حکایت به نظر من یکی از زیبا ترین اشعار نیماست
با جاهلی و فلسفی
افتاد خلافی
چـونانکه بس افـتد به سر لفظ کرانه
هر مشکل کان بود بر آن کرد جوابی
مرد از ره تعلیم و نه علم بچگانه
در کارش آورد دل از بـس شفقت برد
بر راهش افکند هم از روی نـشانه
خندید به سخریه بر او جاهل و گفتش:
هر حرف که گوئی همه یاوه است و ترانه
در خاطرش افتاد از او مرد که پرسد:
تو منطق خواندستی بیش و کم یا نه؟
زین مبحث حرفی ز کسی هیچ شنیدی
یا آنکه تو را مقصد حرف است و بهانه؟
رو بر سوی خـانه ببرد کور اگر او
بر عادت پیشین بشناسد ره خانه
جوشید بر او جاهل: کاین ژاژ چه خائی؟
بخشید بر او مرد زهی منطقیانه
گویند: که بهتر ز خموشی نه جوابی ست
با آنکه نه با معرفـتش هست میانه
ما را گنهی نیست به جز ره که نمـودیم پیداست
و گر نیست در این راه کرانه
علاقه مندی ها (Bookmarks)