بیان شوق چه حاجت که سوز آتش دل
توان شناخت ز سوزی که در سخن باشد
بیان شوق چه حاجت که سوز آتش دل
توان شناخت ز سوزی که در سخن باشد
دنیا به روی سینه ی من دست رد گذاشت
برهر چه به دلم آرزو بود سد گذاشت...
تا شدم حلقه به گوش در میخانه ی عشق
هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم
من گلي پژمرده بودم در كنار غنچه ها
گلفروش اي كاش با انها مراهم ميفروخت
تا از تو جدا شده ست آغوش مــرا
از گریه کسی ندیده خاموش مرا
این طرف مشتی صدف آن جا کمی گل ریخته
موج ماهی های عاشــــق را به ساحل ریخته
در آستانه مهر قلم ها گوش تیز می کنند تا در دفتر انتظار اینگونه دیکته کنند ، ابری نیست ، ماه پشت ابر نیست ، او آمد ، او در باران آمد ...
هوای کوی تو از سر نمی رود آری
غریب را دل سرگشته با وطن باشد
دى ميگذشت يارورقيب از عقب رسيد
گفتم که يار ميرودو مرگ در قفاست (عشقى)
اتلاف وقت،گرانبهاترین خرج هاست....
تو بدین نعت و صفت گر خرامی در باغ
باغبان بیند و گوید که تو سرو چمنی
یا رب سببی ساز كه یارم به سلامت
بازآید و برهاندم از بند ملامت
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)