PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : حسین منزوی



LaDy Ds DeMoNa
30th August 2010, 10:46 PM
اگر شعر شناس خوبی باشی بدون شک حسین منزوی رو باید بشناسی گرچه چندان شهیر نبود :


http://up.patoghu.com/images/2z9fqjkxfpuc57ujbg0.gif

LaDy Ds DeMoNa
30th August 2010, 10:47 PM
حسین منزوی در مهر سال ۱۳۲۵ متولد شد. شعرهای او بیشتر در زمینهٔ غزل‌سرایی است اما شعر سپید هم می‌سرود. او در سال ۱۳۸۳ بر اثر آمبولی ریوی و سرطان در تهران درگذشت و در کنار مزار پدرش در زنجان به خاک سپرده شد.

برای مشاهده مطلب بر روی ادامه مطلب کلیک کنید

حسین منزوی پدر غزل معاصر ایران

حسین منزوی در مهر سال ۱۳۲۵ در زنجان متولد شد. شعرهای او بیشتر در زمینهٔ غزل‌سرایی است اما شعر سپید هم می‌سرود. او در سال ۱۳۸۳ بر اثر آمبولی ریوی و سرطان در تهران درگذشت و در کنار مزار پدرش در زنجان به خاک سپرده شد.

او در سال ۱۳۴۴ وارد دانشکده ادبیات دانشگاه تهران شد. سپس این رشته را رها کرد به جامعه‌شناسی روی آورد اما این رشته را نیز ناتمام رها کرد. اولین دفتر شعرش در سال ۱۳۵۰ با همکاری انتشارات بامداد به چاپ رسید و با این مجموعه به عنوان بهترین شاعر جوان دوره شعر فروغ برگزیده شد. سپس وارد رادیو وتلویزیون ملی ایران شد و در گروه ادب امروز در کنار نادر پورنادر شروع به فعالیت کرد. چندی مسئول صفحه شعر مجله ادبی رودکی بود و در سال‌ نخست انتشار مجله سروش نیز با این مجله همکاری داشت. در سال‌های پایانی عمر به زادگاه خود بازگشت و تا زمان مرگ در این شهر باقی ماند.از او به عنوان پدر غزل معاصر ایران یاد می‌شود.

آثار:

همایون شجریان از غزل‌ وی در آلبوم باستاره هااستفاده کرده‌است.

* حیدر بابا- ترجمه نیمایی از منظومه «حیدر بابایه سلام» سروده «شهریار».
* با عشق در حوالی فاجعه- مجموعه غزلی سروده‌ شده از سال ۱۳۶۷ تا ۱۳۷۲.
* این ترک پارسی‌گوی (بررسی شعر شهریار).
* از شوکران و شکر؛ مجموعه غزلی سروده‌شده از سال ۱۳۴۹ تا ۱۳۶۷.
* با سیاوش از آتش.
* ازترمه و تغزل؛ گزیده اشعار، ۱۳۷۶.
* از کهربا و کافور.
* با عشق تاب می‌آورم؛ شامل اشعار سپید و آزاد سروده‌ شده از سال ۱۳۴۹ تا ۱۳۷۲.
* به همین سادگی (مجموعه شعرهای سپید).
* این کاغذین جامه؛ مجموعه برگزیده اشعار کلاسیک.
* از خاموشی‌ها و فراموشی‌ها.
* حنجرهٔ زخمی تغزل؛ دفتری از شعرهای آزاد و غزل‌های سروده شده از ۱۳۴۵ تا ۱۳۴۹.
* مجموعه كامل اشعار:انتشارات اشنا 1388



نمونه شعر:
همایون شجریان از غزل‌ وی در آلبوم باستاره هااستفاده کرده‌است.

* حیدر بابا- ترجمه نیمایی از منظومه «حیدر بابایه سلام» سروده «شهریار».
* با عشق در حوالی فاجعه- مجموعه غزلی سروده‌ شده از سال ۱۳۶۷ تا ۱۳۷۲.
* این ترک پارسی‌گوی (بررسی شعر شهریار).
* از شوکران و شکر؛ مجموعه غزلی سروده‌شده از سال ۱۳۴۹ تا ۱۳۶۷.
* با سیاوش از آتش.
* ازترمه و تغزل؛ گزیده اشعار، ۱۳۷۶.
* از کهربا و کافور.
* با عشق تاب می‌آورم؛ شامل اشعار سپید و آزاد سروده‌ شده از سال ۱۳۴۹ تا ۱۳۷۲.
* به همین سادگی (مجموعه شعرهای سپید).
* این کاغذین جامه؛ مجموعه برگزیده اشعار کلاسیک.
* از خاموشی‌ها و فراموشی‌ها.
* حنجرهٔ زخمی تغزل؛ دفتری از شعرهای آزاد و غزل‌های سروده شده از ۱۳۴۵ تا ۱۳۴۹.
* مجموعه كامل اشعار:انتشارات اشنا 1388

LaDy Ds DeMoNa
30th August 2010, 10:49 PM
منوچهر آتشي منزوي را پرنده‌ي بي‌قرار غزل و قرباني فرشته‌ي بي‌رحم شعر معرفي مي‌كرد و او را به‌نوعي، بنيان‌گذار شيوه‌ي ديگري از تغزل مي‌دانست كه تغزلي بديع و چشمگير در غزل داشت.

به‌اعتقاد آتشي، شعرهاي منزوي تا كتاب دوم شعرهاي خوبي بودند، اما به‌مرور زمان نقاهت روح او به شعرش نيز سرايت كرد و شعرش را دچار نوعي كم‌جاني كرد.

محمود مشرف آزاد تهراني (م. آزاد) هم حسين منزوي را از نوآوران غزل معاصر مي‌دانست كه غزل را با مايه‌هاي شعر نو بيان مي‌كرد.

همچنين محمدعلي بهمني سهم بزرگي از غزل امروز را متعلق به حسين منزوي مي‌داند.

كريم رجب‌زاده نيز گفته است: حسين منزوي يكي از شاخصه‌هاي غزل ماست؛ ازجمله كساني كه از غزل پاسداري كرده و به آن هويت تازه بخشيدند. در دوره‌اي كه غزل با بي‌تفاوتي مواجه شده بود، منزوي نوعي از غزل را ساخت و بر آن پايداري كرد و غزل را به جايگاه اصلي‌اش رسانيد.

عليرضا طبايي هم عقيده‌اش را اين‌طور بيان كرده است كه: آثار حسين منزوي در طرح مجدد غزل و چهره‌اي تازه به غزل بخشيدن، در بين معاصران تأثيرگذار بود. منزوي ازجمله شاعراني است كه به‌رغم گرايش شاعران همدوره‌اش به آثار نيمايي، به غزل پرداخت و به دور از اين ديدگاه، با غزل شروع كرده و آثار برجسته‌اي نيز ارايه كرد.

بهروز ياسمي نيز در اظهارنظري عنوان كرده كه منزوي در اوج سردمداري احمد شاملو، مهدي اخوان ثالث و فروغ فرخزاد، آن غزل‌ها را منتشر كرد و حداقل از سبك هندي هيچ شاعري به اندازه او تأثير‌گذار نبوده است.

و همايون خرم با نام بردن از بهار، رهي ‌معيري، هوشنگ ابتهاج و شهريار به عنوان كساني كه تحت تاثير موسيقي بوده‌اند، حسين منزوي را هم در كنار اين شاعران قرار داده كه سخت تحت تاثير موسيقي بوده و اين به رواني و موسيقايي بودن كلامش كمك زيادي كرده است.

سيدعلي موسوي گرمارودي از حسين منزوي به عنوان يكي از برجسته‌ترين قريحه‌هاي شعري بويژه در ژانر غزل ياد كرده و گفته است كه شعر او داراي نگاه امروزي نسبت به مسائل است.

محمدرضا روزبه هم عقيده دارد: غزل منزوي اگرچه همواره دچار نوسان بود، اما از حيث زبان، ذهن و گرايش‌هاي فكري تأثير بسياري بر شاعران بعدش گذاشت.

به اعتقاد عليرضا قزوه، منزوي مرد غزل روزگار ماست، با اين توضيح كه شاعران بزرگ در روزگار ما شعرهاي‌شان زبانزد مردم كوچه و بازار مي‌شوند و منزوي اين خصوصيت را داشت و اين از مشكلات غزل امروز ما يا همان غزل گفتار و پست‌مدرن، خودنويس، خودكار يا هر اسمي كه مي‌خواهيم رويش بگذاريم است كه نمي‌تواند ضرب‌المثل شود و در حافظه‌ي مردم برود. منزوي در روزگاري كه غزل مهجور بود، كارستان كرد.

رضا سيدحسيني كارهاي منزوي را حيرت‌آور معرفي كرده و شعرش را از نظر قالب در چنان اوجي متصور شده كه به اعتقادش كم‌تر مي‌شود با آن برابري كرد و مقايسه‌ها هم اصلاً از نوع هم نيستند.

او خواستار اين شده كه منتقدان و شعرشناسان بيش‌تر درباره منزوي بنويسند، خصوصاً درباره‌ي قافيه‌هايش كه حيرت‌آور است.

اميرحسين سعيدي - شاعر و استاد دانشگاه - با اشاره به اين‌که غزل‌هاي حسين منزوي، خلاقيت غزل‌هاي حافظ را دارا بوده است، معتقد است: شعرهاي منزوي داراي نوعي موسيقي دروني و بيروني است و با ضرباهنگ جذابي که داراست، هر آهنگسازي را براي ساخت موسيقي جذب مي‌کند.

اما حسين منزوي عقيده داشت كه اگر منحني يا نموداري براي شعر معاصرمان رسم كنيم، بي‌شك، دو دهه‌ي ‌30 تا ‌40، از بردارهاي بالا و بلند اين نمودار خواهند بود، چون نسل حضوريافته در دو دهه‌ي‌ يادشده، در حال پيمودن دوران بالندگي، بلوغ و كمال نسبي‌اش بوده و انگيزه‌ي سرودن نيز داشته است.

اين گفته‌ها را غزل‌سراي معاصر در آستانه‌ي پنجاه‌وشش سالگي‌اش (يكم مهرماه‌ سال 81) و پيش از بستري شدنش در بيمارستان وقتي كه در محل ايسنا حضور يافت، به زبان آورد.

او زبان را ابزار شاعر و وسيله‌ي دست او مي‌دانست.

از حسين منزوي - متولد اول مهرماه 1325 در زنجان - تاكنون آثاري چون: حنجره‌ي زخمي غزل، صفرخان، با عشق در حوالي فاجعه، از شوكران و شكر (مجموعه غزل)، ترمه و تغزل، به همين سادگي، با عشق تاب مي‌آورم (مجموعه شعرهاي نيمايي)، با سياوش از آتش، از كهربا و كافور، از خاموشي و فراموشي، اين ترك پارسي‌گوي (بررسي شعر شهريار) و حيدربابا (ترجمه‌ي منظومه‌ي شهريار به شعر فارسي نيمايي) منتشر شده‌اند.

LaDy Ds DeMoNa
30th August 2010, 10:51 PM
http://img.tebyan.net/big/1383/07/20673871801062061167193183272116740160106.jpg

LaDy Ds DeMoNa
30th August 2010, 10:52 PM
خيال خـام پلنگ من ، به سوي مــاه جهيدن بود
و مـاه را زِ بلندايش ، به روي خاك كشيـــدن بود

پلنگ من ـ دل مغرورم ـ پريد و پنجه به خالي زد
كه عشق ـ ماه بلند من ـ وراي دسـت رسيدن بود

گل شكفته ! خداحافظ ، اگرچه لحظــه ديـــدارت
شروع وسوسه‌اي در من ، به نام ديدن و چيدن بود

من و تو آن دو خطيـم آري ، موازيــان به ناچاري
كه هردو باورمان ز آغـاز ، به يكدگــر نرسيدن بود

اگــرچـــه هيچ گل مرده ، دوبــاره زنده نشد امّا
بهـــار در گــل شيپـوري ، مدام گرم دميدن بود


شراب خواستم و عمرم ، شرنگ ريخت به كام من
فريبكــار دغل‌پيشه ، بهانــه ‌اش نشنيـــدن بود

چه سرنوشـت غم‌انگيزي ، كه كرم كوچك ابريشم
تمام عمر قفــس مي‌بافـت ولي به فكر پريدن بود

LaDy Ds DeMoNa
30th August 2010, 10:53 PM
هستی چه بود اگر كه تو را و مرا نداشت /
كوهی كه هیچ زمزمه در وی صدا نداشت /
از سنگ و صخره سرزدم از دره رد شدم /
دریا شدن مرا به چه كاری كه وانداشت /
چون مرگ می كشید كمان، تیر سرنوشت /
بر چشم و پشت و پاشنه، یكسان خطا نداشت /
سنگی كه از فلاخن تقدیر می رهید /
كاری به ترد بودن آیینه ها نداشت /
پایان رنج های تو و من؟ مپرس آه /
چیزی كه ابتدایش نبود، انتها نداشت /

LaDy Ds DeMoNa
30th August 2010, 10:53 PM
قلعه

شهر حصاريان هميشه

و فاتحان هر گز

سگهای پير

و قحبه های بيمار

شهر جنازه های نارس تو در تو

يچيده لا ی کاغذ

افتاده پای ديوار

و کوچه خناق گرفته

از بوی تن ؛ زباله ؛ ادرار

٬

درها دهان ملتمس خانه ها

گوئی

در انتظار مهمان

خميازه می کشند

و پرده های سرخ که ميلرزند

بی شک برای گفتن

حرفی دارند

در پرده رونده ای از دود

جفت موقت من

تند و شتابناک می آيد

می آيد و دوازده بوسه را

مثل دوازده سکه

روی لبان بسته ی من می شمارد

و من درون چشمانش

تصوير آن رنده ی غمگين را می بينم

که بالهای سنگين دارد

٬

من چرت می زنم

و صفحه بی صدا می چرخد

ـ آقا شما چه ميل داريد ؟!

انسان يا بستنی ؟

لطفا ژتون !

او مو بلند ها را ترجيح می دهد

و ديگری ...

فرقی نمی کند

در زير سقف سرخ

هر رنگی سرخ است

ميدانچه ای قديمی

در بلخ يا بخارا يا بغداد

کالای زنده رد وبدل می شود

من می روم حقارت خود را

لای کتابهای تاريخم پنهان کنم .

LaDy Ds DeMoNa
30th August 2010, 10:54 PM
شب که می رسد از کناره ها
گریه می کنم با ستاره ها

وای اگر شبی ز آستین جان
بر نیاورم دست چاره ها

همچو خامشان بسته ام زبان
حرف من بخوان از اشاره ها

ما ز اسب و اصل افتاده ایم
ما پیاده ایم ای سواره ها

ای لهیب غم آتشم مزن
خرمنم مسوز از شراره ها

LaDy Ds DeMoNa
30th August 2010, 10:55 PM
چگونه بال زنم تا به ناکجا که تویی
بلندمی پرم اما ، نه آن هوا که تویی
تمام طول خط از نقطه ی که پر شده است
از ابتدا که تویی تا به انتها که تویی
ضمیر ها بدل اسم اعظم اند همه
از او و ما که منم تا من و شما که تویی
تویی جواب سوال قدیم بود و نبود
چنانچه پاسخ هر چون و هر چرا که تویی
به عشق معنی پیچیده داده ای و به زن
قدیم تازه و بی مرز بسته تا که تویی
به رغم خار مغیلان نه مرد نیم رهم
از این سغر همه پایان آن خوشا که تویی
جدا از این من و ما و رها ز چون و چرا
کسی نشسته در آنسوی ماجرا که تویی
نهادم اینه ای پیش روی اینه ات
جهان پر از تو و من شد پر از خدا که تویی
تمام شعر مرا هم ز عشق دم زده ای
نوشته ها که تویی نانوشته ها که تویی

LaDy Ds DeMoNa
30th August 2010, 10:56 PM
مرا ندیده بکیرید و بگذرید از من
که جز ملال نصیبی نمیبرید از من
زمین سوخته ام نا امید و بی برکت
که جز مراتع نفرت نمی چرید از من
عجب که راه نفس بسته اید بر من و باز
در انتظار نفس های دیگرید از من
خزان به قیمت جان جار می زنید اما
بهار را به پشیزی نمی خرید از من
شما هر اینه ، ایینه اید و من همه آه
عجیب نیست کز اینسان مکدرید از من
نه در تبری من نیز بیم رسوایی است
به لب مباد که نامی بیاورید از من
اگر فرو بنشیند ز خون من عطشی
چه جای واهمه تیغ از شما ورید از من
چه پیک لایق پیغمبری به سوی شماست ؟
شما که قاصد صد شانه بر سریداز ممن
برایتان چه بگویم زیاده بانوی من
شما که با غم من آشناترید از من

LaDy Ds DeMoNa
30th August 2010, 10:57 PM
در وصف منزوي گفته‌اند كه او "شاعر عشق هميشه" است، با اين حال، خود او مي‌گويد: هرچند پايگاه تغزل را عشق و عاشقي دانسته‌اند، ولي به گمان من، تغزل مي‌تواند هر نوع حديث نفسي را در برگيرد منروي عشق است و بس

ليلا دو باره قسمت ابن سلام شد عشق بزرگ من آه چه آسان حرام شد

LaDy Ds DeMoNa
30th August 2010, 10:57 PM
به همين سادگی

که کلاغ سالخورده

با نخستين سوت قطار

سقف واگن متروک را

ترک می گويد

دل؛

ديگر

در جای خود نيست

به همين سادگی!

LaDy Ds DeMoNa
30th August 2010, 10:59 PM
واي از آن شب مشكوك، دست مرگ مي‌لرزيد

داد از اين جوانمرگي، نوبتت چه زود رسيد


پادشاه برج خراب، مرد شهر خاكستر

از شكوه استغنا، خواب آسمان مي‌ديد


با اشاره‌ي چه كسي، روح بادبادكي‌ات

دل بريد از خاكش، روي آسمان رقصيد؟


باز زنده‌اي هرچند، سرنوشت بختكي‌ات

جام شوكرانش را، در دهان تو پاشيد


تا در انجماد غزل، غنچه‌اي بروياني

برگ دفتر حافظ، قرن‌ها زمستان ديد


اي كه جاودانگي‌ات، عيب مرگ را پوشاند

تو كفن نپوشيدي، نه! كفن تو را پوشيد


حسين منزوي در مقدمه‌ي از خاموشي‌ها و فراموشي‌ها مي‌نويسد: ... عمري براي ستايش عشق گلو پاره كرده‌ام از روزگار حنجره‌ي زخمي تغزل تا روزگار كهربا و كافور و بعد....

براي شروع صحبت توضيحي درباره‌ي كلمه‌ي عشق ارايه مي‌دهم كه اگرچه بسيار شنيده شده اما بي‌نياز از يادآوري نيست زيرا در بعضي موارد ناچارم به همين توضيح مراجعه كنم.

عشق مشتق از عشقه است و آن گياهي ست كه به دور درخت مي‌پيچد و آب آن را بخورد و رنگ آن را زرد كند و برگ آن بريزد و بعد از مدتي خود درخت نيز خشك شود چون عشق نيز به كمال خود برسد قوا را ساقط گرداند و حواس را از كار بيندازد و طبع را از غذا باز دارد و ميان محب و خلق ملال افكند و از صحبت غير دوست ملول شود يا بيمار گردد و يا ديوانه شود و هلاك گردد.

در مسير شعرهاي حسين منزوي عشق براي شاعر به تكامل مي‌رسد. از كودكي شعرش تا پيري شعرش . البته كودكي كه داناست و پيري كه فرسوده و از كار افتاده نيست و بر پاست.

از آنجا كه تاريخ سرايش شعرها و تقدم و تاخر آنها در بعضي موارد براي من دقيقا مشخص نيست لاجرم بر اساس انتشار آنها خط سيري از تكامل اين عشق به زعم خود رسم مي‌كنم هر چند كه گاهي داراي نوسانهايي ميان جواني و پيري و كودكي‌اش باشد.

اين عشق لزوما عشق ملموس زميني نيست گرچه آن را شامل مي‌شود اما عشق به مفهوم كامل آن است كه در هر مرحله‌اي به شكلي متجلي مي‌شود.

كودك شاعر براي عشق ناآگاه نيست بلكه فقط ناخودآگاهتر از پير است و كودكي است كه جنيني و نوزادي را طي كرده ،راه رفته شنيده حس كرده يعني كودكي او دليل بر ندانستن او نيست بلكه در مقابل عشق فقط تجربه‌ي كمتري دارد پس آگاهانه مي گويد:

درياي شورانگيز چشمانت چه زيباست

آنجا كه بايد دل به دريا زد همين‌جاست

يا

مجال بوسه به لبهاي خويشتن بدهيم

كه اين بليغ ترين مبحث شناسايي ست

يا

شكسته‌ام زپس خود تمام پلها را

من از تو باز نمي‌گردم اي ديار عزيز!

صورت، عشق است. تن، عشق است. حتا وطن، عشق است. عشق ظاهر است اگرچه عميق باشد در توصيف خود از صورت بهره مي‌گيرد. شاعر دستي و چشمي به عشق دارد.

كودك بزرگتر مي‌شود دست به تجربه مي‌زند تجربه ي خواستن در اختيار داشتن و تصاحب كردن و سپس ناكام شدن . پس از حس ناكامي است كه مي‌گويد:

ليلا دوباره قسمت ابن السلام شد

عشق بزرگم آه چه آسان حرام شد

فعل «شد» است نه «شده است» يعني تمام شده و ديگر كام گرفتن از معشوق محال است.


بعد از ناكامي به خود وعده مي دهد خود را راضي مي كند به اين خيال كه:

دستش از گل چشمش از خورشيد سنگين خواهد آمد

بسته بار گيسوان از نافه‌ي چين خواهد آمد

و به اين اقرار مي‌رسد كه:

عشق يعني قلم از تيشه و دفتر از سنگ

كه به عمري نتوان دست در آثارش برد

و حتا به سوختن تن مي‌دهد:

كي‌ام كي‌ام؟ كه نسوزم من تو كيستي كه نسوزاني

بهل كه تا بشود اي دوست هر آنچه قصد شدن دارد

بعد از ناكامي و دردي كه از عشق دارد به درجه‌اي از تكامل مي‌رسد اما باز هم با احتياط خود را منسوب به عشق مي كند يعني چند حايل بين خود و عشق مي‌بيند تا مبادا ذره‌اي در تشريح عشق كوتاهي كرده باشد حايلهايي مثل «غزل» «آينه» و«تو»...:

آينه‌اي شد غزلم آينه‌ي كوچك تو

خيز و در اين آينه بين جلوه‌اي از خويشتن‌ات


تا جايي مي‌رسد كه عشق در هر چيزي جلوه‌گر است حتا در پيرهني كه چشم دارد و مي‌بيند ‌و لب دارد و مي‌بوسد و جان مي‌گيرد. پيراهني است كه پيراهن دوست است و به دليل تكرار دوست در تمام ابيات، خواننده را به شك مي‌اندازد كه نكند از دوست گفته نه از پيراهن او، اما پيراهن، خود دوست است، خود معشوق است، كه عاشق بر او رشك مي‌برد بر بوسه‌ي او رشك مي‌برد. پس خطاب به پيرهن مي‌گويد:

اي غرقه به خون پيرهن سبز تن دوست

وي بيرق گلگون برافراختن دوست

چون جامه‌ي پر نور اناالحق زن منصور

اي شاهد بر دار شهادت شدن دوست

گفتيم مگر حرز حفاظش شوي اما

تقدير چنين خواست كه باشي كفن دوست

در لحظه‌ي ديدار تو هم اشكم و هم رشك

زآن بوسه‌ي آخر كه زدي بر دهن دوست

از صافي سبز تو گذر كرد خوشا تو

خوني كه فرو ريخت به خاك وطن دوست

بودي تو و ديدي كه چه سيراب شكفتند

آن چار شقايق به بهار بدن دوست

تقدير تو را نيز رقم با خط خون زد

دستي كه تو را بافت به نام حسن دوست


اي جامه‌ي جان گشته ز افلاك گذشته

اي غرقه به خون پيرهن اي پيرهن دوست

و دوباره عشق با بيم و اميدش، بيم از رفتن و اميد به جاودانگي خود را عيان مي‌كند

خاك باران خورده آغشته‌ست با بوي تنت

باد بوي آشنا مي‌آورد از مدفنت


پس از طي كردن اين مراحل شاعر خود را محق مي‌داند كه عشق را مورد خطاب قرار دهد و از او كمك بخواهد زيرا كسي جز عشق نيست كه رنجش را بفهمد رنجي كه از خود عشق است:

اي عشق همتي كن رنجم به سر بر اي عشق

از پا نشسته داري، دستي برآور اي عشق

شاعربعد از اين‌همه تجربه ،درمي‌يابد كه ديگران عشق او را در نمي‌يابند و تجلي‌هاي عشق را در او به ظن خود، آنچنانكه هست نمي‌بينند و او را به اتهام عشق طعنه مي‌زنند پس شعر معجزه‌اي مي‌‌شود براي اثبات پيغمبري عشق كه رهروان انگشت شماري دارد يا شايد ندارد پيغمبري كه راستين است و راست مي‌گويد :

دعوي ام عشق است و معجز شعر و پاسخ طعن و تهمت

راست چون پيغمبري رو در روي ناباورانش


تا كجا اين تجربه پيش مي‌رود كه حتا مرگ نمودي از عشق است

گزيدم از ميان مرگها اينگونه مردن را:

تو را چون جان فشردن در بر آنگه جان سپردن را


گاهي شاعر به همان ناخودآگاهي نخست خود بر ميگردد اما نه با زبان پيري، نه از كارافتاده بلكه بيش از پيش جا افتاده :

همواره عشق بي خبر از راه مي‌رسد

چونان مسافري كه به ناگاه مي‌رسد

ديگر به اين دانستن مي‌رسد كه عشق همه جا هست و هيچ جايي نيست و چون گوشي نمي‌شنود ناچار خطاب به خودش مي‌گويد:

هركس رسيد از عشق ورزيدن به انسان گفت

اما تو را اي عاشق انسان كسي نشناخت

بار ديگر پير عشق كودكي‌اش رابه ياد مي آورد و با اين آگاهي كه عشق نرسيدن است مي‌گويد:

اينكه گاه مي خواهم كز تو دست بردارم

حرف سرد مهري نيست مشكلي دگر دارم

با تو عشق مي‌ورزم اي پريچه و خود نيز

از حضور يك دره در ميان خبر دارم

عشق من اگر تقويم بيست سال پس مي‌رفت

مي‌شد اين مزاحم را از ميانه بردارم

مشكلم بهار توست در خزان من آري

آنچه پيش رو داري من به پشت سر دارم. . .

گاهي عشق در مقابل مرگي كه نابودي است مي‌ايستد و جاودانگي مي‌بخشد:

مرگ از شكوه استغنا با من چگونه برتابد

با من كه شوكرانم را با دست خويش مي‌نوشم

در اين نوسان‌ها ترديد بارها به سراغ شاعر مي‌آيد.

بي قرار بودن يا نبودني كه گرچه مساله‌اي نيست اما بودن هست و نبودن كه براي شاعر پاسخ دارد اما باز روايتش مي‌كند كه شكايت نيست بلكه حتا به نارضايتي خود راضي است:

من و تو آن دو خطيم آري موازيان به ناچاري

كه هر دو باورمان زآغاز به يكدگر نرسيدن بود

يا

تو را به كينه چه ديني ست كاش مي‌آمد

كسي كه دين جهان را به عشق ادا مي‌كرد

يا

عصا كه مار شد اعجاز بود كاش اما

كسي به معجزه‌اي مار را عصا مي‌كرد( عصا در عالم شهادت تكيه‌گاهي‌ست جهت كسب كمال و حركت به سوي خدا و تخلق به كمال انسانيت كه عشق است همان عشق جهان شمول)

در همين پيش و پس كردن‌ها و نوسان بين ترديد و يقين، گاهي تجسم عشق همان معشوق عياني مي‌شود كه بيشتر در هيات زن است زن؛ شعر مي‌شود شعر،عشق مي‌شود وقتي كه مي‌گويد:

زن جوان غزلي با رديف آمد بود

كه بر صحيفه‌ي تقدير من مسود بود

بعد از تمام اين پيش‌روي‌ها و عقب‌نشيني‌ها، ديگر شاعر دگرديسي مي‌كند ديگري مي‌شود و ديگر خود نيست در كالبدي ديگر مي‌رود و شايد حتا جانش نيز، ديگري مي‌شود و پس از اين همه تعليق خود را معرفي كند:

نام من عشق است آيا مي شناسيدم؟

زخمي‌ام زخمي سراپا مي‌شناسيدم؟

شناختن به من ختم مي شود چون عشق، منِ شاعر است و قبل از هر شناختن دردي است با صداي« آ» دردي كه در شناختن است و در تمام شعر به تناوب تكرار مي‌شود مي‌شناسيدم از بستن لب شروع مي شود و لب كه باز مي شود شناختن را مي‌گويد و دوباره به گفتن م كه من شاعر است بسته مي شود. شاعري كه عشق است. براي نشان دادن بيشتر اين درد، آنچه را كه به تناوب در اين شعر تكرار مي‌شود جداگانه تكرار مي‌كنم يعني كلمات پا، آيا، حتا و ديگر كلماتي كه جزء مشترك آنها « آ » هست، غير مشتركشان را حذف مي‌كنم، پس درد شناختن عشق را در اين تكرار حس كنيم: آ مي‌شناسيدم...آ مي‌شناسيدم... آ مي‌شناسيدم...آ مي‌شناسيدم...

با توجه به همان ريشه‌ي كلمه‌ي عشق كه گياه عشقه‌است و با توجه به اينكه شاعر ديگر خود عشق است خود عشقه است مي‌گويد:

چنان گرفته تو را بازوان پيچكي‌ام

كه گويي از تو جدا نه كه با تو من يكي‌ام

و در انتها با اين همه انكار و با توجه به توضيح عشق كه بين محب و خلق ملال مي‌افكند عشق يعني خود شاعر اعلام مي‌كند كه من كه عشقم برايت جز ملال نمي‌آورم:

مرا نديده بگيريد و بگذريد از من

كه جز ملال نصيبي نمي بريد

و باقي هر چه از عشق است همان است كه از هر زبان كه مي‌شنوم نامكرر است.

مريم جعفري آذرماني

2/4/1386
http://forum.persiantools.com/images/statusicon/user_offline.gif http://forum.persiantools.com/images/buttons/quote.gif (http://forum.persiantools.com/newreply.php?do=newreply&p=1264844)

LaDy Ds DeMoNa
30th August 2010, 11:00 PM
غزل 105

چگونه بال زنم تا به ناكجا كه تویی
بلندمی پرم اما ، نه آن هوا كه تویی
تمام طول خط از نقطه ی كه پر شده است
از ابتدا كه تویی تا به انتها كه تویی
ضمیر ها بدل اسم اعظم اند همه
از او و ما كه منم تا من و شما كه تویی
تویی جواب سوال قدیم بود و نبود
چنانچه پاسخ هر چون و هر چرا كه تویی
به عشق معنی پیچیده داده ای و به زن
قدیم تازه و بی مرز بسته تا كه تویی
به رغم خار مغیلان نه مرد نیم رهم
از این سغر همه پایان آن خوشا كه تویی
جدا از این من و ما و رها ز چون و چرا
كسی نشسته در آنسوی ماجرا كه تویی
نهادم آینه ای پیش روی آینه ات
جهان پر از تو و من شد پر از خدا كه تویی
تمام شعر مرا هم ز عشق دم زده ای
نوشته ها كه تویی نانوشته ها كه تویی

LaDy Ds DeMoNa
30th August 2010, 11:00 PM
غزل 104

مرا ندیده بكیرید و بگذرید از من
كه جز ملال نصیبی نمیبرید از من
زمین سوخته ام نا امید و بی بركت
كه جز مراتع نفرت نمی چرید از من
عجب كه راه نفس بسته اید بر من و باز
در انتظار نفس های دیگرید از من
خزان به قیمت جان جار می زنید اما
بهار را به پشیزی نمی خرید از من
شما هر آینه ، آیینه اید و من همه آه
عجیب نیست كز اینسان مكدرید از من
نه در تبری من نیز بیم رسوایی است
به لب مباد كه نامی بیاورید از من
اگر فرو بنشیند ز خون من عطشی
چه جای واهمه تیغ از شما ورید از من
چه پیك لایق پیغمبری به سوی شماست ؟
شما كه قاصد صد شانه بر سریداز ممن
برایتان چه بگویم زیاده بانوی من
شما كه با غم من آشناترید از من

LaDy Ds DeMoNa
30th August 2010, 11:01 PM
غزل 102

تا صبحدم به یاد تو شب را قدم زدم
آتش گرفتم از تو و در صبحدم زدم
با آسمان مفاخره كردیم تا سحر
او از ستاره دم زد و من از تو دم زدم
او با شهاب بر شب تب كرده خط كشید
من برق چشم ملتهبت را رقم زدم
تا كور سوی اختركان بشكند همه
از نام تو به بام افق ها ،‌ علمزدم
با وامی از نگاه تو خورشید های شب
نظم قدیم شام و سحر را به هم زدم
هر نامه را به نام و به عنوان هر كه بود
تنها به شوق از تو نوشتن قلم زدم
تا عشق چون نسیم به خاكسترم وزد
شك از تو وام كردم و در باورم زدم
از شادی ام مپرس كه من نیز در ازل
همراه خواجه قرعه ی قسمت به غم زدم

LaDy Ds DeMoNa
30th August 2010, 11:02 PM
غزل 101

چیزی بگو بگذار تا همصحبت باشم
لختی حریف لحظه های غربتت باشم
ای سهمت از بار امانت هر چه سنگین تر
بگذار تا من هم شریك قسمتت باشم
تاب آوری تا آسمان روی دوشت را
من هم ستونی در كنار قامتت باشم
از گوشه ای راهی نشان من بده ، بگذر
تا رخنه ای در قلعه بند فترتت باشم
سنگی شوم در بركه ی آرام اندوهت
با شعله واری در خمود خلوتت باشم
زخم عمیق انزوایت دیر پاییده است
وقت است تا پایان فصل عزلتت باشم
صورتگر چشمان غمگین تو خواهم بود
بگذار همچون آینه در خدمتت باشم
در خوابی و هنگام را از دست خواهی داد
معشوق من ! بگذار زنگ ساعتت باشم

LaDy Ds DeMoNa
30th August 2010, 11:02 PM
غزل 99

نیاویزد اگر با سلطه ی مردانه ام ای زن
غرور دختران را نیز در تو دوست دارم من
تو را با گریه هایت بی بهانه دوست می دارم
كه خواهد شست و خواهد بردمان این سیل بنیان كن
من آری گر چه تو چادر ز شب داری به سر اما
قراری با سحر دارم در آن پیشانی روشن
تو را من می شناسم از نیستان ها چو بانگ نی
كه اكنون گشته در آوازهای تو طنین افكن
نیستان های یك آواز در صد ها و صدها نی
نیستان های یك جان در هزاران و هزاران تن
غریب من ! قدیم است آشنایی های من با تو
چنان چون قصه ی یعقوب پیر و بوی پیراهن
به خوابت دیده ام ز آن پیش كاین بیداری مشئوم
در اندازد بساطم را از آن گلشن بدین گلخن
همین تنها تو را از سبز و سرخ مسكن مألوف
به خاطر دارم ای رنگین ترین گل های آن گلشن
گل سرخ عزیزم ! مثل تو من نیز می دانم
كه از باغ نخستین از وطن سخت است دل كندن
ولی كندم دل و چون تو ز مهر خاكش آكندم
چه مهری! ز آسمانش كندن و در خاكش افكندن
دل آكندم ز مهر خاك و افسون های رنگینش
فریب شعر و موسیقی و افیون و شراب و زن
زنی با سوزهای آشنای غربتی دلگیر كه از هر جا به سوی
غربت خود می كشد دامن
زنی كه غم سبد های بهانه می برد پیشش
كه پنهانی برایش پر كند از گریه و شیون
زنی با شعر های همچنان از عشق ناگفته
زنی عاشق ولی با ده زبان خاموش چون سوسن
زنی كز عشق می میرد ولی با حجب می گوید
نشان از عشق درمن نیست می بینید ؟ اینك من

LaDy Ds DeMoNa
30th August 2010, 11:02 PM
غزل 97

ای دوست عشق را مشكن حیف از اوست ، دوست
این شیشه را به سنگ مزن عمر من در اوست
بار نخست نیست كه با بار شیشه عشق
از سنگلاخ می گذرد ، پس چه های و هوست ؟
تاری ز طره دادی امانت مرا شبی
یعنی طناب دار تو زین رشته های موست
یك گام دور گشتی و نزدیك تر شدی
عشق است و هیچ سوی غریبش هزار سوست
سرگشته چون من و تو در آیا و كاشكی
صد پی خجسته گمشده ی این هزار توست
ماهی شدن به هیچ نیرزد نهنگ باش
بگریز از این حقارت آرامشی كه جوست
با گردباد باش كه تا آسمان روی
بالا پسند نیست نسیمی كه هر زه پوست
مرداب و صلح كاذب او ،غیر مرگ نیست
خیزاب زندگی است همه گرچه تندخوست
با دیرو دوری از سفرش دل نمی كند
مرغی كه آستانه ی سیمرغش آرزوست
تا همدم كسی نشود دم نمی زند
نی ، كش هزار زمزمه پرداز در گلوست

LaDy Ds DeMoNa
30th August 2010, 11:02 PM
غزل 98
این بار هم نشد كه ببرم كمند را
و ز پای عشق بگسلم این قید و بند را
این بار هم نشد كه به آتش در افكنم
با شعله ای ز چشم تو هر چون و چند را
این بار هم نشد كه كنم خاك راه عشق
در مفدم تو ،‌منطق اندیشمند را
این بار هم نشد كه ز كنج دهان تو
یغما كنم به بوسه ای آن نوشخند را
تا كی زنم دوباره به گرداب دیگری
در چشم های تو دل مشكل پسند را ؟
پروایم از گزند تعلق مده كه من
همواره دوست داشته ام این گزند را
من با تو از بلندی و پستی گذشته ام
كوتاه گیر قصه ی پست و باند را

LaDy Ds DeMoNa
30th August 2010, 11:02 PM
غزل 96

با هر تو و من ، مایه های ما شدن نیست
هر رود را اهلیت دریا شدن نیست
از قیس مجنون ساختن شرط است اگر نه
زن نیست اندیشه ی لیلا شدن نیست
باید سرشت باد جز غارت نباشد
تا سرنوشت باغ جز یغما شدن نیست
در هر درخت اینجا صلیبی خفته ، اما
با هر جنین ، جانمایه عیسی شدن نیست
وقتی كه رودش زاد و كوهش پرورش داد
طفل هنر را چاره جز نیما شدن نیست
با ریشه ها در خاك ،‌ بی چشمی به افلاك
این تاك ها را حسرت طوبی شدن نیست
آیا چه توفانی است آن بالا كه دیگر
با هر كه افتاد ، اشتیاق پا شدن نیست
سیب و فریب ؟ آری بده . آدم نصیبش
از سفره ی حوا به جز اغوا شدن نیست
وقتی تو رویا روی اینان می نشینی
آیینه ها را چاره جز زیبا شدن نیست
آنجا كه انشا از من ، املا از تو باشد
راهی برای شعر جز شیوا شدن نیست

LaDy Ds DeMoNa
30th August 2010, 11:03 PM
غزل 94

نقش های كهنه ام چه قدر ، تلخ و خسته و خزانی اند
نقش غربت جوانه ها رنگ حسرت جوانی اند
روغن جلا نخوورده اند رنگهای من كه در مثل
رنگ آب راكد اند اگر آبی اند و آسمانی اند
از كف و كفن گرفته اند رنگ های من سفید را
رنگ خون مرده اند اگر قرمز اند و ارغوانی اند
رنگ های واپسین فروغ از دم غروب یك نبوغ
مثل نقش های آخرین روزهای عمر مانی اند
طرح تازه ای كشیده ام از حضور دوست - مرتعی
كه در آن دو میش مهربان در چرای بی شبانی اند
مرتعی كه روز آفتابی اش یك نگاه روشن است و باز
قوس های با شكوه آن جفتی ابروی كمانی اند
طرح تازه ای كه صاحبش فكر می كند كه رنگ هاش
مثل مصدر و مثالشان بی زوال و جاودانی اند
رنگ های طرح تازه ام رنگ های ذات نیستند
ذات رنگ های معنی اند ذات رنگی معانی اند
نقش تازه ای كشیده ام از دو چشم مهربان دوست
كه تمام رنگ ها در آن وامدار مهربانی اند

LaDy Ds DeMoNa
30th August 2010, 11:03 PM
غزل 91

من خود نمی روم دگری می برد مرا
نابرده باز سوی تو می آورد مرا
كالای زنده ام كه به سودای ننگ و نام
این می فروشد آن دگری می خرد مرا
یك بار هم كه گردنه امن و امان نبود
گرگی به گله می زند و می درد مرا
در این مراقبت چه فریبی است ای تبر
هیزم شكن برای چه می پرورد مرا ؟
عمری است پایمال غمم تا كه زندگی
این بار زیر پای كه می گسترد مرا
شرمنده نیستیم ز هم در گرفت و داد
چندانكه می خورم غم تو ، می خورد مرا
قسمت كنیم آنچه كه پرتاب می شود
شاخه گل قبول تو را ، سنگ رد مرا

LaDy Ds DeMoNa
30th August 2010, 11:03 PM
غزل 90

به دیدن آمده بودم دری گشوده نشد
صدای پای تو ز آنسوی در ، شنوده نشد
سرت به بازوی من تكیه ای نداد و سرم
دمی به بالش دامان تو غنوده نشد
لبم به وسوسه ی بوسه دزدی آمده بود
ولی جواهری از گنج تو ربوده نشد
نشد كه با تو برآرم دمی نفس به نفس
هوای خاطرم امروز مشكسوده نشد
به من كه عاشق تصویرهای باغ و گلم
نمای ناب تماشای تو نموده نشد
یكی دو فصل گذشت از درو ، ولی چه كنم
كه باز خوشه ی دلتنگیم دروده نشد
چه چیز تازه در این غربت است ؟ كی ؟ چه زمان
غروب جمعه ی من بی تو پوك و پوده نشد ؟
همین نه ددیدنت امروز - روزها طی گشت
كه هر چه خواستم از بوده و نبوده نشد
غم ندیدن تو شعر تازه ساخت . اگر
به شوق دیدن تو تازه ای سروده نشد

LaDy Ds DeMoNa
30th August 2010, 11:04 PM
غزل 80

امشب ستاره های مرا آب برده است
خورشید واره های مرا ،‌خواب خورده است
نام شهاب های شهید شبانه را
آفاق مه گرفته هم از یاد برده است
از آسمان بپرس كه جز چاه و گردباد
از چالش زمین چه به خاطر سپرده است
دیگر به داد گمشدگان كس نمی رسد
آن سبز جاودانه هم انگار مرده است
ماه جبین شكسته ی در خون نشسته را
از چارچوب منظره دستی سترده است
عشق - آتشی كه در دلمان شعله می كشید
از سورت هزار زمستان فسرده است
ای آسمان كه سایه ی ابر سیاه تو
چون پنجه ای بزرگ گلویم فشرده است
باری به روی دوش زمین تو نیستم
من اطلسم كه بار جهانم به گرده است

LaDy Ds DeMoNa
30th August 2010, 11:05 PM
غزل 76

كدام عید و كدامین بهار ؟ با چه امید ؟
كه با نبود تو نومیدم از رسیدن عید
تو نرگس و گل سرخ و بنفشه ای ورنه
اگر تو باغ نباشی گلی نخواهم چید
به زینت سر گیسوی تو نباشد اگر
شكوفه ای ز سر شاخه ای نخواهم چید
نفس مبادم اگر در شلال گیسوی تو
كم از نسیم بود در خلال گیسوی بید
به آتش تو زمان نیز پاك شد ورنه
بهار اگر تو نبودی پلشت بود و پلید
س نه هر مخاطب و هر حرف و هر حدیث خوش است
كه جز تو با دگرم نیست ذوق گفت و شنید
ز رمز و راز شكفتن اشارتی نگفت
كسی كه از دهنت طعم بوسه ای نچشید
چه كس كشید ز تو دست و سر نكوفت به سنگ ؟
چه كس لبت نگزید و به غبن لب نگزید ؟
چگونه دست رسد با زمان به فرصت وصل
مرا به مهلت اندك تو را به عهد بعید ؟

LaDy Ds DeMoNa
30th August 2010, 11:05 PM
غزل 75

آیا من این تنم - این تن در حال رفتنم ؟
یا روح من كه گرد تو پر می زند منم ؟
من هر دوم به روح و تن آكنده وار تو
اینگونه كز تو می روم و جان نمی كنم
ای یار ! تازیانه ی تو هم نوازش است
اینسانكه از تو می خورم و دم نمی زنم
كرمم در آرزوی پریدن نه عنكبوت
تاری كه می تنم همه بر خویش می تنم
شاید به ناخنی بخراشم تنی ، ولی
چون تیغی آختم ، به دل خویش می زنم
روشن چراغ صاعقه ات باد همچنان
ای آنكه هیچ رحم نكردی به خرمنم
هر چند زخمخورده ی رنجم . به جای شكر
در پیش عشق طرح شكایت نیفكنم
اما چگونه با تو نگویم كه جا نداشت
بیگانه وار ، راه ندادن به گلشنم
با این سرود سبز سزاوار من نبود
باغی كه ساختید ز سیمان و آهنم
ای آنكه شیونم نشنیدی به گوش دل
این شیوه باد ، تا بنشینی به شیونم

LaDy Ds DeMoNa
30th August 2010, 11:06 PM
غزل 74

ما می توانستیم زیباتر بمانیم
ما می توانستیم عاشق تر بخوانیم
ما می توانستیم بی شك ... روزی ... اما
امروز هم آیا دوباره می توانیم ؟
ای عشق ! ای رگ كرده ی پستان میش مادر
دور از تو ما ، این برگان بی شبانیم
ما نیمه های ناقص عشقیم و تا هست
از نیمه های خویش دور افتادگانیم
با هفتخوان این تو به تویی نیست ، شاید
ما گمشده در وادی هفتاد خوانیم
چون دشنه ای در سینه ی دشمن بكاریم ؟
مایی كه با هر كس به جز خود مهربانیم
سقراط را بگذار و با خود باش . امروز
ما وارثان كاسه های شوكرانیم
یك دست آوازی ندارد نازنینم
ما خامشان این دست های بی دهانیم
افسانه ها ،‌میدان عشاق بزرگند
ما عاشقان كوچك بی داستانیم

LaDy Ds DeMoNa
30th August 2010, 11:06 PM
غزل 69

مرا ، آتش صدا كن تا بسوزانم سراپایت
مرا باران صلا ده تا ببارم بر عطش هایت
مرا اندوه بشناس و كمك كن تا بیامیزم
مثال سرنوشتم با سرشت چشم زیبایت
مرا روی بدان و یاری ام كن تا در آویزم
به شوق جذبه وارت تا فرو ریزم به دریایت
كمك كن یك شبح باشم مه آلود و گم اندرگم
كنار سایه ی قندیل ها در غار رؤیایت
خیالی ، وعده ای ،‌وهمی ، امیدی ،‌مژده ای ،‌یادی
به هر نامه كه خوش داری تو ،‌ بارم ده به دنیایت
اگر باید زنی همچون زنان قصه ها باشی
نه عذرا را دوستت دارم نه شیرین و نه لیلایت
كه من با پاكبازی های ویس و شور رودابه
خوشت می دارم و دیوانگی های زلیخایت
اگر در من هنوز آلایشی از مار می بینی
كمك كن تا از این پیروزتر باشم در اغوایت
كمك كن مثل ابلیسی كه آتشوار می تازد
شبیخون آورم یك روز یا یك شب به پروایت
كمك كن تا به دستی سیب و دستی خوشه ی گندم
رسیدن را و چیدن را بیاموزم به حوایت
مرا آن نیمه ی دیگر بدان آن روح سرگردان
كه كامل می شود با نیمه ی خود ، روح تنهایت

LaDy Ds DeMoNa
30th August 2010, 11:07 PM
غزل 65

حرفی بزن جان آستین سوی تومی افشاندم
چیزی بگو عشق از كمین بوی تو می باراندم
حرفی بزن چیزی بگو كاین بغض در من بشكند
بغضی كه دارد از درون دور از تو می تركاندم
با من تو امروزی نئی تا از كئی ؟ می بینمش
عشق است و با لالای تو گهواره می جنباندم
وقتی اشارت از سر انگشت اهرم می كنی
چون صخره ی كور و كری سوی تو می غلطاندم
با چشم و دل چون سر كنم الا كه در تملیك تو
كاین زان تو می بیندم و آن زان تو می داندم
هم خود مگر برگیری ام از خاك و تا منزل بری
وقتی كه پای راهوار از كار در می ماندم
از تو چگونه بگسلم وقتی خیالت با دلم
می پیچد و از هر طرف سوی تو می پیچاندم
گرداب و ساحل هر چه ای حكم من سرگشته ای
وقتی قضا از هر كجا سوی شما می راندم
شور دل شوریده را من با چه بنشانم كه عشق
با هر چه پیشش می رسد ، سوی تو می شوراندم

LaDy Ds DeMoNa
30th August 2010, 11:07 PM
غزل 62

حكمم از زمین رها شدن نبود
سرنوشت من خدا شدن نبود
از هزار چوب خیزران یكی
در قواره ی عصا شدن نبود
گیرم استخوان به نیش هم كشید
سگ به جوهر هما شدن نبود
از چهل در طلسم قصه ام
هیچ یك برای واشدن نبود
تو در آینه شما شدی ولی
با منت توان ما شدن نبود
آری آشنا شدن هم از نخست
جز به خاطر جدا شدن نبود

LaDy Ds DeMoNa
30th August 2010, 11:07 PM
غزل 60

عجب لبی ! شكرستان كه گفته اند ، اینست
چه بوسه ! قند فراوان كه گفته اند اینست
به بوسه حكم وصال مرا موشح كن
كه آن نگین سلیمان كه گفته اند اینست
تو رمز حسنی و می گنجی ام به حس اما
نگنجی ام به بیان آن كه گفته اند اینست
مرا به كشمكش خیره با غم تو چه كار ؟
كه تخته پاره و توفان كه گفته اند اینست
كجاست بالش امنی كه با تو سر بنهم
كه حسرت سر و سامان كه گفته اینست
نسیمت آمد و رؤیای دفترم آشفت
نه شعر ، خواب پریشان كه گفته اند اینست
غم غروب و غم غربت وطن بی تو
نماز شام غریبان كه گفته اند اینست

LaDy Ds DeMoNa
30th August 2010, 11:07 PM
غزل 59

آب آرزو نداشت به غیر لز روان شدن
دریا غمی نداشت مگر آسمان شدن
می خواست بال و پر زدن از خویشتن قفس
چندانكه تن رها شدن از خویش و جان شدن
آهن به فكر تیغ شدن بود و برگزید
در رنجبونه های زمان امتحان شدن
تاوان آشیانه به دوشی نوشته داشت
همچون نسیم در چمن گل چمان شدن
آنانكه كینه ور به گروه بدی زدند
قصدی نداشتند به جز مهربان شدن
باران من ! گدایی هر قطره ی تو را
باید نخست در صف دریادلان شدن
با خاك آرزوی قدح گشتن است و بس
و آنگه برای جرعه ای از تو دهان شدن

LaDy Ds DeMoNa
30th August 2010, 11:09 PM
غزل 55

ریشه در خون دلم برده درختی كه من است
من كه صد زخمم از این دست و تبرها به تن است
ای غریبان سفر كرده ! كدامین غربت
بدتر از غربت مردان وطن دروطن است ؟
چاه دیگر نه همان محرم اسرار علی
چاه مرگی است كهپنهان به ره تهمتن است
این نه آب است روان پای درختان دیگر
جو به جو خون شهیدان چمن در چمن است
و آنچه در جنگل از اطلال و دمن می بینی
مدفن آنهمه جان بر كف خونین كفن است
بی نیازند ز غسل و كفن .اینان را غسل
همه از خون و كفن ها همه از پیرهن است

LaDy Ds DeMoNa
30th August 2010, 11:09 PM
غزل 54

نگفت و گفت : چرا چشم هایت آن دو كبود
بدل شده است بدین بركه های خون آلود ؟
درنگ كرد و نكرد آنچنانكه چلچله ای
پری به آب زد و نانشسته بال گشود
نگاه كرد و نكرد انچنان به گوشه ی چشم
كه هم درود در آن خفته بود و هم بدرود
اگر چه هیچ نپرسید آن نگاه عجیب
تمام بهت و تحیر ، تمام پرسش بود
در این دو سال چه زخمی زدی به خود ؟ پرسید
گرفته پاشخ خود هم بدون گفت و شنود
چه زخم ؟ آه ، چه زخمی است زخم خنجر خویش
كشنده زخم به تدریج زخم بی بهبود

LaDy Ds DeMoNa
30th August 2010, 11:09 PM
غزل 52

مژگان به هم بزن كه بپاشی جهان من
كوبی زمین من به سر آسمان من
درمان نخواستم ز تو من درد خواستم
یك درد ماندگار! بلیت به جان من
می سوزم از تبی كه دماسنج عشق را
از هرم خود گداخته زیر زبان من
تشخیص درد من به دل خود حواله كن
آه ای طبیب درد فروش جوان من
نبض مرا بگیر و ببر نام خویش را
تا خون بدل به باده شود در رگان من
گفتی : غریب شهر منی این چه غربت است
كاین شهر از تو می شنود داستان من
خاكستری است شهر من آری و من در آن
آن مجمری كه آتش زرتشت از آن من
زین پیش اگر كه نصف جهان بود بعد از این
با تو شود تمام جهان اصفهان من

LaDy Ds DeMoNa
30th August 2010, 11:09 PM
غزل 42

بانوی اساطیر غزل های من اینست
صد طعنه به مجنون زده لیلای من اینست
گفتم كه سرانجام به دریا بزنم دل
هشدار دل! این بار ، كه دریای من اینست
من رود نیاسودنم و بودن و تا وصل
آسودگی ام نیست كه معنای من اینست
هر جا كه تویی مركز تصویر من آنجاست
صاحبنظرم علم مرایای من اینست
گیرم كه بهشتم به نمازی ندهد دست
قد قامتی افراز كه طوبای من اینست
همراه تو تا نابترین آب رسیدن
همواره عطشناكی رؤیای من اینست
من در تو به شوق و تو در آفاق به حیرت
نایاب ترین فصل تماشای من اینست
دیوانه به سودای پری از تو كبوتر
از قاف فرود آمده عنقای من اینست
خرداد تو و آذر من بگذر و بگذار
امروز بجشوند كه سودای من اینست
دیر است اگر نه ورق بعدی تقویم
كولاكم و برفم همه فردای من اینست

LaDy Ds DeMoNa
30th August 2010, 11:10 PM
غزل 29

محبوب من ! بعد از تو گیجم بی قرارم خالی ام منگم
بردار بستی از چه خواهد شد چه خواهم كرد آونگم
سازی غریبم من كه در هر پرده ام هر زخمه بنوازد
لحن همایون تو می آید برون از ضرب و آهنگم
تو جرأت رو كردن خود را به من بخشیده ای ورنه
آیینه ای پنهان درون خویشتن از وحشت سنگم
صلح است عشق اما اگر پای تو روزی در میان باشد
با چنگ و با دندان برای حفظ تو با هر كه می جنگم
حود را به سویت می كشانم گام گام و سنگ سنگ اما
توفان جدا می افكند با یك نهیب از تو به فرسنگم
در اشك و در لبخند و سوك و سور رنگ اصلی ام عشق است
من آسمانم در طلوع و در غروب آبی است پیرنگم
از وقت و روز و فصل عصر و جمعه و پاییز دلتنگند
و بی تو من مانند عصر جمعه ی پاییز دلتنگم

LaDy Ds DeMoNa
30th August 2010, 11:11 PM
غزل 9

قصد جان می كند این عید و بهارم بی تو
این چه عیدی و بهاری است كه دارم بی تو
گیرم این باغ ، گلاگل بشكوفد رنگین
به چه كار آیدم ای گل ! به چه كارم بی تو ؟
با تو ترسم به جنونم بكشد كار ، ای یار
من كه در عشق چنین شیفته وارم بی تو
به گل روی تواش در بگشایم ورنه
نكند رخنه بهاری به حصارم بی تو
گیرم از هیمه زمرد به نفس رویانده است
بازهم باز بهارش نشمارم بی تو
با غمت صبر سپردم به قراری كه اگر
هم به دادم نرسی ، جان بسپارم بی تو
بی بهار است مرا شعر بهاری ،‌آری
نه همیه نقش گل و مرغ نیارم بی تو
دل تنگم نگذارد كه به الهام لبت
غنچه ای نیز به دفتر بنگارم بی تو

schrodinger
1st September 2010, 12:39 PM
سلام.
ممنون از تاپیک جالبت
حسین منزوی یکی از شعرای ماهری هستش که غزل های خیلی زیبا و قوی ای داره اما متاسفانه اونقدر که لایقش بوده بهش توجه نشده و مورد تقدیر و تشکر قرار نگرفته
چیزی خیلی ناراحت کننده است اینه که خیلی از زنجانی ها منزوی رو نمی شناسن!!!
خیلی ها نمی دونن که منزوی زنجانی بوده
و بد تر از اون اینکه حتی مسئولان زنجان هم به این فرد بزرگ توجه کافی نداشتن و ناراحت کنندست اگر بهتون بگم که ما در شهر زنجان هیچ خیابونی به اسم استاد منزوی نداریم (یک مورد در دور افتاده ترین نقطه شهرک صنعتی...!!!)

از اینکه با این کار این شاعر بزرگ رو معرفی کردید ممنونم

با اجازه چند تا از شعرهایی رو که دوست دارم می نویسم:

نامه ای در جیبم...
و گلی در مشتم...

غصه ای دارم با نی لبکی...

سر کوهی گر نیست...

ته چاهی بدهید...

تا برای دل خود بنوازم...

عشق جایش تنگ است!

************************************************

زنی که صاعقه­وار آنک ردای شعله به تن دارد
فرو نیامده خود پیداست که قصد خرمن من دارد
همیشه عشق به مشتاقان پیام وصل نخواهد داد
که گاه پیرهن یوسف ،کنایه­های کفن دارد
کیم، کیم که نسوزم من؟ تو کیستی که نسوزانی؟
بهل که تا بشود ای دوست هر آنچه قصد شدن دارد
دوباره بیرق مجنون را دلم به شوق می­افرازد
دوباره عشق در این صحرا، هوای خیمه زدن دارد.
زنی چنین که تویی بی­شک شکوه و روح دگر بخشد
به آن تصور دیرینه که دل ز معنی زن دارد
مگر به صافی گیسویت هوای خویش بپالایم
در این قفس که نفس در وی همیشه طعم لجن دارد


*************************************************
نوبت آمد، می­نوازد نوبتی، ناقوسمان
تا بگیرد رودهامان راهِ اُقیانوسمان
آذرخشی بود و غرّید و درخشید و گذشت
بانگِ نوشانوشمان و برقِ بوسابوسمان
ما نشانِ خود، رقم بر دفترِ دل­ها زدیم
آشنایی ناممان و عاشقی ناموسمان
چشم­هایِ کینه­ور هم، معنیِ دیگر نیافت
زِ ابتدا تا انتها، جُز مهر، در قاموسمان
عشقمان چتری گشود و بست و رفت و مانده است
لایِ دفترهایِ عاشق­ها پرِ طاووسمان
کُشته می­شد باز از بادِ اَجل، حتّا اگر
شعله­یِ خورشید روشن بود، در فانوسمان
کرد، بخلِ سرنوشت از نوشدارویی، دریغ
فرصتِ ماندن نداد، اینبار هم، کاووسمان
یک به بک یارانِ غار، از دست رفتند و هنوز
حُکم می­راند به مرگ­آباد، دقیانوسمان
قصّه­ی گنگ و کر و ما و جهان می­بود، اگر
از قفس می­شد رها، هم، ناله­یِ محبوسمان
گیرم از رویایِ آخر، ساحتِ آرامش است
کو، ولی، یارایِ خواب از وحشتِ کابوسمان؟
« قافیه زنگِ کلام است.» آری اکنون بشنوید:
زنگِ حسرت می­زند، در قافیه، افسوسمان.


**********************************************

شهر - منهاي وقتي که هستي - حاصلش برزخ خشک وخالي
جمع آيينه ها ضربدر تو، بي عدد صفر، بعد از زلالي
مي شود گل در اثناي گلزار، مي شود کبک در عين رفتار
مي شود آهويي در چمنزار، پاي تو ضربدر باغ قالي
چند برگي است ديوان ماهت؟ دفتر شعرهاي سياهت؟
اي که هر ناگهان از نگاهت يک غزل مي شود ارتجالي
هر چه چشم است جز چشم هايت، سايه وار است و خود در نهايت
مي کند بر سبيل کنايت مشق آن چشم هاي مثالي
اي طلسم عدد ها به نامت! حاصل جزر و مد ها به کامت!
وي ورق خورده ي احتشامت هر چه تقويم فرخنده فالي!
چشم وا کن که دنيا بشورد! موج در موج دريا بشورد!
گيسوان باز کن تا بشورد شعرم از آن شميم شمالي
حاصل جمع آب و تن تو، ضربدر وقت تن شستن تو
هر سه منهاي پيراهن تو، برکه را کرده حالي به حالي


************************************************** ******

به غیرِ آینه، کس روبرویِ بستر نیست
و چشمِ آینه، جز ما به سویِ دیگر نیست
چنان در آینه خورده، گره تنم به تنت
که خود تمیزِ تو و من، زِ هم میسّر نیست
هزار بار کتابِ تنِ تو را، خواندم
هنوز فصلی از آن، کهنه و مکرّر نیست
برایِ تو، همه از خوبیِ تو می­گوید
اگرچه آینه چون شاعرت سخنور نیست
ولی تو زِ آینه چیزی مپرس، از من پُرس
که او به رازِ تنت، از من آشناتر نیست
مرا بنوش- همین من!- که هیچ می، جُز من
بلورِ بارفتن! در خورِ تو ساغر نیست
کدورتی است اگر، در میانه­ی دل­هاست!
و گرنه جسمِ من، از جسمِ تو، مکدّر نیست
تنِ تو، بویِ خود افشانده در تمامِ اتاق
و گرنه هیچ گلی، اینچنین معطر نیست
به انتهایِ جهان می­رسیم، در خلائی
که جُز نفس نفس آنجا، صدایِ دیگر نیست
خوشا رسیدنِ با هم، که حالتی خوش­تر
زِ حالتِ تو، در آن لحظه­هایِ آخر نیست
وز آن عزیزترین لحظه­ها، چه خاطره­ها
که در لفافه­ی سیمابِ و شیشه، مُضمر نیست.

LaDy Ds DeMoNa
1st September 2010, 12:50 PM
ممنون از schrodinger (http://njavan.com/forum/member.php?u=24839) عزیز

یادمه بعد از مرگ منزوی در شبکه دو سیما مثلا یادمانی برای ایشان برگزار شد که بیشتر شبیه مسخره بازی بود تا بزرگداشتی از یک شاعر بزرگ !!!

همنطور که اول تایپیک هم گفتم فقط کسانی همشهری منزوی ما رو می شناسن که شعر شناس خوبی باشند

منزوی الگویی تمام عیار برای تمامی شاعران جوانه[golrooz]

یادمه در شب شعرهایی که در زنجان برگزار می شد همه جوانان مشتاقانه منتظر اومدن منزوی بودند تا شعرهاشون رو در حضور ایشان قرائت کنند. . .

یادش به خیر و روحش شاد [golrooz]

LaDy Ds DeMoNa
20th March 2011, 11:17 AM
غزل 80
امشب ستاره های مرا آب برده است
خورشید واره های مرا ،‌خواب خورده است
نام شهاب های شهید شبانه را
آفاق مه گرفته هم از یاد برده است
از آسمان بپرس كه جز چاه و گردباد
از چالش زمین چه به خاطر سپرده است
دیگر به داد گمشدگان كس نمی رسد
آن سبز جاودانه هم انگار مرده است
ماه جبین شكسته ی در خون نشسته را
از چارچوب منظره دستی سترده است
عشق - آتشی كه در دلمان شعله می كشید
از سورت هزار زمستان فسرده است
ای آسمان كه سایه ی ابر سیاه تو
چون پنجه ای بزرگ گلویم فشرده است
باری به روی دوش زمین تو نیستم
من اطلسم كه بار جهانم به گرده است
غزل 76
كدام عید و كدامین بهار ؟ با چه امید ؟
كه با نبود تو نومیدم از رسیدن عید
تو نرگس و گل سرخ و بنفشه ای ورنه
اگر تو باغ نباشی گلی نخواهم چید
به زینت سر گیسوی تو نباشد اگر
شكوفه ای ز سر شاخه ای نخواهم چید
نفس مبادم اگر در شلال گیسوی تو
كم از نسیم بود در خلال گیسوی بید
به آتش تو زمان نیز پاك شد ورنه
بهار اگر تو نبودی پلشت بود و پلید
س نه هر مخاطب و هر حرف و هر حدیث خوش است
كه جز تو با دگرم نیست ذوق گفت و شنید
ز رمز و راز شكفتن اشارتی نگفت
كسی كه از دهنت طعم بوسه ای نچشید
چه كس كشید ز تو دست و سر نكوفت به سنگ ؟
چه كس لبت نگزید و به غبن لب نگزید ؟
چگونه دست رسد با زمان به فرصت وصل
مرا به مهلت اندك تو را به عهد بعید ؟
غزل 75
آیا من این تنم - این تن در حال رفتنم ؟
یا روح من كه گرد تو پر می زند منم ؟
من هر دوم به روح و تن آكنده وار تو
اینگونه كز تو می روم و جان نمی كنم
ای یار ! تازیانه ی تو هم نوازش است
اینسانكه از تو می خورم و دم نمی زنم
كرمم در آرزوی پریدن نه عنكبوت
تاری كه می تنم همه بر خویش می تنم
شاید به ناخنی بخراشم تنی ، ولی
چون تیغی آختم ، به دل خویش می زنم
روشن چراغ صاعقه ات باد همچنان
ای آنكه هیچ رحم نكردی به خرمنم
هر چند زخمخورده ی رنجم . به جای شكر
در پیش عشق طرح شكایت نیفكنم
اما چگونه با تو نگویم كه جا نداشت
بیگانه وار ، راه ندادن به گلشنم
با این سرود سبز سزاوار من نبود
باغی كه ساختید ز سیمان و آهنم
ای آنكه شیونم نشنیدی به گوش دل
این شیوه باد ، تا بنشینی به شیونم
غزل 74
ما می توانستیم زیباتر بمانیم
ما می توانستیم عاشق تر بخوانیم
ما می توانستیم بی شك ... روزی ... اما
امروز هم آیا دوباره می توانیم ؟
ای عشق ! ای رگ كرده ی پستان میش مادر
دور از تو ما ، این برگان بی شبانیم
ما نیمه های ناقص عشقیم و تا هست
از نیمه های خویش دور افتادگانیم
با هفتخوان این تو به تویی نیست ، شاید
ما گمشده در وادی هفتاد خوانیم
چون دشنه ای در سینه ی دشمن بكاریم ؟
مایی كه با هر كس به جز خود مهربانیم
سقراط را بگذار و با خود باش . امروز
ما وارثان كاسه های شوكرانیم
یك دست آوازی ندارد نازنینم
ما خامشان این دست های بی دهانیم
افسانه ها ،‌میدان عشاق بزرگند
ما عاشقان كوچك بی داستانیم

LaDy Ds DeMoNa
20th March 2011, 11:17 AM
غزل 69
مرا ، آتش صدا كن تا بسوزانم سراپایت
مرا باران صلا ده تا ببارم بر عطش هایت
مرا اندوه بشناس و كمك كن تا بیامیزم
مثال سرنوشتم با سرشت چشم زیبایت
مرا روی بدان و یاری ام كن تا در آویزم
به شوق جذبه وارت تا فرو ریزم به دریایت
كمك كن یك شبح باشم مه آلود و گم اندرگم
كنار سایه ی قندیل ها در غار رؤیایت
خیالی ، وعده ای ،‌وهمی ، امیدی ،‌مژده ای ،‌یادی
به هر نامه كه خوش داری تو ،‌ بارم ده به دنیایت
اگر باید زنی همچون زنان قصه ها باشی
نه عذرا را دوستت دارم نه شیرین و نه لیلایت
كه من با پاكبازی های ویس و شور رودابه
خوشت می دارم و دیوانگی های زلیخایت
اگر در من هنوز آلایشی از مار می بینی
كمك كن تا از این پیروزتر باشم در اغوایت
كمك كن مثل ابلیسی كه آتشوار می تازد
شبیخون آورم یك روز یا یك شب به پروایت
كمك كن تا به دستی سیب و دستی خوشه ی گندم
رسیدن را و چیدن را بیاموزم به حوایت
مرا آن نیمه ی دیگر بدان آن روح سرگردان
كه كامل می شود با نیمه ی خود ، روح تنهایت
غزل 65
حرفی بزن جان آستین سوی تومی افشاندم
چیزی بگو عشق از كمین بوی تو می باراندم
حرفی بزن چیزی بگو كاین بغض در من بشكند
بغضی كه دارد از درون دور از تو می تركاندم
با من تو امروزی نئی تا از كئی ؟ می بینمش
عشق است و با لالای تو گهواره می جنباندم
وقتی اشارت از سر انگشت اهرم می كنی
چون صخره ی كور و كری سوی تو می غلطاندم
با چشم و دل چون سر كنم الا كه در تملیك تو
كاین زان تو می بیندم و آن زان تو می داندم
هم خود مگر برگیری ام از خاك و تا منزل بری
وقتی كه پای راهوار از كار در می ماندم
از تو چگونه بگسلم وقتی خیالت با دلم
می پیچد و از هر طرف سوی تو می پیچاندم
گرداب و ساحل هر چه ای حكم من سرگشته ای
وقتی قضا از هر كجا سوی شما می راندم
شور دل شوریده را من با چه بنشانم كه عشق
با هر چه پیشش می رسد ، سوی تو می شوراندم
غزل 62
حكمم از زمین رها شدن نبود
سرنوشت من خدا شدن نبود
از هزار چوب خیزران یكی
در قواره ی عصا شدن نبود
گیرم استخوان به نیش هم كشید
سگ به جوهر هما شدن نبود
از چهل در طلسم قصه ام
هیچ یك برای واشدن نبود
تو در آینه شما شدی ولی
با منت توان ما شدن نبود
آری آشنا شدن هم از نخست
جز به خاطر جدا شدن نبود
غزل 60
عجب لبی ! شكرستان كه گفته اند ، اینست
چه بوسه ! قند فراوان كه گفته اند اینست
به بوسه حكم وصال مرا موشح كن
كه آن نگین سلیمان كه گفته اند اینست
تو رمز حسنی و می گنجی ام به حس اما
نگنجی ام به بیان آن كه گفته اند اینست
مرا به كشمكش خیره با غم تو چه كار ؟
كه تخته پاره و توفان كه گفته اند اینست
كجاست بالش امنی كه با تو سر بنهم
كه حسرت سر و سامان كه گفته اینست
نسیمت آمد و رؤیای دفتر (http://tebyan-zn.ir/tags/%d8%af%d9%81%d8%aa%d8%b1.html)م آشفت
نه شعر ، خواب پریشان كه گفته اند اینست
غم غروب و غم غربت وطن بی تو
نماز شام غریبان كه گفته اند اینست
غزل 59
آب آرزو نداشت به غیر لز روان شدن
دریا غمی نداشت مگر آسمان شدن
می خواست بال و پر زدن از خویشتن قفس
چندانكه تن رها شدن از خویش و جان شدن
آهن به فكر تیغ شدن بود و برگزید
در رنجبونه های زمان امتحان شدن
تاوان آشیانه به دوشی نوشته داشت
همچون نسیم در چمن گل چمان شدن
آنانكه كینه ور به گروه بدی زدند
قصدی نداشتند به جز مهربان شدن
باران من ! گدایی هر قطره ی تو را
باید نخست در صف دریادلان شدن
با خاك آرزوی قدح گشتن است و بس
و آنگه برای جرعه ای از تو دهان شدن
غزل 55
ریشه در خون دلم برده درختی كه من است
من كه صد زخمم از این دست و تبرها به تن است
ای غریبان سفر كرده ! كدامین غربت
بدتر از غربت مردان وطن دروطن است ؟
چاه دیگر نه همان محرم اسرار علی
چاه مرگی است كهپنهان به ره تهمتن است
این نه آب است روان پای درختان دیگر
جو به جو خون شهیدان چمن در چمن است
و آنچه در جنگل از اطلال و دمن می بینی
مدفن آنهمه جان بر كف خونین كفن است
بی نیازند ز غسل و كفن .اینان را غسل
همه از خون و كفن ها همه از پیرهن است

LaDy Ds DeMoNa
20th March 2011, 11:18 AM
غزل 54
نگفت و گفت : چرا چشم هایت آن دو كبود
بدل شده است بدین بركه های خون آلود ؟
درنگ كرد و نكرد آنچنانكه چلچله ای
پری به آب زد و نانشسته بال گشود
نگاه كرد و نكرد انچنان به گوشه ی چشم
كه هم درود در آن خفته بود و هم بدرود
اگر چه هیچ نپرسید آن نگاه عجیب
تمام بهت و تحیر ، تمام پرسش بود
در این دو سال چه زخمی زدی به خود ؟ پرسید
گرفته پاشخ خود هم بدون گفت و شنود
چه زخم ؟ آه ، چه زخمی است زخم خنجر خویش
كشنده زخم به تدریج زخم بی بهبود
غزل 52
مژگان به هم بزن كه بپاشی جهان من
كوبی زمین من به سر آسمان من
درمان نخواستم ز تو من درد خواستم
یك درد ماندگار! بلیت به جان من
می سوزم از تبی كه دماسنج عشق را
از هرم خود گداخته زیر زبان من
تشخیص درد من به دل خود حواله كن
آه ای طبیب درد فروش جوان من
نبض مرا بگیر و ببر نام خویش را
تا خون بدل به باده شود در رگان من
گفتی : غریب شهر منی این چه غربت است
كاین شهر از تو می شنود داستان من
خاكستری است شهر من آری و من در آن
آن مجمری كه آتش زرتشت از آن من
زین پیش اگر كه نصف جهان بود بعد از این
با تو شود تمام جهان اصفهان من
غزل 42
بانوی اساطیر غزل های من اینست
صد طعنه به مجنون زده لیلای من اینست
گفتم كه سرانجام به دریا بزنم دل
هشدار دل! این بار ، كه دریای من اینست
من رود نیاسودنم و بودن و تا وصل
آسودگی ام نیست كه معنای من اینست
هر جا كه تویی مركز تصویر من آنجاست
صاحبنظرم علم مرایای من اینست
گیرم كه بهشتم به نمازی ندهد دست
قد قامتی افراز كه طوبای من اینست
همراه تو تا نابترین آب رسیدن
همواره عطشناكی رؤیای من اینست
من در تو به شوق و تو در آفاق به حیرت
نایاب ترین فصل تماشای من اینست
دیوانه به سودای پری از تو كبوتر
از قاف فرود آمده عنقای من اینست
خرداد تو و آذر من بگذر و بگذار
امروز بجشوند كه سودای من اینست
دیر است اگر نه ورق بعدی تقویم
كولاكم و برفم همه فردای من اینست
غزل 29
محبوب من ! بعد از تو گیجم بی قرارم خالی ام منگم
بردار بستی از چه خواهد شد چه خواهم كرد آونگم
سازی غریبم من كه در هر پرده ام هر زخمه بنوازد
لحن همایون تو می آید برون از ضرب و آهنگم
تو جرأت رو كردن خود را به من بخشیده ای ورنه
آیینه ای پنهان درون خویشتن از وحشت سنگم
صلح است عشق اما اگر پای تو روزی در میان باشد
با چنگ و با دندان برای حفظ تو با هر كه می جنگم
حود را به سویت می كشانم گام گام و سنگ سنگ اما
توفان جدا می افكند با یك نهیب از تو به فرسنگم
در اشك و در لبخند و سوك و سور رنگ اصلی ام عشق است
من آسمانم در طلوع و در غروب آبی است پیرنگم
از وقت و روز و فصل عصر و جمعه و پاییز دلتنگند
و بی تو من مانند عصر جمعه ی پاییز دلتنگم
غزل 9
قصد جان می كند این عید و بهارم بی تو
این چه عیدی و بهاری است كه دارم بی تو
گیرم این باغ ، گلاگل بشكوفد رنگین
به چه كار آیدم ای گل ! به چه كارم بی تو ؟
با تو ترسم به جنونم بكشد كار ، ای یار
من كه در عشق چنین شیفته وارم بی تو
به گل روی تواش در بگشایم ورنه
نكند رخنه بهاری به حصارم بی تو
گیرم از هیمه زمرد به نفس رویانده است
بازهم باز بهارش نشمارم بی تو
با غمت صبر سپردم به قراری كه اگر
هم به دادم نرسی ، جان بسپارم بی تو
بی بهار است مرا شعر بهاری ،‌آری
نه همیه نقش گل و مرغ نیارم بی تو
دل تنگم نگذارد كه به الهام لبت
غنچه ای نیز به دفتر (http://tebyan-zn.ir/tags/%d8%af%d9%81%d8%aa%d8%b1.html) بنگارم بی تو

LaDy Ds DeMoNa
20th March 2011, 11:18 AM
غزل 105
چگونه بال زنم تا به ناكجا كه تویی
بلندمی پرم اما ، نه آن هوا كه تویی
تمام طول خط از نقطه ی كه پر شده است
از ابتدا كه تویی تا به انتها كه تویی
ضمیر ها بدل اسم اعظم اند همه
از او و ما كه منم تا من و شما كه تویی
تویی جواب سوال قدیم بود و نبود
چنانچه پاسخ هر چون و هر چرا كه تویی
به عشق معنی پیچیده داده ای و به زن
قدیم تازه و بی مرز بسته تا كه تویی
به رغم خار مغیلان نه مرد نیم رهم
از این سغر همه پایان آن خوشا كه تویی
جدا از این من و ما و رها ز چون و چرا
كسی نشسته در آنسوی ماجرا كه تویی
نهادم آینه ای پیش روی آینه ات
جهان پر از تو و من شد پر از خدا كه تویی
تمام شعر مرا هم ز عشق دم زده ای
نوشته ها كه تویی نانوشته ها كه تویی
غزل 104
مرا ندیده بكیرید و بگذرید از من
كه جز ملال نصیبی نمیبرید از من
زمین سوخته ام نا امید و بی بركت
كه جز مراتع نفرت نمی چرید از من
عجب كه راه نفس بسته اید بر من و باز
در انتظار نفس های دیگرید از من
خزان به قیمت جان جار می زنید اما
بهار را به پشیزی نمی خرید از من
شما هر آینه ، آیینه اید و من همه آه
عجیب نیست كز اینسان مكدرید از من
نه در تبری من نیز بیم رسوایی است
به لب مباد كه نامی بیاورید از من
اگر فرو بنشیند ز خون من عطشی
چه جای واهمه تیغ از شما ورید از من
چه پیك لایق پیغمبری به سوی شماست ؟
شما كه قاصد صد شانه بر سریداز ممن
برایتان چه بگویم زیاده بانوی من
شما كه با غم من آشناترید از من
غزل 102
تا صبحدم به یاد تو شب را قدم زدم
آتش گرفتم از تو و در صبحدم زدم
با آسمان مفاخره كردیم تا سحر
او از ستاره دم زد و من از تو دم زدم
او با شهاب بر شب تب كرده خط كشید
من برق چشم ملتهبت را رقم زدم
تا كور سوی اختركان بشكند همه
از نام تو به بام افق ها ،‌ علمزدم
با وامی از نگاه تو خورشید های شب
نظم قدیم شام و سحر را به هم زدم
هر نامه را به نام و به عنوان هر كه بود
تنها به شوق از تو نوشتن قلم زدم
تا عشق چون نسیم به خاكسترم وزد
شك از تو وام كردم و در باورم زدم
از شادی ام مپرس كه من نیز در ازل
همراه خواجه قرعه ی قسمت به غم زدم

LaDy Ds DeMoNa
20th March 2011, 11:18 AM
غزل 101
چیزی بگو بگذار تا همصحبت باشم
لختی حریف لحظه های غربتت باشم
ای سهمت از بار امانت هر چه سنگین تر
بگذار تا من هم شریك قسمتت باشم
تاب آوری تا آسمان روی دوشت را
من هم ستونی در كنار قامتت باشم
از گوشه ای راهی نشان من بده ، بگذر
تا رخنه ای در قلعه بند فترتت باشم
سنگی شوم در بركه ی آرام اندوهت
با شعله واری در خمود خلوتت باشم
زخم عمیق انزوایت دیر پاییده است
وقت است تا پایان فصل عزلتت باشم
صورتگر چشمان غمگین تو خواهم بود
بگذار همچون آینه در خدمتت باشم
در خوابی و هنگام را از دست خواهی داد
معشوق من ! بگذار زنگ ساعتت باشم
غزل 99
نیاویزد اگر با سلطه ی مردانه ام ای زن
غرور دختران را نیز در تو دوست دارم من
تو را با گریه هایت بی بهانه دوست می دارم
كه خواهد شست و خواهد بردمان این سیل بنیان كن
من آری گر چه تو چادر ز شب داری به سر اما
قراری با سحر دارم در آن پیشانی روشن
تو را من می شناسم از نیستان ها چو بانگ نی
كه اكنون گشته در آوازهای تو طنین افكن
نیستان های یك آواز در صد ها و صدها نی
نیستان های یك جان در هزاران و هزاران تن
غریب من ! قدیم است آشنایی های من با تو
چنان چون قصه ی یعقوب پیر و بوی پیراهن
به خوابت دیده ام ز آن پیش كاین بیداری مشئوم
در اندازد بساطم را از آن گلشن بدین گلخن
همین تنها تو را از سبز و سرخ مسكن مألوف
به خاطر دارم ای رنگین ترین گل های آن گلشن
گل سرخ عزیزم ! مثل تو من نیز می دانم
كه از باغ نخستین از وطن سخت است دل كندن
ولی كندم دل و چون تو ز مهر خاكش آكندم
چه مهری! ز آسمانش كندن و در خاكش افكندن
دل آكندم ز مهر خاك و افسون های رنگینش
فریب شعر و موسیقی و افیون و شراب و زن
زنی با سوزهای آشنای غربتی دلگیر كه از هر جا به سوی
غربت خود می كشد دامن
زنی كه غم سبد های بهانه می برد پیشش
كه پنهانی برایش پر كند از گریه و شیون
زنی با شعر های همچنان از عشق ناگفته
زنی عاشق ولی با ده زبان خاموش چون سوسن
زنی كز عشق می میرد ولی با حجب می گوید
نشان از عشق درمن نیست می بینید ؟ اینك من
غزل 97
ای دوست عشق را مشكن حیف از اوست ، دوست
این شیشه را به سنگ مزن عمر من در اوست
بار نخست نیست كه با بار شیشه عشق
از سنگلاخ می گذرد ، پس چه های و هوست ؟
تاری ز طره دادی امانت مرا شبی
یعنی طناب دار تو زین رشته های موست
یك گام دور گشتی و نزدیك تر شدی
عشق است و هیچ سوی غریبش هزار سوست
سرگشته چون من و تو در آیا و كاشكی
صد پی خجسته گمشده ی این هزار توست
ماهی شدن به هیچ نیرزد نهنگ باش
بگریز از این حقارت آرامشی كه جوست
با گردباد باش كه تا آسمان روی
بالا پسند نیست نسیمی كه هر زه پوست
مرداب و صلح كاذب او ،غیر مرگ نیست
خیزاب زندگی است همه گرچه تندخوست
با دیرو دوری از سفرش دل نمی كند
مرغی كه آستانه ی سیمرغش آرزوست
تا همدم كسی نشود دم نمی زند
نی ، كش هزار زمزمه پرداز در گلوست

LaDy Ds DeMoNa
20th March 2011, 11:18 AM
غزل 98
این بار هم نشد كه ببرم كمند را
و ز پای عشق بگسلم این قید و بند را
این بار هم نشد كه به آتش در افكنم
با شعله ای ز چشم تو هر چون و چند را
این بار هم نشد كه كنم خاك راه عشق
در مفدم تو ،‌منطق اندیشمند را
این بار هم نشد كه ز كنج دهان تو
یغما كنم به بوسه ای آن نوشخند را
تا كی زنم دوباره به گرداب دیگری
در چشم های تو دل مشكل پسند را ؟
پروایم از گزند تعلق مده كه من
همواره دوست داشته ام این گزند را
من با تو از بلندی و پستی گذشته ام
كوتاه گیر قصه ی پست و باند را
غزل 96
با هر تو و من ، مایه های ما شدن نیست
هر رود را اهلیت دریا شدن نیست
از قیس مجنون ساختن شرط است اگر نه
زن نیست اندیشه ی لیلا شدن نیست
باید سرشت باد جز غارت نباشد
تا سرنوشت باغ جز یغما شدن نیست
در هر درخت اینجا صلیبی خفته ، اما
با هر جنین ، جانمایه عیسی شدن نیست
وقتی كه رودش زاد و كوهش پرورش داد
طفل هنر را چاره جز نیما شدن نیست
با ریشه ها در خاك ،‌ بی چشمی به افلاك
این تاك ها را حسرت طوبی شدن نیست
آیا چه توفانی است آن بالا كه دیگر
با هر كه افتاد ، اشتیاق پا شدن نیست
سیب و فریب ؟ آری بده . آدم نصیبش
از سفره ی حوا به جز اغوا شدن نیست
وقتی تو رویا روی اینان می نشینی
آیینه ها را چاره جز زیبا شدن نیست
آنجا كه انشا از من ، املا از تو باشد
راهی برای شعر جز شیوا شدن نیست
غزل 94
نقش های كهنه ام چه قدر ، تلخ و خسته و خزانی اند
نقش غربت جوانه ها رنگ حسرت جوانی اند
روغن جلا نخوورده اند رنگهای من كه در مثل
رنگ آب راكد اند اگر آبی اند و آسمانی اند
از كف و كفن گرفته اند رنگ های من سفید را
رنگ خون مرده اند اگر قرمز اند و ارغوانی اند
رنگ های واپسین فروغ از دم غروب یك نبوغ
مثل نقش های آخرین روزهای عمر مانی اند
طرح تازه ای كشیده ام از حضور دوست - مرتعی
كه در آن دو میش مهربان در چرای بی شبانی اند
مرتعی كه روز آفتابی اش یك نگاه روشن است و باز
قوس های با شكوه آن جفتی ابروی كمانی اند
طرح تازه ای كه صاحبش فكر می كند كه رنگ هاش
مثل مصدر و مثالشان بی زوال و جاودانی اند
رنگ های طرح تازه ام رنگ های ذات نیستند
ذات رنگ های معنی اند ذات رنگی معانی اند
نقش تازه ای كشیده ام از دو چشم مهربان دوست
كه تمام رنگ ها در آن وامدار مهربانی اند
غزل 91
من خود نمی روم دگری می برد مرا
نابرده باز سوی تو می آورد مرا
كالای زنده ام كه به سودای ننگ و نام
این می فروشد آن دگری می خرد مرا
یك بار هم كه گردنه امن و امان نبود
گرگی به گله می زند و می درد مرا
در این مراقبت چه فریبی است ای تبر
هیزم شكن برای چه می پرورد مرا ؟
عمری است پایمال غمم تا كه زندگی
این بار زیر پای كه می گسترد مرا
شرمنده نیستیم ز هم در گرفت و داد
چندانكه می خورم غم تو ، می خورد مرا
قسمت كنیم آنچه كه پرتاب می شود
شاخه گل قبول تو را ، سنگ رد مرا

LaDy Ds DeMoNa
20th March 2011, 11:19 AM
غزل 90
به دیدن آمده بودم دری گشوده نشد
صدای پای تو ز آنسوی در ، شنوده نشد
سرت به بازوی من تكیه ای نداد و سرم
دمی به بالش دامان تو غنوده نشد
لبم به وسوسه ی بوسه دزدی آمده بود
ولی جواهری از گنج تو ربوده نشد
نشد كه با تو برآرم دمی نفس به نفس
هوای خاطرم امروز مشكسوده نشد
به من كه عاشق تصویرهای باغ و گلم
نمای ناب تماشای تو نموده نشد
یكی دو فصل گذشت از درو ، ولی چه كنم
كه باز خوشه ی دلتنگیم دروده نشد
چه چیز تازه در این غربت است ؟ كی ؟ چه زمان
غروب جمعه ی من بی تو پوك و پوده نشد ؟
همین نه ددیدنت امروز - روزها طی گشت
كه هر چه خواستم از بوده و نبوده نشد
غم ندیدن تو شعر تازه ساخت . اگر
به شوق دیدن تو تازه ای سروده نشد

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد