دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
صفحه 3 از 11 نخستنخست 1234567891011 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 105

موضوع: رمـــــــان بـــــــی تـــــــا ( مریم جعفری )

  1. #21
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    ACCOUNTING & BusinesS ManagemenT
    نوشته ها
    2,442
    ارسال تشکر
    408
    دریافت تشکر: 1,276
    قدرت امتیاز دهی
    126
    Array

    پیش فرض پاسخ : رمـــــــان بـــــــی تـــــــا ( مریم جعفری )

    با لبخندي يك بري گفت:

    _ديگه واداري ولغاتي مثل اون برام بي معني شده.شايد لزومي نداشته باشه كه بگم،اما بعد از تو نتونستم مهر هيچ دختري رو به خلوت قلبم راه بدم. گاهي حس ميكنم سنگ شدم،ولي خوب كه فكر ميكنم ميبينم هنوز هم بعد از اون همه بي مهري به تو علاقه دارم .به نظرت عجيب نيست؟

    عرق سردي روي پيشانيم نشست.اصلا انتظار چنين صحبتي را نداشتم.كار هاي او هميشه غافلگير كننده بود.امگار توقع نداشت سكوت كنم كه آنطور با دقت رفتار وحركاتم را زير نظر گرفته بود.وقتي شروع به حرف زدن كردم از لرزش صداي خودم جا خوردم.

    _من..من واقعا توقع شنيدن اين حرف هارو نداشتم.

    صادقانه گفت:

    _خودم هم تعجب ميكنم،ولي واقعيت داره!خوشبختانه يه پسر بچه ي احساساتي هم نيستم كه بگم از روي احساسات حرف ميزنم.

    گفتم:

    _چرا احساساتي هستي!!تو دوباره داري اشتباه ميكني بابك،چون من اون بيتاي سابق نيستم .بهتره كمي منطقي باشي!

    مصمم گفت:

    _ببين ! من مي دونم كه قبلا حرفات رو زدي ،اما تو مجال ندادي من هم حرف بزنم.

    سري تكان دادم وگفتم:

    _بي فايده است بابك.پس خواهش ميكنم تمومش كن!نكنه اومده بودي همين حرف هارو بزني؟

    رنجيده گفت:

    _تو هيچ وقت به من فرصت حرف زدن ندادي.

    با صداي بغض آلودي گفتم:

    _به خدا قصدم رنجوندن تو نيست ولي...

    _ولي داري همين كار رو ميكني!تو مي توني به جاي خودت تصميم بگيري اما فقط به جاي خودت!اومدم بگم من فكر هام وكردم ديگه اجازه نمي دم به جاي من تصميم بگيري.

    جمله اخرش را با چنان قاطعيتي گفت كه زبانم بند آمد.عزمم را جزم كردم واز جا بلند شدم اما او خيلي جدي وامرانه گفت:

    _بنشين!هنوز حرفهام تموم نشده!

    با ترديد سر جايم نشستم وزمزمه كردم:

    _تو ديوونه شدي!

    با لبخند گفت:

    _ميگن بايد از ديوونه ها ترسيدو

    با جديت گفتم:

    _ديگه شوخي كافيه! من بايد برگردم خونه!

    با سماجت گفت:

    _اما تو هنوز جواب من رو ندادي!

    بي حوصله گفتم:

    _چه جوابي؟منظورت رو نمي فهمم!

    توي چشمانم خيره شده وگفت:

    _من دارم ازت براي دومين بار درخواست ازدواج ميكنم!

    عصبي گفتم:

    _بس كن بابك.فكر بعدش رو كردي؟جواب دايي ومادرت را چي ميخواي بدي؟

    با پوزخند گفت:

    _پس اون ها دلايل مخالفت تو هستند؟

    محكم گفت:

    _فقط اونها نيستند





  2. #22
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    ACCOUNTING & BusinesS ManagemenT
    نوشته ها
    2,442
    ارسال تشکر
    408
    دریافت تشکر: 1,276
    قدرت امتیاز دهی
    126
    Array

    پیش فرض پاسخ : رمـــــــان بـــــــی تـــــــا ( مریم جعفری )

    مكثي كردم وارام گفتم:

    _من اصلا به خودم اجازه نمي دم حتي بهش فكر كنم.لطفا نخواه غرورم بيش از اين جريحه دار بشه!

    پرسيد:

    _اين حرفا رو به حساب چي بزارم؟ناز واداهاي زنانه؟

    كلافه گفتم:

    _موضوع اصلا اين نيست.ديگه نه موقعيتم ايجاب ميكنه نه سن وسالم.تو هم لازم نيست در برابر ما تا اين حد احساس مسئوليت كني/برو دنبال زندگي خودت.

    اخم كرد وگفت:

    _تو هم لازم نيست براي من تلكيف معين كني. قبلا گفتم بازهم ميگم.من تصميم خودم را گرفتم ومطمئنم اگر باز هم به دنيا مي اومدم همين تصميم رو ميگرفتم.بيتا من بي تو نمي تونم زندگي كنم.اين رو خيلي وقته كه فهميدم.

    قلبم فروريخت.براي چند ثانيه صورتم را با دست پوشاندم.انگار زبانم هم بند آمده بود.فقط گوشم صداي آرام وعاشقانه اورا مي شنيد:

    _بگذار اعتراف كنم ،خيلي با خودم كلنجار رفتم كه همه چيز رو فراموش كنم،ولي نتونستم،حتي وقتي كه اون طور عجولانه با كامران ازدواج كردي ،يك حسي به من ميگفت بر ميگردي .تا مدتي مثل ديوونه ها بودم.نمي دونم اگر بقيه نبودند چي به روزم مي اومد؟شايد سر به بيابون مي گذاشتم،ولي حالا كه هستي ديگه نمي گذارم دوباره همه چيز رو به بريزي.

    سعي كردم متقاعدش كنم.

    _ببين بابك.من ديگه خيال ندارم ازدواج كنم.اين رو جدي ميگم.ميخوام بشينم وكيان رو بزرگ كنم.در حال حاظر اين تنها چيزي است كه بهش فكر ميكنم وگرنه كي از تو بهتر؟

    با ملاحظه گفت:

    _اگه راجع به پدر ومادرم ميگي، اون ها رو هم متقاعد ميكنم.آقا جون تو روهنوز به اندازه گذشته دوست داره! به ظاهر عبوسش نگاه نكن.از اين گذشته اون ها هيچي درباره ي تو نمي دونند...

    گفتم:

    _خودت چي؟خودت كه مي دوني من تويچه كثافتي دست وپا ميزدم!

    سر به زير انداخت وآرام گفت:

    _من به اون چيز ها فكر نميكنم.حس ميكنم عشق تو انقدر جدي بوده كه بتونم همه چيز رو فراموش كنم.خواهش ميكنم ديگه راجع به اون حرف نزن.

    با پوزخند گفتم:

    _چرا؟چون دلت ميخواد روي حقيقت سرپوش بگذاري؟شايد هم واقعا گذشته ام رو فراموش كردي؟ديگه كافيه بابك!نمي خواد اداي آدم هاي از خود گذشته رو در بياري.بدون اينام ميدونم كه به ما علاقه داري.برو به دنبال زندگيت ومن وبه حال خودم بگذار.

    خواستم كه بلند شوم كه تير آخر را زد.

    _من با عمه صحبت ميكنم.

    _تو اين كاررو نمي كني.

    _حالا ديگه مطمئن اش كه اين كارو ميكنم.چون تو واقعا نميفهمي كه داري چه كار ميكني.

    _بابك به خاطر خدا منطقي باش.

    _تو هم كمي جدي باش.من دارم از احساس واقعي ام صحبت ميكنم.اينكه چه حسي نسبت به تو دارم.واقعا برات مهم نيست؟تو چته؟بيتا؟از چي ميترسي؟

    _از همه چيز ،از تو از حرف مردم،از اين كه كمي بعد خودت رو به خاطر اين انتخاب ملامت كني!از اينكه به خاطر من مجبور بشي خيلي از چيز هارو از دست بدي!

    بي صدا خنديد وگفت:

    _من يك بار داشتن همه چيز رو دون تو تجربه كردم گمان نمي كنم اين يكي سخت تر از اون باشه كه از سر گزروندم.خواهش ميكنم بيتا.به حرفهام فكركن!من هيچ وقت نتونستم متل يك عاشق حرف بزنم اما ميخوام باور كني كه هيچ وقت تو زندگيم تا اين حد جدي نبودم.

    تقريبا خلع سلا حم كرده بود.با ترديد گفتم:

    _راستش من حسابي غافلگير شدم.خواهش ميكنم فعلا به مامان چيزي نگو!





  3. #23
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    ACCOUNTING & BusinesS ManagemenT
    نوشته ها
    2,442
    ارسال تشکر
    408
    دریافت تشکر: 1,276
    قدرت امتیاز دهی
    126
    Array

    پیش فرض پاسخ : رمـــــــان بـــــــی تـــــــا ( مریم جعفری )

    پرسيد:

    _كي به من جواب ميدي؟

    خيلي گيج بودم گفتم:

    _نميدونم.

    ** ** ** ** **

    باز هم بي خوابي هاي شبانه به سراغم آمده بود.پاور چين پاور چين به آشپزخانه رفتم ويك قرص ارام بخش خوردم.انگار زمان را به عقب كشيده بودند كه دوباره آن شوريدگي ها والتهاب ها شروع شده بود.زماني براي كامران وحال به خاطر بابك.از پنجره اشپزخانه به آسمان خيره شدم.آيا اين ظلم در حق بابك نبود؟

    او آرزوي هر دختري بود.آيا تصميمش از سر احساست ودلسوزي نبود؟حالم بد شد.پس مانده يغرورم اجازه نميداد قبول كنم.به يادرفتار دايي وزن دايي افتادم. آنها را بايد كجاي دلم مي گذاشتم؟

    به پذيرايي رفتم وتوي تاريكي روي كاناپه نشستم.زندگيم روي هوا بود،مامان مريض احوال بود،دايي وزن دايي علنا از من پرهيز ميكردند وبابك عاشق شده بود!هوس يك نخ سيگار كرده بودم ولي از ترس مامان جرئت نمي كردم سيگار بكشم.او هنوز از خيلي عاداتم بي خبر بود.همان جا روي كاناپه دراز كشيدم وسعي كردم به افكار درهم ريخته ام نظم وترتيب بدم.بيشتر از آنكه عاشق بابك باشم مديونش بودم.تا به حال اين حس را تجربه نكرده بودم. كلافه نشستم وسرم را به دست گرفتم.خيلي سخت بود كه بدون در نظر گرفتن عواطف واحساستم فكر كنم وتصميم بگيرم.با خود كلنجار ميرفتم كه صداي مامان سكوت را شكست.

    _چرا تو تاريكي نشستي؟

    چه خوب بود كه صورتم را نميديد وگرنه بلا فاصله متوجه تغيير حالم ميشد.با لحني ساختگي گفتم:

    _خوابم نمي بره!

    مامان هم روي يكي از مبل ها نشست وپرسيد:

    _چرا؟

    به دروغ گفتم:

    _نميدونم.شاد به خاطر خستگي زياد باشه.

    مامان با لحن معني داري گفت:

    _فقط همين؟

    پرسيدم:

    _پس ميخواستين چي باشه؟

    مكثي كرد وگفت :

    _كارت به كجا رسيد؟

    مختصر گفتم:

    _هيچي بازم بايد دنبال كار بگردم.

    آهي كشيد وگفت:

    _من كه تا عمر دارم مديون اون بچه ام!اينجا رو بدون هيچ چشمداشتي داده دست ما.توروخلاص كرده.هواي اون بچه رو هم داره!

    پرسيدم:

    _مگه اينجا مال دايي نيست؟

    _نه مال بابكه!من هم تا چند وقت پيش نمي دونستم.وقتي خودش گفت پيش داداشم حرفي نزنم ،فهميدم.

    مكثي كرد وبا حتياط ادامه داد:

    _من مطمئنم اون هنوزم تورودوست داره وتمام اين كار ها رو به خاطر دلش ميكنه.

    با پوزخندي گفتم:

    _خيال ميكنيد فقط عشق كافيه؟

    مامان با نرمش گفت:

    _مادر جون كمي با هاش مهربون باش.

    با كنجكاوي گفتم:

    -چطور مگه؟

    مامان بي خبر از احوالم گفت:

    _من هم يه روز جوون بودم.وقتي از تو حرف ميزنه چشماش برق ميوفته.نمي دوني در تمام مدتي كه تو گرفتار بودي چه حالي داشت.به احترام من حرفي از تو نمي زد.ولي من كاملا مي فهميدم تو دلش چه خبره!

    اعتراف كردم:

    _من واقعا لياقت اون رونداشتم مامان.

    مامان با محبت گفت:

    _هر كسي ممكنه مرتكب اشتباه وگناه بشه!

    با لبخند تلخي گفتم:

    _مثل فيلم ها حرف ميزنيد مامان. ديگه گذشت اون زمان ها كه روي سر زنها اب توبه ميريختند.

    مامان به نرمي گفت:

    _اين قدر سخت نباش دختر جون.خدا خيليبزرگ ومهربونه!بالاخره تو هم يك مادر هستي.شايد هر مادري جاي تو بود به خاطر نجات جون بچه اش...

    حرفش را قطع كردم.

    _نه مامان جون اينها فقط بهانه ايي براي توجيح كردنه!هدف هم هيچ وقت وسيله روتوجيه نمي كنه.حقيقت اينه كه من راه رو اشتباه رفتم.

    بغض گلويم را فشرد.صورتم را بادست پوشاندم تا گريه ام را نبيند.كنارم نشست وسرم را در آغوش گرفت.گريه ام شديد تر شد.آرام زمزمه كردم:

    _من روببخش مامان زندگ تون روتباه كردم.

    دست نوازش به موهايم كشيد وگفت:

    _توي بيمارستان هم بهت گفتم.فكر آينده باش.گذشته رو فراموش كن.من مطمئنم روزايروشني در پيشه!حالا هم پاشو برو بخواب.

    مثل بچه ها حرف شنو از جا بلند شدم وپرسيدم:

    _شما چي؟نمي خوابين؟

    مامان با محبت گفت:

    _يك ربع ديگه اذان صبحه!نماز ميخونم بعد ميخوابم.

    انگار قرص آرام بخشي كه خورده بودم اثر كرده بود كه آن طور گيج به بستر رفتم.





  4. #24
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    ACCOUNTING & BusinesS ManagemenT
    نوشته ها
    2,442
    ارسال تشکر
    408
    دریافت تشکر: 1,276
    قدرت امتیاز دهی
    126
    Array

    پیش فرض پاسخ : رمـــــــان بـــــــی تـــــــا ( مریم جعفری )

    فصل هفتم:

    وقتی از خانه خارج شدم، بابک را کنار ماشینش به انتظار دیدم. چه سماجت شیرینی داشت! شاید فقط یک زن شکست خورده و ناکام در عشق ،مثل من، بتواند شیرینی آن لحظات را درک کند. یک زن هر قدم هم محکم و شکست ناپذیر باشد، باز هم یک زن است و به یک تکیه گاه قابل اعتماد احتیاج دارد، کسی که هر وقت خسته شد بتواند بی هیچ دغدغه ای بارش را به او بسپارد. سلام کردم و با خنده گفتم:
    - جنابعالی کار و زندگی ندارید؟
    با لبخند گفت:
    - من عادت ندارم ذهنم را مشغول دو کا ربکنم. باید اول یکی رو به نتیجه برسونم، بعد برم سراغ اون یکی . سوار شو.
    وقتی سوار ماشین شدم پرسیدم:
    - پس تکلیف شرکت چی میشه؟ نمیگی صدای دایی در میاد؟
    همانطور که رانندگی میکرد گفت:
    - تو نمیخواد نگران کارهای من باشی.
    این آن بابکی نبود که می شناختم. خیلی مصمم تر از همیشه بود. پرسید:
    - کجا میرفتی؟
    گفتم:
    - از روی آگهی روزنامه به یکی دو جا تلفن زده بودم.داشتم میرفتم فرم پر کنم.
    با لحن گله مندی گفت:
    - مگه قرار نبود روی حرفهام فکر کنی؟
    خندیدم و گفتم:
    - درسته، اما قرار نیست تا اون موقع باد هوا بخوریم.
    با تعجب گفت:
    - مگه قراره تا کی من رو پا در هوا نگه داری؟
    خیلی جدی گفتم:
    - من همچین قصدی ندارم، ولی بهتره تو هم خیلی امیدوار نباشی که همه چیز مطابق میلت باشه!
    با تعجب به نیمرخم خیره شد و گفت:
    - منظورت چیه؟ مگه با هم حرف نزدیم؟!
    گفتم:
    - آره ،اما هر چی فکر میکنم، میبینم اصلا منطقی نیست. من خیلی چیزها رو از دست دادم، اما تو چرا باید به خاطر من خیلی چیزها رو از دست بدی؟ این خودخواهی است.
    عصبی گفت:
    - خودخواهی اینه که تو فقط به خواسته های خودت توجه کنی.
    گفتم:
    - لطفا نگه دار من همین جا پیاده بشم، ما از این بحث هیچ نتیجه ای نمیگیریم.
    با پوزخند گفت:
    - پس میخوای فرار کنی!
    با لبخندی تلخ گفتم:
    - سعی نکن من و سر دنده غرور بیندازی، چون من دیگه چیزی ندارم که ببازم.حالا هم لطفا نگه دار، وگرنه دیر به قرارم میرسم.
    کنار خیابان توقف کرد و گفت:
    - به خدا قسم دچار سوءتفاهم شدی! من فقط دارم به میل دلم عمل میکنم.
    در ماشین را باز کردم و گفتم:
    - دل ِ آدم همیشه هم درست نمیگه آقای مهندس. من قبلا تجربه کردم.
    قصدم این نبود که ناراحتش کنم، ولی انگار باز هم او را رنجاندم. با این حال حتی به عقب برنگشتم.
    * * *
    وقتی به خانه برگشتم مامان آنقدر خوشحال بود که تا جلوی در به استقبالم آمد.همان طور که در را میبستم از او پرسیدم:
    - چیه مامان؟ انگار خیلی خوشحالی؟
    کیفم را گرفت وگفت:
    - چرا نباشم؟ حدس بزن کی اومده بود؟!
    قلبم ریخت! حدسم بابک بود ولی حرفی نزدم. مامان خندید و گفت:
    - چرا این جوری نگاه میکنی؟
    به اطرافم نگاه کردم و گفتم:
    - مامان، آنقدر خسته ام که اصلا حوصله شوخی ندارم.
    قبل از اینکه مامان حرفی بزند کسی از پشت سرم گفت:
    - ما هم با کسی شوخی نداریم.





  5. #25
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    ACCOUNTING & BusinesS ManagemenT
    نوشته ها
    2,442
    ارسال تشکر
    408
    دریافت تشکر: 1,276
    قدرت امتیاز دهی
    126
    Array

    پیش فرض پاسخ : رمـــــــان بـــــــی تـــــــا ( مریم جعفری )

    به عقب برگشتم و از دیدن فرشته آن قدر جا خوردم که تقریبا جیغ زدم. هر دو همدیگر را محکم بغل کردیم و بارها بوسیدیم. آنقدر خوشحال بودم که صدایم از بغض می لرزید.
    - تو کجا؟! اینجا کجا؟
    کمی از من فاصله گرفت و با دقت توی صورتم خیره شد. پرسیدم:
    - دنبال چی میگردی؟
    به شوخی گفت:
    - دنبال یه جو معرفت!
    با لبخند تلخی گفتم:
    - اومدی زخم زبون بزنی؟
    شانه هایم را فشار داد و گفت:
    - حتی کی ذره هم عوض نشدی!
    با لبخند گفتم:
    - اما تو خوشگل تر شدی! شنیدم که بالاخره ازدواج کردی، نکنه اینها اثرات معجزه آسای شوهرداری است؟!
    از ته دل خندید و گفت:
    - وقتی میگم حتی یک ذره هم عوض نشدی ،واسه همینه!
    مامان گفت:
    - حالا بنشینید، چرا سر پا ایستادید؟
    دستم را دور کمرش حلقه کردم و تا وقتی روی مبل نشست دنبالش کردم. مامان با خوشحالی گفت:
    - مادر جون تو بنشین پیش فرشته! من چای میارم. لابد خیلی حرفها واسه هم دارین!
    وقتی مامان به اشپزخانه رفت با محبت گفتم:
    - فرشته جون تبریک میگم. شنیدم پسر خوبیه!
    به شوخی گفت:
    - شنیدن کی بود مانند دیدن!
    گفتم:
    - پس چرا تنها اومدی؟ با هم می اومدین که من هم ببینم این آقای داماد خوشبخت کیه! دستی میان موهای بلندش کشید و گفت:
    - باور کن کلی کار داشت. آقا جونم رو که می شناسی! مو رو از ماست بیرون میکشه! از وقتی عقد کردیم نتونستیم یه مسافرت بریم. همش میگه وقت بسیاره! برای یه مرد کار واجبتر از هر چیزه! خلاصه که ما از نامزدی چیزی نفهمیدیم.
    مامان از توی آشپزخونه گفت:
    - آخه شوهر فرشته جون یکی از مدیرهای کارخونه داداشه.
    گفتم:
    - جدا؟ مبارک باشه! خب! چی شد یادی از ما کردی؟
    فرشته اخم کرد و گفت:
    - تو چرا اینقدر بی وفا شدی؟
    - باور کن از وقتی برگشتم اون قدر کار سرم ریخته که نمیدونم از کجا شروع کنم.
    مامان با فنجانهای چای برگشت و گفت:
    - راست میگه فرشته جون! بهش خرده نگیر. شاید باور نکنی که چقدر دلتنگ تو بود! من هم همینطور!
    فرشته گفت:
    - باور میکنم، اما نمیبخشم!
    هر سه خندیدیم. از مامان پرسیدم:
    - فرشته از کی اینجاست؟
    فرشته گفت:
    - نیم ساعتی میشه! چطور مگه؟
    گفتم:
    - اگر میدونستم، امروز خونه می موندم تا بیشتر با هم باشیم.
    با لحن معنی داری گفت:
    - من هم قرار نیست به این زودی برگردم.
    با خوشحالی گفتم:
    - چه بهتر!پس خبر بده ناهار با مایی!
    بعد از ناهار، وقتی مامان برای خواباندن کیان به اتاق رفت تنها شدیم، حس کردم فرشته، فرشته یک ساعت قبل نیست
    یک ظرف میوه مقابلش گذاشتم و برای باز کردم سر حرف گفتم:
    - خب دیگه چه خبر؟ از خودت بگو!
    آرام گفت:
    - من گفتنی ها رو گفتم.تو بگو! بگو حالا که بعد از مدتها برگشتی، چی توسرته؟ یا بهتر بگم با این برادر بیچاره من میخوای چیکار کنی؟
    جا خوردم! بی مقدمه تر از آن بود که فکر میکردم، آنقدر که زبانم بند آمد! مکثی کرد و گفت:
    - خودت بهتر از هر کسی میدونی که اون هنوز دوستت داره!
    گفتم:
    - چقدر ساده ام که فکر میکردم برای دیدن ِ من اومدی!
    با صداقت گفت:
    - اون برادر منه بیتا. نمیتونم رنج کشیدنش رو ببینم. تو که میدونی چقدر دوستش دارم!
    آرام گفتم:
    - پس بهتره بدونی که من حرفهام رو با برادرت زدم. نیازی نبود تو رو واسطه کنه!
    سری تکان داد و گفت:
    - باز هم که داری جلو جلو قضاوت میکنی! بابک حتی خبر نداره که من اومدم اینجا!
    پرسیدم:
    - بیاد باور کنم؟





  6. #26
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    ACCOUNTING & BusinesS ManagemenT
    نوشته ها
    2,442
    ارسال تشکر
    408
    دریافت تشکر: 1,276
    قدرت امتیاز دهی
    126
    Array

    پیش فرض پاسخ : رمـــــــان بـــــــی تـــــــا ( مریم جعفری )

