دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
صفحه 13 از 32 نخستنخست ... 34567891011121314151617181920212223 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 121 تا 130 , از مجموع 316

موضوع: ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني

  1. #121
    یار همیشگی
    رشته تحصیلی
    مکانیک - طراحی جامدات
    نوشته ها
    3,892
    ارسال تشکر
    3,247
    دریافت تشکر: 14,584
    قدرت امتیاز دهی
    29855
    Array

    پیش فرض پاسخ : ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني

    گرديدن شاه موبد به گيتي در طلب ويس

    دلم چونست چون ابري کشيده
    هوا چونست چون زهري چشيده



    به پيري گر نبودي عشق شايست
    مرا اين عشق با اين غم چه بايست


    بدين غم طفل گردد پير دلگير
    نگر چون زار گردد مردم پير


    بهشتي را ز گيتي برگزيدم
    که با هجران او دوزخ بديدم


    چو ياد آرم به دل جور و جفايش
    بيفزايد مرا مهر و وفايش


    بتر گردم چو عيبش برشمارم
    تو گويي عيب او را دوست دارم


    دل من کور گشت از مهرباني
    نبيند هيچ کام اين جهاني


    ز پيش ار عاشقي بودم توانا
    به کار خويشتن بينا و دانا


    کنون در عاشقي بس ناتوانم
    چنان گشتم که گر بينم ندانم


    دريغا نام من در هوشياري
    دريغا رنج من در مهرکاري


    که رنجم را ببرد از ناگهان باد
    همان آتش به جان من درافتاد


    مرا اندر جهان اکنون چه گويند
    همه کس دل ز مهر من بشويند


    مرا ديوانه پندارند و بي هال
    که ديوانه چو من باشد به هر حال


    هم از شادي هم از شاهي بريده
    چنين با گور و آهو آرميده


    چرا چون يار دلبر بود با من
    شنيدم بيهده گفتار دشمن


    چو با هجرش همي طاقت ندارم
    چرا فرمانش را طاعت ندارم؟


    اگر روزي رخانش باز بينم
    بدو بخشم همه تاج و نگينم


    بفرمانش بوم تا زنده باشم
    خداوند او بود من بنده باشم


    کنون کز مهر دارم حلقه در گوش
    هر آن چيزي که او را خوش مرا نوش


    چو ماهي پنج و شش گرد جهان گشت
    تنش يکباره سست و ناتوان گشت


    همي ترسيد از آسيب زمانه
    که مرگش را کند روزي بهانه


    به بد روزي و تنهايي بميرد
    پس آنگه دشمني جايش بگيرد


    صواب آن ديد کز ره بازگردد
    هواي ويس جستن در نوردد


    به اميدش گذارد زندگاني
    مگر روزي بيابد زو نشاني


    همان گه سوي مرو شاهجان شد
    گر باره جهان زو شادمان شد


    تو گفتي کشت بي نم گشته نم يافت
    و يا درويش بي مايه درم يافت


    به مرو شايگان مژده درافتاد
    که آمد شاه موبد با دل شاد


    همه بازارها آذين ببستند
    پري رويان بر آذين ها نشستند


    برافشاندند چندان زر و گوهر
    که شد درويش آن کشور توانگر

    آشوبم آرامشم تویی
    به هر ترانه ای سر می کشم تویی
    بیا که بی تو من غم دو صد خزانم

  2. 3 کاربر از پست مفید م.محسن سپاس کرده اند .


  3. #122
    یار همیشگی
    رشته تحصیلی
    مکانیک - طراحی جامدات
    نوشته ها
    3,892
    ارسال تشکر
    3,247
    دریافت تشکر: 14,584
    قدرت امتیاز دهی
    29855
    Array

    پیش فرض پاسخ : ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني

    نامه نوشتن رامين به مادر و آگاه شدن موبد

    بدان گاهي که شاهنشاه موبد
    برون رفت از نگارين کاخ و گنبد


    دل از شاهي و شهر خويش برداشت
    بيابان برگزيد و کاخ بگذاشت


    بدان زاري وبد روزي همي گشت
    چو ماهي پنج و شش بگذشت برگشت


    ز ري رامين به مادر ناله اي کرد
    ز شادي جان او را جامه اي کرد


    کجا رامين و شه هر دو برادر
    به هم بودند ازين پاکيزه مادر


    وزيشان زرد را مادر دگر بود
    شنيدستم که او هندو گهر بود


    فرستاده به مرو آمد نهاني
    شتابان تر ز باد مهرگاني


    همي تا شاه رفته بود و رامين
    هميشه اشک مادر بود خونين


    گهي بر روي خون ديده راندي
    گهي از درد دل فرياد خواندي


    کجا چون شاه و چون رامين دو فرزند
    ازو يکباره بگسستند پيوند


    زني را از دو گيتي برگزيدند
    هم از مادر هم از شاهي بريدند


    چو آگه شد ز رامين شادمان شد
    تنش را آن خبر همتاي جان شد


    به نامه گفته بود اي نيک مادر
    مرا ببريد از گيتي برادر


    کجا او را به جان من ستيزست
    به من برسال و مه چون تيغ تيزست


    هم از ويس است آزرده هم از من
    همي جويد به ما بر کام دشمن


    مرا يک موي ويس ماه پيکر
    گرامي تر ز چون او صد برادر


    مرا از ويس باري جز خوشي نيست
    ازو جز برتري و سرکشي نيست


    هر آن گاهي که از وي دور مانم
    بجز خوشي و کام دل نرانم


    هر آن گاهي که بر درگاه باشم
    ز بيمش گويي اندر چاه باشم


    نه چرخست او نه ماه و آفتابست
    کجا با من هم از يک مام و بابست


    به هر نامي که خواهي زو نکاهم
    به ميدان در چنو پنجاه خواهم


    همي تا رفته ام از مرو گنده
    نياسودم ز بازي و ز خنده


    به مرو اندر چنان بودم شب و روز
    که گفتي آهوم در پنجه يوز


    نه بس بود آن بلا خوردن به ناکام
    که آتش نيز بايستن به فرجام


    به آتش مان چه سوزد نه خدايست
    که دوزخ دار و پادافره نمايست


    کنون اينجا که هستم تندرستم
    ز ويسه شادم و از باده مستم


    فرستادم به تو نامه نهاني
    بدان تا حال و کار من بداني


    نگر تا هيچ گونه غم نداري
    که تيمار جهان باشد گذاري


    نمودم حال خويش و روز و جايم
    وزين پس هر چه باشد هم نمايم


    همي گردم به گيهان تا بدان گاه
    که گردد جايگاه شاه بي شاه


    چو تخت موبد از وي باز ماند
    مرا خود بخت بر تختش نشاند


    نه او را جان به کوهي باز بستست
    و يا در چشمه حيوان بشستست


    وگر زين پس بماند چند گاهي
    به جان من که گرد آرم سپاهي


    فرود آرم مرو را از سر تخت
    نشينم با دلارامم بر تخت


    نباشد دير، باشد زود اين کار
    تو گفتار مرا در دل نگه دار


    چو گفتارم پديد آيد تو گو زه
    نباشد هيچ دانايي ز تو به


    درود ويس جان افزاي بپذير
    بسي خوشتر ز وي گل به شبگير


    چو مادر نامه فرزند برخواند
    ز شادي دل بر آن نامه برافشاند


    چو از ره اندر آمد نامه آن روز
    شهنشه نيز باز آمد دگر روز


    دل مادر برست از رنج ديدن
    تو گفتي خواست از شادي پريدن


    جهان را کارها چونين شگفستست
    خنک آن کس کزو عبرت گرفتست


    نمايد چند بازي بلعجب وار
    پس آنگه نه طرب ماند نه تيمار


    نگر تا از بلاي او ننالي
    که گر نالي ز ناله بر محالي


    نگر تا از هواي او ننازي
    که گر نازي ز نازش بر مجازي
    آشوبم آرامشم تویی
    به هر ترانه ای سر می کشم تویی
    بیا که بی تو من غم دو صد خزانم

  4. 3 کاربر از پست مفید م.محسن سپاس کرده اند .


  5. #123
    یار همیشگی
    رشته تحصیلی
    مکانیک - طراحی جامدات
    نوشته ها
    3,892
    ارسال تشکر
    3,247
    دریافت تشکر: 14,584
    قدرت امتیاز دهی
    29855
    Array

    پیش فرض پاسخ : ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني

    آگاهي دادن مادر موبد را از ويس و رامين و نامه نوشتن به رامين

    چو شاهنشه يکي هفته بياسود
    ز تنهايي هميشه تنگدل بود


    چو دستورش ز پيش او برفتي
    مرو را ديو انديشه گرفتي


    شبي مادر بدو گفت اي نيازي
    چرا از رنج و انده مي گدازي


    چنين غمگين و درمانده چرايي
    نه بر ايران و توران پادشايي؟


    نه شاهان جهان باژت گزارند
    دل و ديده به فرمان تو دارند


    جهان از قيروان تا چين داري
    به هر کامي که خواهي کامگاري


    چرا همواره چونين مستمندي
    چرا اين سست جانت را پسندي


    به پيري هر کسي نيکي فزايند
    کجا از خواب برنايي درآيند


    دگر بر راه ناخوبي نپويند
    ز پيري کام بر نايي نجويند


    کجا پيريش باشد سخترين بند
    همان موي سپيدش بهترين پند


    ترا تا پير گشتي آز بيش است
    دلم زين آز تو بسيار ريش است


    شهنشه گفت اي مادر چنين است
    دلم گويي که هم با من به کين است


    زني را برگزيدم از جهاني
    همي از وي نيارامم زماني


    نه گر پندش دهم پندم پذيرد
    نه با شادي و ناز آرام گيرد


    مرا شش ماه در گيتي دوانيد
    چه مايه رنج زي جانم رسانيد


    کنون غمگين و آشفته بدان است
    که او بي يار زنده در جهان است


    همي تا باشد اين دل در تن من
    نپردازم به جنگ هيچ دشمن


    اگر جانم ز ويس آگاه گشتي
    دراز اندوه من کوتاه گشتي


    پذيرفتم که گر رويش ببينم
    به دست او دهم تاج و نگينم


    ز فرمانش دگر بيرون نيايم
    چنان دارم که فرمان خدايم


    گناه رفته را اندر گذارم
    دگر هرگز به روي او نيارم


    به رامين نيز جز نيکي نخواهم
    برادر باشد و پشت و پناهم


    چو اين گفتار ازو بشنيد مادر
    تو گويي در دلش افتاد آذر


    ز ديده اشک خونين بر رخان ريخت
    تو گفتي نار دان بر زعفران ريخت


    گرفتش دست آن پرمايه فرزند
    بخور گفتا برين گفتار سوگند


    ک خون ويس و رامينم نريزي
    نه هرگز نيز با ايشان ستيزي


    به جا آري سخنهايي که گفتي
    چنان کاندر وفا نايدت زفتي


    کجا من دارم آگاهي ازيشان
    بگويم چون بيابم راست پيمان


    چو مادر با شهنشه اين سخن گفت
    ز شادي روي او چون لاله بشکفت


    به دست و پاي مادر اندر افتاد
    هزاران بوسه بر دستش همي داد


    همي گفت اي مرا با جان برابر
    مرا از دوزخ سوزان برآور


    به نيکويي بکن يک کار ديگر
    روانم باز ده يک بار ديگر


    که فرمان ترا بر دل نگارم
    سر از فرمانت هرگز برندارم


    بخورد آنگاه با مادرش سوگند
    به دين روشن و جان خردمند


    به يزدان جهان و دين پاکان
    به روشن جان نيکان و نياکان


    به آب پاک و خاک و آتش و باد
    به فرهنگ و وفا و دانش و داد


    که بر رامين ازين پس بدنجويم
    دل از آزار و کردارش بشويم


    نخواهم بر تن و جانش زياني
    ز دل ننمايش جز مهرباني


    شبستان مرا بانو بود ويس
    دل و جان مرا دارو بود ويس


    گناه رفته را زو درگذارم
    دگر هرگز به رويش باز نارم


    چو شاهنشه بدين سان خورد سوگند
    به کار ويس دل را کرد خرسند
    آشوبم آرامشم تویی
    به هر ترانه ای سر می کشم تویی
    بیا که بی تو من غم دو صد خزانم

  6. 3 کاربر از پست مفید م.محسن سپاس کرده اند .


  7. #124
    یار همیشگی
    رشته تحصیلی
    مکانیک - طراحی جامدات
    نوشته ها
    3,892
    ارسال تشکر
    3,247
    دریافت تشکر: 14,584
    قدرت امتیاز دهی
    29855
    Array

    پیش فرض پاسخ : ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني

    آگاهي دادن مادر موبد را از ويس و رامين و نامه نوشتن به رامين

    چو شاهنشه بدين سان خورد سوگند
    به کار ويس دل را کرد خرسند


    همان گه مادرش نامه فرستاد
    به نامه کرد رفته يک به يک ياد


    سخنها گفت نيکوتر ز گوهر
    به گاه طعم شيرين تر ز شکر


    به نامه گفته بود اي جان مادر
    بهشت و دوزخت فرمان مادر


    ز فرمانم نگر تا سرنتابي
    که از دادار جز دوزخ نيابي


    چو اين نامه بخواني زود بشتاب
    مرا يک بار ديگر زنده درياب


    که چشمم کور شد از بس گرستن
    تنم خواهد همي از جان گسستن


    چراغ جانم اندر تن فرو مرد
    بهار کامم اندر دل بپژمرد


    همي تا روي تو بينم چنينم
    به پيش دادگر رخ بر زمينم


    ترا خواهم که بينم در جهان بس
    که بر من نيست فرخ تر ز تو کس


    شهنشه نيز همچون من نوانست
    تنش گويي ز يادت بي روانست


    چو بي تو گشت او قدرت بدانست
    به گيتي گشت چندان کاو توانست


    چه مايه در جهان رنج و بلا ديد
    نگر چه روزگار ناسزا ديد


    کنون برگشت و باز آمد پشيمان
    بجز ديدارت او را نيست درمان


    بخورد از راستي پاکيزه سوگند
    که هرگز نشکند در مهر پيوند


    گرامي داردت چون جان و ديده
    وزين ديگر برادر برگزيده


    ترا باشد ز بيرون داد و فرمان
    چنان چون ويسه را اندر شبستان


    هم او بانو بود هم تو سپهبد
    شما را چون پدر آزاده موبد


    نباشد نيز هرگز خشم و آزار
    دلت جويد به گفتار و به کردار


    تو نيز از دل برون کن بيم و پرهيز
    مکن تندي و چونين سخت مستيز


    که از بيگانگي سودي نياري
    وگر چه مايه بسيار داري


    چو داري در خراسان مرزباني
    چرا جويي دگر جا ايرماني


    خراساني که چون خرم بهشتست
    ترا ايزد ز خاک او سرشتست


    ترا دادست بر وي پادشايي
    چرا جويي همي از وي جدايي


    درين بيگانگي و رنج بي مر
    چه خواهي جستن از شاهي فزونتر


    به طبع اندر چه داري به ز اميد
    به چرخ اندر چه يابي به ز خورشيد


    چو در پيشت بود کاني ز گوهر
    چرا جويي به سختي کان ديگر


    چو آمد پاسخ نامه به پايان
    ببردندش به پشت باد پايان


    دل رامين از آن نامه بتفسيد
    ز حال مادر و موبد بپرسيد


    چو از پيمان و سوگند آگهي يافت
    عنان از ري به سوي مرو برتافت


    نشانده دلبرش را در عماري
    چو اندر تاج در شاهواري


    ز بوي زلف و رنگ روي آن ماه
    چو مشک و لاله شد خاک همه راه


    اگرچه بود در پرده نهفته
    همي تابيد چون ماه دو هفته


    وگر چه بود در ره کارواني
    چو سروي بود رسته خسرواني


    هوا او را به آب مهر شسته
    هزاران رشته در پروين گسسته


    به کام خود نشسته پنج شش ماه
    برو ناتافته نور خور و ماه


    شده از نازکي چون قطره آب
    ز تري همچو سروي سبز و شاداب


    يکي خوبيش را صد برفزوده
    نه کس ديده چو او نه خود شنوده


    چو چشم شاه موبد بر وي افتاد
    همه شغل جهان او را شد از ياد


    چنان کان خوبي ويسه فزون بود
    مرو را نيز مهر دل بيفزود


    فرامش کرد آزار گذشته
    تو گفتي ديو موبد شد فرشته


    دگرباره به رامش دست بردند
    جهان را بازي و سخره شمردند


    به کام دل همي بودند خرم
    ز مي دادند کشت کام را نم
    ویرایش توسط م.محسن : 6th July 2014 در ساعت 12:07 AM
    آشوبم آرامشم تویی
    به هر ترانه ای سر می کشم تویی
    بیا که بی تو من غم دو صد خزانم

  8. 3 کاربر از پست مفید م.محسن سپاس کرده اند .


  9. #125
    یار همیشگی
    رشته تحصیلی
    مکانیک - طراحی جامدات
    نوشته ها
    3,892
    ارسال تشکر
    3,247
    دریافت تشکر: 14,584
    قدرت امتیاز دهی
    29855
    Array

    پیش فرض پاسخ : ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني

    نشستن موبد در بزم با ويس و رامين و سرود گفتن رامين به حال خود - قسمت اول

    چو شاه و ويس و رامين هر سه با هم
    دگرباره شدند از مهر بي غم


    گناه رفته را پوزش نمودند
    به پوزش کينه را از دل زدودند


    شه شاهان به پيروزي يکي روز
    نشسته شاد با ويس دل افروز


    بلورين جام را بر کف نهاده
    چو روي ويس در وي لعل باده


    بخواند آزاده رامين را و بنشاند
    به روي هر دو کام دل همي راند


    نصيب گوش بودش چنگ رامين
    نصيب چشم رخسار نگارين


    چو رامين گه گهي بنواختي چنگ
    ز شادي بر سر آب آمدي سنگ


    به حال خود سرود خوش بگفتي
    که روي ويس مثل گل شکفتي


    مدار اي خسته دل انديشه چندين
    که نه يکباره سنگيني نه رويين


    مکن با دوست چندين ناپسندي
    ز دل منماي چندين مستمندي


    زماني دل به رود و باده خوش دار
    به جام باده بنشان گرد تيمار


    اگر ماندست لختي زندگاني
    سرآيد رنجهاي اين جهاني


    همان گردون که بر تو کرد بيداد
    به عذر آيد ترا روزي دهد داد


    بسا روزا که تو دلشاد باشي
    وزين انديشه ها آزاد باشي


    اگر حال تو ديگر کرد گيهان
    مرو را هم نماند حال يکسان


    چو شاهنشاه را مي در سر آويخت
    خرد را مغز او با مي برآميخت


    ز رامين خوش سرودي خواست ديگر
    به حال عشق از آن پيشين نکوتر


    دگرباره سرودي گفت رامين
    که از دل برگرفت اندوه ديرين


    رونده سرو ديدم بوستاني
    سخنور ماه ديدم آسماني


    شکفته باغ ديدم نوبهاري
    سزاي آنکه در وي مهر کاري


    گلي ديدم درو ارديبهشتي
    نسيم و رنگ او هر دو بهشتي


    به گاه غم سزاي غمگساري
    گه شادي سزاي شادخواري


    سپردم دل به مهرش جاوداني
    ز هر کاري گزيدم باغباني


    همي گردم ميان لاله زارش
    همي بينم شکفته نوبهارش


    من اندر باغ روز و شب مجاور
    بد انديشم چو حلقه مانده بر در


    حسودان را حسد بردن چه بايد
    به هر کس آن دهد يزدان که شايد


    سزاوارست با مه چرخ گردان
    ازيرا مه بدو دادست يزدان


    چو بشنيد اين سرود آزاده خسرو
    ز شادي گشت عشق اندر دلش نو


    دريغ هجر ويس از دلش برخاست
    ز ويس ماه پيکر جام مي خواست


    بدان کز مي کند يکباره مستي
    فرو شويد ز دل زنگار هستي


    سمن بر ويس گفت: اي شاه شاهان
    به شادي زي به کام نيکخواهان


    همه روزت به پيروزي چنين باد
    همه کارت سزاي آفرين باد


    خوشست امروز ما را باده خوردن
    به نيکي آفرين بر شاه کردن


    سزد گر دايه روز ما ببيند
    به شادي ساعتي با ما نشيند


    آشوبم آرامشم تویی
    به هر ترانه ای سر می کشم تویی
    بیا که بی تو من غم دو صد خزانم

  10. 3 کاربر از پست مفید م.محسن سپاس کرده اند .


  11. #126
    یار همیشگی
    رشته تحصیلی
    مکانیک - طراحی جامدات
    نوشته ها
    3,892
    ارسال تشکر
    3,247
    دریافت تشکر: 14,584
    قدرت امتیاز دهی
    29855
    Array

    پیش فرض پاسخ : ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني

    نشستن موبد در بزم با ويس و رامين و سرود گفتن رامين به حال خود - قسمت اول


    سزد گر دايه روز ما ببيند
    به شادي ساعتي با ما نشيند



    اگر فرمان دهد پيروزگر شاه
    کنيم او را ز حال خويش آگاه


    به بزم شاه خوانيمش زماني
    که چون او نيست شه را مهرباني


    پس آنگه دايه را زي شاه خواندند
    به پيش ويس بر کرسي نشاندند


    شهنشه گفت رامين را تو مي ده
    که مي خوردن ز دست دوستان به


    جهان افروز رامين همچنان کرد
    به شادي مي همي داد و همي خورد


    مي اندر مغز او بنمود گوهر
    دل پرمهر او را گشت ياور


    چو ويس لاله رخ را مي همي داد
    نهان از شاه گفتش اي پري زاد


    به شادي و به رامش خور مي ناب
    که کشت عشق را از مي دهيم آب


    دل ويس اين سخن نيکو پسنديد
    نهان از شاه با رامين بخنديد


    مرو را گفت بختت راهبر باد
    به بوم مهر کشتت نيک بر باد


    همي تا جان ما بر جاي باشد
    دل ما هر دو مهرافزاي باشد


    به دل مگزين تو بر من ديگران را
    کجا من بر تو نگزينم روان را


    تو از من شاد باشي من ز تو شاد
    مرا تو ياد باشي من ترا ياد


    دل ما هر دوان کان خوشي باد
    دل موبد ز تيمار آتشي باد


    شهنشه را به گوش آمد ازيشان
    سخنهايي که مي گفتند پنهان


    شنيده کرد بر خود ناشنيده
    به مردي داشت دل را آرميده


    به دايه گفت دايه مي تو بگسار
    به رامين گفت رامين چنگ بردار


    سرود عاشقان بر چنگ بسراي
    سخن کم گوي و شادي مان بيفزاي


    وزان پس داد دايه مي بديشان
    شده رامين ز مهر دل خروشان


    سرودي گفت بس شيرين و دلگير
    تو نيز ار مي همي گيري چنان گير


    مرا از داغ هجران زرد شد روي
    به مي زردي ز روي من فرو شوي


    مي گلگون کند گلگون رخانم
    زدايد زنگ انديشه ز جانم


    چو باشد رنگ رويم ارغواني
    نداند دشمنم درد نهاني


    به هر چاره که بتوانم بکوشم
    مگر درد دل از دشمن بپوشم


    از آن رو روز و شب مست و خرابم
    که جز مستي دگر چاره نيابم


    چه خوشي باشد آن ميخوارگي را
    کزو درمان کني بيچارگي را


    هميشه مست باشم مي گسارم
    بدان تا از غم آگاهي ندارم


    خبر دارد تو گويي ماه رويم
    که من چونين به داغ مهر اويم


    اگرچه من ز شيران جان ستانم
    همي بستاند از من عشق جانم


    خدايا چاره بيچارگاني
    مرا و جز مرا چاره تو داني


    چنان کز شب بر آري روز روشن
    ازين محنت بر آري شادي من


    چو رامين چند گه ناليد بر چنگ
    همي از ناله او نرم شد سنگ
    آشوبم آرامشم تویی
    به هر ترانه ای سر می کشم تویی
    بیا که بی تو من غم دو صد خزانم

  12. 3 کاربر از پست مفید م.محسن سپاس کرده اند .


  13. #127
    یار همیشگی
    رشته تحصیلی
    مکانیک - طراحی جامدات
    نوشته ها
    3,892
    ارسال تشکر
    3,247
    دریافت تشکر: 14,584
    قدرت امتیاز دهی
    29855
    Array

    پیش فرض پاسخ : ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني

    نشستن موبد در بزم با ويس و رامين و سرود گفتن رامين به حال خود - قسمت اول


    چو رامين چند گه ناليد بر چنگ
    همي از ناله او نرم شد سنگ



    اگرچه داشت مهر دل نهاني
    پديد آمد نهاني را نشاني


    دلي در تف آتش مانده ناکام
    چگونه يافتي در آتش آرام


    چو مستي جفت شد با مهرباني
    دو آتش را فروزنده جواني


    دل رامين صبوري چون نمودي
    به چونان جاي چون بر جاي بودي


    جوان و مست و عاشق چنگ در بر
    نشسته يار پيش يار ديگر


    نباشد بس عجب گر زو نشاني
    پديدي آيد ز حال مهرباني


    چنان آبي که گردد سخت بسيار
    بسنبد زير بند خويش ناچار


    هميدون مهر چون بسيار گردد
    به پيشش پند و دانش خوار گردد


    چو از مي مست شد پيروزگر شاه
    به شادي در شبستان رفت با ماه


    به جاي خويش شد آزاده رامين
    مرو را خار بستر سنگ بالين


    دل موبد ز ويسه بود پر درد
    در آن مستي مرو را سرزنش کرد


    بدو گفت اي دريغ اين خوبرويي
    که با او نيست لختي مهرجويي


    تو چون زيبا درختي آبداري
    شکفته نغز در باغ بهاري


    گل و برگت نکو باشد ز ديدن
    وليکن تلخ باشد در چشيدن


    به شکر ماندت گفتار و ديدار
    به حنظل ماندت آيين و کردار


    بسي خوشان و بي شرمان بديدم
    يکي چون تو نه ديدم نه شنيدم


    بسي ديدم به گيتي مهربانان
    گرفته گونه گونه دوستگانان


    نديدم چون تو رسوا مهرباني
    نه همچون دوستگانت دوستگاني


    نشسته راست پيش من چنانيد
    که پنداريد تنها هردوانيد


    هميشه بخت عاشق شور باشد
    ز بخت شور چشمش کور باشد


    بود پيدا و پندارد نه پيداست
    ابا صد يار پندارد که تنهاست


    کلوخي را که او در پس نشيند
    مرو را چون که البرز بيند


    شما هر دو به عشق اندر چنينيد
    خوشي بينيد و رسوايي نبينيد


    مباش اي بت چنين گستاخ بر من
    که گستاخي کند از دوست دشمن


    اگر گرددت روزي پادشا خر
    مکن گستاخي و منشين برو بر


    مثال پادشا چون آتش آمد
    به طبع آتش هميشه سرکش آمد


    اگر با زور پيل و طبع شيري
    مکن با آتش سوزان دليري


    بدان منگر که دريا رام باشد
    بدان گه بين که بي آرام باشد


    اگرچه آب او را رام يابي
    چو برجوشد تو با جوشش نتابي


    مکن با من چنين گستاخ واري
    که تو با خشم من طاقت نداري


    مکن بنياد ا ين بر رفته ديوار
    کجا بر تو فرود آيد به يک بار


    من از مهرت بسي سختي بديدم
    ز هجرانت بسي تلخي چشيدم


    مرا تا کي بدين سان بسته داري
    به تيغ کين دلم را خسته داري


    مکن با من چنين نامهرباني
    کجا زين هم ترا دارد زياني
    آشوبم آرامشم تویی
    به هر ترانه ای سر می کشم تویی
    بیا که بی تو من غم دو صد خزانم

  14. 3 کاربر از پست مفید م.محسن سپاس کرده اند .


  15. #128
    یار همیشگی
    رشته تحصیلی
    مکانیک - طراحی جامدات
    نوشته ها
    3,892
    ارسال تشکر
    3,247
    دریافت تشکر: 14,584
    قدرت امتیاز دهی
    29855
    Array

    پیش فرض پاسخ : ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني

    نشستن موبد در بزم با ويس و رامين و سرود گفتن رامين به حال خود - قسمت اول


    مکن با من چنين نامهرباني
    کجا زين هم ترا دارد زياني



    اگر روزي ز بندم برگشايي
    ستيزه بفگني مهرم نمايي


    وفا و مهر تو بر جان نگارم
    ترا بخشم ز شادي هر چه دارم


    ترا بخشم خراسان و کهستان
    تو باشي آفتابم در شبستان


    جهان را جز به چشم تو نبينم
    تو باشي مايه تخت و نگينم


    ترا باشد همه شاهي و فرماني
    مرا يک دست جامه يک شکم نان


    چو بشنيد اين سخنها ويس دلکش
    فتاد اندر دلش سوزانده آتش


    دلش آن شاه بيدل را ببخشود
    جوابش را به شيريني بيالود


    بدو گفت: اي گرانمايه خداوند
    مبراد از توم يک روز پيوند


    مرا پيوند تو خوشتر ز کامست
    دگر پيوندها بر من حرامست


    نهم بر خاک پاي تو جهان بين
    که خاک پاي تو بهتر ز رامين


    نگر تا تو نپنداري که هرگز
    به من خرم بود رامين گربز


    مرا در پيش چون تو آفتابي
    چرا جويم فروغ ماهتابي


    توي دريا و شاهان جويبارند
    تو خورشيدي و شاهان گل ببارند


    اگر من پرستاري را سزايم
    ازين پس تو مرايي من توايم


    نگر تا در دل انديشه نداري
    که تو بيني ز من زنهار خواري


    مرا مهر تو با جان هست يکسان
    تو خود داني که بي جان زيست نتوان


    يکي تا موي اندام تو بر من
    گراميتر ز هر دو چشم روشن


    گذشته رفت شاها، بودني بود
    ازين پس دارمت خودکام و خشنود


    شهنشه را شگفت آمد ز دلبر
    ز گفتار چنان زيبا و در خور


    يکي بادش به دل برجست چونان
    که خوشتر زان نباشد باد نيسان


    اميدش تازه شد چون شاخ نسرين
    ز مستي در ربودش خواب شيرين


    شهنشه خفته بود و ويس بيدار
    ز رامين و ز موبد بر دلش بار


    گهي زان کرد انديشه گهي زين
    نبودش هيچ کس همتاي رامين


    در آن انديشه جنبش آمد از بام
    مگر بامش آمد خسته دل رام


    هوا او را ز بستر بر جهانده
    ز دل صبر و ز ديده خواب رانده


    شبي تاريک همچون جان مهجور
    ز مشکين ابر او بارنده کافور


    سراپرده کشيده ابر دي ماه
    چو روي ويس گشته پردگي ماه


    هوا چون چشم رامين گشته گريان
    به درد آنکه زو شد ماه پنهان


    نهفته ماه در ابر زمستان
    چو روي ويس بانو در شبستان


    نشسته بر کنار بام رامين
    اميد اندر دلش مانده چو زوبين


    ز مهر ويس برف او را گل افشان
    شب تاريک او را روز رخشان


    کنار بام وي را کاخ و لازم
    زمين پر گل او را خز و ملحم


    اگرچه دور بود از روي دلبر
    همي آمد به مغزش بوي دلبر


    چو با دلبر نبودش روي پيوند
    به بوي جانفزايش بود خرسند


    چه داني خوشتر از عشقي بدين سان
    که باشد عاشق از بدخواه ترسان


    ازان ترسد که روزي بدسگالش
    بداند ناگهان با دوست حالش


    پس آنگه دوست را آيد ملامت
    ورا آن روز برخيزد قيامت


    چو رامين چند گه بر بام بنشست
    شب تاريک با سرما بپيوست
    آشوبم آرامشم تویی
    به هر ترانه ای سر می کشم تویی
    بیا که بی تو من غم دو صد خزانم

  16. 3 کاربر از پست مفید م.محسن سپاس کرده اند .


  17. #129
    یار همیشگی
    رشته تحصیلی
    مکانیک - طراحی جامدات
    نوشته ها
    3,892
    ارسال تشکر
    3,247
    دریافت تشکر: 14,584
    قدرت امتیاز دهی
    29855
    Array

    پیش فرض پاسخ : ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني

    آگاهي يافتن موبد از قيصر روم و رفتن به جنگ

    جهان را گوهر و آيين چنين است
    که با هم گوهران خود به کين است


    هر آن کس را که او خواند براند
    هر آن چيزي که او بخشد ستاند


    بود تلخش هميشه جفت شيرين
    چنان چون آفرينش جفت نفرين


    شبش با روز باشد ناز با رنج
    بلا با خرمي بدخواه با گنج


    نباشد شادماني بي نژندي
    نه پيروزي بود بي مستمندي


    بخوان اين داستان ويس و رامين
    بدو در گونه گون کار جهان بين


    گهي اندوه و گه شادي نموده
    گهي بدخواه و گاهي دوست بوده


    چو شاهنشاه دل خوش کرد با ويس
    دگر ره در ميان افتاد ابليس


    فرو کشت آن چراغ مهرباني
    بکند از بن درخت شادماني


    شهنشه موبد از قيصر خبر يافت
    که قيصر دل ز راه مهر برتافت


    ز بدراهي نهادي ديگر آورد
    به خودکامي سر از چنبر برآورد


    همه پيمانهاي کرده بشکست
    بسي کسهاي موبد را فرو بست


    ز روم آمد سپاهي سوي ايران
    بسي آباد را کردند ويران


    نفير آمد به درگاه شهنشاه
    به تارک برفشانان خاک درگاه


    خروشان سربسر فريادخواهان
    ز بيداد زمانه داد خواهان


    شهنشه راي زد رفتن به پيگار
    ز باغ ملک بر کندن همه خار


    به شاهان و بزرگان نامه ها کرد
    ز هر شهري يکي لشکر بياورد


    سپه گرد آمد اندر مرو چندان
    که دشت مرو تنگ آمد بريشان


    ز درگاهش برآمد ناله ناي
    بهراه افتاد شاه لشکرآراي


    سفر باد خزان شد مرو گلزار
    چو باد آمد نه گلشن ماند و نه بار


    چو بيرون برد شاهنشاه لشکر
    به ياد آمدش کار ويس دلبر


    که رامين را چگونه دوستدارست
    دلش با وي چگونه سازگارست


    به ناداني ز من بگريخت يک بار
    مرا بي صبر و بي دل کرد و بي يار


    اگر يک ره دگر چونان گريزد
    به تيغ هجر خون من بريزد


    پس آن به کش نگه دارم بدين بار
    کجا غم خوردم از جستنش بسيار


    جدايي را نيارم ديد ازين پس
    همين يک ره که ديدستم مرا بس


    هر آن گاهي که باشد مرد هشيار
    ز سوراخي دوبارش کي گزد مار


    شتر را بي گمان زانو ببستن
    بسي آسان تر از گم گشته جستن


    چو زين انديشه ها با دل همي راند
    همان گه زرد فرخ زاده را خواند


    بدو گفت اي گرانمايه برادر
    مرا با جان و با ديده برابر


    نگر تا تو چنين کردار ديدي
    و يا از هيچ داننده شنيدي


    که چندين بار با من کرد رامين
    دلم را سير کرد از جان شيرين


    همه ساله همي سوزم بر آذر
    ز دست دايه و ويس و برادر


    بماندستم به دست اين سه جادو
    برين دردم نيفتد هيچ دارو


    نه از بند و نه از زندان بترسند
    نه از دوزخ نه از يزدان بترسند


    چه شايد کرد با سه ديو دژخيم
    که نز شرم آگهي دارند و نز بيم


    کند بي شرم هر کاري که خواهد
    نترسد زانکه آب او بکاهد


    اگرچه شاه شاهان جهانم
    ز خود بيچاره تر کس را ندانم
    آشوبم آرامشم تویی
    به هر ترانه ای سر می کشم تویی
    بیا که بی تو من غم دو صد خزانم

  18. 3 کاربر از پست مفید م.محسن سپاس کرده اند .


  19. #130
    یار همیشگی
    رشته تحصیلی
    مکانیک - طراحی جامدات
    نوشته ها
    3,892
    ارسال تشکر
    3,247
    دریافت تشکر: 14,584
    قدرت امتیاز دهی
    29855
    Array

    پیش فرض پاسخ : ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني

    آگاهي يافتن موبد از قيصر روم و رفتن به جنگ

    اگرچه شاه شاهان جهانم
    ز خود بيچاره تر کس را ندانم



    چه سودست اين خداوندي و شاهي
    که روزم همچو قيرست از سياهي


    همه کس را به گيتي من دهم داد
    مرا از بخت خود صدگونه فرياد


    ستم ديده ز من مردان صف در
    کنون گشته زني بر من ستمگر


    همه بيداد من هست از دل من
    که گشت از عاشقي همدست دشمن


    جهان از بهر آن بدنام خواهد
    که خون من همي در جام خواهد


    سيه شد روي نام من به يک ننگ
    نشويد آب صد دريا ازو زنگ


    ز يک سو زن مرا دشمن گرفته
    وزو خورشيد نام من گرفته


    ز ديگر سو کمين کرده برادر
    ز کين برجان من آهخته خنجر


    نهاده چشم تا کي دست يابد
    که چون دشمن به قتل من شتابد


    ندانم چون بود فرجام کارم
    چه خواهد کرد با من روزگارم


    درين انديشه روز و شب چنانم
    که با من نيست پنداري روانم


    چرا جويم به صد فرسنگ دشمن
    که دشمن هست هم در خانه من


    به دربستن چرا جويم بهانه
    که آب من برآمد هم ز خانه


    به پيري در بلايي اوفتادم
    کجا با او بشد گيتي ز يادم


    کنون بايد همي رفتن به پيگار
    بماندن ويس را ايدر بناچار


    حصار آهنين و بند رويين
    بسنبد تا ببيند روي رامين


    ندانم هيچ چاره جز يکي کار
    که رامين را برم با خود به پيگار


    بمانم ويس را ايدر غريوان
    ببسته در دز اشکفت ديوان


    چو باشد رام در ره ويس در بند
    نيابند ايچ گونه روي پيوند


    وليکن دز به تو خواهم سپردن
    ترا بايد همي تيمار خوردن


    دل من بر تو دارد استواري
    که در هر کار داري هوشياري


    نبايد مر ترا گفتن که چون کن
    ز هر کاري تو هشياري فزون کن


    نگه دار اين دو جادو را در آن دز
    ز رنگ و چاره رامين گربز


    دو صد منزل زمين پيمود خواهم
    به نيکي نام خود بفزود خواهم


    چو رامين نزد ويس آيد به نيرنگ
    شود نامي که مي جويم همه ننگ


    اگرچه خانه کن باشد دو صد کس
    مر ايشان را شکافنده يکي بس


    مرا سه جادو اندر خانگاهند
    که در نيرنگ جستن سه سپاهند


    ز ديوان گر هزاران لشکر آيند
    به دستان اين سه جادو برتر آيند


    مرا چونان که تو ديدي ببستند
    اميد شاديم در دل شکستند


    به تنبل جامه صبرم بريدند
    به زشتي پرده نامم دريدند


    نبيند غرقه از درياي جوشان
    سه يک زان بد که من ديدم ازيشان


    چو بشنيد اين سخن زرد از شهنشاه
    بدو گفت اي به دانش برتر از ماه


    منه بر دل تو چندين بار تيمار
    که از ايمار گردد مرد بيمار


    زني باري که باشد تا تو چندين
    ازو افغان کني با اشک خونين


    گر او در جادوي جز اهرمن نيست
    زبونتر زو کسي در دست من نيست


    نيابد هيچ بادي نزد او راه
    نتابد بر رخانش بر خور و ماه


    نبيند تا تو بازآيي ز پيگار
    در آن دز هيچ خلق و هيچ ديار


    نگه دارم من آن جادو صنم را
    چو دارد مردم سفله درم را


    گرامي دارمش همواره چونان
    که دارد مردم آزاده مهمان


    شهنشه در زمان با هفتصد گرد
    برفت و ويس بانو را به دز برد

    آشوبم آرامشم تویی
    به هر ترانه ای سر می کشم تویی
    بیا که بی تو من غم دو صد خزانم

  20. 3 کاربر از پست مفید م.محسن سپاس کرده اند .


صفحه 13 از 32 نخستنخست ... 34567891011121314151617181920212223 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. تازه ترين سرويس قاشق و چنگال
    توسط وحید 0319 در انجمن تصاویر معماری داخلی
    پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: 9th December 2012, 05:41 PM
  2. سازگاري سرويس اسناد گوگل با تمام گوشي‌ها
    توسط داداشی در انجمن اخبار تلفن همراه
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 24th November 2010, 12:08 AM
  3. خبر: تحول ارتباطات آنلاين با سرويس جديد گوگل
    توسط A.L.I در انجمن اخبار وب و اینترنت
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 2nd June 2009, 11:28 PM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •