دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 1 , از مجموع 1

موضوع: یادداشت طنز

  1. #1
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    زبان و ادبیات فارسی
    نوشته ها
    275
    ارسال تشکر
    186
    دریافت تشکر: 437
    قدرت امتیاز دهی
    138
    Array

    پیش فرض یادداشت طنز

    نویسنده: علی مسعودی‌نیا: از سایت : مجله ادبی وازنا

    چند روز ِ پیش مجبور شدیم سرمان را محکم بکوبیم به دیوار!…بله…می‌دانیم که این‌جا جای تعریف‌کردن خاطرات شخصی نیست. مهلت نمی‌دهید که!…بله…می‌گفتیم…چند روز پیش مقاله‌ای به قلم حقیر چاپ شد توی یکی از روزنامه‌ها در مورد یکی از شاعران این روزگار و پشت‌بندش یکی از رفقای شاعر زنگ زد و کلی بار ما کرد که چرا راجع به فلانی نوشتی و حالا که نوشتی چرا این‌قدر مثبت نوشتی و به طرف حال دادی. ما هم دیدیم رفیق‌مان خیلی عصبانی است، گفتیم حالا ما یک شکری خوردیم. شما عفو کن.(که گویا کرد!…) فردا شبش خودِ شاعری که در باره‌اش نوشته بودیم تماس گرفت و گفت آقا چرا این‌قدر در آن مقاله تند رفتی و مرا کوبیدی و حال مرا گرفتی.این شد که مجددا مجبور شدیم در محضر ایشان هم شکر بخوریم تا خشم‌اش فرو‌کش کند.(که گویا این یکی هم کرد!…) گوشی را که گذاشتیم حس کردیم داریم از هر دو سر تغییراتی می‌کنیم و گلاب به روتان از همان هر دو سرِ مذکور داریم طلا می‌شویم. این شد که دیگر طاقت نیاوردیم و جای دشمن‌تان خالی سرِ طلایی شده‌مان را محکم کوبیدیم به دیوار. آی حال داد…آی حال داد…



    یک رفیقی داشتیم که هر وقت با پدرش مشاجره می‌کرد، می‌گرفت و بیچاره را یک فصل کتک می‌زد. یک روز رفته بودیم درِ خانه‌ی همین رفیق مذکور و دیدیم پدرش خونین و مالین نشسته دمِ در و گریه می‌کند. گفتیم :فلانی چه شده و چرا گریه می‌کنی؟ گفت: ای بابا! بچه که بودیم پدرمان ما را می‌زد و حالا هم که پدر شده‌ایم، بچه‌مان ما را می‌زند.
    یاد یکی از گفتگوهای احمدرضا احمدی افتادیم که می‌گفت: آن موقع که ما جوان بودیم، شاملو و اخوان و فروغ و سایرین زنده بودند و همه به ما می‌گفتند هنوز جوانی، فعلا نوبت بزرگان است. حالا هم که پیر شدیم همه می‌گویند فلانی! باید میدان را به جوان‌ها بدهی!…معلوم نیست کی نوبت ما می‌شود!….



    ازما می‌شنوید تا دیر نشده بروید بمیرید یا مرض لاعلاج بگیرید!…آن‌قدر مزایا دارد که نگو !…شوخی نمی‌کنم. این طفلک منصور بنی مجیدی یک عمر کار کرد و هیچ کس احوالش را نپرسید. اما تا رایحه‌ی الرحمن از حول و حوش‌اش به مشام رسید، هم کتابش چاپ شد، هم چند تا بزرگ‌داشت برایش گرفتند، هم هر روز در مطبوعات در باره‌اش قلم‌فرسایی کردند. تازه این که چیزی نیست. سیروس رادمنش خدابیامرز را سال‌ها بود کسی نمی‌دانست اصلا کجاست و چه می‌کند. حالا خبر داده‌اند که بنیادی به نامش درست شده و دفتری و دستکی و…من که رفتم بمیرم، شما را نمی‌دانم!


    به خداوندی خدا این قسمتی از نقدی است که در یکی از روزنامه‌های معتبر کشور چاپ شده بود:
    منطق این دیالکتیک از این منظر فرو بسته است که در نظم نمادین موجود عاملیت ابژه میل را تنها در سوژه غربی می‌انگارد. در حالی‌ که یکی از ابعاد معنایی مرگ دیگری بزرگ، پیچیده‌تر شدن کارکردهای ابژه میل و چگونگی عاملیت یافتن آن است. صرفا این‌گونه نیست که کشف براساس کارکردهای فانتاستیک ابژه میل غربی باز تولید شود بلکه اساسا شکل‌گیری بسیاری از نگرش‌ها در سینمای غرب معلول نگاه خیره سوژه‌شدگی شرقی بوده است. (البته منظور از شرق و غرب صرفا جهت نسبی جغرافیایی آن است چراکه دیر زمانی است این دو واژه در عرصه حاکمیت سرمایه‌داری متأخر از تبار تاریخی خویش تهی گشته‌اند.) در غیاب آن دیگری بزرگ، دیگر مواجهه و یافتن عاملیت جهت ابژه‌ی میل ممکن نیست این‌که میل سوژه، میل دیگری است صرفا ً به عاملیت سوبژکتیو دیگری نمی‌انجامد بلکه به موازات آن میل دیگری، در فرآیند پیچیده‌ دیگری به عاملی سوبژکتیو و در عین حال معلولی ابژکتیو مبدل می‌شود…

    جان؟!….



    این هم نتیجه‌ی وبلاگ‌گردی‌های این دفعه. این شعر را در یکی از وبلاگ‌ها پیدا کردیم:

    آرام گذر می‌کنم از میان کوچه‌های خاطره‌ام
    و تو را می‌بینم
    که هم‌چون پرنده‌ای زخمی کز کرده‌ای در لا به‌لای خاشاک
    و دست‌های من پناهگاه امنی می‌شوند
    برای آن بال‌های شکسته و تو التیام می‌یابی
    و حس پرواز در تو بیدار می‌شود
    ناگهان هوای دل‌ام ابری می‌شود
    تو را نمی‌یابم و کوچه‌ها پر از غبار می‌شوند
    تو گم می‌شوی و من سرگردان
    هراسان به هر گوشه‌ای سرک می‌کشم
    تو را نمی‌یابم مویه می‌کنم اشک می‌ریزم
    اما در گوشه‌ای از این کوچه باریک
    تو را می‌یابم که آسوده خفته‌ای
    در دستانی که غریبه‌اند
    صدای‌ات می‌کنم
    مرا نمی‌شنوی مرا نمی‌بینی مرا نمی‌شناسی
    و من در کوچه‌های خاطره‌ام گم می‌شوم
    این هم نقد یکی از خوانندگان شعر که کامنت داده بود:
    قشنگ می‌نویسی سبک گفتن‌ات خبر از دل من داره بعضی وقتا خوبه بعضی وقتا هم بدجور داغون…



    منتقدی به «الکساندر دوما» رسید و گفت: شعرهای شما خیلی مزخرف است! «دوما»گفت:چه‌طور؟ گفت: مثلا ً در شعر اخیرتان نوشته‌اید: «ناگهان در آن محیط خلأ دردناکی احساس شد». چیزی که خالی‌ست چه‌طور می‌تواند دردناک باشد؟ «دوما» پاسخ داد: یعنی شما تا به حال دچار سر‌درد نشده‌اید؟!…
    ویرایش توسط ستاره 15 : 31st December 2012 در ساعت 06:13 PM
    اگر دل اینکه خودت باشی را داشته باشی، مردم ارزشت را می فهمند

  2. 3 کاربر از پست مفید ستاره 15 سپاس کرده اند .


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •