دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
صفحه 1 از 8 12345678 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 78

موضوع: داستانهای جالب، پند آموز، عجیب و واقعی !!!

  1. #1
    دوست جدید
    نوشته ها
    192
    ارسال تشکر
    39
    دریافت تشکر: 339
    قدرت امتیاز دهی
    47
    Array
    yasser_proe's: خوشحال

    Ok داستانهای جالب، پند آموز، عجیب و واقعی !!!

    دوستان تو این تایپیک داستانهای عجیب ولی واقعی داستانهای پند آموز و حکایتهای شنیدنی قرار خواهیم داد همه همکاری کنیم

    بگیم و لذت ببریم و تجربه کسب کنیم
    ویرایش توسط yasser_proe : 5th April 2010 در ساعت 08:27 PM

  2. 7 کاربر از پست مفید yasser_proe سپاس کرده اند .


  3. #2
    دوست جدید
    نوشته ها
    192
    ارسال تشکر
    39
    دریافت تشکر: 339
    قدرت امتیاز دهی
    47
    Array
    yasser_proe's: خوشحال

    Ok داستانی شنیدنی از کاهن معبد و شیوانا

    داستانی جالب و شنیدنی از کاهن معبد و شیوانا
    روزی پسر بچه ای نزد شیوانا رفت (در تاریخ مشرق زمین شیوانا کشاورزی بود که او را استاد عشق و معرفت ودانایی می دانستند) و گفت : " مادرم قصد دارد برای راضی ساختن خدای معبد و به خاطر محبتی که به کاهن معبد دارد، خواهر کوچکم را قربانی کند. لطفا خواهر بی گناهم را نجات دهید ."

    شیوانا سراسیمه به سراغ زن رفت و با حیرت دید که زن دست و پای دخترخردسالش را بسته و در مقابل در معبد قصد دارد با چاقو سر دختر را ببرد. جمعیت زیادی زن بخت برگشته را دوره کرده بودندو کاهن معبد نیز با غرور وخونسردی روی سنگ بزرگی کنار در معبد نشسته و شاهد ماجرا بود.

    شیوانا بهسراغ زن رفت و دید که زن به شدت دخترش را دوست دارد و چندین بار او را درآغوش می گیرد و می بوسد. اما در عین حال می خواهد کودکش را بکشد. تا بتاعظم معبد او را ببخشد و برکت و فراوانی را به زندگی او ارزانی دارد.

    شیوانا از زن پرسید که چرا دخترش را قربانی می کند. زن پاسخ داد که کاهنمعبد گفته است که باید عزیزترین پاره وجود خود را قربانی کند، تا بت اعظماو را ببخشد و به زندگی اش برکت جاودانه ارزانی دارد.

    شیوانا تبسمی کرد و گفت : " اما این دختر که عزیزترین بخش وجود تو نیست. چون تصمیم به هلا کش گرفتهای. عزیزترین بخش زندگی تو همین کاهن معبد است که به خاطر حرف او تصمیمگرفته ای دختر نازنین ات را بکشی. بت اعظم که احمق نیست. او به تو گفتهاست که باید عزیزترین بخش زندگی ات را از بین ببری و اگر تو اشتباهی بهجای کاهن دخترت را قربانی کنی . هیچ اتفاقی نمی افتد و شاید به خاطرسرپیچی از دستور بت اعظم بلا و بدبختی هم گریبانت را بگیرد ! "

    زن لختی مکث کرد. دست و پای دخترک را باز کرد. او را در آغوش گرفت و آنگاهدرحالی که چاقو را محکم در دست گرفته بود، به سمت پله سنگی معبد دوید.اماهیچ اثری از کاهن معبد نبود! می گویند از آن روز به بعد دیگر کسی کاهن معبد را در آن اطراف ندید!!

    جمله روز :هیچ چیز ویرانگرتر از این نیست كه متوجه شویم كسی كه به آن اعتماد داشته ایم عمری فریبمان داده است...

  4. 12 کاربر از پست مفید yasser_proe سپاس کرده اند .


  5. #3
    دوست جدید
    نوشته ها
    192
    ارسال تشکر
    39
    دریافت تشکر: 339
    قدرت امتیاز دهی
    47
    Array
    yasser_proe's: خوشحال

    Ok یک ماجرای باور نکردنی از یه لک لک عاشق

    عشقی عجیب؟ یک ماجرای باور نکردنی از یه لک لک عاشق یک لک لک نر در عملی شگفت انگیز همه ساله 13 هزار کیلومتر را برای رسیدن به همسر بیمار و معلول خود پرواز می کند.

    با فرارسیدن بهار، "رودان" لک لک نر همانند سالهای گذشته امسال نیز پس از طی یک مسیر 13 هزار کیلومتری از آفریقای جنوبی به کرواسی بازگشت تا همسر بیمار خود را که "مالنا" نام دارد ملاقات کند.

    مالنا، لک لک ماده ای است که به سبب یک جراحت قدیمی قادر نیست مهاجرتی تا این حد طولانی را انجام دهد.

    "استیپان فوکیک" زیست شناسی که از سال 1993 به درمان لک لک ماده می پردازد در این خصوص توضیح داد: "رودان هر سال برای دیدن جفت خود به کرواسی باز می گردد و در طول تمام این سالها به مالنا وفادار بوده است. این پنجمین سال پیاپی است که شاهد این منظره بوده ام."

    یک بال مالنا در سال 1993 توسط چند شکارچی زخمی شد و به این ترتیب این لک لک ماده برای همیشه از پرواز باز ماند.

    امسال ماجرای عشق "رودان و مالنا" مورد توجه بسیار زیاد خبرنگاران و علاقه مندان قرار گرفته و به همین دلیل صدها نفر برای ثبت لحظه دیدار این زوج عاشق در دهکده "برودسکی واروس" در شرق کرواسی گرد هم آمده بودند اما "رودان" بدون توجه به این افراد مستقیما به سوی آشیانه، در جایی که مالنا انتظار او را می کشید پرواز کرد.

    براساس گزارش خبرگزاری ایتالیا، این زیست شناس کروات اظهار داشت: "سایر لک لکها به صورت جفت جفت ظرف پنج شش روز آینده به آشیانه های خود باز می گردند درحالی که "رودان" اولین لک لکی است که به مقصد می رسد چون "مالنا" در خانه بی صبرانه انتظار او را می کشد."

    به گفته این محقق، همانند پنج سال گذشته ظرف دو ماه آینده چهار پنج جوجه لک لک متولد خواهند شد و "رادون" وظیفه آموختن پرواز به آنها را به عهده خواهد گرفت، چون "مالنا" قادر به انجام آن نیست.

    سپس با فرا رسیدن زمستان، جوجه ها با پدر خود به سوی آفریقای جنوبی پرواز می کنند، درحالی که "مالنا" تا بهار آینده در انتظار بازگشت "رودان" وفادار خود در آشیانه خواهند ماند.

  6. 9 کاربر از پست مفید yasser_proe سپاس کرده اند .


  7. #4
    کـــــــاربر فــــعال
    نوشته ها
    11,737
    ارسال تشکر
    9,700
    دریافت تشکر: 12,916
    قدرت امتیاز دهی
    1271
    Array

    پیش فرض پاسخ : داستانی جالب و شنیدنی از کاهن معبد و شیوانا

    داستان مرگ یک همکار

    دیروز فردى که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت. شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت ١٠ در سالن اجتماعات برگزار مى‌شود دعوت مى‌کنیم.» در ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یکى از همکارانشان ناراحت مى‌شدند امّا پس از مدتى، کنجکاو مى‌شدند که بدانند کسى که مانع پیشرفت آن‌ها در اداره مى‌شده که بوده است.
    این کنجکاوى، تقریباً تمام کارمندان را ساعت١٠ به سالن اجتماعات کشاند. رفته رفته که جمعیت زیاد مى‌شد هیجان هم بالا مى‌رفت. همه پیش خود فکر مى‌کردند: «این فرد چه کسى بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود؟ به هر حال خوب شد که مرد!» کارمندان در صفى قرار گرفتند و یکى یکى نزدیک تابوت مى‌رفتند و وقتى به درون تابوت نگاه مى‌کردند ناگهان خشکشان مى‌زد و زبانشان بند مى‌آمد.
    آینه‌اى درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه مى‌کرد، تصویر خود را مى‌دید. نوشته‌اى نیز بدین مضمون در کنار آینه بود
    تنها یک نفر وجود دارد که مى‌تواند مانع رشد شما شود و او هم کسى نیست جزء خود شما. شما تنها کسى هستید که مى‌توانید زندگى‌تان را متحوّل کنید. شما تنها کسى هستید که مى‌توانید بر روى شادى‌ها، تصورات و موفقیت‌هایتان اثر گذار باشید. شما تنها کسى هستید که مى‌توانید به خودتان کمک کنید.
    زندگى شما وقتى که رئیستان، دوستانتان، والدین‌تان، شریک زندگى‌تان یا محل کارتان تغییر مى‌کند، دستخوش تغییر نمى‌شود. زندگى شما فقط وقتى تغییر مى‌کند که شما تغییر کنید، باورهاى محدود کننده خود را کنار بگذارید و باور کنید که شما تنها کسى هستید که مسئول زندگى خودتان مى‌باشید
    مهم‌ترین رابطه‌اى که در زندگى مى‌توانید داشته باشید، رابطه با خودتان است.
    خودتان را امتحان کنید. مواظب خودتان باشید. از مشکلات، غیرممکن‌ها و چیزهاى از دست داده نهراسید. خودتان و واقعیت‌هاى زندگى خودتان را بسازید

    دنیا مثل آینه است. انعکاس افکارى که فرد قویاً به آن‌ها اعتقاد دارد را به او باز مى‌گرداند. تفاوت‌ها در روش نگاه کردن به زندگى است
    بازی تمام شد همه با هم کلاغ پر !!

    - – – ––•(-•LaDy Ds DeMoNa •-)•–– – – -


  8. 9 کاربر از پست مفید LaDy Ds DeMoNa سپاس کرده اند .


  9. #5
    کـــــــاربر فــــعال
    رشته تحصیلی
    computer
    نوشته ها
    8,619
    ارسال تشکر
    6,947
    دریافت تشکر: 11,496
    قدرت امتیاز دهی
    154
    Array

    پیش فرض پاسخ : داستانی جالب و شنیدنی از کاهن معبد و شیوانا

    اینی که میگم رو خودم تو جریانش بودم
    مسجد محلمون که تو مرحله اینه کاری بود و دیگه داشت تموم میشد یه خورد به بی پولی
    معماره مسجدم گفت نسیه کار نمیکنه چون خرجش زیاد میشه
    خلاصه اومدن و از مردم کمک جمع کردن
    یه چیزی در حدود 13 میلیونش جمع شد
    اما 13 تومان فقط پول بدهی قبلی بود و برای موندن معمار باید 2 میلیون دیگه تا اخره شب میدادن وگرنه میرفت و مسجد واسه ماه رمضون نا تموم میموند
    یکی از اشنا هامون در اوجه بی پولی اومد و 2 میلیون رو قبول کرد
    خلاصه مسجد کارش تموم شد و همه چی خوب شد.
    یه روز اومد خونمون خیلی متعجب بود
    باورتون نمیشه اگه بگم میگفت:
    رفته بانک که ببینه موعد پرداخت وامش کیه
    بهش گفتن وام نداری
    ما که نفهمیدیم چه جوری شده
    اما شده دیگه
    اونم دیگه چیزی نگفته


  10. 7 کاربر از پست مفید moji5 سپاس کرده اند .


  11. #6
    دوست جدید
    نوشته ها
    192
    ارسال تشکر
    39
    دریافت تشکر: 339
    قدرت امتیاز دهی
    47
    Array
    yasser_proe's: خوشحال

    Ok مغز

    " مغز "

    دانشجویی سر کلاس فلسفه نشسته بود .

    موضوع درس درباره ی خدا بود .

    استادش پرسید :
    "آیا در کلاس کسی هست که صدای خدا را شنیده باشد ؟
    "کسی پاسخ نداد. استاد دوباره پرسید :
    " آیا کسی هست که خدا را لمس کرده باشد ؟ "
    دوباره کسی پاسخ نداد . استاد برای سومین بار پرسید :
    " آیا در کلاس کسی هست که خدا را دیده باشد ؟ "
    برای سومین بار هم کسی پاسخ نداد .
    استاد با قاطعیت گفت : " با این وصف خدا وجود ندارد " .
    دانشجو به هیچ وجه با استدلال استاد موافق نبود
    و اجازه خواست تا صحبت کند . استاد پذیرفت .
    دانشجو از جایش برخاست و از همکلاسی هایش پرسید : "
    آیا در کلاس کسی هست که صدای مغز استاد را شنیده باشد ؟
    " همه سکوت کردند . "
    آیا در کلاس کسی هست که مغز استاد را لمس کرده باشد؟
    " همچنان کسی چیزی نگفت . "
    آیا در کلاس کسی هست که مغز استاد را دیده باشد ؟
    " وقتی برای سومین بار کسی پاسخ نداد ، دانشجو
    نتیجه گیری کرد که استادشان مغز ندارد ".

    __________________

  12. 10 کاربر از پست مفید yasser_proe سپاس کرده اند .


  13. #7
    کـــــــاربر فــــعال
    رشته تحصیلی
    computer
    نوشته ها
    8,619
    ارسال تشکر
    6,947
    دریافت تشکر: 11,496
    قدرت امتیاز دهی
    154
    Array

    پیش فرض پاسخ : داستانهای جالب، پند آموز، عجیب و واقعی !!!

    مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند. لباس پوشید و راهی خانه خدا شد.
    در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد،
    خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.
    مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد و
    در همان نقطه مجدداً زمین خورد!
    او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش
    را عوض کرد و راهی خانه خدا شد.
    در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید.
    مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید.))،
    از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم.
    مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد
    ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست
    در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند.
    مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.
    مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود.
    مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.
    مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد.
    شیطان در ادامه توضیح می دهد:
    ((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.))
    وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید،
    خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم
    و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید.
    به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر
    باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید.
    بنا براین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم.


  14. 6 کاربر از پست مفید moji5 سپاس کرده اند .


  15. #8
    دوست جدید
    نوشته ها
    192
    ارسال تشکر
    39
    دریافت تشکر: 339
    قدرت امتیاز دهی
    47
    Array
    yasser_proe's: خوشحال

    Ok پیام و صدای ایرانی‌ها که درسال 1977 برای آدم فضایی‌ها

    پیام و صدای ایرانی‌ها که درسال 1977 برای آدم فضایی‌ها فرستاده شد، چه بوده است؟!


    پیام ما ایرانی ها و صدای ما ایرانی ها در ویجر چنین چیزی است :درود بر ساکنین ماورا آسمان ها ...
    سال ۱۹۷۷ دانشمندان ناسا دو فضاپیمای وُیجر ۱ و وُیجر ۲ را به فضا پرتاب کردند تا به اعماق فضا بروند و دیدی جدید از کهکشان‌های دور دست به بشر بدهند. همراه با این دو فضا پیما لوحه ای از جنس طلا
    قرار داده شد تا موجودات هوشمند دیگر کهکشان‌ها از وجود ما انسان‌ها و تمدن ما و تنوع گونه ای زمین باخبر شوند.




    اطلاعاتی که در این لوح وجود دارند شامل موارد زیر است :
    ۱ – صد و پانزده عکس
    ۲ – صداهای گوناگونی از طبیعت از صدای باران،باد،صدای وال‌ها و دیگر حیوانات
    ۳ – یک پیام خوشامدگویی به ۵۵ زبان از طرف مردم زمین
    ۴ – ۹۰ دقیقه موسیقی از موسیقی شرق و غرب
    ۵ – پیامی از طرف جیمی کارتر رئیس جمهور سابق آمریکا
    ۶ – پیامی از طرف ژنرال سازمان ملل والدهیم


    همچنین سلام به زبان فارسی با شعر معروف سعدی یعنی “بنی آدم اعضای یکدیگرند ” دنبال میشود…
    آیا تمدن دیگری در فضا وجود دارد ؟ آیا آن‌ها ما را خواهند یافت ؟
    اما پیام ما ایرانی ها و صدای ما ایرانی ها در ویجر چنین چیزی است :


    درود بر ساکنین ماورا آسمان ها
    بنی آدم اعضای یک پیکرند
    که در آفرینش ز یک گوهرند
    چوعضوی به درد آورد روزگار
    دگر عضوها را نماند قرار

  16. 8 کاربر از پست مفید yasser_proe سپاس کرده اند .


  17. #9
    دوست جدید
    نوشته ها
    192
    ارسال تشکر
    39
    دریافت تشکر: 339
    قدرت امتیاز دهی
    47
    Array
    yasser_proe's: خوشحال

    Ok کوتاه ترین داستان ترسناک دنیا

    کوتاه ترین داستان ترسناک دنیا داستان زیر است که ...
    کوتاه ترین داستان ترسناک دنیا داستان زیر است که نویسنده‌اش مشخص نیست!

    آخرین انسان زمین تنها در اتاقش نشسته بود که ناگهان در زدند!!؟

  18. 6 کاربر از پست مفید yasser_proe سپاس کرده اند .


  19. #10
    کـــــــاربر فــــعال
    نوشته ها
    11,737
    ارسال تشکر
    9,700
    دریافت تشکر: 12,916
    قدرت امتیاز دهی
    1271
    Array

    Cool از علامه جعفری می پرسند چی شد که به این کمالات رسیدی ؟!

    از علامه جعفری می پرسند چی شد که به این کمالات رسیدی ؟!
    ایشان در جواب خاطره ای از دوران طلبگی تعریف میکنن و اظهار میکنند که هر چه دارند از کراماتی ست که بدنبال این امتحان الهی نصیبشان شده :«ما در نجف در مدرسه صدر اقامت داشتیم . خیلی مقید بودیم که ، در جشن ها و ایام سرور ، مجالس جشن بگیریم ، و ایام سوگواری را هم ، سوگواری می گرفتیم ، یک شبی مصادف شده بود با ولادت حضرت فاطمه زهرا (س) اول شب نماز مغرب و عشا می خواندیم و یک شربتی می خوردیم آنگاه با فکاهیاتی مجلس جشن و سرور ترتیب می دادیم . یک آقایی بود به نام آقا شیخ حیدر علی اصفهانی ، که نجف آبادی بود ، معدن ذوق بود . او که ، می آمد من به الکفایه ، قطعا به وجود می آمد جلسه دست او قرار می گرفت .
    آن ایام مصادف شده بود با ایام قلب الاسد (۱۰ الی ۲۱ مرداد ) که ما خرما پزان می گوییم نجف با ۲۵ و یا ۳۵ درجه خیلی گرم می شد . آنسال در اطراف نجف باتلاقی درست شده بود و پشه های بوجود آمده بود که ، عربهای بومی را اذیت می کرد ما ایرانیها هم که ، اصلا خواب و استراحت نداشتیم . آنسال آنقدر گرما زیاد بود که ، اصلا قابل تحمل نبود نکته سوم اینکه حجره من رو به شرق بود . تقریبا هم مخروبه بود . من فروردین را در آنجا بطور طبیعی مطالعه می کردم و می خوابیدم . اردیبهشت هم مقداری قابل تحمل بود ولی دیگر از خرداد امکان استفاده از حجره نبود . گرما واقعا کشنده بود ، وقتی می خواستم بروم از حجره کتاب بردارم مثل این بود که وردست نان را از داخل تنور بر می دارم ، در اقل وقت و سریع !
    با این تعاریف این جشن افتاده بود به این موقع ، در بغداد و بصره و نجف ، گرما ، تلفات هم گرفته بود ، ما بعد از شب نشستیم ، شربت هم درست شد ، آقا شیخ حیدر علی اصفهانی که ، کتابی هم نوشته بنام « شناسنامه خر » آمد. مدیر مدرسه مان ، مرحوم آقا سید اسماعیل اصفهانی هم آنجا بود ، به آقا شیخ علی گفت : آقا شب نمی گذره ، حرفی داری بگو ، ایشان یک تکه کاغذ روزنامه در آورد .


    عکس یک دختر بود که ، زیرش نوشته بود « اجمل بنات عصرها » « زیباترین دختر روزگار » گفت : آقایان من درباره این عکس از شما سوالی می کنم . اگر شما را مخیر کنند بین اینکه با این دختر بطور مشروع و قانونی ازدواج کنید – از همان اولین لحظه ملاقات عقد جاری شود و حتی یک لحظه هم خلاف شرع نباشد – و هزار سال هم زندگی کنید . با کمال خوشرویی و بدون غصه ، یا اینکه جمال علی (ع) را مستحبا زیارت و ملاقات کنید . کدام را انتخاب می کنید .

    سوال خیلی حساب شده بود . طرف دختر حلال بود و زیارت علی (ع) هم مستحبی . گفت آقایان واقعیت را بگویید . جا نماز آب نکشید ، عجله نکنید ، درست جواب دهید. اول کاغذ را مدیر مدرسه گرفت و نگاه کرد و خطاب به پسرش که در کنارش نشسته بود با لهجه اصفهانی گفت : سید محمد! ما یک چیزی بگوئیم نری به مادرت بگوئی ها؟معلوم شد نظر آقا چیست؟ شاگرد اول ما نمره اش را گرفت! همه زدند زیر خنده. کاغذ را به دومی دادند. نگاهی به عکس کرد و گفت: آقا شیخ علی، اختیار داری، وقتی آقا (مدیر مدرسه) اینطور فرمودند مگر ما قدرت داریم که خلافش را بگوئیم. آقا فرمودند دیگه! خوب در هر تکه خنده راه می افتاد. نفر سوم گفت : آقا شیخ حیدر این روایت از امام علی (ع) معروف است که فرموده اند « یا حارث حمدانی من یمت یرنی » (ای حارث حمدانی هر کی بمیرد مرا ملاقات می کند) پس ما انشاالله در موقعش جمال علی (ع) را ملاقات می کنیم! باز هم همه زدند زیر خنده، خوب ذوق بودند. واقعا سوال مشکلی بود. یکی از آقایان گفت : آقا شیخ حیدر گفتی زیارت آقا مستحبی است؟ گفتی آن هم شرعی صد در صد؟ آقا شیخ حیدر گفت : بلی گفت : والله چه عرض کنم (باز هم خنده حضار ) نفر پنجم من بودم. این کاغذ را دادند دست من. دیدم که نمی توانم نگاه کنم، کاغذ را رد کردم به نفر بعدی، گفتم : من یک لحظه دیدار علی (ع) را به هزاران سال زناشویی با این زن نمی دهم. یک وقت دیدم یک حالت خیلی عجیبی دست داد. تا آن وقت همچو حالتی ندیده بودم. شبیه به خواب و بیهوشی بلند شدم. اول شب قلب الاسد وارد حجره ام شدم، حالت غیر عادی، حجره رو به مشرق دیگر نفهمیدم، یکبار به حالتی دست یافتم. یک دفعه دیدم یک اتاق بزرگی است یک آقایی نشسته در صدر مجلس، تمام علامات و قیافه ای که شیعه و سنی درباره امام علی (ع) نوشته در این مرد موجود است. یک جوانی پیش من در سمت راستم نشسته بود. پرسیدم این آقا کیست؟ گفت : این آقا خود علی (ع) است، من سیر او را نگاه کردم. آمدم بیرون، رفتم همان جلسه، کاغذ رسیده دست نفر نهم یا دهم، رنگم پریده بود. نمی دانم شاید مرحوم شمس آبادی بود خطاب به من گفت : آقا شیخ محمد تقی شما کجا رفتید و آمدید؟ نمی خواستم ماجرا را بگویم، اگر بگم عیششون بهم می خوره، اصرار کردند و من بالاخره قضیه را گفتم و ماجرا را شرح دادم، خیلی منقلب شدند. خدا رحمت کند آقا سید اسماعیل ( مدیر ) را خطاب به آقا شیخ حیدر گفت : آقا دیگر از این شوخی ها نکن، ما را بد آزمایش کردی. این از خاطرات بزرگ زندگی من است».
    بازی تمام شد همه با هم کلاغ پر !!

    - – – ––•(-•LaDy Ds DeMoNa •-)•–– – – -


  20. 8 کاربر از پست مفید LaDy Ds DeMoNa سپاس کرده اند .


صفحه 1 از 8 12345678 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. خصوصیات یک دوست خوب
    توسط آبجی در انجمن خواندنی ها و دیدنی ها
    پاسخ ها: 2
    آخرين نوشته: 22nd February 2010, 04:24 PM
  2. تصویر: لپ تاپ Lenovo - عجیب ولی واقعی
    توسط آبجی در انجمن معرفی لپ تاپ
    پاسخ ها: 3
    آخرين نوشته: 5th February 2010, 01:36 AM
  3. چند نکته عجیب ولی واقعی
    توسط آبجی در انجمن دانستنیهای آموزشی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 26th January 2010, 10:44 AM
  4. تصویر: عجیب ولی واقعی!
    توسط امید عباسی در انجمن عکس های گوناگون
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 22nd April 2009, 10:27 PM
  5. نخستین نسل ادبیات داستانی مدرن ایران
    توسط SaNbOy در انجمن کارگاه داستان نویسی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 29th November 2008, 11:14 AM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •