دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
صفحه 3 از 3 نخستنخست 123
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 24 , از مجموع 24

موضوع: شعرخاطره انگیز

  1. #21
    یار همیشگی
    رشته تحصیلی
    مکانیک - طراحی جامدات
    نوشته ها
    3,892
    ارسال تشکر
    3,247
    دریافت تشکر: 14,584
    قدرت امتیاز دهی
    29855
    Array

    پیش فرض پاسخ : شعرخاطره انگیز

    به یاد سیاوش کسرایی

    آرش کمانگیر

    برف می بارد؛
    برف می بارد به روی خار و خاراسنگ.
    كوهها خاموش،
    دره ها دلتنگ؛
    راه ها چشم انتظار كاروانی با صدای زنگ...



    بر نمي شد گر ز بام كلبه ای دودی،
    يا كه سوسوی چراغی، گر پيامی مان نمي آورد،
    رد پاها گر نمی افتاد روی جاده ها لغزان،
    ما چه می كرديم در كولاك دل آشفته ی دمسرد ؟


    آنک، آنک كلبه ای روشن،
    روی تپه، روبروی من
    در گشودندم.
    مهربانی ها نمودندم.
    زود دانستم كه دور از داستان خشم برف و سوز،
    در كنار شعله آتش،
    قصه می گويد برای بچه های خود عمو نوروز:


    - « گفته بودم زندگی زيباست.
    گفته و ناگفته، ای بس نكته ها كاينجاست.
    آسمان باز؛
    آفتاب زر؛
    باغهای گل؛
    دشت های بی در و پيكر؛


    سر برون آوردن گل از درون برف؛
    تاب نرم رقص ماهی در بلور آب؛
    بوی عطر خاک باران خورده در كهسار؛
    خواب گندمزارها در چشمه مهتاب؛
    آمدن، رفتن، دويدن؛
    عشق ورزيدن؛
    در غم انسان نشستن؛
    پا به پاي شادمانی های مردم پای كوبيدن؛



    كار كردن، كار كردن؛
    آرميدن؛
    چشم انداز بيابانهای خشک و تشنه را ديدن؛
    جرعه هايی از سبوی تازه آب پاک نوشيدن؛



    گوسفندان را سحرگاهان به سوی كوه راندن؛
    همنفس با بلبلان كوهی آواره خواندن؛
    در تله افتاده آهو بچگان را شير دادن؛
    نيمروز خستگی را در پناه دره ماندن



    گاه گاهي،
    زير سقف اين سفالين بامهای مه گرفته،
    قصه های در هم غم را ز نم نم های باران شنيدن؛
    بی تكان گهواره رنگين كمان را
    در كنار بام ديدن؛
    يا شب برفی،
    پيش آتش ها نشستن،
    دل به روياهای دامنگير و گرم شعله بستن.


    آری، آری زندگی زيباست.
    زندگی آتشگهی ديرنده پا برجاست.
    گر بيفروزيش رقص شعله اش در هر كران پيداست.
    ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست. »

    پير مرد، آرام و با لبخند،
    كنده ای در كوره افسرده جان افكند.
    چشم هايش در سياهی های كومه جست و جو می كرد!
    زير لب آهسته با خود گفتگو می كرد:



    - « زندگی را شعله بايد برفروزنده؛
    شعله ها را هيمه سوزنده.
    جنگل هستی تو، ای انسان!
    جنگل، ای روييده آزاده،
    بی دريغ افكنده روی كوهها دامان،
    آشيان ها بر سرانگشتان تو جاويد،
    چشمها در سایبان های تو جوشنده،
    آفتاب و باد و باران بر سرت افشان،
    جان تو خدمتگر آتش،
    سر بلند و سبز باش ای جنگل انسان!

    ادامه در قسمت بعد
    آشوبم آرامشم تویی
    به هر ترانه ای سر می کشم تویی
    بیا که بی تو من غم دو صد خزانم

  2. 3 کاربر از پست مفید م.محسن سپاس کرده اند .


  3. #22
    یار همیشگی
    رشته تحصیلی
    مکانیک - طراحی جامدات
    نوشته ها
    3,892
    ارسال تشکر
    3,247
    دریافت تشکر: 14,584
    قدرت امتیاز دهی
    29855
    Array

    پیش فرض پاسخ : شعرخاطره انگیز

    «زندگانی شعله می خواهد» ، صدا سر داد عمو نوروز،
    شعله ها را هيمه بايد روشنی افروز.
    كودكانم داستان ما ز «آرش» بود.
    او به جان خدمتگزار باغ آتش بود.



    روزگاری بود،
    روزگار تلخ و تاری بود.
    بخت ما چون روی بدخواهان ما تيره.
    دشمنان بر جان ما چيره.
    شهر سيلی خورده هذيان داشت؛
    بر زبان بس داستانهای پريشان داشت.
    زندگی سرد و سيه چون سنگ؛
    روز بدنامی،
    روزگار ننگ.



    غيرت اندر بندهای بندگی پيچان؛
    عشق در بيماری دلمردگی بيجان.
    فصل ها فصل زمستان شد،
    صحنه گلگشت ها گم شد، نشستن در شبستان شد.
    در شبستان های خاموشی،
    می تراويد از گل انديشه ها عطر فراموشی.



    ترس بود و بالهای مرگ؛
    كس نمي جنبيد چون بر شاخه برگ از برگ.
    سنگر آزادگان خاموش؛
    خيمه گاه دشمنان پر جوش.



    مرزهای ملک،
    همچو سر حدات دامنگستر انديشه، بی سامان.
    برجهای شهر،
    همچو باروهای دل، بشكسته و ويران.
    دشمنان بگذشته از سر حد و از بارو.



    هيچ سينه كينه ای در بر نمی اندوخت.
    هيچ دل مهری نمی ورزيد.
    هيچ كس دستی به سوی كس نمی آورد.
    هيچ كس در روي ديگر كس نمي خنديد.



    باغهای آرزو بي برگ،
    آسمان اشک ها پر بار.
    گرم رو آزادگان دربند،
    روسپی نامرمان در كار.



    انجمن ها كرد دشمن،
    رايزن ها گرد هم آورد دشمن؛
    تا به تدبيری كه در ناپاک دل دارند،
    هم به دست ما شكست ما بر انديشند.
    نازک انديشانشان بي شرم،-
    كه مباداشان دگر روزبهی در چشم-
    يافتند آخر فسونی را كه می جستند.



    چشم ها با وحشتی در چشمخانه هر طرف را جست و جو می كرد؛
    وين خبر را هر دهانی زير گوشی بازگو مي كرد.
    « آخرين فرمان،
    آخرين تحقير...
    « مرز را پرواز تيری می دهد سامان!
    « گر به نزديكی فرود آيد،
    خانه هامان تنگ،
    آرزومان كور...
    « ور بپرد دور،
    تا كجا؟ تا چند؟
    « آه!... كو بازوی پولادين و كو سر پنجه ايمان؟ »



    هر دهانی اين خبر را بازگو می كرد.
    چشم ها بی گفت و گويی هر طرف را جست و جو می كرد.
    پير مرد، اندوهگين، دستی به ديگر دست می ساييد.
    از ميان دره های دور، گرگی خسته می ناليد.
    برف روی برف می بارید.
    باد بالش را به پشت شيشه می ماليد.



    - « صبح می آمد. » -
    پير مرد آرام كرد آغاز. -
    پيش روی لشكر دشمن سپاه دوست،
    دشت نه، دريایی از سرباز...



    آسمان الماس اخترهای خود را داده بود از دست.
    بی نفس می شد سياهي در دهان صبح؛
    باد پر می ريخت روی دشت باز دامن البرز.



    لشكر ايرانيان در اضطرابی سخت درد آور،
    دو دو و سه سه به پچ پچ گرد يكديگر؛
    كودكان بر بام،
    دختران بنشسته بر روزن،
    مادران غمگين كنار در.



    كم كمک در اوج آمد پچ پچ خفته.
    خلق، چون بحری بر آشفته،
    به جوش آمد؛
    خروشان شد؛
    به موج افتاد؛
    برش بگرفت و مردی چون صدف
    از سينه بيرون داد.



    - « منم آرش! -
    چنين آغاز كرد آن مرد با دشمن! -
    - « منم آرش، سپاهی مردی آزاده،
    به تنها تير تركش آزمون تلختان را
    اينک آماده.



    مجوييدم نسب،
    فرزند رنج و كار؛
    گريزان چون شهاب از شب،
    چو صبح آماده ديدار.



    مبارک باد آن جامه كه اندر رزم پوشندش؛
    گوارا باد آن باده كه اندر فتح نوشندش.
    شما را باده و جامه
    گوارا و مبارک باد!



    دلم را در ميان دست می گيرم
    و می افشارمش در چنگ،
    دل، اين جام پر از كين پر از خون را؛
    دل، اين بي تاب خشم آهنگ...



    كه تا نوشم به نام فتحتان در بزم؛
    كه تا کوبم به جام قلبتان در رزم؛
    كه جام كينه از سنگ است.
    به بزم ما و رزم ما،
    سبو و سنگ را جنگ است.



    در اين پيكار،
    در اين كار،
    دل خلقی است در مشتم؛
    اميد مردمی خاموش هم پشتم.



    كمان كهكشان در دست،
    كمانداری كمانگيرم.
    شهاب تيزرو تيرم؛
    ستيغ سر بلند كوه مأوايم؛



    به چشم آفتاب تازه رس جايم.
    مرا تير است آتش پر؛
    مرا باد است فرمانبر.



    و ليكن چاره را امروز زور و پهلوانی نيست.
    رهايي با تن پولاد و نيروی جوانی نيست.
    در اين ميدان،
    بر اين پيكان هستي سوز سامان ساز،
    پري از جان ببايد تا فرو ننشيند از پرواز. »

    ادامه در قسمت بعد
    آشوبم آرامشم تویی
    به هر ترانه ای سر می کشم تویی
    بیا که بی تو من غم دو صد خزانم

  4. 2 کاربر از پست مفید م.محسن سپاس کرده اند .


  5. #23
    یار همیشگی
    رشته تحصیلی
    مکانیک - طراحی جامدات
    نوشته ها
    3,892
    ارسال تشکر
    3,247
    دریافت تشکر: 14,584
    قدرت امتیاز دهی
    29855
    Array

    پیش فرض پاسخ : شعرخاطره انگیز

    پس آنگه سر به سوی آسمان بر كرد،
    به آهنگی دگر گفتار ديگر كرد:
    - « درود ای واپسين صبح، ای سحر بدرود!
    كه با آرش ترا اين آخرين ديدار خواهد بود.
    به صبح راستين سوگند!
    به پنهان آفتاب مهربار پاک بين سوگند!
    كه آرش جان خود در تير خواهد كرد،
    پس آنگه بی درنگی خواهدش افكند.



    زمين می داند اين را، آسمان ها نيز،
    كه تن بی عيب و جان پاک است.
    نه نيرنگی به كار من، نه افسونی؛
    نه ترسی در سرم، نه در دلم باک است. »



    درنگ آورد و يک دم شد به لب خاموش.
    نفس در سينه های بي تاب می زد جوش.



    - « ز پيشم مرگ،
    نقابی سهمگين بر چهره، می آيد.
    به هر گام هراس افكن،
    مرا با ديده ی خونبار مي پايد.
    به بال كركسان گرد سرم پرواز می گيرد،
    به راهم می نشيند راه می بندد؛
    به رويم سرد مي خندد؛
    به كوه و دره می ريزد طنين زهرخندش را،
    و بازش باز می گيرد.


    دلم از مرگ بيزار است؛
    كه مرگ اهرمن خو آدمی خوار است.
    ولی آن دم كه ز اندوهان روان زندگی تار است؛
    ولي آن دم كه نيكی و بدی را گاه پيكار است؛
    فرو رفتن به كام مرگ شيرين است.
    همان بايسته آزادگي اين است.



    هزاران چشم گويا و لب خاموش
    مرا پيک اميد خويش می داند.
    هزاران دست لرزان و دل پر جوش
    گهی می گيردم، گه پيش می راند.



    پيش می آيم.
    دل و جان را به زيور های انسانی می آرايم.
    به نيرويی كه دارد زندگی در چشم و در لبخند،
    نقاب از چهره ترس آفرين مرگ خواهم كند. »



    نيايش را، دو زانو بر زمين بنهاد.
    به سوی قله ها دستان ز هم بگشاد:
    - « برآ، ای آفتاب، ای توشه ی اميد!
    برآ، ای خوشه ی خورشيد!
    تو جوشان چشمه ای، من تشنه ای بی تاب،
    برآ، سر ريز كن تا جان شود سيراب.



    چو پا در كام مرگی تند خو دارم،
    چو در دل جنگ با اهريمنی پرخاش جو دارم،
    به موج روشنايی شست و شو خواهم؛
    ز گلبرگ تو، ای زرينه گل، من رنگ و بو خواهم.



    شما، اي قله های سركش خاموش،
    كه پيشانی به تندرهای سهم انگيز می ساييد،
    كه بر ايوان شب داريد چشم انداز رويايی،
    كه سيمين پايه های روز زرين را به روی شانه می كوبيد،
    كه ابر ‌آتشين را در پناه خويش می گيريد؛
    غرور و سربلندی هم شما را باد!
    امیدم را برافرازيد،
    چو پرچم ها كه از باد سحرگاهان به سر داريد.
    غرورم را نگه داريد،
    به سان آن پلنگانی كه در كوه و كمر داريد. »



    زمين خاموش بود و آسمان خاموش.
    تو گويی اين جهان را بود با گفتار آرش گوش.
    به يال كوه ها لغزيد كم كم پنجه ی خورشيد.
    هزاران نيزه ی زرين به چشم آسمان پاشيد.



    نظر افكند آرش سوی شهر، آرام.
    كودكان بر بام؛
    دختران بنشسته بر روزن؛
    مادران غمگين كنار در؛
    مردها در راه.
    سرود بی كلامی، با غمی جانكاه،
    ز چشمان بر همی شد با نسيم صبحدم همراه.



    كدامين نغمه می ريزد،
    كدام آهنگ آيا می تواند ساخت،
    طنين گام های استواری را كه سوی نيستی مردانه می رفتند؟
    طنين گامهايی را كه آگاهانه می رفتند؟



    دشمنانش، در سكوتی ريشخند آميز،
    راه وا كردند.
    كودكان از بامها او را صدا كردند.
    مادران او را دعا كردند.
    پير مردان چشم گرداندند.
    دختران، بفشرده گردن بندها در مشت،
    همره او قدرت عشق و وفا كردند.



    آرش، اما همچنان خاموش،
    از شكاف دامن البرز بالا رفت.
    وز پی او،
    پرده های اشک پی در پی فرود آمد.



    بست يک دم چشم هايش را عمو نوروز!
    خنده بر لب، غرق در رويا.
    كودكان، با ديدگان خسته و پی جو،
    در شگفت از پهلوانی ها.
    شعله های كوره در پرواز،
    باد در غوغا.



    - « شامگاهان،
    راه جويانی كه می جستند آرش را به روی قله ها، پی گير،
    باز گرديدند،
    بی نشان از پيكر آرش،
    با كمان و تركشی بي تير.



    آری، آری جان خود در تير كرد آرش.
    كار صدها صد هزاران تيغه ی شمشير كرد آرش.



    تير آرش را سوارانی كه می راندند بر جيحون،
    به ديگر نيمروزی از پی آن روز،
    نشسته بر تناور ساق گردويی فرو ديدند.
    و آنجا را از آن پس،
    مرز ايرانشهر و توران باز ناميدند.



    آفتاب،
    درگريز بی شتاب خويش،
    سالها بر بام دنيا پا كشان سر زد.



    ماهتاب،
    بی نصيب از شبروی هايش، همه خاموش،
    در دل هر كوی و هر برزن،
    سر به هر ايوان و هر در زد.



    آفتاب و ماه را در گشت
    سالها بگذشت.
    سالها و باز،
    در تمام پهنه ی البرز،
    وين سراسر قله ی مغموم و خاموشی كه می بينيد،
    وندرون دره های برف آلودی كه می دانيد،
    رهگذرهايی كه شب در راه می مانند
    نام آرش را پياپی در دل كهسار مي خوانند؛
    و نياز خويش مي خواهند.



    با دهان سنگهای كوه، آرش مي دهد پاسخ!
    می كندشان از فراز و از نشيب جاده ها آگاه؛
    می دهد اميد؛
    می نمايد راه. »



    در برون كلبه می بارد.
    برف می بارد به روی خار و خارا سنگ.
    كوه ها خاموش،
    دره ها دلتنگ.
    راهها چشم انتظار كاروانی با صدای زنگ...



    كودكان ديری است در خوابند،
    در خواب است عمو نوروز.
    می گذارم كنده ای هيزم در آتشدان.
    شعله بالا می رود پر سوز...


    شنبه 23 اسفند 1337
    آشوبم آرامشم تویی
    به هر ترانه ای سر می کشم تویی
    بیا که بی تو من غم دو صد خزانم

  6. 2 کاربر از پست مفید م.محسن سپاس کرده اند .


  7. #24
    دوست جدید
    رشته تحصیلی
    فیزیک کاربرذی
    نوشته ها
    156
    ارسال تشکر
    860
    دریافت تشکر: 462
    قدرت امتیاز دهی
    0
    Array
    HBE's: جدید11

    پیش فرض پاسخ : شعرخاطره انگیز

    مرا ببوس مرا
    ببوس
    برای آخرین بار
    خدا تورا نگهدار.... که میروم به سوی سرنوشت
    بهار ما گذشته
    گذشته ها گذشته... منم به جست و جوی سرنوشت
    در میان طوفان هم پیمان با قایقرانها
    گذشته از جان باید بگذشت از طوفان ها
    به نیمه شب ها دارم با یارم پیمان ها
    که برفروزم آتشها در کوهستانها
    آه
    دختر زیبا امشب بر تو مهمانم در پیش تو میمانم تا لب بگذاری بر لب من
    دختر زیبا همچون شبنم گلها با یاد شقایقها بنشین در دام باد سحر
    ....اینم خاطره
    ویرایش توسط HBE : 28th February 2012 در ساعت 01:16 PM
    دیدی آن ترک خطا دشمن جان بود مرا
    گرچه عمری به خطا دوست خطابش کردم


  8. 2 کاربر از پست مفید HBE سپاس کرده اند .


صفحه 3 از 3 نخستنخست 123

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. دوازدهم آمد اما یارانه نقدی آذر واریز نشد
    توسط ساناز فرهیدوش در انجمن اقتصاد
    پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: 4th December 2011, 04:46 PM
  2. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 18th September 2011, 03:37 AM
  3. جوایز ادبی دنیا
    توسط MR_Jentelman در انجمن نقد و بررسی ادبی
    پاسخ ها: 2
    آخرين نوشته: 11th October 2010, 07:48 PM
  4. فایل: بازی هیجان انگیز پرونده قضایای اسرار آمیز – Mystery Case Files: Prime Suspects
    توسط آبجی در انجمن دانلود بازیهای رایانه ای
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 25th March 2010, 12:31 AM
  5. معراج ؛ سفری اعجازآمیز
    توسط Victor007 در انجمن مقالات مذهبی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 5th January 2010, 05:55 PM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •