دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
صفحه 2 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 70

موضوع: پــــس کــــوچــــه های ســـکــــوت (ماندا معینی-مودب پور)

  1. #11
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    ACCOUNTING & BusinesS ManagemenT
    نوشته ها
    2,442
    ارسال تشکر
    408
    دریافت تشکر: 1,276
    قدرت امتیاز دهی
    126
    Array

    پیش فرض پاسخ : س کوچه های سکوت(ماندا معینی-مودب پور)

    «فرداش کمی دیرتر رفتم سر کار.باید مطمئن می شدم!با یه پیک موتوری تماس گرفتم.یه پیک که تومحل خودمون نبود.بهش چهل هزار تومن و یه عکس بهروز رو دادم و رفت که تعقیبش کنه.بعدش خودم رفتم شرکت اما چه کشیدم!تمام کارایی که اون روز انجام دادم با هم قاطی پاتی شد!پرونده ی این شرکت رو برده بودم اون شرکت!دادخواستهای اون یکی برده بودم دادگاه!سومی رو که اصلاً نرسیدم برم! خلاصه ساعت دو که برگشتم خونه تازه یادم افتاد که برای سوگل ناهار درست نکردم!
    تند زنگ زدم از بیرون براش پیتزا گرفتم و دادم خورد و خودمم سرسری یه چیزی برای شام درست کردم و رفتم بالا پیش نجوا.دو ساعاتم اونجا بودم و هی چایی خوردم و سیگار کشیدیم و حرف زدیم و فکر کردیم و گمانه زدیم!
    بالاخره شب شد و بهروز برگشت خونه و طبق معمول شام و کمی صحبت و بعدشم خواب اما چه خوابی!تا ساعت دو بعد از نصف شب خوابم نبرد!بعدشم که همه ش خواب می دیدم که خودم پشت اون پیک موتوری نشستم و دارم بهروز رو که یه دختر رو سوار ماشینش کرده تعقیب می کنم اما اون تند می ره و ما سر هر چهارراه که می رسیم چراغ قرمز می شه و ازش عقب می مونیم!
    صبحم که باز طبق معمول زود بیدار شدم و صبحونه رو اماده کردم و شوگل رو بیدار.بعدشم راهیش کردم بره مدرسه.بهروزم که بیدار شد فقط منتظر بودم که زودتر صبحونه ش رو بخوره و بره اداره.با پیک قرار ساعت هشت و نیم صبح رو گذاشته بودم.
    بهروز ساعت هشت از خونه رفت بیرون و منم همینجور پشت پنجره منتظر بودم تا پیک برسه که درست سر ساعت هشت و نیم رسید و زنگ زد.دوئیدم پایین!جواب سلامش رو ندادم فقط پرسیدم»
    -چی شد؟!
    -هیچی خانم!
    -هیچی یعنی چی؟!
    -از همون موقع که رفتم دم اداره،تا تعطیل شد هیچ خبری نبود!اداره که تعطیل شد این اقا اومد بیرون سوار یه ماشین شد و رفت یه جا دیگه تو یه ساختمون.
    -ساختمون کجا بود؟!
    -تو بلوار کشاورز!
    -شرکتش اونجاس،خب؟!
    -تا شب همونجا موند و بعدشم که اومد بیرون و دوباره سوار ماشین شد و اومد همینجا!
    -شما مطمئنی؟!
    -خیال تون راحت باشه خانم!من تو کارم خیانت نیس!همونکه دیدم گفتم!حالا اگه می خواین فردام برم؟!
    -نه!فردا نه!بهتون زنگ می زنم!
    -اگه زنگ زدین بگین با منصور کار دارم!
    -باشه!باشه!خیلی خیلی ممنون!دست تون درد نکنه!
    «ازش خداحافظی کردم و برگشتم تو خونه.خیالم کمی راحت شده ود.تند کارامو کردم و رفتم سر کار.اون روز اعصابم راحت تر بود!هرچند که مرتب با خودم کلنجار می رفتم اما کفه شک و تردید دیگه خیلی سبک شده بود!»





  2. #12
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    ACCOUNTING & BusinesS ManagemenT
    نوشته ها
    2,442
    ارسال تشکر
    408
    دریافت تشکر: 1,276
    قدرت امتیاز دهی
    126
    Array

    پیش فرض پاسخ : س کوچه های سکوت(ماندا معینی-مودب پور)

    «نوار پنجم رو گذاشتم تو ضبط صوت»
    نوار پنجم
    دوشنبه ساعت 10:30 صبح،تاریخ... زندان زنان...،پرونده ی شماره ی....نام افسانه...
    -سلام.
    -دوباره سلام!نگفتی چرا امروز دیر اومدی خانم وکیل!ترسیدم اصلاً نیای!
    -یه جا یه کار کوچولو داشتم،خوبی؟
    -بد نیستم.
    -بیا!اینم شکلات!
    -دستت درد نکنه!
    -یه کمپوت اناناسم برات اوردم!
    -ای وای!حسابی چوبکاری م کردیا!
    -قابل نداره،بشین.
    -می برم تو بند!بچه ها خوشحال می شن.
    -به خودت چیزی نمی رسه که!
    -عیبی نداره،با هم می خوریم.
    -رفته بودم دادگاه.چیزی به محاکمه ت نمونده ها!
    (خنده)
    -محاکمه ی من خیلی وقته که تموم شده!
    -نه!فعلاً هیچی معلوم نیس!
    -چرا انقدر بیخودی خوش بینی؟!
    -ادم باید اینطور باشه!
    -اگه تو زندگی تم اینجوری باشی سرت کلاه می ره!
    -خب!تا وقت داریم تعریف کن.
    -بذار اول برسی،بعد!
    -وقت ندارم اخه!
    -من وقت ندارم یا تو؟!
    -هر دو!الان من و تو در واقع یکی هستیم!
    -یعنی تو اون و میله ها من این ور میله ها!یه خرده با هم فرق داره!
    (سکوت)
    -ناراحت نشو خانم وکیل!می دونم که تقصیر تو نبوده!
    -حالا تعریف می کنی؟
    -اره!گوش کن!
    (سکوت)
    -چند وقت بعدش بود.پیش دانشگاهی بودم.یعنی تموم شده بود و داشتم درس می خوندم که برای کنکور اماده بشم.حدودای اردیبهشت،اون موقع ها بود.دیگه تو اون چند وقته،چه کارا کرده بود،بماند!بیست تا دوست پسر عوض کرده بودم!چی می گم؟!سی تا چهل تا!یه هفته با این،ده روز با اون یکی،دو هفته با سه تا همزمان با هم!یه هفته استراحت!دوباره از سر نو!شده بود برام مثل یه بازی!
    پسرا رو سر انگشتم می چرخوندم!اشک شون رو در می اوردم!تا لب چشمه می بردم شون و تشنه برشون می گردوندم!کاری باهاشون می کردم که به له له می افتادن!این وسط شوکام هی چیز یادم می داد و هر بار که یه پسری رو اذیت میکردم و میچزوندمش،تشویقم می کرد!دیگه تو کارم استاد شده بودم!مثل یه برنامه ریزی بود!مرحله به مرحله!اول پسره می اومد برای اشنایی!بعد با هم یه خرده تو خیابونا قدم می زدیم!بعدش یکی دو بار کافی شاپ!بعد رستوران!بعد سینما!
    (خنده)
    -اگه بعدش بهش می گفتم برو بخاطر من بمیر،معطل نمی کرد!یعنی بعد از اون سینما رفتن دیگه اسیر من شده بود!هرکاری می گفتم می کرد!به هر قیمت!اون موقع درخواستهای من شروع می شد!کفش،لباس،عطرای گرون قیمت!
    خلاصه دنیا به کامم بود!پادشاهی می کردم!تنها مشکلم این بود که چه طوری کادوهایی رو که اینا برام می خریدن ببرم خونه!دیگه نه من و نه شوکا نمی دونستیم به پدرم چی بگیم!یعنی بگیم اینا از کجا اومده!
    البته من از پدرم پول می گرفتم!شوکام به هوای من ازش پول می گرفت اما تا یه مقدار این کادو ها رو می تونستیم بزاریم پای اونا!
    بقیه ش می موند رو دستم که تو کمد قایم شون می کردم!
    حالا بیاییم سر شوکا!قبلاً برات گفتم!شوکا یه ازدواج کرده بود و خیلی م شوهرش رو دوست داشته!شوهره م گویا اونو خیلی دوست داشته اما این وسط مادرشوهرش و خواهرشوهرش براش شده بودن ...خر!هی بی موقع و با موقع می اومدن وسط زندگی اینا!
    اینطور که خودش می گفت،یکی دو سال اول نمیذاشتن که بچه دار بشن اما از بس مادرشوهره به پسرش فشار می اره،قرار می شه که دیگه جلوگیری نکن و بچه دار بشن!
    یه ماه،دو ماه،شیش ماه،یه سال،دو سال!نمی شه که نمی شه!ازمایش و فلان و این چیزا،معلوم می شه که ایراد کار از شوکاس!دیگه وامصیبتا!سرکوفتها و سرزنشها و متلکها شروع می شه!شوکام که از دکترا ناامید شده بوده،متوسل می شه به این گل و گیاهیا و رمالا و فالگیرا و دعانویسا و جادوگرا!اونام هر کدوم چند وقتی بیچاره رو سرکیسه می کنن و هیچی به هیچی!دست اخرم که نذر و نیازها و این چیزا کارساز نمی شه و شوکا و شوهرش از همه جا ناامید می شن،با همدیگه قرار می زارن که یه بچه از پرورشگاه بیارن و بزرگ کنن.مثل بچه ی خودشون!
    وقتی عزم شون جزم می شه،شوهرش زنگ می زنه به مادرش جریان رو میگه و پای تلفن خیلی محکم میگه که من زنم رو دوست دارم و بچه دار نشدنش م برام هیچ مسئله ای نیس و چون میخوام باهاش زندگی کنم،چند روز دیگه میریم و یه بچه از پرورشگاه می اریم!همین!!!مادرشم نیم ساعت بعد با خواهرش می ریزن خونه شون و چنان قشقرقی به پا می کنن که نگو!بعدشم با کلک و حقه بازی وانمود می کنن که یعنی اصلاً مهم نیس که شوکا بچه دارنمی شه!شماها می تونین مثل هزاران زن و شوهر دیگه که بچه دار نمی شن،همینجوری با همدیگه زندگی کنین تا شاید بعد از چند سال خدا بخواد و بهتون بچه بده!شوکا و شوهرشم خیلی خوشحال می شن و قائله همینجا به خوبی و خوشی ختم می شه!
    از اون وطرف مادرشوهره این در و اون در می زنه و یه دختر خوشگل رو پیدا می کنه و یه جوری به پسره نشون می ده و انقدر در گوشش می خونه و می خونه و می خونه تا عاقبت پسره رو هوایی می کنه و شوکا یه وقت خبردار می شه که یه نامه براش از دادگاه می اد!خواهر فلان یا سرکار خانم فلان یا فلان فلان شده یا هرچیز دیگه،بیا که شوهرت به دلیل نقص فنی شما داره طلاقت می ده!بعدشم چهارده تا سکه می زارن کف دستش و شوهرشم با بزرگواری شیش تا سکه ام اضافه تر می ده و مادر شوهر و خواهر شوهرشم به عنوان کادوی طلاق،هر کدوم دو تا سکه می دن به خانم،بعدش خوش امدین!
    اینم از این!حالا دیگه بعدش شوکا مریض می شه و روانی می شه و چی می شه و چی می شه،گفتن نداره!
    چند سال بعدم که مادر من فوت می کنه ،فامیل پدرم این شوکا رو براش در نظر می گیرن.شوکام با زرنگی و مهارت کامل می اد و زن پدر من می شه.هر چند که اختلاف سنی داشتن اما هر چی بود براش یه پناهگاه بود.اگه به دل منم راه می اومد برای این بود که نمی خواست یه دشمن برای خودش بتراشه!برای همینم انقدر ا من خوب بود و هوای منو داشت!حالا برگردیم سر داستان خودم!
    داشتم خودمو اماده می کردم برای کنکور.تا اون موقع پسرایی که ....





  3. #13
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    ACCOUNTING & BusinesS ManagemenT
    نوشته ها
    2,442
    ارسال تشکر
    408
    دریافت تشکر: 1,276
    قدرت امتیاز دهی
    126
    Array

    پیش فرض پاسخ : س کوچه های سکوت(ماندا معینی-مودب پور)

    باهاشون دوست میشدم ،برام مثل بچه بودن !یعنی سن و سالی نداشتن !هم سن و سال خودم !اما یه دختر تو اون سن خودت میدونی چجوریه و یه پسر تو اون سن نمیتونه خودش تنهایی دماغش رو بگیره چه برسه به چیزای دیگه !عین بچه ها بوددن!یعنی بچه م بودن دیگه !مثلا کافی بود تو سینما دستشونو بگیرم و بذارم رو قلبم و بهشون بگم "ببین قلبم چه تند تند می زنه "!همین براشون کافی بود!دیگه انگار دنیا رو بهشون داده بودن !می شدن عاشق بی قرار من !حاضر بودن جون شونم برام بدن !حالا اگه کارای دیگه م می کردم که دیگه هیچی!
    دنیا دیگه برام مسخره بازی شده بود !هر چند وقت به چند وقت این برنامه رو برای یه پسر اجرا میکردم و میدوشیدمش و یه خرده بعد ولش میکردم !تا اینکه یه روز از کلاس کنکور داشتم بر میگشتم خونه!هوا بارونی بود و تموم خیابونه پر از اب!
    از کلاس اومدم بیرون و رفتم کنار خیابون که تاکسی سوار شم 1همونجور که واستاده بودم یه مرتبه یه ماشین پژو اومد و از جلوم رد شد و هرچی اب گل بود پاشید به من !انقدر عصبانی شدم که بلند داد زدم "حمال"!
    ماشینه بیست متر اون طرف تر واستاد و بعد دنده عقب گرفت و برگشت جلوم من !اماده بودم که تا پیاده شد دو تا فحش بدم اما یه مرتبه در ماشین وا شد و یه پسر جوون خوش تیپ و خوش قیافه حدود بیست و چهار پنج ساله ازش اومد بیرون!راستش فحش تو دهنم ماسید!فقط بهش گفتم .
    - اقا این چه طرز رانندگی یه؟!مگه نمی بینین این همه اب تو خیابون جمع شده و مردمم کنار خیابون واستادن؟!
    پسره یه نگاه به من کرد و گفت
    - ادم وقتی کور شد خیلی چیزا رو نمی بینه !
    بعد اومد جلوم و گفت
    - واقعا همون حمال که گفتین برازنده مه!
    یه نگاه بهش کردم و گفتم
    - ببخشین اما خیلی عصبانی شدم !
    - حق داشتین !بازم اگه بهم فحش بدین حق مه !
    - نه خواهش میکنم !
    - ببینین چیکار کردم !تمام لباساتون خیس و گلی شده!
    - مهم نیس!الان میرم خونه!
    - من واقعا ازتون معذرت میخوام !خواهش میکنم اجازه بدین در مقابل این کار بدی که کردم ،برای جبران برسونم تون منزل!
    - نه،خیلی ممنون،دیگه ...
    نذاشت بقیه حرفم رو بزنم و تند در جلوی ماشین رو وا کرد و گفت
    - تو رو خدا تعارف نکنین!با این وضع اصلا نمیتونین سوار تاکسی بشین!بفرمایین خواهش میکنم !خیالتون راحت باشه !مستقیم می ریم جلوی منزل!
    یه ان یه فکر اومد تو سرم !دیگه بهتر از این نمیشد!یه پسر جوون و بزرگ !بزرگ تر از خودم !انقدر که ماشین داشته باشه !درست مثل همین !
    یه لبخند بهش زدم و سوار ماشین شدم و اونم سوار شد و حرکت کردیم که پخش ماشین رو روشن کرد و گفت
    - سردتون نیس؟
    - نه فقط کمی خیس شدم .
    - واقعا معذرت میخوام!اصلا حواسم نبود!راستش انقدر عصبانی بودم که متوجه هیچی نشدم !
    - عصبانی برای چی؟
    - با خونوادم مشکل دارم یعنی با پدرم !
    - چرا؟
    - شما دانشجو هستین ؟
    - کلاس کنکور میرم . امسال باید کنکور سرکت کنم ،شما چی؟
    - لیسانسم رو گرفتم .چند ساله.اتفاقا مشکل سر همینه!یعنی پدرم اصرار داره که ازدواج کنم . یکی دو تا دختر برام در نظر گرفته اما من ازشون خوشم نمی اد!یعنی هر دو دخترای قشنگی هستن اما طرز فکرشون با من جور نیس!
    - خب چرا خودتون یه نفر رو با این مشخصات پیدا نمی کنین؟
    - من بیشتر معتقدم که این جور اشناییا باید خود به خود و اتفاقی پیش بیاد ،مثل قسمت!هرچی که کمی خرافی به نظر می اد اما من به این یکی معتقدم !
    - الان مشغول چه کاری هستین !
    - پدرم از نظر مالی وضع خوبی داره. یه فروشگاه بزرگ لوازم مهندسی داره !دلش میخواد منم برم اونجا مشغول بشم اما من دوست ندارم !دلم نمیخواد راکد بشم !
    - خب این فکر خوبیه !اما کار دیگه ای در نظر دارین ؟
    - راستی اسم من سهیله . ببخشین که خودمو معرفی نکردم !
    - اسم منم افسانه س .
    - از اشنایی تون خیلی خوشبختم هر چند که شروعش خوب نبود اما...
    برگشت نگاهم کرد و گفت
    - من فعلا نقاشی میکنم !اینطوری غلیان احساساتم رو کمی تخفیف می دم !در واقع با رنگها و امیزشون با همدیگه به نوعی حرف میزنم !با مردم !با مخاطبینم !
    - چه جالب!؟
    - از نقاشی خوش تون میاد؟
    - خیلی زیاد!
    - منم خیلی دوستش دارم . مخصوصا وقتی گاهی میرم شمال،ویلامون!اونجا ساعتها کنار دریا میشینم و نقاشی میکنم !
    - واقعا عالیه !تا حالا نمایشگاه گذاشتین ؟
    - نه!مخاطبین من ،یعنی کسانی که زبون این جور هنر رو میفهمن خیلی کم ن !
    - پس باید کارتون خیلی سنگین و سطح بالا باشه !
    - ایده هامه !البته تنها این نیس!با چند تا از دوستام داریم رو یه البوم اهنگ کار میکنیم !الان حدود یه سال میشه !اهنگهاشو خودم میسازم !
    - جدی؟!پس شما یه هنرمند به تمام معنا هستین !
    - من هنر رو به این صورت معنا نمیکنم !هنر زمانی هنر میشه که مردم قبولش کنن!غیر از اون میشه یه کار!یه کار معمولی!
    - در هر صورت ،این خیلی مهمه!هم موسیقی و هم نقاشی!
    - ممنون،ببخشین راه رو درست دارم میرم ؟
    - اره ،لطفا سر چهار راه بپیچین دست راست .
    سر چهار راه پیچید دست راست که گفتم
    - چهار راه بعدی سمت چپ و مستقیم
    - باشه ،فکر میکنین دانشگاه قبول بشین؟
    - احتمالا.
    - من براتون ارزوی موفقیت میکنم .در ضمن اگه خواستین میتونم تو تست زدن کمک تون کنم !
    - ممنون!
    - جدی میگم !من خودم با یه روش ساده،دانشگاه سراسری قبول شدم !خیلی راحت !اگه بخواین به شمام یاد میدم !کنکور اینطور که میگن مشکل نیس فقط باید ادم بدونه چیکار باید بکنه!
    - خیلیا اینو میگن !تنها معلومات کافی نیس.باید راه تست زدن رو ادم بلد باشه !
    - دقیقا همینطوره!
    - الان با پدر و مادرتون زندگی می کنین؟
    - اره اما مستقلم. یه سوئیت طبقه اخر همون ساختمون.کلا ساختمون مال پدرمه. سه تا مستاجر داریم . طبقه دوم و سوم و چهارم . پدرم اینا طبقه اول هستن و منم طبقه اخر که یه سوئیت پنجاه متریه!البته محل کارم یه جا دیگه س !یه اپارتمان رو اجاره کردم برای محل کار!
    - زندگی مجردی!هان؟





  4. #14
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    ACCOUNTING & BusinesS ManagemenT
    نوشته ها
    2,442
    ارسال تشکر
    408
    دریافت تشکر: 1,276
    قدرت امتیاز دهی
    126
    Array

    پیش فرض پاسخ : س کوچه های سکوت(ماندا معینی-مودب پور)

    - نه ،نه به اون صورت!بیشتر به این دلیله که بتونم تنها باشم !برای کار!برای فکر کردن !میدونین؟!من همیشه دلم خواسته که یه کار عالی ارئه بدم !چی بهش میگن؟!یه سبک !یه سبک جدید!یه نوآوری!میدونمم که موفق میشم اما باید از یه مرحله بگذرم !مرحله معمولی!مرحله ای که همه ما ادما توش هستیم !باید از این روزمرگی رد بشیم!از این درجا زدن و دور خود چرخیدن!به نظر من زندگی اون طرف همه این چیزاس!در یک بعد دیگه!در اون بعد چیزایی هس که ادمای مادی و معمولی ازش بی خبرن و نمیدونن که وجود داره !برای رسیدن به این مرحله م باید جلوتر از کالبدمون حرکت کنیم !باید جسم مون رو عقب بذاریم و ازش جلو بزنیم !نباید خودمون رو اسیر اوهام و این چیزا کنیم !اوهامی که هر روز به نظرمون واقعی می ان اما فقط یه وهم و خیالن!مثل کار کردن!درس خوندن!حرفای پوچ و بی معنی با دیگران زدن !دوستای یکنواخت رو دیدن!و تمام همین کارایی که همین الان همه دارن میکن!مثل پدر خودم !مثل مادرم !
    پدرم هر روز می ره فروشگاه و مثل روز قبل ،چیزای قبلی رو میفروشه و پولهای یه جور رو میگیره و مثل هر روز میذاره بانک و بعدشم فروشگاه رو تعطیل میکنه و مثل همیشه برمیگرده خونه!بقیه شم تکرار تکرار!مادرمم همین طور!اونم از صبح که بلند میشه فکر میکنه که یه کار مفید داره انجام می ده و وجودش مُثمر ثمره!دلش رو با این توهم خوش کرده !در صورتی که من میبینم فقط داره یه برنامه رو تکرار میکنه!مثل یه نوار که هیچ وقت تموم نمیشه و همینطوری هی میچرخه و چیزای تکراری میگه و نشون میده !متوجه میشین دارم چی میگم ؟!
    راستش نصف بیشترحرفاش رو نفهمیدم اما گفتم
    - کاملا!باهاتون موافقم!من همیشه این فکر رو در مورد خودم و خونوادم میکنم اما به خودم میگم شاید من دارم اشتباه میکنم و زندگی فقط همینه!
    - نه! نه!شما اشتباه نمیکنین!واقعیت همینه که شما بهش پی بردین !چقدر جالب؟!چقدر خوشحالم که با شما اشنا شدم !حالا به هر قیمت؟شما خیلی طرز فکرتون با من نزدیکه!
    -این نواری که دارین اماده میکنین چه جوریه؟
    - یه نوع خاص!متفاوت با بقیه کاست هایی که الان تو بازار هس!میدونین؟!الان اهنگا همه یه جور شدن !وقتی کاست یه خواننده رو گوش میدی انگار بقیه رو هم شنیدی!اما این البوم با همه شون فرق داره!
    - اسمش چیه؟!
    - الیاژ!
    - الیاژ؟!
    - اره!مفهومش تو خودشه!حالا شاید یه روزی اوردمش که گوش بدین !البته کامل نیس!
    - اون خونه!
    - چی؟!
    - رسیدیم!خونه ما اونجاس!
    - اهان!ببخشین!حواسم نبود!اصلا این روزا تو خودم نیستم!گم شدم !
    جلو خونمون نگه داشت
    - هنرمندا همه اینطورین!
    - نه ،موضوع این نیس!من الان در مرحله حساسی از کار و زندگیم هستم !باید خودمو پیدا کنم !باید بفهمم کی هستم و میخوام چیکار کنم !احتیاج دارم با یکی حرف بزنم !با یکی که حرفامو بفهمه و ایده هامو درک کنه !یکی مثل خودم!باید مثل من باشه و مثل من فکر کنه !سر شما رو هم درد اوردم !ببخشین!حتما فکر میکنین که من دیوونه ام ؟!
    - نه اصلا!
    - نمیدونم چرا انقدر دلم میخواد با شما حرف بزنم در صورتی که اصلا از این اخلاقا ندارم!یکی از ناراحتیهای پدرمم از من همینه!میگه تو مردم گریزی!راستم میگه !من الان شاید یکسال بیشتره که اقوامم رو ندیدم !خواهرمو سه ماه پیش دیدم تا حالا!
    - مگه خواهرتون با پدر و مادرتون زندگی نمیکنن؟
    -نه ،شوهر داره. منم سه ماه پیش برگشتم ایران دیدمش تا الان !
    - ایران نبودین؟
    - نه ،فرانسه بودم .چند ماه. نمیدونم چرا برگشتم ایران !اینجا نمیتونم با کسی matchبشم !به قول بعضیها فرکانسم با بقیه جور نیس!این طرز فکر رو مسخره میکنن!
    - حتما چون نمیفهمنش!و نمیخوان اعتراف کنن که نمیفهمن!برای همین مسخره میکنن!ما ادما وقتی به یه نفر برخورد میکنیم که در مقابلش احساس نادانی بهمون دست میده زود مسخره ش میکنیم !برای اینکه ایرادات و عیبهای خودمونو بپوشونیم !
    برگشت نگاهم کرد و اروم گفت
    - درست همینطوره که میگین !شما متوجه این مسئله شدین !این خیلی مهمه!عالیه!من هر وقت در مورد عقایدم با پدرم صحبت میکنم ،در نهایت کار به مسخره کردن من منتهی میشه و من از این زجر میکشم !
    - ادما گناهی ندارن!باید در حد و اندازه خودشون باهاشون بر خورد بشه!نه بیشتر!شمام نباید با هر کسی در مورد افکار و ایده هاتون حرف بزنین!سرخورده می شین!
    - چزور شما تمام اینا رو میفهمین؟!چیزایی که خیلیها اصلا متوجهش نیستن!شما خیلی با بقیه فرق دارین!
    - من حرفای شما رو میفهمم چون به ایده های من خیلی نزدیکه!
    - میتونم شما رو بیشتر بشناسم؟!یعنی میتونم بازم شما رو ببینم؟!
    - شاید!
    زود از جلوی ماشین یه کاغد یادداشت در اورد و شماره تلفنش رو روش نوشت و داد به من و گفت .
    - هر وقت براتون مقدور بود با این شماره تماش بگیرین !خوشحال میشم !خیلی دلم میخواد با شما بیشتر حرف بزنم !حداقلش اینه که بتونم کار بد امروزم رو به صورتی جبران کنم !
    شمارش رو گرفتم و ازش خداحافظی کردم و پیاده شدم که گاز داد و رفت .
    اولین هدف رو پیدا کرده بودم !هدف اصلی!یه جوون خوش تیپ و پولدار!کمی م خل!برای من عالی بود !بهترین موقعیت !اون دنبال کسی می گشت که مسخره ش نکنه!منم دنبال کسی که دیگه مثل این پسرای هفده هجده ساله مجبور نباشم پیاده باهاشون قدم بزنم و پول تو جیبی دو تا ماه شون رو جمع کنن تا بتونن برام کادو بخرن!
    خوشحال و خندون زنگ زدم و رفتم خونه و تا شوکا در اپارتمان رو وا کرد پریدم و بغلش کردم و گفتم .
    - شوکا پیداش کردم !
    - چی رو ؟!چه خبر شده ؟!
    - اونی که دنبالش میگشتم !
    - دنبال چی میگشتی؟!
    - یه شاهزاده با اسب سفید !نه !اسب نوک مدادی!
    - چی ؟!
    جریان رو خلاصه براش گفتم که گفت
    - مواظب باش افسانه!این با اونای دیگه فرق میکنه ها !
    - همه شون مثل هم میمونن!این یکی م مثل اونای دیگه س فقط یه خرده بزرگ تر!
    - نه اصلا اینجوری نیس!فعلا برو لباساتو عوض کن تا بهت بگم !
    تند رفتم و لباسامو که گلی شده بود در اوردم و انداختم تو سبد و لباس پوشیدم و رفتم تو اشپزخونه که شوکا دو تا قهوه گذاشته بود رو میز و خودشم نشسته بود تا من بیام ،تا رسیدم گفت
    - چند سالشه ؟
    - حدود بیست و چهار پنج !
    - ببین افسانه!این دیگه اون پسرای هیفده هیجده ساله نیس آ!
    ...





  5. #15
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    ACCOUNTING & BusinesS ManagemenT
    نوشته ها
    2,442
    ارسال تشکر
    408
    دریافت تشکر: 1,276
    قدرت امتیاز دهی
    126
    Array

    پیش فرض پاسخ : س کوچه های سکوت(ماندا معینی-مودب پور)

    بهت گفته باشم!با این نمی شه طبق فرمول اونا رفتار کرد!اونا تازه سر از تخم دراوردن و هیچی نمی دونن و خیلی زود خر می شن اما این نه!باید حواست رو جمع کنی!
    -حواسم جمعه!
    -نه!نیس!این یکی می دونه چی کار کنه!
    -من از اون بهتر بلدم چی کار کنم!
    -من می ترسم افسانه!اگه خدای نکرده بلایی سرت بیاد چی ؟!جواب بابات رو چی بدم؟!
    -خیالت راحت!من کارم رو بلدم!
    -حالا کی باهاش قرار گذاشتی؟
    -فعلاً قرار نذاشتم.شماره ش رو بهم داده.یکی دو روز دیگه بهش زنگ می زنم.
    -یادت باشه،تو اولین دختر زندگی این نیستی!
    -یعنی میگی ولش کنم؟!
    -نه خب!ولی جلوش شل نباش!خودت رو در اختیارش نذار!
    -نه بابا! خر که نیستم!
    -شایدم پسره خوب باشه!اون وقت اگه زرنگ باشی،می تونی باهاش ازدواج کنی!اگه این طور که می گی ساده و خل و چل باشه،راحت می تونی زنش بشی!وضع مالی باباشم که عالیه!
    -گفتم یه خورده خله!دیوونه که نیس!
    -باشه !این از اوناس که دنبال یه نفر می گرده که به قول خودش درکش کنه!اگه به دلش راه بیای عاشقت می شه!
    -حالا تا ببینیم!
    «پس فرداش بهش زنگ زدم.»
    -الو!سهیل خان؟!
    -بله؟!
    -سلام ،منم،افسانه!
    -افسانه؟!ای وای!سلام !سلام!حالتون چطوره؟
    -مرسی!منتظرم نبودین؟
    -چرا!چرا!راستش مشغول کار بودم و حواسم به دنیای اطراف نبود!
    -پس مزاحمتون شدم.
    -نه،اصلاً !کجایی؟
    -خونه.
    «یه خورده مکث کرد و گفت»
    -با یه استیک توی یه رستوران عالی چطوری؟
    -کارتون چی می شه؟
    -فعلاً به یه جایی رسیدم که نمی تونم جلو تر برم!یه ساعت دیگه خوبه بیام دنبالت؟
    -اره خوبه.
    -پس جلوی خونه تون!
    -باشه،فعلاً خداحافظ.
    «تلفن را قطع کردم و رفتم که اماده بشم.شوکا دلش خیلی شور می زد!وقتی دید دارم کارامو می کنم گفت»
    -افسانه!باهاش نری خونه شون ا!
    -خونه شون برم چیکار؟
    -یه دفعه گولت می زنه و می بردت خونه!
    -نه،فکر نکنم از اون پسرا باشه!قراره فقط ناهار بریم بیرون.
    -پس زود برگرد.
    -به بابا چی میگی؟
    -اونش مسئله ای نیس!می گم رفته دنبال کتاب !دل خودم شور می زنه!
    -شور نزنه! چقدر ترسو شدی؟!
    -این یکی عطرت رو بزن!رمانتیک تره!
    -ارایشم خوبه؟!
    -اراه،فقط برگستی تو پارکینگ پاکش کن!ممکنه بابات امروز زودتر بیاد خونه!
    -نذاری گندش دربیادا!
    -نه،خیالت راحت باشه.فقط زودتر برگرد.
    «تقریباً سه ربع بعد حاضر بودم و رفتم پشت پنجره که چند دقیقه بعد ماشین سهیل رسید.از پنجره براش دست تکون دادم و از شوکا خداحافظی کردم و رفتم پایین.تا منو دید یه سوت اروم زد و گفت»
    -چقدر قشنگ شدین!
    -مرسی.
    «بعد در رو برام وا کرد و منم سوار شدم راه افتادیم.کمی که رفتیم گفت»
    -خیلی به موقع بهم تلفن کردی!
    -چطور؟
    -اگه همون موقع تلفن زنگ نمی زد یه اثر هنری رو نابود کرده بودم!
    -چرا؟!
    -بعضی وقتا اینطوری می شم!یه چیزی رو می کشم می کشم و بعدش ازش بدم میاد و خرابش می کنم!
    -نباید اینکارو بکنی!
    -دست خودم نیس!





  6. #16
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    ACCOUNTING & BusinesS ManagemenT
    نوشته ها
    2,442
    ارسال تشکر
    408
    دریافت تشکر: 1,276
    قدرت امتیاز دهی
    126
    Array

    پیش فرض پاسخ : س کوچه های سکوت(ماندا معینی-مودب پور)

    -امان از دست شما هنرمندا!غیرقابل پیش بینی هستین!
    -افسانه!
    «بعد یه نگاه بهم کرد و گفت»
    -می تونم افسانه صدات کنم؟!یعنی اجازه دارم کمی باهات صمیمی تر باشم؟
    -حتماً
    -می گم تو مگه چند سالته؟
    -چطور مگه؟
    -حرف زدنت نمی خوره که پیش دانشگاهی باشی!یعنی طرز فکرت خیلی بالاتر از اینا نشون می ده!
    -می خوای شناسنامه م رو بهت نشون بدم؟
    -واقعاً هیجده سالته؟!
    -اره!
    -اما مثل یه دانشجوی سال سوم چهارم حرف می زنی و فکر میکنی!
    -ممنون!
    -خب تو جایی رو سراغ داری که بریم؟ رستورانی چیزی؟!
    -نه!
    -پس می ریم همین رستورانی که من همیشه می رم.استیکش عالیه!
    «تقریبا! نیم ساعت بعد رسیدیم جلوی رستوران... و سهیل ماشین رو یه جا پارک کرد و پیاده شدیم و رفتیم تو.رستورانش فوق العاده بود!قشنگ و شیک و عالی با سرویس و عذای فوق العاده خوب!داشتم به جاهایی که با پسرای هم سن و سال خودم می رفتم،می خندیدم!ساندویچ فروشی!کافی شاپ های کوچیک! پیتزا فروشی!واقعاً خنده دار بود!اما اینجا و همراه سهیل یه چیز دیگه بود!
    خلاصه نشستیم و غذا سفارش دادیم که سهیل گفت»
    -تو خودت تا حالا کار هنری انجام دادی؟
    -نه،موقعیتش پیش نیومده.
    -چرا امتحان نمیکنی؟
    -فکر نکنم بتونم!باید ذوق و استعدادش باشه! هنر کار هر کسی نیس!تا حالا چند تا تابلو کشیدی؟
    -بیست سی تا،نمی دونم!
    -بیست سی تا خیلی زیاده!یه نمایشگاه بذار!
    -تو فکرش هستم اما می ترسم مردم مایوسم کنن!
    -یعنی ازت نخرنشون؟
    -من حاضر نیستم اونا رو بفروشم!اونا مثل قسمتی از روح منن!
    -ولی بقیه ی هنرمندا این کارو می کنن!کار بدی نیس!
    -من احتیاج به پولش ندارم!
    -مسئله فقط پول نیس!تو وقتی یه نقاشیت رو به یه نفر می فروشی و اون م بره توخونه ش و می زنه به دیوار،در واقع قسمتی از وجود و ایده و افکار تو رو قبول کرده!این خیلی مهمه!
    -و اگه کسی نخرید؟
    -مهم نیس!ایده ها و افکارت رو برای خودت نگه می داری1نخریدن یه تابلوی نقاشی دلیل بی ارزش بودن اونا نیس!فقط نشون می ده که محل نمایشگاه یا ادماش رو اشتباه انتخاب کردی!یه فکر یا ایده که به صورت هنر ارائه می شه ممکنه در زادگاه هنرمند مورد پذیرش واقع نشه!این مسئله ای نیس!باید در جای دیگه و مکان دیگه و به مردم دیگه عرض ش کرد1غیر از اون یه اثر هنری باید توسط مردم تقد بشه تا ارزش خودش رو پیدا کنه!
    «نگاهم کرد!بعد بسته ی سیگارش رو دراورد و به من تعارف کرد که تشکر کردم و خودش یکی روشن کرد و گفت»
    -افسانه!من تا حالا اینطوری در موردش فکر نکرده بودم!این خیلی عجیبه تو خیلی راحت تونستی از یه بعد دیگه به موضوع نگاه کنی!
    «خندیدم و گفتم»
    -هنر یه زبانه!باید دید که درکجای دنیا،مردمش به این زبان حرف می زنن و فکر میکنن!وقتی پیداشون کردی به ارامش می رسی!
    «بازم نگاهم کرد و گفت»
    -پشت سر هم داری سورپرایزم می کنی!
    «بعد یه پک به سیگارش زد و گفت»
    -یه بار یه دختری رو که قرار بود باهاش ازدواج کنم،بردم محل کارم .اونجا با چیزی روبه رو شدم که از سکته برام سخت تر بود!هر تابلویی رو که بهش نشون می دادم،یه چیز مسخره ای می گفت و می خندید!شده بود مثل یه دلقک!انقدر ازش متنفر شدم که بلافاصله همه ی برانامه ها رو باهاش بهم زدم!
    -تو اشتباهت اینه که زیادی از ادما انتظار داری!از ادمای عادی و معمولی باید انتظارات عادی و معمولی داشت!
    «سیگارش رو خاموش کرد و گفت»
    -می خوام یه چیزی رو برات اعتراف کنم!
    «نگاهش کردم که سرش رو انداخت پایین و گفت»
    -تا حالا هیچ کس از کارم خوشش نیومده!
    -یعنی چی؟
    -هر کی تابلو هام رو دیده،به یه صورتی بهم نشون داده که اونا یه کار هنری نیستن!
    -خب شاید واقعاً نیستن!
    -«یه مرتبه به من خیره شد و گفت»
    -منظورت چیه؟!
    -اگه تو منتظری که دیگران بهت بگن هنرمندی،باید خیلی صبر و تلاش کنی!صبر برای اینکه پخته تر بشی وتلاشم که دیگه معلومه!
    -چطور باید پخته بشم؟!تو هنوز سبک منو ندیدی!شاید مثلاً فکر میکنی که من مثل کمال الملک و اونای دیگه نقاشی می کنم؟!اگه این فکر رو کردی باید بگم کاملاً در اشتباهی!سبک من چیزی نیس که احتیاج به پختگی داشته باشه که مثلاً شکل یه سیب یا پرتغال رو قشنگ تر بکشم!سبک و روش من طوریه که باید مخاطب خودش اون چیزایی رو که دلش می خواد از تو نقاشی من پیدا کنه!
    -پس صددرصد وخاطب کمتری پیدا می کنی!
    «سرش رو تکون داد که گفتم»
    -نمی شه قبل از دیدن یه اثر هنری در موردش حرف زد و اظهار نظر کرد اما یه چیزی رو می دونم!ممکنه یه اثر هنری علاوه بر اینکه در زادگاه خودش مخاطب نداشته باشه،حتی ممکنه که در زمان خودشم همینطور باشه!
    -متوجه نمی شم!
    -ببین!مثلاً خیام! هر چند که شاعر نبود اما همون تعداد بیت شعری رو هم که گفته،احتمالاً در زمان خودش کسی درک نمی کرده!اما بعداً یعنی چندین سال بعد،مردم کم کم معنی حرفاشو فهمیدن!خیلی از هنرمندای ما اینطوری بودن!حتی هنرمندای خارجی!پس تو نباید انتظار داشته باشی که این درخت،همین امسال میوه بده!باید صبر و تلاش کنی!
    «اومد یه سیگار دیگه روشن کنه که غذامونو اوردن.دیگه هیچی نگفت و دوتایی تو سکوت غذامونو خوردیم.نمی دونستم درست پیش رفتم یا نه!هنوز اخلاقش دستم نیومده بود که بدونم باهاش باید چطور رفتار کنم.باید ملایم تر پیش می رفتم!
    غذا که تموم شد بلافاصله صورت حساب خواست و پول غذا رو داد و دوتایی بلند شدیم و رفتیم بیرون و سوار ماشین شدیم و حرکت کرد.چند دقیقه بعد گفت»
    -داریم میریم کارگاه من!می خوام کارامو بهت نشون بدم!
    «راستش یه خوره ترسیدم اما سهیل اصلاً تو این خطّا نبود!اون فقط ذهنش مشغول کارش بود!انگار تو یه عالم دیگه بود!شاید تو اون لحظه اصلاً منو نمی دید!شایدم به چشم یه کراشناس هنری داشت به من نگاه می کرد!
    کارگاهش همون نزدیکیا بود.یه جا تو یه ساختمون خیلی شیک،بالای شهر!بیست دقیقه نشد که رسیدیم و پیاده شدیم و رفتیم تو.یه اپارتمان صد،صد و بیست متری بود.خالی!فقط پر از تابلو و سه پایه و بوم نقاشی!یه کاناپه یه گوشه و چند تا مبل و یه میزم کنارش.تو اشپزخونه شم یه گاز بود و یخچال و یه مقدار ظرف.همین!کف اپارتمانم که سرامیک بود و لخت!در اتاقام بسته بود و معلوم نبود که اونجا چطوریه!
    دوتایی رفتیم تو اپارتمان که در رو از پشت قفل کرد و رفت رو یه مبل نشست و یه سیگار روشن کرد و گفت»
    -شروع کن!هر چقدر خواستی وقت هس!من هیچ عجله ای ندارم!یکی یکی رو نگاه کن و هر اظهار نظری خواستی بکن!
    «بهش خندیدم و گفتم»
    -باز که از دیگران نظر خواستی!
    -نمی دنم!نمی دونم!هر کاری می خوای بکن!اظهار نظرم نکردی نکردی!
    «کلافه بود و عصبانی!رفتم جلوی اولین تابلو!تابلو که نه!هنوز اکثرشون همون بوم های نقاشی بودن!بدون قاب!بعضیهاشون روی سه پایه و بعضیاشون کنار دیوار،رو زمین و چندتاشونم روی همون میز،روهم روهم چیده شده بودن!
    اولین تابلویی که دیدم،عکس یه چاقوی زنگ زده ی اشپزخونه بود که تیغه ش خونی شده بود و کنارشم عکس یه گنجشک بود که سرش رو بریده بودن!دومی یه چیزی بود شبیه یه ادم چلاق با چوب زیر بغل که کنار یه دیوار واستاده بود و گدایی می کرد و نکته ی اصلیش کلاهی بود که تو یه دستش مچاله شده بود و فشار می داد!از این کلاههایی که موقع فارغ التحصیلی دانشجوا سرشون میذارن!تابلوی سومی شکل یه چیزایی مثل چند تا موش و چند تا گربه و چند تا سگ بود که همه کشته شده بودن و افتاده بودن رو زمین!البته یه چیزایی شبیه موش و گربه و شگ بودن!مثل این بود که همدیگرو خورده بودن!
    چهارمی می شد گفت تصویر یه دختره که موهاش رو از ته تراشیده بودن!پنجمی شکل یه سرنگ خالی و چند تا چوب کبریت سوخته و یه چیزی مثل جاسیگاری بود!
    بقیه م تو همین مایه ها بودن!حدود بیست و چهار پنج تا تابلو!با اینکه سریع نگاه شون می کردم اما حدود سه ربع طول کشید!سهیلم همونجور سیگار می کشید و نگاهم می کرد که وقتی اخرین تابلو رو دیدم!اروم رفتم و رو یه مبل نشستم و هیچی نگفتم.یکی دو دقیقه صبر کرد و بعد گفت»
    -خب؟!
    -خب چی؟
    -نظرت؟!
    -با این تابلوها که دنیا رو به گند کشیدی!
    «اخمهاش رفت تو هم و گفت»
    -پس نفهمیدی!
    «شونه هامو انداختم بالا و هیچی نگفتم!بازم یه خرده صبر کرد و دوباره گفت»





  7. #17
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    ACCOUNTING & BusinesS ManagemenT
    نوشته ها
    2,442
    ارسال تشکر
    408
    دریافت تشکر: 1,276
    قدرت امتیاز دهی
    126
    Array

    پیش فرض پاسخ : س کوچه های سکوت(ماندا معینی-مودب پور)

    - خب حرفت رو بزن!
    - هنرمند باید طاقت انتقاد رو داشته باشه !
    - دارم !بگو!
    - مطمئنی؟!
    - اره !اره !
    - تو با این تابلو ها حرفهای قشنگی زدی اما زشت و تلخ!
    یه سیگار دیگه روشن کرد و گفتم
    - چیزایی که مردم میدونن شون اما نمیخوان جلوی روشون باشه و مرتب ببیننش!
    یه مرتبه تکیه اش رو داد به مبل و به تابلو ها نگاه کرد که گفتم
    - من دلم نمیخواد که چیزی یا کسی بی فرهنگی و جهالت و بی تعصبی و بی غیرتی و خیلی چیزای دیگه م رو به رخم بکشه !ما ها سراپا عیب و ایرادیم 1تو این معایب رو یادمون میندازی!برای همینم ظاهرا کسی از کارات خوشش نیومده چون بهشون خیلی از نقایص رو یاداوری میکنی!
    کارت خوبه سهیل اما خیلی بی پروا و خشن حرف میزنی!
    یه نگاه به من کرد و یه مرتبه شروع کرد بلند بلند خندیدن !یه خنده طولانی و عصبی!بعد یه مرتبه شروع کرد به گریه کردن !دستاشو گرفت جلو صورتش و گریه کرد !یه ان ترسیدم که نکنه گیر یه دیوونه افتاده باشم ؟!
    اروم یه نگاه به در اپارتمان کردم ،کلید روش بود . کمی خیالم راحت شد . بلند شدم و رفتم رو مبل بغلش نشستم و اروم گفتم
    - سهیل!سهیل!
    با دست اشکهاشو پاک کرد و برگشت طرف من و یه لبخند بهم زد !مژه هاش که بلنده م بودن خیس شده بود و چسبیده بود به همدیگه که خیلی خوش قیافه ترش میکرد!یه مرتبه احساس کردم که خیلی ازش خوشم میاد!هم خوشم می اومد و هم یه احساس دلسوزی نسبت بهش پیدا کرده بودم !
    بهم لبخند زد و گفت
    - مرسی افسانه!ازت ممنونم !بذار یه اعتراف دیگه برات بکنم !روزی که باهات اشنا شدم فکر کردم از این دخترای بچه محصلی که یه خرده اندام شون بیشتر از سن شون رشد کرده !اولش فکر میکردم داری دروغ میگی و سن و سالت بیشتره اما حالا متوجه شدم که خیلی بیشتر از سن و سالت میفهمی و درک خیلی بالایی داری!خیلی م دختر قشنگی هستی!اصلا ازت انتظار یه همچین چیزایی که گفتی نداشتم !
    بعد برگشت و یه نگاه به تابلو هاش کرد و گفت
    - راست میگی!میتونستم این حرفا رو کمی ملایم تر عنوان کنم !
    - صبر و تلاش!پختگی!یعنی اینکه همین حرفارو طوری به مردم بگو که بهشون بر نخوره!
    - درسته!باید همه اینا رو بریزم دور!
    - نه !اصلا!اینا تاریخ حرفه ای تو هستن!نباید اینکارو بکنی!
    - اینارو داری جدی میگی افسانه؟!
    - معلومه !تابلو هات خیلی قشنگ و پر معناس !فقط باید کمی قابل هضم ترشون کنی!همین!
    کمی نگاهم کرد و بعد گفت
    - کاشکی تو رو زودتر دیده بودم افسانه!تو نمیدونی که چه کمکی به من کردی!
    (سکوت)
    - همون جمعه ش با همدیگه رفتیم کوه . میخواست منو با چند تا از دوستاش اشنا کنه!وقتی پای تلفن خواست قرار بذاره،بهش گفتم که کفش کوه ندارم. بهانه م اوردم که نمیتونم فعلا بخرم . شماره پام رو پرسید منم یه خرده تعارف و این چیزا و به شرطی که حتما پولشو رو بگیری وگرنه نمی پوشم و نمی ام ،بالاخره شماره پام رو بهش گفتم . دو ساعت بعدش بود که یه پیک اومد دم خونه مون و یه بسته برام اورد . وقتی بردم بالا و بازش کردم که چی دیدم !یه کفش گرون قیمت خارجی کوه و یه عطر فوق العاده خوشبو و معروف !فهمیدم که تا اون موقع کارم رو خوب انجام دادم !حرکت مهره های شطرنج درست بود!دو تا کادوی گرون قیمت!برای شروع عالی بود !
    عطر رو دادم به شوکا چون خیلی ازش خوشش اومده بود . کفشا رو هم پوشیدم .اندازه بود . خلاصه قرارمون رو برای جمعه گذاشتیم و به پدرمم گفتم که با چند تا از دوستام می رم کوه .
    جمعه صبح به شوکا سفارش کردم مواظب پدرم باشه که یه وقت از پنجره پایین رو نگاه نکنه چون سهیل درست می اومد جلو خونه مون !بعدش رفتم پایین که چند دقیقه بعد اومد . یه پاترل سوار بود . در رو برام وا کرد و سوار شدم و راه افتادیم . تو راه کمی اون در مورد خودش و کارش حرف می زد ،کمی من حرف میزدم و وسط شم نوار گوش میدادیم تا رسیدیم . رفتیم تو پارکینگ و ماشین رو گذاشتیم .
    با دوستاش همونجا تو پارکینگ قرار گذاشته بود و کمی که این ور و اون ور و نگاه کردیم یه مرتبه یه دستی تکون داد و گفت
    - اوناهاشن!بریم پش شون.
    برگشتم اون طرفی رو که نشون می داد نگاه کردم . حدود ده دوازده نفر دختر و پسر یه جا واستاده بودن . کمی که نزدیک شدیم تونستم درست تشخیص شون بدم . پسرا تقریبا مثل هم بودن یعنی طرز لباس پوشیدن شون اما دخترا...!
    معلوم بود که همه پولدار بودن!چه لباسایی!چه ارایشی!چه انگشترا و گردنبندهایی!راستش خجالت کشیدم برم جلوشون اما مجبوری رفتم . وقتی رسیدم همه نگاهم میکردن !تقریبا سه چهار سال ازشون کوچیکتر بودم برای همینم شنیدم که یکیشون اروم به اون یکی گفت "حالا باید تو کوه مواظب بچه ها باشیم "!به روی خودم نیاوردم و با همشون دست دادم و اشنا شدم . همه شون دانشجوی دانشگاه ازاد بودن . پسرام یکی دوتاشون فارغ التحصیل شده بودن و بقیه شونم سال اخر دانشگاه!هم م پولدار!
    خلاصه راه افتادیم . همه با هم حرف می زدن !حرف که نه!بیشتر با همدیگه شوی میکردن و میخندیدن!معلوم بود که با همدیگه یه تیم ن و همدیگرو خوب میشناسن . تنها منب ین شون جدید بودم برای همینم حرف نمیزدم . راستش یه خرده م میترسیدم که نکنه یه مرتبه یه چیزی بگم که همه بهم بخندن اخه همه شون دانشجو بودن و خودمو جلوشون کوچیک احساس میکردم !کوچیک و بی سواد!
    تو این دخترا یکی بود که از همه سرزبون دار تر و پررو تر بود !همون که اون حرف رو در مورد من به دوستش زد!همونجور که می رفتیم بالا،گهگاه یه متلکی به من میگفت !مثلا ادم خوبه مشقاشو پنجشنبه بنویسه و جمعه خستگی در کنه و هوای کوه برای بچه ها بسیار مفیده و یکی دو تا شوخی دیگه که زیادم مودبانه نبود!هر چند منم زیاد ادم مودبی نبودم اما تا اون موقع تو یه همچین جمعی از این شوخیا نکرده بودم !
    گذاشتم هرچی میخواد بگه و بهش اعتنا نکردم تا رسیدیم ایستگاه اول و ازش رد شدیم و رفتیم ایستگاه دوم . همونجا که عدسی و اش و چایی و این چیزا داره!اونجا که رسیدیم هر کدوم از پسرا از دخترا پرسیدن که چی میخوره و میرفت برای خودش و اون میگرفت !سهیل م از من پرسید چی برات بگیرم که همون دختره زود گفت
    - یه شیشه شیر با یه پستونک !
    بعدش هم دخترا زدن زیر خنده که یکی از دوستای سهیل برگشت به این دختره گفت
    - ساحل!داری دیگه از شور درش میکنیا!یه کار نکن که برنامه مون خراب بشه!





  8. #18
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    ACCOUNTING & BusinesS ManagemenT
    نوشته ها
    2,442
    ارسال تشکر
    408
    دریافت تشکر: 1,276
    قدرت امتیاز دهی
    126
    Array

    پیش فرض پاسخ : س کوچه های سکوت(ماندا معینی-مودب پور)

    دختره م گفت
    - به تو مربوط نیس
    یه مرتبه پسرا به طرفداری از اون شروع کردن به حرف زدن !
    - از وقتی حرکت کردیم مرتب داری بهش متلک میگی ساحل!
    - خیلی خانمه که جوابت رو تا حالا نداده!
    - وقتی جوابت رو نمیده یعنی چی؟!
    خلاصه هر کدوم یه چیزی بهش گفتن !اونم به هرکدوم یه چیزی میگفت"تو خفه!به تو مربوط نیس!تو یکی دخالت نکن!
    پسرام گذاشتن و رفتن !از دست سهیل کمی ناراحت شدم چون اون هیچی نگفت !منم یه خرده اخمام رفت تو هم اما هیچی نگفتم . سهیلم رفت که برام نسکافه بگیره . وقتی با دخترای دیگه تنا شدیم ساحل چند قدم رفت اون طرف تر . منم یکی دو قدم از بقیه فاصله گرفتم که یکی از دخترا اومد پیشم و گفت
    - از ما ناراحت شدی؟
    - نه اصلا!
    - ببخشین اما بین سهیل و ساحل یه مسائلی بوده!البته قدیم !برای همینم ساحل همچین برخوردی با شما کرد!
    - اصلا مسئله ای نیس!
    - دبیرستانی هستین؟
    - پیش دانشگاهی.
    - تازه با سهیل اشنا شدین؟
    - چند روزه.
    - ادم عجیبیه!
    - ما ها هر کدوم به نحوی عجیب هستیم !
    - درسته اما اون یه اخلاق بخصوصی داره!
    جواب ندادم که گفت
    - قرار بود با ساحل ازدواج کنن اما یه مرتبه همه چیز رو به هم زد!
    - حتما دلیلی برای این کارش داشته!
    - شاید!البته از سهیل باید انتظاراین چیزا رو داشت.
    بازم چیزی نگفتم که گفت
    - در هر صورت من ازت عذرخواهی میکنم !
    - ممنون اما گفتم که نارحت نشدم !
    - پس برگردین پیش بقیه!
    - باشه ،بریم.
    تازه متوجه شدم ساحل همون دختریه که سهیل برام گفته بود. یه چیز دیگه هم فهمیدم!اونم اینکه سهیل زیاد اهل شوخی نبود و از دخترایی م که هی شوخی میکردن خوشش نمی اومد!حتما نسبت به تابلو ها و کارش هم خیلی تعصب داشت که حاظر شده بود به خاطرشون از ازدواج با یه همچین دختریکه اگرچه زیادی سبک و جلف بود اما ظاهرا پولدار و قشنگ ،صرف نظر کنه !دونستن این چیزا برام خیلی مهم بود و میتونستم ازشون استفاده کنم !
    کمی بعد پسراپسرا برگشتن و همگی رفتیم یه جا که خلوت بود و نشستیم و شروع کردیم به خوردن و حرف زدن . یعنی بقیه حرف میزدن و شوخی میکردن و میخندیدن منم گوش میدادم که یه مرتبه یه پسر که دستش سه تالیوان نسکافه بود اومد جلومون رد بشه لیوانارو درست تو دستش نگرفته بود که همونحا جلوی ما یکیشون ول شد و افتاد زمین و نشکافه ها به صورت یه لکه بزرگ ریخت رو زمین !
    پسره یه عذر خواهی از ما کرد و رفت .نسکافه ها یه شکل عجیبی رو زمین ریخته شده بود.ساحل یه نگاهی رو زمین کردو همونجور که چشمش به اونجا بود گفت
    - سهیل!تو این همه زحمت می کشی که یه اثر هنری خلق کنی اون وقت این پسره بدون اینکه بخواد یه تابلو جلوی ما در عرض یک ثانیه کشید!
    بعدش خندید و با دست روی زمین رو نشون داد!سرها همه برگشت اون طرف!سهیلم همونجا رو نگاه کرد 1من حواسم هم به سهیل بود و هم به ساحل و هم به زمین که یه مرتبه دیدم رنگ سهیل داره سفید میشه !انقدر این تغییر واضح بود که خیلی راحت می شد دیدن!
    فهمیدم خیلی ناراحت و عصبانی شده!همه ساکت شده بودن که ساحل گفت
    - سهیل!تو که مثلا هنرمندی میتونی اسم این تابلو رو بگی؟!
    دوباره همون پسره گفت
    - بس میکنی ساحل یا نه؟!
    ساحل- میخوام از یه هنرمند نظر تخصصیش رو بپرسم!کار بدی یه؟!
    یه مرتبه یه چیزی اومد تو ذهن م و منم گفتمش!
    - حروم شدن !تباه شدن !اسمش اینه!
    همه منو نگاه کردن!
    ساحل- حروم شدن پول پسره!
    - نه!وقتی چیزی در جایی قرار بگیره که به اونجا تعلق نداره ،در واقعا داره حروم میشه !مثل همین نسکافه که ریخته رو زمین و دیگه نمیشه ازش استفاده کرد !مثل کارهای سهیل!کارهاش رو جایی عرضه کرده که متعلق بهشون نیست!برای همینم دارن تباه میشن!
    ساحل- شما تو نقاشی تخصص دارین؟
    - نه!اصلا قرارم نیست که همه مردم در مورد همه چی تخصص داشته باشن تا ازشون خوش شون بیاد!مثلا یه کسی که داره یه اهنگ رو گوش میده،حتما نباید خودش اهنگ ساز یا نوازنده باشه تا از اهنگ خوشش بیاد !هنر برای مردمه!مردم عادی و معمولی!به شرطی که بتونه با احساسشون ارتباط برقرار کنه بدونه اینکه ازارشون بده !
    - این چیزا رو جدیدا به دانش اموزا تو مدرسه درس میدن؟!
    - نه!این چیزا رو مردم تو زندگی شون یاد میگیرن!تو همین زندگی معمولی!درک و فهم احتیاج به کلاس یا جای خاصی نداره!فقط کافیه که ادم بخواد یاد بگیره!
    یه مرتبه پسرا شروع کردن
    - افرین!
    - عالی بود!
    - یاد بگیر ساحل!
    برگشتم به سهیل نگاه کردم!رنگ صورتش دیگه سفید نبود و یه لبخند رو لبش نشسته بود و داشت منو نگاه میکرد!ساحل م داشت منو نگاه میکرد اگا تو نگاهش میخوندم که دلش میخواد همونجا منو بکشه!
    (سکوت. صدای کاغذ)
    - گرسنه م شد. شوکولاته رو خودم بخورم کمپوت رو میبرم تو بند! امروز خیلی حرف زدم ،دیرت نشه خانم وکیل؟!
    - نه اما این همه مدت که اومدم اینجا هنوز چیزی دستگیم نشده که بشه تو دادگاه به نفع تو ازش استفاده کنم!باید زودتر بری سر اصل مطلب!
    - اصل مطلب همیناس دیگه !همین چیزای کوچیک که تو زندگی ادم اتفاق می افته،اصل مطلب رو میسازه!
    - یعنی اینا همه به پرونده تو مربوطه؟!
    - همه !اگه اینا نبود اصلا پرونده ای درست نمیشد و منم اینجا در خدمت شما نبودم!
    (سکوت)
    - یه چیز میخوام ازت بپرسم خانم وکیل!
    - چی؟
    - تو تو زندگیت مشکل بزرگ داری نه؟!
    - همه مشکل دارن!
    - اره اما کوچیک و بزرگ داره !مشکل تو بزرگه!
    - فعلا بهتره به مشکل تو برسیم!
    (خنده،صدای کاغذ)
    - چهارشنبه؟
    - نه احتمالا پنجشنبه !
    - پس فعلا بای بای!
    (صدای کلید ضبط صوت)
    «اون روز خیلی دلم میخواست در مورد مشکلم با افسانه حرف بزنم اما درست نبود!یعنی درست که نبود هیی،خیلی م بد بود!وکیی که خودش تو گرفتاری خودش دست و پا میزد!
    دیر شده بود. از همونجا برگشتم خونه و چیزی برای سوگل درست کردم و تا حاظر شد ،خودشم اومد خونه . ناهار رو دادم و خودم رفتم دنبال کارام ،در واقع سر خودمو به کار مشغول میکردم که بتونم به هوای اون فکر کنم !





