این که بابام به خاطر کارش چن وقت یه بار خونه میومد[negaran] من همیشه منتظر
انقدر تو کوچه بازی میکردم که آخرش با برخورد جدی مامانم روبرو میشدم وبه زور خونه میرفتم [bamazegi]
عاشق پیرزنای همسایه بودم و هر روز یکیشونو میوردم خونه[nishkhand]
نمایش نسخه قابل چاپ
این که بابام به خاطر کارش چن وقت یه بار خونه میومد[negaran] من همیشه منتظر
انقدر تو کوچه بازی میکردم که آخرش با برخورد جدی مامانم روبرو میشدم وبه زور خونه میرفتم [bamazegi]
عاشق پیرزنای همسایه بودم و هر روز یکیشونو میوردم خونه[nishkhand]
یک نکته جالب:
می دونستید مغز خاطرات کودکی را فراموش می کند (پدیده infantile amnesia) به این دلیل که می خواهد ادامه سیر رشد و تکامل خود را طی کند؟
با این حساب، هر چه خاطرات کودکی کمتری به یاد بیاورید، میزان رشد نورون های هیپوکامپ شما بیشتر و در نتیجه احتمالا با هوشتر هستید!
منبع: http://imna.ir/vdccoeqss2bq008.ala2.html
حالا هی برای همدیگه کلاس بگذارید و افه بیاین!!!
یادمه کوچولو که بودم ( نمیدونم دقیقا چند ساله) از صبح که بیدار می شدم میرفتم تو باغچه ی خونمون گل بازی تا شب[nadidan][nishkhand][khandeshadid]
مورچه ها رو زندانی می کردم داخل یه پلاستیک[nishkhand]
کلا دنیایی بود ....
یادش به خیر
ای خدا...
اِ چه جالب ...
ممنون ولی اصن بیهوش یا باهوش من هر چی فکر می کنم اولین خاطره که یادم میاد از 6 ماهګیمه ، منو پدرم یه روز بردن مهد کودک . بعد تازه میشستم ، که منو ګذاشتن رو زمین (نمیدونم زمینش از چی بود فقط میدونم فرش یا موکت نداشت [nadidan]) ظرف غذام هم جلوم بود رو به روم هم یه میز سفید با صندلیای سفید کوچیک بود ، پدرم رفتن و من کلاً تا آخر همونجا نشستم از جامم تکون نخوردم اصلاً تا ظهر که اومدن دنبالم [khande] هر کی دست به ظرف غذای من میزد جیغ میزدم [nishkhand]
هیچی دیګه ازش یادم نیست فقط همین ، واسه مادر پدرم هم که قبلاً ګفتم این یادم میاد ، ګفتن کلاً عادتت بود [nishkhand][sootzadan] از 3 ماهګی بچه رو ګذاشتن مهد خب چه توقعی دارن آخه ؟ [bietena]
بنظرمن خیلی ازخاطراتی که ما ازبچگی مثلا زیر دوسالگی داریم برای اینه که یبار یه نفربرامون تعریف کرده ( منظورم سالهای بعدشه) وما چون خوشمون اومده اون رو همیشه داخل ذهنمون نگه داشتیم
بطوری که اگربرای همون طرف تعریف کنیم اون اصلا یادش نمیاد. من اینا رو از تجربه میدونم.روش علمی ندارم.[nishkhand]
من تنها چیزی که خودم یادم میاد برای هفت سالگیمه که مامانم برای منو خواهرام عروسک پارچه ای کوچولو درست میکرد و ماهم ظهرهای تابستون زیر درختای حیاطمون عروسک بازی میکردیم.[khanderiz] یا داخل خیابون تمام بچه ها که شاید بیست نفربودیم،جمع میشدیم وعموزنجیرباف بازی میکردیم.
این حرفتون درسته با این تفاوت که در دوران کودکی قدرت تصویر سازی ذهنی خیلی قویه و لذا اغلب، پذیرش تخیل به عنوان واقعیت اصیل صورت می گیرد. یعنی شما در کودکی از اون خاطره شنیده شده یک تصویر می سازید و در ذهنتان به عنوان یک واقعیت می نشیند و بعدها در واقع دارید همان تجسم ذهنی را به یاد می آورید که خود را به عنوان رویداد واقعی در ذهن شما «جا زده» است.
در یک آزمایش، پژوهشگران به یک دختر 5 یا 6 ساله ژاپنی تلقین کردند که روزی تو در یک پارک مادرت را گم کرده بودی و گریه زیادی کردی و بعد یک خانم مهربون تو را پیدا کرده و به مادرت برگردانده است. بعد در هفت یا هشت سالگی بهش گفتند که یک نامه تشکر برای آن خانم (خیالی) بنویس که آن کودک هم در آن نامه، شرح ماجرا را با جزئیات نوشت و با زبان خودش از اون خانم عمیقانه تشکر کرد.
بعد وقتی در پایان نامه نگاری، پژوهشگران به او گفتند که تو اصلا در پارک گم نشده بودی و چنین داستانی واقعیت نداشت، آن دختر فقط چند ثانیه سکوت کرد، به اطراف نگاه کرد و خیلی عادی گفت: آره، واقعیت نداشت!
مرسی نواور... تجربه هم چیزه خوبیه ها من تازه فهمیدم[khande]
برم تجربه هام روبیشترکنم.[nishkhand]