-
مینیمال هایی برای تو که نیستی!
مینیمالیسم در ادبیات
کمینهگرایی در ادبیات، سبک یا اصلی ادبی است که بر پایه فشردگی و ایجاز بیش از حد محتوای اثر بنا شدهاست. مینیمالیستها در فشردگی و ایجاز تا آنجا پیش میروند که فقط عناصر ضروری اثر، آن هم در کمترین و کوتاهترین شکل، باقی بماند. به همین دلیل کم حرفی از مشخصترین ویژگیهای این آثار است.کمینهگرایی ادبیات داستانی را با بیانهای زیادی از جمله «کوتاه نویسی» و «داستان کوتاه کوتاه» خواندهاند. کوتاهنویسی مینیمالیستها نظر بسیاری از منتقدان ادبی را به خود جلب کرد، آنها نظر موافقی با اینگونه داستانها نداشتند. زیرا به عقیده آنها مینی مالیستها بیش از حد شاخ و برگ عناصر داستان را میزنند و لطف و روح داستان از بین میرود. منتقدان، کمینهگرایی را با نامهایی مانند «واقعگرایی سوپرمارکتی»، «آدامس بادکنکی شیک» و «سادهگرایی پپسیکولایی» خواندند.
از مهمترین نویسندگان این سبک میتوان به ریموند کارور اشاره کرد.
منبع
-
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
# احسان پرسا
فلسفه فاصـله میان انگشتان را
نمیفهمیدم !
تا این که دستم را گرفتی ...
===
دوربین را تنظیم کردی
و گفتی: بخند..
عکسی گرفتی و رفتی
و من هنوز دارم می خندم ..
===
قرمز ، دوست داشت ..
کاش بود
و این اشک ها را می دید !
===
یک بوسه
قانع کننده تر از صد دفتر شعر است
می روم باز هم بنویسم ..
===
تو
مرا به عصر حجر بر میگردانی
زمانی که آدم
چای را
با خنده حوا
شیرین میکرد …
-
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
#رضا کاظمی
از هر جهت که بیایی
مرا خواهی یافت.
در من هنوز میسوزد
آتشی که وقتِ رفتن افروخته بودی!
===
بیا با هم حرف بزنیم
مثل خورشید با گل آفتابگردان
تو بگویی وُ
من دورت بگردم!
===
داستانِ بلندِ تو را
کوتاه مینویسم،
" تو خود حدیثِ مُفصَّل بخوان از این مُجمَل " :
آمدی. ماندی. رفتی!
===
میگریزی از من
درستْ مثلِ اسبی وحشی
رَمنده از هر جنبشی در علفزار ..
بمان !
قول میدهمْ نفسدرسینهحبسْ
فقط نگاهاَت کنم ..
===
چه میکنی باد !
عطرِ موهاش را جای دیگری بپاش
این خانه ،
خودش ویران است !
-
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
# نیما معماریان
باران
آبرویم را خرید
شبیه مردی که گریه نمیکند
به خانه برگشتم!
===
تا چند خانه
دورتر از خانه یمان
درختها هم غمگیناند
نه اینکه مشکلی پیش آمده باشد
نه ...!
تو نیستی
===
خودکشی
رسیدن به توست
ارتفاع نمیخواهد
===
سر تکان داد
گربهی آریایی
دل یک قوم شکست
===
ویرانَم کردی
شهر به شهر دنبالَت دویدم
آذربایجان رفتهای؟
-
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
# عباس معروفی
دنیا
پُر از آدم هایی ست
که همدیگر را گم کرده اند !
====
می روی
تمام که نمی شوی
تنها میروی و من
به رد پایت
که روی زندگی ام مانده
خیره می شوم
====
من از هفت سنگ می ترسم
می ترسم آنقدر سنگ روی سنگ بچینم که دیواری،
ما را از هم بگیرد
بیا لی لی بازی کنیم
که در هر رفتنی،
دوباره برگردیم...
====
یعنی کسی
بودن خود را
در زمین عزادار است
====
حالا تو نیستی
و تباهی من
از همین لحظه آغاز می شود
====
تو ﻣﯽﺩﺍﻧﯽ
ﺍﺯ ﻣﺮﮒ ﻧﻤﯽﺗﺮﺳﻢ ،
ﻓﻘﻂ، ﺣﻴﻒ ﺍﺳﺖ
ﻫﺰﺍﺭ ﺳﺎﻝ ﺑﺨﻮﺍﺑﻢ
ﻭ ﺧﻮﺍﺏ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﺒﻴﻨﻢ !
====
چه خوب! که زمین گرد است
می روی، آنقدر می روی که باز
آنسوی زمین
می رسی به من...
====
تا بحال کسی را
به اندازه ای دوست داشته ای
که نخواهی خوابش را
بیاشوبی با صدای نفس ؟
====
-
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
# بهرنگ قاسمی
بغض ات
در گلوی من گیر کرده است!
دلم را بده
بغض ات را بگیر!
====
باید مال من باشی!
====
نمی دانم
دلتنگی ام برای چیست
و دست هایم چشم انتظار کیست
در من، کودکی دبستانی
تکیه داده است
به دیوارو مُدام به آمد و شد مردم نگاه می کند
====
ماهی ها نه گریه می کنند
نه قهر
و نه اعتراض!تنها که می شوند
قیدِ دریا را می زنند
و تمام مسیر رودخانه راتا اولین قرار عاشقی شان
برعکس شنا می کنند!
http://axgig.com/images/94877800215712997941.jpg
-
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
# سید علی صالحی
من از عطر آهسته ی هوا می فهمم
تو باید تازگی ها
از اینجا گذشته باشی
====
اندازه ندارد! پايان ندارد!
گويی بايستی بر ساحل اقيانوس و
موجهای کوچک و بزرگ مکرر را
بی انتها، بشماری...
====
من،
از میان همه شما
منتظر کسی بودم که نیامد
====
کاش کسی می آمد
کسی می آمد و از او می پرسیدم
کدام کلمه چراغ این کوچه خواهد شد؟
کدام ترانه شادمانی آدمی؟
کدام اشاره،شفای من؟
====
من
آنقدر دیوانه ام که
دریا به دیدن ام می آید
====
پشتِ پرچينِ اردیبهشت
منتظرت میمانم..
====
اگر مُردهای، بيا و مرا بِبَر،
و اگر زندهای هنوز،
لااقل خطی، خبری، خوابی، خيالی؛
بیانصاف!
====
کسی انگار از یک جای خیلی دور
دارد مرا به اسم کوچک ام
آواز می دهد
====
باز خواهد گشت
و مرا از روی چشم های خیس ِ همیشه ام
خواهد شناخت !
http://axgig.com/images/80609670539018898720.jpg
-
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
بیا حواسمان را پرت کنیم
مال هرکس دورتر افتاد،
عاشق تر است.
اول خودم
حواسم را بده تا پرت کنم...
کیکاووس یاکیده
-
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
نقل قول:
نوشته اصلی توسط
هارمونی کا
باران
آبرویم را خرید
شبیه مردی که گریه نمیکند
به خانه برگشتم!
"نیما معماریان"
بی نهایت زیبا !!!!! واقعا عجیب و شگفت انگیز بود !!!!!!مرسی
-
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
#علیرضا روشن
همدیگر را می پوسانند سیب های یک جعبه
آدم های این زمین ..
===
ﻭﻗﺘﯽ ﭼﺸﻤﺖ ﺭﺍ
ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺑﻮﺳﯿﺪﻥ ﯾﺎﺭﺕ
ﻣﯽﺑﻨﺪﯼ
ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺑﯿﺎﻭﺭ
ﮐﻪ ﺑﺎ ﭼﺸﻢ ﺑﺴﺘﻪ
ﺩﺭ ﮐﻮﭼﻪﯼ ﺗﺎﺭﯾﮏ
ﺁﻭﺍﺯ ﻣﯽﺧﻮﺍﻧﻢ ﻭ
ﺩﻭﺭ ﻣﯽﺷﻮﻡ ..
===
ﮔﻔﺖ :
« ﭘﻠﮏ ﺑﺮ ﭘﻠﮏ ﮐﻪ ﺑﮕﺬﺍﺭﯼ ﻣﯽﺁﯾﻢ »
ﺍﻭ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ
ﻣﻦ ﭘﻠﮏ ﺑﺮ ﭘﻠﮏ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪﺍﻡ ﻭ ﻧﻤﯽﺑﯿﻨﻢ ..
===
ماشين را براي ِ خودش نگه داشت
خودش را پياده كرد
خودش را به خانه برد
براي خودش چای ريخت
خودش را به رختخواب برد
و خودش را دلداری داد
كسی كه به خودش پی برده بود ..
===
من و یارم هیچگاه همدیگر را نخوایم دید-
او به باد پاییزی می ماند
من به برگی خشک
او باد است
می آید
من برگم
می روم ..
-
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
خوش به حالت
پیش خودت هستی ..
===
خودم را به چیزهایِ بسیاری شبیه کردم
تا در فراقِ تو
شعری تازه بگویم ..
اما برعکس شد
همه یِ آن چیزها شبیه من شدند
و دردِ فراق گرفتند ..
===
من به در ِ خانه ات تکيه داده ام
عابران مي گويند نيست
به خانه ي متروکش نگاه کن
نيست
رفته است
مي گويند و مي روند
سي سال است مي گويند
نيست
رفته است
گفته اند و رفته اند
من اما
به درِ خانه ات تکيه داده ام ..
===
احساس مسافری را دارم
که باید برود
و نمی داند به کجا
بلیت سفر به ناکجا را
من
سالهاست در مشتم می فشرم
کجاست راننده ؟
فریادم بزند
که جا نمانی
کجاست ؟
===
این همه راه که آمدم
کمتر بود
از این یک قدم
که به تو مانده است ..
من مسافت را
با تپش قلبم محاسبه می کنم ..
-
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
زیبایی تو مانند ماه است
برای دیدنت
باید
شب را زنده داشت ..
===
این همه راه آمدم که تو را ببینم
حالا می گویی آن درخت را ببین ؟
ای به این اقبال ..
===
کاش این قلم
نشانی تو را می نوشت
نه در به دری مرا ..
===
در زدن را
از کلید داشتن ،
بیشتر خوش می دارم ..
===
مرا دوست نمیداری
نه
از تنهاییات میترسی
مثل باغبانی که از وحشت گرسنگی خویش
به درختی آب میدهد ..
-
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
ما آب را
براي گريستن
نوشيده ايم ..
===
خودم را رو به روی ِ آینه می نشانم
موهاش را شانه می کنم
پلک ها و صورتش را ماساژ می دهم که خنده رو شود ..
می زنم روی دوشش
می گویم
یک امروز را آدم باش / شاد باش
و بیرون که می رود
در را
پشت ِ سرش قفل می کنم
و به او فکر می کنم ..
===
منم !
غریبه ای در عکسی دسته جمعی !
میان آشنایان ..
سوال دائم بی جوابم من !
من ..
" این کیست ؟ " هستم ...
===
یک فنجان چای
با تو خاطره شد
هزار فنجان بی تو
چای ..
===
ميخواهم زندگي كنم
به كوه نگاه كنم
مثل آدم
سوار اتوبوس شوم
چاي بنوشم
با بچهام بازي كنم
اما
شعر ميگويم
دربارهي همين چيزهايي كه ميخواهم
و نميتوانم ..
-
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
# رسول یونان
ﻧﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺷﻌﺮ
ﻧﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺟﻮﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺯﯾﺴﺘﻦ
ﺧﺎﻧﻪ ﯼ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﮐﻮﭼﮏ ﺑﻮﺩ
ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻨﻬﺎ ﻣﺎﻧﺪﻡ ..
.
.
===
سیبی رها بودم
بر پهنه ی آب
و رهایی
سرگردانی بود
کاش دستهایت نزدیک بودند ..
===
نگاه کن !
چقدر سفید است
چقدر تابان
چقدر زیبا ..
فقط برف می تواند
مادر این خرگوش زیبا باشد !
===
چشمک زدی و
دور شدی
و من دنبال تو راه افتادم ..
کاش به خانه ات می رفتی
که میان قصه بود و رویا
و یا به موزه
و یا به تئاتر
اما راه به کتابخانه ها بردی
لعنت بر تو !
من ٬ حالا
سالهاست کتاب ها را ورق می زنم و
تو را نمی یابم ..
===
کاش اتوبوسی که
از جاده پایین ده می گذرد
هر روز خراب شود
وقتی خراب می شود
ما به مسافران
آب و غذا می دهیم
و آن ها به ما
لبخند و زیبایی ..
- - - به روز رسانی شده - - -
در خلاء رها شده ام
مثل انگشتانم در سوراخهای جیب !
ببین
چگونه نبودنت
فقر و بی پناهی را رقم می زند ..
از سرما می لرزم
در هوای تابستان ..
===
عشق
شكل هاي بسيار دل انگيزي دارد
مثل گل سرخ
در دست دختري زيبا
مثل ماه
بالاي كلبه اي برفي
اما من
گوش بريده ونسان ونگوگم
شكل تلخي از عشق ..
===
همیشه خواب تو را میبینم
کشتی که لنگر می گیرد٬
از چشم های ملوانان
پا به اسکله می گذاری
با چمدانی از نور و مروارید ..
همیشه خواب تو را می بینم
در بیداری
و همیشه هم
تو را میان مسافران گم می کنم ..
===
سیبی رها بودم بر پهنهی آب
و رهایی ، سرگردانی بود
کاش دستهایت نزدیک بودند ..
-
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
در آوازها
به سویت میآمدم
و باد، بالم بود
اما تو دور بودی
دور ...
همچون کوهی در رویا ..
===
نیامدنش را باور نمی کنم
غیر ممکن است او نیامده باشد
حتما ، حالا زیر باران مانده است
و نا امید و خسته در خیابان ها قدم می زند
من به باز بودن درها
مشکوکم ..
===
نه امپراطورم
و نه ستارهای در مشت دارم
اما خودم را
با کسی که خیلی خوشبخت است
اشتباه گرفتهام
و به جای او نفس میکشم
راه میروم
غذا میخورم
میخوابم و ...
چه اشتباه دلانگیزی ...
===
بهار ميآيد
عکسها پر از خرگوش ميشوند
بالکنها پر از گنجشگ
طوفان نسيم ميشود و
نسيم شانهاي براي علفزار
بهار ميآيد
دنيا عوض ميشود
اما آمدن بهار مهم نيست
مهم .. شکفتن گلها در قلب توست ..
===
با یک بغل گل سرخ میآیم !
زخمهای قلبم شکوفه کرده است
اما افسوس
کسی گلهای مرا نخواهد دید
بهار آمده
همهجا پر از گل و شکوفه است ...
===
متاسفم ای بهار زیبا !
نمی توانم دوستت بدارم
او از اینجا رفته است !
-
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
وقتی می خواهی بروی
آسمان، صاف است
راه ها، هموار
ترن ها مدام سوت می کشند
همین طور
کشتی ها
اما وقتی می خواهی بیایی
دریاها، طوفانی می شوند
آسمان ها، ابری
و راه های زمینی را نیز
برف می بندد ..
===
خواب زندگی
در درخششی ابدی ..
صدای دریا از خواب بیدارمان کرد
با سر و رویی پوشیده از خزه
پشت میز صبحانه نشستیم و
فقط آه کشیدیم
برای یک بار هم که شده
نشد
خوابهای خوب را تا آخر ببینیم !
===
زیبارویان فرانسه
زیبارویان انگلیس
همه یک طرف
تو یک طرف ..
آنها مرا
تنها به شعر میرسانند
اما تو
مرا به خانهام باز میگردانی
به همهی هستیام
در فکر توام ..
باران
به زبان ترکی میبارد ..
===
کشتیها او را به نام صدا زدند
گریه کنان
گریه کنان
گفت: « رفتم »
تا به خود بیایم و بگویم نرو
مثل ترانهای نسروده
در میان دود سیگار گم شد
داستان عشق من چنین پایان گرفت ..
===
یک عینک
یک چمدان
یک روسری قرمز
در اتاقم ..
اینجا دختری آمده است
اما خود را نیاورده است ..
-
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
نیستی
و این شب سرد و غمگین
ادامه سرمهای است
که تو به چشمانت کشیدهای ...
===
از هر جادهای که آمدهام
نفرینش میکنم
از هر پلی که گذشتهام
شکسته باد ..
عجیب است پلها و جادهها
انسان را به ساحلی میرسانند
که تا چشم کار میکند دریاست
و عجیبتر اینکه تنها ماه میتواند
از آبهای خروشان بگذرد و غرق نشود ..=
===
عشقهای از دست رفته
آوازهایی غمانگیزند
دهان را تلخ میکنند
و تلخ میکنند جهان را
و جهان
به باغ لیمو میماند
بعد از این خوابهاب پاره شده ..
===
لای شب را باز میکنم
مثل دزدی
در خانهای را
وای !
چقدر الماس و رویا اینجاست ..
===
از من خسته شدهای میدانم
اما کمی صبرکن
همهچیز به پایان خواهد رسید
به پایان خواهد رسید این روشنایی
مرگ خواهد آمد
و چراغها را خاموش خواهد کرد ...
-
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
#ناظم حکمت
تو با چشمان سبزت
در زیر آفتاب خواهی خوابید
من
خمیده بر رویت
همچون نظارهی سهمناکترین حادثه کائنات
به تماشایت خواهم نشست ...
===
اندیشیدن به تو زیباست
و امید بخش
چون گوش سپردن به زیباترین صدا در دنیا
زمانی که زیباترین ترانه ها را میخواند
اما امید برایم بس نیست
دیگر نمیخواهم گوش دهم
می خواهم خود نغمه سر دهم ...
===
تـو آزادگی ام ، اسارتم
تـو چون برهنه شب تابستان
تن پر التهابم
تـو میهن من ..
تـو چون موجی سبز بر چشمانی درشت
تـو بزرگ، زیبا، پیروز
تـو چون تلاطم حسرتی
در وجودم ..
===
بعضیها انواع گیاهان را خوب می شناسند ،
برخی انواع ماهی ها را ،
من انواع جدایی ها را ..
بعضیها نام ستارگان را از بر می دانند ،
من نام حسرت ها را ..
===
میهنم را دوست دارم
بر چنارهایش تاب خوردهام ،
در بیمارستانهایش خوابیدهام
اندوهم را هیچچیز از دل نمیزداید
جز ترانهها و توتون آن ..
-
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
ساعت ، نه
میدانگاه به سنگلاخ بدل شده است
به هر حال در سلول ها را
خواهند بست
این حبس
این بار به درازا کشید
هشت سال،
زندگی پر از امید است
محبوبم !
زندگی جدی است
به اندازه ی دوست داشتن تو ..
===
خيره در چشمانت که مي شوم
بوي خاک آفتاب خورده به مشامم مي خورد
گم مي شوم در گندمزار
ميان خوشه ها
بال به بال شراره هاي سبز در بيکران ها به پرواز در مي آيم
چشمان تو چون تغيير مداوم ماده
هر روز پاره اي از رازش را مي نمايد
اما هرگز
تن به تسليمي تمام نمي دهد ..
===
زیباترین دریا
دریایی است
که تا کنون پیموده نشده
و زیباترین کودک
کودکی است که
هنوز بزرگ نشده.
روزهای زیبایمان
روزهایی است که تاکنون نزیسته ایم آنها را
و زیباترین حرف من به تو
حرفی است که تاکنون
نتوانسته ام آن را
بگویم به تو....
===
کتابي مي خوانم
تو در آني
ترانه اي مي شنوم
تو در آني
نان مي خورم
در برابرم توئي
کار مي کنم
مي نشيني و چشم در من مي دوزي
اي هميشه حاضر من
با همديگر سخن نمي گوئيم
صداي همديگر را نمي شنويم
اي بيوه ي هشت ساله ي من ...
-
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
# محمدعلی بهمنی
حیف از امروز که بی عشق شب آمد
ای عشق !
کاش خورشید تو آغاز کند فردا را ...
===
من
دل رفتن نداشتم
درخت خانه ات ماندم ..
تو
رفتن را
دل دل نکن !
ریزش برگ هایم
آزارت می دهد ..
===
تعداد ،
صورت مسأله را تغییر نمیدهد
حدس بزن
چندبار گفتهایم و شنیده نشدهایم
چندبار شنیدهایم و
باورمان نشده است
چندبار ...
پدرم میگفت :
پدربزرگات، دوستات دارم را
یکبار هم به زبان نیاورد
مادربزرگات اما
یکقرن با او عاشقی کرد ..
===
جهان
کوچکتر از آن است که گمت کند
می بویمت و
می جویمت
با رایحه خودت صدایم بزن ..
===
فالمان هرچه باشد
باشد ...
حالمان را درياب !
خيالکن حافظ را گشودهاي و ميخواني :
« مژده اي دل که مسيحا نفسي ميآيد »
يا
« قتل اين خسته به شمشير تو تقدير نبود »
چه فرق ؟
فال نخواندهي تو
منم !
-
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
گــوش تلفـن کــَر
« دوستت دارم » را امشـب
در گوش خودت
خـواهم گفـت !
===
نه از خودم فرار کرده ام
نه از شما
به جستجوي کسي رفته ام که
"مثل هيچ کس نيست"
نگران نباشيديا با او
باز ميگردم
يا او
بازم ميگرداند
تا مثل شما زندگي کنم ..
===
شت پلکهایم
با کفشهای خاطره
بر خاکستری مغزم قدم میزنی
و من چه ساده
در کوچه باغ همسایه تو را می جویم ..
===
بالشی کنار بالشت می گذاری
حوانیز
اینگونه آدم را وسوسه می کرد
در تاریکی هم
عطر تو مشامم را پیدا می کند
از مشامم می گذری
از تمامم می گذری
روئایی بیرون آمده از خواب
غلت می زنی در بستری که_منم
حوا نیز
اینگونه آدم راتسخیر کرد.
-
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
# حسین پناهی
هنگامی که مُردم
تکه یخی بر روی خاکم بگذارید
هر روزه بعد از طلوع آفتاب
تا با آب شدنش روی خاکم
گمان کنم
کسی که من به یادش بوم
به یادم گریه می کند ...
===
وقتی ما آمدیم
اتّفاق اتفاق افتاده بود !
حال
هرکس
به سلیقه خود چیزی میگوید
و در تاریکی گم میشود ..
===
از چیزی امیدی می سازیم برای فردا
و کـِـش می آید
همه ی وجودمان در جاذبه ی فوق العاده اش !
سفری ، دیداری ، تغییری ُ چیزی از این دست ..
چیزی که متعهدمان کند ادامه بدهیم !
===
پس !
سومی که بود که گریه می کرد ؟
ما که
دو نفر بیشتر نبودیم !
===
نیم ساعت پیش
خدا را دیدم قوز کرده با پالتوی مشکی بلندش
سرفه کنان در حیاط از کنار دو سرو سیاه گذشت
و رو به ایوانی که من ایستاده بودم آمد ،
آواز که خواند تازه فهمیدم ،
پدرم را با او اشتباهی گرفته ام !
-
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
سلام !
ای همه ی ناتوانی ها
نداشتن ها
سلام !
ای همه ی عرق های شرم
سلام ! ای زندگی !
ای ملال بی پایان !
سلام ! ای دل قاچ قاچ
ای چاقوی خود ساخته !
===
چهارشنبه سوري راه انداخته ايم!
سرخي تو از من، زردي من از تو ..
هميشه من مي سوزم ،
هميشه تو ، مي پري !
===
برایم دعا کن !
چشمان تو گل آفتابگردانند !
به هر کجا که نگاه کنی ،
خدا آنجاست !
هزارمین سیگارم را روشن می کنم ....
پس چرا سکته نمی کنم ؟
نمی دانم ....
===
دنیا را بغل گرفتیمگفتند امن است هیچ کاری با ما ندارد
خوابمان برد
بیدار شدیم
دیدیم آبستن تمام دردهایش شده ایم!
===
امروزذهنم پر است ،
از يك ماديان و كره اش
فردا،
برايت شعري عاشقانه خواهم نوشت ..
-
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
می دونـــــی بهشت کجاست ؟!
...
یه فضای چند وجب در چند وجب ؛
بین بازوهای کسی که ...
دوستش داری !!
===
پدرم میگوید: کتاب !
و مادرم میگوید: دعا !
و من خوب میدانم
که زیباترین تعریف خدا را
فقط میتوان از زبان گلها شنید...
===
هیـچ وقت نقاش خوبی نخواهم شد .. امشب دلی کشیدم ، شبیه نیمه سیبی
که به خـاطر لرزش دستانم ، در زیر آواری از رنگ ها
نـاپدید مـاند ..
====
بیراهه رفته بودم
آن شب
دستم را گرفته بود و می کشید
زین بعد همه عمرم را
بیراهه خواهم رفت ..
===
تو سکوت می کنی
فریاد زمانم را نمی شنوی
یک روز من سکوت خواهم کرد
و تو آن روز برای اولین بار
مفهوم "دیر شدن" را خواهی فهمید ..
-
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
# گروس عبدالملکیان
کلید
بر میز کافه جامانده است
مرد
مقابل خانه جیب هایش را می گردد
آینده
در گذشته جا مانده است ..
===
دکتر سرش را تکان میهد
پرستار سرش را تکان میدهد
دکتر عرقش را پاک میکند
و رشته کوههای سبز
بر صفحهی مانیتور، کویر میشود ..
===
نامت را در پرانتزی می نویسم
که آن را برای همیشه
خواهم بست!
===
مــن مــاهــي خستــه از آبــمتــن مــي دهــم بــه تــو
تــور عــروســي غمگيــنتــن مــي دهــم
بــه عــلامــت ســوال بــزرگــي
کــه در دهــانــم گيــر کــرده اســت ..
===
ندیده ای ؟!
همان انگشتـــی که ماه را نشان میداد ؛
ماشه را کشید !
-
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
درست مثل فنجان قهوه
كه ته مي كشد
پنجره
كم كم از تصوير تو
تهي مي شود
حالا
من مانده ام و
پنجره اي خالي و
فنجان قهوه اي
كه از حرف هاي نگفته
پشيمان است ..
===
نه !
همیشه برای عاشق شدن ،
بهدنبال باران و بهار و بابونه نباش !
گاهی
در انتهای خارهای یک کاکتوس ،
به غنچهای میرسی
که ماه را بر لبانت مینشاند ..
===
در زدی
باز کردم
سلام کردی
اما صدا نداشتی
به آغوشم کشیدی
اما
سایه ات را دیدم
که دست هایش توی جیبش بود ..
===
درخت که می شوم
تو پائیزی !
کشتی که می شوم
تو بی نهایت طوفانها !
تفنگت را بردار
و راحت حرفت را بزن !
===
و داستان غمانگیزی است !
دستی که داس را برداشت ،
همان دستیست
که یک روز ،
در خوابهای مزرعه گندم کاشت ...
-
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
پـیراهنـت
در باد تکان می خورد ...
این تنـها پرچـمی ست که
دوسـتش دارم !!
===
و تازه میـــــفهمم که برف ؛
خستگــــــی خداست
آنــــــــقدر که حس میــــکنی
پاک کنش را برداشته ،
مـــــــــیکشد روی نام مـــــن
روی تمـــــــام خیابان ها
خاطره هــــــــــا ..
===
هر نتی که از عشق بگوید زیباست
حالا
سمفونی پنجم بتهوون باشد
یا زنگ تلفنی که در انتظار صدای توست ..
===
بی آنکه خواسته باشی
پیامبری هستی
و معجزه ات تنها
تصویر کوچکی است در قاب پنجره ام ..
تصویر دختــری که هنوز
شیطنتش،
قاصدکی کوچک را تا پیچ کوچه دنبال می کند
و گیسوانش در باد
سرچشمه تمام رودهایِ زمین است ..
===
دروغ دیواری است
که هر صبح آجرهایش را می چینی
بنّای بی حواس من !
در را فراموش کرده ای
آب تا گردنم بالا آمده
آجرها تا گردنم بالا آمده
آب تا لب هایم بالا آمده
آب بالا آمده ...
من اما نمی میرم
من ماهی می شوم ..
-
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
# جلیل صفربیگی
منتظرم جنگ جهانی سوم اتفاق بیفتد
به جنگ بروم
اسیر بشوم
و از زندان
نامه های عاشقانه برایت بفرستم ..
===
رفت عشق و مرا خراب و بدمست گذاشت
تنها وسط کوچه ی بن بست گذاشت
دلتنگی ات آرام سراغم آمد
از پشت به روی چشم من دست گذاشت ..
===
کاش
هزار دست داشتم
هزار پا
بغلت می کردم
و می دزدیدمت ..
===
صبح فرشته ام
ظهر آدمم
شب شیطان
خدایا مرا ببخش
لباس تو را ندارم بپوشم ..
===
آه ای بلوط پير
حيف است
از تو
مبل بسازند ..
در تو چقدر تنبور زار میزند ..
-
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
بالشم پر در آورده برای موهات
خوابی که بغلم کرده
بوی تو را دارد ..
رویایت
تا چند خواب آن طرفتر را دیوانه کرده
بغلی کردهای مرا
رویایم را خیس میکنم !
===
در چشم هایتجنگجویی مغول کمین کرده
جرات نمی کنم دوستت نداشته باشم!
===
لنگه های چوبی در حیاط مان
گرچه کهنه اند و جیرجیر می کنند
محکمند
خوش به حالشان
که لنگه ی همند ..
===
پرواز چه لذتی دارد؟
وقتی
زنبور کارگری باشی
که نتوانی
عاشق ملکه بشوی ..
===
از پل های زیادی پریده ام
در رودخانه های بسیاری غرق شده ام
بارها شاخ به شاخ شده ام با زندگی
بارها گلوله خورده ام
و بارها مرده ام
عشق از من یک بدل کار حرفه ای ساخته است ..
-
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
تا شب نشدهخورشید را لای موهایت می گذارم و
عاشق می شوم
فردا
برای گفتن دوستت دارمدیر است ..
===
ا...
این طور نگاهم نکن
روزی روزگاری
دست داشتم
پا داشتم
گمشان کردم در دوست داشتنت ...
===
به بازار می روم
گوشت گران شده
برنج گران
چای گران
دستم از خالی جیبم بیرون نمی آید
زنی با کاسه ای در دست رد می شود
ادای مردی پولدار را در می آورم
و می روم ...
===
از همین گوشه
که من نامش را
اول جهان می گذارم
تا تو
که نمی دانم کجای جهان ایستاده ای
فاصله
خوابی ست
که من آن را
شعر می نویسم ..
===
غاری یک نفره ام
در طبقه ی دوم آپارتمانی
در محله ای شلوغ
صبح ها
بیرون می زنم از خودم
دنبال کوهی
که جا برای غاری یک نفره داشته باشد
شب ها
بر می گردم به خودم
آتش روشن می کنم
و روی دیواره هایم
طرحی می کشم
از معشوقه ای
که ندارم ..
-
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
# محمدرضا عبدالملکیان
حالا که آمده ای
باز هم به گیلاس آباد می رویم
به آن باغبان بگو نگران نباشد
ما گیلاس ها را نمی چینیم
ما فقط با گیلاس ها حرف می زنیم !
===
هر شب
شاباش ماه
یك مشت پولك نقرهای است
برای كودكان سر به هوای
همین كوچه ..
===
حالا که رفته ای
تعجب می کنم
چرا کفش هایت را نپوشیده ای !؟
===
شکوه نمی کنم
نه از تو
نه از دلم
بهانه ای می خواست
این سیگار بی سرانجام
تا هر دو دود شویم
در زیر همین آه و همین آسمان ..
===
حالا که رفته ای
بهانه ی خوبی است
« شب
سکوت
کویر »
فقط صدای این هق هق را
کم کنید ..
-
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
در چشم انداز هر کجای طبیعت
تو را می بینم ..
با اینهمه هنوز درتو حیرانم
که
تمامی عشقی دریک وجود
و تمامی آرزویی دریک لباس !
===
می خواهم از همۀ بیابان ها برگردم
از همۀ بیابان ها
تا شعری بنویسم برای کسی
که دلش را در بیابان ها
گم کرده است ..
===
دویدم
پر از شوق دیدن ..
رسیدم
به روی خودم در گشودم
نبودم !
===
از این جا تا جایی که تویی
قدم نمی رسد
دست دراز می کنم
چیزی می نویسم ..
دریایی
دلی
قابی
غمی
از بی نشان
تا نشانی که تویی ..
حرفم نمی رسد
در این جا و این دم
رونقی نیست ..
عطشناک آنم
آنم نمیرسد ..
===
من دلم گرفته
هرچه میروم نمیرسم
ردّ پای دوست
کوچهباغ عشق
سایبان زندگی کجاست ؟
-
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
من دلم برای آن شب قشنگ
من دلم برای جاده ای که عاشقانه بود
آن سیاهی و
سکوت
چشمک ستاره های دور
من دلم برای "او" گرفته است...
===
پیشاپیشِ همهبارانها به دیدارت میآیم
بیچکمه و بیچتر
خودت به من آموختهای
برای دیدن دریا ..
دلی و
دیگر هیچ ..
===
با هرچه عشق ، نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود ،
راه تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست ،
که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو ،
می توان گشود ..
===
روبهروی من فقط تو بودهای
از همان نگاه اولین
از همان زمان که آفتاب
با تو آفتاب شد
از همان زمان که کوه استوار
آب شد
از همان زمان که جستجوی عاشقانه مرا
نگاه تو جواب شد . . .
===
بر این سنگ چیزی ننویسید
یا فقط بنویسید
گیاهی دلواپس
که همه بره ها را
گم کرده بود ..
-
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
# مهدیه لطیفی
دست ها راست تر می گویند
تا چشم ها ..
من زنان زیادی را می شناسم
و مردانی را
که عشق به چشم ها می چسبانند
به گاهِ نگاه هایشان
و دست هایشان
مجسمه هایی ست فلزی
رها شده در سرزمین های قطبی ..
با دست هایت
هزارباره مرور کن مرا ..
===
عشق
همین است که بخواهی . . !
چه سه چرخه ی کوچکی را
چه هکتارها زمین
چه زنی را
چه مردی را . . !
عشق کم و زیاد ندارد،
عشق
یعنی هر چیزی که
با " همه ات " بخواهی . . .
===
احساس
سنگ خارا نیست
که همین طور بماند و
بماند و
بماند ...
احساس مثل شاپرک
مثل عطر
می پرد !
درست توی همان روزهایی که دوستت دارم
دوستم داشته باش !
===
باید می رفت
و رفت
مردی را می گویم
که هر نفس اش
نفس تنگ تر ام می کرد !
حالا باید دوباره به بزک دلداری بدهم
حتی اگر تا بهار
هزار بهار مانده باشد !
===
به خورشيد بگو
ديرتر خراب شود روی سرمان !
بگو مجبور نيست
هر صبح
گل دهد بر گلدان افق
که ما
عسل لب های کسی را کم داریم برای صبحانه . . .
-
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
من نمی دانـم این دلتنگی دلتنگی که می گوینـد چیـست
همین حـس مبهـم نفس گیری
که دامن گیرمان می شود
وقتی چیـزی را
کسی را
جایی جـا گذاشته ایم
همان دلتنگی ست !؟
===
سرگردان در کمپ ها
هر صبح
بی سرزمین از خواب می پرم !
پناهنده ی بازوانت شدن
ساده نیست
وقتی در این سرگردانی
کسی به زبانِ سعدی حرف نمی زند !
===
بنای طوفان می گذاری و
از ریشه نمی کنی ..
بنای طوفان می گذاری و
شاخه شاخه می شکنی ..
===
سایه ام روی دیوار ..
شبیه خودم نیست !
شبیه دلی است که
به ترانه ای میمیرد
و به بوسه ای زنده می شود !
===
باید زل بزنی
به مردمان چشم ها
سکوت کنی
فکر نکنی
و بگذاری حرفی از آنها سر ریز کند بر وجودت ..
چشم هایم لال می میرند
وقتی چشم دیدنشان را نداری ..
-
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
مثل فیلم های دهه هفتاد اروپا
دامنی دارم بلند
و خسته شدم
بس که تا آمدم عاشق شوم
جنگ شد ..
===
من
اتفاق عجیبی وسط زندگی ات بودم
و تو
معمولی می مانی از فردا
حرف های معمولی
عشق های معمولی
زنان معمولی
...
معمولا اتفاق ها
هر روز نمی افتند !
===
تو همین که رفتی
یکهو
دنیا را همهمه برداشت
یکهو
دنیا را سرسام گرفت
مرا آسیمه سری ..
===
شاعر که باشی
دنیا را در بقچه ای از یاد می بری
و تمام عمر
می نشینی به امید یک اتفاق خوب
که اتفاقا بهتر از همه می دانی
که نیست ..
شاعر که باشی
دیوانه گی و دانایی ات در هم می آمیزد
و درک نمی کنی
خودت هم حتی
خودت را ..
===
اگر این درد
دمی
نفسی
بیخیال این جان به لب رسیده شود
شاید بهاری ، بهشتی ، چیزی هم در کار باشد !
-
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
سرد است ..
یا تو گم شده ای
لابه لای آدم های عجول و بخار کلمات
یا من هنوز آدم نشده ام
به هر حال
به دلیلی عجیب
صندلی رو به رویم خالی ست !
===
خانه به خانه
چهارخانه های پیراهنت را
به دنبال مردی می گردم
که تو نیستی !
===
مثل ردِ لاستیک ها بر آسفالتِ خیس
هنوز
ردِ رد شدنت
مثل رد لاستیک های ماشین سنگینی
بر آسفالت خیس
درد می کند ...
به شهرداری بگو
دوباره بسازد مرا
به عوارضی بگو
به تو هشدار بدهد
آهسته تر ...
===
آرزویت که میکنم
لحظه ی آمدنت انگار
دوباره پرستو ها نیامده کوچ میکنند
و من چنین نامنتظر
تو را و بهار را
از نو آرزو میکنم
تو ببین چه میکنی
که من پر از فلوت و دریا شده ام !
===
شاهد است
کتفم زیر دندانت
که ببر میشوی گاهی
با همان چشمها و
به همان تحسین برانگیزی ..
-
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
# ناصر رعیت نواز
من یقین دارم
خدا
برای بوسیدن تو
به من
لب و دهان داده ...
===
خيلي گلايه دارم
از باد و روسری ات
وقتي
به موهاي پريشان تو
فكر مي كنم !
===
تمام اعضا و جوارحم
برای من کار می کنند
جز این قلب لامصب
که کار می کند
برای تو !
===
چه غمی به دل داری
که این گونه
گل های روسری ات
پژمرده اند !
===
جایی باید باشد غیر از این کنج تنهایی
تا آدم گاهی آنجا جان بدهد
مثلا آغـــوش تـــو
جان می دهد برای جان دادن ..!
-
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
در گــــوش تو ...
به جای اذان ،
حافــــظ خوانده انـــد ؛
که اینـــــگونه از چشمــــهایت
غـــــزل مــــیریزد !!
===
این روزهــــا
جای دو نفر در من خالی است !
من ...
که بی تو هیچم ؛
و تویی که ...
هیچوقت نیستی !!
===
آنقدر خیـالاتی شده ام که حتی
بـرای بوسیـدنـت نیـازی بـه لبهای تو نیسـت !
===
هیچ عینکی
دوری تو را
نزدیک نمی کند.
-
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
# کامران رسول زاده
چشم چشم
دو ابرو
شب سیاه و گیسو
گوش گوش یه آغوش
کسی که شد فراموش
حالا بکش دو تا دست
رو زخمی که نشه بست
چوب چوب یه گردن
حلقه ی دار
تو و من ...
===
گوش راستم سوت می کشد
حتما داری از من حرف می زنی
دلم را به این خرافات خوش می کنم
که از تو حرف بزنم ...
===
تو نمیفهمی ،
من حالم خوب میشود
وقتی با یک شاخه نیلوفر
هر روز
برای ندیدنت
کنار اسکله میروم ..
تو نمیفهمی ،
من حالم خوب میشود
وقتی با یک شاخه نیلوفر
هر روز
نمیبینمت ...
تو از کجا بفهمی
هر روز
با یک شاخه نیلوفر
غرق میشوم ؟!
===
تو شبیه دیگران نیستی
دیگران حرف می زنند،
راه می روند ،
نفس می کشند ،
تو نه حرف می زنی
نه راه می روی
===
به پای هم پیر نشدیم ...
تو هنوز مثل روز رفتنت ،
و من ...
حالا دیگر
می توانی
دخترم باشی ... !