    به سردی گفت:
    - به خودت مربوطه! کاش کمی خوش بین بودی بیتا!
    گفتم:
    - کاش تو هم یک کم منطقی بودی فرشته!
    محکم گفت:
    - چند سال پیش هم وقتی برای آخرین بار از تو خواستم عجله نکنی، همین رو گفتی! آخرش چی شد بیتا؟ من نیومدم اینجا تا به قول خودت زخم زبون بزنم، ولی تو هم کمی انصاف داشته باش. چطور میتونی به این راحتی احساست ِ یک آدم رو نادیده بگیری؟!
    گفتم:
    - تو حق داری! به هر حال، بابک برادرته!
    آرام گفت:
    - تو بهتر از هر کسی اون رو میشناسی! شاید هم برای همین خردش میکنی!
    عصبی شدم، ولی آهسته گفتم:
    - من هرگز چنین قصدی نداشتم! این رو به خودش هم گفتم!
    فرشته بی حوصله گفت:
    - من نیومدم که با هم بحث کنیم. رک وراست بگو چی تو سرته؟! بیتا من و تو گذشته از رابطه خانوادگی، مثل دو تا دوست با هم بزرگ شدیم. پس با من رو راست باش! به خدا بابک پسر خوبیه! نه اینکه چون برادر منه این رو بگم! خودت بهتر از من اون رو میشناسی!
    سر به زیر انداختم و گفتم:
    - من با خودم مشکل دارم فرشته! اشکال از بابک یا هیچ کس دیگه نیست! بعضی از حرفها رو نمیشه به زبون آورد. بابک کاملا منظور من رو می فهمه، اما من دلیل سماجتش رو نمی فهمم! لطفا این رو بفهم که صلاحش رو میخوام، به جون کیان راست میگم! آخه من چرا باید برای آدمی مثل بابک تردید داشته باشم؟!
    فرشته با لبخند گفت:
    - یک جوری حرف میزنی که انگار گناه کبیره کردی! درسته که ازدواج تو با کامران اثر خیلی بدی تو روحیه بابک گذاشت، اما اون همه چیز رو فراموش کرده و حالا فقط به تو فکر میکنه! من این رو از کارها و رفتار و حرکاتش می فهمم! از روزی که برگشتی، زندگی برای رنگ و بوی تازه ای پیدا کرده! پیش از این خودش رو توی آپارتمانش حبس کرده بود، ولی حالا بیشتر به ما سر میزنه! اون عاشقته بیتا! مفهمی؟! این نشون میده که گذشت زمان هیچی روبراش تغییر نداده! حالا تو میخوای همه چیز رو خراب کنی؟ میخوای یک بار دیگه قصر آرزوهاش رو به آتش بکشی؟
    اشک درچشمانم حلقه زد. حرفهای ناگفته در دلم غوغا میکرد، ولی بهتر دیدم ساکت بمانم.فرشته با محبت گفت:
    - من میدونم که تو اون رو دوست داری، ولی دلیل تردیدت رونمی فهمم!شاید تقدیر خواسته شما رو یک بار دیگه سر راه هم قرار بده.
    با صدایی بغض آلود گفتم:
    - من فقط میخوام اون خوشبخت باشه!
    دستم را با مهربانی فشار داد و گفت:
    - اون فقط در کنار تو به خوشبختی میرسه!یعنی این رو نفهمیدی؟
    نور امید درخشان تر از همیشه به قلبم تابید. با صداقت گفتم:
    - پس دایی و زن دایی چی؟
    خندید و گفت:
    - لازم نیست به اون ها فکر کنی! ممکنه هنوز از دستت دلخور باشند، ولی اگر خوشبختی بابک رو بخوان، کوتاه میان! حالا هم تا عمه نفهمیده اشکهات رو پاک کن!
    گفتم:
    - واقعا نمیدونم چی بگم!
    به شوخی گفت:
    - هر چی لازمه به خود بابک بگو! نمیدونم تازگی ها چی به او گفتی، ولی دو روزه حسابی پکره!
    صورتش را با محبت بوسیدم.
    * * *
    یکی دو روز بعد ازملاقات بافرشته وقتی مامان حمام بود با تلفن همراه بابک تماس گرفتم. نمیدانستم چطور باید سر صبحت را باز کنم، همینقدر میدانستم که خودم هم برای شنیدن صدایش بی قرار بودم! گمانم او هم از تماسم جا خورد که متعجب پرسید:
    - خودتی بیتا؟





  7. #27
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    ACCOUNTING & BusinesS ManagemenT
    نوشته ها
    2,442
    ارسال تشکر
    408
    دریافت تشکر: 1,276
    قدرت امتیاز دهی
    126
    Array

    پیش فرض پاسخ : رمـــــــان بـــــــی تـــــــا ( مریم جعفری )

