-
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
# شهاب مقربین
رویاها نیز پیر می شوند
اما کشان کشان و پیوسته
پیش می آیند
پا به پای من
که از دیرباز
دست در دستشان داشتم ..
از ما کدام یک پیش تر از پا خواهیم افتاد
رویاها ، که سایه ام می انگارند ؟
یا من ، که واقعیتشان پنداشته ام ؟
===
تصویرت را در آب دیدم
تو رفتی
من به دنبال رودخانه راه افتادم ..
===
در ظلمات مانده بودم
بوی تو پیچید در دلم
روشن شد همه جا
تو را دیدم
بوی تو رفت و رفت
محبوبه شب ام
کاش
در ظلمات مانده بودم ..
===
نیمهات را گم کردهای
ماه تنگدل ؟
صبور باش
نیمهی ماه به سراغت میآید
و تو را کامل خواهد کرد ..
نیمهی من
برنخواهد گشت ..
===
وقتی به مرگ فکر میکنم
میدانم
باید به زندگی فکر کرد ..
وقتی به زندگی فکر میکنم
میدانم
چیز دیگری نیست
باید به تو فکر کنم ..
وقتی به تو فکر میکنم
نمیدانم
چه کنم ..
-
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
دریا عمیق است
تنهایی عمیقتر
دستت را بده
با هم دست و پا بزنیم
پیش از آن که غرق شویم ..
===
کسی به در کوبید
بلند شد
موهایش را مرتب کرد
در را باز کرد
باد بود ..
برگشت
آشفته مو ..
===
از سیاره ای دور
دور
دور
با تو حرف می زنم
کجا بردی دل بی صاحب مرا ..
===
ای کاش درخت بودم
زبانم زبان سکوت بود
تا سکوت تورا می فهمیدم
مثل زبان گنجشکی تنها
که حرف پاییز را فهمیده است ..
===
می پرسم چرا چرا چرا ؟
و صـورتم را در دست هایم پنهان می کنم
چرا این دست ها
نتوانستند کاری کنند
جز پنهان کردن صورتم ؟
-
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
گوشي را بردار
دارد دلم زنگ ميزند ..
از آهن نيست اما
در هواي تو
خيس از باراني که ميداني
از آسمان کجا باريدهاست
دارد زنگ ميزند ..
گوش کن
چگونه از هميشه بلندتر
مانند طنينِ يک فرياد
صداي زنگ پيچيده در اتاقت ..
دلم دارد زنگ ميزند
گوشي را بردار ..
===
از پس اينهمه برف
كه در دلم باريد
بوي تو میآید ..
گل كاشتی بهار !
===
پنجره خوابیده است ..
آرام باش
پردهها خوابیدهاند
حرف نزن
حتا اگر برف صدا کند
و پردهها و پنجره پلکهاشان را باز کنند
تو حرف نزن
دنیا خوابیده است
و در رویایی بیپایان انگار
آرام گرفته
آرام بگیر
شاید دنیا دارد رویای ما را میبیند ..
===
دست سردم
از چه میلرزی
پنجره را ببند
مداد را بردار
دوباره شعرهای عاشقانه بنویس !!
نه ..
این زمستان از پنجره نیامده است ..
===
جوانيام
گوشهي آغوش تو بود
لحظهاي صبر اگر ميکردي
پيدايش ميکردم ..
آغوشت را باز کردي
براي رفتنام
شايد حق با تو بود
من دير شده بودم ..
-
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
تو می روی...
تمام برف پاکن ها
برایت دست تکان می دهند...
رضا ثروتی
-
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
# میلاد تهرانی
من دير زمانيست،
خدا را در آغوش فشرده ام!
من سال ها
در بهشت مي زيسته ام
بي ترديد ، بي دلهره ، بي عذاب ِ کارهاي نکرده
من سال هاست که ديگر...
به گناه اعتقادي ندارم!!!
===
از روزی که
تو، پا به زمین گذاشتی
گرم شدنش آغاز شد!
و هنوز دانشمندان در پی اینند،
که چرا یخ های قطب جنوب…
آب می شوند؟!!
===
از روزی که به تو آموخته اند
بیماری ” عشق ” از ” وبــا ” خطرناکتر است ،
احساسم را با آب معدنی می شویم
و قلبم را روزی سه بار
ضدعفونی می کنم !
پس …
جای نگرانی نیست !!!
===
مي آيي عاشق مي كني
محو مي شوي
تا فراموشت مي كنم
دوباره مي آيي
تازه مي كني خاطرات را
محو مي شوي
به راستي كه سراب از تو با ثبات تر است!!!
===
چگونه مي خواهي دوستت دارم هايت را...
باور كند؟!
وقتي رد دندان هاي من را
گوشه ي شكلات هديه ي تو
در روز عشاق مي بيند؟!
كاش مي فهميدي كاغذ كادو را
مخفيانه باز كرده ام!!!
-
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
خورشید سعادت را
بر آسمان خانه شما می بینم.
صبور باش...
تیره ترین ابر ها هم،
چند روزی بیشتر
دوام نمی آورند!!!
===
دهان که به سخن باز کرد
بوی رفتن را احساس کردم !
و من چه کودکانه فکر می کردم
با آدامس نعنایی...
می شود سرنوشت را تغییر داد !!!
===
بیایید در نامه هایمان برای خداوند
کلمات را صادقانه بنویسیم
چون او خوب می داند
که چه وقت "نماز" ؛
اشتباه چاپی "نیاز " می شود!
===
خوش به حال آنها که...
دندان عقلشان را کشیده اند !
گاهی که به اطرافم فکر می کنم...
فکم تیر می کشد!!!
===
اگر قدر ثانیه های
بدون بازگشت را می دانستند
و از قله های باشکوه موفقیت
چیزی شنیده بودند؛
هیچ گاه ...
برای در چاله مانده؛
چاه را توصیف نمی کردند!!!
-
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
اگر بخواهم صادق باشم
ديگر
به دنبال کسی که درکم بکند نيستم !
من از ابتدای کودکی روروَکم را شکستم
تا روی پاهای خودم بايستم !!!
===
به سلام ها دل نمی بندم،
از خداحافظی ها غمگین نمی شوم،
دیگر عادت کرده ام
به تکرار یکنواخت دوری و دوستی
خورشید و ماه
===
قلب مهربانت مثلثی را می ماند در دریای عشق.
مرا در خود کشیده ای
برمودای من!!!
===
به کدامین کتاب مقدس دنیا
سوگند بخورم؟
که از یاد عاشقان واقعی ات
نخواهی رفت؛
حتی اگر تو را...
به آخرین صفحات تاریخ
تبعید کرده باشند
===
او که سیبی از شاخه چید،
تا بگوید: “دوستت دارم!”
شرمسار عشق شد
…
من که کاری نکرده بودم
-
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
قرارمان سالها بعد...
موزه ی حیات وحش!
دیشب،
قلبم را تاکسیدرمی کردم!!!
===
آن گاه که تنهایی تو را می آزارد
به خاطر بیاور که خداوند
بهترین های دنیا را...
تنها آفریده است!!!
===
من و تو که دیگر خوب می دانیم
جمعه سال هاست که هیچ داستان خوشایندی ندارد
پس بیا از همین الان
به استقبال عصر دلگیر جمعه برویم
===
آخرین ها،
همیشه آدم را به فنا می دهند!
پُک آخر...
پیک آخر...
و دیدار آخر
===
ساعت از نیمه گذشته است
و من به این می اندیشم:
"اگر کاری که عشق با من کرد
با تو می کرد،
چند روز دوام می آوردی؟!"
-
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
نه عزیز من...
آنهایی که عاشقت شده اند،
اعصابم را خورد نمی کنند،
اعتماد به نفسم را بالا می برند
===
کوتاه ترین شب ها هم
بی تو نمی گذشت...
رحم کن عشق من
امشب شبِ یلداست
===
خداوند نمی خواهد ما به هم برسیم!
شاید تنها دلیلش این باشد که
اگر کنارم باشی،
دیگر هیچ وقت، هیچ چیز
از او نخواهم خواست
===
من بارها،
از باز کردن گره تمام مشکلات
لذت برده ام اما...
باور کن هیچ کدامشان،
آرامش بخش تر از
بستنِ گره لباس تو نبوده است!!!
-
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
# بهمن عطایی
از معجزاتش این بود
که آغوشش
عصر جمعه نداشت
===
از ما که گذشت،
به شما اگر رسید،
به جای ما،
روزی
هزار وعده،
دوستش داشته باشید...
===
سینههایت قلبِ کتاب مقدس ِتنت!
سینههایت
یاسین!...
===
دستانت آلودهاند
به اشک من!
اما
از نظر تمام دادگاههای جهان
تو بیگناهی!
===
از تمام
پوشیدنی های زمستانی
من عاشقم به
آغوش تو!
-
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
تب و لرز که میکنمانگار لحظهای در آغوشم میگیری
لحظهای بعد دور میشوی!
===
شاید
غمگینترین پوشیدنی پاییزی!
دستکشها باشند!
دستها همیشه
تنهاییشان غمگینتر است!
===
عشق تو
مثل انعکاس آسمان بود
در شیشهی پنجره
چه میدانست
پرندهی بیچاره!
===
بوسههایی که
باید بر تن ِتو مینشستند
نیستی و این بوسهها
تبدیل میشوند به کلمه و شعر
مقصدشان کفن ِ سفید کاغذ
و گور دستهجمعی دفتر میشود!
===
افتادنی هم که باشم
اتفاق خوبِ زندگی تو نیستم
خیلی خوششانس باشم
برگ زردی میشوم
که زیر پای تو میافتد!
-
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
# بهرام محمودی
سقوط
زيباترين اتفاق دنياست
آنجا كه تو
در آغوش من مي افتي
===
روسری ات را شل ببند
بگذار گناه دست هایم
به گردن باد بیافتد
===
مشکوکم
به سایه ای
که با من قدم می زند
زیر باران!
===
آنقدر دور شده ای
که خبر برگشتن ات
بزرگترین دروغ سال است
دروغتر از تیتر اول ِ "کیهان"
===
شاعر نیستماین عاشقانه های به لب رسیده
اشکهایی ست زیر باران
که چشم دیدنشان را نداشتی!
-
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
# آرش ناجی
موهایی که حامل شالت شده اند
شامل حالم نمی شوند
چرا ؟
===
تو
تکیه کلام من هستی
و شعرم
سکته می کند
بی تو ...!
===
تخیلم بد نیست
اما مانده ام
با تو بودن را
چطور شبیه سازی کنم !؟
===
یلداتر می کنند
تنهاییم را،
این شبهایی
که دست از گیسوی تو درازتر
باز می گردند سوی خودم !
===
با من به گذشته بیا
دارم از حال می روم ..
-
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
تو ماه کامل و من کوچه گردی پیر و دیوانه
من و تو هرچه از هم
بی خبرتر
دورتر....
بهتر!
حسین زحمتکش
-
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
# پرویز صادقی
وقتی به تو فکر می کنم
دست من نیست
طرز احساسی که دارم !
من از عهد باران
تو را خواسته ام
و هیچ دستی
توان تغییر گذشته را ندارد
حتّی تو !
===
تو نمی توانی از قلبم جدا شوی
فرشته ها
مجاز به ترک بهشت نیستند !
===
شعرهایم
قطارهای اسباب بازی ست
که مرا به هیچ کجا نمی برند
و من
در واگنی ساکت
به ریل هائی می نگرم
عازم سفر یأس
که حتّی ناامیدی هم
گریزگاهی نیست !
===
به من بیاموز
چگونه خاموش کنم
رؤیای تو را در دلم :
مادرُ فرزندِ غم های کوچکم !
===
هر جا که خیال تو سخن می گویدپای منبرش خردُ کلانآرزو نشسته است !
-
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
در دست های چه کسی اسراف میشوی تو ؟!!!!!!!
اکنون که من ....
به ذره ذره ات محتاجم ؟!!!!!!
گـــــــــــــــور پدر شعر !!!!!
خودت از این همه نیامدن خسته نشدی ....؟؟؟!!!!!!
تمام قدم های بی تو را شمرده ام....
باید به اندازه ی همه شان با من راه بیایی ....
-
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
شیار دست هاش را نشان می دهد پدر:
"هنوز گُشنگی نکشیدی عاشقی یادت بره!"
اما از ابرِ چشم هاش
چکه می کند
تصویر زنی جوان!
ما بدهکاریم
به یکدیگر
به تمام دوستت دارم هاى ناگفته اى
که پشت دیوار غرورمان ماندند
و ما آنها را بلعیدیم
تا نشان دهیم منطقی هستیم!!!
من برای دوست داشتنت
مدت ها ست آماده ام
اما
امان از تو
امان از زن ها
که همیشه دیر حاضر می شوید...
چشمت را شعر می کنم
چشمک می زنی
قافیه بهم می ریزد
-
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
چه ولولهای میکنند...
بر خطوطِ حاملِ انتظارِ من..
نُتهای گامِ تو ...
" می "
" رِ "
" سی "
با تو قدم زدن را دوست دارم
به جای خانه
برایت
جاده خواهم ساخت
راستی
درمیان اینهمه"اگر"
توچقدر"باید"ی!
-
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
# احمدرضا احمدی
اگر همه ی شما حضور داشتيد
تحمل من كم بود
مجبور بودم
همه ی شما را فقط با نام كوچكتان
صدا كنم ..
===
هر دارو كه علاج بود در خانه داشتم
اما تنم در باد به تمـاشای غزلهای آخر می رفت
امروز را بی تو خفتم
فـردا كه خاك را به باد بسپارند
تو را یافته ام
مگر تو نسیم ابر بودی
كه تو را در باران گم كردم ؟
===
به یاد تو هستم
کاش
خداحافظی نمی کردی و می رفتی
من عمری خداحافظی تو را
به یاد داشته ام ...
پاییز پشت پنجره
استوار ایستاده است
مرا نظاره می کند
که چرا من
هنوز جهان را ترک نکرده ام
من که قلب فرسوده دارم
من که با قلب فرسوده
کم کم تو را فراموش می کنم ..
===
از دستان من نیاموختی
که من برای خوشبختی تو چقدر ناتوانم
من می خواستم با ادبیات پراکنده ی شعر
تو را خوشبخت کنم ..
===
كسي باور نميكند
لبخندش ميتوانست
پلی باشد
كه جمعه را
به همهی روزهای هفته
پيوند بزند ..
-
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
تو ممکن است از من دور شده باشی
اما کوچک هرگز...
بگذار بگویند چیزی از پرسپکتیو نمیداند!
-
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
# احمدرضا احمدی
با لبخند
نشانی خانه ی تو را می خواستم
همسایه ها می گفتند سالها پیش
به دریا رفت
كسی دیگر از او خبر نداد
به خانه ی تو نزدیك می شوم
تو را صدا می كنم
در خانه را می زنم
باران می بارد ..
هنوز
باران می بارد ..
===
بوسهها آوارهترین مخلوقات پروردگارند
بر باد
بر در
بر خود
بر حسرت
و گاهی بر لب ..
===
من فقط مي دانم
دليل زنده ماندن درخت ها
اين صبح هاي فصول
و کودکان کيف هاي تهي از روز
تو هستي ..
من گياه ندارم
تا از تو با او
گفتگو کنم
اگر در بهار به خانه ي ما آمدي
نام گياهان خانه ات را
با درخت کوچه ي ما بگو ..
===
بنفشه ها را
دور از ما کاشته اند
اما نمی دانند ما
آرام آرام به بهار
نزدیک می شویم ..
===
شتاب مكن
كه ابر بر خانهات ببارد
و عشق
در تكهای نان گم شود
هرگز نتوان
آدمی را به خانه آورد
آدمی در سقوط كلمات
سقوط میكند ..
و هنگامی كه از زمین برخیزد
كلمات نارس را
به عابران تعارف میكند
آدمی را توانایی عشق نیست
در عشق میشكند و میمیرد ..
-
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
زمانی با تكه ای نان سیر می شدم
و با لبخندی به خانه می رفتم
اتوبوس های انبوه از مسافر را دوست داشتم
انتظار نداشتم كسی به من در آفتاب
صندلی تعارف كند،
در انتظار گل سرخی بودم ...
===
صداي تو را
از پشت شيشه هاي مه آلود با من حرف مي زدي
صورتت را نمي ديدم
به شيشه هاي مه آلود نگاه کردم
بخار شيشه ها آب شده بود
شفاف بودند ، اما تو نبودي
صداي تو را از دور مي شنيدم
تو در باران راه مي رفتي
تو تنها در باران زير يک چتر به انتهاي خيابان رفتي
از يک پنجره در باران صداي ويلن سل شنيده مي شد
سرد بود
به خانه آمدم
پشت پنجره تا صبح باران مي باريد ..
===
من
انبــوهی از این بعد از ظهــر های جمعه را به یاد دارم
که در غروب ِ آن ها
در خیابان
از تنهایی گریستم !!
مــا
نه آواره بودیم نه غریب !
امـــا
این بعد از ظهــر های جمعه
پایان و تمــامی نداشت !
می گفتند از کودکی به ما ، که زمان باز نمی گردد ...
امــا نمی دانم چــرا
این بعد از ظهر های جمعه ...
باز می گشتند !!
-
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
# عباس حسین نژاد
جانم پر از «دوستت دارم»هاست
از شادی با تو بودن لبریزم؛
این گریه شاهد است!
===
سکوت
سکوت
ناگهان برگی افتاد!
===
نه ماه در آسمان
نه خیال روشنی در ذهن
شب بویی کاش!
===
همیشه تو بهانه ای
که جهان را هزار باره دوست بدارم
همیشه تو بهانه ای که همه را و همه را...
===
سهم من از تو
پروانه ای است کوچک و آبی
که روی قلبم نشسته است
-
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
# فرناز خان احمدی
نزدیک تر به تو
خودم را با دریاچه ی کوچکی
اشتباه می گیرم
بیا کنار من
و جای تمام آهوهایی باش
که از لب هایم آب می نوشند .
===
می دانم برمی گردی
اما نه شبیه یک پرنده
شاید این بار
ذره های نور باشی
شاید خوشبختی
و بدون اینکه بفهمم
دورتا دورم را پر کنی ..
===
به من گفتی :
جهان
فقط یک جاده ی طولانی دارد
که می رسد به تو
به اتاق کوچکت
و دریایی که وقتی دراز می کشی
از دنباله ی موهایت به روی فرش می ریزد ..
دلم از این جاده گرفته است ..
===
تو من را بهتر می شناسی
وقتی لبخند می زنم
یعنی دریاچه ای آرام در صبح ام
یعنی
آنقدر دوستت دارم
که هیچ سنگریزه ای
خوشبختی ام را به هم نمی زند !
===
می ترسم باور کنم زیبایی دست های تو را
وقتی شاپرک های کوچک را برمی دارد
به موهایم می زند
وقتی با من حرف می زند
بی صدا
بی صدا
بی صدا
می ترسم وقتی دست هایت
مثل دو قایق بی قرار محاصره ام می کنند
و دیگر فرقی ندارد
به کدام سمت می گریزم ؟
اگر تو را باور کنم
مثل ماهی کوچکی در اقیانوس گم می شوم
نمی توانم بگویم دوستت دارم !
-
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
# عمران صلاحی
سالهاست
که از جزیره ای متروک
نامه ای را در بطری روانه آبهای عالم کرده ام
اگر کسی عاشق باشد
می تواند کلماتم را بخواند
به هر زبانی
در هر سرزمینی ...
گاهی فکر می کنم
کسی می آید
و با همان شیشه برایم شراب می آورد ...
===
می رود ارابه ی فرسوده ای - لنگان -
می کشد ارابه را اسبی نحیف و مردنی در شب
آن طرف ، شهری غبارآلود
پشت گاری ، سطلی آویزان
پر از خالی
خفته گاریچی ، مگس ها این ور و آن ور
پشت گاری جمله ای :
" بر چشم بد لعنت "
===
فکر تو عایق سرمای من است
فکر کردم به صمیمیت تو ، گرم شدم
خنده کن خنده ، که با خنده ی تو
آفتاب از ته دل می خندد ..
شرم در چهره من داشت شقایق می کاشت
سفره انداخته بودیم و کنارش باهم
دوستی میخوردیم ..
حرف تو سنگ بزرگی جلوی پای زمستان انداخت
باز هم حرف بزن ..
===
با درختی که زند سر به فلک
به زبان مه و ابر
به زبان لجن و سایه و لک
به زبان شب و شک حرف مزن
با درختان برومند جوان
به زبان گل و نور
به زبان سحر و آب روان
به زبان خودشان حرف بزن ..
===
شاید دستی مرا بگیرد از آب
شاید کسی خطوطم رابخواند
شاید موج مستی مرا به صخرهای بکوبد ..
گاهی پیدا شدم
گاهی پنهان شدم
چون نامه ای در یک بطری
آواره دریاهای جهان شدم ..
-
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
تو اگر بستهای بار سفر ،
تو اگر نیستی دیگر ،
پس چرا از همه جا
من صدای تپش قلب تو را میشنوم ؟
===
ارسال کن
برای من
با نامه ی سفارشی
یک خرده مهربانی
بیا این هم نشانی
===
مهتاب
دامن به دست دارد و در دشت
می گردد و برنج می افشاند
مهتاب را که خوب ترین بانوست
آب غلیظ شالیزار
تا زانوست
مهتاب
دم پایی مرا پوشیده
رفته کنار ساحل
مهتاب
در قایقی نشسته و تورش را
انداخته در آب ..
===
در یک هوای سرد ِ پس از باران
مردی رمیده بخت
با سرفه های سخت
دیدم که پهن می کرد
عریانی خودش را
روی طناب رخت ..
===
بر صندلی نشستم
و تکمه های باز ِ کتم را بستم
یک شاخه گل به دستم
عکسی به یادگار گرفتم
با تنهایی
در های هوی آب و هیاهوی بچه ها ..
-
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
مردی عبور می کند از کوچه های کور
جیبش پر از صدای زنی در دیار دور
انگشت های لرزانش
می چیند از لبان زنی نام خویش را
در یک حیاط سرد قدیمی
کاجی به کاج دیگر می گوید :
- خم شو، نگاه کن
دارد دوباره می آید
باران و باز باران
در کوچه ای صدای عصا محو می شود ..
===
کوچه باغی بود
مثل تطویل کلام
ناگهان گنجشکی
از شکافی کوچک
سر در آورد و به من گفت : سلام !
===
هوا چنان سرد است
که سرما را حس نمی کنم
و زخــــم چنان گــــرم که درد را ..
کنارت می نشینم
دستم را گرم می کنم
و خاکستر می ریزم
بر زخـــمم ...
===
نامت را بر زبان مي آورم
دريا بر من گسترده تر مي شود
دريايي که ادامه ي گيسوان توست
کلامت را سرمه چشم مي کنم
آفتاب و ماه و ستارگان را
در آب ها مي بينم
مي خوانمت
موجي بلند به ساحل مي دود و دست مي گشايد
صدفي پلک مي زند
و تو در گيسوانت مي تابي ..
===
ســــــر میــــــرود ...
گل از سبد ،
عطر از گل ،
باد از عطــر ،
چنان که تصویر از آینه ...
و زیبایی تو ؛
از چشـــــــم من !
-
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
# زهره طغيانی
شاید ،
تن پاره های احساسم ،
با ضرب آهنگ قدمهایت ،
جوش بخورند ...
شاید ،
برگ ریزان درونم ،
به بهاری روح نواز تبدیل گردد ...
برگرد ...
شاید چیزی از " من " باقی مانده باشد ...
===
دستانم ،
تاب دوری ات را ندارند
به هر شاخه گلی می آویزند
تا عِطر نفس های تو را وام بگیرند ..
قدم هایم،
یارای مقاومت ندارند
به هر بوم و برزنی کشیده می شوند
تا ردی از تو یابند ..
چشمانم،
دو دو می زنند، تا مگر
میان چهره ی دلبرکان سیمین بر،
نام و نشانی از تو یابند ..
افسوس ! چه دیر فهمیدم
قرن هاست که از اینجا
کوچیـــده ای !
===
دلگیر که می شوم ....
اما نه ....
دیگر نه ، دریای آبی چشمانت پیداست
و نه حتی ،
قاب شیشه ای هراس و تردید ...
کویر گونه هایم تَرک برداشته و
نسیم روح نوازِ گیسوانت را ندارم
که بوته های حسرتم را بنوازد ..
به کدامین ساحل دل بستی ،
که اینچنین بیــــــزار ، از احساس خروشانم شده ای ؟!
===
دلگیر که می شوم ،
به دریای آبی چشمان تو می نگرم
از پشت قاب شیشه ای ِ هراس و تردید.
آه! چه آرامم! ....
عطر تنت، همراه با نسیم
طراوتی روح نواز بر صورتم می پاشد و
چشمه ی اشکم،
بر دریای چشمان تو سرازیر می شود.
دشت ِ گونه هامان به یکی شدن می رسد
وقتی به رویم آغوش می گشایی ..
===
خیالم را که میهمان باشی ،
زنبق های شعر از کویر واژگانم می شکفد .
به اِعجازی شاعر عشق تو می گردم .
و در عروجی نورانی ؛
یاد تو ؛
در صندوقچه ی سربه مُهر قلبم ،
فرود می آید ...
مگو بازی با کلمات است !
این احساس است که به مصاف آمده است .
قهرت را غلاف کن ...
-
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
من به تو دلباختم
زیرا که زخم های تو
شبیه زخم های من بود
اجه آیهان
-
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
# محمدصابر شریفی
سالها فکر می کردم
طولانی ترین شب سال یلداست
او رفت
و تمام معادلاتم را به هم ریخت ..
-
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
-
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
به سرش زده باد، نگاهش کنید.
چگونه میان درختها می دود و سرش را به پنجره ها می کوبد
به سرش زده باد، دستش را به دهان گنجشکها گذاشته نمی گذارد سخن بگویند
آب حوضچه را به هم می ریزد، فرصت نمی دهد گلویش را ماه تر کند
به سرش زده این برهنه گرما زده
گفته بودم طوری بیایی که بوی تو را باد نشنود
دیوانه شده این پسر،
پیراهنت را به دهان گرفته کجا می برد؟!
# شمس لنگرودی