الهى !
همه از حيرت به فريادند و من به حيرت شادم ،
به يك لبيك ، در همه ناكامى بر خود بگشادم ،
دريغا ، روزگارى كه نميدانستم لطف تو را دريازم ،
الهى !
در آتش حيرت آويختم ، چون پروانه در چراغ ،
نه جان ، رنج تپش ديده نه دل ، اَلٓم داغ .
الهى !
در سر آب دارم ، در دل آتش ، در باطن ناز دارم ، در ظاهر خواهش .
در دريايى نشستم كه آن را كران نيست ،
به جان من دردى است كه آن را درمان نيست ،
ديده من بر چيزى آمد كه وصف آن را زبان نيست .
خصمان گويند : كاين سخن زيبا نيست
خورشيد نه مجرم از كسى بينا نيست
تهيه و تنظيم : سايت علمى نخبگان جوان
علاقه مندی ها (Bookmarks)