آه ... هرگز گمان مبر که دلم
با زبانم رفیق و همراهست
هر چه گفتم دروغ بود، دروغ
کی ترا گفتم آنچه دلخواهست
تو برایم ترانه می خوانی
سخنت جذبه ای نهان دارد
گوئیا خوابم و ترانه ی تو
از جهانی دگر نشان دارد
شاید این را شنیده ای که زنان
در دل " آری" و " نه" به لب دارند
ضعف خود را عیان نمی سازند
رازدار و خموش و مکارند "
پیش چشمانم بایست
و بگذار تا نگاه تو اوازهای مرا چون شعله ای در بر گیرند
با غروب تنهایی من باش
جایی که دلم تنها می نگردجام تنهایی دلم را پر کن
و بگذار تا در درونم بی پایانی عشق تو را احساس کنم
«رابین درانات تاگور»
دود می خیزد ز خلوتگاه من
کس خبر کی یابد از ویرانه ام؟
با درون سوخته دارم سخن
کی به پایان می رسد افسانه ام؟
دست از دامان شب برداشتم
تا بیاویزم به گیسوی سحر
خویش را از ساحل افکندم در آب
لیک از ژرفای دریا بی خبر
بر تن دیوارها طرح شکست
کس دگر رنگی در این سامان ندید
چشم می دوزد خیال روز و شب
از درون دل به تصویر امید
تا بدین منزل نهادم پای را
از درای کاروان بگسسته ام
گرچه می سوزم از این آتش به جان
لیک بر این سوختن دل بسته ام
تیرگی پا می کشد از بام ها
صبح می خندد به راه شهر من
دود می خیزد هنوز از خلوتم
با درون سوخته دارم سخن
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)