PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : به هیچ کس اعتماد نکن



*WIZARD*
15th July 2011, 06:28 AM
پسرکی روزی به کنار رود رفت و تمساحی را دید که در توری به دام افتاده است.

تمساح ناله کنان گفت :به من کمک کن!

پسرک فریاد زد :تو مرا خواهی کشت!

تمساح فریاد زد :نه!نزدیکتر بیا!

پسربچه به تمساح نزدیک شد ،اما ناگهان تمساح دهان بزرگش را باز کردو پسرک را با دندان گرفت.


پسر بچه فریاد کشید :جواب خوبی مرا اینطور پاداش می دهی با بدی؟

تمساح از گوشه دهان گفت:البته راه ورسم دنیا همین است .

پسرک قبول نکرد. پس تمساح پذیرفت از سه رهگذر بپرسند و آن وقت او را قورت بدهد.اولین رهگذر خر پیری بود.

وقتی پسرک عقیده او را پرسید ،خر گفت :حالا که من پیر شدم و دیگر نمی توانم کار کنم،اربابم مرا بیرون کرده است و تا به چنگ پلنگان بیفتم !

تمساح گفت: دیدی ؟

بعدی اسب پیری بود که همان عقیده را داشت .

تمساح دوباره گفت : دیدی؟

آنوقت خرگوش تپلی از راه رسید وگفت:باید بیبنم از اول چه شده تا آنوقت بتوانم عقیده ام را بگویم .

تمساح با اوقات تلخی غرولندی کرد و دهانش را باز کرز تا جریان را بگوید،اما پسرک به یک جست بیرون پرید و خودش را نجات داد و کنار رودخانه ایستاد .

خرگوش از پسرک پرسید :گوشت تمساح دوست داری ؟

پسرک گفت: بله .پدر و مادرم هم دوست دارند .

خب ، پس این تمساح اینجا برای دیگ شما حاضر است.

پسرک تند دوید و با مردان دهکده بازگشت و آنها به او کمک کردند و تمساح را کشتند .

اما یک سگ کوچک هم آورده بودند که سر در پی خرگوش گذاشت و او را گرفت و درید.

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد