دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 1 , از مجموع 1

موضوع: آقا، من مسلمان نيستم!

  1. #1
    یار همیشگی
    نوشته ها
    4,341
    ارسال تشکر
    10,614
    دریافت تشکر: 19,174
    قدرت امتیاز دهی
    3108
    Array
    تووت فرنگی's: لبخند

    پیش فرض آقا، من مسلمان نيستم!



    خيابان شلوغ بود. گرماى مضاعف آن‏ها راخسته‏تر كرده بود. ايستادند و به هر تاكسى كه‏رسيدند، دست‏بلند كردند تا آن‏ها را سواركند. اما چه سود، كه دست هايشان‏نمى‏توانست ماشينى را از حركت‏باز دارد.تاكسى‏ها بى‏تفاوت از كنارشان رد مى‏شدند.انگار نه انگار كه دو مسافر خسته ايستاده‏اند.بعضى از ماشين‏ها پر از مسافر بودند اما بعضى‏ديگر خالى بودند. مسير آن قدر طولانى بودكه پياده رفتن هم شدنى نبود.
    به ساعتش نگاه كرد. درست نيم ساعت‏بودكه آن جا ايستاده بودند. رو به همراهش كرد وگفت: «عجب شهرى پسر عمه! با اين همه‏ماشين، كسى نيست ما را سوار كند.»
    پسر عمه سرى به علامت تاييد تكان داد.شلوغى خيابان و بى‏توجهى راننده‏ها آن قدرخسته‏اش كرده بود كه نتوانست‏حرفى بزند.بالاخره بايد كارى مى‏كردند. راه برگشتن كه‏نداشتند. كسى هم كه دلش به رحم نمى‏آمدكه آن‏ها را به مقصد برساند. بازهم به راه حل‏اول برگشتند; پياده رفتن. اما شدنى نبود.توى اين فكرها بودند كه يك سوارى جلو پايشان‏توقف كرد و صدايى از داخل آن بيرون آمد: «آقايان،بفرماييد سوار شويد.» هردو سرخم كردند تا راننده رانگاه كنند اما راننده آشنا نبود. هردو با تعجب به هم‏نگاه كردند. راننده ادامه داد: «هرجا كه خواستيد برويد،در خدمت‏شما هستم.»
    مرد مقصدشان را گفت و راننده با مهربانى‏لبخندى زد و گفت: «بفرماييد...» هردو به‏صندلى تكيه دادند و نفس راحتى كشيدند.ماشين كه حركت كرد، هردو در دلشان خدا راشكر كردند كه بالاخره بعد از اين همه مدت، سوار تاكسى شدند. راننده نگاهش به جلو بود.مرد رو به پسرعمه‏اش كرد و طورى كه راننده‏هم بشنود، گفت: «خدا را شكر! بالاخره توى‏تهران يك راننده مسلمانى پيدا شد كه به ماتوجه كند و سوارمان كند.»
    راننده با شنيدن اين حرف از آيينه ماشين‏نگاهى به آن دو نفر كرد و گفت: «حاج آقا! اتفاقا من مسلمان نيستم.»
    هردو با تعجب نگاهى به راننده انداختند.مرد گفت: «مسلمان نيستى؟ پس...»
    راننده لبخندى زد و گفت: «بله حاج آقا!بنده ارمنى هستم. سالهاست كه توى تهرانم.»
    ديگرى پرسيد: «خب، ما كه مسلمانيم.خودت هم مى‏دانى و از ظاهر و لباسمان اين رافهميدى. پس چرا ما را سوار كردى؟»
    راننده سرفه‏اى كرد و مثل سخنرانى كه‏بخواهد حرف‏هايى بزند، گلويى تازه كرد وگفت: «درسته كه من مسلمان نيستم; اما به‏كسانى كه روحانى هستند و لباس مقدس روحانى به تن دارند، معتقدم. من احترام اين‏آدم‏هاى بزرگوار را بر خودم لازم مى‏دانم.»
    - چه طور؟ مگر چه اتفاقى افتاده؟
    راننده آهى كشيد و گفت: «يادش به خير!همين چند سال پيش بود. آن سال حاج‏ميرزا صادق مجتهد تبريزى در تبعيد بود. من‏هم راننده بودم و بايد ايشان را از تبريز به‏سنندج مى‏بردم. همراه من هم سرهنگى بودكه از ايشان مراقبت مى‏كرد. ما كلى راه را طى‏كرديم. نزديك ظهر بودكه به يك جاى باصفايى رسيديم. هنوز هم در خاطرم هست;چه جاى‏با صفايى بود. پر از دار و درخت وسرسبز. چشمه آبى هم در كنار درختان بود.آقاى تبريزى به من گفت: «حالا كه اين جارسيديم، لطفا نگهدار تا نماز ظهر و عصرم رابخوانم.» اما سرهنگ كه چهره غضبناكى‏داشت، با عصبانيت و به تندى به ميرزا نگاه‏كرد و بعد رو به من كرده گفت: «اعتنا نكن. برو!»من هم مامور بودم و معذور. به حرف سرهنگ‏گوش دادم. خب هرچه باشد، وظيفه داشتم ومى‏ترسيدم برايم پاپوشى درست كند. نزديك‏چشمه كه رسيديم، ناگهان ماشين خاموش‏شد و از حركت ايستاد. هركارى كردم، ماشين‏روشن نشد. رو به سرهنگ كردم و گفتم: «بايدبروم بيرون ببينم اشكال از كجاست.» ازماشين پياده شدم و به موتور و جاهاى‏ديگرش نگاه كردم اما بازهم بى‏فايده بود.ماشين روشن شدنى نبود. ميرزا به آرامى‏گفت: سرهنگ هم حرفى‏نداشت كه بزند و هيچ بهانه‏اى

    نداشت. ميرزارفت گوشه‏اى وضو گرفت. بعد به آرامى نمازخواند. من هم مشغول وارسى ماشين بودم.مدتى بعد ميرزا نمازشان تمام شد و سوارماشين شد. من هم سوار شدم تا دو باره‏ماشين را امتحان كنم كه ببينم روشن‏مى‏شود يانه؟ ناگهان با چرخاندن سويچ،ماشين روشن شد. اصلا برايم باور كردنى نبود.»
    راننده دوباره از آيينه نگاهى به آن دو نفركرد و ادامه داد: «بله، آقايان! از آن موقع به بعدفهميدم كه اهل اين لباس، نه تنها پيش مردم، بلكه نزدپروردگار عالم هم محترم و آبرومند هستند.»
    × داستانهاى شگفت، شهيدمحراب آية‏الله دستغيب،براساس خاطره‏اى از آقاى حاج آقا معين شيرازى.
    دلم تنگه پرتقالِ من!


  2. 3 کاربر از پست مفید تووت فرنگی سپاس کرده اند .


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: 5th December 2013, 11:46 PM
  2. خاله قزی سریال خوش نشین ها
    توسط neginekimiya در انجمن معرفی سینمای هفتم و هنرمندان ایران
    پاسخ ها: 2
    آخرين نوشته: 20th December 2010, 12:00 PM
  3. چهل حديث غدير
    توسط kamanabroo در انجمن مقالات مذهبی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 24th November 2010, 06:33 PM
  4. مهران رنجبر: بازيگري دغدغه اصلي من است
    توسط neginekimiya در انجمن معرفی سینمای هفتم و هنرمندان ایران
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 8th September 2010, 10:06 AM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •