پادشاه كه از بي خوابي دل اش خون بود و تن اش رنجور مي گويد :" من حرفي ندارم اما بايد چنان سازي بزني كه براي لحظه اي ھم شده خوابم ببرد ."
قمبر با ساز و آوازي كه در آن الھام غیبي نھفته بود میرسد به بیتي ازيك شعر كه در آن كلمه ي اناربود و فوري اناري مي خواھد و دانه ھاي آن را سَواكرده و مي دھد به پادشاه كه بخورد . پادشاه تا آنھا را مي خورد ھمه ي درد و غم اش فراموش شده و حسابي خواب اش مي بَرَد . فردا كه مي شود پادشاه يك لشكر سرباز به قمبر مي دھد كه برود خواستگاري.
نگو كه در اين فرصت ، آرزي را نامزد كرده و دارند برايش جشن عروسي مي گیرند . خبر رسید كه قمبر با يك لشكر سر رسیده و ھمه ماندند كه جواب اش را چه بدھند . اين وسط پیرزني در آمد و گفت :
" چاره ي كار دست منه و اما سرِكیسه را بايد شُل كنید ! "
آدمھاي داماد پول و جواھر به پايش ريخته و پیرزنه گفت :
" فوري حلوا درست كنید و بچینید تو مجمعه اي و بدھید دست من كه ببینم چه خاكي به سرم مي ريزم ."
پیرزن با سیني حلوا رفت طرف لشكر و تا قمبر راديد چنان آه و فغاني راه انداخت كه تا قمبر بجنبد ببیند چه خبر است ديد كه ھمه مي گويند :
" فرداي روزي كه قمبر رفته آرزي را زورَكي شوھر داده اند و او ھم خودش را كشته و اين ھم حلوايش است !"
قمبر ھم بر سر زنان گريبان چاك كرد و با حالي زار و پريشان لشكر را برگرداند . بعدش تنھايي راه افتاد طرف خانه كه و قتي پیچید به كوچه ديد صداي طبل و دھل بلند است و آرزي با رخت عروسي ، پشت بام چندك زده و چشم انتظار اوست . اول فكر كرد خواب و خیال است و اما بعد فھمید كه رودست خورده و ھمه دارند به ريش اش مي خندند . آرزي را بردند زير دست مشاطه ھا و قمبر ھم خزيد به كنجي .
علاقه مندی ها (Bookmarks)