- این طرف!خونه و باغ هورا اینجا تو این کوچه س.
"وارد یه کوچه ی سنگفرش شدیم.خیلی قشنگ!دو طرف کوچه ها همه باغ بود.با دیوارهای کاهگلی و کوتاه و همه جا عطر طبیعت و صدای پرنده ها!واقعا قشنگ بود!حالا شاید چون برای اولین بار می دیدمشون!
پویا از دور یه جا رو نشونم دا و گفت"
-اوناهاش!رسیدیم!
"یه در چوبی نسبتا قدیمی اما سالم بود که دو طرفش دیوار باغ تا فاصله ی زیادی ادامه داشت.رسیدیم جلوش و پویا کوبه ی در رو چند بار محکم زد و بعد به من گفت"
-ایفون ندارن.
-صدای کوبه رو می شنون؟
-اینجا اینطوری نیست!یعنی اول در می زنی اگه باز شد که شد اگه نه یالا می گی و می ری تو!
"بعد خودش با خنده در رو فشار داد که باز شد و رفت عقب و به من تعارف کرد که وارد بشم!"
-برم تو؟
-اره!
-بد نیست اینطوری؟
-رسم اینجا اینه !بفرمایین!
"اروم و با تردید رفتم تو و پشت سرم پویا اومد و بلند داد زد"
-اهای کسی نیست؟!هورا؟!حامد؟!
"راست می گفت!همه جا درخت بود!در واقعا اول وارد باغ شده بودیم!حدود50تر جلوتر یه ساختمون دو طبقه بود!به سبک قدیم اما شیک و تقریبا نوساز!دقیقا با طرح قدیم ساخته شده بود!با پنجره های چوبی و از اجر خوشنگ یا شیروونی!"
-هورا؟!حامد؟!
"یه لحظه بعد در ساختمون باز شد و یه مرد بلند قد و چهار شونه ازش اومد بیرون و یه نگاهی از همون دور به ما کرد و با خنده طرف ساختمون داد زد و گفت"
-اومدن!
"بعد با سرعت اومد طرف ما و نرسیده سلام کرد و گفت"
=پیر شدی جوون!8صبحه!6.7منتظرت بودم!
"بعد تا رسید دوباره سلام کرد و با لبخند منو نگاه کرد و یه سری تکون داد و گفت"
-میوه ای که مونا خانم بچینن کیلویی ه هزار تومن گرون تره!
"و با این تعریف یه شادی و صمیمیت عجیبی رو به من القا کرد و بع دستش رو دراز کرد و گفت"
-من حامد هستم!
"باهاش اشنا شدم که بعد برگشت طرف پویا و یه مرتبه بغلش کرد و بردش رو هوا و گفت"
-حالا دیگه دیر به دیر می ای اینجا؟
"خیلی درشت اندام و قوی و ورزیده بود از پویام قدش بلندتر بود!
تو همین موقع دیدم یه زن جوون که یه بچه رو بغل کرده از ساختمون اومد بیرون و از همونجا برای ما دست تکون داد و بلند فریاد زد"
-سلام!سلام!
"همونجور که نزدیک می شد نگاهش می کردم!زن قشنگی بود!چهره ش خیلی شبیه پویا بود!صورت خیلی قشمگ و ظریف و شیرین و خیلی خو ش اندام!لاغر و ترکه ای اما مشخص بود که قوی و محکم!
دوباره سلام کرد!
-سلام!خیلی خوش امدین!
"بهش سلام کردم و با هم دست دادیم که گفت"
-چرا پیاده اومدین؟!
"برگشتم به پویا نگاه کردم که داشت می خندید!"
-یه تلفم می زدین حامد با ماشین می اومد دنبالتون!
"دوباره به پویا نگاه کردم که گفت"
-پیاده خاطر انگیز تره!
-اینطوری که مونا جون رو خسته کرد!ببخشین مونا جون!پویاس دیگه!با کارای که همیشه ادمو غافلگیر می کنه!
"بعد منو بغل کرد و بوسید!منم بوسیدمش و به بهار نگاه کردم که با چشمای درشت و قشنگ مات شده بود به من!تا دستم رو دراز کردم خیلی گرم دستاش رو به طرفم دراز کرد که منم یه اجازه ی کوچولو از هورا گرفتم و بغلش کردم!همچین اومد بغلم که انگار از وقتی به دنیا اومده پیش من بوده و بهم عادت داره!خیلی ناز و قشنگ بود!درست مثل مادرش!مثب خود پویا!
هورا وقتی منو دید با خنده گفت"
-پویا اغراق نکرده!دختر خنم قشنگ و خوشگل!بهارم تایید کرد!
-مر30!ممنون!
-بریم تو مونا جون!حتما خیلی خسته شدی!
-نه خوب بود!
"خواست بهار ور ازم بگیره که گفتم"
-اگه اجازه بدین بغلم باشه!ماشالا خیلی ناز و ماهه!
"هورا خندید و خیلی راحت وبدون تعارف گفت"
-پس هر وقت خسته شدی بگو!
"حامد چمدون منو برداشت و پویام کوله ش رو از من گرفت و چهارتایی راه افتادیم طرف ساختمون که یه مرتبه دست راستم سوخت یه جیغ کوتاه کشیدم و بهار رو دادم اون دستم و که یه مرتبه حامد گفت"
-بدویین !زنبورا!
"زنبور دستم رو نیش زده بود!منم بلافاصله دکمه ی رو پوشم رو باز کردم و پیچوندم دور بهار و دوییدم طرف ساختمون!همچین تند دوییدم که هورا و پویا و حامد ازم جا موندن!تا رسیدم و در رو باز کردم و رفتم تو و زود بهار رو از زیر روپوشم در او ردم و نگاهش کردم!ساکت و اروم بود فقط با همون چشمای درشت و قشنگ .با تعجب داشت منو نگاه می کرد!فکر کرده بود دارم باهاش بازی می کنم!منم با اینکه دستم می سوخت بهش خندیدم که غش کرد از خنده!یه خنده ی ماه و شیرین!تو همین موقع بقیه م رسیدن!یعنی اول هورا رسید و با ترس گفت"
-نیشش زدن؟!
"خندیدم و گفتم"
-نه خدا رو شکر!
"بعد بهار ور دادم بغلش و با دست چپ دست راستم رو گرفتم که هورا تند بهار رو داد بغل حامد و دست منو گرفت و تا خواستم بفهمم چیکار می کنه که لبش رو گذاشت رو جایی که زنبور نیش زده بود و شروع کرد به مکیدن!خواستم دستم رو بکشم که نذاشت!یه حس عجیبی پیدا کردم!یه حس یگانگی!یه حس عشق!حس یکی بودن!
-تو رو خدا این کارو نکنین!چیزی نیست!
"پویا و حامد فقط نگاه می کردن که یه خرده بعد هورا دستم رو ول کرد و رفت طرف دستشویی و یه خرده بعد برگشت و گفت"
-الان می ام!
"بعد تند رفت و از تو اشپزخونه یه شیشه دار و با پنبه اورد و گفت"
-خبری نیست فعلا!
پویا-تگه دوباره اومدن چی؟
"خندیدم و گفتم"
-فرار می کنیم می اییم تو خونه!
"اینو که گفتم هورا خندید و گفت"
-پس صبحونه تو فضای ازاد !
"وراه افتاد طرف اشپزخونه منم دنبالش فتم و حامدم بهار رو داد به پویا و اومد و سه تایی کمک کردیم و نون و کره و پنیر و عسل و شیر و چایی و این چیزا رو بردیم بیرون و هورا برگشت تو اشپزخونه که تخم مرغ درست کنه.
واقعا چقدر قشنگ بود!همه چیز !درختا سبزه ها صدای پرنده ها پرواز پروانه ها نسیم ملایمی که می وزید!همه عالی بود!اصلا قابل مقایسه با شهر نبود×اونقدر اکسیژن تو هوا بود که احساس می کردم فقط هر 5دقیقه یه تنفس کافیه!نمی تونم بگم چه احسایس داشتم!هر جی که بود های بود!یا به قول پویا اشتی دوباره با اصلمون!دور شدن از یه زندگی کسل کننده و نزدیک شدن به اصل!
کمی بعد هورا با یه دیس بزرگ که توش تخم مرغ های نیمرو شده بود اومد و گفت"
-بشینین که سرد می شه!
"همه نشستیم .من برای خودم یه چایی ریختم و کمی نون و پنیر و کره برداشتم"
پویا-چرا تخم مرغ نمی خورین؟
"خندیدم و گفتم"
-من اصلا عادت ندارم صبحونه بخورم!
حامد-اینجا فرق می کنه!
"بعد پویا بشقاب رو برداشت و توش برام تخم مرغ گذاشت که گفتم"
-اون زیاده!خیلی کم بزارین!
"خندید و گفت"
-هر چقدرش رو که تونستین بخورین!
علاقه مندی ها (Bookmarks)