    با صدایی که تلاش میکردم لرزشش مشخص نشود گفتم:
    - انگار انتظار نداشتی!
    صادفانه گفت:
    - راستش رو بگو؟ نه!
    - میتونیم همدیگه رو ببینیم؟
    با لحن معنی داری گفت:
    - بین حرفهات چیزی از قلم افتاده؟
    لحنش بوی دلخوری میداد. به نرمی گفتم:
    - به خاطر همه چیز معذرت میخوام بابک
    پرسید:
    - کجا بیام دیدنت؟
    گفتم:
    - نمیخوام ساعتی باشه که به کارت لطمه بزنه! غروب چطوره؟
    پرسید:
    - بیام خونه؟
    گفتم:
    - نه! بهتره بیرون از خونه همدیگر رو ببینیم.
    مکثی کردو گفت:
    - ساعت 5سر کوچه منتظرم باش! راستی عمه چطوره؟ کیان خوبه؟
    گفتم:
    - همه خوبتند! فقط لطفا مامانم نفهمه که بین ما چه اتفاقی افتاده! الان هم اینجا نیست!
    به شوخی گفت:
    - گاهی اوقات فکر میکنم این فقط عمه است که پس تو بر میاد!
    متقابلا گفتم:
    از پس ِ تو هم فقط دایی بر میاد!
    خندید و گفت:
    - بالاخره این خواهر و برادر کله شق به هم رفته اند!
    من هم متقابلا خندیدم . اصلا دلم نمیخواست به آن زودی تماس را قطع کنم، اما هر لحظه ممکن بود مامان از حمام خارج شود. وقتی گوشی را گذاشتم روی کاناپه دراز کشیدم. حالم مثل روزهای اول ِ نامزدی با بابک بود. چقدر آن روزها از ذهنم دور بود! انگار فرسنگها با من فاصله داشت.هنوز هم صدای نرم بابک توی گوشم بود. چه خیالاتی برای آینده داشتیم!
    آن روز تا عصر مثل کسی که روی ابرها راه میرود ، سبک و بی قرار بودم. عصر که شد دستی به سر و صورتم کشیدم و بهترین مانتویی که داشتم را پوشیدم. میخواستم کاملا آراسته به نظر بیایم. البته این آراستگی از نظر مامان دور نماند. وقتی داشتم به کیان سفارش میکردم، با کنجکاوی پرسید:
    - کجا میری؟
    مختصر گفتم:
    - زود برمیگردم مامان جان.ولی اگر دیر کردم شامتون رو بخورید.
    پرسید:
    - نباید بدونم کجا میری؟
    باید به او حق میدادم که بعد از آن روزهای سیاه کمی نگران و مشکوک باشد. با محبت گفتم:
    - نگران نباش مامان جان. میرم دیدن یک دوست. ولی الان چیزی نپرسید!
    کیان گفت:
    - من رو هم میبری مامان؟
    صورتش را بوسیدم و گفتم:
    - نه عزیزم! بهتره تو پیش مامانی باشی که تنها نمونه! سعی کن پسر خوبی باشی!
    مامان گفت:
    زود برگرد، شام نمیخورم تا برگردی!
    لحنش جوری بود که جای هیچ بحثی باقی نمیگذاشت. با لبخند گفتم:
    - باشه مامان، ولی نگرانی تون واقعا بی دلیله! بعدا متوجه میشین!
    مطمئن نبودم متقاعد شده باشد، با این حال در برابر چشمانش مثل دختر بچه ها، پله ها را دوتا یکی پایین رفتم.
    * * *
    بابک زودتر از زمان مقرر سرکوچه منتظر بود. انگار داشتم پرواز میکردم.در حقیقت بعد از مدتها این اولین شادی شخصی من محسوب میشد. تا آن روز فکر میکردم باید تا آخرعمرم به صدای قلبم بی اعتنا باشم ولی وقتی بابک را از دور دیدم، دانستم هنوز هم میتوانم دوست بدارم، با دقت بیشتری براندازش کردم. میخواستم جز به جز آن لحظات را در ذهنم ثبت کنم داشت به سعات مچی اش نگاه میکرد، باد غروب موهای نرمش را به بازی گرفته بود، شاید به اندازه من بی قرار بود. مطمئن بودم هرگز این لحظه را فراموش نمیکنم. زیر لب گفتم: به من نگاه کن تا زیبایی این لحظات را کامل کنی! وقتی به طرفم برگشت، عینکش را از چشم برداشت و لبخند زد. من هم لبخند زدم. انگار هر دو با زبان نگاه هر چه باید میگفتیم، گفتیم، که بی هیچ حرفی سوار ماشین شدیم. تا چند دقیقه هر دوساکت بودیم تا اینکه بابک پرسید:
    - خوبی؟





  8. #28
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    ACCOUNTING & BusinesS ManagemenT
    نوشته ها
    2,442
    ارسال تشکر
    408
    دریافت تشکر: 1,276
    قدرت امتیاز دهی
    126
    Array

    پیش فرض پاسخ : رمـــــــان بـــــــی تـــــــا ( مریم جعفری )

    گفتم:
    - هیچ وقت به این خوبی نبودم.
    با رضایت لبخند زدو گفت:
    - خوشحالم که سر حال میبینمت.
    پرسیدم:
    - معطل شدی؟
    سر چهار راه توقف کرد وگفت:
    - نه! به موقع اومدی!
    گفتم:
    - داشتم بازجویی میشدم. کارم به جایی رسیده، که باید مثل دختر مدرسه ای ها حساب پس بدم.
    پرسید:
    - بهتر نبود، به عمه میگفتی با منی؟
    گفتم:
    - صلاح ندیدم.
    وقتی چراغ سبز شد حرکت کرد و پرسید:
    - خب! حالا بفرمایید کجا بریم؟!
    به نیمرخش نگاه کردم وگفتم:
    - واقعا فرقی نمیکنه. مهم اینه که با هم هستیم.
    گمانم شنیدن آن حرفها را از زبانم باور نداشت. چون با تعجب نگاهم کرد.
    خندیدم و گفتم:
    - چیه؟ چرا این جوری نگام میکنی؟
    با لبخند گفت:
    - موندم چی میتونه تا این درجه تو رو تغییر بده؟!
    گفتم:
    - شاید بهتر باشه بپرسی کی؟
    با کنجکاوی نگاهم کرد. گفتم:
    - کیه که دائم نگرانته؟ تو تا وقتی این خواهر رو داری غم نداری بابک!
    با ناباوری گفت:
    - فرشته؟! بهت تلفن زد؟
    گفتم:
    - اومد دیدنم.
    زیر لب گفت:
    - پس بالاخره کار خودش رو کرد!
    گفتم:
    - میگفت تو خبر نداری!
    به شوخی گفت:
    - دیگه چی میگفت؟
    گفتم:
    - خیلی چیزها!خودت چی فکر میکنی؟
    بی آنکه به صورتم نگاه کند گفت:
    - من فکر مکینم هر چی گفته بی ارتباط با اومدن ِامروزت نیست!
    هر دو ساکت شدیم. کنار یکی از پارکها توقف کرد و پرسید:
    - حالش رو داری کمی پیاده روی کنیم؟
    قبول کردم. همانطور که در حاشیه پارک پیاده روی میکردیم گفت:
    - هیچی عوض نشده!
    گفتم:
    - فقط ما آدمهاییم که عوض میشیم! بعضی وقتها که به خودم توی آیینه نگاه میکنم، باورم نمیشه!
    با لبخندی تلخ گفت:
    - زمان برای آدم، وقتی که هیچی بر وفق مرادش نیستف دیرتر وسخت تر هم میگذره!
    مکثی کردم و بی مقدمه گفتم:
    - هنوز هم..تصمیمت جدیه؟! منظورم اینکه...
    حرفم را قطع کرد و گفت:
    - منظورت روشنه، اما اون روز جوابم روندادی!
    گفتم:
    - فرض کنیم جواب من مثبت باشه، فکر پدر و مادرت رو کردی؟ به نظر نمیاد اون ها راضی باشند!
    با لبخند معنی داری گفت:
    - تا یکی دو روز پیش که نگران من بودی حالا نوبت اونهاست؟
    گفتم:
    - ببین بابک،من اصلا دلم نمیخواد مجبور باشی بین من و پدر و مادرت،یک طرف رو انتخاب کنی!
    پرسید:
    - کی همچین حرفی زده؟ نکنه فرشته چیزی گفته؟
    گفتم:
    - نه، فرشته حرفی نزده، اما من هم بچه نیستم!
    با پوزخند گفت:
    - مسئله اینه که من هم بچه نیستم و میدونم چه کار باید بکنم. پس نگرانی تو بی مورده!
    بعد خیلی جدی گفت:
    - ببین بیتا! جواب من یا منفیه یا مثبت. پس بهتره رک و پوست کنده بگی و بقیه مسائل رو به خودم بسپری! لابد منکه چنین تصمیمی گرفتم فکر بعدش رو هم کردم.
    از قاطعیتش خوشم آمد. با این حال صادقانه گفتم:
    - میترسم بابک! میترسم تصمیم نادرستی باشه! اشتباه نکن! من نگران خودم نیستم. نگران تو هستم. هیچ دلم نمیخواد یک بار دیگه باعث آزارت بشم!
    ایستاد صاف توی چشمانم خیره شدو گفت:
    - یه لطفی به من بکن وگذشته رو فراموش کن! ممکنه؟
    حس کردم دارم زیر نگاهش ذوب میشوم. سر به زیر انداختم و جوابی ندادم. مکثی کرد و گفت:
    - بیتا، دیگه از من و تو ناز کردن و ناز کشیدن گذشته! هر دومون هم سرد و گرم روزگار رو چشیدیم، پس دلیلی نداره این قدر حساسیت به خرج بدیم. تو رونمیدونم، ولی من مدت زیادی وقت داشتم که به این موضوع فکر کنم . حالا جای خالی ات روبیش از هر وقت دیگه ای توزندگی ام حس میکنم.
    قلبم آن قدر تند میزد که ترسیدم. زانوهایم هم میلرزید. روی نیمکتی که پشت سرم بود نشستم وگذاشتم احساساتم رسوب کنند. باباک هم کنارم نشست و آرام ادامه داد:
    - کیان هم انگارپسر خودمه! به لطف خدا اگه قبول کنی کاری میکنمکه رنج ها و فشارهای گذشته رو فراموش کنی! برای عمه هم نگران نباش!هیچ کس نمیتونه جای اون رو توی قلبم بگیره.
    شهامت خیره شدن توی چشمانش را نداشتم. به توهی آن همه عشق و احساس خوشبختی خارج از ظرفیتم بود بعدها، بارها آن لحظات را درذهنم به تصویر کشیدم، مثل خواب بود...





  9. #29
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    ACCOUNTING & BusinesS ManagemenT
    نوشته ها
    2,442
    ارسال تشکر
    408
    دریافت تشکر: 1,276
    قدرت امتیاز دهی
    126
    Array

    پیش فرض پاسخ : رمـــــــان بـــــــی تـــــــا ( مریم جعفری )

    فصل 8:

    از وقتی با بابک قول و قرار گذاشته بودم، انگیزه قوی تری برای زدگی کردن داشتم. بدون ش احساس تعلق زیباترین حس دنیاست. اسنکه بدانی و مطمئن باشی به کسی تعلق داری و سرنوشتتان به نوعی به هم مربوط است، روح زندگی را در وجودتان پرورش می دهد. بابک می خواست دیگر نگران کارم نباشم و اصلا غصه اینده رو نخورم، اما هنوز حرفی به مامان نزده بودم و این در حالی بود که کاملا نگرانی او را درباره قرارهای وقت و بی وقتم با بابک حس می کردم. یکی از دفعاتی که اماده می شدم تا به دیدن بابک بروم مامان به اتاقم امد و بی مقدمه پرسید:
    کجا؟
    لحنش خیلی جدی بود. از حالت صورتش خنده ام گرفت. گفتم:
    ترسیدم مامان! این چه قیافه ایه؟! من زندانی ام یا شما زندانبان؟
    به سردی گفت:
    هر چی دوس داری فکر کن، ولی این رو بدون تا ندونم کجا میری و با کی می گردی، اجازه نمی دم پات رو از این در بگذاری بیرون.
    متعجب گفتم:
    یعنی چی؟ این چه رفتاریه مامان؟ جلوی اون بچه زشته!
    باهمان لحن گفت:
    فکر نکن می تونی سرم شیره بمالی! درسته که پیر شدم، ولی هنوز اون قدر خنگ و خرفت نشدم که نفهمم دور و برم چه خبره؟
    خندیدم و گفتم:
    مثلا دور و برتون چه خبره؟
    صاف تو چشمهایم خیره شد و گفت:
    تو بگو چه خبره؟ کیه که به خاطرش وقت و بی وقت میری بیرون؟
    همانطور که دکمه های مانتو ام را می بستم از توی ایینه نگاهش کردم و گفتم:
    غریبه نیست!
    تکرار کرد:
    میگم کیه؟
    خودم هم از قبل دنبال فرصت بودم، ولی هرگز فکر نمی کردم مجبور شوم این طور بی مقدمه بگم. به طرفش برگشتم و با محبت گفتم:
    - مامان جان، من دیرم شده! شب با هم سر فرصت حرف می زنیم.
    لبه تختم نشستم و با تحکم گفت:
    - همین الان بگو ! سیر تا پیاز!
    کنارش نشستم و گفتم:
    - الهی قربونت برم. مگه به من اعتماد نداری؟
    پشت چشمی نازک کرد و گفت:
    - مطلب همونه که گفتم! خودت می دونی که اگر نگی، ولت نمی کنم! میگی یا تلفن بزنم به بابک؟
    با لبخند گفتم:
    - به بابک برای چی تلفن بزنی؟!
    بی ملاحظه گفت:
    - تا بیاد ته و توی قضیه رو برام دربیاره!
    خندیدم ولی حرفی نزدم. اگر می فهمید او هم یک سر ماجراست چه می کرد؟
    عصبی پرسید:
    - به چی می خندی؟ لابد به ریش من!
    - نه! به اینکه هنوز مثل بچه ها باهام رفتار می کنید!
    محکم گفت:
    - عیب شما بچه ها اینه که نمی فهمید حتی وقتی هم موهاتون سفید بشه، برای پدر و مادر هنوز بچه اید! بعضی هاتون هم قد و هیکل بزرگ می کنید، ولی به اندازه بیست تا خروس هم عقل ندارید. فکر می کنی باز هم از تو غافل می شم؟ نه جونم! از قضا این دفعه چهارچشمی ایستادم تا بابات رو دربیارم.
    از لحنش خنده ام گرفت. پرسیدمک
    - مامان! بفرمایید من حالا چه کار باید بکنم؟ گفتم که! برمی گردم براتون توضیح می دم!
    با قاطعیت گفت:
    - میگی یا تلفن بزنم؟
    کلافه گفتم:
    - به کی تلفن بزنی؟ به بابک! اون الان منتظرمه.





