گرديدن شاه موبد به گيتي در طلب ويس
دلم چونست چون ابري کشيده
هوا چونست چون زهري چشيده
به پيري گر نبودي عشق شايست
مرا اين عشق با اين غم چه بايست
بدين غم طفل گردد پير دلگير
نگر چون زار گردد مردم پير
بهشتي را ز گيتي برگزيدم
که با هجران او دوزخ بديدم
چو ياد آرم به دل جور و جفايش
بيفزايد مرا مهر و وفايش
بتر گردم چو عيبش برشمارم
تو گويي عيب او را دوست دارم
دل من کور گشت از مهرباني
نبيند هيچ کام اين جهاني
ز پيش ار عاشقي بودم توانا
به کار خويشتن بينا و دانا
کنون در عاشقي بس ناتوانم
چنان گشتم که گر بينم ندانم
دريغا نام من در هوشياري
دريغا رنج من در مهرکاري
که رنجم را ببرد از ناگهان باد
همان آتش به جان من درافتاد
مرا اندر جهان اکنون چه گويند
همه کس دل ز مهر من بشويند
مرا ديوانه پندارند و بي هال
که ديوانه چو من باشد به هر حال
هم از شادي هم از شاهي بريده
چنين با گور و آهو آرميده
چرا چون يار دلبر بود با من
شنيدم بيهده گفتار دشمن
چو با هجرش همي طاقت ندارم
چرا فرمانش را طاعت ندارم؟
اگر روزي رخانش باز بينم
بدو بخشم همه تاج و نگينم
بفرمانش بوم تا زنده باشم
خداوند او بود من بنده باشم
کنون کز مهر دارم حلقه در گوش
هر آن چيزي که او را خوش مرا نوش
چو ماهي پنج و شش گرد جهان گشت
تنش يکباره سست و ناتوان گشت
همي ترسيد از آسيب زمانه
که مرگش را کند روزي بهانه
به بد روزي و تنهايي بميرد
پس آنگه دشمني جايش بگيرد
صواب آن ديد کز ره بازگردد
هواي ويس جستن در نوردد
به اميدش گذارد زندگاني
مگر روزي بيابد زو نشاني
همان گه سوي مرو شاهجان شد
گر باره جهان زو شادمان شد
تو گفتي کشت بي نم گشته نم يافت
و يا درويش بي مايه درم يافت
به مرو شايگان مژده درافتاد
که آمد شاه موبد با دل شاد
همه بازارها آذين ببستند
پري رويان بر آذين ها نشستند
برافشاندند چندان زر و گوهر
که شد درويش آن کشور توانگر
علاقه مندی ها (Bookmarks)