مرگ پایان کبوتر نیست .
مرگ وارونه ی یک زنجره نیست.
مرگ در ذهن اقاقی جاری است.
مرگ در اب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد.
... مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن میگوید.
مرگ با خوشه ی انگور می اید به دهان.
مرگ در حنجره ی سرخ- گلو می خواند.
مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است.
مرگ گاهی ریحان می چیند.
مرگ گاهی ودکا می نوشد.
گاه در سایه نشسته است به ما می نگرد.
و همه می دانیم
ریه های لذت پر اکسیژن مرگ است
بهسراشيب زمان
هر دم اين عمر گذشت
مرگ از من پرسيد :
ز كجا آمده اي ؟
و منم مانده چه گويم به جواب
به جوابش گفتم :
نه كسي بود بگويد با من
نه خودم فهميدم
ودراين عمر گران
نه شنيدم سخني را كه به دردم بخورد
نه سكوتي كه مرا تا لب دريا ببرد
تو بگو حال كجا خواهم رفت ؟
كه در اين لحظه مرگ
جانم را بردو كسي باز نبود
كه بگويد به كجا خواهم رفت
نه خودم فهميدم
ویرایش توسط parnian 80 : 15th January 2014 در ساعت 08:01 PM
سادگی یعنی فکر کنی کسانی که دورت میزنند،به دورت میگردند....
حماقت یعنی صداقت داشتن با کسی که سیاست دارد....
مرگ فراخواند مرا
با صدایی بلند و گرفته
دلم میلرزید ولی پاهایم قرص بود
نگران بودم
نه نگران از دست رفتن این جان
نگران بودم که نپذیرد مرا
در حضورش ناکامل بودم
دلم را جا گذاشته بودم در دستان یک زمینی
مرا دید
با نگاهش به دقت براندازم کرد
خندید و گفت
تو هم وسوسه سیب،گرفتارت کرد
از نگاهم،تعجبم را فهمید
دوباره لبخندی زد و گفت
ادم ها از همان ابتدا به دنبال چشیدن شیرینی عشق بودند
ولی نمیدانستند عشق همان سیبی هست ،
که آدم را از بهشت راند و به زمین راضی کرد
حال که باز هم شما فریب عشق را خوردید،به من راضی شدید
حال فهمیدی که عشق ،دروغی وسوسه آمیز بیش نیست.
------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
متن بالا از خودم هست
لطفا نظراتتون رو در مورد این متن بگید
ویرایش توسط sr hesabi : 15th January 2014 در ساعت 10:09 PM
شاید ....
کاش وقت دگری او می مرد ، دردا ، دردا
سخن از مرگ زمان دگری می شد گفت : فردا ، فردا
پله های روز ها را نرم و لغزان می خزیم ،
بار مرگ ناگزیری را به آخر می بریم .
این همه دیروز هایی کر پی هم بوده اند ،
مرگ را همچون سبک مغزان نشانگر بوده اند .
زندگی ، ای شمع کوچک ! شعله ات پاینده نیست ،
تا رسد صبحی ز ره ، نورت به شب زاینده نیست .
زندگی یک سایه ی لغزنده است ،
زندگی بازیگری بازنده ست :
اضطرابش روی صحنه آشکار ،
ساعتی دیگر نماند بر قرار .
زندگی چون قصه ی دیوانه ای ست ،
پر هیاهو ، پوچ و چون افسانه ای ست
چرا از مرگ می ترسید
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید
مپندارید بوم نا امیدی باز
به بام خاطر من می کند پرواز
مپندارید جام جانم از اندوه لبریز است
مگویید این سخن تلخ و غم انگیز است...
بهشت جاودان آن جاست
جهان آنجا و جان آنجاست...
نه فریادی نه آهنگی نه آوایی
نه دیروزی نه امروزی نه فردایی
جهان آرام و جان آرام
زمان در خواب بی فرجام
خوش آن خوابی که بیداری نمی بیند
سر از بالین اندوه گران خویش بردارید
در این دوران که آزادگی نام و نشانی نیست
در این دوران که هر جا هر که را زر در ترازو ، زور در بازوست
جهان را دست این نامردم صدرنگ بسپارید
که کام از یکدیگر گیرند و خون یکدیگر ریزند
همه بر آستان مرگ راحت سر فرود آرید
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید
چرا از مرگ می ترسید!
فریدون مشیری
من که می دانم شبی عمرم به پایان می رسد
نوبت خاموشی من سهل و آسان می رسد
من که می دانم که تا سرگرم بزم و مستی ام
مرگ ویرانگر چه بی رحم و شتابان می رسد
پس چرا ؟ عاشق نباشم پس چرا عاشق نباشم
من که می دانم به دنیا اعتباری نیست نیست
بین مرگ و آدمی قول و قراری نیست نیست
من که می دانم اجل نا خوانده و بیدادگر
سر زده می آید و راه فراری نیست نیست
پس چرا ؟ پس چرا عاشق نباشم
فرياد عشق - استاد گلپا
گرم و زنده بر شنهای تابستان
زندگی را بدرود خواهم گفت
گرم و زنده بر شنهای تابستان
زندگی را بدرود خواهم گفت
تا قاصد میلیونها لبخند گردم .
تابستان مرا در بر خواهد گرفت
و دریا دلش را خواهد گشود
تا قاصد میلیونها لبخند گردم .
تابستان مرا در بر خواهد گرفت
و دریا دلش را خواهد گشود
زمان در من خواهد مرد
و من بر زمان خواهم خفت
زمان در من خواهد مرد
و من بر زمان خواهم خفت
زمان در من خواهد مرد
و من بر زمان خواهم خفت
آه.
زمان در من خواهد مرد
و من بر زمان خواهم خفت
شاعر: فریدون رهنما
زنده یاد فرهاد مهراد
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)