  9. #19
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    ACCOUNTING & BusinesS ManagemenT
    نوشته ها
    2,442
    ارسال تشکر
    408
    دریافت تشکر: 1,276
    قدرت امتیاز دهی
    126
    Array

    پیش فرض پاسخ : س کوچه های سکوت(ماندا معینی-مودب پور)

    - نه ،نه به اون صورت!بیشتر به این دلیله که بتونم تنها باشم !برای کار!برای فکر کردن !میدونین؟!من همیشه دلم خواسته که یه کار عالی ارئه بدم !چی بهش میگن؟!یه سبک !یه سبک جدید!یه نوآوری!میدونمم که موفق میشم اما باید از یه مرحله بگذرم !مرحله معمولی!مرحله ای که همه ما ادما توش هستیم !باید از این روزمرگی رد بشیم!از این درجا زدن و دور خود چرخیدن!به نظر من زندگی اون طرف همه این چیزاس!در یک بعد دیگه!در اون بعد چیزایی هس که ادمای مادی و معمولی ازش بی خبرن و نمیدونن که وجود داره !برای رسیدن به این مرحله م باید جلوتر از کالبدمون حرکت کنیم !باید جسم مون رو عقب بذاریم و ازش جلو بزنیم !نباید خودمون رو اسیر اوهام و این چیزا کنیم !اوهامی که هر روز به نظرمون واقعی می ان اما فقط یه وهم و خیالن!مثل کار کردن!درس خوندن!حرفای پوچ و بی معنی با دیگران زدن !دوستای یکنواخت رو دیدن!و تمام همین کارایی که همین الان همه دارن میکن!مثل پدر خودم !مثل مادرم !
    پدرم هر روز می ره فروشگاه و مثل روز قبل ،چیزای قبلی رو میفروشه و پولهای یه جور رو میگیره و مثل هر روز میذاره بانک و بعدشم فروشگاه رو تعطیل میکنه و مثل همیشه برمیگرده خونه!بقیه شم تکرار تکرار!مادرمم همین طور!اونم از صبح که بلند میشه فکر میکنه که یه کار مفید داره انجام می ده و وجودش مُثمر ثمره!دلش رو با این توهم خوش کرده !در صورتی که من میبینم فقط داره یه برنامه رو تکرار میکنه!مثل یه نوار که هیچ وقت تموم نمیشه و همینطوری هی میچرخه و چیزای تکراری میگه و نشون میده !متوجه میشین دارم چی میگم ؟!
    راستش نصف بیشترحرفاش رو نفهمیدم اما گفتم
    - کاملا!باهاتون موافقم!من همیشه این فکر رو در مورد خودم و خونوادم میکنم اما به خودم میگم شاید من دارم اشتباه میکنم و زندگی فقط همینه!
    - نه! نه!شما اشتباه نمیکنین!واقعیت همینه که شما بهش پی بردین !چقدر جالب؟!چقدر خوشحالم که با شما اشنا شدم !حالا به هر قیمت؟شما خیلی طرز فکرتون با من نزدیکه!
    -این نواری که دارین اماده میکنین چه جوریه؟
    - یه نوع خاص!متفاوت با بقیه کاست هایی که الان تو بازار هس!میدونین؟!الان اهنگا همه یه جور شدن !وقتی کاست یه خواننده رو گوش میدی انگار بقیه رو هم شنیدی!اما این البوم با همه شون فرق داره!
    - اسمش چیه؟!
    - الیاژ!
    - الیاژ؟!
    - اره!مفهومش تو خودشه!حالا شاید یه روزی اوردمش که گوش بدین !البته کامل نیس!
    - اون خونه!
    - چی؟!
    - رسیدیم!خونه ما اونجاس!
    - اهان!ببخشین!حواسم نبود!اصلا این روزا تو خودم نیستم!گم شدم !
    جلو خونمون نگه داشت
    - هنرمندا همه اینطورین!
    - نه ،موضوع این نیس!من الان در مرحله حساسی از کار و زندگیم هستم !باید خودمو پیدا کنم !باید بفهمم کی هستم و میخوام چیکار کنم !احتیاج دارم با یکی حرف بزنم !با یکی که حرفامو بفهمه و ایده هامو درک کنه !یکی مثل خودم!باید مثل من باشه و مثل من فکر کنه !سر شما رو هم درد اوردم !ببخشین!حتما فکر میکنین که من دیوونه ام ؟!
    - نه اصلا!
    - نمیدونم چرا انقدر دلم میخواد با شما حرف بزنم در صورتی که اصلا از این اخلاقا ندارم!یکی از ناراحتیهای پدرمم از من همینه!میگه تو مردم گریزی!راستم میگه !من الان شاید یکسال بیشتره که اقوامم رو ندیدم !خواهرمو سه ماه پیش دیدم تا حالا!
    - مگه خواهرتون با پدر و مادرتون زندگی نمیکنن؟
    -نه ،شوهر داره. منم سه ماه پیش برگشتم ایران دیدمش تا الان !
    - ایران نبودین؟
    - نه ،فرانسه بودم .چند ماه. نمیدونم چرا برگشتم ایران !اینجا نمیتونم با کسی matchبشم !به قول بعضیها فرکانسم با بقیه جور نیس!این طرز فکر رو مسخره میکنن!
    - حتما چون نمیفهمنش!و نمیخوان اعتراف کنن که نمیفهمن!برای همین مسخره میکنن!ما ادما وقتی به یه نفر برخورد میکنیم که در مقابلش احساس نادانی بهمون دست میده زود مسخره ش میکنیم !برای اینکه ایرادات و عیبهای خودمونو بپوشونیم !
    برگشت نگاهم کرد و اروم گفت
    - درست همینطوره که میگین !شما متوجه این مسئله شدین !این خیلی مهمه!عالیه!من هر وقت در مورد عقایدم با پدرم صحبت میکنم ،در نهایت کار به مسخره کردن من منتهی میشه و من از این زجر میکشم !
    - ادما گناهی ندارن!باید در حد و اندازه خودشون باهاشون بر خورد بشه!نه بیشتر!شمام نباید با هر کسی در مورد افکار و ایده هاتون حرف بزنین!سرخورده می شین!
    - چزور شما تمام اینا رو میفهمین؟!چیزایی که خیلیها اصلا متوجهش نیستن!شما خیلی با بقیه فرق دارین!
    - من حرفای شما رو میفهمم چون به ایده های من خیلی نزدیکه!
    - میتونم شما رو بیشتر بشناسم؟!یعنی میتونم بازم شما رو ببینم؟!
    - شاید!
    زود از جلوی ماشین یه کاغد یادداشت در اورد و شماره تلفنش رو روش نوشت و داد به من و گفت .
    - هر وقت براتون مقدور بود با این شماره تماش بگیرین !خوشحال میشم !خیلی دلم میخواد با شما بیشتر حرف بزنم !حداقلش اینه که بتونم کار بد امروزم رو به صورتی جبران کنم !
    شمارش رو گرفتم و ازش خداحافظی کردم و پیاده شدم که گاز داد و رفت .
    اولین هدف رو پیدا کرده بودم !هدف اصلی!یه جوون خوش تیپ و پولدار!کمی م خل!برای من عالی بود !بهترین موقعیت !اون دنبال کسی می گشت که مسخره ش نکنه!منم دنبال کسی که دیگه مثل این پسرای هفده هجده ساله مجبور نباشم پیاده باهاشون قدم بزنم و پول تو جیبی دو تا ماه شون رو جمع کنن تا بتونن برام کادو بخرن!
    خوشحال و خندون زنگ زدم و رفتم خونه و تا شوکا در اپارتمان رو وا کرد پریدم و بغلش کردم و گفتم .
    - شوکا پیداش کردم !
    - چی رو ؟!چه خبر شده ؟!
    - اونی که دنبالش میگشتم !
    - دنبال چی میگشتی؟!
    - یه شاهزاده با اسب سفید !نه !اسب نوک مدادی!
    - چی ؟!
    جریان رو خلاصه براش گفتم که گفت
    - مواظب باش افسانه!این با اونای دیگه فرق میکنه ها !
    - همه شون مثل هم میمونن!این یکی م مثل اونای دیگه س فقط یه خرده بزرگ تر!
    - نه اصلا اینجوری نیس!فعلا برو لباساتو عوض کن تا بهت بگم !
    تند رفتم و لباسامو که گلی شده بود در اوردم و انداختم تو سبد و لباس پوشیدم و رفتم تو اشپزخونه که شوکا دو تا قهوه گذاشته بود رو میز و خودشم نشسته بود تا من بیام ،تا رسیدم گفت
    - چند سالشه ؟
    - حدود بیست و چهار پنج !
    - ببین افسانه!این دیگه اون پسرای هیفده هیجده ساله نیس آ!
    ...





  10. #20
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    ACCOUNTING & BusinesS ManagemenT
    نوشته ها
    2,442
    ارسال تشکر
    408
    دریافت تشکر: 1,276
    قدرت امتیاز دهی
    126
    Array

    پیش فرض پاسخ : س کوچه های سکوت(ماندا معینی-مودب پور)

    -از تو که وکیلی بعیده!
    -هیچ وقت از این حرفا باهاش نداشتم!انقدر بهش اعتماد داشتم که خجالت می کشیدم در مورد پول باهاش صبحت کنم!از اون بیست ملیون پونزده میلونش مال منه!
    -پول بی زبون رو دادی دست یه ادم زبون دار!دیگه چی هس؟ماشین چی؟
    -به نام منه!
    -چه عجب!
    -اونم به خدا همه ش می گفتم نه!دگه به زور منو برد و به نامم کرد!هرچند که پول اونم مال خودم بود!از سه تا شرکت حقوق می گیرم!یه مقدارم پدرم بهم داده بود!تازه بعد از فوتش،یه مقدار بهم ارث رسید!
    -اونو چیکار کردی؟!
    -همون اوایل ازدواج با یه مقدارش یه زمین تو کرج خریدم!
    -حتماً به نام اون؟!
    -خب چه می دونستم اینطور می شه؟!
    -چی باید بهت بگم ترانه؟!واقعاً که!
    -دوستش داشتم!حاضر بودم براش هر کاری بکنم!
    -ما زن ها همیشه چوب احساسات مونو خوردیم!حالا می خوای چیکار کنی؟!
    -فعلاً هیچی!باید اول بفهمم اون زن کیه!می خوام ببینمش!می خوام بدونم برتریش نسبت به من چیه که اونو انتخاب کرده!
    -غلط کرده!خاک برسر کوره!خوشی زده زیر دلش!پرروش کردی!دیگه چی می خوای تو زندگی؟!زن خانم و نجیب و با خانواده!از هز انگشت یه هنر می ریزه!وکیل این مملکتم که هستی!سه جام که کار می کنی!دیگه چه مرگ شه؟!
    -در هر صورت طلاق نمی گیرم!طلاق یعنی باخت!اخرش اینه که مهریه م رو بهم می ده!قسطی!می تونه سوگل م ازم بگیره!یعنی در واقع این وسط من باختم!
    -چه کار دیگه ای می تونی بکنی؟!
    -یه راه دیگه!یه کار دیگه!
    -چی؟!
    -هنوز درست بهش فکر نکردم!یعنی هنوز کاملاً قانع نشدم!
    -هنوز فکر می کنی ممکنه اشتباه کرده باشی؟!
    -نه!اما هنوز برای تصمیم گیری نهایی زوده!باید بیشتر فکر کنم!خیلی بیشتر!اگه قراره من ببازم،باید اونم ببازه!
    «یه سیگار دیگه م روشن کردم و کشیدم و بعدش اومدم پایین.هر چی به واقعیت نزدیک تر می شدم،بهتر می تونستم مسئله رو هضم و تحمل کنم!حداقلش این بود که از ندونستن و گم و گیج بودن برام بهتر بود!تکلیف خودمم بهتر می فهمیدم چیه!
    فردا صبحش نفهمیدم چطوری سوگل رو بیدار کردم و صبحونه ش رو دادم و فرستادمش مدرسه!بعدشم تا بهروز کاراش رو بکنه و از خونه بره بیرون انگار هر دقیقه ش برام یه سال گذشت!قبلش از پنجره موتور پیک رو دیده بودم که اون طرف خیابون واستاده!خلاصه ساعت هشت شد و بهروز از خونه رفت بیرون که بلافاصله منصورم دنبالش رفت!یه نسکافه برای خودم درست کردم و نشستم!زمان به قدری سخت می گذشت که حتی نفسهای خودمم می شمردم!داشتم حساب میکردم چقدر باید صبر کنم تا کمی بیشتر بفهمم اما اینطور نشد!
    دو ساعت بیشتر طول نکشید که زنگ زدن.ایفون رو جواب دادم که دیدم پیکه!تند در رو واکردم و خودمم رو پوشم رو پوشیدم و رفتم پایین و تا دیدمش گفتم»
    -اینجا چیکار می کنین؟!مگه دنبالش نرفتین؟!
    «سلام کرد و گفت»
    -چرا خانم!اما گمش کردم!
    -چرا؟!
    -سر چهارراه قرمز رو رد کردم.یعنی اون رد شد منم مجبوری دنبالش !یه خرده فاصله داشتیم!پلیسم منو گرفت!
    -خب بعدش می رفتی؟!
    -رفتم!اما پیداشون نکردم!
    -پیداشون؟!مگه تنها نبود؟!
    -نه خانم!
    -با کی بود؟!
    -اصلاً اون جای دفعه ی قبل نرفت!یعنی رفت اما تو نرفت!
    -اداره؟!
    -بعله!امروز از اینجا که حرکت کرد رفت طرف همونجای قبلی و ماشی رو یه جا پارک کرد و رفت جلو اداره واستاد.یه خرده بعد یه ماشین پراید جلوش ترمز کرد.یه خانمی پشت فرمونش بود.شوهرتونم سوار شد و باهاش سلام و علیک کرد و حرکت کردن! رفتن طرف ولنجک.همونجا بود که اونا رد شدن و پلیس منو گرفت!
    «فقط همونجور نگاهش کردم که سرش رو انداخت پایین و گفت»
    -ببخشین خانم که این خبر رو بهتون دادم!شرمنده به خدا!
    -شما چه گناهی دارین؟!
    -بفرمایین!
    «پولایی رو که بهش داده بودم گرفت جلوم و گفت»
    -این پول تون.
    -برای چی؟!
    -هم نتونستم تا اخر دنبالشون برم و هم...
    -نه اقا!اینا مال خودتونه!شاید بازم باهاتون کار داشته باشم!
    -اخه...!
    -تعارف نکنین لطفاً!ممنون1اگه کار داشتم بهتون زنگ می زنم!ممنون!
    -خیلی ممنون!ایشالا همه چی درست می شه!
    -ممنون!ممنون!





صفحه 2 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. بيماري درختان ميوه
    توسط nafise sadeghi در انجمن بیماریهای گیاهی
    پاسخ ها: 11
    آخرين نوشته: 7th June 2011, 12:28 AM
  2. مرجعیت علمی و رسالت دانشگاه امام صادق علیه السلا
    توسط ریپورتر در انجمن مدیریت دولتی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 30th September 2010, 10:45 AM
  3. نوآوری و شکوفائی (نیاز استرا تژیک سازمان ها)
    توسط ریپورتر در انجمن مجموعه مدیریت اجرایی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 26th September 2010, 06:24 PM
  4. گوجه فرنگی سبزی باغی
    توسط nafise sadeghi در انجمن سبزی کاری
    پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: 18th May 2009, 12:36 AM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •