چهارسال بود عاشقش بودم. خیلی دوستش داشتم و حاضربودم هرکاری براش بکنم. دوست نداشتم حتی کسی به چشمانش نگاهی کنه! این عشق رو 4 سال بود درون سینه ام نگه داشته بودم و فقط به پسرخاله ام گفته بودم. فقط او بود که ازاین عشق یک طرفه خبرداشت. هروقت دل تنگ می شدم به پسرخاله ام رجوع می کردم، او می توانست به من کمک کند و مرا ازاین دلتنگی کشنده دربیاورد...دختردایی ام را نشون کرده بودم. خودش خبرنداشت که دوستش دارم، هروقت که می دیدمش ، خشکم می زد و زبانم خشک می شد. نمی توانستم با او صحبت کنم و درد دلم را به او بگویم. دوست داشتم که بداند، من دوستش دارم و حاضرم که به خاطرش هرکاری بکنم اما هروقت می دیدمش، زبانم بند می آمد. دوستم می گفت : « کسی که دوستش داری باید بری و بهش ماجرا رو بگی، وگرنه باید فراموشش کنی...!؟ »دوست داشتم بگم اما هیچ وقت تنها نمی دیدمش که بگم! می دانستم اگر او بفهمد که دوستش دارم، می تواند جلوی مشکلات پیش رویش رو بگیره و نگذاره که مشکلات به وجود بیاد و اتفاقات ناخوش آیند به وقوع بپیونده!!آخرین دفعه ای که دیدمش ، درون مراسم خاک سپاری پدربزرگم بود، سیاه پوش شده بود. می خواستم که به مقابلش بروم و اورا به گوشه ای بکشانم و رازقلبی خود را که 4 سال بود درون کلبه ی تنهایی قلبم، رخنه کرده بود، بگویم اما نشد... نه وقت و زمان خوبی بود، نه جای خوبی! می خواستم هرچه زودتر به او بگویم که دوستش دارم و عاشقش شده ام اما ازبد شانس ، دیر به دیر همدیگر را می دیدیم !یا در عروسی ، یا درعزا !سالی یک باربه خانه همدیگرمی رفتیم آن هم درعیدنوروز! اگرمی شد که این سکوت دیدن هم می شکست ، می توانستم به او بگویم !اززمان تولد کنار هم بودیم ، زمان کودکی ، هم بازی هم بودیم و الان عشقی یک طرفه که معشوقه خبری ازعشق عاشق ندارد! نمی دانستم باید چه کارکنم ، فکرکردم اما به نتیجه ای نرسیدم ، به دیدن پسرخاله ام رفتم . اطمینان داشتم که او می تواند کمکی به من عاشق بکند!؟به تلفن همراهش زنگ زدم.ـ سلام محمد، خوبی؟ چه خبرا؟ـ بد نیستم آرشام، تو خوبی؟ ـ میشه امروزببینمت ؟ یه کارخیلی مهمی دارم باهات...!ـ چیه؟ الان بگو...!ـ آخه الان نمی تونم بگم، حتما باید ببینمت! درباره ی مرجان ِ ...ـ باشه آقای عاشق ، همون جای همیشگی خوبه...ـ عالیه محمد، ساعت 2 ، دیرنکنی ها...ـ باشه آقای عاشق ، دیرنمی کنم...ـ خداحافظ...چند ساعت گذشت. نزدیکی های ساعت 2 بود، به سرعت لباس هایم رو برتن کردم و ازدرب خانه خارج شدم ، دوست نداشتم که این من باشم که دیربه قراربرسم ، هیچ وقت دوست نداشتم بدقولی کنم...گام هایی که برمی داشتم تند بود. این طرزگام برداشتن، به یک عادت تبدیل شده بود. وقتی به محل قراررسیدم، محمد روی صندلی نشسته بود و داشت با تلفن همراهش ، بازی می کرد.ـ سلام آقا محمد گل...ـ چی شده آرشام، امروز کپکت خروس می خونه...ـ می خوام بهت یه مأموریت بدم که اگردرست انجامش بدی ، یه سور حسابی بهت میدم...ـ حالا چی هست این مأموریتت...!!؟ـ مآموریت آسونیه... تو باید بری ازگوشی آبجیت ، شماره ی مرجان رو بیاری به من بدی...ـ عمران...یک پنج هزار تومانی ازدرون کیفم بیرون آوردم و جلوی چشمان محمد گرفتم. پنج هزارتومانی رو جلوی چشمانش تکان دادم ، با تکان دادنش، مردمک های چشم محمد هم تکان می خورد. گفتم :ـ حالا چی ...!ـ یکمی سخت هست این کار اما من انجامش میدم آرشام مطمئن باش...ـ اگرشمارشو پیدا کنی، می تونم رازچهارساله رو بهش بگم...ـ آرشام، من و تو عین دوتا داداش می مونیم... ازبچگی با هم بودیم و الان هم با همیم... بهتره که مرجان رو فراموش کنی...ـ حاضرم جونم رو بدم ، اما به فراموشی حتی لحظه ای فکر نکنم...ـ آخه به هم نمی خورید ، شما ها همسنید...ـ هزارنفر هم سنن، ازدواج می کنن هیچ مشکلی پیش نمیاد، اونوقت تو اینجوری میگی محمد ...!ـ من مطمئنم که به هم نمی رسید آرشام ، این یه واقعیته تو باید قبول کنی...!!ـ ای بابا محمد جون آرشام این بحث و زودترجمع کن نمی خوام دیگه حرف بزنیم دربارش...!!ـ اگه به هم رسیدید ، من یه سکه برات می خرم اگه به هم نرسیدید ، تو واسم یه سکه خر آرشام ، قبوله؟!ـ باشه محمد، من مطمئنم که ه هم می رسیم، نگاه کن این دست راست من، خط ازدواج رو نگاه کن، نشون میده که ازدواج فامیلیه نه غریبه! تنها کسی هم که توی فامیل هست، مرجان فهمیدی...!!ـ این که دلیل نمیشه آرشام، تو باید با واقعیت زندگی کنی نه با فال و خط ازدواج و این چیزا...ـ محمد حرفت درسته اما من دوستش دارم به هیچ وجهه هم نه می خوام به جدایی فکر کنم نه به نرسیدن فهمیدی یا نه؟!ـ خلایق هر چه لایق...ـ با منی...!!ـ با هرچی آدم یه دنده ام که نمی تونن با واقعیت زندگی کنن و واقعیت ها رو قبول داشته باشن...ـ حالا شدی معلم اخلاق... تو بهم بگو اون کاری که گفتم رو انجام میدی یا نه...!!ـ کدوم کار؟!ـ زرشک... ما رو ببین روی دیوارکی یادگاری نوشتیم... هنوزچند ثانیه نگذشته ازحرفم، آقا یادش رفت...ـ آهان اون مأموریت رو میگی... باشه . بالاخره من که یه دوست عاشق بیشتر ندارم... من این کار رو فقط به خاطرتو انجام میدم چون جای داداشمی...ـ یعنی به خاطرپول نیست...!!؟ـ اصلا...ـ آره جون عمت ، تو پول دوست نیستی اصلا...ـ نه...ـ یا قرصات رو پشت و رو خوردی یا برق این پول چشاتو گرفته...ـ پول که خوب مهم هست اگه نباشه هیچ کسی تحویلت نمیگیره...- چه عجب، یه حرف درست حسابی زدی...ـ تو شمارش رو گیر بیار من ازخجالتت درمیام...ـ چقدر...ـ حالا میفهمی عجله نکن...ـ چشم آقا آرشام... دقایق زیادی با محمد حرف زدم و تونستم که با پول، بخرمش تا حداقل اون بتونه کاری واسه من بکنه تا من به مرجان برسم، نمی دونستم اگربهش بگم، چه اتفاقاتی میوفته اما این تنها کاری بود که می تونستم بکنم تا خدایی ناکرده مرجان ازدستم نره...خودم رو برای هراتفاقی آماده کرده بودم. دلم میگفت : اگه مرجان بدونه که دوستش دارم، بهتره و حداقل اگه بدونه، میتونه جلوی بعضی ازمشکل ها رو بگیره...اطمینان داشتم که محمد میتونه این کار رو واسم انجام بده. تا به حال توی دنیا، آدمی رو ندیدم که به خاطرپول، چه کارهای سختی که نکنه...چند هفته ای گذشت. من روی زمین نشسته بودم و داشتم کتاب می خوندم. کتاب خوندن رو دوست داشتم. رمانی عاشقانه بود و من هم، عاشق!خیلی انرژی بهم می داد. خوندن رو دوست داشتم ، یه جورایی داشتم آمادگی کسب می کردم واسه اینکه به مرجان بگم ، اطمینان داشتم که کارآسونی نیست ولی من که راهی جزاین نداشتم. اگربهش نمی گفتم چه اتفاقاتی می افتاد؟! خدا می دونه، من دوست ندارم حتی به این قضیه فکر کنم...چندین صفحه ی پایانی رمان بود که ناگهان، تلفن همراهم زنگ خورد. عکس محمد ، روی صفحه افتاده بود. سراسیمه جواب دادم.ـ سلام محمد جون، چطوری عزیزم...ـ سلام آرشام خوبم ، باید حتما امروزببینمت...ـ حالا چرا داری نفس نفس میزنی؟!ـ خوب معلومه دیگه ، الان خونه ی خواهرمم ، یه خبرخوش دارم واست...ـ میدونستم که می تونی کار رو انجام بدی... خوب ساعت چند کجا...ـ احتمالا ساعت 4 می رسیم ، ساعت 5 توی پارک باش...ـ ای به روی چشم...ـ فعلا کاری نداری آرشام...ـ نه ، قربونت بره فاطمه...ـ ای بابا ، دیگه اسمش رو نیار خواهشا...!ـ چرا مگه؟! دوباره باهاش دعوات شد...ـ آره بابا... آدم نیست که... کل دخترها همینا...ـ هوی، یه باردیگه به دخترا توهین کنی بد میبینی ها...ـ آخه چی بگم آرشام... همش نازمیکنه و زود رنج !؟ـ خوب یه دخترباید ناز کنه دیگه... اگه اون نازنکنه، کی ناز کنه ، من؟!ـ آخه خیلی ناز نازیه آرشام ، نمی دونم باید چه جوری تحملش کنم ، این از فاطمه که اینجوریه ، حالا به مرجان زنگ میزنی دیگه ، اون موقع میفهمم...ـ چیو می فهمی؟!ـ این که مرجان خانمت ، چه جورآدمی که تو رو اینجوری اسیرخودش کرده...!!؟ـ 13 سال هم بازیم بوده می خوای چه جورآدمی باشه، خوش برخورد و پرانرژی مثل همیشه...ـ حالا می بینیم دیگه...! ساعت 5 یادت نره ، خداحافظ!ـ خداحافظ.می دونستم که محمد می تونه این کار رو با موفقیت انجام بده. من نمی دونم که این محمد با فاطمه چه مشکلی داره... فاطمه این همه مهربونی می کنه اونوقت محمد این جوری با فاطمه برخورد می کنه، واقعا متاسفم برای محمد....مدام ثانیه شماری می کردم که زمان قرار زودترفرا برسه و من برم شماره ی مرجان، عزیزدلم رو بگیرم. ذوق و شوقی عجیب داشتم. خوشحال بودم ، توی پوست خودم نمی گنجیدم ، حس می کردم که درحال پروازبرفرازآسمان بی کران همیشه آبی هستم ، آزاد آزاد...!نمی دونم چرا عقربه های ساعت ، کند شده بودند. اصلا حرکتی نمی کردند ، بیکارنشسته بودم. ازجایم بلند شدم و به سمت کامپیوترم رفتم. مدتی می شد که بیکار درگوشه ی اتاق افتاده بود...روشنش کردم. مدتی اندک طول کشید تا صفحه کامل، نمایان شود.عکس مرجان رو پس زمینه انداخته بودم تا حتی یک لحظه هم ، فراموشش نکنم.موسیقی ای گذاشتم و به عکسش نگاه کردم. به عکس خیره شده بودم و چشم ازاو برنمی داشتم. دوست نداشتم که چشمم را بردارم و به جای دیگری نگاه کنم، اگردنیا را می دادند، حاضرنبودم که لحظه ای ازعکسش چشم بردارم، همه ی اجسام بی ارزش بودند برای من و فقط ، او با ارزش بود...ازساعت غافل بودم، گرم نگاه کردن به عکس بودم که ناگهان تلفن همراهم زنگ خورد. روی صفحه رو نگاه کردم ، عکس محمد افتاده بود ، سرم رو به ساعت چرخاندم.دیرشده بود. ساعت از5 هم گذشته بود. زنگ تلفنم هنوزقطع نشده بود، جواب دادم...ـ بله...ـ اصلا معلومه کجایی آقای عاشق...ـ ببخشید، همین الان راه میوفتم...ـ اگه تا 5 دقیقه دیگه اومدی که اومدی ، وگرنه شماره رو پاک می کنم...ـ باشه بابا عصبانی نشو ، الان راه میوفتم...به سعت تماس رو قطع کردم ، به سرعت رفتم تا لباس هایم رو به تن کنم. دوست نداشتم موقعیت به این خوبی رو ازدست بدم...آماده شده بودم ، به سرعت ازدرب خانه بیرون زدم. دوان دوان به سمت پارک می دویدم. تمام مسافت را دویدم و به پارک رسیدم. محمد ، روی صندلی نشسته بود. مشغول بازی با موهای سرخود بود. این کارهمیشگی او بود. دیل این کارش را نمی دانستم که برای چه این کار را می کند...!!؟ـ سلام آقا محمد ، خوبی...!؟ـ صد در صد، تو چطوری مجنون...ـ هم خوبم هم بدم... چیکارا کردی...ـ هیچی مأموریتت شکست خورد و من ضایع شدم...ـ اما تو که گفتی...ـ اون موقع یه چیزی گفتم ، زیاد جدی نگیر...ـ ای بابا...ـ نگاه کن، چه افسرده شد ، شوخی کردم...ـ جدی میگی محمد... من باید مطمئن بشم که این شماره ، شماره مرجان ِ ؟!ـ خوب ، گوشیتو وردار زنگ بزن...ـ عزیزم ، این جوری که تابلو میشه ، حالت خوبه...!ـ خوب باید بریم ازیه تلفن کارتی زنگ بزنیم ، این جوری بهتره آرشام...ـ آره فکرخوبیه! این طرفا تلفن کارتی هست؟!ـ آره باید باشه... من میشناسم بلند شو بریم...ـ هرچی تو بگی...هردومون از روی صندلی بلند شدیم و به راه افتادیم. خوشحال بودم ، دوست داشتم هرچه زودتراین راز4ساله رو بگم و خودم رو راحت کنم ، عاقبتش هرچی بود واسم اهمیت نداشت ، وقتی با دوستم مشورت کردم ، دوستم گفت :« اگربدونه به نفع خودته ، اگربدونه یکی هست که دوستش داره و عاشقش ِ ، می تونه ازمشکلات زیادی جلوگیری کنه ، آرشام بهتره بهش بگی که دوستش داری... ! »مسافت زیاید رو طی کردیم اما نتونستیم یه تلفن کاری پیدا کنیم. همین جوریک خط رو گرفته بودیم و همین جوربی دلیل داشتیم طی اش می کردیم، همین جوررفتیم و رفتیم تا اینکه ازپارک دور و دورشدیم. همین جورداشتیم می رفتیم تا اینکه به پارکی رسیدیم. من به محمد گفتم :« توی این منطقه به این بزرگی ، یه دونه تلفن کارتی نیست... توی چه منطقه ای زندگی می کنیم اه... ! »محمد گفت :« توی اروپا زندگی نمی کنیم که هرقدم ، یه دونه تلفن بزارن ، آرشام ، این جا ایرانه فهمیدی...یه سوال می کنم ازت ، تو شعرمیگی دیگه ، میتونی یه دونه شعرسیاسی بگی...!؟ »گفتم :« ای بابا ، من به فکرمرجانم ، اونوقت تو...»چند قدم جلوترازپارک ، یک تلفن کارتی بود ، تا آن را دیدم ، خنده بر روی لبهایم نقش بست...به محمد گفتم :« چه عجب ، یه دونه تلفن پیدا شد زنگ بزنیم... »محمد گفت :« واسه منم جای تعجب داره... بعد ازاین همه گشتن اینجا... »به سمتش رفتیم. دراین جا بود که یادم افتاد من کارت تلفن ندارم ، می خوام با چی زنگ بزنم... ازخوش شانسی که داشتم ، کنارهمان باجه ، یک مغازه بود. به درون آن مغازه رفتم و یک کارت تلفن خریدم، با محمد به سمت آن تلفن رفتیم.دست وپایم می لرزید. نمی دانستم وقتی مرجان ، صدامو بشنو ، چه عکس العملی ازخودش نشون میده...به باجه رسیدیم. تلفن رو برداشتم. به محمد گفتم شمارشو بگو...با انگشتانی لرزان شماره را گرفتم ، استرس و اضطراب زیادی داشتم، نمی دونستم چه جوری باید خودم رو آروم کنم...اشغال بود. تلفن را قطع کردم و دوباره شماره گیری کردم. این دفعه هم اشغال بود.ـ محمد ، مطمئنی درسته؟ این شماره خود مرجانه؟!ـ آره ، به خدا این شماره مرجان آرشام...ـ اشغاله محمد...ـ حتما داره با دوستش حرف میزنه ، به دلت بد راه نده آرشام...ـ محمد به نظرت اگه یه اس ام اس بهش بدم، چه جوری باشه...؟!ـ نمی دونم ، الان که اشغاله ، اس ام اس بدی بهتره فکر کنم ، حالا هرجوری که خودت می خوای...!تلفن همراهم رو ازجیبم درآوردم و نوشتم :« سلام ... مرجان خانم؟! »مدتی طول کشید تا این که به دستش رسید. به محمد گفتم :ـ الان وقتشه ممد ، شمارشو بگو یه بار دیگه زنگ بزنیم...محمد شماره رو گفت و من گرفتم. این دفعه ازشانس خوبم، گرفت. ورقه ای که حرف های دلم بود و نوشته بودم تا به مرجان بگویم ، رو ازجیبم بیرون آوردم. خیلی خوشحال بودم. به همه گفته بودم که دوست دارم وکیل بشم، حالا وقت اون بود که به همه ثابت کنم که توانایی وکیل شدن رو دارم، خیلی چرب ببان بودم وهمه را با زبانم راضی می کردم... ـ بله...ـ مرجان خانم...؟!ـ بله خودم هستم...ـ اِ ...تلفن را قطع کردم. نتوانستم حرفی بزنم. محمد گفت :ـ تو عجب عاشقی هستی...جوابی نداشتم که به محمد بدهم. توانایی جا به جا کردن کوه را داشتم اما صحبت با مرجان ، نه...!!کارت را برداشتم و به راه افتادم. محمد مدام می گفت :ـ آرشام کجا... بیا یه بار دیگه زنگ بزن...ـ نمی تونم محمد نمی تونم به خدا...قدم زنان در حال رفتن به نقطه ای نامعلوم بودم. نمی دانستم که دارم به کجا می روم. فقط دوست داشتم ازآن نقطه دورشوم. رفتم و توی پارک نزدیک همون محل نشستم. محمد هم آمد و کنار من نشست. بغضی شدید داشتم. نمی دانستم قرار است کی بترکد و مرا رها کند...!محمد گفت : ـ یه بار دیگه هم ازگوشیت زنگ بزن آرشام...تلفن همراهم را برداشتم و شماره اش را گرفتم. همین جور که داشت صدای بوق زدن میومد ، حصارقلب من هم تکان می خورد و می لرزید...ـ بله بفرمایید...ـ مرجان خانم هستن؟ـ خودم هستم بفرمایید ... شما...!؟ـ من ... من ...ناخواسته تلفن را قطع کردم. به محمد گفتم :ـ من نمی تونم با مرجان حرف بزنم... نه اینکه نخوام ، روم نمیشه که حرف بزنم باهاش...ـ به به ، پس قید وکیل شدنت رو بزن... پاشو بریم آقای به اصطلاح عاشق...با صورتی درهم برهم ازروی صندلی بلند شدیم و رفتیم. آن قدر رفتیم تا اینکه به کلی ازپارک و آن محل دورشدیم. نزدیکی های خانه یمان بودیم که تلفن همراهم زنگ خورد. شماره ای ناشناس بود، به خودم گفتم حتما اشتباه گرفته دیگه...!؟ـ بله...ـ اگه یه بار دیگه به خط 0936 زنگ بزنی خودت می دونی ؟!!ـ خوب اگر زنگ بزنم ، مثلا می خوای چیکار کنی هان؟!ـ میام میزنمت له و لوردت می کنم...ـ باشه من حاضرم بیا بزن منو... آخه احمق من پسرعمشم ، دلم می خواد به دخترداییم زنگ بزنم حرفیه...!؟!ـ تو غلت می کنی زنگ می زنی...ـ خودت غلط می کنی با...دراین زمان بود که خون محمد به جوش اومد و گوشی را ازدست من گرفت و شروع به حرف زدن شد با آن ناشناس...ـ ببین آقا پسر ، من پسرعمشم ، هروقت که من یا پسر خالم بخوایم بهش زنگ می زنیم...ـ اگه تونستید یه بار دیگه زنگ بزنید...ـ زنگ می زنیم تا چشت دربیاد...ـ میام میزنم بیچارت می کنما...ـ عزیزم، من کمربند آبی تکواندو دارما...ـ هرکی می خوای باش...ـ مردی پاشو بیا پارک شقایق...تلفن توسط محمد قطع شد. من به محمد گفتم :ـ خطرناکه ها... حالا بریم پارک شقایق؟! ـ نه من همین جوری گفتم...6 ماه بعد :بیکار درخانه نشسته بودم. حوصله ی انجام هیچ کاری را نداشتم. شعری که گفته بودم ، مدتها بود ناتمام رها شده بود و حوصله آن را نداشتم که ادامه اش را بنویسم. موضوع شعر، عشق بود. تلفن همراهم را برداشتم. می خواستم به دوستم زنگ بزنم. داشتم دنبال شماره اش می گشتم که ناخودآگاه چشمانم به شماره ی مرجان افتاد. چند ماهی بود که خطش خاموش بود. دلیل این کارش را نمی دانستم. دلم گفت : الان تلفنش روشن است ، زنگ بزن...زنگ زدم. روشن بود. چندین بار زنگ خورد اما جوابی نداد. تصمیم گرفتم تا به او پیام بدهم.صفحه اش را آوردم و مشغول نوشتن شدم. « سلام خوبید ... ! »منتظرشدم اما جوابی نیامد. کاملا ناامد شده بودم که ناگهان تافن همراهم به صدا درآمد. مرجان مرا نشناخته بود. خدا را شکر کردم. به خودم گفتم :« بهتراست با هویتی جدید وارد شوم... »« سلام من آبتین هستم ، خوب هستید؟ میشه اسمتون رو بدونم... !؟ »ارسال کردم. طولی نکشید که مرجان جواب داد.« نمیگم ، مزاحم نشو... !! »من قانع نشده بودم. دوباره پیام دادم. « مزاحم کیه ؟ به خدا من مزاحم نیستم! بگو دیگه...!؟ »« من نامزد دارم تا چند ماه دیگه عقدمه...اگه این دفعه اس یا زنگ بزنی شمارتو میدم بهش... »داشتم شاخ درمی آوردم. اصلا باورم نمی شد. به یک لحظه درشوک خیلی بدی فرو رفتم. این حرف رو اصلا قبول نداشتم ، دختری به این درس خونی ، الان...دوباره به او پیام دادم.« خیلی بده که آدم به این زودیا ، دوست و هم بازی بچگیشو فراموش کنه !؟ یعنی تو منو نمی شناسی؟! یکمی فکر کن... ؟! »« فکر کنم آرشام باشی ، چطوری آبتین... !؟! »« مرجان ، اون حرفی که زدی راست بود یا دروغ ؟! همونی که گفتی نامزد داری و چند ماه دیگه عقدته...!! »« من هیچ دروغی ندارم بهت بگم ، میخوای باور کن می خوای باور نکن... »داشتم گریه می کردم. دوست نداشتم این اتفاق بیوفتد و من درنبرد سرنوشت ، شکست بخرم. نمی خواستم این خبر را بشنوم.« مرجان توروخدا بهم راست بگو ، چرا اینجوری میکنی آخه...؟! میخوام یه رازی رو بهت بگم! »« چند وقت دیگه خودت میفهمی که راس میگم یا دروغ...رازت هم پیش خودت نگه دار... بای واسه همیشه... !؟ »پاک دیوانه شده بودم. نمی دانستم که چه کاری باید انجام بدهم. شکست خیلی بدی خورده بودم ، بعد از چهارسال عاشقی ، این بود عاقبتم...!! اصلا باورم نمی شد که این اتفاق افتاده ، دوست نداشتم باورکنم که سرنوشت با من این کار رو کرده! نمی دونستم چی بگم.؟!تصمیم گرفتم که شعری بگویم و خودم رو خالی کنم و راحت کنم و ازاین حال غم باردربیایم...مدتی اندک فکرکردم تا چه بنویسم ، قلم را برداشتم و برروی صفحه ی خالی ورق ، نوشتم :
عشق رخ داده است
عشق آن کس در دلم رخ داده است سینه چاکم ، عشق در جان رخ داده است
بی حا و غم آودم ، شکوه دارم از عشق غم زده ام ، عشق در دل رخ داده است
غم آمد و فرصت شادی ازبین رفت وفادارم ، عشق در مه رخ داده استدگربار فرصت عشق بازی آمد و رفت مانیده ام ، عشق در که رخ داده استغم افتاد به جان و پیکرم ، حال چه کنم؟ آرامیدم ، عشق درچه رخ داده استآرامیدم بی جان، دل درگروء عشق طلبیدم ، عشق درتن رخ داده استعشق، غم دارد و بی جان کند آدمی را بی پیکرم، عشق درچه رخ داده استجانم را گرفت و عاقبت ذی گران شد دل داده ایم، عشق در که رخ داده استعشق آن کس در دلم رخ داده است سینه چاکم، عشق در جان رخ داده استعاقبت چه شد، آن که نمی دانستیم مانیده ایم ، عشق در که خواهد آمد...
بلدرچین
...
indolente meraviglia