عشق اصطرلاب اسرار خداست


عشق چيست؟


متني که در پي مي آيد، سخنراني دکتر غلامرضا اعواني استاد برجسته فلسفه در سمينار جلال‌الدين رومي در دانشگاه تورنتو است.










سخن گفتن از عشق در «مثنوي معنوي» جلال‌الدين محمد بلخي ، آن ستاره درخشان آسمان عرفان و آن يگانه دوران، کاري به غايت دشوار است، ‌زيرا عشق از ديدگاه مولوي بحري است بس ژرف و عميق که کس به ژرفاي آن نتوان رسيد و سياحان اين بحر براي فرا چنگ آوردن در و مرواريد آن چه بسا در آن غرقه گشته‌اند و آب دريا غريقان اين بحر را در ساحل افکنده است. اما مولوي غواصي است، هر که با پاچيله ‌معرفت در اعماق ژرف اين دريا رفته و گوهرها را به سلک نظم کشيده است. عشق از سويي خلاف عقل است، زيرا آثار عقل در همه جا پيداست، در حالي که در نهانخانه عالم پنهان است و در واقع عشق پنهان‌ترين پنهان‌هاست. از نشانه‌هاي عشق تحير است و در مقامات عرفاني وادي حيرت از مقامات سلوک و شرط لازم براي وصول به مرتبه فناست. در نتيجه، مولانا از عشق به درياي عدم تعبير مي‌کند. عدم در اينجا رمز نيستي و فناست. عشق انسان را از هر هستي مجازي برکنده و او را در هستي حقيقي فاني مي‌سازد. عشق حتي برتر از بند بندگي و خداوندي است.

اندرو هفتادودو ديوانگي
با دو عالم عشق را بيگانگي
جان سلطانان جان در حسرتش
سخت پنهان است و پيدا حيرتش
تخت شاهان تخته‌بندي پيش او
غير هفتاد و دو ملت کيش او
بندگي بند و خداوندي صداع
مطرب عشق اين زند وقت سماع
در شکسته عشق را آنجا قدم
پس چه باشد عشق درياي عدم
زين دو پرده عاشقي مکتوم شد
بندگي و سلطنت معلوم شد
تا ز هستان پرده‌ها برداشتي
کاشکي هستي زباني داشتي
پرده ديگر بدو بستي بدان
هرچه گويي اي دم هستي از آن
خون به خون شستن محال است و محال
آفت ادراک آن قالست و حال
روز و شب اندر قفس در ني دمم
من چو با سودائيانش محرمم
دوش اي جان بر چه پهلو خفته‌اي
سخت مست و بي‌خود و آشفته‌اي
بيماري عشق نيز غير از همه بيماري‌هاست و طبيب صوري راهي به درمان آن ندارد. عشق امري رباني و الهي و رمز خورشيد کمال حق است. مولانا عشق را «اصطرلاب اسرار خدا» مي‌خواند. غايت و نهايت عشق وصول به حضرت حق است، گو اينکه عشق به تعبير مولانا عشق «اين سري» يا عشق مجازي باشد. عشق از ديد مولانا چون صفت حق است نامتناهي و بنابراين، مانند ديگر اوصاف حق در قالب الفاظ و کلمات نمي‌گنجد و هر چند انسان بخواهد با کمک الفاظ و روشنگري زبان آن را تفسير کند بر ابهام آن مي‌افزايد و «عشق بي‌زبان» خود گوياتر و روشن‌تر است. خاصه، عقل از تبيين عشق عاجز است و به خري ماند که در وصف آن در مرحله‌ي الفاظ و حروف گرفتار مي‌شود.بهترين راه براي شناختن عشق خود عشق است.
عشق اصطرلاب اسرار خداست
علت عاشق ز علت‌ها جداست
عاقبت ما را بدان شه رهبر است
عاشقي گر زين سر و گر زان سر است
چون به عشق آيم خجل باشم از آن
هرچه گويم عشق را شرح و بيان
ليک عشق بي‌زبان روشن‌تر است
گرچه تفسير زبان روشنگر است
چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت
چون قلم اندر نوشتن مي‌شکافت
شرح عشق و عاشقي هم عشق گفت
عشق در شرحش چو خر در گل بخفت
گر دليلت بايد از وي برمتاب
آفتاب آمد دليل آفتاب
به نظر مولانا، عشق از اوصاف خداوند بي‌نياز است و بنابراين، عاشق و معشوق حقيقي هموست و اطلاق عشق بر ذات حق اطلاق حقيقي و بر غير حق اطلاق مجازي است. اين به جهت آن است که اوصاف کماليه وجود اولاً و بالذات به حضرت حق و ثانياً و بالعرض به موجودات عالم تعلق دارد. بنابراين، حسن مطلق از آن خداوند است و زيبايي موجودات عالم را به «حسن زر اندود» مانند مي‌کند. عشق خداوندي به مانند نور محض است که از هرگونه عيب و نقصي مبراست. عشق مخلوق به مانند آتشي است که ظاهر آن آتش و باطن آن دود است و اگر نور آتش بميرد، سياهي دود پيدا مي‌شود.

عاشقي بر غير او باشد مجاز
عشق ز اوصاف خداي بي‌نياز
ظاهرش نور اندرون دود آمده است
زآنک آن حسن زراندود آمده است
بفسرد عشق مجازي آن زمان
چون رود نور و شود پيدا دخان
جسم ماند گنده و رسوا و بد
وا رود آن حسن سوي اصل خود
وا رود عکسش ز ديوار سياه
نور مه راجع شود هم سوي ماه
مولانا عشق موجودات فاني را فاني مي‌شمارد و عشق حضرت حق را پايدار و جاويدان مي‌داند و آن را به سالک طريق حق تجويز مي‌نمايد.
عشق را بر حي جان‌افزاي دار
عشق بر مرده نباشد پايدار
زآنکه مرده سوي ما آينده نيست
زآنکه عشق مردگان پاينده نيست
هر دمي باشد ز غنچه تازه‌تر
عشق زنده در حيات و در بصر
کز شراب جان فزايت ساقي است
عشق آن زنده‌گزين کو باقي است
يافتند از عشق او کار و کيا
عشق آن بگزين که جمله انبيا
با کريمان کارها دشوار نيست
تو مگو ما را بدان شه بار نيست
در نظر مولانا شالوده هستي بر عشق نهاده شده است. عشق فقط صفت خداوند و بشر نيست، بلکه اصل خلقت و پيدايي عالم است. عشق مانند دريايي کران ناپيداست و آسمان‌ها و زمين چون کف و موجي از اين دريايند. گردش و پويش آسمان‌ها و زمين از عشق است و اگر سريان عشق در شريان عالم نباشد،‌ عالم از ايستايي فسرده مي‌شود و جمادي در نبات و نبات در حيوان و حيوان در انسان محو و فاني نمي‌شود. ذرات عالم عاشق کمال حقند و راه علو استکمال را مي‌پويند و در شتاب و جنبش خويش حق را تسبيح مي‌گويند و تنشان از اين جنبش عشق پاک و پيراسته مي‌شود.
نمونه اعلاي عشق در عالم هستي سرور کائنات رسول خداست که از فرط ظهور عشق سرمدي در او به کنيه «حبيب‌الله» مفتخر شده است و با آنکه همه انبيا مظهر تام حبّ و عشق الهي‌اند، ‌او در ميان همگنان به اين صفت ممتاز گشته است. چون به مصداق «احببت ان اعرف» عشق سلسله جنبان عالم هستي است،‌ کمال اين عشق در خطاب «لولاک لما خلقت الافلاک» (اي محمد (ص) اگر تو نبودي اين جهان را نمي‌آفريدم) جلوه‌گر شده است. پس غرض از برافراشتن اين چرخ بلند، فهم علو مرتبه عشق است.

عشق سايد کوه را مانند ديگ
عشق جو شد بحر را مانند ديک
عشق لرزاند زمين را از گزاف
عشق بشکافد فلک را صد شکف
بهر عشق او را خدا لولاک گفت
با محمد بود عشق پاک جفت
پس مرو راز انبيا تخصيص کرد
منتهي در عشق چون او بود فرد
کي وجودي دادمي افلاک را
گر نبودي بهر عشق پاک را
تا علو عشق را فهمي کني
من بدان افراشتم چرخ سني
آن چو بيضه تابع آيد اين چو فرخ
منفعت‌هاي دگر آيد ز چرخ
تا زخواري عاشقان بويي بري
خاک را من خوار کردم يکسري
تا ز تبديل فقير آگه شوي خاک را داديم سبزي و نويي
عشق به تعبير مولانا اگر به در انبان هستي افکنده است، بالايي و پستي عالم همه از عشق است. عشق افلاک را در گردش و چرخش انداخته است، به گونه‌اي که افلاک بر گرد سر ما در حرکتند. عشق آرام و قرار را از زير و زبر عالم گرفته است. موجودات عالم چون خار و خسي که در گرداب تند گرفتار آمده باشد، در سيل عشق افتاده و دل به قضاي عشق نهاده‌اند و مانند سنگ آسيا به گرد خود مي‌گردند. جريان آب جو و گردش دولاب گردون نشانه‌اي از اين عشق است.
عقل جزيي از نظر مولانا منکر عشق است، گرچه مدعي است که به اسرار و حقايق عشق راه دارد. عقل جزيي عقل تقيد است. عقلي است که از قيد خودي رهايي نيافته و در قيد و بند انانيت و هستي مجازي گرفتار است.

گرچه بنمايد که صاحب سر بود
عقل جزيي عشق را منکر نبود
چون فرشته لا نشد اهريمني است
زيرک و داناست اما نيست نيست
چون به حکم حال آيي لا بود
او به قول و فعل يار ما بود
مولانا از عقل جزيي به زيرکي تعبير مي‌کند.نمونه‌اي ابليس است که با همه زيرکي و دانايي‌اش از درگاه قرب الهي رانده شده است. نمونه کامل عشق انسان يا نوع بني‌آدم است که به جهت انس با حضرت انس با حضرت حق به کمال مرتبه قرب نايل گرديده است. در تمثيل زيباي ديگري مولانا زيرکي عقل را به شنا کردن در درياهاي بيکران و ژرف و بي‌پناه تشبيه مي‌کند که در آن انسان در کام طوفان‌ها و گرداب‌هاي خوفناک گرفتار مي‌آيد، به گونه‌اي که براي او اميد رهايي نيست و شناگر در کام مرگ گرفتار مي‌شود. برعکس عشق مانند کشتي است که کمتر در لجه‌اي عميق و گرداب‌هاي هائل غرق مي‌شود و در ميان طوفان‌هاي سهمگين مسافر هميشه اميد رهايي و نجات دارد.

زيرکي ز ابليس و عشق از آدم است
داند او کو نيکبخت و محرم است
کم رهد غرقست او پايان کار
زيرکي سباحي آمد در بحار
نيست جيحون نيست جو درياست اين
هل سباحت را رها کن کبر و کين
در ربايد هفت دريا را چو کاه
وآن‌گهان درياي ژرف بي‌پناه
کم بود آفت بود اغلب خلاص
عشق چون کشتي بود بهر خواص
زيرکي ظن است و حيراني نظر
زيرکي بفروش و حيراني بخر
حسبي‌الله گو که الله ام کفي
عقل قربان کن به پيش مصطفي
در دفتر پنجم مثنوي، مولانا داستان معشوقي را بيان مي‌کند که در صدد امتحان عاشق خويش است و مي‌خواهد ببيند که آيا عاشق خويش است و مي‌خواهد ببيند که آيا عاشق بطور کلي در وجود معشوق فاني شده است يا نه. معشوق از عاشق مي‌پرسد که خود را بيشتر دوست دارد يا معشوق را. عاشق در پاسخ مي‌گويد که در وجود معشوق آن‌چنان فاني شده است که از سر تا قدم از وجود معشوق پر شده است و آن‌چنان مستغرق معشوق است که از عاشق جز نامي بيش بر وي نمانده است. اين فناي کلي عاشق در معشوق موجب کمال عاشق مي‌شود، مانند سرکه‌اي که در درياي انگبين شيرين شده است و يا به سنگي ماند که لعل ناب شده است و از صفات آفتاب پر گرديده و سنگي خود را از دست داده است.

در صبوحي که فلان ابن‌فلان
گفت معشوقي به عاشق ز امتحان
يا که خود را، راست گو يا ذالکرب
مر مرا تو دوست‌تر داري عجب
گه پرم از تو ز ساران تا قدم
گفت من در تو چنان فاني شدم
در وجودم جز تو اي خوش کام نيست
بر من از هستي من جز نام نيست
همچو سرکه در تو بحر انگبين
زآن سبب فاني شدم من اين چنين
پر شود او از صفات آفتاب
همچو سنگي کو شود کل لعل ناب

غلامرضا اعواني