غزل بارون
6th May 2011, 10:00 PM
هنوز قصه ی خنده در اشک هایت حل نشده که روی غصه بغضت راه میروی.هنوز آدم برفی این روزها ی سرد آب نشده که از غم پاییز میخوانی.بیا به یکدیگر قول بدهیم منطق افق را درک کنیم و برای بهار،نارنجسوغاتی بیاوریم.نبض قندیل شب را به گرمی دست هایمان هدیه کنیم تا تیرگی اش از شبهایمان خط بخورد .بیا به همدیگر قول دهیم پوششی از جنس سنجاقک روی جاده ها بکشیم و مثل افسانه به بهشت برویم .نمیدانم چرا زمان نمیگذرد ريا،عقربه ها رام شده اندو اشک هایت مانع گذر ثانیه ها شده است کمی با تنهایی چشمانت به آسمان من بیا مطمئن باش با ستاره هایم تنها نیستم