دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 1 , از مجموع 1

موضوع: نمایش خیمه شب بازی / کریستن لی نپ

  1. #1
    کاربر جدید
    رشته تحصیلی
    فلسفه
    نوشته ها
    10
    ارسال تشکر
    3
    دریافت تشکر: 7
    قدرت امتیاز دهی
    0
    Array

    پیش فرض نمایش خیمه شب بازی / کریستن لی نپ

    اثر: کریستن لی نپ

    برگردان: حمید گلیانی

    (هِنک) عرقش را گرفت و به آن سوی مزرعه، به سوارهایی که به سمتش می آمدند نگاه انداخت. لای دندانش را مکید و به شن کش کردن باغچه اش ادامه داد. بیست سال پیش، دیدن منظره ی سوارها اهالی روستا را آشفته می کرد. آنها فقط برای آوردن خبرهای بد و یا بردن مردان روستا برای کشته شدن در جنگ پادشاه می آمدند.
    این بار برای گرفتن چه چیزی می آمدند؟ هنک دندان قروچه ای کرد و ریشه ی سختی را شکاف داد. آنها یک سال اسبش را گرفتند و سال بعد قاطرش. سپس خوک ها و مرغ و خروس هایش را همه یک جا مگر یک جفت از هر کدام و بدون شک برای این که باز زیاد بشوند. بعد جیره ی غلاتش و سپس پسرهایش (میلت) و (لئو) پانزده و سیزده ساله.
    «هنک؟» (پان) جلوی در ظاهر شد. چشمانش را به خط تیره تیز کرده بود و دستان گره کرده اش را به کمرش زده بود. «حالا دیگه چی؟»
    همان طور که شن کش کردن را ادامه می داد به دور چشم دوخت. «چند تان؟ شش یا...»
    همسرش تصحیح کرد «هشت، اما یکی از اسب ها سوار نداره.»
    شانه بالا انداخت «اگه یک بارکش نداشته باشن. نمی تونند اونقدرا ببرن.مگه می شه که بیان و باخودشون چیزی نبرن.»
    «بهشون می گی که ما به سختی کفاف خودمون رو می دیم. شاید نمی بایست دفعه قبل هر چی رو که داشتیم و نداشتیم درو می کردند می بردند. اگه پسرهای بیشتری برای جنگهای آینده می خوان بایست امروز چند تا بچه رو بیخیال بشن.»
    هنک برگشت سر شن کش کردن اما پان همچنان در درگاهی ماند. پرسید «اصلا یک کلمه هم از حرفامو گوش نکردی، نه؟»
    هنک صدای برخورد سم ها بر روی سنگ را زمانی که سوار ها از پل قدیمی عبور می کردند بشنود. «شنیدم. دیگه چیزی نداریم.»
    پان ناله ای کرد و رفت تو. یکی از سوارها از بقیه جدا شد و کنار نرده ها توقف کرد. «هی تو، کشاورز.»
    هنک دست از شن کش کردن بر نداشت. نیم نگاهی به بالا انداخت . «کوزه گرم نه کشاورز. می بینی؟» به کوره ی پشت خانه اشاره کرد. سال ها بود که کوره را آتش نکرده بود اما اگر گِل مناسب گیرش می آمد و پسر هایش روزی بر می گشتند حتما دوباره شروع می کرد.
    سوار گفت «خونواده ات رو جمع کن پیر مرد.» طاق کلاهش را با دست بالا زد و چهره ی زیاده کم سالش هویدا شد. هنک به جای استفاده از زبان سرش را به علامت قبول پایین برد. سوار گیاهان را له کرد و به سمت روستا راند. دور شدن سوار را نظاره کرد و گلویش را خاراند. پان در میان درگاهی مضطرب انتظار می کشید. شن کش و لباس کارش را پرت کرد. «لعنتی»

    #

    سروان (دِروال) به بعضی از صورت های اطراف نگاه کرد. «این خواسته ی پادشاه است. ایشان به شما اطمینان می دهند که جنگ را تقریبا پیروز شده ایم. عده ی ناچیزی از شورشی ها باقی مانده اند. حالا لطفا خودتان تصمیم بگیرید.» شنل اش را از پشتش گستراند و روی و روی تخته چوبی نشست.
    لحضاتی طولانی با سکوت گذشت. روستاییان به شعله ی آتش خیره شدند.
    «من نمی ...» (جِرن) کلامش را ناتمام گذاشت و گردن کلفتش را مالید.
    پان از آن طرف حلقه گفت «خب بگو حرفتو.»
    جرن خجولانه به اطراف نگاه کرد «من نمی فهمم. اگه جنگ رو تقریبا پیروز شدین، پس اصلا چرا باید چیزی لازم داشته باشین؟»
    دروال لبخندی دوستانه زد. «استراتژی های پادشاه به کمک دانش بهترین پیشگویان و دانشمندان کشور اتخاذ می شوند. ایشان کوتاه ترین مسیر پیروزی را انتخاب می کنند. هر چه زود تر خواسته های ایشان را براورده کنیم زود تر پیروز می شویم. و نهایتا صلح سریعتر اتفاق می افتد.»
    به نظر اغلب نفرات قانع شدند. (وِب) پینه دوز روستا پرسید «خب، حالا چطور تصمیم بگیریم؟»
    (تِت) بلند شد «چوب می کشیم[1] .»
    پان گفت:«فکر کنم قضیه رو نگرفتی تِتی.» بعضی ها خنده ای پیش خود کردند. «پادشاه خوش شانس ترین رو می خواد؛ کسی که بیشترین جزبه روحانی رو توی روستا داره.»
    تت رو در هم کشید «خب هرکی انتخاب بشه هم...»
    «...بد شانس ترینه. بشین سر جات لطفا.»
    دوباره سکوت برقرار شد. یکی گفت «(رِل) چطوره؟ پولداره.»
    هنک گفت «نه از وقتی کارگاهش تابستون پارسال آتیش گرفت. حالا به بدبختی می گذرونن.»
    (رورا) زیباترین دختر روستا بلند شد. «خودت چی هنک؟ تو بودی که گذاشتی پسراتو ببرن برای قربونی کردن. تو گذاشتی میلت بره.»
    پان بلند شد « خفه شو دختره. همه می دونن که نمی تونی پاهاتو چفت نگه داری. دهنت رو چفت کن حداقل.»
    هنک سرش را پایین انداخت و گفت «فکر نکنم من به کارشون بیام.»
    دروال دستی به انتهای ریشش کشید. پرسید «ریش سفید روستا کیه؟»
    برخی از روستایی ها آه کشیدند و بقیه دمق به آتش خیره شدند. وب گفت «(لِث) همین سه هفته پیش مرد. پیره زن تقریبا هفتاد سالش بود.» به اطراف نگاه کرد «حالا کی از همه پیر تره؟»
    تت گفت «(بِلار) شصت و شیش سالشه.»
    پان جواب داد «پلار کَره و همه اش خوابه. هنک پنچاه و هشت سالشه .اون بایست تصمیم بگیره.»
    جرن پرسید «پس الان اون ریش سفیده؟»
    یکی گفت «فکر نمی کردم اونقدرام پیر باشه!»
    هنک سرفه ای کرد و گلویش را صاف کرد. «من ... من می گم که. منظورم اینه که، می خوام بگم» ساکت شد و به چشم های منتظر همسرش چشم دوخت. «می خوام بگم که ما دیگه نمی تونیم یکی دیگه رو از دست بدیم.» پان با تکان دادن سر تایید کرد.
    دروال رانش را از زیر زره پوش خاراند. «اما باید یک نفر رو انتخاب کنید.»
    پان گفت «چرا بنو نباشه؟» تمام روستا ساکت شد. «یک سال و نیمه که اینجاست. دو تا اسب داره با اون ارابه ی کذایی. تو رو به خدا، با خیمه شب بازی زندگیش رو می چرخونه.
    جرن با دودلی گفت «گرچه بچه ها هم دوستش دارن.»
    پان پرسید «به نظرت خوبه اگه گرسنگی بکشن؟ نمی تونیم کسی دیگه ای رو برای وقت درو از دست بدیم.»
    تت پرسید «حالا خوش شانس هست؟»
    هنک پرسید « به کسی که با عروسک بازی پول در می آره چی می گین؟ فکر نکنم حتی یه روز هم کاری که کار باشه تو زندگیش کرده.»
    روستاییان ساکت شدند و به دروال و مردانش چشم دوختند.
    دروال در حالی که از نشیمن گاهش بر می خواست گفت « برای من که خوبه. الان کجاست؟»
    جرن گفت «قبول کرده که تا وقتی که ما توی جلسه ایم مواظب بچه ها باشه.»

    #
    «من شاهزاده نیستم. گفتم که شاهزاده نیستم!» پسر روستایی چانه اش را بالا برد و رویش را به طرف دیگر کرد و بچه ها خندیدند. «من روستایی به دنیا آمده ام و روستایی هم بزرگ شدم. همیشه همین بوده ام.»
    شوالیه به روی یک زانو خم شد. «حتی با انکارتان ثابت می کنید که حق با من است، سرورم. فقط یک شاهزاده می تواند با بزرگ ترین جنگجوی روی زمین مخالفت کند. شیر ها وقتی جوانند به گربه می مانند.»
    «گیرم که تو درست می گی و من یک شاهزاده ام. از من چی می خوای؟»
    شوالیه عاجزانه گفت «حکومت پدرتان را، آنچه برادر شرورتان از شما دزیده، پس بگیرید. شما جانشین بر حقش هستید!» شوالیه شمشیرش را از نیام کشید و بالا برد. «قسم می خورم که به شما خدمت کنم و شما را به تخت پدرتان برگردانم.»
    بچه ها هو کشیدند و فریاد زدند. «بجنگ! جنگ! قبول کن!»
    روستایی یک دستش را کنار گوشش گرفت. « فریاد دوستان وفا دارم را از دورترها می شنوم!» بعضی ها به آخرین جمله خندیدند. «خیلی خب، خیلی خب! همون کاری که می گی رو می کنم و به حرفت اعتماد می کنم.»
    صدای تشویق ها بلند تر شد. آنقدر بلند که جمله ی پایانی روستایی در صحنه ی اول میان سر و صدا ها گم شد. بنو از پشت صحنه کاغذی بیرون آمد و همه ی بچه های روستا با هم ناله سردادند.
    (مِی) یکی از دختر های روستا گفت «آقای بنو لطفا بازم بگین!»
    «نه.» بنو با لته ای عرق روی سر بی مویش را گرفت. « این تو مثل جهنم شده.»
    یکی دیگر از بچه ها پرسید «مثل چی ؟»
    بنو نشست «یکی در رو باز کنه یه کم هوا بیاد. لعنتی کاش می شد بیرون انجامش بدم.»
    یکی در را باز کرد و درون کالسکه در همان لحظه خنک تر شد. (نِم) پسر جرن پرسید «چرا نمی تونی؟»
    «عروسک ها یه عالم تیکه های ریزه پیزه دارن. خطرناکه شب بیرون ببرمشون. ضمن این که هرکدوم از شما بی شرف ها احتمالا هر چیزی رو که جا بزارم بدزدین. چرا مامان باباهاتون شما کرمای فوضول رو نخوابوندن؟
    می با صدای بلند جواب داد «چون خیلی گرمه برای خوابیدن. کچل شکم گنده بی شرف.
    بنو بلند شد و خرناسی کشید. بچه های روستا به طرف در هجوم بردند و به هر طرف پراکنده شدند. قبل از برگشتن به داخل نعره کشید «دیــــگه این طرفا نبینمتون!»
    چشمان قهوه ای نم به او دوخته بود.
    بنو از سر راه کنارش زد «بازم تو؟»
    نم پرسید «بهش فکر کردی؟»
    «آره.» بنو جارو را بدست گرفت و شروع کرد به جارو کشیدن.
    نم دسته ی جارو را از دستش قاپید و کار را ادامه داد. «خب؟»
    «نه.» بنو رفت پشت صحنه عروسک ها ی روستایی و شوالیه را روی میز خواباند. «گفتی بابات چه کارست؟»
    نم همانطور جارو می کشید «چوب بر.»
    «برو ریزه کاری های چوب بری رو ازش یاد بگیر. کار باباتو پی بگیری بهتره.»
    نم گفت«نه.اسم اون نمایش چیه؟هیچ موقع اسم نمایشا رو نمی گی.»
    «شاهزاده ی فقیر.» بنو مشتش را کوبید روی میز. «اصلا ربطی به من نداره. برو با بابات صحبت کن.»
    «پس اگه بابام مشکلی نداشته باشه می شه وایستم کنارت یاد بگیرم؟»
    «نه، برو بیرون، برم نگرد.» یک تکه چوب اجاقی را دست گرفت که پرت کند. نم جارو را انداخت و به سمت در فرار کرد.
    بنو عروسک ها را با دقتی به میخهای روی دیوار آویخت که نخهایشان گره نخورد.
    گفت «بهت گفتم بزن به چاک.» وقتی برگشت سه مرد مسلح را دید که میان در ایستاده اند.
    «شما دیگه کی هستین؟»
    یکی از مردهای پسرک را هل داد و گفت «برو خونه پسر جون.»
    نم یکی دو قدم عقب رفت و گفت «نه. می خوام بمونم.»
    بنو شانه بالا انداخت «این توله یه کمی کج خلقه.کارش نگیرین.چی می خواین.»
    مردان مسلح به هم نگاه کردند.یکی شان قدمی جلو آمد «شما باید بنو باشی.همون عروسک گردان. من سروان دروال ام.»
    بنو گفت «اگه برای نمایش اومدین برین فردا بیاین.»
    دروال پرسه ای درون ارابه زد و به قفسه ای که عروسک ها در آن چیده شده بودند نگاه تحسین برانگیزی کرد «همه جور عروسکی داری.»
    بنو برای خودش یک فنجان شراب ریخت «همین طوره.»
    دروال یکی را برداشت و بین انگشتانش چرخاند «خیلی جالبه.خودت درستشون کردی؟»
    بنو داد زد «بهشون دست نزن حروم زاده.»
    دروال پوزخندی کرد و بادقت عروسک را به جایش در قفسه برگرداند. «ببخشید. متاسفانه باید عرض کنم که شما به خدمت در ارتش شاهنشاهی احضار شده اید بنو.»
    بنو خنده ای خالی از خوشمزه گی کرد. «پادشاه به خدمت من نیاز داره؟»
    «به عبارت دیگر شاه (التنیل) هفتم دستور داده که خوش شانس ترین و مبارک ترین مردان کشور خودشان را برای جنگ معرفی کنند. اهالی روستای شما به این نتیجه رسیدن که تو مرد خوش شانس این روستایی.
    بنو فنجان دیگری پر کرد. «حتما جنگ خیلی افتضاح شده، یا این که شاه عقلش رو از دست داده.»
    «خفه شو.» یکی ازمردان مسلح قدمی به جلو گذاشت «حواست باشه داری چی می گی.»
    بنو جواب داد «مگه نشنیدی؟ من خیلی خوش شانسم، اگه منو بکشی با دست خودت خودتو کشتی.»
    دروال دستانش را به طرفین باز کرد «تمومش کنید. برای حرکت آماده شو.»
    بقیه ی نظامی ها عقب کشیدند.
    دروال در حالی که دستانش را پشتش گره کرده بود گفت «باید مراقب باشی. اگه یکی به شوخ طبعی من اینجا نبود الان مرده بودی.»
    بنو با ضربه ای ناگهانی پشه ای را روی گردنش له کرد «هیچ وقت یاد نگرفتم درست حرف بزنم. پس اوضاع جنگ تو (تاوتن) اینقدر وخیمه.»
    نم گفت «من فکر می کردم شاه داره جنگ رو برنده می شه.»
    بنو و دروال با هم به رو به سمتش گرداندند. دروال در حالی که سرش را به بنو می کرد و روی چهار پایه ای می نشست پرسید «کجا خدمت کردی؟»
    بنو صدای انگشتانش را در آورد «سیزده سال پیش توی جنگ مرزی. اینورا مردم بهش می گن مرزی. نمی دونم چه فایده ای می تونم داشته باشم. روزای سربازیمو خیلی وقته پشت سر گذاشتم.»
    «خب اینش به من ربطی نداره. نمی تونی آینده ات رو توی گذشته ات چال کنی. یا این که با ما می آی، یا ما می کشیمت و این کلبه و همه ی عروسکاشو به خاکستر می شونیم.»
    نم مشت هایش را گره کرد «شما نمی تونین همچه کاری بکنین.نمی ذارم ببرینش.»
    بنو زیر لب گفت «ساکت باش پسره کم عقل. حرفی ندارم. میام.»
    دروال سرش را پایین برد و خارج شد.
    نم مشت هایش را در دوطرف بدن گره کرده بود «باورم نمی شه داری همچه کاری می کنی. چرا تو رو می خوان بفرستن؟»
    بنو گفت «بسه دیگه. تو استخدام شدی، دیگه گریه نکن. هواست به عروسک ها وکلبه ام باشه. من هم در ازاش بهت هر چی بخوای یادت می دم. باشه؟»
    نم تمام مدت بنو را نگاه کرد که چیز هایی را داخل کیسه ای ریخت، شنلی را به دوش انداخت و بدون هیچ حرفی رفت.

    #
    هزار گام منظم از پل متحرک چوبی گذاشتند. دژکوب ها و تبر ها در دیواره ی دروازه شکستند و خرد شدند. موج تیر ها از دیواره های قلعه فرو ریخت. بدن های بی جان به داخل خندق پرت شدند. باز پاها توفان وار به سمت پل گام بر داشتند و کوبیدن دروازه ادامه پیدا کرد. بنو زیر قسمت ناپیدای پل متحرک در دهانه ی خندق نشست. گِل سپر زنگ زده اش که تنها وسیله ی دفاعی اش بود را پوشانده بود. چند تکه پارچه وصله پینه شده به تن داشت. به یک قرص نان خشک گاز زد و دسته ای دیگر از بدن ها ی بی جان به داخل خندق افتادند. یکی از تن ها از روی کُله ی بدن ها خزید و خود را چهار دست و پا به دهانه ی خندق رساند. بنو به تیری که به پهلوی مرد فرو رفته بود چشم دوخت. پرسید «زخمی شدی؟»
    به جلو خم شد و دستی به محل تیر کشید. پیکان از زره رد شده اما به پوست نرسیده بود. بنو زیر لب گفت «خوش شانس. نوشیدنی می خوای؟»
    مرد مشک را به دست گرفت و هورت کشید. بعد مقداری به صورتش پاشید. نوجوانی کم سن بود تقریبا به سن و سال نم در روستا. پسر گفت «ممنون.» تیر را از زره بیرون کشید، نگاهی کرد، پرتش کرد و در حالی که بر می خواست ادامه داد «من (جین) ام.»
    «بنو. مثل این که خیلی خوشت میاد بمیری؟ نه؟ حداقل یه دقیقه بمون نفسی تازه کن. بعد اگه دوست داشتی برو بمیر.»
    «منظورت اینه که اینجا قایم بشم؟»
    «آره. قایم شو. خب حالا؟»
    بنو با چاقویش یک قسمت دیگر از نان را تکه کرد «شما بچه ها همتون اینقدر کله خرین؟ یا من احمقارو به خودم جزب می کنم؟» تکه ای را به جین پرت کرد. «اهل کجایی؟»
    او در حالی که نان را در لقمه های بزرگ قورت می داد گفت «تا حالا اسمشو نشنیدی.»
    شانه بالا انداخت «مطمئن نباش.» و از پی صدای دژکوب ها که همچنان ادامه داشت نیم نگاهی به بالا انداخت. «چی شد که از اینجا سر در آوردی؟»
    جین گفت «من خوش شانس ترین مرد روستامون ام.»
    «چه طور؟»
    «بابا و مامانم وقتی من بچه بودم مردن.» جین کلمات را بدون هیچ رنج یا تلخی ادا کرد. انگار که درباره ی وضعیت آب و هوا نظر می داد.
    بنو زیر لب گفت «بهترشون بوده از دست یک بچه بی خانواده و بی وابسته خلاص شن. هیشکی دلتنگش نمی شه.» عرق روی کله ی بی مویش را پاک کرد «دهاتی ها از حیوونا هم بدترن.»
    جین روی پا ایستاد «خفه شو. تو هیچی در موردشون نمی دونی. شهری ها بودن که این جنگ مزخرفو راه انداختن.»
    «بعد که همه ی این قضایا تموم بشن می خوای برگردی خونه؟»
    جین گفت «آره.» بنو موهای روی چانه اش را خارشی داد و لبخند زد «اگه می تونستی...» بعد مکث کرد وبرای مدی کلمات را در دهانش مزه کرد « اگه میتونستی همین الان یک چیزی بخوری چی می انتخاب می کردی؟»
    بدن جین از افتادن لش های جدید درون خندق لرزه ای کرد «نمی دونم! گوشت کباب شده؟»
    «گوشت کبابی؟ پس دختر خوشگلی که منتظر برگشتت باشه نداری؟ هاه؟»سقلمه ای به شانه اش زد و خنده ی گشادی کرد «از دست شما بچه های امروزی.»
    جین به آرامی خندید و ظاهرا خیالش آسوده تر شد.
    بنو دست هایش را به هم زد تا تمیز شود و بلند شد «همینجا وایستا. باشه؟»
    جین پرسید «کجا می ری؟»
    سرش را به سمت قلعه گرداند «اون تو.» چکش، میله ها و طنابش را برداشت. «از پایین فاضلاب. تقریبا دو ساله که این بیرونم. فکر کنم وقتشه برگردم خونه.» چفت پلاک سینه اش را باز کرد و گذاشت بیفتد.
    جین سرش را از بارش نارنجک ها ی خشتی شعله وری که همه جا می افتادند قایم کرد. «به همین آسونیه، ها؟»
    «اگه می خوای زنده بمونی همین جا بمون.» بنو پا به آب گذاشت. یک ترکه نی تو خالی را بین دو لب گرفت و پایین رفت. دست مال دست مال راهش را از کناره ی دیوار سنگی پیش گرفت. همانطور که می گذشت مرده ها از نا پیدای زیر به او چنگ می انداختند و او راهش را به درون فاضلاب مرطوب و لزج پیش گرفت.

    #
    پرچم های سفید در باد موج بر می داشتند. هزار جنگجو با تبر، نیزه و شمشیرهاشان خبردار ایستاده بودند. نور قرمز کدری از میان سلاح های جمع شده می جوشید.
    یک جارچی گامی به جلو برداشت «با عنایت به نفوذ قهرمانانه گروهبان بنو اسپیرمن به قلعه ی (یارِب) پادشاه وی را به درجه ی گارد داخلی منصوب می کنند.»
    پسری ملبس به ابریشم آبی یک کلاه خود آهنی با پری سفید بر رویش را نزد بنو برد. بنوآن را به دست گرفت و با احترام بالای سر برد.
    بیرق نازکی از برنز به احتزاز در آمد. «گارد داخلی بنو پیش بیایید.»
    بنو سی قدم اندازه شده را به دقب برداشت و سپس ایستاد. جارچی دیگری به سخن آمد «با عنایت به تلاش بی دریغ گارد داخلی جناب بنو در گشودن دروازه ی مخفی قلعه ی یارب، پادشاه به ایشان طبقه ی بیرق قرمز و همچنین مباشرت در امور پنج عدد از روستا های استان (کُل) را واگذار می کنند.»
    پسر دیگری زره پوشی را پیش آورد و به بنو در پوشیدن کمک کرد. بویی داشت که انگار قبلا کسی در آن مرده باشد. یک نفر پرچم نقره ای رنگی را به سمت آسمان بلند کرد. در نور خورشید به مشعل سرخی تبدیل شد. ژنرال کهنه کاری که ردای قرمز روشن به تن داشت با شلاق اسب به او علامت داد که نزدیک تر برود. «پادشاه با شما صحبت خواهند کرد.»
    صد غلام تخت روان طلایی درخشانی را به دوش آوردند. گارد خونین با زره پوش های فلزی حلقه ی تنگی در اطرافش ساختند. هر کدامشان نیزه ای از آهن سیاه با خود داشتند. پرده های ابریشمی با مهر سلطنتی که یک نوک تیر نقره ای رنگ بود پادشاه را درون خود مخفی می کردند. بنو صورتش را به زمین خشک گذاشت.
    صدای آرامی از درون پرسید «بنو، درسته؟»
    بنو پاسخ داد «بله سرورم.»
    «به من گفته شده که تو کهنه سرباز جنگ پدرم با قبایل (یول) بودی. که قبل از این قضایا با خوانواده ات گوشه ای در آرامش زندگی می کردی.»
    «احتراما خیر سرورم. من خانواده ای ندارم.»
    یکی از اعضای گارد خونین به بنو نگاه کرد. «کسی مجاز نیست با عالیجناب مخالفت کند.»
    پادشه گفت «کافیه. نمی تونیم انتظار داشته باشیم که عوام نزاکت دربار رو رعایت کنند. اما یادت باشه بنو،تو به تازگی به طبقه ی اشراف اضافه شدی و باید سریع یاد بگیری.»
    «به روی چشم سرورم.»
    صدای زمزمه ای از پشت پرده های سیاه به گوش رسید. «سال های سختی در پیش داریم. به پیروزی های خیلی بیشتری نیاز خواهیم داشت، به امثال تو نیاز داریم تا جنگ را با قاطعیت پیروز بشیم. شورشی ها یک بیماری اند. یک عفونت. اقیانوس های خون و کوه های اجساد از این جنگ به پا خواسته اند و اینها باید قصاصش رو بدهدند.»
    «بله سرورم.»
    پادشاه به نظر مضطرب گفت «دوست دارم آزادانه حرف بزنی.»
    بنو لحظه ای کلام را در دهانش مزمزه کرد. «کشورانتظار صلح را می کشد عالیجناب.»
    «صلح. چه وقت؟»
    «به سرعتی که مقدور باشد.»
    «به چه قیمتی؟ اگر امروز من شورشی ها را ببخشم فردا باید چه چیزی را ببخشم؟ حتی روستایی ها هم باید این رو بفهمند.»
    «بله سرورم.»
    «گفتم راحت صحبت باش.»
    بنو گفت «اکثر مردم براشون اهمیتی نداره. نه تا وقتی که شما محصولاتشون رو می دزدین و بچه هاشون رو برای کشته شدن می گیرین. این طوری اونا همونقدر از شما متنفر می شن که از شورشی ها یا دشمن. شاید هم بیشتر از اونا.»
    «درسته. اما همه دوست دارن هر کس برای خودش باشه و قانونی نباشه چون همه شون کوته فکرن. البته که اونا هیچ فایده ای در وجود قوانین و مقررات و یا اربابانشان پادشاهی نمی بینن. اونا فقط وقتی متوجهش می شن که مجبور بشن برای چیز هایی که دریافتش رو معمول فرض می کردن هزینه بدن. اشتباه می گم، بنو؟»
    «خیر سرورم.»
    «فوقالعاده ترین مردان باید مسئول رهبری، آموزش به بقیه رو داشته باشند وگرنه جامعه از حرکت می ایسته. و دیگه فرقی با ماهی ها نداریم.»
    بنو نگاهی دزدکی به بالا انداخت اما به سرعت به زمین خیره شد.
    «ماهی ها بی هدف شنا می کنندو به طعمه ای که ما تدارک دیده ایم گاز می زنند. جنگ یعنی همین بنو. نظارت بشر به خودش. دو راه هست عشرت طلبی خودخواهانه یا راهنمایی هدف مند.
    بنو خودش را تحمل کرد که سر بالا نبرد. زندگی در محیط قصر، تحصیل بین کشیش ها و این که از ابتدای تولد در گوشت خوانده باشند که تو آمده ای بشر را هدایت کنی. این چیزیست که کشور را برای سال ها به سمت فقر، گرسنگی، جنگ و نا امیدی روانه کرده. یک درز در پیکره، رخنه ای که هزاران جان را به فنا داده بود.
    «حالا حرفه ات در روستا چیه؟»
    «خیمه شب باز ام سرورم.»
    خنده ی تعنه آمیزی از سمت تخت روان بلند شد. «یک خیمه شب باز در عرض چند دقیقه کاری را انجام می دهد که شجاع ترین جنگجویان و ژنرال هایم نتوانستند در ماه ها انجام دهند.»
    عصبانیتی محصوص در میان جمعیت موج خورد. اما کسی صحبی نکرد.
    پادشاه گفت «کاپیتان!» غلامان تخت روان را از جا بلند کردند و شروع به حرکت کردند. اعضای گارد خونین هم طبق اصول نظامی چرخیدند و با حرکاتی مکانیکی همراه تخت حرکت کردند.

    #
    شاخه ها ی در هم تنیده راه بنو را سد می کردند و همانطور که او در عمق جنگل فرو می رفت به همه جای تنش خط می انداختند. کلاهخود و نیزه اش را کناری انداخت و به شرق، مخالف جهت غروب خورشید و منطقه ی خونریزی ها گریخت.
    تیر ها از آسمان فرو می ریختند. پای بنو لحظه ای لغزید و به درون درخت زاری غلت خورد. «لعنتی.» مقداری از گل و لای را از بدنش کند و خودش را سر پاکرد. مردی کنار یک جنازه نشست. نیزه ای به ران جنازه نشسته بود. بنو صدا زد «هی...، حکومتی یا شورشی؟»
    مرد برگشت. صورتش را لایه های خشک شده ی خون و گل پوشانده بود.
    بدون هیچ حالت و بدون کلمه ای. یک راست نیزه اش را به چنگ گرفت و حمله کرد. بنو نیزه را از وسط شکست و گلوی مرد را با چاقو برید. تا دو ساعت پیش هر دویشان زیر یک پرچم می جنگیدند. برای یک پادشاه.
    چند اسب نزدیک می شدند. بنو کنار جنازه ها دراز کشید. دو سوار با کمان و پرچم های سبز اسب هایشان را به سمت جنگل زار هی کردند و دور جنازه ها چرخی زدند. یکی گفت «بریم. بازم می گردیم.» آن یکی گفت «وایستا.» کمانی به زه گذاشت کشید و رها کرد. تیر چند سانتیمتر آن طرف تر از سر بنو، به نیم تنه ی جنازه اصابت کرد. سوار ها راه افتادند. بنو هیکلش را از زیر جنازه بیرون کشید. قلبش به تپش افتاده بود و به دیواره ی سینه اش ضربه می زد. بدنش را باردیگر برانداز کرد. دورتر شیپور دیگری به صدا در آمد. جست وجو به سمت مخالف حرکت می کرد.
    سه سال از وقتی که از روستا بیرون کشیده شده بود و یک سال از زمانی که به یک فرمانده ارشد تبدیل شده بود گذشته بود. از این که لباس ابریشمی و زره پوش استیلش را از تن درآورد و با شنل نظامی جنازه معاوضه کرد احساس پشیمانی نکرد. قبل از این که راه بیفتد چیزهای دیگری هم برداشت: پوتین، مشک و یک چاقو.
    بنو در حالی که با خستگی و ضعف می جنگید به سمت شرق قدم برداشت. رود تیره ای درمیان علف ها ظاهر شد.آرام حرکت می کرد و سکون وحشت انگیزی را همراه با اجساد پایین می آورد. بنو وارد آب شد و تنه اش را از کنده ای که از سنگر های بالای رود می آمد بالا کشاند.
    به سمت پایین رودخانه که از آتش ها و خیمه های اردوهای قبایل شورشی در کناره های رودخانه می گذشت شناور شد.
    او کلک چوبی اش را در یکی از بسترهای آب به کناره هدایت کرد و خزان خزان خود را به ساحل رساند. دیگر خبری از علف های کشیده نبود حالا رود در زیر سایه ی عمیق انبوه درختان پهن برگ قوس می خورد و پیش می رفت. پشتش را به درختی تکیه داد، بی رمق باسنش را به زمین کوبید و چشم هایش را بست.
    چیزی در آب توجهش را جلب کرد. یک جسد. بنو وارد آب شد و جسد را به رو چرخواند. صورت بی حال، پف کرده و چروکیده جین به قیافه ی مرد کهن سالی می ماند. بنو او را به کناری روی خشکی کشاند، کنارش نشست و برای مدتی به صورتش زل زد. خسته تر از آن بود که چیزی احساس کند یا حتی فکر روشنی را درسرش بگرداند. اسبی از جایی همان اطراف شیهه کشید. بنو به روی پا جهید و نیم خز خود را جایی مخفی کرد. سواران با زره های نقره ای وسیاه در طول رود می راندند. مردی با زره نقره ای جلو دار بود. بنو مثل هر غیر اشرافی دیگری تا به حال شاه را ندیده بود، اما با اولین نگاه متوجه اش شد. صورت پودر مالیده و مژه های سرمه شده. پرهای سفید در پشت کلاهخود جلاخورده اش با باد تکان می داد.
    پادشاه مشغول صحبت بود «...این شکست. تاریخ با من است. هیچ اقدام به شورشی تا به حال نتوانسته خانواده ای من را از حق به جایش خلع کند.»
    یکی از سوارها پاسخ داد «بله سرورم.»
    همانطور که از اسب پایین می آمد گفت «با همه ی باقی مانده هاشان خواهم جنگید، اگر مجبور بشوم تمام کشور را از بین خواهم برد.» زبانه اسب را به غلامی داد و گشتی در همان اطراف زد. «منطقه ی آرامی است.»
    او تا قبل از این که برای جنگ ببرندش هیچ وقت نمایش شاهزاده ی روستایی را اجرا نکرده بود. احتمالا بچه ها اهمیتی نمی دادند اگر آخرش را طور دیگری اجرا می کرد. شاهزاده حکومت را پس می گرفت و دوباره صلح را به سرزمینش باز می گرداند اما درست قبل از تاج گذاری کشته می شد. مطمئن بود که بچه ها اصلا آنطور نمی پسندیدند اما در عین حال به خاطر می سپردندش و نمی دانستند چرا. در حالی که شمشیرش را از نیام می کشید با خودش فکر کرد پایان است که اجرای خیمه شب بازان بزرگ را از خیمه شب بازان متوسط جدا می کند.

    ***
    پادشاه همانطور که بچه ها نفس هاشان را حبس کرده بودند رو گرداند.گفت «چیزی که از من می خواهی غیر ممکنه. فراموشش کن و دیگه هم حرفش رو نزن.»
    جنگجو گفت «دارید اشتباه می کنید سرورم. لطفا به حرفم گوش کنید .خواهید دید که درست می گویم.»
    پادشاه گفت «داری از من چیزی رو می خوای که ندارم. من با خودم صلح ندارم که بخوام جلوی ادامه جنگ رو بگیرم.
    جنگجو شمشیرش را کشید و بچه ها هورا کشیدند. حسی از رضایت مندی نم را در بر گرفت. بیرون کشیدن شمشیر از نیام حرکت کوچکی بود اما تمام حرکت بعدی به انجام درستش بستگی داشت. اخیرا می توانست آن را در حد شایسته انجام دهد و البته که نه به خوبی بنو.
    پادشاه فریاد زد «دست نگه دار! ارباب خودت رو به قتل نرسون.»
    جنگجو گفت «نه. من دارم یاد شما و همه ی اجدادتان را زنده نگه می دارم.»
    مردی با ردای سبز بی صدا وارد کلبه شد. ظاهرا کسیمتجه حضورش نشد مگر نم که رشته ی افکارش به هم ریخت. کمی کش داد تا دوباره به خط برگردد، اما تا خواست به خود بجنبد صحنه تمام شده بود. جنگجو شمشیرش را بالا برد و نم شمع را خاموش کرد و صفحه کاغذی تاریک شد. از پشت بیرون آمد و صدای ناله ی بچه ها بلند شد.
    «همین الان تمومش کن جناب نم.»
    نم گفت «نه. الان نه. فردا.» بچه ها تحدید آمیز پا به زمین کوبیدند «تمومش کن.»
    مشتش را به میز کوبید «همتون بیرون، کوتوله ها!» بچه ها به هم ریختند و به سمت در دویدند.
    مرد سبز پوش خنده ی بی صدایی کرد و داخل کلبه پرسه ای زد. «خوب بلدی با بچه ها سر و کله بزنی.»
    نم عروسک ها را از میخ آویز کرد و سری تکان داد «اینم مثل هر کاری یه مهارته.»
    مرد خندید و شصت هایش را در کمربندش قلاب کرد. «برو بیا توی روستا زیاده. تا جایی فهمیدم امسال محصول خوبه. تو از بچه ها مواظبت می کنی؟»
    نم با سر تایید کرد «هر از گاهی گزینه ی خوبی ام.»
    «اونا بهت چی می دن؟»
    «غذا، مشروب، نخ، ابزار.هراز گاهی مقداری پول.» مرد دستی به ریشش کشید. خیمه شب بازها توی شهر ها پول خوبی به جیب می زنند. خیلی کم پیش می آد که یکیشون جایی ماندگار بشه.»
    نم ریشخند طعنه داری کرد «چه کار می تونم براتون بکنم؟»
    «ببخش بی ادبی کردم. من (اُجن)ام. فرستاده دولت موقت. کمی خم شد و لبخند زد: به عنوان کاری برای مردم که از سال های طولانی جنگ آسیب دیده اند دولت می خواد دوباره اعضای خانواده ها رو دور هم جمع کنه و املاک و دارایی ها و وصیت های مردم رو بهشون برسونه.»
    «به نظر نشدنی می آد.»
    اجن نگاه دانسته ای تحویل داد «زمانی که سلطنتی ها شورشی صدامون می کردند هم می گفتند پیروزی ما غیر ممکنه. و اما در مورد شما جناب، گروهبان بنو اسپیرمن دستورالعمل صریحی به جا گذاشته.»
    «یعنی که مرده؟»
    اجن به طورتقریبا غیر قابل مشاهده با سر تایید کرد. «ظاهرا در (فُردز). بدنش شناسایی شد. تقریبا جنگ رو به در برده بود اما، خیلی ها همین طور شدند.
    نم به روزی که او را بردند فکر کرد. مردم روستا نمی خواستند او را به کشتن بدهند، نه پدرش، نه هنک و قطعا نه پان، با این حال دست همه شان به خون او آلوده بود. خوش شانس ترین مرد روستا، بیشتر همان صرف نظر کردنی ترین بود.
    نامه ی لوله شده ای به دستش داد و تا کمر خم شد «خیلی جاهای دیگه هست که باید برم. نم ناشیانه احترام را پاسخ گفت و اجن چرخید و بیرون رفت.
    نم نشست و مدتی به نامه خیره شد. انگشتش را روی سطح ترک خورده و مهر قهوه ای کاغذ کشید. او نبود که می بایست نامه را می خواند. آیا او واقعا تنها کسی بود که بنو می توانست برایش بنویسد؟
    کسی در زد، پدرش جرن داخل شد و در میان در سرش را خم نگه داشت.سلام پسر.
    «هی» از کی موقع دیدن پدرخودش غیر عادی رفتار می کرد؟
    جرن پشت دستش را خواراند. مامانت دلتنگی می کند. اخیرا خیلی وقتت رو اینجا می گذرونی، فکر می کنه شاید هیچ وقت بر نگردی.
    «سرم شلوغ بوده.»
    جرن اطرافش را نگاهی کرد. «خب هرازگاهی یه سری بزن. خودتو توی تاریکی حبس نکن. خوب نیست.»
    نم انگشت هایش را به هم فشار داد «من دیگه بچه نیستم بابا.»
    جرن سرش را پایین بالا کرد «می دونم. می دونم. امشب می خواد تاس کباب درست کنه. یه پر گوشتش رو.»
    نم به نامه ی باز نشده روی میز نگاه کرد «بنو مرده بابا.»
    جرن رو در هم کشید. و سرش را تکانی داد. «فکرش را می کردم. درست نبود. الانم درست نیست. مرد خوبی بود، جدا از شهری بودنش. ازش خوشم می آمد.» زیر نگاه سنگین نم دست از حرف کشید. امیدوارم برای شام سر و کله ات پیدا بشه. چیزی نمانده بود که موقع رفتن سرش را به چهار چوب در بزند.
    نم قبل از این که نامه را بخواند مدتی در تاریکی نشست .بعد رفت خانه.

    ***
    [1] راهی است برای انتخاب یک نفر از میان یک جمع. رویه بدین صورت است که به تعداد نفرات چوب ترکه ی کوتاه گزینش می شود. همه ی چوب ها مگر یکی هم اندازه اند. ترکه ها را کنار هم در یک دست نگه داشته، رو به نفرات می گیرند. هر نفر یک چوب را به اتفاق بر می دارد. آن یکی که چوب متفاونت(عموما کوچک) را برداشته منتخب است.

    ***
    درباره نویسنده: کریستن لی نپ خیلی چیز ها هست. نویسنده ی برنده جایزه، بازیگر، فارغ التحصیل دستیار معلمی و دانشجوی دانشگاه فلوریدای شمالی. با این حال او تمام انواع نثر را دوست دارد.


    منبع:

    بوطیقا (خانه ادبیات داستانی)

    http://butiqa.blogfa.com/post-311.aspx
    ویرایش توسط butiqa : 28th December 2011 در ساعت 10:44 PM

  2. کاربرانی که از پست مفید butiqa سپاس کرده اند.


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. خرید از سوپر مارکت مجازی در ایستگاه مترو کره جنوبی
    توسط * Robo milad * در انجمن تازه های تکنولوژی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 8th July 2011, 12:04 PM
  2. خبر: معرفی ایستگاه مرکزی در نمایشگر (Central Station)
    توسط dvdtools در انجمن لپ تاپ
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 28th June 2011, 09:10 PM
  3. خبر: ایستگاه عرضه دام بهداشتی در شمال تهران راه اندازی شد
    توسط diamonds55 در انجمن اخبار هنری
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 7th December 2008, 02:58 PM
  4. راه اندازی ایستگاه تلفن همراه در 'اورست' توسط چینی ها
    توسط SOURCE MOBILE در انجمن اخبار تلفن همراه
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 28th November 2008, 12:23 PM
  5. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 30th October 2008, 08:23 PM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •