دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
صفحه 2 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 61

موضوع: رمان برزخ اما بهشت (نازی صفوی)

  1. #11
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    ACCOUNTING & BusinesS ManagemenT
    نوشته ها
    2,442
    ارسال تشکر
    408
    دریافت تشکر: 1,276
    قدرت امتیاز دهی
    126
    Array

    پیش فرض پاسخ : رمان برزخ اما بهشت (نازی صفوی)

    قسمت یازدهم:

    آرام دست های کیمیا را از گردنم باز کردم و در حالی که روی پاهایم می خواباندمش گفتم:
    - می خوای وایسیم یه چایی بخوری؟
    خندید:
    - چیه؟ فکر کردی خوابم گرفته، می خوای آهنگ دامبول و دیمبول بذارم؟!


    - فکر نکردم، معلومه خوابت گرفته.
    - از کجا؟
    - به قول خودت، از چشات که اندازه نخود شده.
    - چشام به خاطر نور ماشین هاس که اذیت می شه، وگرنه به این راه و این جاده و شب نخوابیدن عادت دارم.
    ساکت شد و چند لحظه بعد با خنده گفت:
    - پس بگو، از ترس این که من خوابم ببره، نمی خوابی آره؟
    گفتم:
    - خب آره. همه خوابن، شب و دیروقت هم که هست، تو هم خسته....
    حرفم را قطع کرد:
    - خب اون وقت بیدار بودن تو مثلا چه کمکی به نخوابیدن من می کنه؟ این حرف را یکی می زنه که با راننده حرف می زنه یارو خوابش نبره، تو که مثل خود من توی چرت داری جاده رو نگاه می کنی، می شه بفرمایین بیدار موندنتون چه کمکی به بیدار موندن من می کنه؟
    آن قدر این جملات را با لحنی خنده دار گفت که خنده ام گرفت، آن هم خنده ای از ته دل. دستم را روی دهانم گذاشتم که آهسته بخندم. راست می گفت، چرا من در همه چیز این قدر حرفت شده بودم؟
    و آن قدر خندیدم که چشم هایم پر از اشک شد. او هم که از خنده من لبخند می زد و سرش را تکان می داد، وقتی دید خنده ام قطع نمی شود، گفت:
    - می شه بگی کجای این قضیه این قدر خنده دار بود؟
    همان طور خندان و با زحمت گفتم:
    - خریت من!
    که این بار او مثل بمب خنده ترکید و از صدایش هم رعنا بیدار شد، هم کیمیا از جا پرید.
    شاید بیش تر خنده ام از خوشحالی این بود که حسام در جواب تندی من تندی نکرده بود، انگار نه انگار که من بی جهت تندخویی کرده بودم. این رفتار اعصاب من را راحت می کرد. من را که خودم احساس می کردم مثل بچه ها شده ام، بهانه گیر و کم ظرفیت و ترسو، از هر چیز کوچکی از کوره در می رفتم، ولی در عین حال طاقت عکس العمل و مقابله به مثل دیگران را نداشتم. بیخودی جبهه می گرفتم و رفتار نادرست نشان می دادم و به همان سرعت هم پشیمان می شدم و کلافه. و وقتی به خاطر رفتار دیگران در تنگنا نمی افتادم، چقدر اعصابم راحت می شد. بایست تمرین می کردم، بایست سعی می کردم آدم بشوم. با خودم گفتم:
    - خدایا! کمکم کن که بتوانم. باید بتوانم.


    ******


    نزدیک صبح بود که رسیدیم. می دانستم که یکی – دو سال است حسام در زمینی که از سال ها قبل بین چالوس، و نوشهر، در منطقه ای به اسم دریاسرا داشتیم، خانه ای ساخته ولی فکر نمی کردم این قدر سنگ تمام گذاشته باشد. وقتی رسیدیم، نه تنها من، رعنا هم متعجب گفت:
    - حسام این جا دریاسراست؟!
    به جای آن سه اتاق کوچک و در آهنی رنگ و رو رفته و باغچه پر از علف های هرز، حالا ویلایی سفید و مرتب با در پیکری آبرومند و باغچه هایی مرتب و منظم نشسته بود.
    حسام با غرور و افتخار گفت:
    - بله، دریاسراست، فکر کردی من هر هفته این همه راه رو گز می کنم، می آم برم توی اون سه تا اتاق کج و معوج که شما بهش می گفتین ویلا؟
    رعنا متعجب گفت:
    - بارک الله! کی این جا رو ساختی؟
    - الان دو ساله، مگه نمی دونستی؟
    - چرا، منتها فکر می کردم یه دستی سرهمون اتاق ها کشیدین، نه این جوری!
    حسام خندید:
    - واسه اینه که هنوز عمه این جا رو ندیده. عمه که بیاد ببینه از فردا کل فامیل از رنگ پشت بوم همسایه بغلی هم خبردار می شن، چه برسه به خود ویلا.
    توی خانه هم به قشنگی بیرون بود، مرتب و تر تمیز. پرده ها و مبل ها و اتاق ها در عین سادگی هماهنگ و زیبا بود. رعنا پرسید:
    - این جا رو مامان اینا درست کرده ن؟
    حسام با افتخار گفت:
    - مامان اینا؟ مامان از وقتی ساخته شده، همه ش دو دفعه با بابا اومده ن این جا، اونم با عجله و رفته ن. خاله که همون دو بار رو هم نیومده، بقیه ام از اونا بدتر. همه ش سلیقه خود منه خواهر جان، کجای کاری؟
    وقتی رعنا با ناباوری نگاهش کرد، خندید و گفت:
    - خب، یه خورده هم سلیقه خواهر دوستام!
    رعنا سری تکان داد و گفت:
    - گفتم کار تو نمی تونه باشه!
    - بنده خدا بازم خودم بودم که تونستم سلیقه همه شون رو این قدر قشنگ با هم هماهنگ کنم، این سخت تر از کاری که تو می گی نیست؟!
    رعنا گفت:
    - با این رویی که تو داری جواب تو رو دادن سخته برادر جان!
    - دست شما درد نکنه! حالا جای فضولی برید واسه خودتون یه اتاق انتخاب کنین وسایلتون رو بذارین. پس فردا که خانواده شمعدانی بیان نیم متر جا این جا حکم طلا رو پیدا می کنه. از من گفتن بود، خود دانید.
    غیر از یک اتاق خواب طبقه پایین، چهار تا اتاق خواب هم طبقه بالا بود که یکی از آن ها رو به دریا بود و کوچک تر از سه اتاق دیگر با پرده های سفید و آبی و دو تخت که من و رعنا به هم چسباندیم و آن جا شد اتاق ما.
    تقریبا تا عصر طول کشید تا خانه را آن طور که رعنا دوست داشت تمیز کردیم و حسام مایحتاج یا به قول خودش آذوقه چند روز را تهیه کرد و تازه از تلاش و تکاپویی که می کرد فهمیدیم که همان شب مهمانی دارد و دوست هایش را دعوت کرده. وقتی با اعتراض ما روبرو شد، گفت:
    - ا ، بیا و خوبی کن، مثه این که شماها بی دعوت اومدینا! ما به شما کاری نداریم، دوست های من همه شون مثل خودم آقا و کاری هستن، تازه بعد از شام می آن، پذیرایشون با خودم، دیگه حرف سر چیه؟
    نمی توانست حرفی باشد، چون به قول او ما زورکی و بی دعوت آمده بودیم. البته به حال من فرقی نمی کرد، با دعوت یا بی دعوت، حوصله مهمانی و شلوغی و آن هم یک جمع ناآشنا را نداشتم. این بود که بعد از شام همراه کیمیا به اتاقمان رفتم و خیلی زود هم به خاطر بی خوابی شب قبل و خستگی خوابم برد.





  2. #12
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    ACCOUNTING & BusinesS ManagemenT
    نوشته ها
    2,442
    ارسال تشکر
    408
    دریافت تشکر: 1,276
    قدرت امتیاز دهی
    126
    Array

    پیش فرض پاسخ : رمان برزخ اما بهشت (نازی صفوی)

    قسمت دوازدهم:



    نمی دانم چقدر از خوابیدنم گذشته بود که چشم هایم با صدای ساز و آوازی که از پایین می آمد نیم باز شد. اول گیج شدم. چند لحظه طول کشید تا یادم افتاد کجا هستم و فهمیدم که دوست های حسام آمده اند.
    دنده به دنده شدم و چشم هایم را بستم ولی خوابم نبرد و در عین حال صدای آهنگ قشنگ و شادی که راز پایین می آمد کاملا خواب را از سرم پراند. ناچار نشستم و بی اختیار گوش هایم را تیز کردم که یکدفعه صدای آهنگ قطع شد و صدایی مردانه و رسا شروع به خواندن کرد.
    صدای گرمی که به خاطر بسته بودن در و صدای موج دریا و جیرجیرک ها که از بیرون پنجره، اتاق را پر می کرد، فقط وقتی اوج می گرفت به گوشم می رسید. از جا بلند شدم و آهسته در را نیمه باز کردم. به محض این که درباز شد انگار فضای اتاق پر از صدای گرمی شد که آدم را مجذوب می کرد و بی اختیار به زمزمه وامی داشت.
    با عجله لباسم را عوض کردم و از پله ها سرازیر شدم، دلم می خواست بدانم این صدای کیست؟ ولی از دیدن آن همه آدم که در حدود بیست نفر می شدند و پشت به پله ها، رو به شومینه، دایره وار نشسته بودند، یکه خوردم. از پایین رفتن پشیمان شدم. ایستادم و فکر کردم برگردم بالا، از آن جا هم می شود شنید. ولی شنیدن آن صدا که با آهنگی دلنشین می خواند:
    تو ای پری کجایی که رخ نمی نمایی
    از آن بهشت پنهان دری نمی گشایی
    باز وسوسه کرد یکی – دو پله دیگر پایین بروم، هنوز پایم روی پله دومی نرفته بود و صورت آقایی را که با چشم بسته می خواند درست ندیده بودم که چشم هایش باز شد و بلافاصله نگاهش به من افتاد.
    از یکه ای که خورد و مکثی که کرد و نگاهش که خیره به من ماند، یکدفعه همه چشم ها به عقب و سمت من برگشت. نمی دانم از حالت خیز گرفته ام جا خورد یا از این که یکدفعه در تاریک و روشن پله ها پیدایم شده بود، ولی هرچه بود زود دوباره زود دوباره مصراع را از اول خواند و همین باعث شد همهمه ای که ایجاد شده بود ساکت شود و همه باز رویشان به سمت او برگردد و من نفسم بالا بیاید. ولی با تمام خجالتم نتوانستم برگردم بالا و ناچار همان جا روی پله نشستم، در حالی که قلبم چنان به تلاطم افتاده بود که تقریبا دیگر اصلا صدای او را نمی شنیدم.
    وقتی بالاخره شعر تمام شد و صدای کف زدن بلند شد و دوباره همه به دنبال نگاه او به سمت من برگشتند، حسام به داد من که نمی دانستم چه کار کنم رسید و با صدای بلند من را صدا زد و گفت:
    - ماهنوش!
    و رو به دیگران اضافه کرد:
    - دختر عمویم، ماهنوش.
    بعد رو به همان آقا که آواز می خواند و هنوز با دقت مرا نگاه می کرد گفت:
    - قابل توجه آقا شهاب که انگار اژدها دیده بود!
    همه خندیدند و من مجبور شدم پایین بروم و با همه سلام و احوالپرسی کنم ولی به محض این که آهنگ بعدی شروع شد، با وجود اصرار رعنا، باز برگشتم بالا و این بار با گوش دادن به صدای آن ها خوابم برد و البته این آخرین بار نبود که آن ها را دیدم، چون تقریبا تا آمدن مادر و بقیه، هر شب، و بعد از آمدنشان چندیدن بار دیگر هم آن ها آمدند و این باعث شد که نه تنها دیگر خودم را پنهان نکنم، به قول رعنا بشوم یک مشتری پر و پا قرص که شب های بعد انتظار آمدن آن ها را می کشید.
    این بود که تا آمدن مادر این ها، شب هایمان این طور می گذشت و روزها هم، وقت من و رعنا که تازه بعد از مدتی که آمده بود توانسته بودیم کاملا تنها باشیم و سرفرصت با هم حرف بزنیم، به مرور خاطرات گذشته و درد دل می گذشت.
    یک روز، همان طور که کنار ساحل بین ماسه ها نشسته بودیم و حسام با کیمیا بازی می کرد، بی آن که به سوالم فکر کنم از رعنا پرسیدم:
    - رعنا، خیلی دوستش داری؟
    برگشت و با تعجب گفت:
    - کیمیا رو؟
    سرم را تکان دادم. لبخندی شیرین زد و گفت:
    - دوستش دارم.
    از حرف مسخره ای که زده بودم، پشیمان شدم. خودم گفتم:
    - چقدر حرفم احمقانه بود.
    - نه، چرا احمقانه بود؟ باور می شه بعضی وقت ها خودم هم از خودم می پرسم که چقدر دوستش دارم؟ ولی هیچ وقت نتونسم جواب بدم، آدم زندگی دوباره ش رو چقدر دوست داره؟
    منظورش را نفهمیدم و هاج و واج نگاهش کردم. آهی عمیق کشید، نگاهش را از کیمیا گرف و برگش و گفت:
    - کیمیا برای من فقط بچه نیست، زندگی دوباره س ....
    مات و گیج نگاهش کردم که ادامه داد:
    - می دونی، کیمیا رو خدا وقتی به من داد که از همه چیز بدم اومده بود، آن قدر حالت پوچی و افسردگیم شدید بود که ...
    فریاد حسام که گفت:
    - بچه ها بریم ناهار بخوریم؟ من دارم ضعف می کنم.
    حرفش را قطع کرد و من متحیر و گیج مجبور شدم از جا بلند شوم. اما تا موقع خواب بعدازظهر که باز تنها شدیم، همه اش فکر می کردم آن حرف ها را تصور کرده ام، نشنیده ام.
    برای همین، به محض این که کیمیا خوابش برد، دستم را ستون سرم کردم، به سمت رعنا غلت زدم و پرسیدم:
    - از فکر حرفت بیرون نمی آم.
    - کدوم حرف؟ این را که گفتم این « خم شد و بوسه ای نرم از گونه کیمیا برداشت » زندگی دوباره منه؟
    سرم را تکان دادم. نگاهی به من و بعد به کیمیا کرد، آهسته پتو را تا زیر چانه اش کشید و بعد نشست:
    - طولانیه، حوصله ش رو داری؟
    آن قدر مشتاق بودم که خودش از نگاهم فهمید، لبخندی محو زد، زانوهایش را بغل کرد و در حالی که از پنجره به دریا چشم می دوخت، گفت:
    - ماهنوش، یادته اون وقت ها من چقدر عاشق شعر و کتاب و موسیقی بودم؟ یادته همیشه آرزوم بود بلد باشم پیانو بزنم؟ یا خانواده مون یه جوری بود که به این چیزها اهمیت می داد؟ یادته یه روز که شعرمو توی پیک دانش آموز چاپ کرده بودن، با چه ذوقی اومدم خونه پیک رو دادم دست مامان؟ وقتی خوند و فقط گفت قشنگه، بدون این که حتی اسم من رو که زیرش نوشته شده بود ببینه، چقدر گریه کردم؟ که چرا نفهمیدن؟ آخر تو دلت سوخت، اون وقت یواشکی رفتی گفتی؟ ولی هیچ وقت این غصه از دلم بیرون نرفت که چرا هیچ کس توی خونه ما برایش مهم نیست که من به چی علاقه دارم. از بچگی همیشه وقت هایی که تو هر جوری بود به قول خودت حقت رو از این و اون می گرفتی، بهت حسودیم می شد. دوست داشتم منم می تونستم لااقل با شیطنت و شلوغی غصه م رو بیرون برزیم ولی همیشه ساکت بودم. بزرگ تر که شدم، فکر می کردم واقعا توقع زیادی از خانواده ام دارم. چطوری می شه توی اون خونه شلوغ و پلوغ از مامان اینا توقع داشته باشسم که حواسشون به عشق و علاقه های من هم باشه! همه ش به خودم می گفتم:
    - - یه روز وقتی ازدواج کنم و از این خونه برم، می روم دنبال همه چیزهایی که دوست دارم و با مردی ازدواج می کنم که حرفم رو بفهمه.
    همه آرزوهام رو گذاشتم برای بعد از ازدواج و این اشتباه خیلی بزرگی بود. چون، ماهنوش آرزوهای ما را جز خودمون هیچ کس نمی تونه برآورده کنه. بگذریم، یادته وقتی بهرام آمده بود خواستگاری، تو گفتی خیلی بی معرفتی، منو می ذاری می ری خارج، چی گفتم؟ گفتم:
    - می رم اون جا هم درس می خونم، هی پیانو یاد می گیرم، برمی گردم.
    احساسم این بود اون جا توی همه خونه ها مثل توی فلیم ها یک پیانو هست، آدم ها همه تحصیلکرده و مرتب و تر و تمیز و خوشبختند، و فقط کافیه آدم اون جا زندگی کنه تا خوشبخت باشه. نمی دونم چرا اون قدر احمقانه فکر می کردم. وقتی بهرام آمد خواستگاری فقط چون پسری مرتب و آراسته بود و پدر و مادرش جوان و شیک و خانواده اش کم جمعیت، فکر کردم حتما عاشق هون چیزهاییه که من هستم، فکر می کردم از این که زنش این قدر روحیه ش لطیفه لذت می بره، که به وجودم افتخار می کنه و ...
    خندید:
    - ماهنوش، آخه چرا اون قدر کله پوک بودم، من نوزده سالم بود، چرا اون قدر رومانتیک و رویایی فکر می کردم، که حتی در مورد علایقم با بهرام حرف نزدم؟ توی تمام دفعاتی که با بهرام حرف زدم، یک بار ازش نپرسیدم که شما شعر دوست داری؟ یا مثلا چه آهنگی گوش می دی؟ یا اهل مطالعه هستی؟ اگه هستی چه جور کتاب هایی می خونی؟ اون قدر مطمئن بودم که علایقم مایه افتخار اون می شه که ...
    دوباره خندید:
    - باورت می شه؟ از فکر این همه حماقت خودم دیوونه می شم ...





  3. #13
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    ACCOUNTING & BusinesS ManagemenT
    نوشته ها
    2,442
    ارسال تشکر
    408
    دریافت تشکر: 1,276
    قدرت امتیاز دهی
    126
    Array

    پیش فرض پاسخ : رمان برزخ اما بهشت (نازی صفوی)

    قسمت سیزدهم:



    خلاصه همه چیز بر وفق مراد بود تا یک ماه بعد از این که از ایران رفتیم. وقتی اون جا مستقر شدیم، یواش یواش فهمیدم که چقدر روحیات بهرام برایم ناشناس و گنگه. بهرام اصلا احساساتی و رومانتیک نبود، حساب همه چیز براش مثل فرمول های کتاب هاش، فقط وقتی معنا داشت که با احساس ربطی نداشته باشه. این که شعر نخونده بود یا دوست نداشت هیچی، از شعر و کتاب های ادبیات و رمان حالش به هم می خورد و نفرت داشت. وقتی اولین بار دفتر شعرم رو برایش باز کردم و با چه ذوقی بهش گفتم این شعرها رو خودم گفتم، می دونی چی گفت؟ قیافه ش انگار که اژدها دیده درهم رفت و گفت:

    - چی؟ مگه تو شعر دوست داری؟ نکنه می خوای اینا رو برای من بخونی؟ من از شعر و این مزخرفات حالم به هم می خوره!

    دیگه بقیه ش رو نپرس. یواش یواش فهمیدم تمام آرزوهای من برای بهرام مسخره س و بچگانه، و از اون بدتر روشی بود که او این تفاوت افکارمون رو به من فهموند، چون هیچ فشاری برای درک کردن من به خودش نیاورد.
    پوزخند تلخی زد و ادامه داد:
    - بهرام خیلی بی رودربایستی گفت که از زن های احساساتی و شاعر مسلک بدش می آد و همیشه از این که با زنی احساساتی ازدواج کنه وحشت داشته و ... واسه همینم دنبال دختر یکی یکدونه و تی تیش مامانی نرفته ... لابد پیش خودش حساب کرده بود من چون توی یک خانواده شلوغ بزرگ شده م افکارم به قول اون تی تیش مامانی نیست. دیگه بقیه ش رو خودت حدس بزن. به مرور اون قدر افسرده و ناامید شدم که تصمیم گرفتم از بهرام جدا بشم و به ایران برگردم ولی درست توی اوج ناامیدی متوجه شدم که حامله م، برای همینه که بهت می گم کیمیا عمر دوباره منه.
    - وجود او باعث شد قید تمام علایق دیگه م رو به راحتی بزنم و دیگه حتی به آرزوهایم، به شعر و موسیقی و رفتار بهرام، فکر هم نکنم. این شد که رفته رفته تمام آرزوهام شد عشقی که به کیمیا داشتم. خصوصا وقتی که کیمیا زود به دنیا آمد و به خاطر ضعف بنیه احتیاج به مراقبتی مضاعف داشت. کیمیا وقتی به دنیا آمد مشکل تنفسی داشت، هنوز هم داره و نباید سرما بخوره ...
    بعد یکدفعه حرفش را قطع کرد و گفت:
    - ولش کن، بگذریم.
    نگاه غمگین و آزرده اش من را یاد رعنای گذشته ها، رعنای بچگی می انداخت با این تفاوت که حالا مثل گذشته ها دیگر زود لب برنمی چید و زیر گریه نمی زد. ولی هنوز هم مثل قدیم سرگشتگی اش من را بی قرار و ناراحت می کرد. ته دلم به خودم که با سوالم ناراحتش کرده بودم بد و بیراه می گفتم که رعنا بعد از چند لحظه سکوت پرسید:
    - راستی ماهنوش، زندگی تو چی شد؟ چرا این طوری شد؟ من همیشه خدا رو شکر می کردم که تو به اون چیزی که می خواستی رسیدی، چون می دونستم که تو ذاتت با من خیلی فرق داره و تحمل من رو نداری، واقعا یه دفعه چی شد؟
    نگاهش دوباره نگاه پر از آرامش رعنای همیشگی شده بود و این به من هم آرامش می داد و باعث می شد ازش ممنون باشم و با عجله جوابش را بدهم تا فکرش را از گذشته اش دور کنم، از آنچه آن چشم های آرام را مشوش و غمگین می کرد. این بود که سریع در جوابش گفتم:
    - یه دفعه نشد، از اول بود، من نفهم بودم.
    پوزخندی زدم و ادامه دادم:
    - خب، نفهمی و آسودگی هم همیشه یه جورهایی با هم هستن دیگه.
    بعد بی اختیار سگرمه هایم توی هم رفت و آه عمیقی کشیدم.
    رعنا فوری گفت:
    - اگه ناراحت می شی ...
    حرفش را قطع کردم و سعی کردم گره ابروهایم را باز کنم. گفتم:
    - نه، ناراحت نمی شم، برای تو دوست دارم بگم، داشتم فکر می کردم از کجا بگم.
    رعنا آهسته گفت:
    - از اول بگو.
    این بار نگاهم را از رعنا برداشتم و به قاب پنجره خیره شدم و سعی کردم به گذشته برگردم، به همان اول، به پنج سال و نیم پیش، به اوایل زندگی مثلا زناشویی ام که به خیال خودم با عشقی آتشین شروع شده بود. به سال آخر دبیرستان و هیجده سالگی ام و به نمایشگاه بزرگی که همان موقع ها سر دوراهی یوسف آباد و نزدیک مدرسه ما باز شده بود و از اواسط سال، تقریبا هر روز در مسیر برگشت از مدرسه، دم در آن پسری مرتب و منظم و اتو کشیده را می دیدم که انگار مثل شیشه های مغازه اش، او را هم ساییده بودند، پسری سبزه، با صورتی زیبا و قامتی کشیده و ورزیده و رفتار و نگاهی که آن موقع ها به نظر من بی نظیر بود.





  4. #14
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    ACCOUNTING & BusinesS ManagemenT
    نوشته ها
    2,442
    ارسال تشکر
    408
    دریافت تشکر: 1,276
    قدرت امتیاز دهی
    126
    Array

    پیش فرض پاسخ : رمان برزخ اما بهشت (نازی صفوی)

    قسمت چهاردهم:


    یک موقع به خودم آمدم که دیدم فکر و ذکرم دیدن آن پسر مرتب توی راه برگشتم از مدرسه است و این شد که یک روز وقتی همان طور که کلاسور به بغل از کنارش می گذشتم، سلام کرد، من بی اختیار چنان لبخندی زدم که .....
    - یادته رعنا؟ چقدر اون روز بد و بیراه گفتی؟ یادته با من قهر کردی؟ و من چقدر ذوق کردم که تو از فرداش جلوتر از من رفتی؟
    رعنا لبخندی با نمک زد و سرش را تکان داد. من که از آرامش او دلم آرام گرفته بود ادامه دادم:


    - هیچی دیگه. این یک سلام و یک لبخند همان خشت کج اول شد. از اون بدتر این که من خشت های بعدی رو خودم، تند و تنهایی گذاشتم. راستش رعنا، الان به تو دارم حقیقت رو می گم، حالا که به گذشته ها برمی گردم می بینم بیشتر چیزهایی که من در مورد او می گفتم، زاییده تصورات خودم بود، هرچیزی که دوست داشتم اون باشه، فکر می کردم که هست، در حقیقت من واسه خودم رفته رفته یک فرید از آرزوهایم می ساختم که با اون فریدی که بود زمین تا آسمون فرق داشت.

    رعنا گفت:
    - نمی فهمم. یعنی چی؟
    - هیچی دیگه. بعد از اون سلام که دیگه خودت می دونی چی شد، همه خانمی من، اون هم از ترس تو، دو روز طول کشید، روز سوم جواب دادم و بعد دیگه حرف و نامه و ....
    بی اختیار زهرخندی تلخ صورتم را پوشاند:
    - چقدر احمق بودم. اون موقع که همه شب و روز سرشون توی کتاب و دفتر برای امتحان نهایی سال چهارم بود، من نفهم، فکر و ذکرم شده بود اون و نوشتن نامه و خوندن نامه هایی که حالا می دونم بیشتر کلماتش رو از نامه هایی که دخترهای دیگه بهش می دادن، پشت سرهم ردیف می کرد و تحویل من می داد. یادته روز اول که گفتی چرا به این پسره هیز جواب دادی، می خواستم خفه ت کنم؟ تو درست شناخته بودیش، من چون دلم می خواست اون رو عاشق ببینم، چشماش رو هم عاشق می دیدم، نه وقیح. تازه فکر می کردم تو هم از حسودی این که به تو نگاه نمی کنه لجت گرفته. بعد که بهرام اومد خواستگاریت، چقدر ذوق کردم که تو دیگه چشمت دنبال اون نیست ....
    رعنا این بار غش غش خندید ولی من فقط به زور توانستم لبخند بزنم. آدم به نفهمی خودش نمی تواند بخندد. رعنا گفت:
    - این ها رو که می دونم از بعد از عروسیتون بگو.
    - خب بعد از عروسیمون مربوط به همون قبل می شه دیگه، شش ماه نشد که اول صدای مادر و پدر خودش در اومد.
    - مادر و پدر خودش؟!
    - آره مادر و پدرش، اول سربسته و به زبون بی زبونی هی گوشه و کنایه می زدن، که زن باید حواسش به شوهرش باشه، زنه که مرد رو می سازه، زن اگه بخواد مرد یاغی رو مطیع می کنه و ... من هم که خنگ و کله خراب. از یک طرف اصلا نمی فهمیدم منظورشون چیه، از طرف دیگه لجم می گرفت که چرا برا من تعیین تکلیف می کنن. هیچی بالاخره مادرش یک روز صاف و پوست کنده نشست باهام حرف زد که تو باید حواست به شوهرت باشه و مردی که زن داره، دلیلی نداره همه ش پی بزک و دوزک باشه، باید بره پی یک لقمه نون و کاسبی. مگه پدر و مادر تا کی هستن و ما چهار تا بچه دیگه هم داریم و ......
    - خلاصه کم کم فهمیدم که شوهر بنده مجنون هزار لیلی س. اهل کار که نبود، معمولا تا ظهر می خوابید بعد تا به قول مادرش به بزک و دوزکش می رسید، می شد ساعت یک و نیم – دو، که از خونه می رفت بیرون. اوایل که فکر می کردم شوهر نازنینم می ره پی نان در آوردن و سرکار، سخت نبود ولی از وقتی فهمیدم تنها کاری که نمی کنه همون کاره، کشمکشمون شروع شد. اونم انگار منتظر بود، خیلی زود رویش باز شد. خلاصه پرده ها که کنار رفت و من شخصیت واقعیش رو شناختم، مصیبت شروع شد. تازه فهمیدم پدر و مادرش اصلا برایش به قول خودشون زن گرفتن که اهل بشه و آقا تا چند ماه قبل از آشنایی با من تصمیم داشته با یک زن بیوه بزرگتر از خودش که بچه هم داشته عروسی کنه. واسه همین خانواده اش اون قدر سریع اومدن خواستگاری من و به قول خودشون به هر سازی که ما زدیم رقصیدن. تو رو خدا ببین چقدر مسخره س، وقتی کسی نمی تونه خودش درست فکر کنه، چطور می تونه برای کس دیگه زندگی درست کنه؟ وقتی اون ها یک عمر نتونستن جلوی بچه ای رو که بزرگ کردن بگیرن، من چطور می تونستم؟ اصلا می شه مردانگی و شرافت و غیرت رو یاد داد؟ می شه یک دروغگو رو صادق کرد؟ یک سال بعد از عروسیمون، زندگیمون کاملا به هم ریخت، مدام دعوا داشتیم و بگو و مگو. از سال دوم اختلافمون به خانواده ها کشید و میونه من با خانواده ش هم به هم خورد، در عین حال حمایتشون رو هم از دست دادم. پدرش دیگه کمکمون نکرد و من تازه فهمیدم که به اصطلاح شوهر من توی زندگی مالی ما هم هیچ کاره س.
    - چون فرید آفریده شده بود واسه خوشگذرانی و عیاشی و تنها ثروتی که زیباییش بود، برای گذران زندگی به درد نمی خورد. تو یک مرد رو وقتی می تونی دوست داشته باشی که مرد باشه، نه نامرد. تو به مردانگی یک مرد احترام می گذاری نه به زیباییش. زیبایی مال فوقش چند ماهه، بعد به وجودش باید احترام بگذاری و این وجود، چیزی بود که او نداشت. وقتی یخش وارفت و خود واقعیش رو شناختم از گندابی که زیر اون نقاب قشنگ بود، دلم به هم خورد. یک مرد بددهن و بی ادب و تن پرور و از خود راضی که عاشق خودش بود. خودی که فقط یک چشم و ابرو و ظاهر آراسته بود، بقیه ش ....
    بی اختیار سرم را تکان دادم، انگار می خواستم تصویر چندش آورش را از سرم دور کنم و همان طوری ادامه دادم:
    - خلاصه بعدها فهمیدم که او در مورد همه چیز دروغ گفته، همه چیز. اون یک سال و نیم آخر بی نهایت سخت گذشت، ازش متنفر شده بودم. رعنا، متنفر ....
    ساکت شدم. هجوم نفرت نفسم را بند آورد.
    چند لحظه بعد صدای رعنا را که با احتیاط حرف می زد شنیدم:
    - ولی ماهنوش! بابا اینا که تحقیق کردن، کسی چیز بدی نگفته بود.
    نگاهش کردم. آه عمیقی کشیدم و گفتم:
    - بابا اینا از چی تحقیق کردن؟ درون یک آدم مزخرف؟ اون ها از همه جا پرسیده بودن این آقای کریمی چه جور آدمیه، همه گفته بودن مرد محترمیه، آدم شریفیه، یادت نیست؟ بابا گفت همه خیلی از خانواده ش تعریف می کنن، پسره رو هم می گن سرباز بوده، تازه اومده ولی خانواده محترمی ان! خانواده اش هنوز هم برای مردم محترمند، چون مردم که با پسر اون ها زندگی نمی کنن!
    - خانواده اون ها هیچی، چرا از خانواده خودمون کمک نخواستی؟
    - چه کمکی؟ بخوام که شوهر من رو سربراه کنن؟ یا بهش پول تو جیبی بدن و ازش یک مرد بسازن؟ البته یک بار اومدم، نه به عنوان کمک. همون اوایل اختلافمون اومدم گفتم نمی تونم زندگی کنم، به درد هم نمی خوریم، می خوام جدا شم. ولی سه روز بعد دیدم با خانواده ش پا شد اومد حرف زد، قول داد، بابا و عمو هم من رو صدا زدن و سربسته بهم حالی کردن که باید برم و حرف طلاق رو نزنم. من هم رفتم ولی بعدها توی دعواها از زبونش شنیدم عمو با باباش تماس گرفته بوده و او این رو هی کوبید تو سرم و اون طوری که دلش می خواست تعبیر کرد. که بدبخت اون ها سه روز هم نگهت نداشتن، اومدن به پای ما افتادن، دیگه از خانواده خودم هم بریدم. تصمیم گرفتم تکلیفم رو خودم روشن کنم و دیگه از کسی کمک نخوام و این شد که دیگه سراغ اینام نیومدم اون وقت درست توی اون وانفسای زندگیم بود که فهمیدم حامله م.....
    - با همه نفرتی که ازش داشتم و از زندگیم، به خاطر بچه م سعی کردم دوباره زندگیم رو بسازم و تحمل کنم، ولی نشد. پرده های بینمون بیشتر از اون پاره شده بود که بشه رفوش کرد. یکی دو سال آخر دیگه کارمون به زد و خورد هم کشیده بود. باور می کنی من هم مثل چاله میدونی ها دهنم رو باز می کردم و هرچی به زبونم می آمد فریاد می زدم. واسه بیرون ریختن خشم و نفرتم راه کجی رو انتخاب کرده بودم که من رو همپای او یا شاید بی شخصیت تر از او می کرد. و در آخرین زد و خوردمون بود که ....
    مکث کردم تا دوباره رنج و نفرتی را که به دلم چنگ می زد، مهار کنم نفس بلندی کشیدم.
    چند لحظه بعد رعنا دوباره با احتیاط پرسید:
    - بچه ت، بچه چی شد؟
    سوزش نیشتری قلبم را به درد آورد و صدایم را لرزاند. شمرده شمرده ادامه دادم، انگار نه برای رعنا برای خودم بود که گذشته را کنار هم می چیدیم.
    - چهارماه و نیم از حاملگیم گذشته بود که یک روز دوباره دعوامون شد. هیچی توی خونه مون نبود. صاحبخونه مدام برای اجاره های عقب افتاده سر و کله اش پیدا می شد و من که اعصابم به شدت ضعیف شده بود و هیچ جوری تحمل نداشتم، فراموش کردم که حامله م. وقتی باز بی اعتنا به حرف هام سرش رو زیر انداخت که بره، توی پله ها دنبالش کردم ... ده – دوازده پله پرت شدم و ... بقیه ش رو هم که حتما می دونی، دادگاه و پزشکی قانونی و ....
    رعنا، مات و مبهوت از جا پرید و با تعجب گفت:
    - پزشکی قانونی؟ پزشکی قانونی برای چی؟
    حرص و غم با هم وجودم را پر کرد و بی اختیار دندان هایم به هم ساییده شد. تصویر آن روزهای لعنتی جلوی چشمم جان گرفت و با نفرت گفتم:
    - مگه نمی دونی؟ واسه این که ثابت کنی با یک حیوون زندگی می کنی، واسه این که رها بشی، واسه این که به کم ترین حقت به عنوان انسان برسی، باید گواهی داشته باشی، دلیل و مدرک داشته باشی، یک جایی از بدنت لااقل شکسته باشه یا جای ضرب و جرح داشته باشه و من حالا گواهی داشتم. یک ورقه که ثابت می کرد کتک خورده م، که بچه م رو از دست داده ام، که .... هیچ کس به خجالت و احساس حقارتی که آدم جلوی دکتر، توی راهروی دادگستری یا پزشکی قانونی یا توی دادگاه و جلوی قاضی می کنه، به اون حس کوچک شدنی که باید به زبون بیاره که چه مرگشه فکر نمی کنه. وقتی دکتر می پرسید از شوهرت کتک خورده ی؟ چندشم می شد، خجالت می کشیدم، رویم نمی شد سرم رو بلند کنم. فکر می کردم تمام مردم با نگاهشون دارن می گن:
    - این زنه از شوهرش کتک خورده ...
    ساکت شدم. نفسم از خشم بند می آمد. بعد آه عمیقی کشیدم گفتم:
    - دلم می خواد هم اون رو و هم همه مردهای نفرت انگیز رو با دست های خودم خفه کنم، موجودات کثیفی که از یک زن، از یک آدم، از یک موجود ضعیف و لطیف، یک موجود حقیر و حیران و درمانده می سازن.





  5. #15
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    ACCOUNTING & BusinesS ManagemenT
    نوشته ها
    2,442
    ارسال تشکر
    408
    دریافت تشکر: 1,276
    قدرت امتیاز دهی
    126
    Array

    پیش فرض پاسخ : رمان برزخ اما بهشت (نازی صفوی)

    قسمت پانزدهم:

    دندان هایم بی اختیار به هم فشرده می شد و در حالی که صدایم از غضب می لرزید، تازه متوجه می شدم که دارم برای اولین بار از گوشه هایی از زندگی ام پرده برمی دارم که تا آن موقع برای هیچ کس نگفته بودم، برای هیچ کس، ولی دیگر دوست داشتم بگویم، درست مثل دمل چرکی که نیشتر خورده باشد، جراحت و چرکی که وجودم را بیمار کرده بود راه به بیرون باز کرده بود و بی اختیار از فکرم به زبانم جاری می شد، بدون این که بتوانم افکارم را تفکیک کنم. انگار چرک و خون افکار مسموم با هم از درون وجودم مثل سیلابی غیر قابل کنترل می خروشید و می جوشید و بیرون می ریخت با قدرتی که از کنترل خود من هم خارج بود! و این کاری بود که دکتر محمودی با تمام سعی و تلاشی که کرد موفق به انجام آن نشد.

    اما حالا ... من که حرف زدنم در اختیار و اراده خودم هم نبود آن قدر برای گفتن عجله داشتم که نمی توانستم افکارم را دسته بندی کنم. مثل زندانی ای که بعد از مدت ها از زندان تنگ و تاریک رها شده باشد و دست و پایش را برای نفس کشیدن و بلعیدن هوا یا نگاه کردن به مناظر و آفتاب گم کند ... بی اختیار و با سرعت افکارم را بیرون می ریختم، بدون این که بتوانم آن ها را به هم ربط بدهم. فقط می خواستم بگویم، از تمام آن چیزهایی که روحم را مثل سوهان تراشیده و تحلیل برده بود، از تمام آن دردهای نگفتنی که مثل شکنجه ای مدام عذابم داده و از شدت رنج به مرز جنون رسانده بود و بعد زمانی که دیگر توانم را از دست داده بودم به قعر بی تفاوتی و پوچی پرتابم کرده بود. و حالا واگویۀ آن رنج ها نه برای رعنا، شاید بیش تر برای خودم بود. گذشته ام را به بهانه رعنا جزء به جزء کنار هم می چیدم تا به پوچی و بی ارزشی آنچه از دست رفته بود بیشتر نگاه کنم و باور کنم این اشتباه من بود که روحم را به چهار میخ کشیده و از بین برده بود. و به جای انتقام گرفتن از کسی که باعث آزارم شده بود از خودم انتقام گرفته بودم. و حالا از لا به لای حرف های خودم به این حماقت پی می بردم و همراه رعنا همه چیز را از نو مرور می کردم.
    پس رو به رعنا کردم و از این آخرین غدۀ پنهان روحم هم پرده برداشتم:
    - می دونی رعنا! طعم خیانت دردیه که وقتی توی جونت نشست، مگه با مرگ زجرش را فراموش کنی، اون وقت هر چه سهم تو از غل و غش و پدرسوختگی کم تر باشه و هرچی وجودت صاف تر، این زخم عمیق تر خراش می ده، و رگ و پی احساست رو قطع می کنه. به خدا راست می گن که آدم از هرچی وحشت داشته باشه همون سرش می آد، من هم به دردی مبتلا شدم که همیشه ازش وحشت داشتم، دردی غیرقابل تحمل، درست انگار شاهرگت رو به کندی ببرند و تو هم زجر برش رو ذره ذره حس کنی، هم زجر آهسته آهسته جان دادن را.
    - وقتی فهمیدم که مرد زندگی نیست، که چشم هایش با من صادق نیست، همان زمانی بود که تیغ روی شاهرگم قرار گرفت و درست چهار سال تمام، آرام آرام این برش لعنتی طول کشید.
    باز ساکت شدم، هجوم احساس نفرتی که از تداعی گذشته وجودم را پر می کرد ساکتم کرد. خشم و غضب استخوان هایم را لرزاند. زانوهایم را بغل کردم و از پنجره به دریا خیره شدم ولی چند لحظه بعد، باز بدون اختیار، افکارم مثل زمزمه ای آهسته به زبانم جاری شد:
    - اول که دوستش داشتم این جون کندن، زجرش چند برابر بود، ولی رفته رفته باور کردم که اصلا اون که من دوست داشتم این آدم نفرت انگیز نبود. وقتی باور کردم که آدم خائن مثل لجن متعفن و نفرت انگیزه، سوزش زخمم کم تر شد یا شاید تحملش آسون تر شد. ولی وقتی زمان گذشت یا الان، می دونی چی فکر می کنم؟ « نگاهم با نگاه رعنا گره خورد، با نگاهی که مثل درون من کلافه و بی قرار و سرشار از غم بود » رعنا، آدم ها هر کدوم مثل شکل های ظاهرشون ظرفیت های متفاوت دارن و هرکسی مطابق ظرفیت روحیشه که دنبال جفت می گرده. شاید خطای اصلی از من بود که از کسی که روحی حقیر داشت توقع بالایی داشتم. چون آن موقع نمی دونستم که بعضی آدم ها مثل حیوونن، غریزی زندگی می کنن، غریزی بزرگ می شن، غریزی جفت گیری می کنن و ... و او علاوه بر حیوانیت جزو آن دسته از حیوون هایی بود که احتیاج داشت هر دفعه به یک جای گله بزنه.
    ساکت شدم. آه کشیدم و پوزخند زنان گفتم:
    - در عوض می دونی از همنشینی با این گرگ دیگه چی فهمیدم رعنا؟!
    باز نگاهم به سمت پنجره و دریا برگشت و شمرده شمرده گفتم:
    - فهمیدم که وقتی از عشق هدر رفته رنج می بری، یک جور درد می کشی. وقتی اون عشق نفرت می شه یک جور دیگه. چیزی که هست این درد مثل سوهان، روحت رو مدام می تراشه یا شاید نه مثل سوهان، مثل اره برقی پرقدرتی که مدام پایه های تحملت رو می بره و هرکسی توان تحملش رو نداره. من یکی از همون کسانی بودم که توان روح و جسمم با هم از دست رفت، له شدم، فرسوده شدم و بعد مردم، به معنای واقعی کلمه مردم. اون لال شدن ثمره مرگ روحم بود، رعنا! ثمره جان کندن بی صدایی که شیره وجودم رو گرفت، بدجور هم گرفت و وقتی ضربه آخر فرود اومد که بچه رو هم از دست دادم، اون وقت بود که جان کندنم کامل شد ....
    نگاهم به موج ها خیره ماند و ساکت شدم. چند لحظه بعد گرمای دست رعنا که آهسته دستم را فشار می داد مرا به زمان حال برگردانده بود و می شنیدم که می گفت:
    - پس حالا که مطمئنی نباخته یی ناراحتی برای چی؟ وقتی محبتی در میون نباشه، غصه و جون کندن برای چی؟
    لبخند زدم، دستش را فشار دادم و آخرین ورق باقی مانده را ناگفته های ذهنم را شمرده شمرده برایش گفتم:
    - نمی دونم کجا یه وقتی خونده بودم از نامردهای طبیعته که دو قلب رو که به هم انس گرفته ن در یک لحظه از هم جدا نمی کنه ولی به نظر من این که با خیانت این کار رو بکنه، بیشت تر نامردیه، نه؟
    - بابا مگه همه حتی توی کاسبی هم نمی گن شریک خوب نیست؟ ولی اگه خوب هم بود، توی همه چیز این دنیا می شد شراکت رو قبول کرد، الا توی احساس. چطور می تونی احساست رو با کسی شریک بشی؟ به نظر من این آدم رو تا حد حیوانیت پایین می آره و خلاصه آخرش، رعنا، می دونی از این همه زجر به چه نتیجه ای رسیده م؟ به این که محبت و عشق هم مثل قماره، اگه عقلت برسه، همه وجودت رو نباید توی قمار وسط بذاری که اگه باختی، لااقل توان از جا بلند شدن رو داشته باشی.
    - خسته بودم رعنا، خیلی خسته، خرد و وامانده. آدمی که هستیش رو پای هیچ از دست داده، چه حالی داره؟ از همه چیز بیزار شده بودم و بیش تر از همه از خودم. وقتی قرار به باختنه، خوش به حال اون ها که کم تر مایه گذاشتن، اون جوری راحت تره. ولی آدم هایی از جنس من که حد وسط رو نمی شناسن توی این بازی بدجور زمین می خورن. واقعا رعنا چرا این جوریه؟ چرا این جا آدم هایی از جنس هم کنار هم قرار نمی گیرن، که در حق کسی اجحاف نشه؟





  6. #16
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    ACCOUNTING & BusinesS ManagemenT
    نوشته ها
    2,442
    ارسال تشکر
    408
    دریافت تشکر: 1,276
    قدرت امتیاز دهی
    126
    Array

    پیش فرض پاسخ : رمان برزخ اما بهشت (نازی صفوی)

    قسمت شانزدهم:


    ساکت شدم، ولی مغزم نمی خواست آرام بگیرد و این بار انگار یکی با صدای بلند توی مغزم فریاد می کشید و به یادم می آورد که:
    - چقدر اشک ریختم تا درد سقوط را به تنهایی تحمل کنم، شاید برای این بود که چشم هایم حالا خشک شده بود، خشک خشک، حتی وقتی بچه ام مرد نتوانستم گریه کنم. دیگر اشکی نبود، اگر راست می گویند که اشک از قلب سرازیر می شود پس وقتی قلبت شکست و خرده هایش تبدیل به سنگ شد، دیگر آبی نیست که از آن سرازیر شود و زخم های قلبت را از راه چشم هایت بشوید و تسکین بدهد.


    آه عمیقی سینه ام را سوزاند. چشم هایم به موج های دریا خیره مانده بود. وجودم از رنجی سوزان پر شده بود و سعی می کردم خودم را از گرداب خاطرات تلخ بیرون بکشم که رعنا آهسته و نرم پرسید:

    - پس بالاخره چه جوری طلاق گرفتی؟
    سوالش باعث شد خشمی عظیم تر از رنج قبلی در ذهنم شعله بکشد، از کوره در رفتم و گفتم:
    - چه جوری؟! چه جوریش رو نپرس که مصیبت تر از خود زندگیم بود.
    رعنا با تعجب گفت:
    - آخه چرا؟
    سرم را با تاسف تکان دادم، سعی کردم خشمم را مهار کنم و در حالی که فک هایم از حرص به هم فشره می شد گفتم:
    - مگه نمی دونی؟ این مرد که می تونه بدون دلیل طلاق بده، چون دلش دیگه نمی خواد به زندگی مشترکش ادامه بده، همون طور که می تونه با وجود داشتن زن، باز هم زن بگیره، و بعد اون قدر به زن بدبخت سخت بگیره که خودش بگه فقط جونم آزاد. ولی زن اگه طلاق بخواد باید هفت خوان رستم رو بگذرونه. موقع عقد همین که جسمش بزرگ باشه کافیه، استطاعت شوهرداری داره، بله ش قبوله ولی موقع طلاق، هرچند سالش که باشه و در هر مقام و موقعیتی، دیگه عقلش به کارش نمی رسه. این شوهر یا قاضیه که می تونن تصمیم بگیرن. چون عسر و حرجش رو خودش عقلش نمی رسه. این قانون و قاضی و دلیل و مدرک و میل اون هاست که تعیین می کنه تو در تنگنایی و می تونی زندگی کنی یا نه؟ واسه مردهای نامرد برای فرار از دادن مهریه و نفقه، سه هزار تا راه وجود داره که چندر غازی رو که بهای بدبختی یه زنه ندن، هیچی، تازه بگن طلاق هم نمی دم ولی برای زن هیچ راه کارسازی که واقعا ضمانت اجرایی داشته باشه نیست. این جا حق لا به لای راهروهای پیچ در پیچ تاریک و دل گرفته و ورق کاغذهای تمبر خورده و نگاه های کاونده و سرد قاضی و رای قانونی پایمال می شه و از بین می ره و تمام. تو جوونیت رو، آینده ت رو، امید و آرزوهایت رو توی این راهروهای سرد، گم می کنی و هیچ کس حوصله نداره که گوشه چشمی به این چشم های گریان و نگران بندازه. این جا برای همه چیز مدرک و دلیل می خوان و این قدر تو رو توی این راهروها بالا و پایین می برن که خودت خسته بشی و دیگه دنبال حقت نیای. اون وقت چه جوری و به کی می شه گفت؟ دلیل قلب های شکسته و چشم های نگران و دل های خسته چیزی نیست که روی کاغذ بشینه و مهر بخوره و ضمیمه پرونده بشه، به کی می شه گفت که چطور زنی را که حتی اگه دوازده – سیزده سالش هم باشه، موقع عقد حتما از خودش باید بله بشنون، موقع طلاق دیگه هر چند سالش باشه عاقل نیست که بتونه بگه نه! خلاصه با جون کندن، با مدرک و دلیل و بخشیدن تمام حق و حقوقی که قانون ازش دم می زنه، تونستم طلاق بگیرم، اون هم وقتی که کاملا فرسوده و داغون و مریض شده بودم.
    ساکت شدم و در حالی که چشم هایم بی اراده بسته می شد با دست هایم شقیقه ام را فشار دادم که صدای پر از هیجان رعنا از جا پراندم:
    - آفرین!
    با تعجب نگاهش کردم، با چشم های پر از ستایش دوباره گفت:
    - آفرین، ماهنوش! خودت هم نمی فهمی چقدر خوب حرف می زنی. ماهنوش! تو این قدر قشنگ حرف می زنی که آدم انگار داره کتاب می خونه.
    بعد سرش را تکان داد و آهی کشید و آهسته گفت:
    - حیف، واقعا حیف.
    گفتم:
    - حیف که چی؟ حرفای کتاب مزخرفه؟
    - نه، حیف موقعی که باید راه زندگیمون رو انتخاب می کردیم، درست انتخاب نکردیم. الان که تو داشتی حرف می زدی، داشتم فکر می کردم تو با این قدرت بیان، اگه حقوق خونده بودی، چه وکیل موفقی می شدی؟
    با تعجب گفتم:
    - من؟
    - آره تو، چرا این قدر برات عجیبه؟ مگر وکیل و قاضی رو از یک سیاره دیگه می آرن؟ همین تو، اگه جای عاشق شدن توی راه مدرسه یا شیطنت توی خود مدرسه، عاشق درس هم نه، عاشق آینده ت بودی، یا لااقل طوری عاشق نمی شدی که قید آینده ت رو بزنی، فکر می کنی برایت وکیل شدن کاری داشت؟
    داشتم همان طور ناباورانه نگاهش می کردم که گفت:
    - این جوری من رو نگاه نکن. چرا این قدر خودت رو دست کم می گیری؟ اگه یه خورده پشتکار داشتی، البته فقط تو رو نمی گم، خود من، حالا چقدر وضعمون فرق می کرد؟ یا لااقل وضع روحیمون.
    هنوز داشتم حرف هایش را سبک و سنگین می کردم که با با حرارت مثل کسی که چیزی کشف کرده باشد، گفت:
    - اصلا چرا این به ذهنم نرسید، تو چرا نمی نویسی، ماهنوش؟
    گیج گفتم:
    - چی رو؟
    - همین ها رو که داری می گی، چرا نمی نویسی؟
    خنده ام گرفت.
    - نخند به خدا شوخی نمی کنم. ببین تو وقتی یک کتاب می خونی که به نظرت واقعی می آد، چقدر به دلت می شینه. خب، تصور کن بتونی یک واقعیت رو دلنشین بنویسی. وقتی تو این قدر قشنگ و روان می تونی بیان کنی، مسلما از این بهتر هم می تونی بنویسی. اون وقت می دونی چقدر حرف هایت به دل اون هایی که اون کتاب رو می خونن می شینه؟
    گیج نگاهش کردم، حتی تصورش هم برایم دور از ذهن بود، من و نوشتن کتاب؟
    - ماهنوش، تو رو خدا قیافه ت رو این طوری نکن، نمی گم برو فضانوردی که! فقط می گم به جای این که به کارهایی که نکردی و ناتوانی هایت فکر کنی، به اونچه داری و کارهایی که می تونی بکنی فکر کن. من این رو از بهرام یاد گرفتم. باورت می شه توی این چند سال یه بار نشنیدم از ضعف هایش حرف بزنه؟ همیشه در مورد کارهایی که تونسته بکنه حرف می زنه، به خاطر همین هم، به خودش این قدر مطمئنه که فکر می کنه در مورد همه چی فقط کافیه بخواد تا بتونه، این رو فقط به تو نمی گم، خودم هم تصمیم دارم وقتی برگردم شروع کنم.
    متحیر پرسیدم:
    - چی رو؟
    - می خوام بنویسم، منتها شعر، می خوام دوباره شروع کنم.





  7. #17
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    ACCOUNTING & BusinesS ManagemenT
    نوشته ها
    2,442
    ارسال تشکر
    408
    دریافت تشکر: 1,276
    قدرت امتیاز دهی
    126
    Array

    پیش فرض پاسخ : رمان برزخ اما بهشت (نازی صفوی)

    قسمت هفدهم:


    حالا یوا یواش جدی بودن حرف هایش باورم می شد، شاید هم درست می گفت، من تا آن موقع اصلا فکر نکرده بودم خوب حرف می زنم، چه برسد به این که فکر کنم می توانم خوب بنویسم. ادامه داد:
    - تو توی مدرسه هم همیشه انشاهایت خوب بود، یادته؟ خانم پاک سرشت با اون لهجه بامزه ش بهت می گفت: « یزدان ستا! به تو باید دو تا بیست بدم، چون آدم هایی که خوب شلوغ می کنن و شیطنت دارند نمی تونن خوب بنویسن، ولی تو هم اون نمره ت بیسته، هم توی این.


    هر دویمان با هم زدیم زیر خنده. از یادآوری آن روزها انگار خونی جوان و شاداب در رگ هایم دوید و دلم حتی برای همان خانم پاک سرشت که همیشه هر قدر هم انشایم خوب بود، باز یک جوری به من یک نیشی می زد، تنگ شد، برای آن روزهای خوب که وحشتناک ترین حادثه اش بلد نبودن درس یا گرفتن نمره کم بود و من قدرش را ندانسته بودم. صدای رعنا از لا به لای میز و نیمکت ها بیرونم کشید.

    - باشه؟ شروع می کنی؟
    خنده ام گرفت:
    - رعنا این دیگه لج عمه نیست که دم دست باشه، زود در بیارم ...
    او هم حرفم را با خنده قطع کرد:
    - ببین! همین حرفت، خودت نمی فهمی یک ذوق بالا می خواد که این قدر قشنگ آدم بتونه مسائل رو به هم ربط بده، این فقط حاضرجوابی نیست ماهنوش، تو رو خدا بفهم.
    با کنایه گفتم:
    - رعنا جان، بگیر بخواب. امروز از صبح توی آفتاب بودی ....
    برخلاف قدیم ها که زود قهر می کرد، از جا بلند شد و نشست، ولی یکدفعه گفت:
    - آخ!
    و دستش را روی سینه اش گذاشت.
    - چی شد؟
    - هیچی، نمی دونم چرا سینه م بعضی وقت ها یک جور بدی تیر می کشه. چی می گفتم؟
    - خب چرا نمی ری دکتر؟
    - تازگی زیاد شده، چی می گفتم؟
    - برگشتیم برو دکتر. تو که اون جا برایت سخته دنبال این کارها بری، این جا برو ....
    - خب، باشه عمه مهتاج، پیله نکن. چی می گفتم؟ آهان تا حالا فکر کردی که اگه این افکار الان رو پنج سال قبل داشتی زندگیت چقدر فرق می کرد؟
    - خب معلومه، ولی ....
    - ولی چی؟ اگه این تجربه الان تو، بتونه زندگی فقط یک دختر که توی سن اون موقع توست عوض کنه، کمه؟ نمی گم چند تا، فقط یکی. قبول نداری اون طوری دیگه زندگیت رو به قول خودت مفت نباختی؟
    متحیر، حرف هایش را سبک و سنگین کردم. من تا حالا به چنین چیزی اصلا فکر نکرده بودم ولی اصرار و دلیل رعنا باعث شد فکر کنم. با خودم گفتم: « شاید این کار دست کم بتواند کمی از غم رفتن رعنا و تنهایی دوباره ام را کم کند، یعنی چیزهایی که سعی می کردم حتی به آن فکر هم نکنم.» به هر حال رعنا آن قدر دلیل آورد که متقاعدم کرد و من قول دادم که این کار را بکنم، منتها بعد از رفتن او.
    هر دو دراز کشیدیم ولی من که بعد از مدت ها، یادآوری گذشته ها خلقم را تنگ و اعصابم را متشنج کرده بود، نتوانستم بخوابم. رعنا که خوابش برد، پاورچین از اتاق و آهسته از خانه بیرون آمدم و تا کنار ساحل رفتم. از جولان فکرهای جورواجور در گذشته غرق شده بودم، گذشته ای که مدت ها بود سعی داشتم از آن فرار کنم. رو به دریا با زانوهایی که در بغل گرفته بودم نشستم و بدون این که بخواهم، در صحنه های مختلفی از زندگی ام که جلوی چشمم می آمد غوطه ور شدم. صحنه هایی که برای اولین بار به جای عذاب دادن مرا به قضاوت وامی داشت. حالا دیگر آن قدر زمان گذشته بود که بتوانم فقط با خشم یا ترس یا نفرت با گذشته نگاه نکنم. در گذشته ام دست و پا می زدم و پشت سرهم چیزهایی یادم می آمد که مدت ها بود فراموشم شده بود. مثل روزی که مجبور شدم بروم دادگاه. روزی که برای اولین و آخرین بار همراه وکیلم که دوست حسام بود و خود حسام رفتم دادگاه. همان روزی که برای آخرین بار هم فرید را دیدم ....
    دوباره یادم آمد که چطور وقتی از پله ها بالا می رفتم زانوهایم می لرزید و نمی دانم چرا احساس می کردم به جایی آمده ام که نمی توانم حقم را بگیرم و آزاد بشوم. شاید این احساس به خاطر حرف های وکیلم بود، چون از حرف هایش فهمیده بودم صرف این که من دیگر نمی خواهم با این آدم زندگی کنم، حالا به هر دلیلی، این حق را به عنوان یک انسان برای من به وجود نمی آورد، چون حق طلاق با مرد است!
    این که مجبور شده بودم با تمام زجر روحی و جسمی ای که کشیده بودم، حقارت به دست آوردن دلیل و مدرک را هم بکشم – چون نه زن بودن، و از دست دادن بچه ام کافی بود و نه عدم رضایتم از زندگی با موجودی که خودم روزی انتخابش کرده بودم و حالا دیگر نمی خواستمش – و باید اثبات می کردم که با من مثل یک حیوان رفتار شده، و این که حرف خود من بی ارزش است، دردی فراتر از درد اصلی بود.
    نمی دانم خنده دار بود یا گریه دار که قانون دایه مهربان تر از مادری بود که می خواست با اجبار و محدودیت صلاح زندگی من را برایم تشخیص بدهد.
    یادم هست آن روز وقتی ته راهرو نگاهم بهش افتاد، درست مثل این که چشمم به ملکه عذاب بیفتد، بدنم یخ کرد. وحشت وجودم را پر کرد و زانوهایم سست شد و با این که تنها نبودم، بی اراده قدم هایم کند شد. دلم می خواست خودم را پنهان کنم و پشت کسی پناه بگیرم و از آن جا فرار کنم. و تازه آن روز فهمیدم چقدر از او نفرت دارم، نفرتی آمیخته به وحشت که باعث شد لرزان و زیر لب، ناخودآگاه بگویم:
    - وای حسام! داره می آد.
    و حسام با غیظ گفت:
    - خودت رو جمع و جور کن، خوب بیاد!
    یاد آن لحظه ها به من احساس خواری و درماندگی می داد و در عین حال، حالا به این فکر می کردم که آیا آدم ها می توانند خودشان را جای دیگری بگذارند؟ اگر روزی دنیا طوری بشود که آدم ها رنج دیگری را مثل رنج خود حس کنند، دنیا بهشت می شود ولی این آرزویی خام و احمقانه بیشتر نیست. آیا یک مرد می تواند وحشت و درد غیرقابل تحمل یک زن را که از دست یک مرد حیوان صفت کتک خورده حس کند؟ و آیا زخم های روح چاک چاک شده اش را حس می کنند که درد خیانت و نامردی را چشیده، بی آن که دستش به جایی بند باشد؟
    همان طور که من آن روز وقتی فرید را دیدم، ناخودآگاه یاد تمام نامردی ها و بی شرافتی هایش افتادم، بی شرافتی هایی که حس کردم، فهمیدم و باور کردم، بی آن که کاری از دستم برآید. یاد دروغ هایی که می گفت و عذاب هایی که می داد، یاد سیلی های وحشیانه ای که چشم هایم را تار می کرد، یاد صدای نفرت انگیزش که نعره هایی گوشخراش می شد، یاد لحظه هایی که اصلا حس نمی کرد نه با یک زن، دست کم با یک انسان درگیر شده. یاد این که جدای درد جسمم، زجر روحی را که می شکست و خرد می شد به دوش کشیده بودم و او چطور از من عزت نفسم را، غرورم را و اعتماد به نفسم را گرفته بود و از من تفاله ای حقیر و بی مقدار ساخته بود.
    او مرا کشته بود، روحم را کشته بود و من از متنفر بودم و آن وقت، تازه فهمیده بودم کسی به این حرف ها گوش نمی دهد! شاید اگر مرده بودم یا نعشم گوشه ای تکه پاره افتاده بود، کسی به فکر می افتاد حقم را بگیرد، آن هم اگر ثابت می شد! ولی حالا که راه می رفتم، که ظاهرم هنوز آدم بودم ....
    شاید برای همین باور کردم این جا آن قدر که به حقوق مرده ها توجه می شود، زنده ها در احقاق حقوقشان موفق نیستند و به حالشان دل نمی سوزانند و چقدر باور این حقایق از تحمل درد های دیگر تلخ تر بود. دوباره به گذشته و آن راهروی دلگیر لعنتی برگشتم و باز به یاد آوردم که وقتی برای آخرین بار دیدمش با چشم هایی درنده به سمت من می آمد و من بی اختیار و با التماس دوباره گفتم:
    - حسام! ....





  8. #18
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    ACCOUNTING & BusinesS ManagemenT
    نوشته ها
    2,442
    ارسال تشکر
    408
    دریافت تشکر: 1,276
    قدرت امتیاز دهی
    126
    Array

    پیش فرض پاسخ : رمان برزخ اما بهشت (نازی صفوی)

    قسمت هجدهم:


    و این بار دیگر حسام جوابی نداد، تنها بی حرف جلویم ایستاد و آقای ظهیر بود که جلوی او را گرفت، وقتی رو به من کرد و با پرخاش گفت:
    - به چه حقی با این مرتیکه راه افتادی دوره؟
    حسام قاطع و محکم گفت:
    - مثل آدم حرف بزن، این یک. بعد از آن من از طرف عمو همه کاره ش هستم و ایشون هم وکیل قانونیشون هستند. حرفی دارین با ایشون بزنین.


    با گستاخی فریاد زد:

    - وکیلش؟! من هنوز اون قدر بی ناموس نشده م که یک نره خر دنبال زنم راه بیفته، چه برسه دو تا!
    حسام با پوزخندی عصبی حرف آقای ظهیر را که به آرامش دعوتش می کرد، قطع کرد و گفت:
    - فقط اون قدر بی ناموسی که زورت رو به یک زن نشون بدی، نه؟!
    آن وقت بود که مثل مجنون ها کف بر لب آورده حسام حمله کرد ولی این بار قبل از این که ضربه بزند، مشت محکمی که خورد صورتش را پر از خون کرد. و باز آن لحظه به جای این که حتی کمی متاسف بشوم، ناباورانه حس کردم دلم خنک شد. حالا که دیگر خودم طرف دعوا نبودم و مثل یک تماشاچی نگاهش می کردم، بیش تر زشتی و نفرت انگیزی هویت و باطنش برایم مشخص می شد. من با کی زندگی کرده بودم؟ عاشق کی شده بودم؟ خدایا من بچه چه کسی را داشتم در وجودم می پروراندم؟!
    وقتی مثل عنکبوتی نفرت انگیز لا به لای مردم و مامورها که دورش می کردند دست و پا می زد، فحش هایی رکیک را هم عربده زنان نثار من و حسام می کرد، نثار ناموسی که ادعا داشت نسبت بهش غیرت دارد، آن هم جلوی چشم یک جمعیت از مردهای ناآشنا و غریبه!
    برای یک لحظه چنان به وضوح صحنه آن راهروی دلگیر جلوی چشمم زنده شد و جان گرفت که حس می کردم از شدت نفرت حال تهوع دارم، سرم را بی اختیار روی زانویم گذاشتم و شنیدم:
    - چیه باز عزا گرفته ای؟! تلگراف زدن کشتی هایت غرق شده ن. ماتم گرفته ای؟
    حسام بود. به روی خودم نیاوردم.
    - سرکار خانم با شما بودم!
    بی حوصله گفتم:
    - دلم گرفته.
    - ای بابا این دل هم دیگه واسه تو دل نمی شه. تنظیمش به هم خورده، رفتیم تهران یک تون آپ ببرش، ضرر نداره.
    به دریا خیره شدم و سکوت کردم. گفت:
    - اگه دروغ می گم، بگو دروغ می گی. بابا دلی که دم به دم بگیره مثل موتور ماشین من که دم به دم ریپ می زنه، یک مرگ اساسیش هست. رفتیم تهران بیا یه سر تو رو هم ببرم پیش حسین مکانیک، بلکه درست شد.
    حالا آمده بود روبروی من دست به کمر و خندان ایستاده بود و شیشه نوشابه ای را که دستش بود و محکم تکان می داد. باز با اخم رویم را برگرداندم و عصبی لبم را گاز گرفتم. یکدفعه صدایی وحشتناک از جا پراندم، بی اختیار جیغ زدم و از جا بلند شدم که صدای خنده حسام و بعد آب سردی که با فشار به سر و رویم پاشیده می شد، متحیرم کرد، شاید یکی – دو ثانیه طول کشید تا بفهممم چی شده. وقتی چشمم حسام افتاد، که قهقهه زنان سر شیشه نوشابه را به سمت من گرفته بود، از عصبانیت دیوانه شدم، خم شدم، کفشم را برداشتم و دویدم. او فرار کرد و من به دنبالش. با تمام عصبانیتم و با تمام سعی ای که کردم خیلی نتوانستم بدوم، زود نفس هایم به شماره افتاد، مدت ها بود ندویده بودم، آن هم به سرعت و با هیجان. مجبور شدم بایستم و حسام جلوتر ایستاد. او هم نفس نفس می زد ولی همچنان خندان گفت:
    - پس چی شد؟ چرا وایسادی؟
    نفس زنان در حالی که دستم روی قلبم بود، نشستم و گفتم:
    - نفسم گرفت، اگر نه ...
    کفشم را محکم به طرفش پرت کردم، لنگه کفش را در هوا گرفت و خندان به طرفم آمد.
    - دست شما درد نکنه، جای تشکر لنگه کفش پرت می کنی، آره؟
    - تشکر؟!
    - آره دیگه بد کردم، جای حسین مکانیک خودم اقدام کردم؟ شدم تون آپ؟
    خنده ام گرفت. نفس نفس می زد و می خندید:
    - به خدا بی شوخی می گم، جان ماهنوش، آدم نفسش بگیره بهتر نیست، تا دلش؟ بببین، نفس که بگیره یا مثل الان جنابعالی ولو می شه یا که نه، نفسه کاملا گرفته و فاتحه والسلام. ولی هی دلم گرفت و دلم داره می گیره و ... چه می دونم این ادا و اطوارها که شما زنا بلدین، نه هیچ وقت کار ماها رو راه می ندازه، نه کار خود شماها رو. همین کارها رو می کنین که روتون حساب نمی کنن دیگه، می گن زن ها فلاننن و چنانن. شماها باید تمرین کنین به جای دل لامذهبتون که دم به دم می گیره، امید خدا نفس هاتون بگیره که ....
    دوباره بی اختیار از جایم بلند شدم و با تمام توان شروع به دویدن کردم و این بار از قرار فهمید که واقعا کفرم درآمده چون دوید توی دریا و من تازه وقتی تا مچ در آب رفتم، ایستادم و نمی دانم از خنکی آب بود یا دویدن سریع یا صدای خنده های حسام که به جای عصبانیت، احساس هیجان شیرینی توام با آرامش بهم دست داد و فکر کردم، راست می گوید، چقدر بهتر است که نفس آدم بگیرد تا دلش. ولی نخواستم حالم را بفهمد. پشتم را کردم و به سمت خانه برمی گشتم که فریاد زد:
    - خواهش می کنم، خانم قابل شما را نداشت. چیزی نبود، فقط یکی از سر شمع ها اتصالی پیدا کرده بود. حالا آخه این همه تشکر برای چیه؟ آدم شرمنده می شه.
    از شنیدن صدایش این بار دیگر نتوانستم جلوی خنده از ته دلم را بگیرم، خدا را شکر می کردم که اگر هنوز نفسم بند نیامده یا دلم دم به دم می گیرد، ولی این جا هستم. این جا و خوشبخت! .... صدای رعنا که همراه کیمیا به طرفم می آمد باعث شد سرم را بلند کنم و با شوق به سمت کیمیا بدوم و همه تلخی هاییی که به یاد آورده بودم فراموش کنم و دیگر نه دلم گرفته بود و نه نفسم.





  9. #19
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    ACCOUNTING & BusinesS ManagemenT
    نوشته ها
    2,442
    ارسال تشکر
    408
    دریافت تشکر: 1,276
    قدرت امتیاز دهی
    126
    Array

    پیش فرض پاسخ : رمان برزخ اما بهشت (نازی صفوی)

    قسمت نوزدهم:


    آن سال، تحویل سال نزدیک نیمه شب بود. بعد از سال ها با قلبی آرام و پر از عشق در شادی ای که دوست های حسام برپا کرده بودند و کنار سفرۀ هفت سینی که با سلیقۀ رعنا چیده شده بود، نشسته بودم و کیمیا را که برای اولین بار رعنا تا این ساعت بیدار نگه داشته بود، در بغل داشتم. با چه آرامشی از ته دل خدا را شکر می کردم که از جهنمی که روحم را سوزانده بود، قبل از خاکستر شدن، نجاتم داده و من این جا بودم، کنار عزیزانم. حالا دیگر از بازی روزگار آموخته بودم برای آنچه دارم شاکر باشم و راضی، و نه برای آنچه نداشتم ناراضی و طلبکار! بی اختیار وقتی دعای تحویل سال را که از تلویزیون پخش می شد همه با هم و زمزمه کنان خواندند،
    اشک هایم سرازیر شد و ملتمسانه از خدا خواستم این آرامش و خوشبختی را دیگر از من نگیرد و آن قدر منقلب شدم که نتوانستم پایین بمانم. دوست داشتم تنها باشم و با نگاه به دریا که زیر نور کم سوی ماه می درخشید با خدا حرف بزنم و بخواهم بهم فرصت جبران گذشته ام را بدهد و دیگر از خانواده ام جدایم نکند. خانواده ای که حالا تک تکشان را همان طور که بودند دوست داشتم و می خواستم.
    باز شدن در اتاق و وارد شدن آهستۀ رعنا مرا به زمان حال برگرداند. بعد از این که کیمیا را خواباند او هم کنار پنجره آمد و دوباره دست در گردنم انداخت، صورتم را بوسید و سال نو را تبریک گفت و گفت:
    - ماهنوش، نمی دونی بعد از چند سال چقدر خوشحالم که امشب این جا و پیش شماها هستم.
    گفتم:
    - تو که از راه دور اومدی، ببین من که همین جا بودم و دور چقدر خوشحالم.
    خندید و گفت:
    - پس چرا حالا که نزدیکی باز اومدی دور؟
    و به اتاق و پنجره اشاره کرد و ادامه داد:
    - شاید باز چند سال دیگه نتونیم شب عید پیش هم باشیم، نگیر بخواب.
    - خواب؟ مگه دیوونه م؟
    - پس بریم پایین؟
    - بریم.
    هر دو آرام صورت کیمیا را بوسیدیم و داشتیم آهسته از اتاق بیرون می آمدیم که توی سر و صدای ساز و آوازی که از پایین می آمد غرق شدیم. یاد شب اول افتادم که این صدا را شنیده و از اتاق بیرون آمده بودم.
    این بار با آهنگی تقریبا شاد و با صدایی گرم « الهۀ ناز » را می خواند. بی اختیار دست رعنا را کشیدم و گفتم:
    - صبر کن الان باز وسط شعر این آقاهه می ریم حواسش پرت می شه.
    رعنا با خنده و شوخی گفت:
    - نه اون دفعه داشت « تو ای پری کجایی » رو می خوند، یکدفعه توی تاریک روشن پله چشمش به تو افتاد فکر کرد پری از آسمون اومده پایین، اما حالا دیگه می دونه دو تا الهه با هم از آسمون نمی آن پایین!
    هر دو خندیدیم و از پله ها سرازیر شدیم ولی حدس من تقریبا درست از آب درآمد، منتها با این فرق که آن آقا که حالا می دانستم اسمش شهاب است، این بار چشم هایش بسته نبود و داشت پله ها را نگاه می کرد. و این بار شعرش را هم قطع نکرد و همان طور که می خواند:
    « تو الهۀ نازی در بزمم بنشین ...»
    نگاهش در چشم هایم ماند تا به آخر پله ها رسیدیم. به همین خاطر هم باز همه رویشان به سمت ما برگشت و من با این که رعنا کنارم بود، باز دستپاچه شدم، به جای نشستن، رفتم به آشپزخانه و غرغرکنان به رعنا گفتم:
    - هی بهت می گم وسط شعرشه مثل اون دفعه می شه گوش نمی دی، دیدی چه جوری نگاه کرد؟ حالا فکر می کنه من مخصوصا وسط شعر خوندنش هی راه پله ها رو گز می کنم دیگه!
    رعنا با نگاهی پر از شیطنت گفت:
    - والله، من فقط فهمیدم از این پله گز کردن تا وقتی به طرف پایین باشه، ناراحت که نمی شه هیچ، خوشحالم می شه. مگر ندیدی گفت در بزممم بنشین.
    چپ چپ نگاهش کردم و همان طور که چای می ریختم، گفتم:
    - رعنا، حرف بی معنی نزن، چایی می خوری؟
    - به جان ماهنوش ....
    دوباره چپ چپ نگاهش کردم که گفت:
    - می گم به جان ماهنوش، آخه تو وقتی از پله ها بالا می ری که قیافه ش رو نمی بینی، می بینی؟ ولی من دیدم. با دقت هم دیدم.
    نمی دانم چه چیز در حرف زدنش مرا یاد عمه انداخت که بی اختیار خندیدم و گفتم:
    - ا ... گمشو رعنا، این طوری حرف نزن می شی مثل عمه!
    حرفمان را آمدن حسام قطع کرد، گفت:
    - هان؟ چیه باز؟ عمه چی؟ این جام دست از سر عمه برنمی دارین؟ آخه شماها عقلتون کم نیست شب سال نویی اومدین پشت سر عمۀ نازنین من حرف می زنین؟
    رعنا خندان گفت:
    - پشت سرش حرف نمی زدیم، ذکر خیرشون بود، داریم چایی می خوریم، الان می آییم.
    حسام گفت:
    - فقط می خورین؟ بی معرفت ها نمی شه یک سینی چایی هم برای ما بریزین؟
    رعنا گفت:
    - یک سینی؟
    - نه، یعنی ده – بیست تا لیوان.
    وقتی رعنا با اشاره سر جواب مثبت داد، حسام خوشحال برگشت و رفت. رعنا رو به من گفت:
    - الهه خانم! من چایی بریزم شما می برین؟
    با لحن خودش گفتم:
    - نه عمه خانم، شما ببرین.
    هر دو خندیدیم ولی وقتی لیوان به دست همراه رعنا از آشپزخانه بیرون آمدم، بازچشمم اول به چشم همان آقا افتاد که نگاهش به در آشپزخانه بود، اما این بار سرش را فوری چرخاند و به جای او رعنا آهسته رو برگرداند و نگاهی با نمک و معنی دار کرد.
    این شد که بدون این که بنشینم از پله ها بالا رفتم و دیگر هر چه رعنا اصرار کرد پایین نرفتم. و آن شب هم باز با شنیدن صدای ساز و آوازشان که تا نزدیک صبح طول کشید خوابم برد.





  10. #20
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    ACCOUNTING & BusinesS ManagemenT
    نوشته ها
    2,442
    ارسال تشکر
    408
    دریافت تشکر: 1,276
    قدرت امتیاز دهی
    126
    Array

    پیش فرض پاسخ : رمان برزخ اما بهشت (نازی صفوی)

    قسمت بیستم:



    دو روز بعد، هنوز ما خواب بودیم که مادر و بقیه آمدند، با هیاهو و سر و صدا و سرحال. معلوم بود باز طبق نظر عمه صبح زود، بعد از نماز راه افتاده بودند. وقتی با هیاهویی که از پایین می آمد بیدار شدم، درست احساسی که در خانه خودمان داشتم پیدا کردم. و فکر کردم هیجان شنیدن این هیاهوی آشنا برایم چقدر دوست داشتنی است.
    و عجیب تر این که حتی از شنیدن غرغرهای عمه و صدای معترض همیشگی اش هم خوشحال بودم. بعد از چند روز سکوت، دوباره شنیدن این سر و صدا چقدر دلنشین بود، خصوصا شلوغی ای که مهشید بر سر تصاحب اتاقی که می خواست راه انداخته بود.
    دقیقا یک روز طول کشید تا اوضاع سر و سامان گرفت و همه بالاخره به قول حسام برای خودشان یک متر جا پیدا کردند.
    و به چشم به هم زدنی یازده روز باقیمانده گذشت. یازده روزی که شاید بعد از سال ها همه ما کنار هم بودیم چون مهتاب، بزرگترین خواهرم، و مینا، خواهر رعنا، هم از روز چهارم عید همراه شوهر و بچه هایشان آمدند و من باز هم ناچار شدم با تمام شعفی که از دیدنشان پیدا کردم به خودم اعتراف کنم هنوز هم احساسم به آن ها احساسی خواهرانه نیست. چون خواهرهایم برایم ناشناس بودند، حرفی برای گفتن با آن ها نداشتم و از علایق و حرف هایشان سر در نمی آوردم، دنیای هر کدامشان به نوعی برای من غریبه بود و این غریبگی حال و هوا مرا از آن ها دور می کرد. درست مثل سال های بچگی ام. دوستشان داشتم، از دیدنشان خوشحال بودم ولی نسبت به هیچ کدام از اعضای خانواده ام با همه محبتی که داشتم، آن حس عشق و محبت خواهرانه را که به رعنا داشتم، نداشتم و این چیزی بود که هنوز هم بعد از سال ها رنجم می داد. این که خواهرهای بزرگم برایم خانم های محترمی هستند که نمی توانم با آن ها ارتباط برقرار کنم، برایم ناراحت کننده بود. و رنج می کشیدم. رنجی که حضور رعنا و وجود کیمیا نمی گذاشت طولانی بشود و من باز مثل سال های قبل بدون این که جواب یا راه حلی برای این درد کهنه پیدا کنم با کیمیا همراه می شدم و به خودم می قبولاندم که مهم نیست که من با خواهرهایم غریبه ام، مهم این است که با همه غریبگی دوستشان دارم و دوستم دارند.
    روزگار با آدم چه بازی ها که نمی کند. روزی فکر می کردم خوشبختی حتما یک جایی بیرون از این جمع است که در انتظار من است و حالا، فقط از این که کنار من بودند خوشبخت بودم! حتی غرغرهای عمه که دوست مثل سال ها قبل روی تشکچه اش چهار زانو نشسته بود و همه را چهار چشمی زیر نظر داشت، برایم قشنگ بود، چون یادم می انداخت که کنار خانواده ام هستم.
    و این طوری بود که مثل برق تعطیلات تمام شد. فردای آن روز سیزده بدر بود و ما قرار بود دو روز بعد به تهران برگردیم.

    ******
    روز سیزده بدر، دوست های حسام کنار ساحل آتش روشن کردند، صدای خنده و هیاهویشان از آن جا تا توی خانه می آمد. من کنار شومینه نشسته بودم و خانواده ام را نگاه می کردم و بی آن که بخواهم در فکر غوطه می خوردم. مادر و پدر و خاله و عمویم کنار هم نشسته بودند. از بچگی همیشه این چهار نفر را کنار هم دیده بودم. اما حالا بدون این که بخواهم وقتی نگاهم از چهره هایشان می گذشت خصوصیات روحیشان برایم تداعی می شد. خاله ناهید با همه شباهت ظاهری، برعکس مادر، سر و زبان دار بود. بچه که بودم همیشه فکر می کردم خاله ناهید باید زن پدرم می شد، چون همان طور که عنان زندگی مادی خانواده دست پدرم بود امور داخلی خانه هم دست خاله ناهید بود.
    عمو منصور با موهایی که دیگر بیش ترش سفید شده بود و با چهره ای همیشه گشاده، آرام و مهربان درست مثل مادرم بود، مادری که من همیشه او را در تصورم مثل موم نرم می دیدم، بی صدا، آرام و مطیع، برخلاف پدرم. تا به آن سن هنوز ندیده بودم که مادرم مخالف حرف پدر حرفی بزند یا اصلا حرفی بزند، همیشه در نگاه و رفتار تسلیم محض بود و این چیزی بود که همان قدر که شاید پدرم را شیفته او کرده بود، مرا از مادر می رنجاند. از سکوت دائمی بره وار او در مقابل دیگران، از پدر گرفته تا عمه و حتی بچه های خودش، همیشه رنج می بردم. دوست داشتم مادرم مثل خاله ناهید باشد. خاله هم زن دریده یا گستاخی نبود، منتها در کمال ادب از حق خودش و بچه هایش دفاع می کرد و مثل مادر راه حل همه چیز را به سکوت واگذار نمی کرد و این همیشه باعث می شد که من وقتی مشکلی داشتم به جای مادرم سراغ خاله ناهید بروم.
    در این فکرها بودم که بی این که بخواهم صدای عمه در گوشم نشست و با حرف هایش همراه شدم، باز هم داشت داستان پیوند مادرم را نقل می کرد، همیشه و برای هردامادی یک بار مفصل تعریف می کرد. این بار هم داشت با طمانینه داستان ازدواج مادر و خاله را برای شوهر مهرنوش بازگو می کرد:
    - والله، قدیما این قدر اعتقادها سست نبود، مردم که نذر می کردند خاطر جمع حاجت می گرفتند، چون شک نمی آوردند. همان سال ها حصبه آمده بود، دور از جانش، آقا منصور رو به قبله کرده بودیم، دیگه زبونم لال این قدر حالش بد شده بود که همسایه ها رفتن آب تربت آوردن حلقش کنند، من هم که چشمم بود و این دو تا برادر، یکدفعه دلم شکست، دم غروبی بود، زدم بیرون و گریه کنان رفتم سید نصرالدین، همان جا نذر کردم آقا منصور خوب بشه بریم پابوس آقا امام رضا علیه السلام.
    - حالا اون روزها که سفر مثل الان راحت نبود. ولی همین که آقا منصور از جا بلند شد، من پام رو توی یک کفش کردم که باید بریم پابوس آقا. آقا جون نیت باید پاک باشه، حتما آقام ما رو طلبیده بود که راه افتادیم.
    - همین که رسیدیم وادی السلام، تا چشمم به گنبد خورد، خدا شاهده به دلم افتاد، گفتم آقا، منصور رو شفا دادی، آوردم پابوس، حالا سر و سامونش رو هم خودت بده. خدا شاهده ما اینو گفتیم، همون فرداش که رفتیم حرم، من دم سقا خانه منتظر بودم منصور یک لیوان آب بیاره، ناغافل چشمم افتاد به یک دختر خانمی که همین ناهید خانم باشه، داشت سر حوض دست می شست، یکدفعه انگار دلم رفت. همان موقع منصور خان رسید، تا گفت آبجی، گفتم حرفت نباشه دنبال من بیا. خلاصه رفتیم جلو و با خدا بیامرز مادرش حال و احوال کردم و نیتم رو گفتم. یادته ناهید خانم؟ خدا رحمتش کنه، خندید و گفت ما خودمون هم زواریم، اهل مشهد نیستیم، از اصفهان آمده ایم پابوس. گفتم امر، امر خیره، اجازه بدین شب بیایم مسافر خونه تون از جهت آشنایی ... و ...
    - دیگه مادر جونم برایت بگه، رفتیم و همان جا توی مشهد قول و قرارها رو گذاشتیم که برگشتیم تهران، ماه صفر تموم شد بریم اصفهان و دیگه ....
    باز هم، مثل همیشه عمه هیچ اشاره ای به ازدواج مادر و پدر نکرد، قدیم ها از این کارش حرص می خوردم ولی حالا به نوعی می توانم احساسش را درک کنم. حتی دلم هم برایش می سوزد. عمه هیچ وقت در مورد این که خودش هم نامزدی داشته، حرفی نمی زد و نمی گفت که آن زمان خودش هم سه سال نامزد عقد کرده پسرعمویش بوده که هر بار به خاطر فوت یکی از اقوام و آخر سر فوت پدربزرگ در اثر حصبه و چند تا از فامیل ها عروسیشان به تعویق افتاده بوده و نگفت که دخترعموی پدر یا خواهر شوهر عمه هم نامزد نشان کردۀ پدر بوده ولی وقتی که برای خواستگاری عمو منصور به اصفهان رفته بوده اند و پدر، مادرم را که خواهر کوچک تر خاله ناهید بوده و آن موقع تنها پانزده سال داشته دیده بوده، چنان عاشق و شیدا شده بوده که با وجود تمام مخالفت های خانوادۀ خودش و خانوادۀ مادرم که معتقد بودند دو تا خواهر نباید جاری بشوند، نامزدی خودش را با دخترعمویش به هم زده بوده و همین امر باعث شده بوده که پسرعمویش یا در حقیقت شوهر عمه بعد از چهار سال در مقابله به مثلی عمه را طلاق بدهد.
    و عمۀ بی چاره بعد از آن دیگر هیچ وقت ازدواج نکرد و از همان زمان به وسواس پناه برد و به نوعی تارک دنیا شد. نمی دانم شاید هیچ وقت هم هیچ کس نفهمیده بود که عمه از بس که شوهرش را دوست داشته باشد به خواستگاری اش نرفت؟ هر چه بود عمه این گناه را به جای آن که پدرم را مقصر بداند هیچ وقت به مادر بی چارۀ من نمی بخشید. و من همیشه احساس می کردم آن همه احترام و عزتی که پدرم برای عمه قائل بود، برخلاف گفته های عمه، به خاطر زحمت هایی نبود که عمه برای پدر و عمو کشیده بود، بلکه به خاطر عذاب وجدانی بود که پدر را رها نمی کرد، اما هیچ وقت نفهمیدم که این همه کوتاه آمدن مادرم به خاطر چیست، به خاطر عشقی که پدرم داشت یا او هم به خاطر آنچه پیش آمده بود به نوعی احساس گناه می کرد؟
    یاد حرف حسام افتادم:
    - ما جد اندر جد عاشق پیشه ایم!





صفحه 2 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. شب ممکن، رمان گفتمان‌های متنوع و متناقض
    توسط AreZoO در انجمن کارگاه داستان نویسی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 19th October 2010, 05:07 PM
  2. مقاله: رمان؛ رمزآلود فردا
    توسط AreZoO در انجمن کارگاه داستان نویسی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 12th October 2010, 06:43 PM
  3. مقاله: رمان به منزله پژوهش
    توسط AreZoO در انجمن نقد و بررسی ادبی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 3rd October 2010, 10:32 AM
  4. مقاله: خارج شدن نویسنده از سیاره ذهن خود
    توسط AreZoO در انجمن نقد و بررسی ادبی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 2nd October 2010, 12:29 PM
  5. مقاله: راويان شيرين زبان تاريخ
    توسط AreZoO در انجمن نقد و بررسی ادبی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 13th September 2010, 03:30 PM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •