پاره پاره وجودم
نوشته: بهزاد قدیمی
فهرست عناوین
مقدمه
آشنایی با جناب شمد و اهمیت ایشان در مقولات آتی
دربارهی زندگی اشرافی جناب شمد و ولخرجیهای گزافش – بهترین روز در زندگی جناب شمد
صحافی شمدها
شاعر ملحد - شاعر مرده - شاعر احمق عوضی مزخرفگوی بیمعنی مادر ق...ه
فرازهایی از اشعار شالجوم
عطاری چمباتمه
چند نکتهی مهم دربارهی آتش که خوانندهی تیزبین یقیناً باید از وجودشان مطلع باشد
تغییر موضع - تحول فکری - دگرگونی خطمشی - تبدیل انگیزهی حیات - یا هر چیز دیگری که میخواهی بگویی
اشک بر پیکرهی تلقی- جسد رویای منزوی
مگر این مردکهی ازگل -شمد- کیست که همهی داستان را به او اختصاص دادهای؟
دو جلد لباس گلاسه
چند پاره شعر دیگر
مشتری مخصوص
کابوس نیمهشب زمستانی
روایت زن روسپی در میکده
ماجرای شخصی که داشت بطری طلقیاش را میسوزاند
مرثیهای بر ای یک رویا
فعالیتهای شیطانی شمدها بر اساس اسناد و مدارک
پیرمرد لعنتی چه چیز را اینچنین در زیر پالتوی پوسیدهات میپوشانی؟
موجودیت منحوسی به نام کبریت
دیوانه مردی جیغکش
شعلهور شو
آخرین قطعه شعر
مقدمه
سالهای سال پس از این، وقتی انسانها و ساختارهای غامض و لایتغیرشان اساطیر شدند؛ وقتی شهرها و شهرکهای شلوغ و ناشناختنیشان خاک شد و روی آن خاک را خروارها خاک گرفت؛ سالهای سال پس از این، پس از این روز سرد زمستانی، دوباره از روی بیخیالی و برای تفریح، مردموارههایی از زباله زاده شدند. مردموارههایی از پارههای کاغذهای به جا مانده از نسل منقرض شدهی آدمها.
آشنایی با جناب شمد و اهمیت ایشان در مقولات آتی
وقتی جناب شمد نشسته بود پشت میز گندهی مقواییاش و یواش یواش مشغول لذت بردن از عکسهای تمام رنگی انواع عطر و ادکلنهایی بود که توی مجلهی مخصوص «بوی خوش» چاپ شده بود، هیچوقت دلش نمیخواست آدم یالقوزی مثل آن مردکهی نامهرسان حواسش را از روی موضوع دلخواهش پرت کند. اما اینچنین شد و همان شد که زندگی روزمرهی ابدی جناب شمد روزی از روزها با حادثهای به ظاهر بیمعنی و معمولی متغیر شد. در دفترش نشسته بود که در زدند:
«جناب شمد نامه دارید.»
روی تلخ و عبوس شمد، موجب شد که نامهرسان با حداکثر سرعت ممکن نامه را به او بدهد و مرخص شود. نامه، یک احضاریه بود که توسط وکیل عمویاش ارسال شده بود. نامه بیان میکرد که عمویاش محمد شمد دو هفتهی پیش فوت شده است و از آنجا که ورثهای به جز شمد نداشته، او باید برای قرائت وصیتنامه روز یکشنبه ساعت ۱۲ در دفتر وکیل باشد تا به امور مربوط به ارثیه رسیدگی کند.
عمویاش فوت کرده بود و حالا باید ارثش را میبرد. شمد سالهای سال بود که هیچ خبری از او نداشت، چون عمویاش آدم امل و عقبافتادهای بود که توی همان دنیای قدیمی خودش زندگی میکرد. با این وجود، شمد از این که طرف حالا مرده بود تعجب کرد. انتظار نداشت آن پیرمرد سرسخت بمیرد. اساساً انتظار نداشت کسی بمیرد. انگار مردن امر محالی باشد.
خیلی چیزها به نظر محال میآیند مثلاً به نظر پلنگها معنادار بودن نقش و نگارهای خیرهکنندهی روی بدنهایشان به کلی محال است. به عبارتی، آنها هیچگاه فکر نمیکنند که خالهای چشمنوازی که روی بدنشان نشسته چیز غریبی است. مثلاً هیچ وقت یک پلنگ عینکی کارمند قصد نمیکند ببیند واقعاً چه تفاوتی است بین خالهای او با خالهای همسر دومش که به تازگی یک سهقلوی نمکی و خواستنی برایش آورده. منظورم این نیست که تفاوتها را درک نمیکند، یقیناً یک به یک آن خالها تأثیر خودشان را بر زیبایی همسرش خواهند داشت؛ ولی میدانید، پلنگها اصلاً باور نمیکنند ممکن است خط و خالهایشان خطوط نوشتهشدهی بخشهایی از کتاب مقدس نسل پیش باشد، یا مثلاً قسمتهایی از یک مقالهی اجتماعی-سیاسی در مذمت آزادی مطلق و یا اصلاً یک داستان مبتذل! آنها شاید به موضوعات دیگری فکر کنند، شاید حتا دربارهی همان موضوعات مطلب بدانند، تبادل اطلاعات کنند، ولی یک پلنگ چرا باید فکر کند بدنش، منظورم نزدیکترین آشنای زندگیاش است، همانی که از بدو تولد با او بوده و همیشه او را میشناخته است، چیزی غریبه است که دارد مفهومی را منتقل میکند؟ چرا یک پلنگ باید دربارهی امری به این سادگی، اینقدر عجیب و غریب فکر کند؟
آدمکاغذیها هم وضعیتشان شاید مثل پلنگها بود. آنها خط و نوشتهی خود را داشتند. کتاب داشتند، به طوری که میشد گفت تمدن پیشرفتهای بودند، ولی صرفاً در چند قرن اخیر بود که حدس زده بودند شاید این خطوطی که روی تنشان است، این خطوطی که اینقدر طبیعی و بدیهی و همیشگی، این همه سال روی تنشان عین نعش عفریتهای دوزخی ولو شدهاند و خوابیدهاند، واقعاً دارند چیزی میگویند!
در میان مشاغلی که در ساختار اجتماعی آدمکاغذیها وجود داشت، مهمترین و شاید معتبرترین شغل، رمزگشایی از قطعات کاغذ بود. خبرهترین افراد و نیز حاذقترینشان با دستمزدهای گزاف به چنین کاری گماشته میشدند. قدر و منزلت این افراد در نزد جامعهی آدمکاغذیها بسیار بالا بود. آنها وقف در شناخت ناشناختهترین چیز ممکن بودند. قرنها بود آدمکاغذیها داشتند سعی میکردند رمز قطعات کاغذی سازندهی اجزای بدنشان را کشف کنند. نظریهی «معنادار بودن خطوط» که برای اولین بار پنج قرن پیش توسط دانشمند معروف «بروشور» مطرح شد، منجر به تحولی در علوم و فنآوری نسل آدمکاغذیها شده بود. بنا به نظر بروشور، مادهی سازندهی آدمکاغذیها دارای نقشهایی است که در ارتباط با هم دیگر معنادار هستند. او واحدی به نام «لغت» را معرفی کرد، که از ترکیب چند شکل به وجود میآید. او با بررسی لغتهای مشابه در ساختار هزاران جسد آدمکاغذی به وجود تشابهاتی در آنها رسید. نظریهی بروشور، همچنان به صورت یک نظریهی فوقالعاده خلاقانه باقی ماند، اما دلایل متقنی برای اثبات آن وجود نداشت. با گذشت پنج قرن از معرفی نظریهی بروشور، شواهد و ادله هر روزه به تقویت این فرضیه کمک میکرد. امروزه مبالغ هنگفتی بر روی کشف رمز از قطعات کاغذ توسط دولتها و شرکتهای خصوصی سرمایهگذاری میشد. این موضوع از داغترین موضوعات تحقیقاتی و فنآوری در جهان کاغذی آدمها بود.
با دانستن این پیشزمینه، اگر بخواهم شمد را به شما معرفی کنم باید بگویم او سر محقق یکی از پژوهشکدههای سرشناس امر صفحهشناسی بود. شمد، مرد چهلسالهای بود که سالها از عمرش را صرف مطالعه و تحقیق روی انگارهشناسی و بازگشایی معانی کرده بود. هر چند از نظر او همهی این کارها احمقانه و بیمعنی بود، اما هوش سرشارش در ساختار اجتماعی کاغذیها طوری جهتدهی شد که متخصصی خبره در این زمینه شود. موقعیت اجتماعی عالی داشت و درآمدی که با آن میتوانست هر طور که میخواهد زندگی کند.
اولین واکنش جناب شمد به نامه این بود که قضیه را فراموش کند. او سرش شلوغتر از آن بود که بخواهد یکشنبه وسط روز کاری، به آن شهرستان دورافتاده برود که به رتق و فتق ماترک نهچندان ارزشمند عمویاش برسد. اما درست عصر روز جمعهی آخر هفته نظرش عوض شد. درست بعد از این که خیلی با طمأنینه، جلوی آن ویترین عظیم و مجلل کاغذ رنگیاش ایستاد، وقتی عین دلدادگانی که بدن عریان معشوقشان را وقت استحمام ببینند، خیره و ساکت و غرق در لذت، به آن منظرهی منظم و مرتب بطریهای رنگ و وارنگ عطرها و ادکلنها نگریست که عین آرزوهای سر بسته، هر کدامشان خودش را حسابی لای بطری قایم کرده بود، نظرش عوض شد. وقتی با حوصله و ظرافت هر چه تمامتر در یکیک عطرها و ادکلنهایش را که از هر چیزی بیشتر میپرستیدشان، باز کرد و ثانیهای یا شاید کمتر، قدر کوچکی از آن بخار هوسانگیز رویایی را توی بینیاش استنشاق کرد، وقتی دو ساعت تمام حمام بخار از ادکلن مورد علاقهاش گرفت، وقتی حسابی تمام ریههایش را پر کرد از بخارات معطر عطر مخصوص چشمبلبلیاش که دوستداشتنیترین عطرش بود (حداقل آن موقع که داشت بو میکرد فکر میکرد دوستداشتنیترین عطرش است)، وقتی حسابی تمام پارهکاغذهای وجودش مملو شد از نشئهی دلنشین عطر و مثل جنازهای که همیشه آرزو داشت بشود، ولو شد روی تختش، وقتی فضای مطلق اتاق را تاریک کرد و توی تاریکی محض مردمک چشمش اندازهی دکمهی کت پوسیدهی عمویاش گنده شد، وقتی همینجور مثل جغد مرده زل زد به تاریکی محض، آن وقت نظرش عوض شد. تصمیم گرفت برود به شهرستان و ببیند عموی مردهاش چه برایش باقی گذاشته است. هیچ احساسی نسبت به عمویش نداشت. حتا احساس نمیکرد چهرهاش را خوب به خاطر داشته باشد. شاید دلش هوس کرده بود ببیند میتواند عکسی قدیمی لای خرت و پرتهای عمویاش پیدا کند یا نه. هرچند این دلیل اصلیاش نبود. شمد از هر چیز قدیمی خیلی متنفر بود. احساس میکرد بوی تعفن میدهد. با این وجود، قلقلکی در وجودش بود که میخواست با یک چیز غیر پیشبینی شده مواجه شود. این بود اصلیترین دلیل جناب شمد برای آن سفر عجیبی که انجام داد، یک قلقلک ساده
علاقه مندی ها (Bookmarks)