از کودک فال فروش پرسدم چه میکنی؟
گفت از حماقت آدم ها تکه نانی در میاورم...
آنها از منی که در امروز خود مانده ام
فردایشان را میخواهند....
نمایش نسخه قابل چاپ
از کودک فال فروش پرسدم چه میکنی؟
گفت از حماقت آدم ها تکه نانی در میاورم...
آنها از منی که در امروز خود مانده ام
فردایشان را میخواهند....
بدترین حسرتی که درزندگی میخوریم ازکارهای خطایی که کرده ایم نیست...
بلکه ازاین است که...
چرا کارهای درست را برای کسی که لیاقتش را نداشته انجام د اده ایم..
انسان هایی هستند که دیوار بلندت را می بینند
ولی به دنبال همان یک آجر لق میان دیوارت هستند که ،
تو را فرو بریزند ...!
تا تو را انکار کنند ...!
تا از رویت رد شوند ...!
بورچومیمو پیدا نمیکنم!!!!!!sh_dokhtar3
بهم نشونش نمیدن!!!
دیگه دارم بالا میارم ازینکه اینهمه نمیفهممشون و اینهمه نمیفهمنم
http://www.njavan.com/forum/images/i...20%2849%29.gif
................................
تقصیر برگ ها نیست ، آدم ها همینند !
نفس می دهی ، لهت می کنند …
خدا کند تبسم لبی به آه، نشکند / بلور بغض سینه ای به شامگاه، نشکند
کبوتری که پر زند به شوق آشیانه ای / خدا کند که بال او میان راه، نشکند
این دلکم کمی بیقراره،
بهم گوش نمیده،
خدایا تو بهش بگو وقتی
بزرگ بشه خوب میشه....
گاهی دلم می خواهد خودم را بغل کنم!
ببرم بخوابانمش!
لحاف را بکشم رویش!
دست ببرم لای موهایش و نوازشش کنم!
حتی برایش لالایی بخوانم،
وسط گریه هایش بگویم:
غصه نخور خودم جان!
درست می شود!درست می شود!
اگر هم نشد به جهنم...
تمام می شود...
بالاخره تمام می شود...!!!
ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺑﻪ ﮔرﯾﻪ ﺍﻧدﺍﺧتن طرف مقابل ...
ﻣﻮﺍﻇب ﺑﺎﺷﯿﺪ!...
"ﺧدﺍ "ﺍﺷک هاﯼ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻤﺎﺭﺩ...
چه فرقی می کند مهر باشد
یا آبان و یا آذر ماه...!؟
وقتی تو باشی و پاییز باشد
باران، برگها و ابر باشند
زندگی رنگ دیگری دارد؛
من وپاییز هر دو عاشق توهستیم!
نگاه تو در شعرم پیداست،
بگـــــذار
כوستــــــ بمانــیــم
عشـــــــق همه چیز را פֿـرابــــــ میڪنـכ . . . !
- - - به روز رسانی شده - - -
صدا بـــــــزن مرا
مهم نیست به چه نـامی ...
فقط "میــــم" مالکیت را آخرش بگذار ...
می خواهم باور کنم ...
مـــالــِ همیم
گاهی نیاز داری به یه آغوش بی منت...
كه تو رو فقط و فقط واسه خودت بخواد...
كه وقتی تو اوج تنهایی هستی با چشماش بهت بگه...
هستم تا ته تهش...
تنهــآيــي هـــايــَم را دانــه دانـــه ميشمارَم...!
چه کـــــم ميشوَم از حس ِ عاشقي...!
وَ چه راحــَت ميشوَم از تعلق ِ خاطر....!
چه آسوده ميشوَم از دغدغه..!
وَ آرام....
هــمـه ي ِ قـراردادهــا را کـه روي
کـاغـذهـاي بـي جـان نـمي نويسنــــــــد !
بــعـضي از عـهـدهــا را روي قــلـب هـاي هــم مـي نــويــسـيـم ...
حـواست به ايـن عـهـدهـاي غـيـر کـاغـذي بـاشـد ...
شـکـسـتَنـشـان يـک آدم را مـي شـکند !!
آری از پشت کوه آمده ام !!!
چه میدانستم این ور کوه باید برای ثروت حرام خورد
برای عشق خیانت کرد
برای خوب دیده شدن دیگری را بد نشان داد
برای به عرش رسیدن دیگری را به فرش کشاند
وقتی هم با تمام سادگی دلیلش را می پرسم
می گویند: از پشت کوه آمده...
ترجیح میدهم به پشت کوه برگردم
و تنها دغدغه ام سالم برگرداندن گوسفندان
از دست گرگها باشد !
تا اینکه این ور کوه باشم و گرگ...
منم آن مرغ طوفان که جز بی پناهی پناهی ندارد ..... خدا داند
منم آن ابر وحشی که در هر بیابان به تلخی سرشکی بیفشاند ....... خدا داند
- از نظر گاندی هفت موردی که بدون هفت مورد دیگر خطرناک هستند:
1- ثروت، بدون زحمت
2 -لذت بدون وجدان
3-دانش، بدون شخصیت
4-تجارت، بدون اخلاق
5-علم، بدون انسانیت
6-عبادت، بدون ایثار
7-سیاست، بدون شرافت
اگر در تمام طول شب براي از دست دادن خورشيد گريه كنيلذت ديدن ستاره ها را هم از دست مي دهي
میشه تنهایی بازی کردمیشه تنهایی خندیدمیشه تنهایی سفرکردولی خیلی سخته تنهای رو تنهایی تحمل کرد...!
زندگی یعنی :ناخواسته به دنیا آمدنمخفیانه گریستندیوانه وار عشق ورزیدنو عاقبت در حسرت آنچه دل میخواهد و منطق نمیپذیرد، مردن .
- - - به روز رسانی شده - - -
یه وقتایی هست میبینی فقط خودتی و خودت !
دوســـت داری ، همـــدرد نداری ...
خانـــواده داری ، حمــــایت نداری ...عشــق داری ، تکـــیه گاه نداری ...مثل همیشه ؛ هــمه چی داری و هــیچی نداری ...
ماسه ها فراموش کارترین رفیقان راهند...
پابه پایت می ایند؛
انقدر که گاهی سماجتشان در همراهی حوصله ات را سر می برد.
اما کافی است تا اندک بادی بوزد،
یا خرده موجی برخیزد تا برای همیشه از حافظه ی ضعیفشان، ردپایت پاک شود!!...
ما از نسل ماسه نیستیم...از نسل صدف هاییم...
صدف هایی که به پاس اقامتی یک روزه تا دنیا دنیاست صدای دریا را برای هر گوش شنوایی زمزمه می کنند..
حال تو خود بخوان این حدیث را...
كلافه ام
درست مانند وقتى كه
مادربزرگ نميتواند سوزن را نخ كند ...
یه وقتایی هست که حس میکنی مغرت خالیه و خودت رو هوا هستی...
و ساکت تر از همیشه هستی ...
یه وقتایی که حال دلت هم چندان خوب نیست...
وقتایی که حتی نمیدونی چطور کلمات رو ادا کنی... و واژه ها باهات غریبی می کنند(یا تو با اون ها)...
یه وقتایی که هرچه لا به لای امورات روزمره ات و یا احوالاتت جستجو میکنی... جوابی نمیابی برای خودت ... چه برسد برای دیگران
وقتایی که حتی جرات نمی کنی روبروی آینه بایستی و خودت رو نگاه کنی ! چون ممکنه ته دلت بلرزه ... و چشمات بدون اونکه دست خودت باشه تار بزنه ... اما نتونی اشکی بریزی ... و سعی کنی بغضت مثل مجسمه ی مقدس نشکنه ...!
یه وقتایی که شب رو به صبح میرسونی بدون اینکه متوجه گذشت زمان شده باشی ... زیرا که حس آوارگی و درماندگی، آشوبی از جنس بیخیالی در دلت می اندازد...
وانمود میکنی که چیزی برایت مهم نیست ... اما در واقع خیلی هم مهمه برات...
وقتایی که برات خیلی دردناکه لبخند بزنی تا دیگران خیال کنند همه چی آرومه ...
آن وقت هاست که حسی کهنه از میان دل مشغولی های اکنونت ، در دلت تکان میخورد ...
دلت هوایی میشود ... تو را به جاهایی در زندگی ات می برد که نمیخواهی از آنجا و از آن لحظه ها تکان بخوری...
جاهایی که حرف هایی سر دلت مانده ...
حرف هایی که تا اَبد نباید به کسی گفت ...
و این نا گفته ها مهر سکوتی به احساسی میزند که گاهی در لحظه هزاران بار برایت تکرار میشود ...
و بجای اینکه منقلبت کنند ... منجمدت می کنند ...
حس میکنم دلم غمگین ترین دل شهره ...
وقتی که دلت هوایی می شود....
در اين وقتها چه كسی دستم را ميگيرد و آرام در كنار گوشم زمزمه ميكند كه : منم همان محبوب و دوست تو كه جانشين تمام تنهايي ها و نداشتن هايت هستم ؛ منم همان خدايي كه دركنارت نشستم و سرت را به زانوي احساس و عشق خود گرفتم و اشكهاي بي پايانت را به سان مرواريد ؛ باارزش و عزيز و محترم ميپندارم و دل شكسته ي تو را بهترين خريدارم...
لـنـگـه هـای چـوبـی حـیـاطمـان
گـرچـه کـهنـه انـد و جـیـر جـیـر مـیـکـنند
مـحـکـمنـد...
خـوشبـحـالـِشان
کـه لـنـگه ی هـمنـد...
تا جایی که یادمه
خاطراتت را آتش زدم
حتی لبخندهای خودم را
و بوی گل های تورا
وخاکستر ش را به باد سپردم
که ببرد به ولایتی دور
تا من اینجا مثل همیشه بلند بلند به تمام دنیا بخندم وتو در دوردست آن قدر مهم نباشی که خاطرت یک بار درروز هم فضای ذهنم را آلوده کند
تا یادم هست
برایت خودم مراسم ختم گرفتم وفاتحه
اما نمی دانم چرا؟؟؟؟؟؟؟
این روزها که آمدنت نزدیک است
انگار
آشیل پایم را بریده اند
فرار از تو غیر ممکن است
این هم اعتراف
من صادقانه عاشقت هستم
ولعنت به تو
sabo3eur
http://blogcod.parsskin.com/zibasazi...nandeh/139.gif
کـــآش به جای اینهــــمه باشـــگــاه زیــبآیــی انــــدآم ؛
یـــک بـــآشــگــآه زیــــبــآیــی افکــــآر هــم داشتــــیم ؛
مشــــکل امــــروز مــــآ انـــدآمــهآ نیســــتنـد ؛
افــــــکـآرهــــآ هستــــنــد ؛ افـــکــآرهــآ
خدایــــــــــــــــ ــا
ایـنـکه مـیگی از رگ ِ گـردن نـزدیـکتـری و ایـن حـرفا ،
در سـطـح ِ شعـور و درک ِ مـن نـیست بقـرآن ! !
یـه دقـیـقه بیـا پـائیـــن ،
بــغــلـم کـن ...
گوش کن. دور ترین مرغ جهان میخواند
شب سلیس است، و یک دست. و باز
شمعدانی ها
و صدادار ترین شاخه ی فصل، ماه را میشنوند.
پلکان جلو ساختمان
در فانوس بدست
و در اسراف نسیم
گوش کن، جاده صدا میزند از دور قدم های تورا.
چشم تو زینت تاریکی نیست
پلک ها را بتکان، کفش به پا کن، و بیا
و بیا تا جایی، که پرماه به انگشت تو هشدار دهد.
و زمان روی کلوخی بنشیند باتو
و مزامیر شب اندام تو را مثل یک قطعه آواز به خود جذب کنند
پارسایی ست در آنجا که تو راخواهد گفت:
بهترین چیز رسیدن به نگاهی ست که از حادثه عشق تر است...
همۀ گاوها گوساله به دنیا می آیند
من گوساله گاو به دنیا آمدم
شیرم را دوشیدند
شاخم را شکستند
از دباغخانه که برگشتم عزیز شدم
حالا نشسته ام پشت ویترین گالری کفش
سایز 37 درست اندازۀ پای ملیحه
"اکبر اکسیر"
(ملیحه اسم خانم اکبر اکسیره)
زندگی،راز بزرگیست که در ما جاریست
زندگی فاصله ی آمدن و رفتن ماست
رود دنیا جاریست
زندگی آبتنی کردن در این رود است
وقت رفتن به همان عریانی،که به هنگام ورود آمده ایم
دست ما در کف این رود به دنبال چه میگردد؟!
هیچ!!!!
تمام همسایه ها فکر می کنند ما دیوانه ایم!
ما هم فکر می کنیم ان ها دیوانه اند!
هم ما و هم ان ها....
درست فکر می کنیم!!!
دیگه بهونه ای واسه اومدن و بودن نداری
میدونم... منم مثل خودتم....
بهونه منم نیست!