داش آکل
نقد داستان کوتاه صادق هدایت ( داش آکل )
بخش چهارم ...
الف- 5) عشق داش آکل به مرجان
از جمله موارد قابل بحث در داستان کوتاه « داش آکل»، که ذهن اغلب شارحان و مفسران این داستان را به خود مشغول کرده است، ماهیت عشق داش آکل به مرجان، نظر مرجان به او، نحوه تعامل داش آکل با این موضوع است. حال آنکه این مسئله، در داستان، تقریباً روشن و آشکار است؛ و پیچیدگی خاصی ندارد.
لب و اساس این مطلب، در دو- سه جای داستان، از قول نویسنده بیان شده است؛ و قدری دقت به این موارد، موضوع را کاملاً روشن میکند:
بعد همینطور که سرش را برگردانید، از لای پرده دیگر دختری را با چهره برافروخته و چشمهای گیرنده سیاه دید. یک دقیقه نکشید که در چشمهای یکدیگر نگاه کردند، ولی آن دختر مثل اینکه خجالت کشید، پرده را انداخت و عقب رفت. آیا این دختر خوشگل بود شاید، ولی در هر صورت چشمهای گیرنده او کار خودش را کرد و حال داش آکل را دگرگون نمود، او سر را پایین انداخت و سرخ شد.
این دختر، مرجان دختر حاجی صمد بود که از کنجکاوی آمده بود داش سرشناس شهر و قیم خودشان را ببیند.(20)
این همان داش آکل است که تا سی و پنج یا چهل سالگی (همین زمان)، کمترین گرایشی به زن- هیچ زنی- نداشته است. امری که در مورد یک مرد طبیعی، آنقدر غیرطبیعی و عجیب است، که خود آفریننده چنین شخصیتی را نیز مجبور به اعتراف (!) به این موضوع، کرده است.
«ولی چیزی که شگفتآور به نظر میآمد اینکه تاکنون موضوع عشق و عاشقی در زندگی او رخنه نکرده بود. چند بار هم که رفقا زیر پایش نشسته و مجالس محرمانه فراهم آورده بودند او همیشه کناره گرفته بود.»
همانطور که چنان عشق آتشین افلاطونی، آن هم صرفاً در یک نگاه، خاصه از مردی در آن سن و سال و با آن خصوصیات شخصیتی، کاملاً عجیب و نامعقول و غیرقابل باور به نظر میرسد. چه، چنین عشقهایی با این مختصات، عمدتاً در دوران نوجوانی (پانزده تا هجده یا حداکثر بیست و سه- چهار سالگی) به وجود میآید و قابل باور است.
اما، از اینکه بگذریم، موضوع امکان یا نبود امکان رسیدن به وصال معشوق است:
همچنان که در داستان تصریح شده است، برای ازدواج داش آکل با مرجان، مشکلی وجود ندارد؛ و حتی او از این امر، استقبال هم میکند. (به تعبیر هدایت: «دخترش را به روی دست به او میداد.») اما پنج ملاحظه، سبب میشود که داش آکل برای این کار، پا پیش نگذارد:
اول: مایل نیست با ازدواج، آزادی خود را از دست بدهد. (نویسنده داستان، در راس همه دلایل داش آکل برای این استنکاف، همین مسئله را مطرح میکند.)
او نمیخواست که پایبند زن و بچه بشود، میخواست آزاد باشد، همانطوری که بار آمده بود.
همانگونه در نخستین ملاقات با همسر حاجی صمد نیز، بر این تمایل خود تاکید میورزد:
خانم، من آزادی خود را از همه چیز بیشتر دوست دارم.
این در حالی است که این عشق او به مرجان، عین «اسارت»؛ و از قضا، بدترین نوع آن است. همانگونه که به مدت هفت سال، او را از کار و زندگی خودش میاندازد و دچار آن ناراحتیهای روانی میکند؛ و عاقبت نیز، آن سرانجام برایش رقم میخورد. حال آنکه با ازدواج با مرجان، او به مراتب آزادتر از این میبود. ضمن آنکه یک عاشق واقعی، نه هرگز چنین حسابگریهایی میکند و نه میتواند بکند.
