دارم به نوای خودم که ضبط کردم گوش میدم و تو حال خودمم
در اتاق رو هم بستم که خودم باشم و خدای خودم
امتحان هم دارم
یه نمه هم زدم تو خط آواز
البته از روی خوشی نه ، بلکه از روی تنهایی...
نمایش نسخه قابل چاپ
دارم به نوای خودم که ضبط کردم گوش میدم و تو حال خودمم
در اتاق رو هم بستم که خودم باشم و خدای خودم
امتحان هم دارم
یه نمه هم زدم تو خط آواز
البته از روی خوشی نه ، بلکه از روی تنهایی...
ممنونم از لطفت
این هم لینک دانلود
ممنون میشم نظرت رو بدونم.. پس تا آخرش گوش کن [labkhand]
از بی حوصلگی نمیدونم باید چکار کنم
بد کلافه ام
بفرمایید پرتقال خونی
یه 4 تا 5 روز شده دلم می خواد یه چیز سفت (فولادی) پیدا کنم سرمو بکوبم بهش..
جفنگ ترین جمله ای که این چند روزه شنیدم این بوده: اگه من اسم شرکتم رو بهت بدم فردا مخترع اصلی با ما همکاری نکنه، میره از من شکایت میکنه اون وقت پلیس اینترپل میاد منو میگیره میندازه زندان...
بماند جریان چیه... خلاصه اینکه این چند روز درگیر اینم که باید سرم خودم و بکوبم به دیوار که با این مدیرعامل خل منگل قبول همکاری کردم یا اینکه سر اونو بکوبم به دیوار بلکه آدم بشه...
خوب فکر میکنم میبینم اونو که نمیتونم (40 سالشه، اگه هم سن بودم باهاش یا اون هم سن من بود تا الان کفن پوشش کرده بودم)... دردسرتون ندم، ما رفتیم یه دیوار پیدا کنیم با سر بریم توش
الان به دوتا چیز فکر میکنم:
اول اینکه دارم سعی میکنم تعادل بین گذشته، حال و آینده رو برقرار کنم. حالا یعنی چی؟ یعنی اینکه نباید تو گذشته یا آینده زندگی کرد (در اینصورت حال رو از دست میدم که بعد از مدتی، حال من میشه گذشته من و اگر حال من بشه گذشته من، در واقع مثل این میمونه که شده گذشته، گذشته من (2 تا گذشته تکراری، متوجه شدین منظورم چیه؟) اینجوری خیلی بد میشه، یعنی خیلی خیلی بد میشه، اسیر گذشته میشی) ... اصلش اینه که از گذشته درس بگیرم، در حال زندگی کنم (واقعیت الان رو قبول کنم) برای آینده و هدفم تلاش کنم... نتیجش میشه که حال آینده من میشه اون حالی که دنبالش هستم...
حالا دومین چیزی که دارم بهش فکر میکنم: من به این نتیجه رسیدم که نباید چیزای دور و برم رو از خودم دور کنم، قبلا فکر میکردم اگر بخوام پیشرفت کنم باید قید چیز هایی رو که دارم بزنم و برای بهتر از اون تلاش کنم... اما الان متوجه شدم که این فرضیه اینجوری کامل میشه: باید قید چیزهایی که دارم (شامل افراد) رو بزنم اما با کمک اونا برای بهتر بودن تلاش کنم...
من اصلا نفهمیدم چی نوشتی؟یبارسرخودتو زدی دیوار یبارسراونو.بدالانم گذشته اینده.چراخودتوانفد درگیرکردی؟
من اوضام ازتوبدترولی سعی میکنم فراموش کنم
- - - به روز رسانی شده - - -
من اصلا نفهمیدم چی نوشتی؟یبارسرخودتو زدی دیوار یبارسراونو.بدالانم گذشته اینده.چراخودتوانفد درگیرکردی؟
من اوضام ازتوبدترولی سعی میکنم فراموش کنم
دوست من، اون اولی که در مورد دیوار و این چیزا نوشتم برای حالتی بود که از دست یکی خیلی عصبی بودم (بخاطر جملات عجیبی که میگفت) چند روز قبل بود...
اما اینی که دیشب نوشتم (شما نقل قول کردی) یکسری تفکرات من بود که داشتم اصلاح میکردم... دقت کردی بعضیا همیشه رویا پردازی میکنن یا در حسرت گذشته هستن؟ این تعادل نیست...
درست اینه که واقعیت حال رو قبول داشته باشی، برای هدفت به آینده تلاش کنی (از گذشته هم درس بگیری)...
اون بخش دومش هم میشه راضی نبودن به داشته های الان... اگر به اونچیزی که الان داری راضی باشی دیگه تلاش برای بهتر بودن نمیکنی... باید از داشته های الانت برای پیشرفتت (رسیدن به چیزهای بهتر) تلاش کنی...
خیلی سادست فقط من از بس درگیر کارام بودم و هستم، تا حدودی فراموش کرده بودم...
- - - به روز رسانی شده - - -
دوست من، اون اولی که در مورد دیوار و این چیزا نوشتم برای حالتی بود که از دست یکی خیلی عصبی بودم (بخاطر جملات عجیبی که میگفت) چند روز قبل بود...
اما اینی که دیشب نوشتم (شما نقل قول کردی) یکسری تفکرات من بود که داشتم اصلاح میکردم... دقت کردی بعضیا همیشه رویا پردازی میکنن یا در حسرت گذشته هستن؟ این تعادل نیست...
درست اینه که واقعیت حال رو قبول داشته باشی، برای هدفت به آینده تلاش کنی (از گذشته هم درس بگیری)...
اون بخش دومش هم میشه راضی نبودن به داشته های الان... اگر به اونچیزی که الان داری راضی باشی دیگه تلاش برای بهتر بودن نمیکنی... باید از داشته های الانت برای پیشرفتت (رسیدن به چیزهای بهتر) تلاش کنی...
خیلی سادست فقط من از بس درگیر کارام بودم و هستم، تا حدودی فراموش کرده بودم...