گفت و گو با دختر شهيد صياد شيرازي
دختر شهيد صياد شيرازي نقل مي كند: سال قبل از شهادت، پدرم براي چند ماهي هفتهاي يك بار در حضور مقام معظم رهبري جلسهاي داشته باشد. خودش تعريف ميكرد كه خستگي كار هفته را فقط با يك تبسم آقا از تن بيرون ميكند.
درآمد:
مشغله و مسئوليت فراوان پدر در بحرانيترين برهههاي تاريخي كشور سبب گرديد كه دختر كوچكش آن گونه كه بايد نتواند زندگي را در كنار او به تجربه بنشيند، با اين همه كيفيت بالاي تربيتي و تجربههاي گرانقدر پدر تا بدان پايه است كه هنوز از پس ساليان طولاني، از سلوك او درس ميگيرد و تنها حسرتش اين است كه چرا نتوانست بيش از اين بياموزد.
*چه تصويري از پدرتان در ذهنتان نقش بسته است؟
**بخشي از خاطرات من از پدر برميگردد به شش هفت سالگي من كه جنگ شروع شد. آن موقع بچه بودم و خيلي يادم نميآيد، ولي بابا غالباً پيش ما نبود. ده سال تمام مادرم به تنهائي بار زندگي را به دوش كشيد.
*آيا دوري از پدر برايتان خيلي سخت بود؟
در عالم بچگي دلم مي خواست بابا در كنارمان باشد. ميرفتيم مسافرت يا پارك، ميديدم بچههاي ديگر با پدرهايشان آمدهاند، با هم ميگويند و ميخندند و تفريح ميكنند و دلم ميسوخت كاش پدر ما هم در كنار ما بود. با اين كه خيلي كم ميديدمش، ولي خيلي دوستش داشتم. همان زمان جنگ يكي از من پرسيد: "اگر پدرت شهيد بشود چه كار ميكني؟ " گفتم "آن قدر غذا نميخورم تا بميرم. "
دلتنگ بابا بوديم و زياد نبودنش پيش ما باعث شده بود كه از او دور شويم. مامان جاي بابا را هم براي ما پر ميكرد. البته بابا دورادور مراقب ما بود. مثلاً در زمان جنگ از همان منطقه زنگ ميزد مدرسهام و وضع درسهايم را ميپرسيد، ولي كم آمدنش به خانه يك فاصلهاي بين من و او ايجاد كرده بود. باهاش غريبي ميكردم. اين اخلاق او هم كه محبتش را خيلي ظاهر نميكرد، اين فاصله را بيشتر كرده بود. بابا خيلي جدي بود و هيچ وقت مستقيم محبتش را نشان نميداد. نه فقط محبت كردنش كه دعوا كردنش هم غيرمستقيم بود، يعني اصلاً دعوا نميكرد. هيچ وقت اين طور نبود كه سرمان داد بزند يا حرفي بزند كه شنيدنش براي ما سخت باشد. تذكر ميداد. وقتي كار اشتباهي ميكردم، صدايم ميكرد و ميبرد توي اتاقش. اين طرز تذكر دادنش از صدتا داد زدن و دعوا كردن برايم سنگينتر بود. بيشتر هم به خاطر مادرمان به ما تذكر ميداد. خيلي روي احترام گذاشتن به مادرمان حساس بود. چه درباره من و چه برادرهايم. اين طرز برخوردش، برخورد احترام آميزش، اخلاق جدياش و كار و مشغله زيادش كه باعث ميشد خيلي كم ببينمش، باعث شده بود كه نتوانم خيلي مثل پدر و فرزندهاي ديگر با او راحت باشم. از او دور شده بودم و خودش هم فهميده بود.
علاقه مندی ها (Bookmarks)