دوم: تصور- فقط «تصور»- مغایرت بین این کار و وظیفهای که به عنوان وصی پدر مرجان، برعهده دارد:
به علاوه پیش خود گمان میکرد هر گاه دختری را که به او سپرده شده به زنی بگیرد، نمک به حرامی خواهد بود.
به خلاف آنچه اکثر مفسران این داستان کوشیدهاند القا کنند، این، فقط ناشی از یک «تصور» از سوی داش آکل است. نه اینکه مثلاً در آیین فقیان و جوانمردان منع واقعی، یا قبح اجتماعی داشته باشد.
سوم: زشتی چهرهاش:
از همه بدتر هر شب [که] صورت خودش را درون آیینه نگاه میکرد، جای جوش خورده زخمهای قمه، [و] گوشه چشم پایین کشیده خودش را برانداز میکرد، و با آهنگ خراشیدهای بلند بلند میگفت: شاید مرا دوست نداشته باشد! بلکه شوهر خوشگل [...] پیدا بکند.
چهارم: اختلاف زیاد (بیست و شش ساله) سنی میان خودش و مرجان:
... نه، از مردانگی دور است... او چهارده سال دارد و من چهل سالم است...
با این ترتیب، به نظر میرسد شخصی که با وجود داشتن امکان رسیدن به وصل، با این حسابگریها و ملاحظات- از نظر خودش- اخلاقی و عقلانی، پا بر دل خود میگذارد و از این امکان راحت و دلخواه صرفنظر میکند، از این پس در پی راه چارهای باشد تا با این مشکل کنار بیاید و واقعیت مذکور را بپذیرد. اما او، نه تنها هیچ تلاشی در این راه به خرج نمیدهد، بلکه با خرید یک طوطی به عنوان مونس، و مشروب خوری هر شبه، و سپس هماغوشی با معشوق در رویا، روز به روز بیشتر خود را در این گرداب فرو میبرد. تا آنجا که، سرانجام نیز احساس میکند این عشق مکتوم ناکام، منجر به مرگش خواهد شد:
اما چه بکنم؟ این عشق مرا میکشد. مرجان ... تو مرا میکشی... به که بگویم؟ مرجان... عشق تو مرا کشت...!
اشک در چشمهایش جمع [میشد] و گیلاس روی گیلاس عرق مینوشید آن وقت با سردرد همینطور که نشسته بود خوابش میبرد.
ولی نصف شب [...] همان وقت بود که داش آکل حقیقی، داش آکل طبیعی با تمام احساسات و هوا و هوس [ها]، بدون رودربایستی از توی قشری که آداب و رسوم جامعه به دور او بسته بود، از توی افکاری که از بچگی به او تلقین شده بود، بیرون میآمد و آزادانه به مرجان عشق می ورزید. ولی هنگامی که از خواب میپرید، به خودش دشنام میداد، به زندگی نفرین می فرستاد و مانند دیوانهها در اتاق به دور خودش میگشت. زیر لب با خودش حرف میزد.
تنها فعالیت او در راه مقابله با این مشکل- که آن هم به شکلی کاملاً گزارشی و تلگرافی و فقط در کمتر از دو سطر بیان شده است، این است که:
باقی روز را هم برای اینکه فکر عشق را در خود بکشد به دوندگی و رسیدگی به کارهای حاجی میگذرانید.
به عبارت دیگر، در اینجا، عامل پنجمی به عوامل چهار گانه قبلی- که سبب خودداری داش آکل از پا پیش گذاشتن برای ازدواج با مرجان میشد- افزوده میشود. این عامل نیز، توقعاتی است که جامعه از او به عنوان یک «داش» و «لوطی» مشهور و محبوب شهر دارد؛ و داش آکل نیز میکوشد که این نقش اجتماعی خود را، همانگونه که جامعه از وی انتظار دارد، بازی کند.(21) (که البته، همین ملاحظه در واقع خودخواهانه، نشان میدهد که او به معنی واقعی کلمه، عاشق نیست. زیرا قربانی کردن مقام اجتماعی، کمترین فداکاری یک عاشق واقعی در راه عشقش است.)
علاقه مندی ها (Bookmarks)