داستان اینکه بیلی چگونه زنش را از دست داد از این قرار است: او بعد از ماجرای سقوط هواپیما در کوه، در بیمارستان بیهوش بستری بود و زنش والنسیا بعد از اطلاع از جریان، با کادیلاک خانوادگی به بیمارستان می رفت. زن حال هیستریک داشت، برای اینکه رک و راست به او گفته بودند شوهرش در آستانه مرگ است و اگر زنده بماند، احتمال دارد مجبور به ادامه یک زندگی گیاهی شود. والنسیا، بیلی را می پرستید. موقع رانندگی چنان گریه و هق هقی سر داده بود که در حین عبور از جاده اصلی از تقاطعی که می بایست بپیچد رد شد. ترمز کرد و یک اتومبیل مرسدس که از عقب می آمد، با او تصادف کرد. مرسدس تنها یکی از چراغ های جلویش را از دست داد اما عقب کادیلاک به چنان حال و روزی افتاده بود که هر صافکاری آن را می دید عشق می کرد.

صندوق عقب دهان باز کرده بود و شبیه دهان آدم احمقی بود که وقتی از او سوالی می کنی، به جای هر نوع جوابی دهانش باز می ماند و مات و مبهوت انسان را نگاه می کند.سپر آن تا حد دوش فنگ بالا پریده بود. تمام دستگاه اگزوز روی زمین افتاده بود. والنسیا با حال هیستریک چیزهای نامربوطی درباره بیلی و سقوط هواپیما گفت و اتومبیل را توی دنده گذاشت، از خط وسط جاده عبور کرد و دستگاه اگزوز کف جاده ماند. وقتی به بیمارستان رسید، کادیلاک که هر دو صدا خفه کن خود را از دست داده بود، مثل بمب افکن سنگینی که فقط با یک بال پرواز بکند صدا می کرد. والنسیا موتور را خاموش کرد، اما بعد روی فرمان افتاد و صدای قارقار لاینقطع بوق بلند شد. والنسیای فلک زده بیهوش شده بود؛ گاز مونواکسیدکربن او را از پا درآورده بود. رنگش مثل آسمان نیلگون بود. یک ساعت بعد مرد. بله، رسم روزگار چنین است.