دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 1 , از مجموع 1

موضوع: راز عشق شقایق

  1. #1
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    علوم کامپیوتر
    نوشته ها
    806
    ارسال تشکر
    3,312
    دریافت تشکر: 3,315
    قدرت امتیاز دهی
    57
    Array

    Lightbulb راز عشق شقایق

    رازعشق شقایق





    شقایق گفت با خنده ؛ نه تب دارم ، نه بیمارم
    اگر سرخم چنان آتش ، حدیث دیگری دارم
    گلی بودم به صحرایی ، نه با این رنگ و زیبایی
    نبودم آن زمان هرگز ، نشان عشق و شیدایی




    یکی از روزهایی ، که زمین تب دار و سوزان بود
    و صحرا در عطش می سوخت ، تمام غنچه ها تشنه
    و من بی تاب و خشکیده ، تنم در آتشی می سوخت
    ز ره آمد یکی خسته ، به پایش خار بنشسته







    و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود
    ز آنچه زیر لب می گفت : شنیدم ، سخت شیدا بود
    نمی دانم چه بیماری به جان دلبرش
    افتاده بود ، اما طبیبان گفته بودندش






    اگر یک شاخه گل آرد ، ازآن نوعی که من بودم
    بگیرند ریشه اش را ، بسوزانند
    شود مرهم برای دلبرش ، آندم شفا یابد

    چنانچه با خودش می گفت ، بسی کوه و بیابان را




    بسی صحرای سوزان را ، به دنبال گلش بوده
    و یک دم هم نیاسوده ، که افتاد چشم او ناگه به روی من

    بدون لحظه ای تردید ، شتابان شد به سوی من




    به آسانی مرا با ریشه از خاکم جدا کرد و
    به ره افتاد و او می رفت ، و من در دست او بودم
    و او هرلحظه سر را رو به بالاها
    شکر می کرد ، پس از چندی







    هوا چون کوره آتش ، زمین می سوخت
    و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت
    به لب هایی که تاول داشت گفت : چه باید کرد؟





    در این صحرا که آبی نیست
    به جانم ، هیچ تابی نیست
    اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من
    برای دلبرم ، هرگز دوایی نیست




    واز این گل که جایی نیست ، خودش هم تشنه بود اما
    نمی فهمید حالش را ، چنان می رفت و
    من در دست او بودم ، و حالا من تمام هست او بودم









    دلم می سوخت ، اما راه پایان کو ؟
    نه حتی آب ، نسیمی در بیابان کو ؟







    و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت
    که ناگه روی زانوهای خود خم شد ، دگر از صبر او کم شد
    دلش لبریز ماتم شد ، کمی اندیشه کرد ، آنگه






    مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت
    نشست و سینه را با سنگ خارایی
    زهم بشکافت ، زهم بشکافت





    اما ! آه صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد
    زمین و آسمان را پشت و رو می کرد
    و هر چیزی که هرجا بود ، با غم رو به رو می کرد






    نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب ، خونش را
    به من می داد و بر لب های او فریاد
    بمان ای گل ، که تو تاج سرم هستی
    دوای دلبرم هستی ، بمان ای گل







    و من ماندم نشان عشق و شیدایی
    و با این رنگ و زیبایی
    و نام من شقایق شد
    گل همیشه عاشق شد




    sokutam miad... slm,hamin:-)

  2. 2 کاربر از پست مفید 7raha7 سپاس کرده اند .


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. حسین منزوی
    توسط LaDy Ds DeMoNa در انجمن مشاهیر ادبی
    پاسخ ها: 47
    آخرين نوشته: 20th March 2011, 11:19 AM
  2. دردسر عشق های نامتعارف
    توسط MR_Jentelman در انجمن روانشناسی خانواده
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 2nd October 2010, 03:04 PM
  3. مقاله: عشق اصطرلاب اسرار خداست
    توسط AreZoO در انجمن ادبیات غنایی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 8th September 2010, 05:29 PM
  4. مقاله: جز عشق ندارم حكایتی
    توسط AreZoO در انجمن ادبیات غنایی
    پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: 8th September 2010, 03:50 PM
  5. ماهیت عشق
    توسط MR_Jentelman در انجمن روانشناسی خانواده
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 20th June 2009, 07:10 PM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •