دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
صفحه 13 از 14 نخستنخست ... 34567891011121314 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 121 تا 130 , از مجموع 135

موضوع: ادبيات شفاهي آذرباييجان

  1. #121
    همکار تالار علوم جانوری
    رشته تحصیلی
    Biology_علوم جانوری
    نوشته ها
    1,160
    ارسال تشکر
    3,624
    دریافت تشکر: 4,561
    قدرت امتیاز دهی
    13114
    Array
    سونای69's: جدید50

    پیش فرض پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان

    پادشاه كه از بي خوابي دل اش خون بود و تن اش رنجور مي گويد :" من حرفي ندارم اما بايد چنان سازي بزني كه براي لحظه اي ھم شده خوابم ببرد ."
    قمبر با ساز و آوازي كه در آن الھام غیبي نھفته بود میرسد به بیتي ازيك
    شعر كه در آن كلمه ي اناربود و فوري اناري مي خواھد و دانه ھاي آن را سَواكرده و مي دھد به پادشاه كه بخورد . پادشاه تا آنھا را مي خورد ھمه ي درد و غم اش فراموش شده و حسابي خواب اش مي بَرَد . فردا كه مي شود پادشاه يك لشكر سرباز به قمبر مي دھد كه برود خواستگاري.

    نگو كه در اين فرصت ، آرزي را نامزد كرده و دارند برايش جشن عروسي مي گیرند . خبر رسید كه قمبر با يك لشكر سر رسیده و ھمه ماندند كه جواب اش را چه بدھند . اين وسط پیرزني در آمد و گفت :
    " چاره ي كار دست منه و اما سرِكیسه را بايد شُل كنید ! "

    آدمھاي داماد پول و جواھر به پايش ريخته و پیرزنه گفت :

    " فوري حلوا درست كنید و بچینید تو مجمعه اي و بدھید دست من كه ببینم چه خاكي به سرم مي ريزم ."

    پیرزن با سیني حلوا رفت طرف لشكر و تا قمبر راديد چنان آه و فغاني راه
    انداخت كه تا قمبر بجنبد ببیند چه خبر است ديد كه ھمه مي گويند :
    " فرداي روزي كه قمبر رفته آرزي را زورَكي شوھر داده اند و او ھم خودش را كشته و اين ھم حلوايش است !"

    قمبر ھم بر سر زنان گريبان چاك كرد و با حالي زار و پريشان لشكر را
    برگرداند . بعدش تنھايي راه افتاد طرف خانه كه و قتي پیچید به كوچه ديد صداي طبل و دھل بلند است و آرزي با رخت عروسي ، پشت بام چندك زده و چشم انتظار اوست . اول فكر كرد خواب و خیال است و اما بعد فھمید كه رودست خورده و ھمه دارند به ريش اش مي خندند . آرزي را بردند زير دست مشاطه ھا و قمبر ھم خزيد به كنجي .
    فقر ، شب را “بی غذا” سر کردن نیست …
    فقر ، روز را “بی اندیشه” سر کردن است …

  2. 2 کاربر از پست مفید سونای69 سپاس کرده اند .


  3. #122
    همکار تالار علوم جانوری
    رشته تحصیلی
    Biology_علوم جانوری
    نوشته ها
    1,160
    ارسال تشکر
    3,624
    دریافت تشکر: 4,561
    قدرت امتیاز دهی
    13114
    Array
    سونای69's: جدید50

    پیش فرض پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان

    قمبر دست به ساز برد و از نغمه اش نفريني تراويد و گفت :"كوھھا در برف غنوده اند و من در غم . من از تقديرم دلگیر نیستم و اما از مردم چرا ؟خدايا آنكه آرزي را بزك و زيور كند خانه خرابش كن و از ده انگشتش ذلیل !"

    تو ھمین لحظه بود كه انگشتان مشاطه چون خاكستري بر زمین ريخت و
    يكي ديگر خواست كار را تمام كند كه تا دست برد به زلف آرزي ، خبر آوردند خانه خراب چه نشسته اي كه بچه ات از بام افتاد و درجا نفله شد . تو اين ھیر ووير يكي ديگر از زنھا سینه جلو داد كه آزري را بزك كند كه او ھم ديد دنیا تیره وتار شد و چشمانش جايي را نمي بیند .

    اھل خانه ماندند كه چه كنند و چه نكنند كه يكي گفت :

    " غلط نكنم آه قمبر است كه دامن اينھا را گرفته و چه بھتر كه خود قمبر دستي بالا بزند و عروس را بزك و زيوركند !"

    آمدند به قمبر گفتند و قمبر گفت :

    " به شرطي كه آرزي را در ھفت حجره ي تو در تو بیندازيد و غیر از من و او كَس و ياري نباشد ."

    قمبر آرزي را آراست و بعد با ساز و آوا چنین گفت :

    " نورماه شیريست از پستان آسمان وزمین ويرانه اي خراب آباد. خدايا ھیچ اسب و مَركَبي تاب آرزي را نیاوَرَد جز اسب من !"

    داشتند آرزي را عروس مي بردند كه ھر اسبي آوردند كمرش در شكست و
    فقط ماند اسب قمبر و قمبر گفت :
    " به شرطي كه افسار اسب دست من باشد حرفي ندارم . "

    قمبر ، آرزي را برد دم خانه ي داماد و اما آرزي تا خواست پیاده شود انگشت
    اش را سخت به دندان گرفت و قمبر فھمید كه فوري بايد كاري كند و ھر دو از اين مخمصه جان بدر ببرند .

    از دلِ قمبر گذشت كه كاش ھر دو كبوتر بودند و پر مي گرفتند كه در يك
    چشم به زدن ، طوفاني به پاشد و آنان بر بالِ باد و خاك تا دره اي سبز سحر انگیز رفتند .
    ویرایش توسط سونای69 : 4th March 2014 در ساعت 10:37 PM
    فقر ، شب را “بی غذا” سر کردن نیست …
    فقر ، روز را “بی اندیشه” سر کردن است …

  4. کاربرانی که از پست مفید سونای69 سپاس کرده اند.


  5. #123
    همکار تالار علوم جانوری
    رشته تحصیلی
    Biology_علوم جانوری
    نوشته ها
    1,160
    ارسال تشکر
    3,624
    دریافت تشکر: 4,561
    قدرت امتیاز دهی
    13114
    Array
    سونای69's: جدید50

    پیش فرض پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان

    دو دلداده داشتند در رود " آراز " ، تن از خستگي مي شستند كه چشم قمبر افتاد به يك كبودي در گونه ي يار و تا از آرزي قضیه را
    پرسید او گفت :
    " داماد به غفلت نیشگوني از رخ ام گرفت و ھمین وبس. "

    دنیا كه تا آن لحظه براي قمبر ھمه شیرين بود و گريز از حادثه ھا لذت اش
    مي داد يكھو دل اش گرفت و از آرزي خواست كه از كناره ي رود دور شود و رختھايش را تن اش كند و بعد بیايد سراغ اش كه كارش دارد . آرزي از آب بیرون آمد و تا دست و پايي كند ديد كه قمبر تا دل رود رفته و آبِ آراز،غرق اش مي كند.

    آرزي فريادي از دل برآورده و داشت از خدا ياري مي خواست كه ناگھان ، آبِ
    آراز شكافت و پیري سبز قبا ديدو دلبندش قمبر را كه اورا از طغیان رود بیرون مي كشید . آن پیر ، سرِ قمبر را رو زانوي آرزي گذاشت و تا آرزي كلامي بپرسد ، ديد كه پیر ، غیب و نھان شد و ھرچه صدا كرد از او خبري نشد .

    قمبر نبض و نفسي نداشت و آرزي داشت شیون و زاري مي كرد كه چھار
    برادر صداي او را شنیده و و قتي جلو آمدند ديدند مھپاره اي به عزا نشسته است .آنھا فوري بیل و كلنگي آورده و خواستند كنار آراز گوري كنده و قمبر را خاك كنند كه بر سرِ آرزي دعواشان شد. ھر چھار برادر عاشق آرزي شده و طالبِ او بودندكه آرزي گفت :
    " كتك كاري را بگذاريد كنار و اين بینوا را خاك كنید كه من خودم مي گويم زن كدامتان خواھم شد !"

    برادر ھا قانع شدند و و وقتي گور ،آماده گرديد كه قمبر را خاك كنند آرزي
    رفت داخل قبر .بااين بھانه كه سرِ قمبر را رو به قبله مي كند با چاقويي قلمتراش كه از شب عروسي با خود داشت ، شكم خود دريد و با تني چاك – چاك و خونريزافتاد بغل قمبر.برادران كه گیج و ويج بودند و اين ھمه عشق، باورشان نمي شد ، با قلبي پر ملال ھر دورا در ھمان گور خاك كرده و نشستند به زاري.

    ماھھا به سالھا پیوست و سالھا به قرنھا و اما ھر بھار از گور آنھا گلي ازخار
    مي رويد كه وقتي از دور به آن خیره مي شوي ، پیرزني مخوف مي بیني كه انگار در آتش مي سوزد و ھمه مي گويند شايد ھمان عفريته ايست كه بین آن دو دلداده جدايي انداخته است .
    فقر ، شب را “بی غذا” سر کردن نیست …
    فقر ، روز را “بی اندیشه” سر کردن است …

  6. کاربرانی که از پست مفید سونای69 سپاس کرده اند.


  7. #124
    همکار تالار علوم جانوری
    رشته تحصیلی
    Biology_علوم جانوری
    نوشته ها
    1,160
    ارسال تشکر
    3,624
    دریافت تشکر: 4,561
    قدرت امتیاز دهی
    13114
    Array
    سونای69's: جدید50

    پیش فرض پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان

    شاهی خانم


    روزي روزگاري در شھر " وان "، بازرگاني بود بانام سلیمان كه حشمت و جاھي فراوان داشت و اما روزگار با او نساخته و ھنوز پیر نشده ، مرضي از
    دامن اش آويخته و رنجورش كرده بود . روزي در حال مرگ تنھا پسرش " گوي چَك " را پیش خودخوانده وسپرد كه از مال و منال اش دو دستي بچسبد كه
    رفاقت ، آخر و عاقبتي ندارد و دير و زود به خك سیاه اش خواھد نشاند .
    سلیمان مُرد و اما " گوي چك " ھرچه داشت و نداشت خرج يار و دلدار كرد و
    روزي كه دست اش خالي شد تازه فھمید كه پند پدر را اگر گوش كرده بود حالا چنین زار و غمگین ، آرزوي مرگ نمي كرد .

    شبانگاھي كه ديگر دست از جان شسته بود با ديده اي پُر خون و نا امید ،
    زد به كوه و كلّه اش را چنان محكم به تخته سنگي كوبید كه بي ھوش بر زمین افتاد .در كشاكش مرگ و زندگي بود كه مردِ مردان مرتضي علي به خواب اش آمد و نويد فردايي را از او شنید كه مي گفت :
    "مأيوس نشو كه سخنوري نام آور خواھي شد و انگشتانت چنان سحرانگیز كه وقتي زخمه بر ساز خواھي زد ھیچ ني زن و ھنرمندي ، شھرت تورا در عالَم نخواھد داشت. تا جايي كه نام تو در مصر خواھد پیچید و دختري كافر كیش ، كه نامش شاھي است مفتون ساز و نواي تو شده و عشق تو او را مسلمان خواھد كرد . توكل بر خدا مي كني و سختي ھا را تاب مي آوَري كه مكنت و بھروزي ، انتظار تو را مي كَشَد !"

    "گوي چك " از خواب پريد و ديد ، زخم سرش خوب شده و سراپا چشمه ي
    جوشان شعر است و از سینه اش نغمه ي عشق مي تَراوَد . خانه كه رفت مادرش حیران ماند و " گوي چك " را چنان زيبا ديد و نوراني كه گويي يوسف ثاني است و مثل ماه شب چھارده مي درخشد . مادر كه حكايت حال شنید از اندوخته ي پنھان اش پولي به او داد و " گوي چك " رفت كه از سازبندي ، سازي بخرد و خنیاگري اش را بر محك بزند .

    سازبند در خفا ، سازي صدف نشان داشت و وقتي ناز انگشتان او را بر
    سینه ي سا ز ديد ، حیف اش آمد كه آن ساز ، نصیب چنان برنايي نشود و
    گفت :
    " اين ساز را چون جان عزيز بدار و بشتاب به سرزمین مصر كه آنجا زيبارخي نغمه ساز است به نام شاھي خانم كه اگر اين ھنر را در تو ببیند يقین كه
    عزيزت خواھد داشت . "
    فقر ، شب را “بی غذا” سر کردن نیست …
    فقر ، روز را “بی اندیشه” سر کردن است …

  8. کاربرانی که از پست مفید سونای69 سپاس کرده اند.


  9. #125
    همکار تالار علوم جانوری
    رشته تحصیلی
    Biology_علوم جانوری
    نوشته ها
    1,160
    ارسال تشکر
    3,624
    دریافت تشکر: 4,561
    قدرت امتیاز دهی
    13114
    Array
    سونای69's: جدید50

    پیش فرض پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان

    داشت برمي گشت به منزل كه يكي از نارفیقان ، سازي بر شانه ي او ديد و زير پايش نشست كه اگر مي خواھي نام آور شوي بايد كه پیش " دَده يادگار " رفته و مدتي شاگرد او بشوي كه استادي تمام عیار است . آن نارفیق كه اسم اش " چُغُل محمد " بود پیش از " گوي چك " خود را به " دده يادگار"رسانید و گفت :
    " فلاني ادعا دارد كه " دده يادگار " در ساز و سخن به گَردِ پاي او نمي رسد و وقت آن است كه ھمه ي خنیاگران از پیر و جوان به سايه ي سازِ او باشند" .


    " گوي چك " كه رسید به قھوه خانه ي " دده يادگار " و خواست به شاگردي پیش پاي او زانو بزند " دده يادگار" چنان كشیده ي آبداري به چھره ي " گوي چك " نواخت كه " گوي چك " به حرمت سن وسال او ، ساكت ماند و " دده يادگار " خشمگین و پرخاشگر ، ساز خودسازكرده و گفت :
    " لوطي میدان شدن ، بال عقاب مي خواھد و جگر شیر. رجز خواني بر جوجه خنیاگران شايسته نیست و ھمان بھتر كه خاموش بمانند . اما تو كه اين قدر ادعايت ھست بگو ببینم رنگ تقدير چه رنگي است و پیشاني نوشت انسان را كدام قلم نگاشته ؟ "

    " گوي چك " دست به ساز برده و به نغمه چنین گفت :

    " رخ تقدير، آغشته از سیاھي است و سپیدي و با قلم عشق ، رنگ خون گرفته و نقش رنگین كمان . اما ھرچه ھست و نیست ھیچ گريزي از آن نیست. ھر لحظه به رنگي است و ھزار چھره ي نھان دارد و با ھمه ھمزاد است !"

    مباحثه ي " گوي چك " و " دده يادگار " آنقدر ادامه يافت كه آخر سر، از
    حكمت و معرفت ھر چه داشتند بر طبق ريخته و " دده يادگار " در پاسخ به سؤالي كه مربوط به سرنوشت بود از جواب دادن عاجز شد وازھمان لحظه ھمه به او " وان لي گوي چك " گفتند و آوازه اش از مرزھا گذشت .
    فقر ، شب را “بی غذا” سر کردن نیست …
    فقر ، روز را “بی اندیشه” سر کردن است …

  10. کاربرانی که از پست مفید سونای69 سپاس کرده اند.


  11. #126
    همکار تالار علوم جانوری
    رشته تحصیلی
    Biology_علوم جانوری
    نوشته ها
    1,160
    ارسال تشکر
    3,624
    دریافت تشکر: 4,561
    قدرت امتیاز دهی
    13114
    Array
    سونای69's: جدید50

    پیش فرض پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان

    "دده يادگار " كه حرمتي برايش در ايل و تبار نمانده بود شاگردان اش را نیز برداشته و رفتند كشور مصر كه در آنجا نیز مغلوب " شاھي خانم " شاھدخت مصر شد و طبق رسم و سنّت به بند و زنجیرش كشیدند. چراكه يا نبايد با شاھي خانم وارد مسابقه ي ساز و طرب مي شد و يا كه بايد در صورت مغلوبیت ، آن قدر در محبس مي ماند كه روزي خنیاگري پیدا مي شد و شاھي خانم را شكست مي داد .

    " دده يادگار " كه اوضاع چنین ديد نامه اي به " وان لي گوي چك " نوشت و
    از او خواست كه به مصر آمده و با شاھي خانم ، نرد ھنر اندازد كه ظفر از آنِِ او خواھد بود . " گوي چك " شاگردش " اصلان " را نیز كه از ديار خوي بود برداشت و با گذر از برّ و بحر رسیدند به مصر و خبر به شاھي خانم رسید كه باز، سرِ خنیاگري به تن اش سنگیني كرده و شمارا به حريفي مي طلبد .

    " شاھي خانم " خواست كه او را به قصر بیاورند و تا " گوي چك " وارد كاخ
    شاھي شد ، شاھي خانم دل از دست بداد و در يك نگاه ، عشق "گوي چك " اورا ، اسیر و واله خود كرد . شاھي خانم از " گوي چك " ساز و نوا خواست و او به نغمه چنین خواند :
    " مفتون سیه زلفي بودن ، از شأن آدم ھیچ نمي كاھد و رخِ مھپاره اي بوسیدن، عینِ ثواب است و كمال . تو كه در منزلت از زلیخا بیشي ، پس از چه رو ، عشق را در مسلخ غرور ،به بند مي كشي و عاشقان را اسیر جور خود مي كني ؟ "

    شاھي خانم ھم به ترانه و آھنگ گفت :

    " امشب را مھماني وخُلق تو چون رطب بايد كه شیرين باشد . چشم از من برگیر و اما دست به ھر نارنج و اناري بردي حلال تو بادا كه نغمه ھايت ، جنسي ديگر دارند . اما بدان كه فردا ،چنان زھر چشمي از تو خواھم گرفت كه مرغان ھوا نیز به حال تو گريه خواھند كرد."

    " وان لي گوي چك " كه خود نیز حیران و مفتون شاھي خانم بود و تیر مژگان
    او قلب اش را صید يار كرده بود شرطي گذاشت و گفت :
    " پس بگو چوبه ي داري در میدان قصر برافرازند كه حال و حوصله ي بند و زنجیرم نیست و اگر بر من ظفر يافتي بگو ھمان لحظه بر دارم بزنند و اما ھنروران نغمه خوان نیز بايد از زندان آزاد شوند كه اين رزم ، كار عشق است و نه كُپّه ي گِل !..."
    ویرایش توسط سونای69 : 5th March 2014 در ساعت 11:37 PM
    فقر ، شب را “بی غذا” سر کردن نیست …
    فقر ، روز را “بی اندیشه” سر کردن است …

  12. کاربرانی که از پست مفید سونای69 سپاس کرده اند.


  13. #127
    همکار تالار علوم جانوری
    رشته تحصیلی
    Biology_علوم جانوری
    نوشته ها
    1,160
    ارسال تشکر
    3,624
    دریافت تشکر: 4,561
    قدرت امتیاز دهی
    13114
    Array
    سونای69's: جدید50

    پیش فرض پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان

    صبحْ اوّل صبح چوبه ي داري به پا شد و شاھي خانم و وانلي گوي چك ساز در دست ، درجمع گلچھرگان و شاھدان ذوقْ مند به ساز و آواز مشغول شدند و ولي باز ، رَجَز " گوي چك " از عشق آتشین اش به شاھي خانم بر وي گران آمده و سؤالي بپرسید :
    " تورا كه در عمان معرفتم غرق كنم ،عشق ورزي نیز فراموشت خواھد شد !حالا بگو كدام درياست كه عمق و وسعتش ناپیداست و كدامین كتیبه ھا را حتي طغیان نیل نیز ذره اي خیس اش نمي كند ؟"

    " گوي چك " به ضرب و ترانه گفت :

    " علم است كه از اقیانوس ھا نیز عظیم تر است و كتاب ھاي مقدس اند كه كتیبه ھايي ناب اند و ھیچ آسیبي نمي بینند ."

    شاھي خانم باز از نو پرسید :

    " آن چیست كه چاره اي ندارد وآن كدام است كه زخم اش را مرھمي نیست" ؟

    " گوي چك " گفت :

    " مرگ است كه گنگ و بي چاره است و زخم زبان است كه مرھم نمي پذيرد ."


    شاھي خانم ھمچنان با نغمه و كلام از " گوي چك " مي پرسید و جواب
    مي شنید كه آخرين سؤال اش را باساز و آواز چنین گفت :"آن كیست كه اوّلین قلم بر لوح ھستي نھاد و زيبايي را با ترانه و دل را با آھنگ و طرب مأنوس ساخت ؟"


    " گوي چك " نام از خداي يكتا برد و چون نوبت اوشد به عنوان اوّلین و آخرين
    پرسش ، چنین وا گويه كرد :
    "افزون بر سیصد جام بلورين است كه ھر چه مي شكنند باز جان دارند و در ھر جان ھزار رنگ و در ھر رنگ ھزار جان ."

    شاھي خانم كه در پاسخ بماند " گوي چك " گفت :

    " حالا اين اوّل عشق است و اضطرابي به دل راه نده كه تا شامگاھان ، ھنوزراه و مجالي مانده و مي بینم كه حساب سال نیز از دست ات در رفته ! اگر اينسان از ھم بپاشي عھدي سخت بستي و چاره اي جز پذيرفتن نداري !"

    شاھي خانم ، سازخود را بر زمین نھاد و از شاگرد " گوي چك " ، " عاشقْ
    اصلان " خواست كه مكتوب زرنگار او را در جمع بخوانَد و ھمه بدانند كه عھد و شرطشان بر سرِ چه بود .

    " شاھي خانم " طبق پیمان اش از كفر در آمد و با اقرار به وجود پروردگار ،
    به عقد " گوي چك " در آمد و با عفوي كه صادر نمود ھرچه خنیاگر دربند بود آزادشده و عزم ديار خود كردند .
    فقر ، شب را “بی غذا” سر کردن نیست …
    فقر ، روز را “بی اندیشه” سر کردن است …

  14. کاربرانی که از پست مفید سونای69 سپاس کرده اند.


  15. #128
    همکار تالار علوم جانوری
    رشته تحصیلی
    Biology_علوم جانوری
    نوشته ها
    1,160
    ارسال تشکر
    3,624
    دریافت تشکر: 4,561
    قدرت امتیاز دهی
    13114
    Array
    سونای69's: جدید50

    پیش فرض پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان

    فَغفور شاه و پري




    چشم و گوش شاه عباس در داغستان ، قاصدي تیز رو به نام " قول زيرك " بود كه ھر چه آنجا مي گذشت را به شاه عباس خبر مي داد . روزي پیام آورد كه حاكم داغستان " حسین شاه " مُرده و پسرش " فغفور" ، چھارده ساله جواني است شايسته و دلاور. شاه عباس حكم حكومتي نوشته و بعد از لاك و مُھرداد دست " قول زيرك " كه فغفور ، فرمانرواي داغستان شود .

    فغفورشاه ، سلطان داغستان شد و ايام به خوبي و خوشي مي گذشت كهدر يكي از شبھا ، مولا علي به خواب اش آمد و با دادن بشارتي ، پري خانم
    دختر احمد خان را نشان او داد و فرمود :
    " شما قسمت ھم ھستید واو ھم تورا در خواب ديده است. راه وصال ھم اگربپرسي چاره فقط در سفر است و بس. "

    شاه از خواب مي پرد وبا حالي پريشان ، سر در كنج انزوا مي كند و مي
    بیند راه گريزي نیست و بايد كه راھي شود . اصرار و التماس مادر نیز چاره نمي كند و قبل از رفتن ، به وزير خود مي گويد كه اگر تا ھفت ماه برنگشت ، " قول زيرك " را به دنبال اش بفرستد كه او ، زمین و زمان را در نورديده وسرانجام از زنده و مرده ي اوخبر مي آوَرَد.

    فغفور شاه در ھواي عشق يار ، يكه و تنھا ، سواره از از راه و بیراھه مي
    گذرد و سه ماه تمام مي تازد و اما خبري از سوگلي اش نمي يابد . از قضاي روزگار روزي پاي چشمه اي خواب اش مي گیرد و نديمه ي پري خانم " آغجا قیز " ، او را خفته ديده و خبر به پري مي برد كه ھمراه كنیزان و خادمان ، در چمنزار نزديك ، خیمه و خرگاه برپا كرده و مشغول عیش و تفريح بودند .

    پري خانم به شتاب ، سر چشمه آمده و مي بیند مرد روياي اوست و به
    نوازش دست در زلف او مي بَرَد كه فغفور شاه بیدار شده و پري را بالا سرش
    مي بیند .پري كه گیس طلايش ھمچون تیغ آفتاب مي درخشید با او از رويايش مي گويد و فغفور نیز از نويدي كه مولا علي به او داده بود . پري دست در دست يار به سوي دختران آمده و از آنھا مي خواھد كه ھرچه گل در دشت است چیده و در قدم ھاي يار بريزند .

    سپس پري اورا پیش پدرش برده و مي گويد كه اورا " خانْ چوپان ايل " كند
    كه از فھم و نجابت ، نشانه ھا دارد و ھمان جواني است كه روزي اور ا در خواب ديده بود .
    فقر ، شب را “بی غذا” سر کردن نیست …
    فقر ، روز را “بی اندیشه” سر کردن است …

  16. کاربرانی که از پست مفید سونای69 سپاس کرده اند.


  17. #129
    همکار تالار علوم جانوری
    رشته تحصیلی
    Biology_علوم جانوری
    نوشته ها
    1,160
    ارسال تشکر
    3,624
    دریافت تشکر: 4,561
    قدرت امتیاز دهی
    13114
    Array
    سونای69's: جدید50

    پیش فرض پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان

    فغفورشاه مي شود " خانْ چوپان " و كارش مي شود اين كه با پري خانم و چھل دختر كمر باريك ، ھر از چندگاھي راھي يیلاق شوند و ضمن سركشي به گلّه ھا ، در گوش ھم زمزمه ي محبت بخوانند .

    اينھا را اينجا داشته باشیم و بشنويم از ديارِ داغستان كه مي بینند ھفت ماه
    گذشته و از فغفور شاه ، ھیچ خبري نیست . بزرگان قصر شورا كرده و " قول زيرك " را مي فرستند به دنبال اش كه شايد خبري از او بیاوَرَد. " قول زيرك " از ھر كوي و مكاني ردّ او را گرفته و مي رسد به يیلاقات مراغه و مي بیند كه سلطان فغفور، نرد عشق باخته و در فكر آن است كه دير و زود ھويتخود آشكار كند و سور وسات عروسي بچیند .

    " قول زيرك " اما خبردار مي شود كه خانزاده اي به اسم " چُغُل آقا خان "
    كه عاشق پري بوده و عشق او را رد كرده به شاه عباس خبر برده كه ماه صنمي در مراغه است كه در قد و قامت و زيبايي ، مثل و مانندي در جھان ندارد و دريغ است كه قصر شاھي از چنین طاووسي بي نصیب باشد . شاه عباس نیز لشكري فرستاده در راه است كه پري خانم رابه شھبانويي قصر ببرند . تا " قول زيرك " بجنبد و كاري كند اردوي شاه عباس رسید و داشتند پري را سوار كجاوه مي كردند كه " آغجا قیز" به " خانْ چوپان " خبر برده و او نیز با چھل چوپان به سوي لشكر يورش مي آوَرَد كه در اين میان ، " خان چوپان " زخم برداشته و پري نیز به غنیمت برده مي شود .

    " قول زيرك " به فغفور شاه مي گويد تا از كار نگذشته من چون باد مي تازم و
    تو ھم بي درنگ راھي اصفھان شو كه شايد اگر خواستِ خدا بود و كمك مولا علي ، جشن عروسي تو و پري خانم نیز اتفاق خواھد افتاد .


    " قول زيرك " كه به تدبیر، راستگويي ، و وفا به عھد ، ھمیشه پیش شاه
    عباس گرامي بود وقتي از اوضاع و احوال صحبت كرد و شاه عباس ، فھمید كه پري خانم را مولا علي در رويا به فغفور شاه نويدداده و " خان چوپان " ھمان فغفور شاه مي باشد تصمیم نھايي را به پري خانم وانھاد . از پري خانم خواست كه يا شوكت و جلال شھبانويي در اصفھان را انتخاب كند و يا كه عمارت فغفور شاه داغستاني را .

    پري خانم بر عدل و لطف شاه عباس ،آفرين گفت و افزود :

    " از روزي كه فغفور شاه به رويايم آمده قلبم لحظه اي از عشق او خالي نبوده و حالا كه اورا از نزديك ديده و شناخته ام باز سلطان قلب من است !"

    شاه عباس فغفور شاه و پري خانم و قول زيرك را به ھمراه قشون ، با عزتي
    تمام راھي داغستان نمود و چون مردم داغستان خبردار شدند ، ھمه شادي كرده و چھل روز و چھل شب در ھر كوي و برزني جشن و سرور برپاشد. زيبا رخان با تار و كمانچه ، در ضیافت ھا رقصیدند و عشوه ھا كردند و فغفور شاه و پري نیز ، به عیش و طرب روزگاري شاد گذراندند .
    فقر ، شب را “بی غذا” سر کردن نیست …
    فقر ، روز را “بی اندیشه” سر کردن است …

  18. کاربرانی که از پست مفید سونای69 سپاس کرده اند.


  19. #130
    همکار تالار علوم جانوری
    رشته تحصیلی
    Biology_علوم جانوری
    نوشته ها
    1,160
    ارسال تشکر
    3,624
    دریافت تشکر: 4,561
    قدرت امتیاز دهی
    13114
    Array
    سونای69's: جدید50

    پیش فرض پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان

    شاعرْ جمعه و اسم پنهان

    حالا به شما خبر بدھم از كجا، از دھكده اي در خراسان و مردي به نام صالح
    كه پسري دارد به نام حسن و با مرضیه ، دختر میرزا ھمكلاس است . آنھا بخواھي نخواھي ھمديگر را دوست دارند و اين عشق را در دل خود كتمان كرده اند. روزي آنھا راز دل مي گشايند و حسن كه طبع شعر و صداي سحر انگیزي داشت با نوايي خوش آھنگ ، آوازي مي خوانَد و در آن ترانه ، مه جمال مرضیه را به نقره ي روشنِ مھتاب در قلب تاريك آسمان تشبیهمي كند . اما از بخت بد، میرزا كه مكتب دار آنھا نیز بود سر مي رسد و حسن كه متوجه او شده بود آخر آوازش را با واژه ھايي چون " شاعر جمعه " و "اسم پنھان " ،تمام مي كند كه شايد میرزا ، متوجه ابراز عشق او به مرضیه نشود . میرزا ھم از "شاعرْ جمعه " و " اسم پنھان " چیزي حالي اش نمي شود و اما اين نامھا ، رمز ورازي مي شوند بین دوسوگلي كه ھمديگر را به آن نامھا بخوانند .


    روزي مادرِ حسن ديد كه پسرش ، حال و روزِ خوبي ندارد و درترانه ھايي كه
    زمزمه مي كند مدام خودرا " شاعرْ جمعه " مي نامد و ازعشقِ دختري كه "اسم پنھان " مي نامَدَش مرتب مي نالد .موضوع را به شوھرش صالح مي گويد و تصمیم مي گیرند كه اورا مدتي به سفر بفرستند كه آب و ھوايش عوض شده و اگر ھوايي شده ، عقل اش سرِ جا بیايد . زيرا در ايل و محال ، نه شاعرْ جمعه اي مي شناختند و نه اسمْ پنھاني .

    شاعرْجمعه چون فھمید كه اورا به سفري دور ودراز پیش خويشان مي
    فرستند به مادرش گفت :
    " مرا از اين سفر باز داريد كه اگر از اين ديار پربكشم عقابي بي بال و پرم و ھجران ،سنگي است كه به شیشه ي قلبم خواھد خورد . تاب در ھم شكستن و سقوط را ھیچ ندارم مادرْ. من عاشقم و اين مِھر است كه چنین پريشانم كرده است . آن ھم كه اسم اش را پنھان مي كنم " مرضیه " است" .

    مادر حسن تابجنبد و شبانگاھان خبر به شوھرش بدھد ، " اسم پنھان "
    پیغامي فرستاده و " شاعرْ جمعه " تیر و كمان و اسبابِ صیدش را برداشته ورفت سر قرار . رسید به میعادگاه و ديد كه " اسم پنھان " با ياران محرم پاي چشمه اي نشسته و چشم انتظار اوست .
    ویرایش توسط سونای69 : 6th March 2014 در ساعت 09:32 PM
    فقر ، شب را “بی غذا” سر کردن نیست …
    فقر ، روز را “بی اندیشه” سر کردن است …

  20. کاربرانی که از پست مفید سونای69 سپاس کرده اند.


صفحه 13 از 14 نخستنخست ... 34567891011121314 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 1st December 2011, 03:07 PM
  2. ساخت ساختارهاي مختلف کربني با ساييدن کربن بي‌شکل
    توسط well spoken در انجمن بخش سوالات تالار مکانیک
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 26th November 2009, 12:15 PM
  3. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 18th August 2009, 07:53 PM
  4. ساييدگي دندان‌ها با خوردن نوشابه گازدار
    توسط AvAstiN در انجمن دندانپزشکی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 11th June 2009, 07:31 PM
  5. نام خود را وارد كنيد و معني كامل آن را ديافت نماييد
    توسط Asghar2000 در انجمن دانستنيها( علمي، آموزشي)
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 4th April 2009, 10:31 PM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •