با آخرین حرف شعر قبلی یه شعر بگید!
شروع:
نيازارم ز خود هرگز دلي را
كه مي ترسم در آن جاي تو باشد
نمایش نسخه قابل چاپ
با آخرین حرف شعر قبلی یه شعر بگید!
شروع:
نيازارم ز خود هرگز دلي را
كه مي ترسم در آن جاي تو باشد
دل كه آشفته روي تو نباشد دل نيست
آنكه ديوانه خال تو نشد عاقل نيست
من از خدا خواستم،
نغمه هاي عشق مرا به گوشت
برساند تا لبخند مرا
هرگز فراموش نكني
نه انگار کسی نیست مشاعره رو ادامه بده.:-w
بازم خودم:">
تا که بودیم نبودیم کسی**************************کشت ما را غم بی هم نفسی
تا که رفتیم همه یار شدند ************************خفته ایم و همه بیدار شدند
قدر آیینه بدانید چو هست *********************** نه در آن لحظه که افتادو شکست
تو روح ســـبز بارانی , من آن نـــیلوفر خــــواهش
بیا بنشین کنارم سبز و بنشان خواهشم را سبز
می برم، تا كه در آن نقطه دور
شستشويش دهم از رنگ گناه
دلا امشب سفر دارم،چه سودایی به سر دارم
حکایت های پر شرر دارم،چه بزمی با تو تا سحر دارم
مثله پروانه ای در مشت
چه آسون میشه ما رو کشت
توي يك نامه نوشتم : همه زندگيم شدي تو
تو جوابم دادي اما : زندگي هست ، اما بي تو
من نوشتم كه : يه روزي دل را باختم توي چشمات
تو به من مي گي كه : اون روز هوسي بوده تو چشمات
من نوشتم كه : هوس هم ،مي تونه يه عشق پاك شه
تو نوشتي : زندگي هم ، مي تونه بي تو بنا شه
من نوشتم كه :شدم آب ، همچو شمعي رو به دريا
تو نوشتي : خسته ام من ، رفته اي ديگه ز يادا
من نوشتم : اما اينجا ، همه ياد تورو كردن
تو نوشتي : اينه دنيا ، دل به ديگري سپردن
من نوشتم : چه كنم من ، كه بشي تو يار خونم
شاعر : مهدی
مردمو مسخره کردید با این ادبیات زیبا******************************در فروم نیست جای این کار بروید جای دگر
ر بده :lol:
خم زلف تو دام کفر و دین است.........................زکارستان او یک شمه این است
جمالت معجز حسن است لیکن ........................حدیث غمزه ات سحر مبین است
زچشم شوخ تو جان کی توان برد.......................که دایم با کمان اندر کمین است
بر آن چشم سیه صد آفرین باد .........................که در عاشق کشی سحر آفرین است
عجب علمی ست علم هیئت عشق...................که چرخ هشتمش هفتم زمین است
مشو حافظ زکید زلفش ایمن ...........................کهدل برد و کنون در بند دین است
شاعر مهدی
مرغ سحر ناله سر كن/داغ مرا تازه تر كن
آرزویم این است
نتراود اشک در چشم تو هرگز
مگر از شوق زباد
دل میرود ز دستم صاحبدلان خدا را/دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
الا اي خالق جان خالق گل ................. پديد ارنده ي هر صبح و سنبل :d
اگه اشتباه بود ببخشيد چون هيچ تجربه اي در زمينه ادبيات ندارم
لا لا لا گوله پونه ............. با با رفته به كارخونه
تو را من چشم در راهم
شبا هنگام
بگریم زحسرت همه شام تاروز
توگویی سپندم براین آتش طور
در این درگه که گه گه که که و که که شود ناگه مشو غره به امروزت که از فردا نیی آگه
من ملک بودم و فردوس برین جایم بود آدم آورد در این دیر خراب آبادم
مگر دست اندیشه مایی ای گل؟
که زلفش به عجز و تمنا گرفتی.