touraj atef
16th April 2011, 11:31 AM
گاه به گاهي كلمات بار معناي بزرگي مي گيرند و يكي از اين عبارتها " هنرمند " است براي غالب ما " هنرمند " فرد خاصي است كه سيماي عجيبي دارد ولباسهاي خاصي مي پوشد و كمتر گوش مي دهد مگر در مدحش باشد و بيشتر سخن مي گويد كه صد البته باز مدح است و شايد چنين است كه مرزهاي تبديل به هنرمند شدن و باور آن روز به روزدور و دور تر مي شود براي بيشتر ما بسيار مشكل است كه خود را هنرمند بدانيم و مي پنداريم هنر نزد هنرمندان است و بس اما واقعيت اين است كه هر كدام از ما يك هنر مند هستيم و يا حداقل مي توانيم باشيم عبارتي از يك نويسنده فرانسوي نقل است كه مي گويد " مردمي وجود دارند كه ساعتهايشان در راس زمان مقرري در زندگي از حركت ايستاده و يا مي ايستد " اين جمله به واقع درست است خيلي از ما آموزش و رشد خود را متوقف كرده ايم و بيشتر اوقات در گذشته سير مي كنيم و صد البته همه ما گاه به گاهي اين گونه شده و يا متاسفانه بسياري از ما اين كار را سالها ادامه مي دهيم اين واقعيت را بايد قبول كرد كه زندگي سخت مي تواند باشد و گاهي از ياد مي بريم كه براي ادامه آن بايد محكم و شجاع باشيم اما از ديد من تنها شجاعت و استقامت نمي تواند باعث ادامه زندگي شود بلكه بايد هنر مند بودن خود را به ياد آوريم اين واقعيت را بايد بخاطر داشته باشيم كه هر كدام از ما يك هنرمنديم از ياد نبريم كه به اين دنيا آمده ايم كه نشاني ماندگار و محو ناشندني در زندگي از خود به جا گذاريم و زندگي را اگر اين گونه ببينيم مي توانيم از آن يك سونات شادي آفرين برجاي گذاريم گاه به گاهي با خود به اين نتيجه مي رسيم كه شايد ارزشمان كم است و يا شايد بي ارزش شده ايم چشمهائي كه رو از ما بر مي گيرد و هنگامي كه نام ما از ليست دوستان مجازي پاك مي شود و يا هنگامي كه توهين و طعنه مي شنويم نخستين تير را خود به سوي خود شليك مي كنيم از ياد مي بريم كه ما هنرمنديم و بايد يگانه به سوي خلق يگانه ها برويم بيائيم كمي آسان گيريم هيچ كس ادعا نمي تواند بكند كه هيچ هنري ندارد و براي اصرار اين مسئله نبايد در اين انديشه باشد كه چون داوينچي يك لبخند موناليزا بكشد و يا چون ميكل آنژ بر روي سقف كليساي رم تابلوي آفرينش بيافريند و يا چون موتزارت و بتهوون بنوازد و يا ويكتور هوگو و مارگرت ميچل و پوشكين و يا حافظ و هدايت و يا خالقي و بهزاد باشد براي هنرمند بودن تنها كافي است كه از خواب روزمرگي بيرون آمد بايد از به گذشته انديشيدن جهت تخطئه امروز دست كشيد و اين هنر است اين مهم نيست كه خلق شما چه مخاطبي دارد بلكه بايد خلق شود و مطمئن بود كه مخاطبش يافت مي شود و اين خلق مي تواند با آفرينش نگاه امروز باشد آري در اين روزهاي آخر اولين ماه بهار از دهه آخر سالهاي 1300 مي توان همه چيز را از نو شروع كرد مي تواند گوش به نجواي پرندگان داد صداي شادماني آنها راشنيد و احساسات زندگي را در وجود بارور كرد مي توان لبخند را بر روي لبهاي خشك شده از هجر بوسه رسم نمود مي توان دستها را نگاه كرد و باور داشت كه اين دستها آمده اند كه دستهائي را در دست گيرند وآن را نوازش كنند و بر روي ناخن هاي يار بوسه زنند مي تواند ترانه اي را زمزمه كرد و تصور نمود كه آن براي خودت ساخته شده است مي توان وجود ت را سراسر از عطر بهار و زندگي كني و براي آن دگري كه مي تواند يار بانو و محبوب مردي باشد بهاري سازي مي تواني چون درخت بيد مجنون سبزي چتري پر از اميد بر روي سر كودكان دلبندي كه داري داشته و وجود او را سراسر از امنيت كني مي تواني لبخندي چون رگبار بهاري زني بر روي عابريني كه سگرمه ها در هم گرفته دارند و مي پندارند كه چين صورت تواند پيچ در پيچ هاي زندگي را هموار كند مي تواني ترانه عشق را بنوازي شايد نه با پيانوئي كه موتزارت مي زد و يا رسم كني بر بومي كه ونگوگ آنگونه آفتاب گردان كشيد اما مي تواني آفتابي شوي و گلهاي آفتاب گردان وجودت را پر از زرد معرفت و نارنجي پيوند نمائيم و دور نماي قرمز عشق را چون هاله اي به دورش كشي مي تواني از ترس دل ببري و رها كني قصه سن و پيري و گذشته و رخوت و فرسودگي كه مال تو نيست از آن چشمهاي تو نيست و نخواهد بود مي تواني باور كني كه طلوع هست چون همان طلوعي كه در انديشه اش بودي و شايد هم در ميانش بودي طلوعي پس از عشق بازي شبانه اي كه به مهرورزي روز پيوند زند مي تواني خود باشي يك هنرمند
آري هنرمند شدن در ذات است در خلق تو تنها هنر است
آري هنرمندي چيزي جز عاشقانه ترنمي نيست كه ز وجود ت بايد برون ريزد
بوم نقاشي وجودت را باور كن
قرمز عشق
نارنجي پيوند
زرد معرفت
سبز استغنا
آبي طنين
نيلي حيرت
بنفش بقا
مي تواني موسيقي روحت را بنوازي
دو يعني با هم دو به دو بودن
ر يعني رهائي ز غم گذشته
مي : يعني مي خواهم و مي توانم
فا چون فاصله اي براي خوشبختي من نيست
سل چون سلطه بر غمي كه ترا به بند كشد
لا چون پرهيز از هر لابد و ناچاري و تسليم به غم
سي مي تواند چون آه زندگي از تو سير نخواهم شد
باشد مي توان هنرمند باشي
تو براي خلق آمدي
تو براي عاشقي آمدي
دست در دست هستي بده كه بهر خلق و عشق است و بس
آري هنرمند شدن در ذات است در خلق تو تنها هنر است
آري هنرمندي چيزي جز عاشقانه ترنمي نيست كه ز وجود ت بايد برون ريزد
بوم نقاشي وجودت را باور كن
قرمز عشق
نارنجي پيوند
زرد معرفت
سبز استغنا
آبي طنين
نيلي حيرت
بنفش بقا
مي تواني موسيقي روحت را بنوازي
دو يعني با هم دو به دو بودن
ر يعني رهائي ز غم گذشته
مي : يعني مي خواهم و مي توانم
فا چون فاصله اي براي خوشبختي من نيست
سل چون سلطه بر غمي كه ترا به بند كشد
لا چون پرهيز از هر لابد و ناچاري و تسليم به غم
سي مي تواند چون آه زندگي از تو سير نخواهم شد
باشد مي توان هنرمند باشي
تو براي خلق آمدي
تو براي عاشقي آمدي
دست در دست هستي بده كه بهر خلق و عشق است و بس