دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
صفحه 1 از 4 1234 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 33

موضوع: داستان های کوتاه از محمد(mamadshumakher)

  1. #1
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    برق صنعتی
    نوشته ها
    1,869
    ارسال تشکر
    13,909
    دریافت تشکر: 12,140
    قدرت امتیاز دهی
    32623
    Array
    mamadshumakher's: جدید136

    پیش فرض داستان های کوتاه از محمد(mamadshumakher)

    سلام دوستان

    بالاخره ما هم افتادیم تو چاه.یکی از دوستای عزیزم منو فریب داد.گفت برو تاپیک بزن.برو برو گفتم من؟چرا اخه؟گفت تو تاپیک بزن گهگاهی چیزی به زبونت میاد بنویس.چیزی به ذهنمون که نمیاد حداقل زبونیارو بنویسیم

    خلاصه من که میدونستم چیزی از داستان نویسی بلد نیستم اما دیگه با روی زیاد اومدم و تاپیک زدم.شاید انگیزه ای بشه واسه داستان نویسای خوب این سایت که قدر خودشونو نمیدونن.

    من داستانای کوتاهمو مینویسم.

    فقط از دوستان تقاضا دارم از نوشتن جملاتی چون:

    چقدر بد مینویسی

    چقدر ضایع بود

    کجا درس خوندی

    کی گفت بیای تاپیک بزنی

    حالمو خراب کردی ...
    و اینجور جملات ننویسن .که اسپم محسوب میشه خودم میدونم وضعیتم چجوریه


  2. #2
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    برق صنعتی
    نوشته ها
    1,869
    ارسال تشکر
    13,909
    دریافت تشکر: 12,140
    قدرت امتیاز دهی
    32623
    Array
    mamadshumakher's: جدید136

    پیش فرض پاسخ : داستان های کوتاه از محمد(mamadshumakher)

    از وقتی به دنیا امد همه چیز در اتاقش وجود داشت.دوچرخه،لباس،کفش،ماشی های کنترلی بزرگ و کوچیک،حتی عروسک،کوله پشتی و کتاب داستن و دفتر و انواع ماژیک...

    این هارو به مناسبت به دنیا امدنش خریده بودند و اتاقشو مجهز کرده بودند.بچه ای 1 روزه بود که حتی چشماشم به زور باز میکرد...

    اتاقشو کاغذ دیواری رنگی زده بودند انواع اویز ها و شب تاب ها و زنگوله ها هم بود....

    وقتی بزرگ تر شد و میتونست با دست و اشاره کردن و سر و صدا بگه که چی میخواد و اونو به بازار بردند و اون بچه با دست به عروسکی زشت و کچل و کوچیک اشاره کرد.پدر و مادرش توجه نکردن و رفتند داخل مغازه یه عروسک گرون و شکیل رو انتخاب کردند اما اون بچه زد زیر گریه و بیخیال هم نمیشد.خلاصه همونی رو که بچه خواست خریدند.ازون روز به بعد اون عروسک شد همدم اون کودک....صبح تا شب بازی.شب ها هم پیش خودش میزاشت و میخوابید.هر کسی هم که به خونشون میومد میگفت ببینید بابا واسم چی خریده.....



  3. #3
    همکار تالار نرم افزار
    رشته تحصیلی
    کامپیوتر(نرم افزار)
    نوشته ها
    1,003
    ارسال تشکر
    2,633
    دریافت تشکر: 7,045
    قدرت امتیاز دهی
    29978
    Array
    "golbarg"'s: جدید56

    پیش فرض پاسخ : داستان های کوتاه از محمد(mamadshumakher)

    این عکس بچه رو خودت گرفتی

    داستان قشنگ مینویسی اما بنظرمن اگه نعنا داغشو زیاد کنی حرف نداره جدی میگم
    چرا جوجه ها جیک جیک میکنند؟؟؟


  4. #4
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    برق صنعتی
    نوشته ها
    1,869
    ارسال تشکر
    13,909
    دریافت تشکر: 12,140
    قدرت امتیاز دهی
    32623
    Array
    mamadshumakher's: جدید136

    پیش فرض پاسخ : داستان های کوتاه از محمد(mamadshumakher)

    این عکس بچه رو خودت گرفتی

    داستان قشنگ مینویسی اما بنظرمن اگه نعنا داغشو زیاد کنی حرف نداره جدی میگم
    نه عکس رو تو گوگل جان پیدا کردم و گذاشتم.

    شما لطف دارید.حالا حالا ها زمان میبره تا من بتونم نعناع داغ کنم اما یه ضرب المثل شوماخری هست که میگه : در نبود گوشت چغندر، سویا است...

    فعلا سعیمونو میکنیم تا داستان نویسای حرفه ای ترغیب و جذب بشن.


  5. #5
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    برق صنعتی
    نوشته ها
    1,869
    ارسال تشکر
    13,909
    دریافت تشکر: 12,140
    قدرت امتیاز دهی
    32623
    Array
    mamadshumakher's: جدید136

    پیش فرض پاسخ : داستان های کوتاه از محمد(mamadshumakher)

    پسر جوانی بود که ثروت بسیار هنگفتی از پدرش به ارث برده بود ، او پسر لایقی بود شرکت های پدرش را اداره میکرد و روز به روز بر دارایی خودش می افزود.او تک فرزند بود.دیگر سن ازدواجش رسیده بود و مادرش هر روز به او گوشزد میکرد.او هم قبول کرد فقط کمی از مادرش فرصت خواست تا دختر مورد علاقه اش را پیدا کند...

    او هر طرف میپرخید دخترانی بودند که پذیرای درخواست ازدواجش باشند.افرادی که اورا از روی ثروتش میشناختند.از منشی شرکت گرفته که هر روز برایش شربت اابالو میبرد تا دختر همسایش که هر روز به بهانه پروژه ای جدید با او قرار ملاقات میگذاشت...


    ولی هیچکدام نتوانستند دل پسر را بدزدند.

    صبح دوشنبه بود و با کلی مشغله فکری به دفتر کارش آمد و چند تا نامه خواند و اماده رفتن به محل پروژه شد.خودرو خود را جلوی درب شرکت پارک کرده بود.وقتی خواست درب خودرو را باز کند صدایی آهنگین و لطیف صدایش کرد:آقا...

    سرش را برگرداند دید دختری زیبا با قدی متوسط و موهای بلوند کوتاه و چشمهای درشت آبی با یک کلاه فانتزی رنگی صدایش میکند.وضعیت ظاهری معمولی و حتی رو به پایینی داشت معلوم بود از نظر مالی در سطح خوبی نیست.پسر جلو رفت و گفت بله؟کمکی از دستم بر میاد؟
    دختر گفت:من دانشجوی معماری هستم برای تامین خرج دانشگاهم برای دانشجویان دیگه پروژه کلاسی و کارگاهی شونو انجام مدیم.اما پروژه ها به حدی نیستند که خرجمو در بیاره.پدر و مادرم هم فقیرند و در روستا زندگی میکنند...
    پسر حرفش دختر را قطع کرد و گفت: زندگی سختی های خاص خودشو داره شما از من چی میخواید؟اگر من به شما پول بدهم امروز مشکلی نداری فردا چی؟

    دختر کمی عصبانی شد و گفت:از شما تعریفات دیگه ای همچون روشنفکری و ... شنیده بودم..انتظار نداشتم انقدر زود قضاوت کنید

    پسر از حرف خودش خجالت کشید و معذرت خواست

    دختر گفت:من میخواستم از شما تقاضا کنم یکی از اتاق های شرکتت رو در اختیار من قرار بدی تا من کلاس اموزش نرم افزارها و بقیه مسائل مربوط به کارگاه های رشته معماری رو اموزش بدم.قول میدم بعد از چند ماه اجاره دفترتون رو هم بدم...ممنون میشم روی این موضوع فکر کنید.فردا همین موقع میام که جوابتونو بشنوم.پسر هم سوار خودرو شد و رفت دنبال کارهایش

    شب موقع خواب یاد حرف اون دختر جوان افتاد.با مادرش در میون گذاشت و مادرش گفت اگه اتاق خالی داری خب چه عیبی داره اجازه بده تدریس کنه باز هم اموزشگاه به اسم شرکت تو شناخته میشه...پسر قبول کرد..

    فردا صبح رفت شرکت و مشغول فعالیت شد تا اینکه اون دختر اومد.منشی به اتاق پسر زنگ زد و اون رو از امدن دختر مطلع کرد.پسر اتاق کار دختر را معرفی کرد و گفت هر وسیله ای لازم است بگو تا خریداری شود و امکانات کامل باشد.

    بعد از 1 هفته تدریس دختر در اموزشگاه ،پسر به دختر گفت:جسارت منو ببخشید ولی کاش کمی لباستان شیک تر بود...دختر مخالفت کرد و گفت من در سطح مالی خودم لباسم خوب است و شاگردانم همه هم سطح من هستند...
    کم کم رفتارهای دختر ،پسر را متعجب و مجذوب کرد.هر روز گوشه ای از رفتار دختر برای پسر خاطره میشد.و او را با دخترانی که هر روز به عمد خودشان را جلوی پسر لوس میکردند مقایسه کرد و متوجه شد دیگر کار به جایی رسیده که اگر روزی با او هم کلام نشود صبحش شب نمیشود.

    موضوع را اول با مادرش در میان گذاشت و مادرش گفت چه چیزی بهتر از اخلاق و فهم خوب.مهم نیست وضع مالی بدی داره.هر کی از فامیل هر چی میخواد بگه بگه تو به فکر خودت باش....

    پسر تصمیم گرفت با دختر موضوع ازدواج را در میان بگذارد.اورا به دفترش دعوت کرد و شروع به بیان حقیقت کرد و گفت دوست دارم نظرتونو درباره ازدواج با من بدونم.....
    دختر از خجالت سرخ شد و با من من کردن گفت راستش باید فکر کنم من حقیقتش فقط منتظر شخصی هستم که از نظر مالی و اجتماعی و تجربه زندگی مثل خودم باشه.خودم اینجوری راحت ترم.

    از فردای اون روز دیگر پسر تو حال و هوای خودش بود اصلا اینجاها نبود

    خلاصه هفته ای یکبار با دختر صحبت میکرد و دختر قبول نمیکرد تا اینکه بعد از 3ماه دختر گفت اگر میخواهی با من ازدواج کنی باید از نظر مالی همسطح من باشی.اموال و داراییهایت را بفروشی و خرج امور خیریه کنی و مقدار کمی را نگه داری...


    بقیشو به زودی مینویسم...


  6. #6
    کاربر جدید
    نوشته ها
    19
    ارسال تشکر
    101
    دریافت تشکر: 97
    قدرت امتیاز دهی
    0
    Array

    پیش فرض پاسخ : داستان های کوتاه از محمد(mamadshumakher)

    سلام
    اگه اشکال نداره نظر میدم
    :
    اولی که خیلی ناقصه و خب، بهتره یکم ادامه میدادیش!
    دومی هم که یکم هندیهمیدونین که چی میگم!!!!
    باید یکم درگیر فراز و نشیبش میکردین.زود داستان تموم شد.مادر داستان هم زیادی روشنفکر بود بعید میدونم هیچ کس اینطوری باشه

  7. 12 کاربر از پست مفید sokara سپاس کرده اند .


  8. #7
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    برق صنعتی
    نوشته ها
    1,869
    ارسال تشکر
    13,909
    دریافت تشکر: 12,140
    قدرت امتیاز دهی
    32623
    Array
    mamadshumakher's: جدید136

    پیش فرض پاسخ : داستان های کوتاه از محمد(mamadshumakher)

    نقل قول نوشته اصلی توسط sokara نمایش پست ها
    سلام
    اگه اشکال نداره نظر میدم
    :
    اولی که خیلی ناقصه و خب، بهتره یکم ادامه میدادیش!
    دومی هم که یکم هندیهمیدونین که چی میگم!!!!
    باید یکم درگیر فراز و نشیبش میکردین.زود داستان تموم شد.مادر داستان هم زیادی روشنفکر بود بعید میدونم هیچ کس اینطوری باشه
    بسیار بسیار سپاس گذارم ازینکه نظر دادی.واقعا ممنونم.از تمامی دوستانی که حوصله به خرج میدهند و داستان رو میخونند ممنون میشم هر نقدی که میتونند رو دریغ نفرمایند

  9. 13 کاربر از پست مفید mamadshumakher سپاس کرده اند .


  10. #8
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    برق صنعتی
    نوشته ها
    1,869
    ارسال تشکر
    13,909
    دریافت تشکر: 12,140
    قدرت امتیاز دهی
    32623
    Array
    mamadshumakher's: جدید136

    پیش فرض پاسخ : داستان های کوتاه از محمد(mamadshumakher)

    اول بگم این داستان رو زودتر و خلاصه تر ازینکه هست جمع و جور میکنم چون خودم رضایت کافی ندارم.و بهتر بگم الان وقت مناسبی برای نوشتن داستان اینچنینی نبود.

    خلاصه هفته ای یکبار با دختر صحبت میکرد و دختر قبول نمیکرد تا اینکه بعد از 3ماه دختر گفت اگر میخواهی با من ازدواج کنی باید از نظر مالی همسطح من باشی.اموال و داراییهایت را بفروشی و خرج امور خیریه کنی و مقدار کمی را نگه داری...

    خلاصه اینکه پسر کلی فکر کرد و با خودش گفت با تمام ثروتم دنبال ارامشم حالا که پیداش کردم دیگه ثروت میخوام چه کار...کلی خرج امور خیریه کرد و اون شرکت رو فروخت به فرد دیگری و در همون شرکت در کنار همسرش شروع به تدریس کرد ...

    بعد از مدتی دختر گفت من باید رازی را بگویم....

    حقیقت این که من دنبال فردی ساده میگشتم.فردی که برای بدست اوردن ثروت هر کاری نکند.فردی از جنس مردم عادی.تا بتونم با خیال راحت عشق رو تجربه کنم.و بدونم منو برای خودم میخواد.تو این کار رو کردی.با اینکه اونی که میخواستم نبودی ولی حالا شدی.از ثروت گذشتی به خاطر من حالا وقتشه بریم سر زندگی واقعیمون...

    پسر گیج شده بود.گفت کدوم زندگی؟

    دختر گفت :پولدارترین مرد شهر را حتما میشناسی.من دختر او هستم.من هم خواهان زیادی داشتم به خاطر پول پدرم.تصمیم گرفتم از ان خانه بزنم بیرون و مثل مردم عادی زندگی کنم و خرج خودمو در بیارم تا فرد مورد علاقمو پیدا کنم....

    بازم منو ببخشید



  11. 14 کاربر از پست مفید mamadshumakher سپاس کرده اند .


  12. #9
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    برق صنعتی
    نوشته ها
    1,869
    ارسال تشکر
    13,909
    دریافت تشکر: 12,140
    قدرت امتیاز دهی
    32623
    Array
    mamadshumakher's: جدید136

    پیش فرض پاسخ : داستان های کوتاه از محمد(mamadshumakher)

    این داستان رو در جای دیگه نوشته بودم...کپی میکنم که اینجا باشه
    این داستان هم بدون شاخ و برگ دادن و خلاصه تموم شد.
    5 ثانیه مونده بود تا سبز شدن چراغ، میخواستم پامو بذارم رو کلاچ که...

    که دیدم یه مرد میانسال اومد کنار پنجره و خم شد و گفت امروز نه ؛ بعدشم رفت .خواستم پیاده شم دیدم چراغ سبز شد همه ماشین ها شروع کردن به بوق زدن.منم با سرعت از 4 راه رد شدم و اون طرف چهار راه توقف کردم و از ماشین پیاده شدم و برگشتم به سمت 4راه.هر چی گشتم نبود.خیلی رفتم تو فکر.اخه یعنی چی امروز نه.اگر برنامه ی خاصی نداشتم با خودم میگفتم حتما دیوانه بود.اما اون روز قرار بود یک اتفاق مهم رقم بخوره.با کلی از افکار در هم ریخته بر گشتم و سوار ماشینم شدم.نزدیک خونه یه شیرینی فروشی بود.توقف کردم و رفتم داخل مغازه تا برای پسرم شیرینی خامه ای بخرم.وقتی فروشنده داشت جعبه شیرینی رو اماده میکرد من داشتم به بیرون نگاه میکردم,یه اقایی با موتور اومده بود داخل پیاده رو و جلوی مغازه ترمز کرد و به من نگاه کرد گفت امروز نه.بعدشم مثل برق ازونجا دور شد.اینقدر شکه شدم که حتی نتونستم برم جلوی درب مغازه ببینم موتوری کجا رفت ...

    خیلی تو فکر بودم.هنوز چند ساعتی تا ساعت قرار مهلت داشتم.یعنی نرم؟چرا نرم؟به حرف 2نفر که نمیشناسم.ولی چرا همچین اتفاقی افتاد.اونا کی بودن؟چرا امروز...
    فقط با خودم کلنجار میرفتم.زنگ زدم به شریکم.قضیه رو براش تعریف کردم زیر پامو خالی کرد.گفت اعتقاد نداری؟حتما خدا داره راهنماییت میکنه....

    خیلی سست شدم...قرار به این مهمی.جابهجایی مبلغی هنگفت معامله به این عظمت...ترس داشت واقعا...گفتم یه چرتی بزنم و تا قبل از ظهر باید میرفتم دنبال همسرم....

    کمی خوابیدم دیدم صدای فریاد امروز نه امروز نه بلند شد.فکر کردم خواب میبینم کمی هوشیار تر شدم دیدم صدای زنگ موبایلمه.یا خدا.این زنگ موبایلم از کجا اومد.امروز نه امروز نه.چه بلایی داره سرم میاد...با دلهره ای عجیب لباس پوشیدم و سوار ماشین شدم برم دنبال همسرم...

    به شریکم زنگ زدم که باهاش صحبت کنم اون رو هم سر راه سوار کردم.نزدیک محل کار همسرم بودم و مشغول صحبت با شریکم دیدم یه موتوری خلاف داره میاد سمت من و قبل از اینکه بتونم کاری کنم اون ترمز زد و سر خورد موتورش رفت زیر ماشین و خودش خورد به موتورش.پیاده شدیم داشت از حال میرفت میگفت امروز نه ه ه ه آی آی ...امروز نه من دیگه داشتم دیوانه میشدم.شریکم گفت کار نداشته باش.تو برو دنبال همسرت من میبرمش بیمارستان...

    ساعت شد 2 بعد از ظهر و 2 ساعت به تا زمان ملاقات مهلت داشتم فکر کنم.اخه این همه اتفاق اونم امروز عادی نیست.بین اعتقاد و اعتماد به نفسم مونده بودم...ایا نشونه ها راست میگن یا مغز خودم؟

    از ته دل پشیمون شده بودم و یه جورایی قضیه رو تموم شده میدونستم...اینقدر توی اتاق راه رفتم نفهمید کی ساعت شد 3:30

    خواستم برم بخوابم که نبینم عقربه های ساعت به 4 میرسن....ناگهان موبایلم زنگ خورد.پسر 18 ساله شریکم بود...

    گفتم سلام سعید جان چیزی شده؟گفت همه چیو بعدا واست میگم فقط بدو به قرار برس و کار و تموم کن...من گفتم اخه سعید جان تو نمیدونی.....حرفمو قطع کرد و گفت:امروز نه امروز نه همش ساختگی پدرمه.اون ادم اجیر کرده بود که اینجوری شمارو پشیمون کنه....همه چیو میگم....فقط برو...

    نمیدونم چرا ناگهان امید تمام وجودمو پر کرد.دیگه هیچ نشونه ای نمیتونست جلومو بگیره.به همین یه ذره امید نیاز داشتم ....رفتم و کار به خیر و خوشی تمام شد و یکی از بزرگترین موفقیت های زندگیم نصیبم شد...

    اما شریکم...داشت مدارکی جعل میکرد که تمام سرمایمو بالا بکشه به این منظور که من سهممو بهش فروختم...و برای این کار فقط به 1 روز دیگه زمان نیاز داشت....اما پسرش نتونست وجدان خودشو زیر پا بزاره و نجاتم داد...

  13. 17 کاربر از پست مفید mamadshumakher سپاس کرده اند .


  14. #10
    همكار تالار اخبار
    نوشته ها
    2,603
    ارسال تشکر
    11,278
    دریافت تشکر: 11,277
    قدرت امتیاز دهی
    9184
    Array

    پیش فرض پاسخ : داستان های کوتاه از محمد(mamadshumakher)

    با سلامات فراوان

    داستان اولت منو یاده جوجه اردک زشت انداخت

    در مورد داستان دوم محتوای داستان خوب بود ولی خب اینجوری که شما تعریف کردین در یک کشور غیر ایران اتفاق میافته ولی برخورد افراد بیشتر بر اساس اصول آداب و معاشرت و عقاید ایرانی بوده، بعضی جاها متن و فعل نوشته تون عامیانه بود بعضی جاهاش رسمی، مثل اینجا "
    سرش را برگرداند دید دختری زیبا با قدی متوسط و موهای بلوند کوتاه و چشمهای درشت آبی با یک کلاه فانتزی رنگی
    صدایش میکند
    .وضعیت ظاهری معمولی و حتی رو به پایینی داشت معلوم بود از نظر مالی در سطح خوبی نیست.پسر جلو رفت و گفت بله؟کمکی از دستم بر میاد؟
    دختر گفت:من دانشجوی معماری هستم برای تامین خرج دانشگاهم برای دانشجویان دیگه پروژه کلاسی و کارگاهی شونو
    انجام مدیم
    .اما پروژه ها به حدی نیستند که خرجمو
    در بیاره
    .پدر و مادرم هم فقیرند و در روستا زندگی میکنند..."


    بعضی جاهای داستان باور ناپذیره، مثل اینکه قبول کرد کل ثروت صرف امور خیریه کنه، به همین راحتی تو چند جمله باور پذیر نیس، بعد دختره برای پیدا کردن یک فرد ساده و عادی میره شرکت یه پسره پولدار!

    غلط املایی هم داشتین، یکیش تو همین مثال بالام هس!

    به قول دوستمون مادرم خیلی روشنفکره!

    اونجایی که دختره گفت از لحاظ تجربه زندگی مثل خودم باشه بی ربط نیس؟ اگه منظورش سبک زندگی و سختی هایی هس که کشیده میشه همون مالی دیگه!

    ببخشید البته نظرات شخصی خودم بودم، نمیدونم تا چه حد درس یا غلطه!

    بازم نقد خواستین در خدمتم!




  15. 12 کاربر از پست مفید saamaaneh سپاس کرده اند .


صفحه 1 از 4 1234 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. دوتا داستان خیلی کوتاه که باید حتما باید بخوانید
    توسط ثمین20 در انجمن داستان های کوتاه
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 12th June 2013, 11:16 PM
  2. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 8th August 2011, 10:16 AM
  3. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 18th July 2010, 03:46 PM
  4. داستان های کوتاه کوتاه !!!
    توسط امير آشنا در انجمن کارگاه داستان نویسی
    پاسخ ها: 11
    آخرين نوشته: 8th February 2010, 01:37 PM
  5. پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: 8th February 2009, 09:37 PM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •