با جنگ بايد جنگيد. تمام افراد بشر بايد از سرچشمه ي حقيقت سيراب شوند.بايد راستي و درستي و راست گويي را پيشه کرد.موريس دو کبرا ( نويسنده ي معاصر فرانسوي )
گذري در کتاب "لايه هاي شهر وحشي"



داستان اول : دوست من


دوستي به نام " کروئن" داشتم.فردي عجيب بود و کارهاي شگفت مي کرد.روزي به ديدنم آمد .با هم گپ زديم.از وضع روستاييان بي کار در زمستان ناراحت بود و مي گفت که بايد کاري براي شان کرد.
يک سال و نيم بعد حدود سال 1939 به پاريس رفتم.به طور اتفاقي به يک آگهي برخوردم. درباره ي "بنگاه شب هاي زمستان" بود و مديرش کروئن.مطلب را خواندم.فهميدم که دستگاه کوچک جعبه سازي توليد کرده و به روستاييان و شهري ها وعده داده که جعبه هاي را که با آن بسازند،مي خرد به شرطي که مثل نمونه ي جعبه ي ارايه شده باشد.به نشاني اش رفتم؛ ولي او نبود.زن و مرد سرايدار گفتند که کروئن کلاه برداري کرده و به زندان افتاده . به ملاقاتش رفتم و از ترفند زيرکانه ي او خبر يافتم. او بايد چندي در زندان آب خنک مي خورد.
شش ماه گذشت .نامه اي از او به دستم رسيد. در نامه اش مرا دبير و سردبير مجله ي "آب و خاک" خطاب کرده و خواسته بود نزدش بروم.به ديدنش رفتم. گفت که قصدش از تأسيس مجله ، کمک به کشاورزان است. مرا با همه آشنا نمود.به زودي پي بردم که او در پوشش مجله، بنگاه اقتصادي فرانسه – کانادا را تشکيل داده. هدف اين بنگاه جذب مردم براي تربيت جانوري بي نظير به نام "اکيپو" بود که به گفته ي آگهي، پوستش بسيار ارزش داشت. کروئن مرا مدير يکي از شعبه ها کرد. با اين که دلم شور مي زد آن را پذيرفتم. حالا بايد با مشتريان طوري برخورد مي کردم که آن ها را به سرمايه گذاري تشويق کنم. پس از چندي برخي از واجدان شرايط قسط نخست را پرداخت کردند؛ ولي با گذشت يک ماه پي بردند که چنين جانوري وجود خارجي ندارد و همه کلاه و کلاه برداري بوده است. از کروئن شکايت کردند و او هنگام فرار دست گير شد. در زندان گفت که وقتي بيرون بيايد شيوه اي نو در پيش مي گيرد تا هرگز به دام قانون نيفتد.
او در کتاب "شهر وحشي" دو داستان باز مي گويد. يکي درباره مردي فريب کار است که قواي فکري اش در راه خلاف جريان دارد و با اين که دست آخر به دام قانون مي افتد، باز ادامه مي دهد. او ذاتاً شياد است. داستان دوم در هاليوود مي گذرد. موريس نشان مي دهد که در سينماي امريکا چه ناگفته هاي باورنکردني مي گذرد .


باز آزاد شد. اين بار با هم به مسافرتي پانزده روزه رفتيم. سر و وضع او حالا تغيير کرده بود . قمار مي کرد و مي بُرد. انگشتري به دست داشت که توجّه همسايه را به خود جلب کرده بود. اسميت مي خواست انگشتر را از کروئن بخرد؛ ولي کروئن گفت که آن بدل است ، ارزشي ندارد و فقط برايش شانس مي آورد. روزي اسميت با خواهش بسيار انگشتر را قرض گرفت و براي قمار رفت. وقتي برنده بازگشت به او پيشنهاد کرد که آن را چهار هزار دلار مي خرد. کروئن در حضور جمع گفت که آن بدل است. اسميت باور نکرد چون آن را به جواهر فروشي نشان داده بود. به خريد آن پافشاري کرد. کروئن دست در جيبش برد و انگشتر را بيرون آورد و آن را به همان قيمت به اسميت فروخت. روز بعد اسميت فهميد که انگشتر قلّابي است؛ ولي کاري از پيش نبرد چون کروئن در حضور شاهدان ، انگشتر را به وي داده بود. در واقع انگشتري که کروئن ابتدا به اسميت نشان داده بود اصل بود و ديگري بدل.
روش جديد کروئن براي کسب پول اشکالي عمده داشت : در هر جا تنها يک بار مي توانست به کار ببرد چون رازش آشکار مي شد، از اين رو کم کم از او فاصله گرفتم و ديگر نديدمش تا اين که به هلند رفتم و در يکي از کانال هاي شهر "رُتردام"با وي برخورد کردم که داشت ماهي مي گرفت. حالا سرش در اتحاديه اي مشهور گرم بود . پايه گذارش کشيشي امريکايي به نام "فرانک بوخمان" بود که مي گفت :« تنها خداوند مي تواند ما را از خطر مرگ نجات دهد ؛ پس بايد همه به سوي او بشتابيم.» اين اتحاديه هواخواهان بسياري در سراسر جهان داشت.
روزي طبق قرار قبلي با کروئن به کاخ اتحاديه رفتم. از ما استقبال گرمي شد. سر ميز شام صحبت هايي شد درباره ي اين که هر روز از آسمان به آن ها الهاماتي مي شود. کروئن آرام در گوشم گفت که از پدر زن و دامادي دعوت کرده تا به مهماني بيايند تا در برابر همسران خود به گناهانشان اعتراف کنند. مراسم انجام شد. کروئن به آن مادر و دختر گفت که همسرانشان را ببخشند و آن ها نيز پذيرفتند؛ ولي روز بعد به کمک من و کروئن از شوهران انتقام گرفتند.پس از سومين جلسه ي انتقام ، خانم ها گفتند که مي خواهند در حضور ما و همسرانشان به کار خود اعتراف کنند. بدين ترتيب نقشه ي کروئن لو مي رفت ؛ پس گريختيم. کروئن مي خواست با اين نقشه از سفته بازي هاي گل ها – که در هلند رايج بود – بهره ببرد و پدر زن و داماد را تلکه کند. بعد از اين ماجرا از او جدا شدم و ديگر او را نديدم.

داستان دوم : يک مجلس مهماني


روزي وقتي وارد هاليوود شدم حادثه اي غير منتظره رخ داد. افراد شعبه ي تبليغات استوديوهاي "مترو گولدوين" خبر يافتند که هنرپيشه ي معروف سينما "آريتا ارسکين" – که بايد شب در ضيافتي حضور يابد و اجراي نقش کند - در بيرون شهر به سر مي بَرد. بدل او نيز در دست رس نبود."ماير" رييس شرکت دستور داد تا به سرعت جاي گزيني براي ارسکين از ميان دختراني که شبيه وي هستند بيابند و وعده بدهند که اگر دهانش بسته بماند در هاليوود به نان و نوايي مي رسد. دختري به نام "ماري اوبرين " برگزيده شد که چهره اي همانند ارسکين داشت.
از سويي آريتا ارسکين در روزنامه اي خواند که نقش او را در فيلمي به رقيبش "کولت" داده اند. خشمگينانه به سر وقت "ماير" رفت و با او به مجادله پرداخت. بي ثمر بود. به منزلش بازگشت. سپس با خود گفت که بايد از شهر وحشي هاليوود دور شود. سوار ماشينش شد و به راه افتاد. در جايي ماشين خراب شد . هوا سرد بود. جاده اي فرعي يافت که روي تابلويش نوشته شده بود :« محل پرورش روباه سفيد».به آن جا رفت و از مرد جوان و صاحب آن جا ياري طلبيد. مرد جوان ، روجرس هم نتوانست ماشين را راه بيندازد. برف شروع به بارش کرد. روجرس به ناچار ارسکين را به منزلش دعوت کرد تا فردا فکري به حال ماشين بکنند. صبح روز بعد برفي سنگين باريده و جاده را مسدود کرده بود. روجرس به او گفت که تا چند روز نمي تواند بازگردد. اين بود که راسکين گرفتار شد و اين هم زمان بود با ضيافتي که بايد او در آن مي بود و نبود .
و اما دوشيزه اوبراين در آن شب به خوبي نقش ارسکين را ايفا کرد با اين حال پس از مهماني ، ماير همه ي قول و قرارهايش را زير پا نهاد و فراموش کرد.
ارسکين پس از پنج روز به هاليوود بازگشت. ماير هم پي برده بود که کولت نمي تواند به جاي ارسکين بازي کند و بايد نقش را به هنرپيشه ي سابقش بازگرداند. اما روجرس که شيفته ي ارسکين شده بود در شهر دنبال او مي گشت. ناگهان اوبرين را ديد. پنداشت که ارسکين است. به او نزديک شد و گفت که چند روز است در پي او است. اوبرين که او را نمي شناخت فکر کرد که قصد آزارش را دارد. با سيلي به صورت روجرس نواخت و رفت. روجرس شوکه شد. همان شب روجرس مقابل يکي از سينماها چشمش به عکس هنرپيشه اي افتاد که زير آن نام ارسکين نوشته شده بود.بليطي خريد تا از فيلم ديدن کند. پس از فيلم ، ارسکين را با مردي ديد.نزديکش شد و از ماجراي صبح و علت آن پرسيد. ارسکين گفت که همه اش سوتفاهم بوده است. از روجرس خواهش کرد که ساعت ده فردا به ديدارش بيايد. از طرفي ارسکين تلفن اوبرين را يافت و با او تماس گرفت و با وي هم قرار گذاشت. روز بعد ارسکين نخست با اوبرين صحبت کرد که يک ساعت طول کشيد. از اوبرين خواست که ساعت ده سر قرار حاضر شود و جريان را براي روجرس بگويد و اگر روجرس علاقه نشان داد با وي ازدواج کند. اوبرين پذيرفت و به ديدار روجرس رفت و همه چيز را گفت. چندي گذشت تا اين که با هم عروسي کردند . ارسکين نيز با همکار بازيگرش پيوند زناشويي بست.
در هاليوود اتفاق هاي ناباورانه ي بسياري رخ مي دهد .براي نمونه داستان ديگري را باز مي گويم:

"ماريوت" صاحب کمپاني "آتلانتيک" در گوشه اي دوردست در هاليوود کوهي مصنوعي از برف ساخته بود و مي خواست از اين کوه در فيلم جديدش درباره ي تبّت استفاده کند.داستان درباره ي "دالايي لاماي " بزرگ، خداوند تبّت بود.کارگردان در جست و جوي هنرپيشه اي بود که نقش لاماي را به وي بدهد؛ ولي نمي يافت تا اين که روزي در معبدي تابلوي نقاشي زيبايي را ديد. نقاشي، چهره ي پيرمردي شکسته بود.از نقاش آن درباره ي تصوير پرسيد و فهميد که عکس از آن پيرمردي است که در آسايشگاه مردان زندگي مي کند. ماريوت دستور داد که همين پيرمرد را بياورند و آموزش دهند تا نقش "لاماي" را بازي کند. به آسايشگاه رفتند و رييس آن جا را راضي کردند و پيرمرد را با خود بردند. با او آن قدر تمرين کردند تا به توانايي مورد نظر رسيد. حالا مي توانست بازي کند. زمان فيلم برداري رسيد . ماريوت نگران بود که مبادا زحماتش به هدر رود. پيرمرد از پس نقش لاماي به خوبي برآمد؛ آن چنان که ماريوت بازي وي را پسنديد . بعد از فيلم برداري ، او را به آسايشگاه بازگرداندند. پيرمرد فرداي آن روز درگذشت.
***
ذبيح الله منصوري، نويسنده و مترجم معاصر، در کتاب " لايه هاي شهر وحشي " سه اثر از سه نويسنده را به فارسي برگردان نموده و گرد آورده است :" شهر وحشي" اثر موريس دو کبرا ، "انگشتر الماس" نوشته ي اليزابت بوين ( نويسنده انگليسي ) و " سرگذشت يک خلبان بدون پا " اثر " آلن سرداگ" (نويسنده ي انگليسي ).در اين جا خلاصه ي "شهر وحشي"آورده شده است.بيش تر آثار"موريس دوکبرا" را زنده ياد ذبيح الله منصوري ترجمه کرده است مانند آواره ها ، اشراف بي پول ، پيروزي حقيقت ، زندگي جدّي و شوخي ، عشق مادام ديانا و شهر وحشي .
موريس دو کبرا نويسنده ي فرانسوي است که در 1973 درگذشت. او با آغاز جنگ جهاني دوم به امريکا رفت و تا پايان جنگ همان جا ماند. سبک نوشتار او نمکين است؛ ولي نمي توان او را در شمار طنزنويسان برشمرد. وي مي کوشد واقعيت هاي تلخ و شيرين زندگي را در قالب سرگذشت ها تصوير کند تا درخواننده اثر بگذارد ، کاري که بزرگاني چون جلال الدين محمد بلخي ( مولوي ) در اثر جاودانش مثنوي به شکلي بي نظير ارايه کرد. موريس نيز همين کار را دنبال مي کرد. منظور وي در کتاب هايش نقد اجتماعي و روشن کردن زواياي تاريک روان شناسي بود. او در کتاب "شهر وحشي" دو داستان باز مي گويد. يکي درباره مردي فريب کار است که قواي فکري اش در راه خلاف جريان دارد و با اين که دست آخر به دام قانون مي افتد، باز ادامه مي دهد. او ذاتاً شياد است. داستان دوم در هاليوود مي گذرد. موريس نشان مي دهد که در سينماي امريکا چه ناگفته هاي باورنکردني مي گذرد . بازيگران و هنرمندان سرشناسي که تماشاگران را ميخ کوب مي کنند ، خود بازيچه ي دست سردمداران شرکت هاي توليد فيلم و دلّالان هستند. سرمايه هاي هنگفت در ساخت فيلم ها نجومي است و البته بازده آن ها آن چنان که يک اثر فرهنگي در پي مي آورد ، مورد نظر سازندگان و سفارش دهنده ها.از نگاه موريس دوکبرا سرنوشت بيش تر هنرپيشگان مشهور و بي کارشده ي هاليوود پيوند با افراد بي اسم و رسم است و اين دلايلي منطقي دارد مثل دور شدن از شهرت .به اين ترتيب کم کم از ياد مي روند و ديگر هيچ کس به آنان اهميت نمي دهد چنان که برخي از ايشان دست به خودکشي مي زنند



منبع:تبيان