  10. #30
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    ACCOUNTING & BusinesS ManagemenT
    نوشته ها
    2,442
    ارسال تشکر
    408
    دریافت تشکر: 1,276
    قدرت امتیاز دهی
    126
    Array

    پیش فرض پاسخ : رمـــــــان بـــــــی تـــــــا ( مریم جعفری )

    اصلا انتظارش را نداشت، با تعجب گفت:
    - داری میری پیش بابک؟
    لبخند زدم و سرم به زیر انداختم. چانه ام را با دست بالا گرفت و چشم تو چشمم گفت:
    - پس چرا زودتر نگفتی؟ یعنی.... این همه وقت با بابک قول و قرار داشتی؟!
    گفتم:
    - دنبال یک فرصت بودم. به جون کیان نمی خواستم چیزی رو ازتون مخفی کنم. می خواستم اول به نتیجه برسم بعد بهتون بگم!
    تکرار کرد:
    - به نتیجه برسین؟! بابک... حرفی زده؟!
    برق شادی را در چشمانش می دیدم. گفتم:
    - شما که از خدا می خواستین!
    با خوشحالی گفت:
    - می دونستم دلش هنوز پیش توست! این رو از چشمهاش می خوندم!
    بعد ناگهان خیلی جدی پرسید:
    - دایی ات می دونه؟
    - قراره توی این هفته باهاشون حرف بزنه!
    محکم بغلم کرد و با صدایی بغض الود گفت:
    - خدارو شکر! خدا رو شکر!
    بعد با چشمانی اشکبار توی صورتم نگاه کرد و گفت:
    - مبارک باشه! پس ... پس چرا بابک نیومد اینجا؟
    صورتش را بوسیدم وگفتم:
    - اون نمی دونه که موضوع رو می دونید! راستش توی این مدت هم اصرار داشت هر چه زودتر بهتون بگم ولی من فکر کردم کمی صبر کنیم!
    - باز کارهات رو دزدکی کردی دختر؟ کی از مادر به آدم محرم تره؟!
    - مامان جان، هنوز اون طرف نمی دونند، مبادا حرفی بزنید؟ بگذارید بابک خودش مطرح کنه! حالا اجازه می دین برم؟
    سردرگم گفت:
    - اره برو! مادر برو! معطلش نکن! فقط مبادا حرفی بزنی که....
    از شوری که در وجودش بود خنده ام گرفت. تا جلوی در بدرقه ام کرد و تند تند حرف دلش را زد.
    - بابت کیان خاطرتت اسوده باشه! شامش را میدم و می خوابونمش! اگر هم خواستین شامتون روبیرون بخورین! لازم نیست نگران من باشی، خودت که می دونی شبها سبک می خورم! فقط ارواح خاک پدرت این دفعه نزنی کاسه کوزه ها رو مثل اون دفعه بشکنی! به خدا لنگه این پسر توی دنیا پیدا نمی شه! معلومه که پات ایساده! تو هم دست از قد بازی بردار و کمی عاقل باش! به قران باید این چشمت از اون چشمت راضی تر باشه!
    کلافه گفتم:
    - چی میگی مامان؟! اگه راضی نبودم که نمی رفتم، در ثانی لازم نیست این قدر توی سر من بزنی!
    مامان مثل کسی که به خودش امده باشد گفت:
    - نمی دونم چرا دلم شور می زنه؟
    - اون وقت میگی چرا زودتر به من نگفتی؟ بفرمایید! هنوز هیچی نشده دلشوره گرفتی!
    برای عوض کردن موضوع گفت:
    - برو! مادر! معطلش نکن! من نمی دونم این بچه چه گناهی کرده که باید خاطر خواه تو باشه؟!
    هم عصبانی بودم هم خنده ام گرفت. همان طور که پله ها را پایین می رفتم سفارش کردم:
    - قرص هاتون یادتون نره!
    صادقانه گفت:
    - من امشب اگر از خوشحالی سکته نکنم، طوری نمیشم!





صفحه 3 از 11 نخستنخست 1234567891011 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. نقد و بررسي فيلم هاي روز ايران
    توسط AvAstiN در انجمن نقد و بررسی
    پاسخ ها: 15
    آخرين نوشته: 14th July 2011, 03:08 PM
  2. هستی من
    توسط آبجی در انجمن کارگاه داستان نویسی
    پاسخ ها: 9
    آخرين نوشته: 20th April 2010, 04:20 PM
  3. زن و مقام نبوت
    توسط MR_Jentelman در انجمن مذهبی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 18th January 2010, 02:52 PM
  4. گل مریم
    توسط زمستان در انجمن گلکاری
    پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: 15th January 2010, 10:04 PM
  5. شایعه ظهور حضرت مریم در مصر!!
    توسط سلوى در انجمن اخبار حوادث
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 17th December 2009, 08:46 PM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •