دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 1 , از مجموع 1

موضوع: فرشته مولوي

  1. #1
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    مهندسی مکانیک
    نوشته ها
    1,003
    ارسال تشکر
    747
    دریافت تشکر: 1,448
    قدرت امتیاز دهی
    38
    Array

    Smile فرشته مولوي

    خانه روشني چراغ

    فرشته مولوي


    چندي پيش در محله دانشجويي تورنتو نام آوري از اهل قلم را ديدم كه به صاحب نظري نيز شهره است. در گفتگوي كوتاه و خياباني مان با پرسيدن "از استاد چه خبر؟" جوياي خبري از كسي شد. بر فارسي زبانان پوشيده نيست كه "استاد" ميتواند دلالت بر بسيار كسان داشته باشد، از "مراد" و "مرشد" گرفته تا "اوستاي دلاك". من اين واژه را يكي از زمره "واژه هاي لفافي" زبان فارسي ميدانم و قصدم از به كار گرفتن اصطلاح من درآوردي "واژه هاي لفافي" رساندن مفهوم گروه واژه هايي است كه به دلايل گوناگون از جمله طنز و تسخر پوشيده در جاي قراردادي و به معناي آغازين و اصلي خود به كار نميروند و دلالت بر معنا و مفهومي گاه يكسره متضاد دارند. درگفتگوي عادي ياد شده علي القاعده "استاد" براي رساندن يكي از معاني معمول و رايج خود، يعني "فلاني" به كار گرفته شد؛ گيرم در پوششي مؤدبانه و در عين حال طنزآميز و رندانه.

    باري قصدم از اين نوشته البته نقل حكايت گفتگوي خياباني كوتاه درباب احوال شخصي استادي مجهول يا فلاني نيست؛ چرا كه اين فلاني دست بر قضا نه صاحب نامي است و نه كاري كارستان از او سر زده است. بلكه تنها يكي از كساني است كه تاب ماندن و دوام آوردن در غرب و غربت را نياورده، پس از چندي عطاي آن را به لقايش بخشيده و به كنج قفس مأنوس سرزمين گل و بلبل بازگشته است. گفت و شنود ساده و پيش پا افتاده پيرامون فلاني اما بويي را به مشامم رساند كه برايم هم آشنا و هم دل آزار بوده است. همين جا حاشيه ميروم كه از هر حرف و سخني بويي ميتراود كه يا از معناي آشكار و يا ضمني آن است و يا صرفا از نقش تداعي گر نسبي و موردي آن. پس گاهي اين بو از آن حرف و سخن و يا معناي پوشيده آن برنميخيزد، بلكه تنها به گمان شنونده و بر پايه پيشينه و پيشداوريهايش ـ و نه بر مبناي قصد و غرض گوينده ـ هواي پيرامون او را به خود آغشته ميكند و مفاهيمي را به خاطر او ميآورد كه گاه ممكن است يكسره متفاوت از مفاهيم موردنظر سخنگو باشند و در هر حال برداشتي خاص را در خيال سخن شنو رقم ميزنند. به هر حال آن بوي آشنا و دل آزار خواه از معني نهفته در پشت و روي گفته ها برخاسته باشد و خواه از تداعيهاي آنها، بار ديگر دو رأي و نظري را به يادم آورد كه در اين سالها درعرصه قلم و ادب مطرح بوده اند و به زعم من اگر چندان كه بايد و شايد به سنجش كشيده نشوند، بيم آن ميرود كه بوي ناي جزمهايي نفسگير را به خود بگيرند. نگارنده اين سطور كه در برابر روان نويسان در نهايت شرمساري به سخت نويسي خود معترف است و همچون ديگر شرق پرورده ها نيز با عادات و فرهنگي "حرف خوردن از ديگران" و "حرف خود را خوردن" خوب آشناست، به هيچ روي نيت داوري درباره آراي صواب و ناصواب را ندارد، چرا كه نه صلاحيت تام و تمام دارد، و نه حوصله قال و مقال. انگيزه اين دست به قلم بردن و قلم بر كاغذ دواندن اما اين است كه در آن گفتگوي ساده خياباني از يكسو حرف رفتن يا ماندن قلم به دستان از زبان صاحب رايي سرشناس شنيده شده و از سوي ديگر آن فلاني موضوع سخن به گمان برخي، و از جمله من، گيرم و گرچه كه ناسرشناس، و صرف نظر از همه مشخصه هاي اجتماعي و فردي خويش، در ذات خود گوهر شعر و شاعري را نهفته دارد. با اين همه تصريح و تاكيد ميكنم آنچه از اين قلم بر اين كاغذ مينشيند، همچنان كه حكم گزاري پيرامون بايدها و نبايدها نيست، رد و يا حتا نقد حرف و سخن و راي و نظر هيچكس، بويژه بنامان روزگار، و نيز جانبداري از هيچكس، از جمله شاعران بي نام و نشان نيست.

    بيست و دو سه سالي از انقلابي كه دندان پوسيده سلطنت دو هزار و پانصد ساله را از دهان ملت ايران بيرون كشيد و ريگ هزار و چهار صد ساله بيابانهاي حجاز را به جاي آن چپاند، ميگذرد. يكي از پيامدهاي چنين رويدادي شكل گيري مهاجرت جمعي بي مانندي در تاريخ ايران بوده كه همچنان در گذر اين ايام در جريان بوده است. فراگير شدن پديده ي مهاجرت در سطحي جهاني در روزگار كنوني البته صرفا ناشي از استيلاي حكومتهاي خودكامه در پاره اي از كشورها و برخاسته از انگيزه هاي سياسي نيست و عواملي چون مقتضيات اقتصاد جهانگيز و تكنولوژي پيشرفته، قدرت روزافزون تاثيرگذاري وسايل ارتباطي و رسانه هاي گروهي در شكل دهي افكار عمومي، و چشمداشت هاي افراد از زندگي و زمانه نيز در آن دست اندركارند. با اين همه، در اين ترديدي نيست كه مهاجرت ايرانيان در بيست و سه سال پيش به دليل تغيير حكومت و استقرار استبداد سياسي ـ ديني آغاز شد و در گذر زمان انگيزه هاي اقتصادي و اجتماعي نيز يافت. مهاجرتي كه در آغاز، اندكي پيش از سرنگوني رژيم شاهنشاهي، از كوچ سرمايه داران و سرمايه دوستان سلطنت طلب، و سپس به دنبال قلع و قمع هاي رژيم اسلامي در بعدي پردامنه تر از كوچ و تبعيد و فرار مخالفان سياسي حكومت جديد شكل گرفت، رفته رفته گروههاي عظيمي از كوچندگاني را دربرگرفته است كه به انگيزه هاي اقتصادي ـ اجتماعي ـ فرهنگي ترك ديار ميكنند. به رغم اين فراگيري فزاينده مقوله مهاجرت ايرانيان در دو دهه اخير به دلايلي مجال و ميدان بايسته اي براي بررسي همه جانبه نيافته است. در حالي كه در صحنه زندگي مردم ايران از هر طبقه و گروه اجتماعي با اين پديده برخورد واقعي و عملي داشته اند ، در حيطه ي پژوهشهاي اجتماعي فرهنگي در اين زمينه به حد كفايت كار نشده و آنچه نيز انجام گرفته در سطحي گسترده نمود نداشته است.

    از ياد نبايد برد كه در فرهنگ مشرق زمين وسعت دامنه معناي دگرانديشي چندان است كه هرگونه انتخاب متفاوتي به راحتي ميتواند نه ناشي از انديشه متفاوت كه برخاسته از عقيده مغاير و متضاد تلقي شود و در نهايت نيز دگرانديشي به آساني با عنادورزي همسان پنداشته ميشود

    بازتاب چنين وضعيتي در عرصه قلم و ادب نيز هويداست. بحث ماندن يا رفتن روشنفكران و هنرمندان به طور خاص گرچه در نوشته ها و گفته هاي اين گروه، بويژه در جدلهاي لفظي و قلمي، آشكار و پنهان مطرح شده، در نهايت بيشتر گره هاي فرهنگي را عيان ميكنند و راه به روشنگري نميبرند. روي هم رفته اظهارنظرهاي نام آوران پهنه ادب و هنر در اين زمينه برپايه داوريهاي صرفا شخصي و برداشتهاي صرفا فردي استوار بوده است. به بيان روشنتر بگويم در اين گونه حرفها آنقدر كه قصد و غرض ديده ميشود، بينش و بصيرتي يافت نميشود. در اين ترديدي نيست كه هر اظهارنظري از سوي هر فردي در اساس متكي بر تجربه و درك و دريافت شخص اوست؛ اما نابجا نيست اگر از روشنفكران و فرهيختگان و صاحبان نظر و ادب انتظار برود كه دست كم در وقت حكم گزاري در باب پديده هاي اجتماعي ـ فرهنگي از محدوده مقتضيات شخصي خود فراتر بروند و افق ديدشان را اندكي فراتر و فراختر از پنجره انفرادي خودشان بگيرند. در آغاز بروز كوچ و در هنگامه گريز و تبعيد گروهي و ماندن گروهي ديگر، البته، شدت و غلظت احساسات و عواطف و تب سياست زدگي مجال فاصله گرفتن و تأمل و تعمق را فراهم نميآورد. آنان كه ترك ديار كردند، خود را ناگزير و محكوم به نفي بلد ميانگاشتند و كم و بيش هنوز هم چنين ميانگارند و احساس غبن ميكنند. آنان كه ماندند نيز زير فشار فرساينده اختناق و جنگ و پيامدهاي اقتصادي و اجتماعي ناشي از اين وضعيت به نوعي ديگر خود را مغبون يافته اند. سلطه حالت رواني برخاسته از ناآرامي و تلاطم هيجانهاي عاطفي بر هر دو گروه موجب شده كه اظهارنظرها روي هم رفته نمايانگر عواطف و احساسات افراد باشد تا بينش و دريافت اجتماعي شان. در عين حال آن احساس غبن غالب سبب آن شده كه دو گروه بر مبناي دو انتخاب و يا به بيان بهتر دو چاره ناچارِ متفاوت خود به يكديگر به ديده حريف بنگرند و پنهان و آشكار و بيش و كم ديگري را ناخودي بينگارند. از ياد نبايد برد كه در فرهنگ مشرق زمين وسعت دامنه معناي دگرانديشي چندان است كه هرگونه انتخاب متفاوتي به راحتي ميتواند نه ناشي از انديشه متفاوت كه برخاسته از عقيده مغاير و متضاد تلقي شود و در نهايت نيز دگرانديشي به آساني با عنادورزي همسان پنداشته ميشود. به اين ترتيب اين حرف شاملو در آن سالهاي نخست كه "من چراغم در اين خانه ميسوزد" بيش و پيش از آن كه توجه قلم به دستان را به ربط و رابطه ميان چراغ و خانه جلب كند، به صف آرايي و جبهه گيري له و عليه ميدان داد. تني چند به تاييد رأي او و پاره اي به تكذيب آن پرداختند و هر چند به هر حال به زخمي نيشتري زده شد، گره همچنان ناگشوده مانده است. دليل اين مدعا آن است كه هنوز و همچنان در همين حيطه محدود اهل قلم هر ازگاه يكي به مناسبتي در اثبات حقانيت انتخاب خود پيدا و پنهان انتخاب ديگري را نفي ميكند. آنان كه مانده اند ميگويند رفتگان به رغم گريز از دام بلا و پناه جستن در يكي از كنجهاي ايمن قلمرو آزادي و دمكراسي در عرصه هنر و ادب كار كارستاني نكرده اند. غربت گزيدگان نيز مدعي اند كه ماندگان به نوعي تن به مماشات داده اند و به شيوه اي آب به آسياب اختناق پرستان ريخته اند. گروه نخست بي خبر از توفان سهمگيني كه پاره ي از ريشه كنده شده را دستخوش بيقراري و نابساماني ميكند، دستاورد هنري را كه يكي از ويژگيهاي انكار ناپذيرش "پيش بيني ناپذيري" پيدايي اش است، ملاك درستي يا نادرستي انتخاب ميان رفتن و ماندن كساني ميگيرند كه تصور ميشود بالقوه توان خلق اثر هنري را دارند. گروه دوم نيز غافل از ساز و كار زندگي واقعي و روزمره در اجتماعي يكسره در بند استبداد داخلي و خودكامگي خودي چشمداشت خود را به قهرمان نمايي و مبارزه طلبي نمايشي محدود ميكنند. طرفه آن است كه چنين نفي نگري پوشيده و عرياني عمدتا مختص جمع روشنفكران و قلم به دستان (و نه حتا همه هنرمندان) است و در ميان مردم عادي * اعم از تحصيل كردگان و عوام خلاف اين نگرش غالب است. از يكسو ترك ديار و كوچ، به هر انگيزه، ديگر نه امري غريب كه رويدادي رايج است، و از سوي ديگر روي هم رفته خصلت بيگانه دوستي ايرانيان و مرغ همسايه را غاز ديدن همچنان بيش و كم غلبه دارد. به اين ترتيب واكنش مردم عادي در برابر اين امر چنان است كه آن كه مانده، گيرم كه خود را محق بداند، به حسرت به آن كه رفته مينگرد، آن كه رفته نيز گرچه در ذم بلاد غريب كوتاهي نميكند، در دل و در نهايت با آن كه مانده همدلي و همدردي نشان ميدهد. شايد بشود گفت مردم عادي واقع بيني، نرمش و مدارا، و حتا سعه صدر بيشتري از خود نشان ميدهند؛ و همچنان كه در صورت انتخاب ماندن پذيراي سازش و همزيستي با مخالفان فكري خود هستند در وقت قياس ميان سرزمين اجدادي و ديگر سرزمينها نيز بيش و پيش از آن كه گرفتار عرق ملي شوند به دورنماي زندگي بهتر چشم ميدوزند. از نوشته ها و گفته هاي بسياري از روشنفكران غربت نشين چنين برميآيد كه اينان با غيظ و بغض پيدا و ناپيدا گفتار و كردار همتايان غربت گريز را زير ذره بين خرده گيري خود ميبرند تا بلكه ردي از تقيه و تسامح و تساهل بيابند و آن را پيراهن عثمان كنند و فغان از همدستي آنان با دشمن برآورند. * اين منظر در نهايت راه به برهوتي ميبرد كه در آن جز ستون پنجم چيزي ديده نميشود. در نتيجه اين مطلق انگاري و يكسان نمايي دوغ و دوشاب همه تغيير و تحولهاي ناگزير و ناخواسته حكومت در نظر و عمل درگذر اين دوره بيست ساله، ديگر متغيرهاي جامعه، و دگرگونيهاي ارادي و عقلاني افراد جامعه، اگر نه ناديده، كم اهميت انگاشته ميشوند. چنين نگرشي خانگي بودن غماز را از ياد ميبرد و به اين واقعيت بي اعتنا ميماند كه حاكمان كنوني ايران اگر غاصب قدرت حكومتي و جبار و قهار و طرار هم به حساب بيايند، به هر حال اجنبي و غيره نبوده اند. اين حرف به هيچ روي به معناي برائت آنان از ستمگري و خودكامگي نيست، بلكه تنها بيانگر يكي از ويژگيهاي انكار ناپذيرشان است. اهميت اين ويژگي در آنجاست كه به رغم عدم حقانيت حكومت استبدادي آناني كه در محدوده زير سلطه اين حكومت ميزيند، حتا زماني كه يكسره به چنين حكومتي عناد ميورزند و با آنان سر ستيز دارند، نميتوانند از ناگزيري همزيستي با كساني كه به نوعي و به درجه اي در خط مساعدت و موافقت با حكومت گام ميزنند، گريزي بيابند. اين ناگزيري تا اندازه زيادي از واقعيت قيدي نشأت ميگيرد كه پيشوند "هم" به دست و پاي فرد مياندازد. گرچه كه حكومت به مثابه يك نظام مجموعه اي است فاقد هويت انساني و ميشود تا نهايت درجه خشم و نفرت به آن خصومت ورزيد، افرادي كه به درست يا نادرست در جبهه آن پنداشته ميشوند، هم خون، هم خانه، هم سايه، هم كار، هم زبان، هم شهري، و سر آخر هم وطن نيز هستند، گيرم كه هم عقيده و هم مسلك نباشند. همچنين كيفيت خط و مرز جبهه اين حكومت بيش از آن كه عيني باشد ذهني است؛ به اين معني كه داوري درباره اين كه چه كساني در آنسوي خط و يا در سوي حكومت ديده ميشوند و چگونه چنين است به ميزان درخور توجهي متكي بر باورها و تجربه ها و پنداشته هاي شخصي است و به هيچ روي حكمي مطلق و همواره محق و تغيير ناپذير نيست. به بيان ديگر ملاك و معيار تشخيص و تميز ميان دوست و دشمن در چنين وضعيتي نسبي است و هرگونه حد و تعريفي عاري از ابهام نخواهد بود. در حالي كه طيف همكاري و همياري با حكومت ميتواند چنان گسترده باشد كه حتا مثلا متخصصان و دانشگاهيان را به صرف حقوق بگير دولت بودن در برگيرد، و در حالي كه هر حركت و فعاليت اجتماعي از جمله مثلا جمع آوري اعانه براي مستمندان از كانال دولت و حكومت ميگذرد و شركت ورزشكاران در مسابقه هاي برونمرزي و حتا هورا كشيدن هواداران از منظري مطلق نگر نمونه اي از آب به آسياب حكومت ريختن به شمار ميآيد، در سوي ديگر نسبيت حاكم بر كل جريان آناني را كه در درون معركه دم فرو ميدهند و دم برميآورند، واميدارد تا به فكر راه حلهايي براي آسانتر نفس كشيدن بيفتد و بي ترديد دوري جستن از كينه كور، محدود كردن نفرت، مهار كردن خشم، پررنگ كردن مشتركات، پرهيز از عادت اتهام و افترا، و كوشش در فراهم آوردن جو مدارا و سازگاري از زمره اين راه حلهاست. اين همه برخاسته از اين واقعيت است كه يك حكومت خودكامه خودي هر چند در اعمال قدرت مستبدانه خود تفاوتي با يك همتاي غيرخودي ندارد، از لحاظ قابليت تاثيرگذاري بر مردم و نيز تاثيرپذيري از آنان به مراتب بازتر و گسترده تر از يك قدرت استبدادي غيرخودي و يا وابسته به غيرخودي است. به هر رو خودي بودن جباران، فراتر از آن داعيه انقلابي گري رهبران انقلاب اسلامي در پيش از تكيه بر اريكه قدرت و اندك زماني پس از آن كه موج عظيم هواداران مذهبي، ملي، و حتا چپي را پديد آورد، و نيز تنوع و تضاد انديشه و مرام سياسي اجتماعي در ميان افراد جامعه، از جمله عواملي هستند كه بر صحنه كنش و واكنش ميان مردم و حكومت تاثيري انكار ناپذير داشته اند و سبب ساز ضرورت مداراي اجتماعي به مثابه شرط اول تداوم همزيستي آحاد ملت كه مقوله اي متفاوت از پذيرش يا نفي حكومت است، بوده اند. اين ويژگيها اما به ديده بيشتر كساني كه زماني دراز بيرون از معركه به سر برده اند چشمگير نمينمايد. به اين ترتيب گاه به نظر ميرسد كه حكم "آن كه با ما نيست بر ماست" كه سرلوحه مرامنامه همه حكومتهاي استبدادي از جمله حكومت استبداد ديني است، به گونه اي ديگر و در جايي ديگر، يعني در نهانخانه ي ذهن روشنفكر مخالف آن حكومت هنوز به شكلي پوشيده و پيچيده سايه گسترده است. اين كه ميگويم "هنوز"، از اينروست كه بر اين باورم كه افزايش آمد و شد ميان درون بوم و برون بوم در تعديل و تصحيح نگرشهاي افراطي و جزمي ساكنان دو خطه نسبت به يكديگر سهمي به سزا داشته و دارد.

    آنچه نبايد از نظر دور بماند اين است كه ميان آزادي انديشه و بيان و آنچه كه سبب ساز آفرينش يك اثر هنري ميشود، تفاوت و تمايزي بديهي و عقلاني اســـت كـــه بي اعتنايي به آن موجب مغلطه ياد شده ميشود

    در سوي ديگر طيف نيز چنانكه اشاره شد ، روي ديگر جزم نمايانگر است. برخي از نويسندگان ايران نشين از همان آغاز قضيه را در آثار خود مطرح كردند و به جا و نابجا داوريهاي شخصي خود را در قالب آثار خويش گنجاندند. گروهي ديگر از اهل ادب و هنر نيز در گفتگوها و نظرخواهيها به ذم غربت گزيني پرداختند. اينان گاه به روشني و بي غرض ورزي به بيان برداشت شخصي و دلايل انتخاب خود اشاره داشته اند و گاه نيز آشكارا، اگرنه ستيزه جويانه، به ريشخند به انتخاب ديگر تازيده اند. در بيشتر موارد اما خواننده يا شنونده با آميزه اي از استدلال و مغلطه رويارو بوده كه جز سردرگمي و دلسردي حاصلي به بار نميآورد. عقيده اي كه تاكنون نه تنها از سوي تني چند از داستان نويسان و شاعران كه از سوي سينماگر و نقاش نيز ابراز شده و به دليل تنگناي ماهوي خود به قالب و كليشه بدل شده حكايت از آن دارد كه: هنرمندان غربت گزين به رغم فرار از قيد سانسور نتوانسته اند اثر هنري درخور توجهي بيافرينند و پس دليل ترك ميهن شان دليلي موجه نيست. چنين ادعايي چندپايه لق دارد. يكي آن كه دليل عمده جلاي وطن اين گروه نجات امكان بالقوه خلق اثر هنري نبوده است. بويژه در نخستين موجهاي كوچ نجات جان و در رده بعدي و نيز چه بسا در مرحله هاي بعدي مهاجرت دستيابي به آزادي عقيده و بيان انگيزه ترجيح فرار بر قرار بوده است. گمان نميرود صرف انگيزه نجات امكان بالقوه خلق هنر بتواند سبب كندن از ريشه هايي بشود كه در آفرينش هنر نقشي حياتي دارند. كمااينكه در دوره پهلوي، به رغم وجود سانسور و موانع بسيار سياسي اجتماعي بر سر راه بيان آزادانه هنري نه تنها با مهاجرت گروهي هنرمندان روبرو نيستيم بلكه حتا كوچ فردي نيز محلي از اعراب ندارد. يك دليل خودنمايي اظهار نظر كليشه اي ياد شده شايد اين باشد كه اين طرفيها، يعني غربت گزينان، تا چشمشان به آن طرفيها، يعني ميهن نشينان ميافتد، او را درباره سانسور سئوال پيچ ميكنند. بايد اعتراف كنم كه هرگز لطف چنين پرسشي را درك نكرده ام؛ و بي پرده بگويم كه به مذاق من بي مزه ميآيد، چرا كه واداشتن و يا ترغيب و تشويق آنان به تاييد وجود و حضور سانسور بي اختيار "چشم بسته غيب گفتن" را تداعي ميكند. نه تنها ماهيت كه ظاهر و نام يك حكومت ديني نشان از ايدئولوژيك بودن آن و پس انقياد به يك جهان نگري ويژه و رد و نفي هرگونه جهان نگري ديگر دارد. بنابراين پرسش درباره سانسور در جامعه اي زير سيطره حكومتي كه خود نيز آن را انكار نميكند، بي معنا مينمايد، مگر آن كه قصد شعار دادن و تبليغ سياسي بر نيت روشنگري غالب باشد.

    اگر دليل نفي بلد به قصد نجات جان را كه به رغم مردود بودن در فرهنگ شهيد پروري به هر حال با معيارهاي عقل سليم موجه و مقبول است كنار بگذاريم، چرا كه انگيزه برخي و نه بيشتر اين جماعت از غربت نشينان بوده است، و همچنين براساس آنچه گفته شد بپذيريم كه علي الاصول كسي از اين گروه به صرف خلق شاهكار اين همه محنت و مشقت غربت را به جان نميخرد، ميرسيم به علت عمده و عمومي كه همان آزادي انديشه و بيان است. آنچه نبايد از نظر دور بماند اين است كه ميان آزادي انديشه و بيان و آنچه كه سبب ساز آفرينش يك اثر هنري ميشود، تفاوت و تمايزي بديهي و عقلاني اســـت كـــه بي اعتنايي به آن موجب مغلطه ياد شده ميشود. آزادي ياد شده البته در گستره پردامنه خود آزادي بيان هنري را نيز دربرميگيرد. پايه لق ديگر ادعاي موردنظر در اينجاست كه آزادي بيان هنري تنها شرط لازم و كافي پيدايي هنر دانسته شود و به اين گونه نتيجه گرفته شود كه با قلع و قمع سانسور و عاملان آن آثار هنري خود به خود مثل قارچ از هر سو سر برميآورند. چنين تصور ساده انگارانه اي تنها نشان از بي خبري از هزارتوي روند خلق و پيچيدگي پر رمز و راز خلاقيت هنري دارد و بس. در جايي كه خود هنرمند در درك و دريافت چند و چون بارش و زايش كم و بيش كم توان است و عنان اختيار آن را در كف ندارد، چگونه ميتوان پيدايي شور و حالي را كه زمينه ساز برون تراويدن اسرارآميزترين پديده هستي از هستي آدمي است، معلول تنها يكي از عوامل بيروني و اجتماعي حيات آدمي به شمار آورد! پيداست كه سانسور حكومتي يعني بازداري و قيد و بندي كه از سوي حكومت تحميل ميشود، فقط يك نوع از انواع سانسور است. اگر نه فرض، كه قاعده بر اين باشد كه هر عامل بازدارنده اي بر سر راه آفرينش هنري مذموم شناخته شود، بايد گفت كه ديگر انواع سانسور از سانسور عرفي و اخلاقي و فرهنگي و ملي گرفته تا خودسانسوري صرفا فردي نيز به همين اندازه مستحق نقد و نكوهش اند، مگر آنكه به سانسور حكومتي نه به مثابه دشمن هنر و زندگي كه به عنوان سلاحي سياسي براي مبارزه با حكومتي خودكامه نگاه كنيم. اگر گفته شود كه اين نوع نگاه چه ايرادي دارد يا اصلا ايرادي ندارد، البته بي درنگ تاكيد ميكنم كه در يك چارچوب سياسي هيچ ايرادي ندارد، و يا اگر هم دارد، در هر حال، به اين بحث مربوط نميشود. معركه سياست هر اقتضايي كه داشته باشد، در ساحت هنر مغلطه كاري محلي از اعراب ندارد. پس همچنان كه سانسور حكومتي به خودي خود مانع آفرينش هنري نيست (توهم احتمالي يك طرف از طرفين) رفع آن و در واقع نبود آن نيز به خودي خود سبب ساز بروز آفرينش هنري نميشود (رويه توهم آميز طرف ديگر در برابر ادعاي طرف نخست)، سواي آن زخمهاي زندگي كه مثل خوره روح را ميخورد، دردهايي هم در زندگي هست كه غلط اندازند؛ دردهايي كه چه انفرادي باشند و چه اجتماعي، موضع شان را بروز نميدهند و هم مريض و هم طبيب را گمراه ميكنند. سانسور هم از زمره يكي از اين گونه دردهاست. مشابه ديگر چنين تشخيص و تجويزي در زمينه آفرينش هنري بحث و حرفي است كه گهگاه در جمع و خلوت ميان خود هنرمندان درميگيرد. گروهي برآنند كه تنگدستي و مشقت از آنجا كه بيش و كم گريبانگير بيشتر هنرمندان در دوره هاي گوناگون تاريخي بوده ، پس حتما از شرايط لازم پرورش هنرمند است و حتا ميشود بسي فراتر رفت و نتيجه گرفت كه بر مبناي تاريخ و تجربه، بني بشري هنرمند نميشود مگر آن كه عمري را در غرقاب مسكنت و محنت به سر برد. در برابر نيز دست كم از زبان خود هنرمندان اين شكوه بسيار شنيده شده و ميشود كه اگر غم نان و آب اندكي مجال ميداد چه ها و چه ها ميكردند. به هر رو گفتن ندارد كه هر استنتاجي برپايه هر گونه ساده پنداري و قالب بندي نه تنها در گستره هنر كه در حوزه تحليل اجتماعي نيز سست و بي اعتبار مينمايد.

    پايه لق ديگر ادعاي موردنظر در اينجاست كه آزادي بيان هنري تنها شرط لازم و كافي پيدايي هنر دانسته شود و به اين گونه نتيجه گرفته شود كه با قلع و قمع سانسور و عاملان آن آثار هنري خود به خود مثل قارچ از هر سو سر برميآورند. چنين تصور ساده انگارانه اي تنها نشان از بي خبري از هزارتوي روند خلق و پيچيدگي پر رمز و راز خلاقيت هنري دارد و بس

    چنانكه گفته شد علت العلل كوچ يا تبعيد اهل هنر و ادب در بيست سال گذشته نبود آزادي بوده است. دامنه فراگيري اين علت نشان از اين واقعيت دارد كه براي اين جماعت آزادي به مفهوم عام و آزادي انديشه و بيان به معناي خاص در حكم آب وهوا و از نيازمنديهاي اوليه است. بديهي است كه ميزان نياز به آزادي افراد متناسب با سطح شناخت و معرفتشان از هستي است، همچنان كه تعبير و تفسير آن نيز چنين است. اين نيز روشن است كه چنين موهبتي منحصرا كمال مطلوب اين جماعت نيست؛ منتها تاكيد كنوني بر اين گروه هم از اينروست كه در اينجا موضوع بحث قرار گرفته اند و هم به آن سبب كه هنرمندان و روشنفكران از آن رو كه روي هم رفته نسبت به ديگران از حساسيت و نازك طبعي بيشتري برخوردارند، به مقوله آزادي حساس ترند.

    ترديدي نيست كه خط سير جنبش و چالش هر كس را نيازها و اولويتهاي او رقم ميزند. نفس آزادي هر چند ذاتي گوهر انساني است، بسيار كسان در بسيار اوضاع و احوال از آن غافل ميمانند. اما، هرگاه به هر رو كسي رويكردي خاص و عام به نيازهاي ذاتي خود داشته باشد، طبيعي است كه بي پروا و بي اعتنا به هر اگر و مگري در پي برآوردن آن برميآيد0 آنچه بر آن تاكيد دارم اين است كه نگاه به آزادي از دريچه گسترده تري كه فراخور پهنا و ژرفاي آن باشد، و ژرف نگري در شالوده اي كه رستنگاه شاخه هاي گوناگون آزادي سياسي اجتماعي فرهنگي است، هواخواهان آزادي را بي نياز از پاره اي استدلالهاي چوبين و شكننده ميكند. به رغم اين كه ـ به گمان من ـ هنر تافته جدا بافته و تك تحفه زندگي است، دست كم از آن رو كه حضوري مستقل از هستي آدمي ندارد، نميتواند مقدم بر آن قرار گيرد. به بيان ديگر نياز به آزادي به مفهوم عام و گسترده كه پايه آزاديهاي خاص است مقدم بر نياز به آزادي بيان هنري است . اين گفته به معناي تقابل انگاري اين دو نيست، بلكه بيانگر آن است كه رفع سانسور اگرچه ميتواند در چهارچوب برنامه هاي اتحاديه صنفي اهل قلم هدفي كانوني باشد، خود آن از منظر فراخ زندگي تنها يكي از بازدارنده هاي حيات اجتماعي است. ممكن است گفته شود كه مقوله آزادي اصل و فرع بردار نيست، و هر گوشه اش كه راهبند بخورد، تماميت آن به خطر ميافتد؛ يا ميشود استدلال كرد كه تحديد آزادي بيان هنري علت وجودي هنرمند را زير سئوال ميبرد. اين گونه برهانها بي ترديد در جاي خود معتبرند. اما در اين بحث تمييز، تفكيك و تعيين اصل و فرع ـ كه چه بسا مته به خشخاش گذاشتن مينمايد ـ از آن رو ضروري است كه محور اين نوشته مغلطه هايي است كه به نتيجه گيريهايي گمراه كننده يا دست كم بي حاصل ميانجامد. زماني كه آزادي بيان هنري ـ جزيي از كل آزادي ـ نه در جايگاه واقعي و معلوم خود كه بر مسندي خيالي و مفروض به ديده ميآيد، اين شبهه قوت ميگيرد كه پس چگونه است كه رفع سانسور به بيان هنري واقعي، يعني بياني كه شايسته صفت "هنري" باشد، نميانجامد.* همچنين اين تعبير غلط را القاء ميكند كه شرط لازم و كافي يك "بيان هنري" همانا آزاد بودن آن بيان از هرگونه قيد و بندي است. تكرار مكررات به قصد تاكيد است كه: هنرمند نخست در مقام آدميزاد و سپس در جايگاه خود، يعني فردي با حساسيت بيش از اندازه معمول، به هواي آزادي همان اندازه نياز دارد كه به هواي گازي. نكته در اين است كه اين هوا خواه در روند "خلق هنر" او مهمترين عامل باشد، خواه هيچ نقش و يا تاثير مثبت نداشته باشد، براي او، همچون آن ديگر هوا، ممدحيات و مفرح ذات است و اثبات ضرورت آن لزوما متكي بر اثبات نتايج و عواقب آن نيست؛ چرا كه چنين احتجاجي نه تنها پايه محكمي ندارد، كه به بيراهه هايي هم ختم ميشود. توقع پديد آوردن اثر هنري ناب و يا حتا اثر هنري برتر از پيش، از كساني كه دست بر قضا ـ يا گيرم كه به انتخاب و اختيار تمام ـ برون مرز نشين شده اند، صرفا به اين دليل كه بيرون از حيطه اختناق حكومت ديني دم برميآورند، سواي غفلت از ديگر عناصر و اجزاي مجموعه اوضاع و احوال، در اساس از اينرو ناصواب است كه در شناخت منشاء خلاقيت هنر و روند خلق آن به بيراهه ميرود. يكي پنداشتن "بيان آزاد" با "بيان هنري" نيز بيراهه ديگري است كه اگر نه از غرض كه پوشاننده و در واقع ويرانگر هنرست، از ساده انگاري در باب آفرينش هنري و سرسري گرفتن آن آغاز ميشود.

    ناگفته نماند كه سير تاريخ ايران از آغاز تجددطلبي تاكنون چنان بوده كه "آزادي" و "اختناق" را در زمره مباحث پايه اي جنبش روشنفكري قرار داده و رابطه تنگاتنگ اين جنبش با جريانهاي ادبي نيز سبب ساز سنگيني بيش از اندازه سايه اين مقولات بر گستره ادبيات معاصر ايران شده است. چنين وضعيتي اهميت بحث پيرامون مناسبات ميان هنر و سياست، ادبيات و تحولات سياسي اجتماعي، تعهد سياسي اجتماعي و تعهد هنري، و از اين قبيل را افزون ميكند. پيشبرد اين بحث اما، در عمل، با بازدارنده هايي چون پراكندگي جغرافيايي متفكران و منتقدان و هنرمندان صاحب نظر ايراني و نيز مراكز چاپ و نشر نشريه هاي حاوي آراي آنان از يكسو و مشقات ويژه هويت "روبه توسعه اي" در جهاني تكنولوژي زده رويارو ميشود.

    سير تاريخ ايران از آغاز تجددطلبي تاكنون چنان بوده كه "آزادي" و "اختناق" را در زمره مباحث پايه اي جنبش روشنفكري قرار داده و رابطه تنگاتنگ اين جنبش با جريانهاي ادبي نيز سبب ساز سنگيني بيش از اندازه سايه اين مقولات بر گستره ادبيات معاصر ايران شده است. چنين وضعيتي اهميت بحث پيرامون مناسبات ميان هنر و سياست، ادبيات و تحولات سياسي اجتماعي، تعهد سياسي اجتماعي و تعهد هنري، و از اين قبيل را افزون ميكند

    مضمون "همسان انگاري" بيان هنري با بيان آزاد، كه تا اندازه زيادي برخاسته از يك وضعيت تاريخي مشخص است، در چارچوب تفاوت و تقابل ميان شعر و شعار چندي پيش در نقد و تفسير يكي از صاحب نظران پيرامون شعر يكي از شاعران به گونه اي روشن و مستدل آمده است. * نه ناگزيري سياست زدگي كه از ويژگيهاي هويت "روبه توسعه اي" ما ايرانيان است و نه ارجمندي تكليف انساني، كه بسي فراتر از هرگونه تعهد سياسي است، هيچيك نميتوانند توجيهي براي نشاندن ناهنر در جايگاه هنر به شمار آيند. راست است كه آناني كه به هر تقدير مجال تجربه آفرينش هنري را مييابند، تمكين ناپذيري آن را هم خواه ناخواه تجربه ميكنند. اما اين نيز البته راست است كه شكستن جزم باورها و چشمداشتها يعني در نهايت نوعي خودشكني، سخت دشوار است. باري، گفتني است كه نوشته ياد شده همچنين به اين ميپردازد كه چرا نبود سانسور حكومتي نه تنها لزوما به پيدايي اثر ارزشمند ياري نميرساند، كه در مواردي به عاملي منفي و بازدارنده نيز بدل ميشود. به هر رو ارزش موشكافي در چند و چون مجادله هاي قلمي درون مرزيها و برون مرزيها بر سر نقش مثبت و منفي سانسور در خلق اثر هنري در آن است كه ميتواند به غبار روبي از ساحت هنر و ادب و تجلي گوهر آن كه بري از شائبه هاي روزمرگي است بيانجامد. درك اين كه چگونه عاملي منفي چون سانسور حكومتي كه همچون تيغ در كف زنگي مست خارديده ي قلم به دستان است، از قضاي روزگار ممكن است و ميتواند با تشديد تقلاي هنرمند در يافتن راه برونشد از تنگنا به تعالي كيفيت اثر هنري مدد برساند، و همزمان، دريافت اين كه چنين امري به هيچ روي مشروعيتي به سانسور نميبخشد، نه ذكاوت و فراست، كه بيشتر ظرافت طبع و سلامت روان ميطلبد.

    در آغاز به وقت شرح انگيزه اين نوشته ـ گفتگوي خياباني ياد شده ـ بر دو نكته تاكيد كردم: يكم صاحب نظري و ناموري گوينده اي كه پرسنده ي حال زيدي شد، دو ديگر شاعري آن زيد به ديده و گمان من. اين را نيز روشن كردم كه با اين همه نه آن يك و نه اين ديگري، هيچيك كانون سخن نخواهد بود. هم آن و هم اين، اما، مرا بار ديگر به ياد حرف سالها پيش شاعري انداخته اند كه هم در زمان حيات خود بخت برخورداري از صفات تحسين آميز را داشت و هم پس از مرگ به كرات به نام شاعر ملي از او ياد شده است. همين جا اين را نيز روشن كنم كه محور توجه من نه گوينده حرف، و پس صفات او در مقام يك شاعر، كه خود حرف است، گيرم كه هيچ گفته اي را نميتوان يكسره منتزع از گوينده خود به سنجش گذاشت. اين سخن كه "من چراغم در اين خانه ميسوزد" به خودي خود قابليت كانوني شدن رشته بحثهايي را پيرامون مناسبات ميان شاعر و ميهن اش، به طور عام و شاعر و زبان شعرش ، شاعر و زبان مادري اش، و شاعر و تبعيد به طور خاص دارد و راه را براي مباحث برخاسته از گسترش و تعميم اين راي باز ميكند. بنابراين اين كه گوينده آن "احمد شاملو" ي شهير است، در اينجا به حاشيه ميرود تا ناديده بماند. اما اين كه اين گوينده شاعري ست كه همگان بر شاعر بودنش متفق القولند، مطرح و مهم است، چرا كه "چراغ شاعر" يكي از دو محور سخن شاملو است كه به ديده من از گزين گويه (aphorism) هاي زبان و ادب فارسي به شمار ميآيد. حالا ديگر، به هرحال، به گمانم پيداست كه چرا در بيان گفتگوي خياباني تداعي كننده اين سخن بر شاعر بودن فلاني پافشردم.

    باري، از حواشي سخن بگذريم و به متن آن برگرديم. "من" در اين گفته دو وجه خاص و يك وجه عام دارد. يك وجه خاص "من" به معناي احمد شاملو نامي است كه صرفا از منظر فرديت خود به بيان احساس، انديشه، و راي خود ميپردازد. در اين حال البته، گفته موردنظر رديه يا تاييديه بردار نيست. هر حسب حال بي شائبه اي محترم و بيان هر عقيده اي نيز مجاز است. سخن موردنظر از اين وجه نه سزاوار ستايش و نه مستحق نكوهش است؛ چرا كه بر پايه پسندي شخصي و نگرشي فردي استوار است. وجه خاص ديگر زماني رخ مينمايد كه "من" اجتماعي "من" انفرادي را در سايه خود از ديده پنهان ميكند. به اين ترتيب "من" احمد شاملو نامي است كه در يك گستره مشخص زماني مكاني، در بافت تاريخي اجتماعي ويژه اي بدل به "احمد شاملو" يي ميشود كه با مشخصه هايي روشن از سوي جامعه خودشناسايي ميشود. در اين حال است كه صفات تعيين كننده و ارزشگذار گوناگون هويت اجتماعي معيني را براي فردي به نام احمد شاملو رقم ميزنند كه او را از "احمد شاملو" نامي نامعين بدل به نام "احمد شاملو" ي معين و شناخته شده ميكند. طيف اين صفات ميتواند چندان گسترده باشد كه صبغه هاي ادبي، فرهنگي، سياسي و اجتماعي را دربرگيرد. از اين منظر حضور شاعر در اساس نه از طريق آثار او در قلمرو ادب كه با عرض اندام در ميدان حيات اجتماعي سياسي اثبات يا نفي ميشود. برچسب ها، لقبها و صفتها گرچه كه در پي واژه "شاعر" ميآيند، فرع بر آن نيستند و يا اصل را پس ميزنند و خود جلوه ميفروشند. اصطلاحهايي چون "شاعر مردمي"، "شاعر انقلابي" و يا "شاعر ملي" روي هم رفته در هر بافت و متني كه به كار روند، نشان از چيرگي "مردم گرايي"، "انقلابي گريي" يا "ملي گرايي" بر "شاعري" در آن بافت و متن دارند. از همين روست كه اين وجه، يعني وجه اجتماعي يك چهره ادبي، بيشترين پاسخ عيني و ملموس را دريافت ميكند و بازتابي فراختر مييابد. تا آنجا كه به ياد ميآورم پاسخهاي قلمي به اين گفته بيشتر از اين آبشخور مايه ميگرفت و طبيعتا رنگ و بوي سياسي داشت.

    هويت فردي و هويت اجتماعي هنرمند في نفسه اركان هويت هنري او به شمار نميآيند، بنابر اين پرداختن به آنها گيرم كه گاه به نوعي و در جايي روشنگر باشد، در بنياد معيار سنجش هنر او نيستند. از اين ديدگاه در اينجا وجه سوم "من" سخن شاملو مدنظر من است؛ وجهي كه در آن "من" جمله مترادف با "شاعر" است و نه مترادف با "احمد شاملو". از منظر وجوه خاص (فردي يا اجتماعي) ميشد جمله را براي رسيدن به بيان روشنتر به اين شكل درآورد كه: "من [احمد شاملو (ـ مني كه احمد شاملو هستم)] چراغم در اين خانه ميسوزد. از زاويه وجه عام جمله شفافتر اين ميشود كه: من [شاعر] چراغم در اين خانه ميسوزد." نيت شاملو در زمان اداي اين جمله، و معناي حرفش در آن هنگام هر چه باشد يكي از تفسيرهاي ممكن، كه در اين نوشته مقصود من است، چنين است كه: "چراغ شاعر ايراني فارسي گو در ايران ميسوزد."

    روشن است كه دلخواه بودن تفسير بالا از ميان تفاسير ممكن از آنروست كه بيانگر راي و گمان من نيز هست. مفهوم ايران، اما، در بيان يادشده نياز به روشنگري دارد؛ به اين معني كه صرفا از منظر زبان شعر شاعر موردنظر، يعني شاعر ايراني فارسي گو، تعريف ميشود و به اين گونه برابر است با موطن و زيستگاه فارسي زبانان و فارسي دانان و فارسي خوانان ديگري كه زبان مادري شان فارسي نيست. به بيان ديگر خانه موردنظر شاعر خانه اصلي شعر اوست. اين باريك بيني، گو اين كه مته به خشخاش گذاشتن باشد، از آن روست كه تاكيد را از زادبوم برگيرد و بر زبان بوم بگذارد. كوشش در زمينه تحديد و تعيين حد و مرز مفاهيم در چارچوب مباحثه نه به قصد رسيدن به يك حكم مطلق، كه براي عقلاني كردن شيوه تبادل راي صورت ميگيرد. از اين گذشته قرار بر آن است كه به اين سخن از دريچه اي خاص بنگريم: روزني كه گستره زبان را چشم انداز اصلي شاعر ميكند و منظره زادگاه را به سايه ميافكند. بي ترديد سواي عرق ملي و باورهاي سياسي اجتماعي ـ مفهوم ميهن در قاموس شاعر از چنان بار عاطفي گسترده و سنگيني برخوردار است كه رد و نشانش از افق خيال او زدودني نيست. بنابر اين ناديده گرفتن آن ساده انگاري است. تعبير خانه به ميهن نيز، از سوي ديگر، نوعي ديگر از ساده نگري را عيان ميدارد. اگر مدعي شويم كه چراغ شاعر در خانه ميهن جغرافيايي اش ميسوزد، يعني شاعر فقط در زادگاهش شاعر است، شاعراني را كه در بيرون از سرزمين مادري خود همچنان شاعر بوده اند، ناديده گرفته ايم. ]اندكي خرده شيشه در جنس آدمي، يا به بياني منصفانه، نوعي واقع بيني، اين تعبير را پيش ميكشد كه چراغ شاعر در جايي ميسوزد كه دكانش برقرار باشد. به هر حال اگر شاعر عهد قديم از ممدوح چشمداشت صله داشت تا روزگار بگذراند، شاعر عهد جديد را گزير و گريزي از دغدغه خواننده و خريدار نيست. افزون بر اين هنرمندان، بويژه در روزگار سيطره بي چون و چراي تبليغ، از وسوسه شهرت طلبي در امان نيستند.[ باري، چنين بحثي گرچه چنان بنياد عيني انكارناپذيري دارد كه در جاي خود ايرادي به آن وارد نيست، در اينجا مطرح نيست، پس برگرديم بر اين حرف كه چراغ شاعر حتي آن گاه كه رونقي به بازار و بساطش نيز ندهد، همچنان در آن خانه ميسوزد.

    پرده هاي ابهام و پيرايه هاي توهم اگر كنار روند، شاعر ميماند و شعري كه چراغ هستي و حضورش در مقام شاعر و نه در موقع زيدي به نام يا بي نام است. اين چراغ چراغي است كه خاموشي اش خاموشي شعر شاعر، و نه مرگ جسم يا افول آوازه ي اوست. چراغي كه چه بسا از طنز روزگار، در اوج شهرت و محبوبيت، يا در آغوش مام ميهن، يا در هر كنج و كنار غربتي، به سببي يا بي سببي، ممكن است خاموش شود. چراغي كه از قضاي زمانه ممكن است در تنگناي نفسگير هر قيد و بندي، يا در حضيض مشقت فرساينده مسكنتي، يا در سايه سرد گمنامي و ناديده ماني همچنان به سببي يا بي سببي، چندان خوش بدرخشد كه هيچ چيز ديگري در نور خيره كننده اش ديدني ننمايد. نه روشني اين چراغ در اساس به اختيار چراغدار است، نه خاموشي آن از عهده هر توفان و تندبادي برميآيد.

    اين كه چرا اين چراغ را اينهمه پيش بيني ناپذير ميانگارم، پيچيده نيست. كيفيت جادويي سرشت هنر از قاعده ناپذيري آن است. جادو بيش و پيش از آن كه در نايافتني باشد، قاعده ناپذير و نامنتظر است. بر همين سياق است كه هنر بر خلاف علم به جادو ميماند، هر چند كه علم در بسياري موارد به رغم اصل قاعده پذيري خود بسي شگفت انگيزتر از هنرست. باري اما، باور به جادوي چراغ هنر به معناي نفي يا دست كم گرفتن نقش چراغدار يا هنرمند نيست؛ چرا كه او از روي غريزه يا تجربه به گاه و بيگاه روشني و خاموشي چراغ آگاه است.

    اگر بخواهيم به هيچ تعميم و قاعده اي تن ندهيم، ميتوانيم ادعا كنيم كه هر شاعري محق و مختارست كه خانه روشني چراغش را خود تعيين كند. اما در جايي كه يك فرد، في نفسه، چنين حق و اختياري دارد، شاعر به حكم نقش خود از آزادي عمل مطلق برخوردار نيست. به بيان ديگر قالبي نبودن هنر به معني استيلاي هرج و مرج بر آن نيست. چراغ اگر وديعه اي است گيرم از غيب آمده، نگهداري اش آدابي خاص ميطلبد.

    از زمره اين آداب يكي هم نام و نشان خانه است كه شاملو در آن "سخن مشهور" به اشاره و ايجاز و به گونه اي از ابهام از آن ياد كرده و اين نوشته هم قصد ارائه تعبيري خاص از آن را داشته است. بر مبناي اين تعبير شاعر پارسي گو بيرون از حيطه زبانش به ماهي به خشكي افتاده ميماند. پس در تقلاي حيات يا آبي ديگر ميجويد، يعني به زباني ديگر شعر ميسرايد، يا به جويبار مالوف خود، هر قدر تنگ و تاريك، برميگردد. در غير اين صورت گريزي از تن سپردن به خاموشي تدريجي چراغ نخواهد بود. ناگفته نماند كه كيفيت نسبيت گراي تعبير يا تفسير يا تأويل از يكسو آن را از مطلق سازي و حكم گزاري دور نگه ميدارد. از سوي ديگر ته رنگي از مبالغه و جانبداري به آن ميبخشد. تعبير ياد شده نيز بر اين روال ضمن آنكه بر مبناي هويت معنايي خود مطلق نيست، جانبدار اهميت حياتي زبان و مأمن آن براي شعر و پس شاعر است.

    براي پرهيز از پيش كشيدن مضمون كهنه صورت و محتوا كه چون قضيه ازلي ابدي مرغ و تخم مرغ كسل كننده است، نرم و آهسته از حاشيه اش ميگذرم و به اين بسنده ميكنم كه زبان اگر در تعريف عام ولنگارانه نظامي خاص براي تحقق ارتباط است، براي شاعر ابزار و وسيله نيست. نه زبان طلبه عطارست، نه شعر متاعي است كه در آن عرضه شود. عناصر شعر هر چه باشند ـ اعم از احساس و انديشه و خيال و يا بيش و كم از اينها ـ درهم آميزي شان نه در بستر زبان، كه با خود زبان، چندان تنگاتنگي اسرارآميزي دارد كه از دم اين هماميزي به بعد شعر و زبان شعر يكي و يگانه اند. همچنان كه براي موسيقيدان تركيب خاصي از نت هاي موسيقي هويت يكپارچه و يكتاي قطعه خاصي از موسيقي، پاره اي از هنر، و تجلي اي يگانه از آن را دارد، براي شاعر نيز در نهايت زبان شعر، نه جزيي از اجزا يا حلقه رابط آنها، كه خود شعر است. عناصر گوناگون شعر، هر چه باشند، حتا در خيال شاعر و حتا پيش از هم آميزي حضوري مستقل از زبان ندارند. هم آميزي عناصر شعر و تجلي يگانه و يكپارچه آن چه در ذهن شاعر و چه بر صفحه كاغذ جز در زبان صورت نميگيرد. زبان تجلي گاه شعر نيست، خود شعر است؛ زيرا كه شعر بدون زبان نامتصورست. زبان نه بستر هم آميزي عناصر شعر كه خود آن است.

    زبان تجلي گاه شعر نيست، خود شعر است؛ زيرا كه شعر بدون زبان نامتصورست. زبان نه بستر هم آميزي عناصر شعر كه خود آن است

    نيازي به گفتن نيست كه مناسبت ميان زبان و شاعر از جنس مناسبت ميان زبان و نويسنده به معني عام نيست. زماني كه گفته يا نوشته اي قصد انتقال معنا و مفهوم و حتا احساس و پندار را به منظور ايجاد ارتباط داشته باشد، زبان البته وسيله بيان و پل رابط است و كاركردي مشخص و معين دارد. هنر اما از مقوله ديگري است؛ گيرم كه در نهايت پيچيده ترين و ژرفترين پيوند را ميان آدميان برقرار ميكند، در بنياد برون فكني هنرمندست بي دستاويزي بيروني. آنچه هنر را هنر ميكند، خلوص و ناآلودگي آن به شائبه هاي غيرخودي ست. هنرمند صرف نظر از ابتلائات زماني مكاني خود و بيرون از دايره بده بستانهايش با ديگران، در فضايي مرموز درگير چالشي مداوم با حريفي ناشناخته است. اين هماورد ناشناس جز خود او نيست؛ و هنر نيز بيش و پيش از هر چيز دستاورد چنين كشاكشي است. بر اين مبنا و برداشت از هنر است كه زبان "شعر" نه زبان انتقال و ارتباط، يا تجلي گاه آن، كه يگانه تجلي خود شعر، و پس خود شعرست. داستان كوتاه و رمان نيز به مثابه ژانر ادبي در برخورد با زبان رفتار و روشي مشابه با شعر دارند. اما چون بي غشي شعر و ميزان انتزاع پذيري آن از دنياي بيروني هنرمند را ندارند، بحث كنوني فراگيرشان نميشود.

    اما اگر هستي شعر و شاعر بيش و پيش از هر چيز بسته به زبان است، نفي بلد به هر دليل و به هر طريق، نافي آن نميتواند باشد. مأمن زبان ذهن شاعرست كه از گزند دستبرد جابران و جاهلان در امان است. شاعر راهي غربت اگر حتا "از ميهن هيچ در چمدان نداشته باشد" گنج پنهان در كنج ايمن را كه با خود همراه داشته است. در اين صورت ميشود گفت كه شاعر غربت نشين، با هر مشقت و مسكنت و ملالي دست به گريبان باشد، با واهمه از دست دادن تاج خار شاعري درگير نيست.

    از منظري خاص ميتوان گفت دريغا كه چنين نيست. ذهن شاعر هر قدر هم كه سرشار از گنجينه زبان و ادب باشد، در غايت خزانه داري بيش نيست. سرچشمه شعر اگر در نهانخانه ي خيال شاعرست، خاستگاه جنبش و جوشش زبان در جايي ديگرست. گوهر زبان در خلوت و خاموشي يك ذهن، گيرم كه ذهن شاعر، جلايي نمييابد، مگر آن كه از تابش مستمر جريان زنده و پويايي زبان بيرون از ذهن شاعر بهره برگيرد. اين گوهر در مستوري و مهجوري چندان كدر ميشود كه چراغ شاعر را به خاموشي ميكشاند. شاعر غربت نشين هر قدر هم كه بكوشد به لطائف الحيل از جمله توسل به زبان نوشتاري و حتا زبان شنيداري، زبان فارسي را در دور و بر خود زنده و جاري كند، در نهايت ماهي به خشكي افتاده را نه در دريا كه به استخر پرورش ماهي افكنده است. گوش شاعر فارسي گو اگر گاه و بيگاه، در هشياري و ناهشياري و خواب و بيدار او، فارسي نيوش نباشد، غبار كدورت درخشش آن دُرّ دري را خدشه دار ميكند. آن كه زبان را رونده و جاري ميبيند، نيك ميداند كه زبان مأنوس و مألوف مادري، زباني كه با شيراندرون شده تا با جان به در رود، در تنگناي غربت و كنج عزلت بوي مانداب به خود ميگيرد. پويايي يك زبان زنده تنها در سبك و سنگين شدن و كاستي و فزوني واژه هاي آن خلاصه نميشود. به بياني روشنتر زبان زنده به تمامي، چه از نظر ساختاري و چه از نظر واژگاني، دستخوش تحول است. اين پويش گرچه از ديد سخنگويان آن زبان پنهان ميماند و يا به ديده شان كم اهميت مينمايد، از منظر شاعر درخور اهميت است. گوش شاعر تشنه ي شنيدن واجها و تكواژه هاي زبان و ذهنش خواهان نمود تركيبهاي گوناگون آن است. گذشته از اينها جان شاعر شيفته ي غوطه هاي مكرر و مدام در درياي زبان آشنايش است، چرا كه به سائقه ي برخورداري از حساسيتي فراتر از حد معمول تداعيهاي غيرزباني زبان براي او بسيارست. نياز او به شنيدن زبان همانند نياز موسيقيدان به شنيدن موسيقي است و از نياز معمول فردي عادي به شنيدن زبان مادري و يا موسيقي دلخواه بسي پيشتر ميرود.

    بر اين روال به گمان من غربت شاعر فارسي گو و ديگر كساني كه به زبان فارسي انس و الفتي فراتر و ژرفتر از پيوند با زبان به مثابه وسيله ارتباط و حتا زبان مادري ميدارند، غربتي دو برابر است، باري هر چند گذر زمان و اقتضاي زمانه بلاد غريب را آشناي چشم و گوش ميكند، ديار حبيب شاعر هم اندازه گلهاي نايافته در زمستان هولدرلين دور از دست و حسرت برانگيز مينمايد.

    سپتامبر 2001 ميلادي


    زيرنويس:
    * اصطلاح مردم عادي را در تقابل با روشنفكران به كار ميبرم. اصطلاح عوام افراد تحصيل كرده اي را كه لزوما روشنفكر نيستند دربرنميگيرد. اصطلاح "مردم كوچه و بازار" نيز كم و بيش مفهوم عوام الناس را ميرساند0 همچنين اصطلاح روشنفكران كم و بيش عمده اهل قلم و از جمله گروهي از هنرمندان را دربرميگيرد. براي پرهيز از به بيراهه كشاندن سخن به اين اشاره بسنده ميكنم كه در اين جا مقصودم از روشنفكران كساني است كه در تفكر اجتماعي پيش تر از مردم عادي در حركتند و از اين رو صرف نظر از چارچوب نظري و آراي شخصي خود نگرشي آرماني به جامعه را دنبال ميكنند. به اين گونه اين جماعت الزاما نه همه هنرمندان دست اندركار رشته هاي گوناگون هنر و ادب كه تنها آن دسته اي را دربرميگيرد كه همچون متفكران اجتماعي در گفتار و كردار يا آثار خود تفكر اجتماعي پيشرو را به گونه اي عيان ميسازند.

    ** نمونه چنين ديدگاهي در نوشته هاي آن بانوي داستان نويسي هويداست كه در دوره سفر و حضرش در جدلهاي قلمي با مخالفان انديشه سياسي خود دستمايه گرانقدر طنزش را به هدر داده و در راه اثبات گناهكاري غاصبان تاج و تخت به بيراهه دشمن انگاري دگرانديشان افتاده است. روشن است كه بر دفاع از عقيده سياسي اجتماعي شخصي و رديه نويسي بر عقايد ديگران ايرادي وارد نيست. اما اين كه داستان نويسي كه دست كم سهمش در ادبيات معاصر ايران نشان از آشنايي اش با گوهر هنر دارد، به انگيزه رد آراي سياسي اجتماعي همتايان به نفي ارزش كار هنري شان ميپردازد و با ارائه معجوني مخلوط و مخدوش از فرديت آنان و فرآورده هايشان مغلطه كاري ميكند، هم غريب است و هم جاي دريغ بسيار دارد.

    *** بحث صحت و سقم اين ادعا يا اثبات و رد اين كه آيا هنرمندان ـ مشخصا داستان نويسان و شاعران و سينماگران ـ غربت نشين در اين دوره بيست ساله آثار هنري ارزشمندي پديد آوره اند يا نه، مقوله ديگري است كه موقع و مجالي ديگر ميطلبد.

    **** ر. ك. مقاله دكتر قنادان درباره شعر دكتر خويي: "تاملي در شعر خويي"، رضا قنادان، شهروند، شماره 606

  2. کاربرانی که از پست مفید SaNbOy سپاس کرده اند.


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. معرفی: مصاحبه با بازیگر نقش فرشته وحی در سریال حضرت یوسف(ع)
    توسط diamonds55 در انجمن معرفی هنرمندان هنر هفتم
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 19th November 2008, 01:30 AM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •