تاپیک بسیار خوبیه. پدر تا یتیم نشده این موضوع ، داستانی جدید روایت کن[nishkhand]
نمایش نسخه قابل چاپ
تاپیک بسیار خوبیه. پدر تا یتیم نشده این موضوع ، داستانی جدید روایت کن[nishkhand]
روز چهار شنبه.ساعت 2 بعد از ظهر .
برای درس پروژه با برو بچ رفتیم اتاق پروژه .http://www.njavan.com/forum/images/i...new%20(44).gifhttp://www.njavan.com/forum/images/i...ood%20(68).gif
نشستیم روی صندلی های چرخ دار . طبق عادت کمی چرخیدیمو صندلی بازی. برا اتمام این وضع پروپ ها را از اسکپ کشیدم و بر صورت علی اکبر و محمد شوماخر کوباندم.http://www.njavan.com/forum/images/i...ood%20(73).gif
با این کار نه تنها آرام نشدند بلکه به ناگاه هر چه آی سی 16 پایه بود داخل بدنم فرو شد.http://www.forum.mahtaa.com/images/s...own/9a56c6.gif مهدی ( ریپورتر ) این طب سوزنی را تازه از استادم در کره یاد گرفتم.http://www.njavan.com/forum/images/i...new%20(57).gif
تا آمدم جوابش را بدهم گروه دختران وارد اتاق شدند. به ترتیب: زهرا ( ویکتور) در حالیکه یک لیوان چای سبز در دست داشت.سلی ناز که از فرط لاغری نشناختمش.http://www.njavan.com/forum/images/i...ood%20(77).gif گلبرگ با پوشیه ی لبنانی.http://www.forum.mahtaa.com/images/s...own/127833.gifhttp://www.njavan.com/forum/images/i.../new%20(1).gif
و الهه که اصلا داخل اتاق نیامد و همان پشت در مشغول گریه . گویا موضوع پروژه اش را هنوز انتخاب ننموده.http://www.forum.mahtaa.com/images/s...own/6ae4d5.gif
دختران با صدایی ناهماهنگ گفتند: این ساعت وقت استفاده ی ما از کلاس است شما بیرون.http://www.njavan.com/forum/images/images_mood/266.gif
ما: کی گفته؟http://www.njavan.com/forum/images/i...ood%20(88).gif
آنان : قانون جدید است صبح ها پسران و عصرها دختران. مجبورین بروید .http://www.njavan.com/forum/images/i.../new%20(2).gifhttp://www.njavan.com/forum/images/i...new%20(10).gif
دوربین مخفی کلاس شاهد رفتار ماست.http://www.njavan.com/forum/images/i...ood%20(79).gif
حراست هم در انتظار تحرکات منطقهhttp://www.njavan.com/forum/images/i...new%20(46).gif
خوشبحال امیر بیگی و احمدرضا که هیچ وقت چهارشنبه ها به دانشگاه نمی آیند.عقیده ی آنان بر نحس بودن این روز، ولی این بهانه ای برای پیشواز تعطیلات آخر هفته اس قطعا.http://www.njavan.com/forum/images/i...new%20(48).gifhttp://www.njavan.com/forum/images/i...ood%20(22).gifhttp://www.njavan.com/forum/images/i...new%20(18).gif
در هر حال به اصرار علی اکبر دانشجوی ستاره داربه سمت انتهای راهرو حرکت نمودیم.http://www.njavan.com/forum/images/i...new%20(22).gif
تا اینکه.... جشنواره کارهای هنری که در سالن برپا بود توجه ما را به خود جلب نمود.http://www.njavan.com/forum/images/i...mood%20(6).gif
سرپرست این گروه استاد سان . گویا امروز اختتامیه بود. در این شلوغی آزاده مشغول توضیح تابلوهای خود.http://www.njavan.com/forum/images/i...new%20(63).gifhttp://www.njavan.com/forum/images/i...ood%20(27).gif
client با سلیقه ی خویش سفره ای 7 سین مدرن را به معرض نمایش گذاشته و البته به دختران ترفندهای خانه داری را گوشزد می نمود.http://www.njavan.com/forum/images/i...ood%20(62).gif
زهرا هم با صدای گیتارش فضا را تلطیف می نمود. آنامیس نیز مشغول پختن و تزئین غذایش بود.http://www.njavan.com/forum/images/i...new%20(31).gif
به ناگاه سعید ( رضوس) خیلی جدی به سمت امیر ( سر حسابی) مسئول طب اسلامی رفت و از خاست تا جایی را برای هنر او اختصاص دهند. امیر نیز از او درخاست رزومه ای از کارش را داشت. سعید با اشاره ای به بینی سید پویا رزومه ی کاریه خودش را نشان داد.http://www.njavan.com/forum/images/i...new%20(69).gif
امیر : عصبانی. این چه هنریست دیگر. پاسخ آمد: هنرهای رزمی.http://www.njavan.com/forum/images/i...on_mrgreen.gifhttp://www.njavan.com/forum/images/images_mood/4.gif
در همین حین ساغر اعلام تشریف فرمایی داور جشنواره هنری را داشت. حدس بزنین کی؟؟؟ همتون اشتباه حدس زدید. خودم میگم.مینا ( نارون 1) به همراه ویولن خود به سمت بخش موزیک روانه شد. علی اکبر خود شیرین تا خاست تکبیر بگوید قلم موی رها را بر حلق وی فرو کردم.http://www.njavan.com/forum/images/i...ood%20(52).gif
این است جزای بدکاران. و چه بد جایگاهیست جای ما. سه سوته با برداشتن تابلوی آزاده و استتار خود سریع از محل دور شده.http://www.njavan.com/forum/images/i...ood%20(32).gifhttp://www.njavan.com/forum/images/i...ood%20(28).gif
که از آن سمت راهرو عرفان سلیم زاده مرا دیده و بلند نام مرا صدا زده. با اشارتی درود خود را رسانیده و دور شدم. دانستم که با این حرکت مشروطی این ترم خود را امضا نموده.http://www.njavan.com/forum/images/i...ood%20(30).gif
علی اکبر که واقعا مصدوم شده بود را نشد تنها بزاریم عین چسبک چسبیده بود.محمد شوماخر با جوانمردی تمام دکتر مونا ( سونای) را از کلاس حل تمرین ریاضی2 بیرون کشیدهhttp://www.njavan.com/forum/images/i...ood%20(69).gifتا به مداوای وی بپردازد.http://www.forum.mahtaa.com/images/s...own/9f5f8d.gifhttp://www.njavan.com/forum/images/i...new%20(38).gif
دکتر هم یک عدد آمپول گاوی به مصدوم علیه داستان تزریق نمود تا در نمازخانه دانشگاه بیهوش شد.ما هم مشغول خاندن نماز میت..؟؟ غفیله؟؟ آقا اصلا چکار داری یه نمازیhttp://www.njavan.com/forum/images/i...new%20(55).gifhttp://www.njavan.com/forum/images/i...new%20(67).gifhttp://www.njavan.com/forum/images/i...ood%20(80).gif
با کمی تامل به سمت کلاس عرفان روانه شدم تا با تقدیم خوراکی های خریداری شده سعی بر رفع خطر مشروطی بنمایم. http://www.forum.mahtaa.com/images/s...own/f2403b.gif
اما از شانس خوبم قوطی های آبمیوه یکی پس از دیگری بر سر مبارکم اصابت نمود.http://www.njavan.com/forum/images/i...ood%20(76).gif
( هل جزاء احسان الا احسان عایا ؟ )http://www.njavan.com/forum/images/images_mood/188.gif
در نهایت با رایزنی های فراوان، همانا سخت تر از مذاکرات هسته ای به توافق رسیدیم.http://www.njavan.com/forum/images/i...icon_frown.gif
شرح قرارداد: نوشتن کلیه ی جزوه ها با 5 خودکار رنگی تا... تا پایان تحصیلات.http://www.njavan.com/forum/images/images_mood/22.gifhttp://www.njavan.com/forum/images/i...new%20(58).gif
همین امر سبب شد تا عرفان اکنون در حال گرفتن دکترا باشد و من هم همچونان مشغول نوشتن.نخند آقا عه. پند بگیرhttp://www.njavan.com/forum/images/i...new%20(59).gif
بخش اول:
به محض ورودم به دانشکده بچه ها را که شامل" آزاده ، سعید(رضوس)، سلی ناز، زهرا ( VICTOR)، مینا (نارون)، فامیما ، مجید( Majid_GC)، مهدی، علی اکبر، ممد شوماخر، دکتر ویت، معصومه، رضا69 ، ریپورتر و حمیرا می شود در محوطه ی دانشگاه بدیدم.
صدایشان تا آن سر دنیا میرفت!
ناگاه یاد اذیت هایی که به بنده میکردند افتادم و نقشه ی خبیثانه ای به ذهنم خطور کرد.
من که همیشه دو عدد سوسک پلاستیکی به همراه داشتم و در مواقع ضروری به عنوان سلاح از آن استفاده مینمودم از جیبم در آوردم و داخل مشتم قایم کردم و
یواشکی به درختی که نزدیک آنها بود رفتم و قایم شدم.
در یک چشم به هم زدن دوتا سوسک را به طرف میز گرد بچه ها پرتابیدم.
یکی از سوسک ها وسط آنها افتاد و دیگری بین موهای علی اکبر(دادبین).
همه ی دخترا با کشیدن یک عدد جیییییییغ بنفش تقریبا قلب پسر هارا از حرکت بازداشتند.
قیافه ی سلی ناز:sh_omomi37[gerye]
قیافه ی علی اکبر: http://www.forum.98ia.com/images/smilies/2/-2-35-.gif
قیافه ی سایرین:[entezar]
من هم برای ماس مالی به تظاهر قیافه ی خود را نگران نشان دادم و پرسیدم :
_ چی شدهههه؟؟!!
_ فاطیما گفت:دوتا سو...سوسک!
بنده در دلم عروسی بود که نگو و نپرسhttp://www.forum.98ia.com/images/smilies/2/-2-06-.gif
با بیخیالی خم شدم و سوسک را برداشتم و این؟ این که پلاستیکیه! وای چه ملوسهhttp://www.forum.98ia.com/images/smilies/2/-2-27-.gif
سوسک دیگری را از دست علی اکبر بیرون کشیدم و بر جیب خود انداختم.
برای عوض کردن جو پرسیدم:
_ در چه مورد میحرفیدین؟
آزاده گفت:
_دانشکده میخواد ببرتمون برای بازدید از آثار باستانی
گفتم: _کجا؟
گفت: _بازدید از بنای تاریخی چال اسکندرون واقع در شهر توریستی برره!http://www.millan.net/minimations/sm...ocentsmily.gif
با شنیدن شهر برره سوتی زدم و کفتم:
_ایول....من تا حالا به آنجا نرفته امhttp://emoticoner.com/files/emoticon...gif?1292867608
.
.
.
روز حرکت..............
ساعت 7 صبح جلوی دانشکده همه کیف بدست میخواستیم سوار بر اتوبوس شویم از آن طرف ممد شوماخر با صدای بلند گفت:
_من با این اتوبوس قراضه نمیام..من با ماشین خودم می آیم.http://www.pic4ever.com/images/wind14.gif4 نفر هم میتوانند بیایند سوار ماشین من بشنوند.
در این هنگام...
علی اکبر، رضوس ،مهدی و پدرام به سرعت لشکر مغول به طرف ماشین ممد شوماخر حمله ور شدندhttp://www.forum.98ia.com/images/smilies/2/-2-28-.gif
ادامه ی ماجرا های داخل ماشین ممد شوماخر با کسانی که سوار شدند....
و ادامه ی ماجرای داخل اتوبوس هم با بنده که بعدا به استحضار می رسانم. الان درس دارم و باید برم........!
.
.
.
.
.
.کسی حق نداره بنویسه تا خودم بقیشو بذارمhttp://www.millan.net/minimations/sm...ootsmiley2.gif
الخخخخخ =))
بچه ها استعدادتون خوب بوده و رو نکرده بودین آ
منتظر ادامه ی داستان هاتون هستم[tashvigh][sootzadan][golrooz]
تو ترم جدیدی ؛ هنوز نیومدی[sootzadan]
عجیبه این متن رو الان دیدم[nadidan][nishkhand]
سپاس ویژه بابات پیشنهادات و انتقادات خوب و به جا؛
حتما رعایت میشود[sootzadan][golrooz]
ببخشید من باید اول داستان یه مطلبو میگفتم که کلیه ی اشخاص این داستان حقیقی هستند ولی اصل داستان ساخته و پرداخته ی ذهن نویسنده میباشد...
پس لطفا جدی نگیرید!
بخش دوم:
باقی برادران همچون"دکترویت،مجید(GC)، سرحسابی،رضا69،ریپورتر،وحید (5835)،م.محسن و چند نفر دیگر" که من تاحالا ندیده بودم و نمیشناختم
و خانم ها" معصومه(92) فاطیما،حمیرا،سلی ناز،زهرا(ویکتور)، مینا(نارون1)، آزاده ، آنامیس و..."سوار شدیم.آقایان در ردیف های جلو و خانم ها در عقب اتوبوس بنشستند.http://www.forum.98ia.com/images/smilies/2/-2-13-.gif
بعد از لحظاتی حمیرا پارچه ای گی گلی را از کیفش درآورد و اتوبوس را به دو قسمت زنانه و مردانه تقسیم نمود[nishkhand]
آنامیس کیکی با دست پخت خودش برایمان آورده بود!کیک را بین قسمت زنانه تقسیم کردhttp://www.forum.98ia.com/images/smilies/2/-2-27-.gif
بعد از خوردن آن کیک خوشمزه همگی شروع کردیم به خواندن سرود:
یاااار دبستانی من ، با من و همراه منی
چوب الف بر سر ما، بغض من و آه منی
حک شده اسم من و تو، رو تن این تخته سیاه
ترکه ی بیداد و ستم ، مونده هنوز رو تن مااا
و...
همانطور که میخواندیم و میرفتیم از جلوی شیشه ی اتوبوس چشمانمان به جمال ماشین ممدشوماخرافتاد. از دیدن آن صحنه چشمانمان گرد شدsh_omomi112
ممدشوماخرگالن بدست کنار جاده ایستاده بود و از دیگرماشین ها درخواست بنزین میکرد
وی وقتی اتوبوس مارا بدید، گالن را تکان داد و راننده اتوبوس را نگه بداشت و باوحید(5835)پیاده شدند و به کمک ممدشوماخر برفتند.
بعداز کمک به او باز حرکت کردیم.این بار شکرخدا همه به خواب شیرین فرو برفتند و بنده را از ذکر این بخش به زحمت ننداختند[nishkhand]
ساعت نزدیکای 1ظهر بود که اتوبوس را برای تغییرآب و هوای سرنشینان نگه داشتند.
همگی پیاده شدیم و به محض پیاده شدن تابلویی را که بر روی آن نوشته شده بود"60 کیلومتری برره" را بدیدیم.
و به سوی فضای زردی که در آنجا بود برای استراحت برفتیم.
بعد از نیم ساعت اعلام کردند حرکت میکنیممممم.خخخخ
همگی سوار شدند و اتوبوس به حرکت افتاد. 1 ساعت نگذشته بود که تلفن همیار دکترویت زنگید!!!بعد از جواب دادن فهمیدیم
کسی که پشت خط می بود گویا سر حسابی بود که در آن فضای زرد و زیبا مشغول درس خواندن شده بود
و از اتفاقات اطرافش غافل شده و نیز از کاروان جامانده بودhttp://www.forum.98ia.com/images/smilies/2/-2-35-.gif
ما هم تقریبا به برره رسیده بودیم و برگشتن به خاطر سر حسابی غیرممکن بودhttp://www.forum.98ia.com/images/smilies/2/-2-28-.gif
دکترویت به سرحسابی گفت:همانجا بمان تا وقتی که به دنبالت بیاییمhttp://www.forum.98ia.com/images/smilies/2/-2-19-.gif
اندکی پس از گذشت زمان بالاخره به چال اسکندرون. به محض رسیدن رضا (69) دستش را به جیب مبارکش برد تا برای درآوردن
پول برای خریدن بستنی به بستنی فروشی واقعا در همان نزدیکی رفتhttp://www.millan.net/minimations/sm...studsmatta.gifhttp://www.forum.98ia.com/images/smilies/2/-2-37-.gif
همگی پیاده شدند. ماری مریم و چند تن دیگر از مسئولان که سرپرست ما در گردش بودند برای پیدا کردن مکان مناسب برفتند. وقتی کمی
دور شدند ماشینممد شوماخر کنارمان ترمز کرد. از دیدن قیافه و موهای ژولیده ی آنان همگی زدند زیر خنده
آن قدر بخندیدیم که نزدیک بود قلوه هایمان بزند بیرون!!!
سعید،مهدی،پدرام و علی اکبر پیاده شدند و همانند خشتم اژدها به ممدشوماخر نگاه کردند.به گمانم معنای نگاهشان این بود بعدا حسابت را میرسیمhttp://www.getsmile.com/emoticons/sm...smashfreak.gif [entezar]
.
.
.
.
.
.
.
ادامه در پست های بعد
و اینک روایت ماجرای ما در داخل ماشین محمد
سعید که همون اول نشست جلو به عنوان کمک راننده sh_omomi53. ما سه تا هم عقب. من وسط و علی اکبر هم پشت ممد شوماخر
طبق عادت همیشگی قبل از شروع به حرکت ابتدا آهنگ مناسب با ولومی نا مناسب sh_omomi43
همان ابتدا علی به آهنگ یک عدد اعتراض نمود ولی با توجه به عقب بودنش نتونست کاری از پیش ببره[sootzadan]
همه مشغول شادی و حرفای علمی بودیم که به ناگاه ممد یک حرف غیر علمی زد. بگم چی گف
پس میگم . گف چراغ بنزین روشن شده[nishkhand]
ما هم با هیجان بیشتری مشغول همون حرفای علمی شدیم
علی که از گرمای هوا مینالید پاهاشو از پوتینش در آورد و گذاشت رو صندلی جلو smilee_new2 (19)sh_omomi77
فضا پر از بوی جبهه های دشمن شده بود و در همین حین تانک ممد هم زمین گیر شدsh_omomi1
مهدی ایده ای جدید و علمی داد که چیپس بخوریم
این ایدش برای تسکین درد زمین گیر شدن بود و از دست دادن زمان برای رکورد زودتر رسیدنsh_varzeshi13
ایده ی دوم هم باز کردن نوشابه بود تا شاتل ما پرواز کنه این ایده هم به دلیل تحریما عملی نشدsh_varzeshi3
ایده ی قدیمی سعید رو عملی کردیم برداشتن یک گالن و تقاضای کمک sh_omomi88sh_omomi61
از شانس خوبمون هیچ ماشین و حتی دوچرخه ای به ما توجهی نکرد جز همان اتوبوس رقیبsh_omomi94sh_omomi48
اینجاس که میگن رقابت سالم و از محبت خار مغیلان غم مخور . اهم sh_omomi26
بنزین را گرفته و در حلق ممد که نه در باک ماشین ریخته و آتیش کردیم و رفتیم smilee_new1 (14)sh_omomi25
بله اشاره میکنن بگم که پوست اون چیپس و بطری نوشابه رو در پلاستیکی گذاشتیمم و گذاشتیم در ماشین تا در سطل زباله بیندازیمsh_omomi4sh_omomi80
الکی که ما 4 سال دانشگاه نرفتیم فرهنگمون بالاس.smilee_new2 (1)
باز هم از اتاق فرمان میگن که ... ای بابا همش باید ریا کنیم. خب باشه میگم که ممد بدون هیچ تخلفی رانندگی میکرد و هیچ گونه سبقت غیر مجاز نداشتsh_omomi106
خابالوده نبود فقط داشت با این بوی جوراب بیهوش میشد [khab]
و این گونه ما بدون سبقت نیمی از راه را در چمن های کنار جاده طی کردیم کمی ماشین با درختا سایشی ملایم داشت و ما از این فرصت برای خوردن آب قندی استفاده لازم رو بردیم. sh_omomi75
بنده هم با کمک فرمول ها توانستم نیروی وارد شده بر موهایمان را حساب کنم. نیرویی خیلی بیشتر از سیب نیوتن در حد وزن خود پاسگال بودsh_omomi108
بقیه ی راه را به ورزش هل دادن مشغول شدیم. تا رسیدیم به حضور با سعادت دوستامونsh_omomi11