ورود

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : عشق ممنوع



صفحه ها : 1 [2] 3

ریپورتر
20th October 2010, 12:22 PM
فنجون قهوه تو از اشک پر نکن، رو میز کافه ها دنبال من نگرد
از قهوه های ترک بویی نمی بری دنبال ردِّ پا تو فال من نگرد
دنبال ردِّ پات وقتی که گم شدم، پس کوچه ها ازم دردی دوا نکرد
گفتی که بعد از این با من غريبه باش، دنبال من نيا، دنبال من نگرد

این قصه کهنه شد این عشق دیگه مُرد، برگشتی و کسی دیگه تو کافه نیست
برگشتی و کسی تنها نمونده و اینجا بدون تو هیچکی کلافه نیست
دنبال من نگرد دیوونگی نکن من گم شده م که از این لحظه ها برم
من گم شده م که با دستای سرد تو نا آشنا بیام نا آشنا برم
فنجون فال تو از اشک پر شده، رو میز کافه ها تو لحظه های درد
دنبال من نگرد دیوونگی نکن، دیوونگی نکن دنبال من نگرد

ریپورتر
20th October 2010, 12:23 PM
بسه، بسه ديگه قطع کن که صدات داره مي لرزه
نگو از خاطره هامون، که به گريه ش نمي ارزه
منو از دوری نترسون، نگو طاقت نمياري
نمي خوام ببارم اما، نمی تونم، نمي ذاري
حيف اشک تو که پاي اين پياده رو هدر شه
بذار اين تماس آخر با همین گلایه سر شه

منو از خودم نترسون، از گلایه های آخر
پا بذار رو خاطراتت، بگذر از گذشته بگذر

اين تويي که ميگي برگرد؟ نه، نه، باورم نمي شه !
دیگه جز دوری و دوری، هیچ چیزی سرم نمی شه
نه عزيز! دست تو بد کرد، هي نگو، هي نگو برگرد
نذار مشت گریه واشه، نگو از آرزو برگرد
ديگه گريه بسه، قطع کن، بذار تو خودم بسوزم
حالا که دوري و نيستي بذار دست کم بسوزم

منو از خودم نترسون، از گلایه های آخر
پا بذار رو خاطراتت، بگذر از گذشته بگذر
محمد نویری

ریپورتر
20th October 2010, 12:24 PM
تموم راه تو فکر تو بودم٬ تنم با پای خسته م راه نیومد
زمین از لحظه هام هر لحظه کم شد، ولی پس کوچه ها کوتاه نیومد
شبی که ناله هامو خاک می خورد، شبی که شونه هاتو باد می برد
شبی که تو دلت خوش بود اما٬ یکی توی اتاقش داشت می مرد
شبی که باد توی خونه پیچید، چی می شد اشکو تو چشمام ببینی؟
چی می شد پا به پام باشی چی می شد، شده یه لحظه هم با من بشینی؟
شبی که خونه دنبال تو می گشت٬ کدوم جاده تو رو از من جدا کرد؟
کدوم روزٍ کدوم ماهِ کدوم سال منو آواره ی این کوچه ها کرد؟
تموم روز تو فکر تو بودم٬ تموم ماه با فکر تو سر شد
تموم هفته ها بوی تو رو داشت٬ دلم صد سال بی تو پیر تر شد
همین روزاست برگردی ببینی٬ نمی شه روبروی من بشینی
همین روزاست عادت کرده باشم٬ همین روزاست برگردی ببینی...
تموم راه تو فکر تو بودم...

ریپورتر
20th October 2010, 12:25 PM
یه نفر از اونور جاده میاد، گرد جاده داره فریاد می زنه
یه نفر که واسه پیشواز نگاش، چشمای چراغ خونه روشنه
یکی که همیشه بی قرارشم، توی یکی از همین روزا میاد
جمعه های ابریو خط بزنه، اگه امروز نرسه فردا میاد
یه نفر از اونور جاده میاد، جمعه های ابریو خط می زنه
لحظه­ی اومدنش اومده و داره بازم، نبض ساعت می زنه
میاد از اونور جاده های دور، با لبای خسته همصدا بشه
یه نفر از اونور جاده میاد، به سرم دست نوازش بکشه
یه نفر از اونور جاده میاد، تو نگاش سیصد و سیزده تا بهار
عطر نرگسو به خونه م میاره، از سکوت جاده های بی سوار
هنوزم جمعه غروب که می­رسه، عطر نر گس از تو سجاده میاد
گرد جاده هنو فریاد می زنه، یه نفر از اونور جاده میاد

ریپورتر
20th October 2010, 12:26 PM
چه قد گريه كردم بموني، نشد،‌چه قد بغض رفتن گلوتو گرفت
چه قد آرزو گريه شد رفتي و تموم تنم رنگ و بوتو گرفت
چه قد تو همين كوچه باريدم و تموم شبام رنگ ماتم گرفت
به عمر حرف بود و يه دل درد دل،‌ولي تا نوشتم تو، گريه م گرفت
همين اشكا رو باور كن نگو درداتو مي شناسم
نگو حرفامو مي فهمي، نگو دلواپسي واسه م
دارم انتظارو ورق مي زنم/ شب کوچه ها رو ورق مي زنم
تموم مي شه اين دفتر کاهي و /تو رو بازم از نو ورق مي زنم
چه قد با هم اين دفترو رج زديم/چه قد با هم از کوچه ها رد شديم؟
چه قد گيج و گم تو همين کوچه ها/گمِ سوتِ بايد نبايد شديم؟
همين اشكا رو باور كن نگو درداتو مي شناسم
نگو حرفامو مي فهمي، نگو دلواپسي واسه م

ریپورتر
20th October 2010, 12:27 PM
کدوم پائیز تو این خونه پیچید، که اینجوری همه چیزو به هم زد
کجا جامونده بود این بغض سنگین، که امشب رسم پائیزو به هم زد
نمی خندی و من ترسم امشب، نمی تابی و بی تاب تو می شم
نمی تونم ببنیم بی قراری، نمی مونی و من مثل همیشه م
نمی خوام امشبو بی من بمونی که شاید از عذابم با خبر شی
نگو بی تاب آغوشت نباشم، نمی ذارم از این بی تاب تر شی
کجای راه گم شد اون همه عشق؟ کجا دستای خالی ما رو ترسوند؟
کدوم پائیز تو این خونه پیچید، که حتی رنگ خنده ت تو دلم موند؟
به آخر می رسم وقتی نباشی، از این روزای ابری خسته می شم
نمی مونی وبی تو بی قرارم، نمی خندی و من مثل همیشه م
نمی خوام امشبو بی من بمونی که این روزا هنوزم بی قرارم
تو اینجایی و دنیا مال من نیست، تو از من دوری و دلشوره دارم

محمدنويري

ریپورتر
20th October 2010, 12:28 PM
شبیهِ گم شدن تو مِه، شبیهِ گریه تو بارون
شبيه من، بدون تو، تو قاب عكس فردامون
مثل دلتنگي عكسات،‌ تو قاباي ترك خورده
شبيه دوستت دارم،‌مث گل هاي پژمرده
گُمت کردم، مث حسی، که توی کوچه ها گم شد
گمت کردم مث عشقی که بی تو حرف مردم شد
گمم كردي، مث سايه، روي خاك شباي دور
مث عشقی که تنها من نفهمیدم کجا گم شد
مث بارون و تنهايي، تو خوابِ كوچه هاي سرد
به یاد آرزوهایی که با من موند و پیرم کرد
شبیه گریه ی اخر، به یاد اولین دیدار
منو یاد خودم بنداز، منو به کوچه ها نسپار
بگو هستی مث بغضی که توی کوچه ها وا شد
بگو هستی مث عشقی که با کوچ تو معنا شد
بگو هستی مث قسمت، که تنها قسمت ما شد
مث دستی که تنها، بعد دستای تو تنها شد

ریپورتر
20th October 2010, 12:28 PM
به من شك مي كني خونه شبيه بغض من مي شه
به من شك مي كني و شب، ‌شب تنها شدن مي شه
به من شك مي كني كوچه، پر از تشويش و شك مي شه
دوباره رو دلم زخمِ شباي بي تو حك مي شه
همينامشب، تمومش كن، اگه شك، يا اگه انكارهمين امشب تمومش كن، همين امشب، همينديدار
بذار این لحظه ی آخر گذشتن از هم آسون شه!
بذار باور کنم دوریم، بذار قلب منم خون شه!
فقط اين لحظه عاشق شو، کنارم باش و با من باش
توی سرمای این خونه، کنارم گرم گفتن باش

همينامشب، تمومش كن، اگه شك، يا اگه انكارهمين امشب تمومش كن، همين امشب، همينديدار

eli20
20th October 2010, 08:09 PM
عشق یعنی ترس از دست دادن تو

uody
15th January 2011, 04:21 PM
تو را من دوست مي دارم
تو هم ... آيا ... مرا ...؟
اما...
سوالم چشم در راه جوابت ماند
و تنها پاسخ محسوس تو آندم سکوتت بود
سکوتي سخت و وحشت زا
که من خود را در آن بازيچه ي دست تو مي ديدم
ولي جرات بخود دادم
و يکبار دگر ، آرامتر اما
زمام سر نوشتم را بدست جمله اي دادم
و با شرم از غرور خويشتن گفتم :
تورا من دوست مي دارم
تو هم ... آيا ... مرا ...؟

AtIsHpArE
16th January 2011, 06:59 PM
تاریکی جغد
عشق را
نمیخرد.
عشق ممنوع!

uody
17th January 2011, 08:02 PM
در راه رسيدن به تو گيرم که بميرم

اصلا به تو افتاده مسيرم که بميرم

يک قطره ی آبم که در انديشه ي‌ دريا

افتادم و بايد بپذيرم که بميرم

يا چشم بپوش از من و از خويش برانم

يا تنگ در آغوش بگيرم که بميرم

از زندگی بی تو گريزانم و بيزار

آنقدر که بگذار بميرم که بميرم

اين کوزه ترک خورد !...چه جای نگرانی است؟

من ساخته از خاک کویرم که بمیرم

خاموش مکن آتش افروخته ام را

بگذار بمیرم که بمیرم که بمیرم

uody
5th February 2011, 10:53 PM
من گمان میکردم...

دوستی همچو سروی سرسبز

چهار فصلش همه آزادگی هست

من چه میدانستم...
هیبت باد زمستانی هست

من چه میدانستم...
سبزه می پژمرد از بی آبی

سبزه یخ می زند ازسردی دی

من چه میدانستم دل هر کس دل نیست...

قلبها صیقلی از آهن و سنگ


قلبها بیخبر ازعاطفه اند

سخن ازمهرمن وجورتونیست،

سخن ازمتلاشی شدن دوستی ست

وعبث بودن پندآور سروآورمهر

ریپورتر
5th March 2011, 06:25 PM
حرف دارم واسه شما فراوون از اينجا گرفته تا سره خيابون

كردي منو آواره ي بيابون دوسم نداري حتي يه ناخون

ميرم از عشقت شبا زيره بارون كردي منو بدجوري زارو حيرون

وقتي ميگي برو برو از پيشم ميگم دلت مياد كه خواب پريش شم

شبا همش تا صبح كه من بيدارم چشم چجور من روي هم بزارم

يه لحظه آرامش ديگه ندارم ماه و خورشيد كف دستات بيارم

چكار كنم كه مثل قبلا بشي صبح ها به عشق من از خواب پاشي

تو قلبم يجوري بايد جابشي قافيرو بيخيال هستم ناشي

تو مرز ديونگي تو آخرشي چرا مي خواي ديگه با من نباشي

يدون دوست دارم قده يه دنيا قده تمام زمين آسمون ها

بد جوري تا كردي تو باما ديگه نبودي اصلا يار ما

خسته شدم از اين اداها يكميم شده ديگه راه بيا

ریپورتر
5th March 2011, 06:27 PM
روزي تمام احساسات آدمي گرد هم جمع مي شن و غايم موشک بازي ميکنن ديوانگي چشمميذاره همه مي رن غايم ميشن تنبلي اون نزديکا غايم ميشه حسادت ميره اون ور غايم ميشه عشق مي ره پشت يه گل رز ديوانگي همه رو پيدا مي کنه به جز عشق حسادت عشق رو لو ميده و به ديوانگي ميگه که رفت پشت گل رز عشق نمياد بيرون ديوانگي هرچي صدا مي زنه عشق بيا بيرون ديوانگي هم يه خنجر ور ميداره همينطور رز رو با خنجرش مي زنه تا عشق پيدا بشه يک دفعه عشق ميگه آخ چشمو کور کردی ديوانگي اشک مي ريزه به دست و پاي عشق بهش مي گه من چشم تو رو کور کردم تو هر کاري بگي من انجام ميدم عشق فقط يک چيز از اون می خواد بهش مي گه با من هم درد شو از اون وقت به بعد ديوانگي هم درد عشق کور شد و بس



اگه قلبمو شکستی به فدای یک نگاهت این منم چون گل یاس نشستم سر راهت تو ببین غبار غم رو که نشسته بر نگاهم اگه من نمردم از عشق تو بدون که روسیاهم اگه عاشقی یه درده چه کسی این درد ندیده تو بگو کدام عاشق رنج دوری ندیده اگه عاشقی گناهه ما همه غرق گناهیم میون این همه آدم یه غریب و بی پناهیم تو ببین به جرمه عشقت پره پروازمو بستند تو ندیدی منه مغرور چه بی صدا شکستم

ریپورتر
5th March 2011, 06:35 PM
یک روز آموزگار (http://davoodonline.com/)از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟
برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان (http://davoodonline.com/)را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین (http://davoodonline.com/)» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند (http://davoodonline.com/)«با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.
در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه (http://davoodonline.com/)خود را برای ابراز عشق بیان کند،
داستان کوتاهی تعریف کرد:


یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس (http://davoodonline.com/)بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل (http://davoodonline.com/)رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف (http://davoodonline.com/)آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع (http://davoodonline.com/)کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می انید آن مرد در لحظه (http://davoodonline.com/)های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟
بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.››
قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس (http://davoodonline.com/)کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام (http://davoodonline.com/)می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک (http://davoodonline.com/)، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق (http://davoodonline.com/)خود به مادرم و من بود.

ریپورتر
5th March 2011, 06:36 PM
زیباترین احساس در تمام هستی
ستاره های آسمان روشنگر نگاه تو
گلبرگ های شاعرانه ی خیالم پوشاننده ی قدمگاهت
و رویای قاصدک پر آوازه ترین رویای تو باد
آن گاه که پرواز میکنی و قلبت غوطه ور در بی وزنی نسیم فریادمان به اوج میرسد
و ما میرسیم و خط قرمز تمامی نداشتن ها را روی ساحل های دریا با رنگ این احساس نقش میزنیم

ریپورتر
5th March 2011, 06:37 PM
یادته اون روز برفی
وسط فصل زمستون

تو پریدی پشت شیشه
من زدم از خونه بیرون

یادته اشاره کردی
آدمک برفی بسازم

واسه ساختنش رو برفا
هر چی که دارم ببازم

گوله گوله برف سردو
روی همدیگه می چیدم

شادو خندون بودم
انگار که به ارزوم رسیدم

رو پیشونیش با یه پولک
یه خال هندو گذاشتم

واسه چشماش دو تا الماس
جای پوس گردو گذاشتم

رو سینش با شاخه یاس
یه گلوبندو کشیدم

روی لبهاش با اجازت
طرح لبخند رو کشیدم

یادمه با نگرونی
تو یه ها کردی رو شیشه

دزدکی برام نوشتی
تکلیف قلبش چی میشه

شرم گرم لحظه ها رو
توی اون سرما کشیدم

قلبم رو دادم نگفتم
تن اون از جنس برفه

عاشقونه فکر میکردم
نمی گفتم نمی صرفه

ولی فصل آشنایی
زود گذر بود و گریزون

شما از اون خونه رفتین
آخر همون زمستون

رفتی و قصه ی اون روز
واسه من مثل یه خواب شد

از تب گرم جدایی
آدمک برفی هم آب شد

کاشکی می شد که دوباره
روبه روت یه جا بشینم

یا که رد پاتو رو برف
توی کوچمون ببینم

کاشکی میشد توی دنیا
هیچ کسی تنها نباشه

عمر آدم برفی هامون
امروز و فردا نباشه

قول میدم تا آخر عمر
دیگه قلبم رو نبازم

بعد تو تا آخر عمر
آدمک برفی نسازم

ریپورتر
5th March 2011, 06:39 PM
سخنان جالب از گابریل گارسیا مارکز نویسنده و برنده جایزه نوبل در ادبیات



در 15 سالگی آموختم که مادران از همه بهتر می دانند ، و گاهی اوقات هم پدران



در 20 سالگی یاد گرفتم که کار خلاف فایده ای ندارد ، حتی اگر با مهارت انجام شود


در 25 سالگی دانستم که یک نوزاد ، مادر را از داشتن یک روز هشت ساعته و پدر را از داشتن یک شب هشت ساعته ، محروم می کند


در 30 سالگی پی بردم که قدرت ، جاذبه مرد است و جاذبه ، قدرت زن



در 35 سالگی متوجه شدم که آینده چیزی نیست که انسان به ارث ببرد ؛ بلکه چیزی است که خود آن را می سازد


در 40 سالگی آموختم که رمز خوشبخت زیستن ، در آن نیست که کاری را که دوست داریم انجام دهیم ؛ بلکه در این است که کاری را که انجام می دهیم دوست داشته باشیم


در 45 سالگی یاد گرفتم که 10 درصد از زندگی چیزهایی است که برای انسان اتفاق می افتد و 90 درصد آن است که چگونه نسبت به آن واکنش نشان می دهند


در 50 سالگی پی بردم که کتاب بهترین دوست انسان و پیروی کورکورانه بدترین دشمن وی است


در 55 سالگی پی بردم که تصمیمات کوچک را باید با مغز گرفت و تصمیمات بزرگ را با قلب



در 60 سالگی متوجه شدم که بدون عشق می توان ایثار کرد اما بدون ایثار هرگز نمی توان عشق ورزید



در 65 سالگی آموختم که انسان برای لذت بردن از عمری دراز ، باید بعد از خوردن آنچه لازم است ، آنچه را که میل دارد نیز بخورد



در 70 سالگی یاد گرفتم که زندگی مساله در اختیار داشتن کارتهای خوب نیست ؛ بلکه خوب بازی کردن با کارتهای بد است



در 75 سالگی دانستم که انسان تا وقتی فکر می کند نارس است ، به رشد و کمال خود ادامه می دهد و به محض آنکه گمان کرد رسیده شده است ، دچار آفت می شود



در 80 سالگی پی بردم که دوست داشتن و مورد محبت قرار گرفتن بزرگترین لذت دنیا است



در 85 سالگی دریافتم که همانا زندگی زیباست.

ریپورتر
5th March 2011, 06:40 PM
ارزشمندترین وقایع زندگی معمولا دیده نمی شوند
و یا لمس نمی گردند
بلکه در دل حس می شوند

شخصی می گفت که پس از سال ها زندگی مشترک همسرم از من خواست که با شخص دیگری برای شام و سینما بیرون بروم. زنم گفت که مرا دوست دارد ولی مطمئن است که این زن هم مرا دوست دارد. و از بیرون رفتن با من لذت خواهد برد. زن دیگری که همسرم از من میخواست که با او بیرون بروم مادرم بود که ۱۹ سال پیش بیوه شده بود. ولی مشغله های زندگی و داشتن سه فرزند باعث شده بود که من فقط در موارد اتفاقی و نامنظم به او سر بزنم. آن شب به او زنگ زدم تا برای سینما و شام بیرون برویم. مادرم با نگرانی پرسید مگر چه شده؟ او از آن دسته افرادی بود که یک تماس تلفنی شبانه و یا یک دعوت غیرمنتظره را نشانه یک خبر بد می دانست. به او گفتم به نظرم بسیار لذت بخش خواهد بود که اگر ما امشب را با هم باشیم. او پس از کمی تامل گفت که او نیز از این ایده لذت خواهد برد. آن جمعه پس از کار وقتی برای بردنش میرفتم کمی عصبی بودم. وقتی رسیدم دیدم که او هم کمی عصبی بود. کتش را پوشیده بود و جلوی درب ایستاده بود. موهایش را جمع کرده بود و لباسی را پوشیده بود که در آخرین جشن سالگرد ازدواجش پوشیده بود. با چهره روشن همچون فرشتگان به من لبخند زد. وقتی سوار ماشین شد گفت که به دوستانش گفته امشب با پسرم برای گردش بیرون می روم و آن ها خیلی تحت تاثیر قرار گرفته اند. ما به رستورانی رفتیم که هرچند لوکس نبود ولی بسیار راحت و دنج بود. دستم را چنان گرفته بود که گویی همسر رییس جمهور بود. پس از اینکه نشستیم به خواندن منوی رستوران مشغول شدم. هنگام خواندن از بالای منو نگاهی به چهره مادرم انداختم و دیدم با لبخندی حاکی از یادآوری خاطرات گذشته به من نگاه می کند. به من گفت که یادش می آید وقتی من کوچک بودم و با هم به رستوران میرفتیم او بود که منوی رستوران را می خواند. من هم در پاسخ گفتم که حالا وقتش رسیده که تو استراحت کنی و بگذاری که من این لطف را در حق تو بکنم. هنگام صرف شام گپ و گفتی صمیمانه داشتیم. هیچ چیز غیرعادی بین ما رد و بدل نشد بلکه صحبت ها پیرامون وقایع جاری بود و آن قدر حرف زدیم که سینما را از دست دادیم. وقتی او را به خانه رساندم گفت که باز هم با من بیرون خواهد رفت به شرط اینکه او مرا دعوت کند و من هم قبول کردم. وقتی به خانه برگشتم همسرم از من پرسید که آیا شام بیرون با مادرم خوش گذشت؟من هم در جواب گفتم که خیلی بیشتر از آنچه که می توانستم تصور کنم. چند روز بعد مادرم در اثر یک حمله قلبی شدید درگذشت و همه چیز بسیار سریع تر از آن واقع شد که بتوانم کاری کنم. کمی بعد پاکتی حاوی کپی رسیدی از رستورانی که با مادرم در آن شب در آنجا غذا خوردیم به دستم رسید. یادداشتی هم بدین مضمون بدان الصاق شده بود: نمیدانم که آیا در آنجا خواهم بود یا نه ولی هزینه را برای دو نفر پرداخت کرده ام.یکی برای تو و یکی برای همسرت. و تو هرگز نخواهی فهمید که آن شب برای من چه مفهومی داشته است. دوستت دارم پسرم. درآن هنگام بود که دریافتم چقدر اهمیت دارد که به موقع به عزیزانمان بگوییم که دوستشان داریم و زمانی که شایسته آن هاست به آنها اختصاص دهیم.


هیچ چیز در زندگی مهم تر از خدا و خانواده نیست

زمانی که شایسته عزیزانتان است به آنان اختصاص دهید زیرا هرگز نمی توان این امور را به وقت دیگری واگذار نمود.

امروز بهتر از دیروز و فرداست

ریپورتر
5th March 2011, 06:41 PM
همیشه بهترین آینده بر پایه گذشته ای فراموش شده بنا می شود؛
تا غم ها و اشتباهات گذشته را فراموش نکنی
نمی توانی در زندگی پیشرفت کنی

ریپورتر
5th March 2011, 06:41 PM
زندگی می رقصد
مثل یک قطره ی آب
بر بلور تن مهتابی شب

زندگی می پیچد
حول یک محور مغناطیسی
در فرو رانشی از عمق ازل تا به ابد

من که پیچک شده ام،
حول قد قامت سرسبز خدا می پیچم

سبدی می گیرم
و دعا می چینم
خوشه ای می افتد

حبه ای از جلوی چشم شما می گذرد
و نمی بینیدش

که از آرامش طوفانی چشمان تری
به زمین می غلطد.

ریشه ام می گندد
کرم بی ریشگی ات بر تن من می لولد
چندشم می گیرد
و به خود می پیچم

غنچه ام می خشکد
و زمستان تنت دور دلم می پیچد.

کاش فردای خدا
کسی از دختر کبریت فروش
قصه ی پیچک تنهای مرا می پرسید!

ریپورتر
5th March 2011, 06:42 PM
چهار تا دوست که چند سال بود همدیگه رو ندیده بودند توی یه مهمونی همدیگه رو می بینن و شروع می کنن در مورد زندگی هاشون برای همدیگه تعریف کنن....
بعد از مدتی یکی از اونا بلند میشه میره دستشویی. سه تای دیگه صحبت رو می کشونن به تعریف از فرزندانشون :
اولی: پسر من باعث افتخار و خوشحالی منه. اون توی یه کار عالی وارد شد و خیلی سریع پیشرفت کرد.
پسرم درس اقتصاد خوند و توی یه شرکت بزرگ استخدام شد و پله های ترقی رو سریع بالا رفت و حالا شده معاون رئیس و اونقدر پولدار شده که حتی برای تولد بهترین دوستش یه مرسدس بنز بهش هدیه داد
دومی: جالبه. پسر من هم مایه افتخار و سرفرازی منه. توی یه شرکت هواپیمایی مشغول به کار شد و بعد دوره خلبانی گذروند و سهامدار شرکت شد و الان اکثر سهام اون شرکت رو تصاحب کرده... پسرم اونقدر پولدار شد که برای تولد صمیمیترین دوستش یه هواپیمای خصوصی بهش هدیه داد
سومی: خیلی خوبه. پسر من هم باعث افتخار من شده ...
اون توی بهترین دانشگاههای جهان درس خوند و یه مهندس فوق العاده شد. الان یه شرکت ساختمانی بزرگ برای خودش تاسیس کرده و میلیونر شده.. پسرم اونقدر وضعش خوبه که برای تولد بهترین دوستش یه ویلای 500 متری بهش هدیه داد
هر سه تا دوست داشتند به همدیگه تبریک می گفتند که دوست چهارم برگشت سر میز و پرسید این تبریکات به خاطر چیه؟سه تای دیگه گفتند: ما در مورد پسرهامون که باعث غرور و سربلندی ما شدن صحبت کردیم راستی تو در مورد فرزندت چی داری تعریف کنی؟چهارمی گفت: دختر من رقاص کاباره شده و شبها با دوستاش توی یه کلوپ مخصوص کار میکنه سه تای دیگه گفتند: اوه مایه خجالته چه افتضاحی دوست چهارم گفت: نه! من ازش ناراضی نیستم. اون دختر منه و من دوستش دارم.... در ضمن زندگی بدی هم نداره.
اتفاقا همین دو هفته پیش به مناسبت تولدش از سه تا از صمیمی ترین دوست پسراش یه مرسدس بنز و یه هواپیمای خصوصی و یه ویلای 500 متری هدیه گرفت
نتیجه اخلاقی: هیچوقت به چیزی که کاملا در موردش مطمئن نیستی افتخار نکن....

ریپورتر
5th March 2011, 06:42 PM
آموختم که ...
من عشق را از انعکاس مهتاب در حوض مادر بزرگ آموختم
من ایثار را از قلب خورشید در آسمان صحرا آموختم
من زندگی را از امواج طوفانی شب دریا آموختم
من محبت را از قطره های باران بر علفزار آموختم
من صداقت را از یک رنگی ابر های سفید آموختم
من وفا را از کبوتران بر شاخه های خشکیده آموختم
من گذشت زمان را از چشم های منتظر آموختم
من عطش را از چکاوک های خانه همسایه آموختم
من ایمان را از کودکان معصوم آموختم
و من آموختم هر چه را که می خواهم فقط از معبود یکتا بخواهم

ریپورتر
5th March 2011, 06:43 PM
از همان روز که دست حضرت قابیل گشت آلوده به خون هابیل




از همان روز که فرزندان آدم زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید





آدمیت مرد گرچه آدم زنده بود





از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند





از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند





آدمیت مرده بود





بعد دنیا هی پر از آدم شد و این اسباب گشت و گشت





قرن ها از مرگ آدم هم گذشت





ای دریغ آدمیت بر نگشت





قرن ما روزگار ما مرگ انسانیت





سینه ی دنیا ز خوبی ها تهی است





من که از پزمردن یک شاخه گل





از نگاه ثابت یک کودک بیمار





از خفقان یک قناری در قفس





از غم یک مرد در زنجیر





حتی قاتلی بر دار





اشک در چشمانم و بغضم در گلوست





مرگ او را از کجا باور کنم





صحبت از پزمردن یک برگ نیست





وای جنگل را بیابان میکنند





دست خون آلوده را در پیش چشم خلق پنهان میکنند





هیچ حیوانی به حیوانی نمیدارد روا





آنچه این نامردان با جان انسان میکنند





صحبت از پزمردن یک برگ نیست





فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست





فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نیست





فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست





در کویری سوت و کور





در میان مردمی با این مصیبت ها صبور





صحبت از مرگ محبت مرگ عشق





گفتگو از مرگ انسانیت است

ریپورتر
5th March 2011, 06:44 PM
من عشق را در تو
تو را در دل دل را در موقع تپیدن و تپیدن را به خاطر تو دوست دارم من غم را در سکوت سکوت را درشب شب را در بستر و بستر را برای اندیشیدن به خاطرتو دوست دارم من بهار را به خاطر شکوفه هایش زندگی را به خاطر زیبائیش و زیبائی اش را به خاطر تو دوست دارم من دنیا را به خاطر خدایش خدایی که تورا خلق کرد دوست دارم

ریپورتر
5th March 2011, 06:45 PM
من صادق باش ... حس میکنم از من دلگیری

من میدونم همین روزا از اینجا میری ...

با من صادق باش ..... من می فهمم قلبت اینجا نیست

با رویای کسه دیگه هر شب درگیری

اما تو برای من نمی میری.... نمی میری

من آرزومه که بمونم تا همیشه باهم

تو نیستی و من تا ابد دلتنگ خنده هاتم

من صادقانه زندگیم و به دستای تو دادم......... اما چشمات و بستی رو احساساتم

با من صادق باش ...... تو نمی خوای و نمیدونی

تو هم از من هم از عشق من گریزونی

با من صادق باش ..... من میدونم دل به کی دادی .. تو پیشه منی اما تو خیالت با اونی

با من سردی چرا با اون مهربونی؟؟

من آرزومه که بمونیم تا همیشه با هم

تو نیستی و من تا ابد دلتنگ خنده هاتم

من صادقانه زندگیم و به دستای تو دادم......... اما چشمات و بستی رو احساساتم

ریپورتر
5th March 2011, 06:46 PM
" دوست داشتن دلیل نمی خواهد ... "

ولی نمی دانم چرا ...

خیلی ها ...

و حتی خیلی های دیگر ...

می گویند :

" این روز ها ...

دوست داشتن

دلیل می خواهد ... "

و پشت یک سلام و لبخندی ساده ...

دنبال یک سلام و لبخندی پیچیده ...

دنبال گودالی از تعفن می گردند ...


دیشب ...

که بغض کرده بودم ...

باز هم به خودم قول دادم ...

من " سلام " می گویم ...

و " لبخند " می زنم ...

و قسم می خورم ...

و می دانم ...

" عشق " همین است ...

به همین ساده گی ...

ریپورتر
5th March 2011, 06:48 PM
روزی خداوند تصمیم می گیرد که بیاید روی زمین تا ببیند بندگانش چه می گویند و چه می کنند. آمد بر زمین تا رسید به بیابانی که اسب سواری گله گاو بزرگی را به چرا برده بود و سخت در تلاش بود که مواظب تمام گاوهایش باشد. خداوند از آن سوار پرسید تو کیستی و اینجا کجاست؟ سوار گفت اینجا امریکاست و من یک گله دار هستم که برای تامین زندگی ام این همه گاو را به تنهائی به چرا آورده ام. خداوند گفت بنده من؛ من خدای تو ام اگر آرزویی داری بگو تا برایت برآورده کنم. تنها همین یک بار است که چنین فرصتی را به تو می دهم. گله دار گفت ای خدای من، آرزو دارم که پول دار شوم، یک رنچ و مزرعه بزرگ داشته باشم با ده هزار راس گاو و گوسفند و هزاران اسب؛ دلم می خواهد چند اتومبیل لیموزین بزرگ داشته باشم، بتوانم کار کنم و هر روز زندگی ام را بزرگتر کنم و با خانواده ام خوشبخت زندگی کنم. خداوند گفت می بینم که مرد زحمت کش و با انگیزه ای هستی بنابراین آرزویت را بر آورده می کنم. خدواند آنچه را که گله دار در آرزویش بود به او داد و به سفر خود ادامه داد.

رفت و رفت تا رسید به شهری بزرگ. در میخانه ای مردی مست با جامی شراب و غرق در خیال خود نشسته بود. خداوند به او گفت بنده من اینجا کجاست؟ تو چرا انقدر مغموم نشسته ای، تو را چه می شود؟ او لبخندی زد و گفت خدای من اینجا عروس شهرهای جهان، پاریس است و من هم عاشقی هستم که مست و خراب عشق و شرابم و به تنهائی خود می گریم. خداوند گفت ای عاشق دلخسته بگو چه آرزویی داری بلکه بر آورده اش کنم. عاشق پاریسی گفت ای خداواندا مرا به وصال عشقم برسان اما در عین حال به من لذت زندگی اعطا کن. دلم می خواهد زندگی خوبی داشته باشم، خوش باشم و بهترین شراب را بنوشم و موسیقی را گوش دهم و بهترین غذاها را بخورم و خلاصه در کنار معشوقم از زندگی ام نهایت لذت را ببرم. خداوند به بنده عاشق پیشه اش وصال عشق و زندگی خوشی را عطا کرد و رفت.

رفت و رفت... تا رسید به بیابان برهوتی که تنها گاه به گاه کپری در آن به چشم می خورد که در آن ژنده پوشی نشسته و یا خوابیده بود. خداوند فرود آمد و از یکی از کپر نشینان پرسید بنده من اینجا کجاست تو چرا انقدر بدبختی؟ کپر نشین نگاهی کرد و گفت اینجا ایرانه. در ضمن من اصلا هم بدبخت نیستم خیلی هم خوبم و هیچ ناراحتی هم ندارم.

خداوند گفت بنده من چه نشسته ای که نمی دانی که چقدر وضعت خراب است. دلم برایت سوخت بگو چه آرزویی داری تا آنرا برآورده کنم. کپر نشین فکری کرد و با غرور گفت نه! من هیچ آرزویی ندارم. همین که هستم خوبم. خداوند دوباره گفت این آخرین فرصت توست اگر خواسته ای داری بگو شاید کمکت کنم. کپرنشین دوباره فکری کرد و ناگهان برقی در چشمانش درخشید و گفت می دانی در واقع برای خودم هیچ آرزویی ندارم. اما یک خواسته دارم که اگرآنرا برآورده اش کنی خیلی خوشحال می شوم. ببین آن طرف؛ چند فرسخی اینجا یک کپرنشین دیگری هست که در چادرش یک بز نگاه می دارد و با آن بزش خیلی خوش است اگر می خواهی برای من کاری کنی لطفا بز او را بکش!

ریپورتر
5th March 2011, 06:48 PM
پدر : دوست دارم با دختری به انتخاب من ازدواج کنی

پسر : نه من دوست دارم همسرم را خودم انتخاب کنم

پدر : اما دختر مورد نظر من ، دختر بیل گیتس است

پسر : آهان اگر اینطور است ، قبول است

پدر به دیدار بیل گیتس می رود

پدر : برای دخترت شوهری سراغ دارم

بیل گیتس : اما برای دختر من هنوز خیلی زود است که ازدواج کند

پدر : اما این مرد جوان قائم مقام مدیرعامل بانک جهانی است

بیل گیتس : اوه ، که اینطور! در این صورت قبول است

پدر به دیدار مدیرعامل بانک جهانی می رود

پدر : مرد جوانی برای سمت قائم مقام مدیرعامل سراغ دارم

مدیرعامل : اما من به اندازه کافی معاون دارم!

پدر : اما این مرد جوان داماد بیل گیتس است!

مدیرعامل : اوه، اگر اینطور است ، باشد

و معامله به این ترتیب انجام می شود


نتیجه اخلاقی : حتی اگر چیزی نداشته باشید باز هم می توانید چیزهایی بدست آورید. اما باید روش مثبتی برگزینید

ریپورتر
5th March 2011, 06:49 PM
پسر کوچولو به مادر خود گفت:مادر داری به کجا می روی؟ مادر گفت:عزیزم بازیگری معروف که از محبوبیت زیادی برخوردار است به شهر ما آمده است.این طلایی ترین فرصتی است که می توانم او را ببینم وبا او حرف بزنم،خیلی زود برمیگردم. اگر او وقت آن را داشته باشد که با من حرف بزند چه محشری می شود. و در حالی که لبخندی حاکی از شادی به لب داشت با فرزندش خداحافظی کرد…. حدود نیم ساعت بعد مادرش با عصبانیت به خانه برگشت. پسر به مادرش گفت:مادر چرا چهره ی پریشانی داری؟ آیا بازیگر محبوبت را ملاقات کردی؟… مادر با لحنی از خستگی و عصبانیت گفت:من و جمعیت زیادی از مردم بسیار منتظر ماندیم اما به ما خبر رساندند که او نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است.ای کاش خدا شهرت و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود.کودک پس از شنیدن حرف های مادر به اتاق خود رفت و لباس های خود رابیرون آورد و گفت:مادر آماده شو با هم به جایی برویم من می توانم این آرزوی تو را برآورده کنم. اما مادر اعتنایی نکرد و گفت:این شوخی ها چیست او بیش از نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است.حرف های تو چه معنی ای میدهد؟ پسر ملتمسانه گفت:مادرم خواهش می کنم به من اعتماد کن،فقط با من بیا.مادر نیز علیرغم میل باطنی خود درخواست فرزند خود را پذیرفت زیرا او را بسیار دوست می داشت.بنابراین آن دو به بیرون از خانه رفتند. پس از چندی قدم زدن پسر به مادرش گفت:رسیدیم.در حالی که به کلیسای بزرگ شهر اشاره می کرد.مادر که از این کار فرزندش بسیار دلخور شده بود با صدایی پر از خشم گفت:من به تو گفتم که الان وقت شوخی نیست.این رفتار تو اصلا زیبا نبود. کودک جواب داد:مادر تو در سخنان خود دقیقا این جمله را گفتی که ای کاش خدا شهرتی و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود پس آیا افتخاری از این بزرگ تر است که با کسی که این شهرت و محبوبیت را داده است نه آن کسی که آن را دریافت کرده است حرف بزنی؟ آیا سخن گفتن با خدا لذت بخش تر از آن نیست که با آن بازیگر محبوب حرف بزنی؟وقتی خدا همیشه در دسترس ماست پس چه نیاز به بنده ی خدا.مادر هیچ نگفت و خاموش ماند

ریپورتر
5th March 2011, 06:50 PM
زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود؛. فضیلت ها و تباهی ها در همه جا شناور بودند. آنها از بیکاری خسته و کسل شده بودند. روزی همه فضابل و تباهی ها دور هم جمع شدند خسته تر و کسل تر از همیشه. ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت: بیایید یک بازی بکنیم؛. مثلا” قایم باشک؛ همه از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا” فریاد زد من چشم می گذارم من چشم می گذارم…. و از آنجایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی برود همه قبول کردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد. دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع کرد به شمردن ….یک…دو…سه…چهار…همه رفتند تا جایی پنهان شوند؛ لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد؛ خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد؛ اصالت در میان ابرها مخفی گشت؛ هوس به مرکز زمین رفت؛ دروغ گفت زیر سنگی می روم اما به ته دریا رفت؛ طمع داخل کیسه ای که دوخته بود مخفی شد. و دیوانگی مشغول شمردن بود. هفتاد و نه…هشتاد…هشتاد و یک… همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره مردد بود و نمیتوانست تصمیم بگیرد. و جای تعجب هم نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است. در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید. نود و ینج …نود و شش…نود و هفت… هنگامیکه دیوانگی به صد رسید, عشق پرید و در بوته گل رز پنهان شد. دیوانگی فریاد زد دارم میام دارم میام. اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود؛ زیرا تنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود و لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود. دروغ ته چاه؛ هوس در مرکز زمین؛ یکی یکی همه را پیدا کرد جز عشق. او از یافتن عشق ناامید شده بود. حسادت در گوشهایش زمزمه کرد؛ تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او پشت بوته گل رز است. دیوانگی شاخه چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان زیاد ان را در بوته گل رز فرو کرد. و دوباره، تا با صدای ناله ای متوقف شد . عشق از پشت بوته بیرون آمد با دستهایش صورت خود را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد. شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند. او کور شده بود. دیوانگی گفت « من چه کردم؛ من چه کردم؛ چگونه می تواتم تو را درمانکنم.» عشق یاسخ داد: تو نمی توانی مرا درمان کنی، اما اگر می خواهی کاری بکنی؛ راهنمای من شو.» و اینگونه شد که از آن روز به بعد عشق کور است و دیوانگی همواره در کنار اوست.

(javascript:void(0))

ریپورتر
5th March 2011, 06:51 PM
مردی مقابل گلفروشی ایستاده بود و می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود.
وقتی از گل فروشی خارج شد، دختری را دید که روی جدول خیابان نشسته بود و هق هق گریه می کرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید : « دختر خوب ، چرا گریه می کنی ؟ »
دختر در حالی که گریه می کرد گفت: « می خواستم برای مادرم یک شاخه گل رز بخرم ولی فقط 75 سنت دارم در حالی که گل رز 2 دلار می شود.» مرد لبخندی زد و گفت: با من بیا من برای تو یک شاخه رز قشنگ می خرم.
وقتی از گلفروشی خارج شدند مرد به دختر گفت: مادرت کجاست ؟ می خواهی تو را برسانم ؟
دختر دست مرد را گرفت و گفت : « آنجا » و به قبرستان آن طرف خیابان اشاره کرد .
مرد او را به قبرستان برد و دختر روی یک قبر تازه نشست و گل را آنجا گذاشت.
مرد دلش گرفت ، طاقت نیاورد ، به گل فروشی برگشت ، دسته گل را گرفت و 200 مایل رانندگی کرد تا خودش دسته گل را به مادرش بدهد .

ریپورتر
5th March 2011, 06:52 PM
روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود باسرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت.
ناگهان ازبین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان یک پسر بچه پاره آجری به سمت اوپرتاب کرد.پاره آجر به اتومبیل او برخوردکرد .
مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دیدکه اتومبیلش صدمه زیادی دیده است.
به طرف پسرک رفت و اورا سرزنش کرد.پسرک گریان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که
برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند.
پسرک گفت:"اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبورمی کند. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم. برای اینکه شما را متوقف کنم ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم".
مرد بسیار متاثر شد و از پسر عذر خواهی کرد.
برادرپسرک را بلند کرد و روی صندلی نشاند و سوار اتومبیل گرانقیمتش شد و به راهش ادامه داد.
در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوندبرای جلب توجه شما پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند !خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف میزند.
اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبورمی شود پاره آجربه سمت ما پرتاب کند. این انتخاب خودمان است که گوش کنیم یا نه!

ریپورتر
5th March 2011, 06:54 PM
این روزها شب میپرد تنها به آغوشم
آواز تنهایی شده آویزه ی گوشم
در من هزاران درد رنگ حرف میگیرد
اما همین که میرسی خاموش خاموشم
تاوان سختی داده ام تا مال من باشی
انگار مهری زد خدا، داغیست بر دوشم
آنقدر داغم از تبت که صورتم سرخ است
در لحظه های بی کسی، با اشک میجوشم
جدی بگیر این چشم های روسیاهم را
وقتی به رنگ چشمهایت تیره میپوشم
با خنده هایت تلخ کامی واژه ی دوریست
حتی کنارت چای را بی قند مینوشم
قلب مرا پس میدهی، میگیرم .....اما نه!
تو شرط ها را گفته ای ....«یادت فراموشم»

ریپورتر
5th March 2011, 06:55 PM
ازپیش من بروکه دل ازارم
تاپایداروسست وگنهکارم
درکنج سینه یک دل دیوانه
درکنج دل هزارهوس دارم
قلب تو پاک ودامن من ناپاک
من شاهدم به خلوت بیگانه
توازشراب بوسه من مستی
من سرخوش از شراب وپیمانه
چشمان من هزارزبان دارد
من ساقی ام به محفل سرمستان
تاکی زدرد عشق سخن گویی
گربوسه خواهی ازلب من بستان
عشق تو همچوپرتومهتابست
تابیده بی خبربه لجنزاری
باران رحمتی است که می بارد
برسنگلاخ قلب گنهکاری
من ظلمت وتباهی جاویدم
توافتاب روشن امیدی
به جانم ای فروغ سعادت بخش
دیراست این زمان که توتابیدی
دیرامدی ودامنم ازکف رفت
دیرامدی وغرق گنه گشتم
ازتندبادذلت بدنامی
افسردم وچوشمع تبه گشتم.

ریپورتر
5th March 2011, 06:56 PM
غـروبـا میون هــفته بر سـر قـبر یه عاشـق
یـه جوون مـیاد مـیزاره گـلای سـرخ شـقایـق
بی صـدا میشکنه بغضش روی سـنـگ قبـر دلدار
اشک میریزه از دو چـشـمش مثل بارون وقت دیدار

زیر لب با گـریه مـیگه : مـهـربونم بی وفایـی
رفتی و نیـسـتی بدونی چـه جـگر سـوزه جـدایی
آخه من تو رو می خواستم اون نجـیـب خوب و پاک
اون صـدای مهـربون ، نه سـکــوت ســرد خــاک
تویی که نگاه پاکت مـرهـم زخـم دلــــم بـود
دیدنـت حـتی یه لـحــظه راه حـل مشکـلـم بود
تو که ریـشه کردی بـا من، توی خـاک بی قراری
تو که گفتی با جـدایی هـیـچ مـیونه ای نداری
پس چـرا تنهام گذاشـتی توی این فـصل ســیاهی
تو عـزیـزترینی اما یه رفیـق نــیـمه راهــی
داغ رفتنـت عـزیـزم خط کـشـیـد رو بـودن مـن
رفتی و دیگـه چـه فایده ناله و ضـجـّه و شیـون
تو سـفر کردی به خـورشـید ،رفتی اونور دقایق
منـو جا گذاشتی اینجا با دلی خـســته و عاشـق
نمـیـخـوام بی تو بمـونم ، بی تـو زندگی حرومــه
تو که پیش من نبـاشـی ، هـمـه چـی برام تمـومه
عاشـق خـسـته و تنها سـر گـذاشـت رو خاک نمناک
گفت جگر گـوشـه ی عـشـقو دادمـش دسـت توای خاک
نزاری تنها بمونـه ، هــمـدم چـشـم سـیـاش باش
شونه کن موهاشو آروم ، شـبا قصـه گو بـراش باش
و غـروب با اون غـرورش نتونسـت دووم بـیـــاره
پاکشـیـداز آسـمـون و جاشـو داد به یـک سـتاره
اون جــوون داغ دیـده با دلـی شـکـسـته از غـم
بوسـه زد رو خـاک یار و دور شد آهسـته و کم کم
ولی چند قدم که دور شد دوباره گـریه رو سـر داد
روشــــو بــر گــردونـــد و داد زد
بـه خـدا نـمــیـری از یاد

ریپورتر
5th March 2011, 06:57 PM
وفا نکردی و کردم، خطا ندیدی و دیدم
شکستی و نشکستم، بُریدی و نبریدم

اگر ز خلق ملامت، و گر ز کرده ندامت
کشیدم از تو کشیدم، شنیدم از تو شنیدم

کی ام، شکوفه اشکی که در هوای تو هر شب
ز چشم ناله شکفتم، به روی شکوه دویدم

مرا نصیب غم آمد، به شادی همه عالم
چرا که از همه عالم، محبت تو گزیدم

چو شمع خنده نکردی، مگر به روز سیاهم
چو بخت جلوه نکردی، مگر ز موی سپیدم

بجز وفا و عنایت، نماند در همه عالم
ندامتی که نبردم، ملامتی که ندیدم

نبود از تو گریزی چنین که بار غم دل
ز دست شکوه گرفتم، بدوش ناله کشیدم

جوانی ام به سمند شتاب می شد و از پی
چو گرد در قدم او، دویدم و نرسیدم

به روی بخت ز دیده، ز چهر عمر به گردون
گهی چو اشک نشستم، گهی چو رنگ پریدم

وفا نکردی و کردم، بسر نبردی و بردم
ثبات عهد مرا دیدی ای فروغ امیدم؟

ریپورتر
5th March 2011, 06:58 PM
چه می شد اگر هیچ کاری نمی شد ؟
نـگـاهـی اسـیر نـگـاری نمی شد
چه می شد که دل را نمی آفریدند ؟
و یا عشق در قلب جاری نمی شد
چه می شد که دلها به یغما نمی رفت ؟
کـسی در کـمـین شـکاری نمی شد
چه می شـد که در اجـتماع گلـستان
علف جای گل سر شماری نمی شد ؟
چه می شد به جای شقایق در این باغ
گـیـاهـان هـرز آبـیـاری نمی شد
چه می شد حرامی نمی بود در باغ ؟
به گلچـین بی رحـم یـاری نمی شد
چه می شد که صیاد و دامی نمی بود ؟
قـفـس ، جـایـگـاه قـنـاری نمی شد
چه می شد بـرای فریب درختان
زمستان هوایش بهاری نمی شد ؟
چه می شد سیه ماهی کوچک ما
گرفـتار در جـویبـاری نمی شد ؟
چه می شد که میخانه ها باز می شد ؟
عسس ، دشمن میـگساری نمی شد
چه می شد که سیبی نمی چید دستی ؟
هوس ، مایـه ی بد بیـاری نمی شد
چه می شد کمی فکر می کرد آدم ؟
و اسـباب این شـرمـساری نمی شد
سر سنگ نادان اگر می شکستند
دلِ آینــه زخـمِ کـاری نمی شد
دروغ است «کیوان» و ناهید و پروین
اگر دل نمی خواست، کاری نمی شد

ریپورتر
5th March 2011, 06:59 PM
نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد؟
نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم
چه خواهد ساخت.

ولی بسیار مشتاقم,
که از خاک گلویم سوتکی سازد.
گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازیگوش
و او یک ریز و پی در پی,
دم گرم خوشش را بر گلوبم سخت بفشارد
و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد.

بدین سان بشکند در من
سکوت مرگبارم را ...

ریپورتر
5th March 2011, 07:00 PM
اخرین دیدار تنهابانگاهی خوب نیست
عاشقی بی لذت وترس گناهی خوب نیست
لااقل یک جرعه از جام شراب من بتوش
اینقدردل پاک بودن نیزگاهی خوب نیست
گفته ام یک عمرزیرلب به تو بی رحمی ات
بادل بیچاره بی سرپناهی خوب نیست
زندگی صدها خطاوتجربه داردولی
درقمارعشق هرگزاشتباهی خوب نیست
حقه های شعبده مخفیست توی یک کلاه
دست بردن درمیان هر کلاهی خوب نیست
کاش میشد دست هایت تاابددردست من
اینکه دستت رابگیرم گاه گاهی خوب نیست
گرچه می بخشد گناهان مرابااعتراف
توبه پیش هرکشیش روسیاهی خوب نیست.

ریپورتر
5th March 2011, 07:02 PM
جای پای رهروی پیداست
کیست این گم کرده ره, وین راه ناپیدا چه می پوید؟
مگر او زین سفر, زین ره چه می جوید؟
از این صحرا مگر راهی به شهر آرزویی هست؟
به شهری کاندر آغوش سپید مهر
به باران سحرگاهی خدایش دست و رو شسته است
به شهری کز همان لحظه ی ازل
بر دامن مهتاب عشق
آرام بغنوده است
به شهری کز پلید افسانه ی گیتی
سر انگشت خیال از چهره ی زیبایش بزدوده است
کجا؟
ای ره نورد راه گم کرده بیا برگرد
در این صحرا به جز مرگ و به جز حرمان کسی را آشنایی نیست!
بیا,برگرد,ای غریب راه!
کز این جا ره به جایی نیست
نمی بینی که آن جا
در کنار تک درختی خشک
زره مانده غریبی, رهنوردی بی نوا مرده است
و در چشمان سردش
در نگاه گنگ و حیرانش
هزاران غنچه ی امید پژمرده است
نمی بینی که از حسرت
کمند صید بهرامیش افکنده است
و با دستی که در دست اجل بوده است
بر آن تک درخت خشک
حدیث سرنوشت هر که این ره را رود کنده است:
که "من پیمودم این صحرا, نه بهرام است و نه گورش"
کجا این رهنورد راه گم کرده
بیا, برگرد
در این صحرا به جز مرگ و به جز حرمان کسی را آشنایی نیست!
بیا,برگرد,ای غریب راه!
کز این جا ره به جایی نیست.

ریپورتر
5th March 2011, 07:04 PM
خانه ی دوست کجاست؟در فلق بود که پرسید سوار

آسمان مکثی کرد
رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید
و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت
نرسیده به درخت
کوچه باغی است که از خواب خدا سبز تر است
و در آن عشق به اندازه ی پرهای صداقت آبی است
می رود تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ سر بدر می آرد
پس به سمت گل تنهایی می پیچی
دو قدم مانه به گل
پای فوار جاوید اساطیر زمین می مانی
و تو را ترسی شفاف فرا میگیرد
در صمیمیت سیال فضا خش خشی میشنوی
کودکی می بینی
رفته از کاج بلندی بالا جوجه بردارد از لانه نور
و از او میپرسی
خانه دوست کجاست؟

ریپورتر
5th March 2011, 07:05 PM
خوابم یا بیدارم توبامنی بامن
همراه وهمسایه نزدیک ترازپیرهن
باورکنم یانه هرم نفس هاتو
ایثارتن سوز نجیب دستاتو


خوابم یا بیدارم لمس تنت خواب نیست
این روشنی ازتوست بگوازافتاب نیست
بگوکه بیدارم بگوکه رویانیست
بگوکه بعدازاین جدایی بامانیست


اگه این فقط یه خوابه تاابد بذاربخوابم
بذارافتاب شم وتوخواب ازتوچشم توبتابم
بذاراون پرنده باشم که باتن زخمی اسیره
عاشق مرگه که شاید توی دست توبمیره


خوابم یابیدارم ای اومده از خواب
اغوشتوواکن قلب منودریاب
برای خواب من ای بهترین تعبیر
بامن مدارا کن ای عشق دامنگیر


من بی تو اندوه سرد زمستونم
پرنده ای زخمی اسیربارونم
ای مثل من عاشق همتای من محبوب
بمون بمون با من ای بهترین ای خوب.

ریپورتر
5th March 2011, 07:09 PM
چیستم من زاده یک شام لذتباز
ناشناسی پیش میراند در این راهم
روزگاری پیکری بر پیکری پیچید
من به دنیا آمدم بی آنکه خود خواهم
من به دنیا آمدم تا در جهان تو
حاصل پیوند سوزان دو تن باشم
پیش از آن کی آشنا بودیم ما با هم
من به دنیا آمدم بی آنکه من باشم
وای از این بازی ‚ از این بازی درد آلود
از چه ما را این چنین بازیچه می سازی
رشته تسبیح و در دست تو می چرخیم
گرم می چرخانی و بیهوده می تازی
اینجا ستاره ها همه خاموشند
اینجا فرشته ها همه گریانند
اینجا شکوفه های گل مریم
بیقدرتر ز خار بیابانند
اینجا نشسته بر سر هر راهی
دیو دروغ و ننگ و ریا کاری
در آسمان تیره نمی بینم
نوری ز صبح روشن بیداری

ریپورتر
5th March 2011, 07:09 PM
مرا بازیچه‌ خود ساخت چون موسا که دریا را
فراموشش نخواهم کرد چون دریا که موسا را

نسیم مست وقتی بوی گل می‌داد حس کردم
که این دیوانه پرپر می‌کند یک روز گل‌ها را

خیانت قصه‌ی تلخی است اما از که می‌نالم؟
خودم پرورده بودم در حواریون یهودا را

خیانت غیرت عشق است وقتی وصل ممکن نیست
چه آسان ننگ می‌خوانند نیرنگ زلیخا را

کسی را تاب دیدار سرِ زلف پریشان نیست
چرا آشفته می‌خواهی خدایا خاطر ما را

نمی‌دانم چه افسونی گریبان‌گیر مجنون است
که وحشی می‌کند چشمانش‌آهوهای صحرا را

چه خواهد کرد با ما عشق؟ پرسیدیم و خندیدی
فقط با پاسخت پیچیده‌تر کردی معما را

ریپورتر
5th March 2011, 07:15 PM
گرد گلزار رخ توست غبار خط ریحان
چو نگارین خط تذهیب به دیباچه ی قرآن
ای لبت آیه ی رحمت دهنت نقطه ی ایمان
هان نه خال است و زنخدان و سر و زلف پریشان
که دل اهل نظر برد که سری است خدایی
تا فکند م به سر کوی وفا رخت اقامت
عمر بی دوست ندامت شدو با دوست غرامت
سروجان وزر جاهم همه گو رو به سلامت
عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت همه سهل است
تحمل نکنم بار جدایی...

ریپورتر
5th March 2011, 07:17 PM
اگر بتوانم در قلب یک انسان، گوشه‌ای تازه را به او بنمایانم، بیهوده نزیسته‌ام. موضوع خود زندگی است، نه شعف یا درد یا شادی یا ناشادی.‌ نفرت به همان اندازه دوست داشتن خوب است،
یک دشمن می‌تواند به خوبی یک دوست باشد. برای خود زندگی کن. زندگی‌ات را بزی. سپس به راستی دوست انسان خواهی شد.
من نیازمند آنم که بگذارم چیزهایی که باید، رخ بدهند، پس باید برای حوادث غیر مترقبه آماده بود. برای من هر روزی که می‌گذرد تفاوت دارد، و وقتی هشتاد سالم بشود، همچنان منتظر تجربه‌هایی خواهم بود که درون و بیرونم را دگرگون کند.
وقتی پیری فرا می‌رسد، دیگر به کارهایی که کرده‌ام نخواهم اندیشید، دیگر گذشته است. می‌خواهم از هر لحظه زندگی که برایم باقی مانده، استفاده کنم

uody
5th March 2011, 08:30 PM
من به درماندگی صخره و سنگ

من به آوارگی ابر و نسیم

من به سرگشتگی آهوی دشت

من به تنهایی خود می مانم

من در این شب که بلند است به اندازه حسرت زدگی

گیسوان تو به یادم می آید

من در این شب که بلند است به اندازه حسرت زدگی

شعر چشمان تو را می خوانم

چشم تو چشمه شوق

چشم تو ، ژرف ترین راز وجود

برگ بید است که با زمزمه جاری باد

تن به وارستن عمر ابدی می سپرد

تو تماشا کن

که بهاری دیگر

پاورچین پاورچین

از دل تاریکی میگذرد

و تو در خوابی

و پرستو ها خوابند

و تو می اندیشی

به بهاری دیگر

و به یاری دیگر

نه بهاری

و نه یاری دیگر

- حیف

اما من و تو

دور از هم می پوسیم

غمم از وحشت پوسیدن نیست

غمم از زیستن بی تو در این لحظه پر دلهره است

دیگر از من تا خاک شدن راهی نیست

از سر این بام

این صحرا

این دریا

پر خواهم زد

خواهم مرد

غم تو این غم شیرین را

با خود خواهم برد

uody
5th March 2011, 08:32 PM
من « ارگ بم » و خشت به خشتم متلاشی
تو « نقش جهان »، هر وجبت ترمه و کاشی

این تاول و تب‌خال و دهان سوختگی‌ها
از آه زیاد است، نه از خوردن آشی

از تُنگ پریدیم به امید رهایی
ناکام تقلایی و بیهوده تلاشی

یک بار شده بر جگرم زخم نکاری؟
یک بار شده روی لبم بغض نپاشی؟

هر بار دلم رفت و نگاهی به تو کردم
بر گونه‌ی سرخابی‌ات افتاد خراشی

از شوق هم‌آغوشی و از حسرت دیدار
بایست بمیریم چه باشی چه نباشی

uody
5th March 2011, 08:33 PM
تا تو آمدی
روزنامه ھا نوشتند :
باز ھم برده داری باب شد
و من که مواجب بگیر چشمانِ تو بودم
دست به دستم که نه
دست به سرم کردی
و شمشیرت
سر به سرم که
سر به گردنم گذاشت
تا تو رفتی ،
روزنامه ھا نوشتند :
مردی که ھم دل و ھم سر نداشت ،
شاعر شد ...

uody
5th March 2011, 08:34 PM
درياي مواج دلتنگيهايم را ساحلي نيست .
چشمهايم ، همچون ابرهاي بي پناه بهار ، به دنبال شانه هايت مي گردد تا باران عشقش را نثار قلب مهربانت نمايد .
خيالم ، سرخوشانه هفت آسمان عشق را مي پيمايد ، شايد در آستان چشمهايت فرود آيد .
زبانم ،
از تكرار بي امان نامت خسته نخواهد شد ، تا ابد !
و دستهايم ،
از خواستن هرم دستهايت .
من ،
بي محابا تو را جستجو مي كنم ،
در ميان خاطرات سالهاي گذشته ام ،
و
مي يابمت ، هر ثانيه ، هزاران بار .
بگذار اعتراف كنم ،
حتي با يك نگاه هم مي توان عاشق شد و عاشق ماند .
حتي با يك نگاه مي توان هزاران سال دلخوش بود و از عطر خيالت سرشار شد .
با يك نگاه ،
مي توان تا انتهاي دنيا ، چشم به راهت نشست و انتظارت را با انجير پير معابد قسمت كرد .
با يك نگاه ،
مي توان آرزوهاي غم گرفته را خانه تكاني كرد و غبار از عينك روياهاي كهنسال روفت .
بيا ،
مرا ميهمان تنها يك نگاهت كن

uody
6th March 2011, 12:44 AM
مرا در سینه پنهان كن ،
رهم ده، در دل پر مهر و احساست
مرا مگذار تنها ، ای دلیل راه امیدم ،
بهشتم ، آسمانم ، شعر جاویدم


****
مرا بگذار تا زنجیری زندان غم باشم ،
برایت قصه ها خوانم ،
بپایت شعر ها ریزم .
مرا بگذار تا مستانه در پای تو آویزم


****
مرا در دیده پنهان كن
كه شبها تا سحر رویای آن چشم سیه گردم
مرا مگذار تا دور از تو ای هستی ، تبه گردم


****
ز پایم بند دل مگشا ،
مرا بگذار تا كاخی برایت از وفا سازم
ترا از آرزوهایت جدا سازم ،
ترا با كعبه ی دل آشنا سازم


****
بیا با من ، بیا تا در میان موج دریا ها ،
میان گردباد سخت صحرا ها
كنار بركه های غرق نیلوفر ،
تهی از یاد فرداها
ز جام چشمهای تو می ناب نگه نوشم ،


****
منم آن مرغك وحشی ،
قفس مگشا .
ز پایم بند دل را بر مدار ، ای آشنای من
مرا بگذار تا عمری اسیر ارزو باشم ، سراپا گفتگو باشم ،
شه من ، شهرزاد قصه گو باشم


****
مران از سینه یادم را
مرا از كف مده آسان
منه امید جاویدم
بلوح عشق من پایان . . .

s.golgol
6th March 2011, 12:48 AM
دخترك خنده كنان گفت كه چيست
راز اين حلقه زر
راز اين حلقه كه انگشت مرا
اين چنين تنگ گرفته است به بر
راز اين حلقه كه در چهره او
اين همه تابش و رخشندگي است
مرد حيران شد و گفت :
حلقه خوشبختي است حلقه زندگي است
همه گفتند : مبارك باشد
دخترك گفت دريغا كه مرا
باز در معني ان شك باشد
سال ها رفت و زني
شبي افسرده نظر كرد به آن حلقه زرد
ديده در نقش فروزنده او
سال هائي كه به اميد وفاي شوهر
به هدر رفته هدر
زن پريشان شد و ناليد كه واي
واي اين حلقه كه در چهره او اين همه تابش و رخشندگي است
حلقه بردگي و بندگي است

e.einitabar
6th March 2011, 12:48 AM
دور از تو عشق و عاطفه تعطيل مي شود

بر دل هزار حادثه تحميل ميشود


از بس که باز گریه نشاندم به بسترم

دارد به شانه هاي تو تبديل مي شود


زل می زنم به عمق نفسگیر چشمهات

اين عشق با نگاه تو تكميل مي شود


كوچك نبود حادثه رفتنت ، هنوز

روزي هزار مرتبه تحليل مي شود


بیزارم از عبور غم انگیز سال و ماه

وقتی که بی حضور تو تحویل می شود

uody
8th March 2011, 01:51 PM
شانه هايت را براي گريه کردن دوست دارم دوست دارم
بي تو بودن را براي با تو بودن دوست دارم دوست دارم
خالي از خود خواهي من برتر از آلايش تو
من تو را بالاتر از من برتر از من دوست دارم
عشق صدها چهره دارد عشق تو آيينه داره
عشق را در چهره ي آيينه ديدن دوست دارم
در خموشي چشم مارا قصه ها و گفت وگو هاست
من تو را درجسته ي محراب ديدن دوست دارم
من تو را بالاتر از من برتر از من دوست دارم
شانه هايت را براي گريه کردن دوست دارم دوست دارم
بي تو بودن را براي با تو بودن دوست دارم دوست دارم
در هواي ديدنت يک عمر در چله نشستم
چله را در مقدم عشقم شکستن دوست دارم
بغض سر گردان ابرم قله اي آرامشم کن
شانه هايت را براي گريه کردن دوست دارم دوست دارم

ریپورتر
9th March 2011, 04:51 PM
خفته مجنون غریبی چه پریشان در من



نرسد زندگی وعشق به سامان در من



بی تو ای پاکترین کوکب افلاک غزل



مانده اندوه هزاران دل ویران در من



شده ام بیهوده چون کهنه بیابانی دور



که نروییده بجز خار مغیلان در من



همدلی نیست که تا درد مرا بشناسید



به جنون می بردم این غم پنهان در من



حکم تقدیر چنین بوده که باشدشب وروز



اتش تلخ جداییش فروزان در من


خبر از زندگی وعشق ندارم ای عقل



همچو مهتاب شکوفا شده نسیان در من



گر که ازاد شوم زین قفس تنگ زمان



بلبل شعر شود مست وغزل خوان در من

ریپورتر
9th March 2011, 04:52 PM
کوه رنج من اگر الوند بود



تا تو بودی بر لبم لبخند بود



گر چه اندوه غریبی بر دلم



کوه تر از وسعت الوند بود



در سرمن شور شیرین تو بود



با خیال تو دلم خرسند بود



چهار فصل زندگی در چشم من





خوب وزیبا وغزل اکنده بود



می بریدی از دلم پیمان مهر



من به عشق تو دلم پا بند بود



شک نمی کردم به عشقت نازنین



تا تو بودی بر لبم لبخند بود

ریپورتر
9th March 2011, 04:53 PM
من از پشت شب های بی خاطره

من از پشت زندان غم امدم

من از ارزوی دور دراز

من از خواب چشمان غم امدم

تو تعبیر رویای نا دیده ای

تو نوری که بر سایه تابیده ای

تو یک خانه در کوچه زندگی

تو در شهر ازادگی

تو یک شهر در سرزمین

تو بی راز بودن به این سادگی

مرا با نگاهت به فردا ببر

مرا تا تماشای فردا ببر

دلم قطره ای بی طپش در سراب

مرا تا تکاپوی فردا ببر

ریپورتر
9th March 2011, 04:54 PM
بچه که بودیم چه دل های بزرگی داشتیم
اکنون که بزرگیم چه دلتنگیم
کاش دلهامون به بزرگی بچگی بود
کاش همان کودکی بودیم که حرفهایش
را از نگاهش می توان خواند

کاش برای حرف زدن
نیازی به صحبت کردن نداشتیم

کاش برای حرف زدن فقط نگاه کافی بود
کاش قلبها در چهره بود

اما اکنون اگر فریاد هم بزنیم کسی نمی فهمد
و دل خوش کرده ایم که سکوت کرده ایم

دنیا را ببین…

بچه بودیم از آسمان باران می آمد
بزرگ شده ایم از چشمهایمان می آید!

بچه بودیم همه چشمای خیسمون رو میدیدن
بزرگ شدیم هیچکی نمیبینه

بچه بودیم تو جمع گریه می کردیم
بزرگ شدیم تو خلوت

بچه بودیم راحت دلمون نمی شکست
بزرگ شدیم خیلی آسون دلمون می شکنه

بچه بودیم همه رو ۱۰ تا دوست داشتیم
بزرگ که شدیم بعضی ها رو هیچی
بعضی هارو کم و بعضی ها رو بی نهایت دوست داریم

بچه که بودیم قضاوت نمی کردیم و همه یکسان بودن
بزرگ که شدیم قضاوتهای درست و غلط باعث شد که
اندازه دوست داشتنمون تغییر کنه

کاش هنوزم همه رو
به اندازه همون بچگی ۱۰ تا دوست داشتیم

بچه که بودیم اگه با کسی
دعوا میکردیم ۱ ساعت بعد از یادمون میرفت
بزرگ که شدیم گاهی دعواهامون سالها تو یادمون مونده و آشتی نمی کنیم

بچه که بودیم گاهی با یه تیکه نخ سرگرم می شدیم
بزرگ که شدیم حتی ۱۰۰ تا کلاف نخم سرگرممون نمیکنه

بچه که بودیم بزرگترین آرزومون داشتن کوچکترین چیز بود
بزرگ که شدیم کوچکترین آرزومون داشتن بزرگترین چیزه

بچه که بودیم آرزومون بزرگ شدن بود
بزرگ که شدیم حسرت برگشتن به بچگی رو داریم

بچه که بودیم تو بازیهامون همش ادای بزرگ ترها رو در می آوردیم
بزرگ که شدیم همش تو خیالمون بر میگردیم به بچگی

بچه بودیم درد دل ها را به هزار ناله می گفتیم همه می فهمیدند
بزرگ شده ایم درد دل را به صد زبان به کسی می گوییم… هیچ کس
نمی فهمد

بچه بودیم دوستیامون تا نداشت
بزرگ که شدیم همه دوستیامون تا داره

بچه که بودیم بچه بودیم
بزرگ که شدیم بزرگ که نشدیم هیچ؛ دیگه همون بچه هم نیستیم

http://photos-e.ak.fbcdn.net/hphotos-ak-snc3/hs406.snc3/24590_1428957730461_1428378605_31156597_7776971_a. jpg (http://www.facebook.com/photo.php?pid=31156597&op=1&view=all&subj=419337850796&aid=-1&auser=0&oid=419337850796&id=1428378605)

ریپورتر
9th March 2011, 05:00 PM
لبخندی زد و پرسید: به یاد می آوری؟ لبخندی ساختم و گفتم: آری، \



به یاد می آورم.

آری، فراموش نکرده ام، به یاد می آورم. اما...

مدتهاست که به خاطراتم، رنگ نیستی پاشیده ام. مدتهاست که در پستوی ذهنم


آرمیده اند و اگر کسی سراغ از آنها نگیرد، به خاطرم نمی آیند. آری، به یاد می آورم


اما، برایم فاقد معنایند، حسی را درونم زنده نمی کنند. گویی که جزئی از آنها


نیستم. گویی که غریبه ای آنها را زیسته است. به آینه خیره می شوم. آن غریبه،


من بوده ام.



پی نوشت: گاهی وقتها، چقدر دلم می خواهد که در صندلی کناری راننده ای


ساکت، که ساعت یک شب، خیابانهای خلوت را به مقصدی نامعلوم و بدون میلی


به توقف، یکی پس از دیگری پشت سر می گذارد، بنشینم و در سکوت و آرامش


شب، خود را به دستان باد بسپارم تا صورتم را نوازش کند و خود، سوار بر بالهای


خیال، به دوردستها پرواز کنم، جایی که دست هیچ کس به من نرسد.

ریپورتر
9th March 2011, 05:01 PM
زندگی یعنی نگاهی آشنا یکی ستاره در شب بی انتها زندگی شیرین ترین احساس توست لحظه نزدیکی دل با خداست زندگی یک قصه



ای در باوره قایقی در برکه ای شناوره زندگی آزادی پروانه ای در عبور لحظه های آخره زندگی کوچ کبوتر تا خداس قطره


اشکی،لحظه ناب دعاس زندگی حس غریب بغضیه که تو زندون صدای بی صداس بازیک پروانه پیله می کنه زندگی سهم توو


سهم منه لحظه پرواز کردن می رسه آخر قصه همیشه روشنه

ریپورتر
9th March 2011, 05:01 PM
به نام زندگی هرگز نگو هرگز

تو را به جای همه زنانی که نشناختم دوست دارم.
تو را به جای همه روزگارانی که نمی زیستم دوست دارم.
برای خاطر عطر نان گرم
و برفی که آب میشود
و برای نخستین گلها
تو را به خاطر دوست داشتن دوست دارم.
تو را به جای همه کسانی که دوست نمیدارم دوست میدارم.
بی تو جز گستره یی بیکرانه نمیبینم
میان گذشته و امروز.
از جدار آیینه ی خویش گذشتن نتوانستم
میبایست تا زندگی را لغت به لغت فرا گیرم
راست از آن گونه که لغت به لغت از یادش میبرند.
تو را دوست میدارم برای خاطر فرزانهگی ات که از آن من نیست
به رغم همه آن چیزها که جز وهمی نیست دوست دارم
برای خاطر این قلب جاودانی که بازش نمیدارم
میاندیشی که تردیدی اما تو تنها دلیلی
تو خورشید رخشانی که بر من میتابی هنگامی که به خویش مغرورم
سپیده که سر بزند
در این بیشه زار خزان زده شاید گلی بروید
شبیه آنچه در بهار بوئیدیم.
پس به نام زندگی
هرگز نگو هرگز

ریپورتر
9th March 2011, 05:02 PM
اگر نبودم به جایم بنویس... نفس بکش ... عاشق باش...

اگر نیامدم به جایم بمان... بخوان ... ناگفته ها را تو بدان!!!


از حسرت نگفتن این رازها دلم می لرزد...

پرده برداشتن از رازی که آزارم میدهد به جنونم می کشاند...


" کاش از من ، ترانه ای ، شعری ،

باقی بماند تا همچنان که تو آنها را

می خوانی در آنها بمانی : جاودانه و همیشه !!! "
امشب آسمان از ستاره لبریز است و من از ترانه...

صدایت را می شنوم که در گوش دلم زمزمه می کنی :

دستت را به من بده ... رازت را به من بگو !!! "

پیش از آنکه دیر شود ، پیش از آنکه

زمان ، زمانه ی با هم بودنمان را در خود ببلعد...

تا اکنون هایمان زود است حرفی بزن!!!

و من زمزمه می کنم ، زیر لب ... آرام و آهسته :

برای زود بودن ، مدتهاست که دیر شده است...

حالا به قول گذشته های تو :

روزی اگر نبودم ، تنها آرزوی ساده ام این است :

زیر لب بگویی :

یادش بخیر

ریپورتر
9th March 2011, 05:03 PM
تا حالا رفتن رو تجربه کردی؟ از نزدیک لمسش کردی؟ با تمام وجودت حسش کردی؟ خیلی بده؛ کسی که

دوستش داری، اینهمه، بخواد دور بشه. دوست داشتن همینجوری رو نمی گم ها؛که با یه نگاه دلت بره،با یه
اخم بشکنه و با یه دیر جواب دادن بخواد تموم بشه. این دوست داشتن که من می گم از یه جنس دیگه هست.


مثل شیشه،جنس روح. نمی دونم تا حالا این حس رو داشتی که نصفی از روحت گم شده باشه یا نه؛اما برات
می خوام بگم که وقتی نصفه دیگه روحت رو مثل یه معجزه پیدا می کنی،یه حس قشنگ و سبکی میاد
سراغت. یه آرامش عجیب. اون نصفه گم شدهء روحت - که حالا پیدا شده - می شه معجزه زندگیت و هر روز
که می گذره بیشتر به معجزه بودنش اعتقاد پیدا می کنی. با اینکه جسمش دوره،شاید نتونی خیلی وقت
ببینیش،بازم احساس می کنی کنارته. باهاش دردِ دل می کنی، چیزهایی رو بهش می گی - چه تو خیال و
چه از نزدیک - که هیچ کس نمی دونه. فقط تو می دونی و اونو و خدا ...
اما وقتی بخواد بره،بخواد بره برای شاید همیشه یا خیلی طولانی،اونوقته که انگار یه چیزی رو از تو قفسه سینه
ات می دزدن و می برن. یه خلاءِ غمناکِ سنگین،میاد جا خوش می کنه اون وسط. یه بی خوابی گنگ می زنه
به سرت و مثل دیوونه ها گریه می کنی. درست مثل دیوونه ها.

آخه نمی دونی این رفتن و دور شدن چقدر بده. نمی دونی. توی دنیای دور و برت خیلی ها رو داری،درسته؟
حتی یک نفر میاد و می شه گل سر سبد دوستات. می شه صاحب دلت. اما فکر اینکه نصفی از روحت،این
معجزه ات،وقتی می خواد بره و نمی دونی دوباره کِی می تونی ببینیش،اصلاًمی تونی ببینیش یا نه،می شه
مثل یه زالو و می چسبه بهت و تمام خنده هاتو می کشه بیرون.

دلم خیلی تنگ می شه، برای معجزه ای که هنوز هم مثل اول،فرشته نگهبانم می دونمش. پیامبر دورانم
هست. برای اون نیمهء روحی که خیلی سال دنبالش می گشتم و هیچ جایی پیداش نکردم. حالا که تازه
پیداش کردم، داره می ره و نمی دونم کِی بر می گرده. دلم خیلی براش تنگ می شه. نه از این دلتنگی های
معمولیِ روی زمین. نه. یه دلتنگی،از یه جنس دیگه ...

ریپورتر
9th March 2011, 05:03 PM
تو غصه دار من غصه دار ... پس واسه چی بیاد بهار


تو بی چراغ من بی چراغ ... کی بگیره از ما سراغ


تو هم غریب منم غریب ... عشقا چی بود ، یعنی فریب


تو حادثه من حادثه ... پس کی به ابرا برسه


تو بارونی من بارونی ... پس کجا رفت مهربونی



من بی پناه تو بی پناه ... کافیه امشب نور ماه


من بی فروغ تو بی فروغ ... بازم به هم بگیم دروغ ؟


من بی جواب تو بی جواب ... معنیش چیه این جز سراب


منم گله تو هم گله ... آخر کی داره حوصله


من انتظار تو انتظار ... من باریدم تو هم ببار


من چشم خیس تو چشم خیس ... برام یه چیزی بنویس


منم زلال تو هم زلال ... چی کم داریم ما ، دو تا بال


من اولی تو اولی ... چقدر قشنگ و مخملی


من در به در تو در به در ... می یای با هم بریم سفر


من اعتماد تو اعتماد ... عشق و چرا دادیم به باد


من دیوونه تو دیوونه ... پس کی می گه نمی مونه


من نا امید تو ناامید ... از من و تو نبود بعید

ریپورتر
9th March 2011, 05:04 PM
تو هم با من نمانی


برو ، بگذار بازگردم


دلم میخواست میشد با نگاهت قهر میکردم


برایت مینویسم


آسمان آبیست


دلم تنگست
وچندیست

دارم با خودم ، با عشق می جنگم
اگر میشد برایت مینوشتم

روزهایم را


و سهم چشم هایم را


سکوتم را


صدایم را


اگر میشد برای دیدنت دل دل نمی کردم


اگر میشد


که افسار دلم را ول نمی کردم


دلم را مینشانم جای یک دلتنگیه ساده


کنار اتفاقی که شبی ناخوانده افتاده


همیشه بت پرستم


بت پرستی سخت وابسته
خدایش را رها کرده

بچشمان تو دل بسته


توهم حرفی بزن


چیزی بگو
هرچند تکراری

بگو آیا هنوزم مثل سابق دوستم داری؟


خودم میدانم از چشمانت افتادم


ولی اینبار بیا و خرده هایم را
ز زیر دست و پا وردار



بیا و منتی بگذار


برای من که دلتنگم

ریپورتر
9th March 2011, 05:04 PM
شقایق گفت : با خنده نه بیمارم، نه تبدارم

اگر سرخم چنان آتش حدیث دیگری دارم

گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی

نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی

یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود

و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه

ومن بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت

ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته

و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود ز آنچه زیر لب می گفت :

شنیدم سخت شیدا بود نمی دانم چه بیماری

به جان دلبرش افتاده بود- اما طبیبان گفته بودندش

اگر یک شاخه گل آرد

ازآن نوعی که من بودم

بگیرند ریشه اش را و

بسوزانند

شود مرهم

برای دلبرش آندم

شفا یابد

چنانچه با خودش می گفت بسی کوه و بیابان را

بسی صحرای سوزان را به دنبال گلش بوده

و یک دم هم نیاسوده که افتاد چشم او ناگه

به روی من

بدون لحظه ای تردید شتابان شد به سوی من

به آسانی مرا با ریشه از خاکم جداکرد و

به ره افتاد

و او می رفت و من در دست او بودم

و او هرلحظه سر را

رو به بالاها

تشکر از خدا می کرد

پس از چندی

هوا چون کوره آتش زمین می سوخت

و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت

به لب هایی که تاول داشت گفت:اما چه باید کرد؟

در این صحرا که آبی نیست

به جانم هیچ تابی نیست

اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من

برای دلبرم هرگز

دوایی نیست

واز این گل که جایی نیست ؛ خودش هم تشنه بود اما!!

نمی فهمید حالش را چنان می رفت و

من در دست او بودم

وحالا من تمام هست او بودم

دلم می سوخت اما راه پایان کو ؟

نه حتی آب، نسیمی در بیابان کو ؟

و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت

که ناگه

روی زانوهای خود خم شد دگر از صبر اوکم شد

دلش لبریز ماتم شد کمی اندیشه کرد

آنگه

مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت

نشست و سینه را با سنگ خارایی

زهم بشکافت

زهم بشکافت

اما ! آه

صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد

زمین و آسمان را پشت و رو می کرد

و هر چیزی که هرجا بود با غم رو به رو می کرد

نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب، خونش را

به من می داد و بر لب های او فریاد

بمان ای گل

که تو تاج سرم هستی

دوای دلبرم هستی

بمان ای گل

ومن ماندم

نشان عشق و شیدایی

و با این رنگ و زیبایی

و نام من شقایق شد

گل همیشه عاشق شد

ریپورتر
9th March 2011, 05:05 PM
خواب و از چشام بگیر مثل همیشه

بگو عمر عاشقی تموم نمی شه
منو با خودت ببر هرجا دلت خواست
دیگه چیزی نمی خوام، این آخریشه
تو شریک دردمی تو این زمونه
تو زمونه ای که عشق رنگ خزونه
پرم از حس غریبی که می دونم
مثل بغضه شایدم بدتر از اونه
توی خلوتم تو بهترین صدایی
برای نفس کشیدنم هوایی
تو رو میشناسه دلم، غریبه نیستی
ساده تر بگم، یه آشنایی
تو یه تعریف زلالی مثل دریا
فرصتی برای کشف یه معما
تو رو میخونم و باور می کنم من
صادقانه با منی همیشه هرجا
تو همون راز نگفته ای تو سینه
منم اون که با تو دیوونه ترینه
همه جا هرجا که هستی هرجا باشی
چشمای منتظرم تو رو می بینه ...............

uody
19th March 2011, 03:15 AM
خدا هست هنوز...



ماه من غصه چرا؟
آسمان را بنگر، که هنوز، بعد صدها شب و روز
مثل آن روز نخست، گرم و آبی و پر از مهر به ما می خندد
یا زمینی را که، دلش از سردی شبهای خزان نه شکست و نه گرفت
بلکه از عاطفه لبریز شد و نفسی از سر امید کشید
و در آغاز بهار، دشتی از یاس سپید، زیر پاهامان ریخت
تا بگوید که هنوز، پر امنیت احساس خداست



ماه من غصه چرا؟
تو مرا داری و من هر شب و روز، آرزویم همه خوشبختی توست
ماه من، دل به غم دادن و از یاس سخنها گفتن
کار آنهایی نیست که خدا را دارند
ماه من، غم و اندوه اگر هم روزی، مثل باران بارید
یا دل شیشه ای ات از لب پنجره عشق، زمین خورد و شکست
با نگاهت به خدا چتر شادی وا کن
و بگو با دل خود که خدا هست، خدا هست هنوز
او همانیست که در تارترین لحظه شب، راه نورانی امید نشانم می داد
او همانیست که هر لحظه دلش می خواهد همه زندگی ام، غرق شادی باشد

ماه من...
غصه اگر هست بگو تا باشد
معنی خوشبختی، بودن اندوه است
این همه غصه و غم، این همه شادی و شور
چه بخواهی و چه نه، میوه یک باغند
همه را با هم و با عشق بچین، ولی از یاد مبر
پشت هر کوه بلند، سبزه زاری است پر از یاد خدا
و در آن باز کسی می خواند
که خدا هست
خدا هست
خدا هست هنوز

.yalda.
21st September 2011, 05:10 PM
زیاد خوب نباش ! زیاد دم دست هم نباش !‌ زیاد که خوب باشی ، دل آدم ها را می زنی... آدم ها این روزها ، عجیب به خوبی و به شیرینی آلرژی پیدا کرده اند !! زیاد که باشی ، <زیــادی> می شوی ...!

.yalda.
24th September 2011, 11:48 AM
نمی دانم چه باید کرد بمانم یا که بگریزم!
اگر خواهم بمانم با تو می بازم جوانی را!

وگر خواهم که بگریزم چه سازم زندگانی را؟
تو عاقل یا که من دیوانه، تو یا من؛ به هر حالی

عذاب صحبت دیوانه را عاقل نمی خواهد!
نمی دانم چه باید کرد، بمانم یا که بگریزم!

اگر خواهم بمانم با تو کار من شب و روز جنگ است
وگر خواهم که بگریزم پیش پایم کوهی از سنگ است

نخواندی نغمه با ساز دل و بی پرده می گویم
صدای ضربه ی قلب من و تو نا هماهنگ است

.yalda.
26th September 2011, 07:13 PM
یادمان باشد اگر خاطرمان تنها شد طلب عشق ز هر بی سر و پایی نکنیم

یادمان باشد اگر این دلمان بی کس شد طلب مهر ز هر چشم خماری نکنیم

یادمان باشد که دگر لیلی و مجنونی نیست به چه قیمت دلمان بهر کسی چاک کنیم

یادمان باشد که در این بهر دو رنگی و ریا دگر حتی طلب آب ز دریا نکنیم

یادمان باشد اگر از پس هر شب روزیست دگر آن روز پی قلب سیاهی نرویم

یادمان باشد اگر شمعی و پروانه به یکجا دیدیم طلب سوختن بال و پر کس نکنیم

ولی آخر تو بگو با دل عاشق چه کنم؟ یاد من هست طلب عشق ز هر کس نکنم

گو تو آخر که نه انصاف و نه عدل است و نه داد دل دیوانه من بهر که افتاده به خاک

این همه گفتم و گفتم که رسم آخر کار به تو ای عشق تو ای یار به تو ای بهر نیاز

یاد من هست که د یگر دل من تنها نیست یاد من هست که دیگر دل تو مال من است

یاد من هست که باشم همه عمر بهر تو پاک یاد تو باشم و هر دم بکنم راز و نیاز

یاد تو باشد از این پس من و تو ما شده ایم هر دو عاشق دو پرستو دو مسافر شده ایم

.yalda.
27th September 2011, 06:08 PM
گفتی به احترام دل باران باش
باران شدم و به روی گل باریدم

گفتی ببوس روی نیلوفر را
ازعشق توگونه های اورابوسیدم

گفتی برای باغ دل پیچک باش
بر یاسمن نگاه تو پیچیدم

گفتی برای لحظه ای دریا شو
دریا شدم وتو را به ساحل دیدم

گفتی بیا و از وفایت بگذر
از لهجه ی بی وفاییت رنجیدم

گفتم بهانه ات برایم کافیست
معنای لطیف عشق را فهمیدم

ریپورتر
8th November 2011, 06:54 PM
کوچکتر بودم دل بزرگتری داشتم حالا که بزرگترم چه دلتنگم

ریپورتر
8th November 2011, 06:54 PM
تو را خط زدم پرونده ی زندگیم خالی شد، برگی نمانده که من باشم و من، غمی نیست زندگی را از سر می گیریم.

ریپورتر
8th November 2011, 06:54 PM
انگار ثانیه ها لنگ می زنند وقتی دلی برای دلی تنگ می شود

ریپورتر
8th November 2011, 06:54 PM
این روزها آنقدر تنها هستم که تنهایی دلواپسم شده. لبخند می زنم تا قدری آرام گیرد بیچاره دلم طاقتش تمام کم شده است

ریپورتر
8th November 2011, 06:55 PM
میگن دلتنگی قشنگترین هدیه عشق است، حالا با این هدیه قشنگ چه کنم.

ریپورتر
8th November 2011, 06:55 PM
زندگی یعنی جنگ تو بجنگ

زندگی یعنی عشق تو بدان عشق بورز خاطرم نیست تو از بارانی یا که از نسل نسیم، هر چه هستی گذرا نیست هوایت، بویت، فقط آهسته بگو با دلم می مانی؟

ریپورتر
8th November 2011, 06:56 PM
پازل دل یکی رو بهم ریختن هنر نیست.. هر وقت تونستی با تیکه های شکسته ی دل یک نفر یک پازل جدید براش ساختی هنر کردی !

ریپورتر
8th November 2011, 06:56 PM
مردن آن نیست که در خاک سیاه دفن شوم مردن آن است که از خاطر تو با همه خاطره ها محو شوم

ریپورتر
8th November 2011, 06:57 PM
مهم نیست کف پات رو شسته باشی یا نه حتی مهم نیست که کف پات نرمه یا زبر مهم اینه که وقتی پات رو تو زندگیه کسی میزاری و از زندگیش عبور می کنی وقتی که مهلتت تموم شد و فقط رد پات موند انقدر اون رد پا خواستنی باشه که به کسی اجازه نده پاهاش رو روی رد پات بذاره

ریپورتر
8th November 2011, 06:57 PM
زندگی همانند داستان مرد یخ فروشی است که از او پرسیدند: فروختی؟ گفت: نخریدند، تمام شد!

ریپورتر
8th November 2011, 07:08 PM
چه زیبا خالقی دارم

چه بخشنده خدای عاشقی دارم

که میخواند مرا، با آنکه میداند گنه کارم...

ریپورتر
8th November 2011, 07:10 PM
اگر زیبایی را آواز سر دهی ، حتی در تنهایی بیابان ، گوش شنوا خواهی یافت.

(خلیل جبران)

ریپورتر
8th November 2011, 07:10 PM
دوستی میگفت:

روزهای زندگی هدیه خداست به آدمها

و چگونه گذراندن روزها هدیه آدمها به خداست...

ریپورتر
8th November 2011, 07:11 PM
تنهایی را دوست دارم، به شرط آنکه هر از گاهی دوستی بیاید تا درباره آن با هم گپ بزنیم.
لوییس بونوئل

ریپورتر
8th November 2011, 07:12 PM
جهان سربه سر، حکمت و عبرت است
چرا بهره ی ما همه غفلت است؟

ریپورتر
8th November 2011, 07:12 PM
موقع خداحافظی که می شد

می گفت:

الهی از عمرت پشیمون نشی...

...........

آیت الله بهجت را می گویم.

ریپورتر
8th November 2011, 07:12 PM
خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن. آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن ...

ریپورتر
8th November 2011, 07:14 PM
اگر خود را برای آینده آماده نسازید، بزودی متوجه خواهید شد که متعلق به گذشته هستید ...

ریپورتر
8th November 2011, 07:14 PM
وقتی که زندگی برات خیلی سخت شد، یادت باشه که: دریای آروم، ناخدای قهرمان نمی‌سازه ...

ریپورتر
8th November 2011, 07:14 PM
خدایا مرا به خاطر گناهانی که در طول روز با هزاران قدرت عقل توجیهشان می‌کنم ببخش!‏

شهید مصطفی چمران




http://www.chamran.org/old/gallery_files/Pictures/shakhsi/PIC334.JPG مردی که می ستایمش ...

ریپورتر
8th November 2011, 07:15 PM
با شیرمردی ات سگ ابلیس صید کرد ای بی هنر بمیر که از گربه کمتری

یک گربه با چهار سگ می جنگد؛ اما تو نمی توانی از پس شیطان بر بیایی!
هنوز هم در کلاس اول (ترک محرمات و فعل واجبات) در جا می زنی ...

منبع : گفتاری از آیت الله حق شناس (http://www.tebyan.net/Hawzah/Ethics_Morality/2011/4/27/163306.html)

ریپورتر
8th November 2011, 07:16 PM
از میان دو واژه انسان و انسانیت، اولی در میان کوچه‌ها و دومی در لابلای کتاب‌ها سر‌گردان است.

- ویکتور هوگو

ریپورتر
8th November 2011, 07:16 PM
یه روز میاد که ازمون می پرسن : عمر خود را چگونه گذرانده اید؟
امیدوارم جوابمون این نباشه که :
به نام خدا ،
متاسفانه بدون یاد خدا ...

ریپورتر
8th November 2011, 07:16 PM
زبانت را تبدیل به " گل سرخ " کن تا از سخنت عطر دل انگیز برخیزد.

(گاندی)

ریپورتر
8th November 2011, 07:17 PM
http://up.iranblog.com/Files73/5f8549c99bda46948a23.JPG

ریپورتر
8th November 2011, 07:17 PM
دنیا جای خطرناکی برای زندگی است. نه به خاطر مردمان شرور، بلکه به خاطر کسانی که شرارتها را می بینند و کاری در مورد آن انجام نمی دهند.

- البرت انیشتین

ریپورتر
8th November 2011, 07:19 PM
بجای " تاج گل بزرگی " که پس از مرگم برای تابوتم می آوری، شاخه ای از آن را همین امروز به من هدیه کن! - شکسپیر

ریپورتر
8th November 2011, 07:20 PM
زندانی جنگی کسی است که در کوشش خود برای کشتن تو ناموفق بوده است واز تو میخواهد اورا نکشی!
- وینستون چرچیل

ریپورتر
8th November 2011, 07:20 PM
یا موجودات هوشمند دیگری در کهکشان زندگی می کنند ؟ بله ، چون هرگز تلاش نکرده اند تا با ما انسانها تماس بگیرند!

ریپورتر
8th November 2011, 07:21 PM
اگه قرار بود هرکسی بزرگترین غمش رو برداره و ببره تحویل بده، با دیدن غمهای دیگران آهسته غمش رو در جیبش میگذاشت و به خونه بر می گشت

ریپورتر
8th November 2011, 07:21 PM
من خدایی دارم، که در این نزدیکی است

نه در ان بالاها

مهربان، خوب، قشنگ

چهره اش نورانیست

گاهگاهی سخنی می گوید، با دل کوچک من، ساده تر از سخن ساده من

او مرا می فهمد

او مرا می خواند، او مرا می خواهد

ریپورتر
8th November 2011, 07:22 PM
بی خودی پرسه زدیم

صبحمان شب بشود ...

بی خودی حرص زدیم

سهم مان کم نشود ...

ما خدارا با خود سر دعوا بردیم

وقسم ها خوردیم

ما به هم بد کردیم

ما به هم بد گفتیم

ما حقیقت ها را زیر پا له کردیم

وچقدر حظ بردیم

که زرنگی کردیم

روی هر حادثه ای حرفی از پول زدیم

از شما می پرسم

ما که را گول زدیم؟؟؟؟؟

ریپورتر
8th November 2011, 07:22 PM
آنکس که شما را آفریده دوستتان دارد و همواره مشتاق است که به شما کمک کند ...
(کاترین پاندر)

ریپورتر
8th November 2011, 07:23 PM
کسی برای کار نجّاری به منزل مرحوم حضرت آیت الله اراکی رفته بود و در حین کار، از ایشان نصیحتی خواسته بود.
آقای اراکی گفته بودند: تو که بر اساس حرفه خود برای خانه های مردم در می سازی، یک در نیز برای دل خودت بساز که هر کس و ناکسی وارد آن نشود.

ریپورتر
8th November 2011, 07:23 PM
هزار مرتبه کردم فرار و دیدم باز
تو از کرم به من آغوش خویش کردی باز

به لطف و رحمت و عفو و کرامتت نازم
که می‌کشی تو ز عبد فراری خود ناز

جسور کس چو من و مهربان کسی چو تو نیست
که با همه بدی‌ام باز با تو گفتم راز

چه حکمتی است که در لحظه شروع گناه
تو می‌کنی کرم و عفو خویش را آغاز

هنوز باز نگشته، تو می‌گشایی در
هنوز توبه نکرده، مرا دهی آواز

اگر سؤال کنی من کی‌ام، تو کی؟ گویم
منم ذلیل گنه، تو عزیز بنده‌نواز

تو دست لطف گشودی و آشتی کردی
من از چه دست نکردم به جانب تو دراز

نخوانده‌ام به همه عمر، یک نماز درست
هم از خدا خجلم، هم ز خویش، هم ز نماز

سراینده : حاج غلامرضا سازگار

ریپورتر
8th November 2011, 07:23 PM
سپیده که سر بزند

در این بیشه زار خزان زده

شاید گلی بروید

مانند گلی که در بهار روییده

پس به نام زندگی

هرگز مگو هرگز

ریپورتر
8th November 2011, 07:24 PM
بعضی آهنگها و ترانه ها برای گوش دادن ساخته نشده اند ...
اونها بوجود اومده اند برای کمک کردن به آدمها برای " یک دل سیر گریه کردن " از ته دل ...

ریپورتر
8th November 2011, 07:24 PM
کاش بجای اینهمه باشگاه زیبایی اندام درهر شهر، یه باشگاه زیبایی افکار داشتیم ...
مشکل امروز ما اندام ها نیستند ،
افکارها را دریابیم و درست کنیم ...

ریپورتر
8th November 2011, 07:24 PM
در پی دانه مرو همچو کبوتر، که تو را
عاقبت بهر یکی دانه، به دام اندازند
صید کن شیر صفت، نیم بخور، نیم ببخش
تا به هرجا که روی، بر تو سلام اندازند

ریپورتر
8th November 2011, 07:25 PM
قهرمان کیست ؟
قهرمان سربازی است که موفق شده ...
معلول جنگی کیست ؟
او قهرمانی است که نمرده است ...

ریپورتر
8th November 2011, 07:26 PM
من نمی دانم پدربزرگم که بود، اما به این نکته بیشتر اهمیت می دهم که بدانم نواده ی او چه کسی خواهد شد.
آبراهام لینکلن

ریپورتر
8th November 2011, 07:26 PM
هدر دادن لحظاتِ عمر ، کشتن زندگیست ...
دوست داشتنِ زندگی، با قدر دانستن لحظاتِ آن معنی پیدا می کند ...
برنامه ات برای قدر دانستن این لحظات چیست ؟

ریپورتر
8th November 2011, 07:27 PM
حق معرفتی به هر نگاهم داده
در حلقه‌ی عشق خویش راهم داده
این ها همه علتش فقط یک چیز است
ایرانی‌ام و رضا پناهم داده . . .

ریپورتر
8th November 2011, 07:27 PM
خداوندا تو خیلی بزرگی و من خیلی کوچک
ولی جالب اینجاست که ....
تو به این بزرگی من کوچک را فراموش نمیکنی ؛
ولی من به این کوچکی تو را فراموش کرده ام . .

ریپورتر
8th November 2011, 07:28 PM
اگر نیـت یک ساله دارید؛ برنج بکارید
اگر نـیت ده ساله دارید؛ درخت بکارید
اگر نـیت صد ساله دارید؛ آدم تربیت کنید ...

ریپورتر
8th November 2011, 07:28 PM
« گردان پشت میدون مین رسیده و زمین گیر شده بود. چند نفر رفتند معبر باز کنند.
او هم رفت، 15 ساله بود.
چند قدم که رفت، برگشت.
یعنی ترسیده؟! خب! ترس هم داشت!
او اما، پوتین هایش را به یکی از بچه ها داد و گفت؛ تازه از گردان گرفتم، حیفه! بیت الماله!... پابرهنه رفت! ...

ریپورتر
8th November 2011, 07:30 PM
هرچیزی ممکن است حتی ،
غـ یـــ ر ممکن میگوید من ممکن هستم ...
کافیست دستی که با مهربانی ازآسمان دراز شده را در دست بگیریم ... [ با عشق ممکن است تمام محال ها ]

ریپورتر
8th November 2011, 07:31 PM
من ملک بودم و فردوس برین جایم بود

آدم آورد در این دیر خراب آبادم

نیستم آدم اگر باز نگردم آنجا

زین جهت هست اگر باز کمی دلشادم

ریپورتر
8th November 2011, 07:36 PM
اون موقع ها ، بچه که بودیم، بچه ی معصومی بودیم ... الان سن و سالمون رفته بالا ولی ...
بزرﮒ که نشدیم هیچ،
دیگه حالا همون بچه ی معصوم و دوست داشتنی هم نیستیم...
از اینور مونده از اونور رونده

ریپورتر
8th November 2011, 07:37 PM
کاش هفت ساله بودم
روی نیمکت چوبی می نشستم
مداد سوسماری در دست
باصدای تو دیکته می نوشتم
تو می گفتی بنویس دلتنگی
من آن را اشتباه می نگاشتم
اخمی بر چهره می نشاندی و من
به جبران
دلتنگی را هزار بار می نوشتم!

ریپورتر
12th February 2012, 08:56 AM
سخت است حرفت را نفهمند، سخت تر این است که حرفت را اشتباهی بفهمند، حالا میفهمم، که خدا چه زجری میکشد وقتی این همه آدم حرفش را که نفهمیده اند هیچ، اشتباهی هم فهمیده اند. “دکتر علی شریعتی

ریپورتر
12th February 2012, 08:56 AM
گوش كن،
دور ترین مرغ جهان می خواند.
شب سلیس است و یكدست و باز.
شمعدانی ها
و صدادارترین شاخه فصل،‌ماه را می شنوند.

پلكان جلو ساختمان، در فانوس به دست
و در اسراف نسیم،

گوش كن
جاده صدا می زند از دور قدم های ترا.
چشم تو زینت تاریكی نیست.
پلك ها را بتكان، كفش به پا كن
و بیا
و بیا تا جایی، كه پر ماه به انگشت تو هشدار دهد
و زمان روی كلوخی بنشنید با تو
و مزامیر شب اندام ترا،
مثل یك قطعه آواز به خود جذب كنند.

پارسایی است در آنجا كه ترا خواهد گفت:
بهترین چیز رسیدن به نگاهی است كه از حادثه عشق تر است.

ریپورتر
12th February 2012, 08:57 AM
گاهی بغضتو تو گلوت نگهدار...
سبک نشی سنگینتری....!

ریپورتر
12th February 2012, 08:58 AM
من دلم می خواهد خانه ای داشتم پر دوست
کنج هر دیوارش دوستانم بنشینند آرام

گل بگو گل بشنو
هر کسی می خواهد وارد خانه پر مهر و صفامان گردد

یک سبد بوی گل سرخ به ما هدیه دهد
شرط وارد گشتن شستشوی دل هاست

شرط آن داشتن یك دل بی رنگ و ریاست
بر درش برگ گلی می كوبم با قلم سبز بهار

می نویسم ای یار خانه دوستی ما اینجاست
تا كه سهراب نپرسد دیگر خانه دوست كجاست؟؟

ریپورتر
12th February 2012, 09:01 AM
ری‌را ...! همگان به جست‌و جوی خانه می‌گردند، من کوچه‌ی خلوتی را می‌خواهم بی‌انتها برای رفتن بی‌واژه برای سرودن

ریپورتر
12th February 2012, 09:02 AM
گاهی نفس به تیزی شمشیر می شود
از هرچه زندگیست دلت سیر می شود
گویی به خواب بود جوانیمان گذشت
گاهی چه زود فرصتمان دیر می شود
کاری ندارم آنکه کجایی چه می کنی
بی عشق سر مکن که دلت پیر می شود

ریپورتر
12th February 2012, 09:02 AM
ما اغلب مدتها به درهایی که شادی را برما بسته است ،
نگاه می کنیم
ولی هیچ گاه...
کسی را که برایمان درهای شادی را می گشاید نمی بینیم .

ریپورتر
12th February 2012, 09:02 AM
در نهان به آنانی دل می بندیم
که دوستمان ندارند!
و در آشکار
ازآنانی که دوستمان دارند
غافلیم!
شاید اینست تنها دلیل تنهایی ما.......

ریپورتر
12th February 2012, 09:02 AM
ما که نفهمیدیم دنیا دستِ کیه.....
ولی‌ دستِ هر کی‌ هست....
خــُــــــــ لامصــــــّــــب
دست به دست بچرخون
که به دستِ همه برســــــــــــه!!!

ریپورتر
12th February 2012, 09:02 AM
مردم شهر سیاه ؛
خنده هاشان همه از روی ریاست,
دلشان سنگ سیاست؛
ما در این شهر دویدیم و دویدیم؛
چه سود؟ هر کجا پرسه زدیم؛
خبر از عشق نبود؛
و تو ای مرغ مهاجر
که از این شهر گذر خواهی کرد؛
نکند از هوس دانه گندم به زمین بنشینی!!

ریپورتر
12th February 2012, 09:03 AM
آن شب که شد زندگیه ما آغاز ،
آغاز شد افسانه این سوز و گداز
دادند به ما دلی و گفتند بسوز ،
دیدند که سوختیم گفتند بساز . . .

ریپورتر
12th February 2012, 09:07 AM
آدمی در عالم خاکی نمی‌آید به دست / عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی http://www.apadanet.ir/i/icons/s43.gif
سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی / دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی
چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو / ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی
زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت / صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی
سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل / شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی
در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست / ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست / ره روی باید جهان سوزی نه خامی بی‌غمی
آدمی در عالم خاکی نمی‌آید به دست / عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی
خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم / کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی
گریه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق / کاندر این دریا نماید هفت دریا شبنمی

ریپورتر
12th February 2012, 09:08 AM
فریب آرامش دروغین دنیا را نخوریم !! دنیا هیچگاه بدون طوفان نبوده است، آری ، دنیا جای غریبی ست ، اینجا حتی پسر نوح بودن بیفایده است؛ اگرکه با نوح نباشی

ریپورتر
12th February 2012, 09:08 AM
و گاهی لــحظه های ســــکوت پــر هیاهو ترین دقـایق زندگی هستند مــملو از آنــــــچـــه مــــی خواهیم بـگوییم ولی نــمی توانیم بگوییم ...

ریپورتر
12th February 2012, 09:08 AM
چه خوش خیال است!!!! فاصله را می گویم!!! به خیالش تو را از من دور کرده!!! نمی داتد تو جایت امن است!!! اینجا ... میان قلبم.......

ریپورتر
12th February 2012, 09:09 AM
برهنه ات می کنند تا بهتر شکسته شوی،،،، نترس گردوی کوچک آنچه سیاه می شود روی تو نیست دست آنهاست!!!

ریپورتر
12th February 2012, 09:09 AM
فریادها مرده اند،

سكوت جاریست،

تنهایی حاكم سرزمین بی كسی است

میگویند خدا تنهاست

ما که خدا نیستیم چرا تنهاییم.

( دکتر شریعتی )

ریپورتر
12th February 2012, 09:10 AM
لبخند هاي لاغر خود را در دل ذخيره مي کنم، باشد براي روز مبادا! اما در صفحه‌هاي تقويم روزي به نام روز مبادا نيست، آن روز هر چه باشد روزي شبيه ديروز، روزي شبيه فردا، روزي درست مثل همين روزهاي ماست، اما کسي چه مي‌داند؟ شايد امروز نيز روز مبادا باشد.

ریپورتر
12th February 2012, 09:10 AM
هر روز تکراریست

صبح هم ماجرای ساده ایست

گنجشکها بیخودی شلوغش میکنند!!!

ریپورتر
12th February 2012, 09:11 AM
معلممان به خط فاصله میگفت: خط تیره !

او خوب می دانست که " فاصله ها " با روزگار آدم چه می کند!!!

ریپورتر
12th February 2012, 09:12 AM
دوست دارم ولی چرا نمی تونم ثابت کنم لالایی می خونم ولی نمی تونم خوابت کنم دوست داشتن منو چرا نمی تونی باور کنی آتیش این عشق و شاید دوست داری خاکستر کنی شاید می خوای این همه عشق بمونه تو دل خودم ... ... دلت می خواد دیگه بهت نگم که عاشقت شدم

ریپورتر
12th February 2012, 09:12 AM
گاهي آنقدر دلتنگ ميشوي كه بغض تنهايي در گلويت جا خوش ميكند . . . !!

ولي آنقدر غريبي كه كسي را نداري تا نوازشت كند . . . ،

آرامت كند . . . ،

و بگويد تو تنها نيستي ...

ریپورتر
12th February 2012, 09:13 AM
دلم گرفته است

به ایوان می روم

و انگشتم را به پوست کشیده شب می کشم

چراغهای رابطه تاریکند

کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد

پرواز را بخاطر بسپار.............

پرنده مردنی ست.

ریپورتر
12th February 2012, 09:14 AM
کـاش به خودمان قــول بدهیــم

وقتی عاشق شویــم که ” آماده ایم “

نــه وقتی کــه ” تنهــائیـم”

ریپورتر
12th February 2012, 09:15 AM
کاش میدانستی آن کس که در تو امید به زندگی را پرورش میداد ، خودش محتاج قطره ای از باران محبت بود

ریپورتر
1st September 2012, 09:59 PM
تازه میفهمم بازیهای کودکی حکمتی داشت...!


زوووووو....... تمرین روزهای نفس گیر زندگی بود !

- - - به روز رسانی شده - - -

صفر را بستند ”
تا ما به بیرون زنگ نزنیم
از شما چه پنهان
ما از درون زنگ زدیم!

- - - به روز رسانی شده - - -

اینجا در دنیای من گرگ ها هم افسردگی مفرط گرفته اند دیگر گوسفند نمی درند به نی چوپان دل می سپارند و گریه میکنند...

- - - به روز رسانی شده - - -

گیله مرد میگفت : دل دادن به گوش دادنه ؛ نمیشه خود رو دلداده کسی دونست، ولی گوش به حرفهاش نداد " روی تکه ای کاغذ عکس یک قلب رو کشید. پرسید : میتونی بگی این چیه ؟ با تعجب گفتم : این شکل یک قلب و علامت عشقه ! کاغذ رو از وسط تا زد و گفت : عشق از دو گوش تشکیل شده ؛ میدونی یعنی چی ؟ نمیشه ادعای خداپرستی و عشق به خدا داشت ولی یک گوش ات به خدا باشه و گوش دیگرت به غیر خدا ... کاغذ رو به دستم داد و رفت ..

ریپورتر
1st September 2012, 10:00 PM
تا زنده ای ..
در برابر کسی که به خودت علاقه مند کرده ای مسئولی....
و بدان همه چیز فقط رسیدن و رسیدن و رسیدن نیست ....
مسئولی در قبال احساس زیبایش .

- - - به روز رسانی شده - - -

بهانه هایت برای رفتن چه بچه گانه بود

چه بیقرار بودی زودتر بروی

از دلی که روزی بی اجازه وارد آن شده بودی…

من سوگوار نبودنت نیستم!!!

من شرمسار این همه

تحملم …

- - - به روز رسانی شده - - -

فـرهـاد مـیـدانـسـت،

صـد سـال نـمـیـتـوانـد،

کــوه را بـکـنـد..!


فـقـط مـیـخـواسـت یـک عُـمـر،

اسـمـش را بـا "شـیـریـن" بـیـاورنـد.

- - - به روز رسانی شده - - -

فريب واژه ها را نخور هنگامي كه اولين حرف الفبا سرش كلاه رفته ...

ریپورتر
1st September 2012, 10:00 PM
با شما هستم من ، آي ...
شما چشمه هايي كه ازين راهگذر مي گذريد
با نگاهي همه آسودگي و ناز و غرور مست و مستانه هماهنگ سكوت
به زمين و به زمان مي نگريد
او درين دشت بزرگ چشمه ي كوچك بي نامي بود كز نهانخانه ي تاريك زمين در سحرگاه شبي سرد و سياه به جهان چشم گشود
با كسي راز نگفت در مسيرش نه گياهي ، نه گلي ، هيچ نرست
رهروي هم به كنارش ننشست
كفتري نيز در او بال نشست من نديدم شب و روزش بودم
صبح يك روز كه برخاستم از خواب ، نديدم او را
به كجا رفته ، نمي دانم
، ديري ست كه نيست از شما پرسم من ، آي ... شما ''اخوان ثالث''

ریپورتر
1st September 2012, 10:03 PM
بزن باران که دین را دام کردند

شکار خلق و صید خام کردند

بزن باران خدا بازیچه ای شد

که با آن کسب ننگ و نام کردند

بزن باران به نام هرچه خوبیست ....

- - - به روز رسانی شده - - -

کـُجـا پـنـاه بـــرم ؟

دسـت هــای تـو دورنـد

و خـُدایـان جـبـار تــر از هـمـیشـه

قـهـار تــر از هـمـیشـه

بـرنـشسـتـه انـد بـر سکـوی مـسخ بـاورهــا

خیـره سـری خـُدایـان را چـگـونـه بـرتـابـم

وقـتـی تـو نـیـستـی

ای یـــار

ای پـنـاه همـیـشـه !

- - - به روز رسانی شده - - -

ریپورتر
1st September 2012, 10:04 PM
ميزي براي كار

كاري براي تخت

تختي براي خواب

خوابي براي جان

جاني براي مرگ

مرگي براي ياد

يادي براي سنگ

اين بود زندگي!؟

- - - به روز رسانی شده - - -

زندگی دفتری از خاطر هست.

يک نفر در شب کم،

يک نفر در دل خاک،

يک نفر همدم خوشبختي هاست،

يک نفر همسفر سختي هاست،

چشم تا باز کنيم عمرمان ميگزرد

ما همه همسفریم

ریپورتر
1st September 2012, 10:05 PM
پس از سفرهای بسیار

و عبور از فراز و فرود امواج این دریای طوفان‌خیز،

بر آنم که در کنار تو لنگر افکنم؛

بادبان برچینم؛

پارو وا نهم؛

سُکان رها کنم؛

به خلوت لنگرگاهت در آیم و در کنارت پهلو گیرم آغوشت را؛

بازیابم استواریِ امن زمین را زیر پای خویش...

ریپورتر
1st September 2012, 10:07 PM
«طرح سرشماری نفوس ومسکن»


به در خانه ای می روند پیرزنی درب را باز می کند
وقـتی پرسیده می شــود : تعداد جمعیت خانوار؟
پیرزن سرش را می اندازد پایین و می گوید :
میشه خونه‌ی ما باشه برای فردا؟
می گویند : چرا؟
یه خورده صبر می کند و جواب می دهد:
آخه الان دقیق نمی‌دونم.
شاید فردا از پسرم خبری بشه.....

ریپورتر
1st September 2012, 10:09 PM
درد من حصار برکه نیست،

درد من زیستن با ماهیانی است که فکر دریا به ذهنشان خطور نکرده

- - - به روز رسانی شده - - -

بعضی زخمها هست که هر روز صبح ،

باید پانسمانش را باز کنی وروش نمک بپاشی !

تا یادت نرود…

دیگر ،سراغ بعضی آدما نبــاید رفت !!

ریپورتر
1st September 2012, 10:11 PM
همه خوشدل اینکه مطرب بزند به تار، چنگی

من از آن خوشم که چنگی، بزنم به تار مویی

- - - به روز رسانی شده - - -

براى چراغهاى همسایه ات نور آرزو کن ..
بى شک اطراف خودت روشن تر خواهد شد !

- - - به روز رسانی شده - - -

براى چراغهاى همسایه ات نور آرزو کن ..
بى شک اطراف خودت روشن تر خواهد شد !

ریپورتر
1st September 2012, 10:12 PM
جز خدا کیست که در سایه ی مهرش بخزیم / رحمت اوست که هر لحظه پناه من و توست ...

ریپورتر
1st September 2012, 10:15 PM
شیخی به زنی فاحشه گفتا مستی
هر لحظه به دام دگری پیوستی

زن گفت شیخ هر آنچه گویی هستم
اما تو چنان ک مینمایی هستی؟!

- - - به روز رسانی شده - - -

فرقی نمي کند در کدام عصر و کدام اقليم زندگي کني
فرقي نمي کند
اسمت فرهاد باشد ، رومئو يا مجنون يا شيرين يا ژوليت يا ليلي …
تو را به زخم*هايت مي شناسند،
اين نقطه ي اشتراک همه آدمهاست…

ریپورتر
1st September 2012, 10:17 PM
هرگز برای عاشق شدن، به دنبال باران و بهار و بابونه نباش. گاهی در انتهای خارهای یک کاکتوس به غنچه ای می رسی که ماه را بر لبانت می نشاند

ریپورتر
1st September 2012, 10:19 PM
همیشـــه نمــی شود زد به بــی خیـــالــی و گفــــت : تنهــــا آمده ام ؛ تنهـــا مـــیروم ... یک وقـــت هــایــی ! شایـــد حتـــی برای ساعتـــی یا دقیــقه ای ؛ کم مــی آوری ... دل وامانـــده ات یــک نفـــر را مـــی خواهــد ! که عاشقانه دوسش داری ... !!!

ریپورتر
1st September 2012, 10:21 PM
چه رسم جالبي است، محبتت را ميگذارند پاي احتياجت، صداقتت را ميگذارند پاي سادگيت، سکوتت را ميگذارند پاي نفهميت، نگرانيت را ميگذارند پاي تنهاييت، و وفاداريت را پاي بي کسيت. و آنقدر تکرار ميکنند که خودت باورت ميشود که تنهايي و بيکس و محتاج !!

ریپورتر
1st September 2012, 10:22 PM
به سلامتي مگس كه يادمون داد زياد كه دور كسي بگردي آخرش ميزنه تو سرت!!!

ریپورتر
1st September 2012, 10:25 PM
بهترین دوستم آینه است ...

وقتی‌ من گریه می‌کنم،

او نمیخندد !

چارلی چاپلین

ریپورتر
1st September 2012, 10:26 PM
دســت هایــت ؛

تنــها بـالشـی است

ڪـه وقتـی ســـر بر او دارم

ڪــابـوس نمـی بینــم . . .

ریپورتر
1st September 2012, 10:29 PM
خدایا......خودت گفتی

پیامبر فرستادی........امام فرستادی...کتاب فرستادی

گفتی جهنم آن دنیاست

اینجا کجاست ؟؟؟

ریپورتر
1st September 2012, 10:30 PM
اکنون که تو رفته ای ، و من دوباره می نویسم. همیشه همین بوده است : نوشته ام که خالی شوم٬ اما پر شده ام ... پر از بغض ... پر از دغدغه ... و تهی بودم٬آنجا که باید اشباع می بودم...و نوشته ام تا تهی تر شوم. اکنون تو رفته ای و من لبریز می شوم... و با لبخندی می گویم باید عادت کرد به جدایی ها!

ریپورتر
1st September 2012, 10:32 PM
هر روز بر روی دلــــم می نویسم: ” عاشــــقی تا اطلاع ثانــوی ممنــــــــوع ” به رویـــــای با تـــــو بودن که می رسم دیــــگر بـــــار دلـــــم می لـــــرزد …

- - - به روز رسانی شده - - -

کنــارت هستند ؛ تا کـــی !؟

تا وقتـــی که به تو احتــیاج دارند …

از پیشــت میروند یک روز ؛ کدام روز ؟!

وقتی کســی جایت آمد …

دوستت دارند ؛ تا چه موقع !؟

تا موقعی که کسی دیگر را برای دوســت داشـتن پیــدا کنـند ….

میگویــند : عاشــقت هســتند برای همیشه نه ……

فقط تا وقتی که نوبت بــــــازی با تو تمام بشود !

و این است بازی باهــم بودن … !!!

ریپورتر
1st September 2012, 10:33 PM
تمـــام زندگیـــم بــا همـیـــن یـک عبــارت مـــی گذرد ، " بـــــی خـیـــــال " .. .

ریپورتر
1st September 2012, 10:39 PM
گراهام بل ِ لعنتی عزیز

تلفنی که زنگ نمی خورد که نیازی به اختراع نداشت !

حوصله ات سر رفته بود

" چسب ِ قلب " اختراع می کردی ؛

می چسباندیم روی این ترک های قلب ِ صاحب مرده مان!

و غصه ی زنگ نخوردن ِ تلفنی که اختراعش نکرده ای را نمی خوردیم !!

ساده بگویم گراهام بل عزیز !

حال ِ این روزهای مرا ، تو هم مقصری...

ریپورتر
1st September 2012, 10:41 PM
نفهمیدم آمدنت را مات بنگرم یا رفتنت را حیران بگریم... بادآورده را باد میبرد...قبول... اما دلم را که باد نیاورده بود

- - - به روز رسانی شده - - -

نفهمیدم آمدنت را مات بنگرم یا رفتنت را حیران بگریم... بادآورده را باد میبرد...قبول... اما دلم را که باد نیاورده بود

ریپورتر
1st September 2012, 10:43 PM
اگر بعد از هر لبخندی هیچ وقت خدا را شکر نمی کنید؛ حقی نخواهید داشت بعد از هر اشکی از او گله مند باشید ...

ریپورتر
1st September 2012, 10:48 PM
تــنهایــی یعنی ؛

ذهنم پــر از تو ، خــالی از دیگران است ...

اما کنارم خــالی از تو ، پــر از دیگران است.......

ریپورتر
1st September 2012, 10:52 PM
لعنتی... من گفتم خاکی ام ولی نبايد آسفالتم میکردی!!!

ریپورتر
1st September 2012, 10:55 PM
بادبادک کودکی ام هنوز لابلای شاخ و برگهای جنگل آرزوهایم تکان تکان می خورد و کسی نیست که ریسمان فرسوده اش را که به دلم گره زده بودم بگیرد و اندکی با من پرواز کند..

- - - به روز رسانی شده - - -

این روزها خبری نیست به جز سیر صعودی دل تنگی های من برای تو!!

ریپورتر
1st September 2012, 11:01 PM
بدبختی تنها در باغچه ای که خودت کاشته ای می روید

- - - به روز رسانی شده - - -

حافظه ي کوتاه مدتم از کار افتاده ... گاه فراموش مي کنم که تو دوستم نداري.... اما...با اولين پک به سيگارم دوباره حافظه ام به کار مي افتد... دنيا را روي سرم خراب مي کند... چه لحظات خوشي است فراموشي

ریپورتر
1st September 2012, 11:03 PM
پای رفته را می‌توان برگرداند
دلِ رفته را
هرگز...

- - - به روز رسانی شده - - -

چقدر سخنه پس از پشتــــــــــــ سر گذاشتن کلی خاطره ی قشنگـــــــــــــ...

با بی اعتنایی و بی تفاوتی بهتــــــــــــــــــــــ بگهــ:

هر جور راحتی کسی مجبورتــــــــــــــــ نکرده بمونی

- - - به روز رسانی شده - - -

گــــرمـــی دستهـــایـ تــــو آتشـــــی است کهـ بـا آن تمـــــام وجــــودم را گــــرم خواهــــم کـــرد

حتـــی در سرمـــای زمستــــان وایــن یعنـــی همـــان دوســــت داشــــــتن

و مـــن بـــرای دوســــت داشــــــتن دلیــــل نمـــی خواهــــم

ریپورتر
1st September 2012, 11:04 PM
بالشت خودم را ترجیح میدهم

شانه هایت مانند بالشت مسافر خانه است

خوب میدانم سر های زیادی را تکیه گاه است

- - - به روز رسانی شده - - -

پستچي حواس پرت نامه هاي تو را به خانه ي همسايه مي‌اندازد

وگـــرنه محال است فراموشم كرده باشي

ریپورتر
1st September 2012, 11:08 PM
اگر می خواهی خوشبخت باشی برای خوشبختی دیگران بکوش؛ زیرا آن شادی که ما به دیگران می دهیم به خود ما بر می گردد.

- - - به روز رسانی شده - - -

نزدیکی در فاصله نیست در اندیشه است و تو اکنون مهمان اندیشه منی.

ریپورتر
4th September 2012, 06:58 PM
این جا زمین است...

رسم آدم ها عجیب است...

اینجا...

گم که میشوی به جای اینکه دنبالت بگردند, فراموشت میکنند!

زیاد که خوب باشی , زیادی میشوی!

زیاد که دم دست باشی, تکراری میشوی!

زیاد که بخندی , برچسب دیوانگی میخوری!

اینجا فقط برای خودت زندگی کن...!

- - - به روز رسانی شده - - -

کلامی از شیخ بهایی:
آدمی اگر پیامبر هم باشد از زبان مردم آسوده نیست، زیرا:
اگر بسیار کار کند، میگویند احمق است !
اگر کم کار کند، میگویند تنبل است !
اگر بخشش کند، میگویند افراط میکند !
اگر جمع گرا باشد، میگویند بخیل است !
اگر ساکت و خاموش باشد، میگویند لال است !
اگر زبان آوری کند، میگویند وراج و پر گوست !
اگر روزه برآرد و شبها نماز بخواند، میگویند ریا کار است !
و اگر نکند، میگویند کافر است و بی دین !
لذا نباید بر حمد و ثنای مردم اعتنا کرد و جز از خداوند نباید از کسی ترسید.
پس آنچه باشید که دوست دارید.
شاد باشید، مهم نیست این شادی چگونه قضاوت شود.

ریپورتر
4th September 2012, 06:59 PM
راه که می روم مدام بر می گردم پشت سرم را نگاه می کنم دیوانه نیستم خنجر از پشت خورده ام

ریپورتر
4th September 2012, 07:00 PM
روزی کسی را پیدا خواهید کرد که گذشته شما برایش اهمیت نداشته باشد چون میخواهد آینده شما باشد

ریپورتر
4th September 2012, 07:02 PM
آدم یک “بودن” است

و انسان یک “شدن” . . .

(دکتر شریعتی)

- - - به روز رسانی شده - - -

کاش یکــی‌ بود که توی کوچـــه‌ ها داد مــیزد

خاطـــره خشــکیـــه . . .

خاطـــــره خشـــکیه . . .

اونوقتـــــ همه ی خاطـــراتـــتو ، همونـــایی که ارزشـــــ گرفـــتن دمپایــــیِ پــــاره هــــم ندارن !

میریخــــتم تو کیــــسه و مـــــیدادم بهــــش و میرفتــــــ ردِ کارش

ریپورتر
4th September 2012, 07:03 PM
گاهی آدم میماند بین بودن یا نبودن! به رفتن ک فکر می کنی اتفاقی می افتد که منصرف می شوی… میخواهی بمانی، رفتاری می بینی که انگار باید بـــروی! این بلاتکلیفی خودش کلــــی جهنـــــــــــــــم است

- - - به روز رسانی شده - - -

نــَـه بــــه دیــروز هــآیی کـــه بودی می اندیشــَمــ

نـــَـه بـــه فـــــَــردآهــآیی کـــه شــآیـَـد بیــــآیی

میخـــــــوآهــَـم امـــروز رآ زنــدگـــی کــُنــمــ

خواســـتی بــآش....

خواســـتی نَبــآش..

مخاطب خاص

ریپورتر
4th September 2012, 07:05 PM
پرسید شبی ز حال من دلدارم

گفتم که ز رنگ و بوی تو بی زارم

گفتا نکند 2 تا شده شلوارت

گفتم پـَـ نه پَــ! فقط تو را دوست دارم[nishkhand]

- - - به روز رسانی شده - - -

می گن با هرکی دوست بشی شکل و فرم اونو می گیری فکرشو بکن… اگه با خدا دوست بشی ، چه زیبا شکل می گیری .

ریپورتر
4th September 2012, 07:06 PM
گاهــی باید نباشــی ... تا بفهمــی نبودنت واسه کی مهمه ... ؟!

اونوقته که میفهمی بایــد همیشه با کی باشی ...

ریپورتر
4th September 2012, 07:15 PM
در آغوش خودم هستم ... من خودم را در آغوش گرفته ام ! نه چندان با لطافت ... نه چندان با محبت ... اما وفادار ... وفادار ...!

ریپورتر
4th September 2012, 07:17 PM
انسان در حال گریه کردن به دنیا می آید و وقتی به اندازه ی کافی گریه کرد از دنیا می رود!

(ران/ آکیرا کوروساوا)

- - - به روز رسانی شده - - -

چراغ را به كناري نهادم و بر لبه تختِ برهم ريخته نشستم
ساكت ، غم‌آلوده خيره به ديوار مردمكانِ مات‌بُرده
نه حتي مي‌دانم كه در آن ساعات دهشت‌خيز به چه مي‌انديشيدم
و بر من چه گذشت؛ همين يادم هست كه گريستم و
بد گفتم و نيك مي‌دانم كه من ...
در آن شب پير شدم!

ریپورتر
4th September 2012, 07:19 PM
دفن می کنی مرا
زیر بهمن سرد احساساتت
لحظه ای که
برای دیگری آب می شود

دلــــــت ...

- - - به روز رسانی شده - - -

کدام پل

در کجای جهان شکسته است

که هیچکس به خانه اش نمی رسد

ریپورتر
4th September 2012, 07:21 PM
عشق را چگونه می شود نوشت ؟

در گذر ِ این لحظات ِ پـُـر شتاب ِ شبانه

که به غفلت آن سوال ِ بی جواب گذشت ،

دیگر حتی فرصت ِ دروغ هم برایم باقی نمانده است

وگرنه چشمانم را می بستم

و به آوازی گوش می دادم ،

که در آن دلی می خواند :

من تو را ، او را ، کسی را دوست می دارم !

ریپورتر
4th September 2012, 07:21 PM
چقدر این دوست داشتن های بی دلیل خوب است

مثل همین باران بی سوال

که هی می بارد ..

ریپورتر
4th September 2012, 07:23 PM
تنهایی ام را با هیچ کس تقسیم نخواهم کرد...
یک بار تقسیم کردم چندین برابر شد...

- - - به روز رسانی شده - - -

چهره ی سفیدش
سطر سطر موهایش
غم آشکار بر چهره اش
همه و همه مرا یاد نامه ای می اندازد که هیچ وقت نوشته نشد...

ریپورتر
4th September 2012, 07:24 PM
دود می خیزد ز خلوتگاه من


کس خبر کی یابد از ویرانه ام ؟


با درون سوخته دارم سخن


کی به پایان می رسد افسانه ام ؟...

ریپورتر
4th September 2012, 07:26 PM
تو نمي‌داني! نگاهِ بي‌مژه‌ي محکومِِ يک اطمينان

وقتي که در چشمِِ حاکمِ يک هراس خيره مي‌شود

چه دريایِی‌ست!

تو نمي‌داني

مُردن

وقتي که انسان مرگ را شکست داده است

چه زنده‌گي‌ست

ریپورتر
4th September 2012, 07:27 PM
رقیـــــــــب... آنکہ دستش را اینقدر محکم گرفتہ اے... دیروز عاشق من بود... دستانت را خستہ نکن... محکم یا آرام... فـــــــــردا تو ھم تنـــــــــہایے...

ریپورتر
4th September 2012, 07:28 PM
براي همه خوب باش؛
اونكه فهميد هميشه كنارته و بيادت . .
اونكه نفهميد؛ يه روز ميفهمه كه ديره و فقط دلش براي خوبيات تنگ ميشه . . .

ریپورتر
4th September 2012, 07:30 PM
امروز اولین روز از بقیه عمر من است ،
به خانه که رسیدی...
این صفحه را دوباره بخوان بگذار همه بدانند
، درد ، رفتن تو نیست ،

درد ، ماندن من است..

ریپورتر
4th September 2012, 07:31 PM
در جسم بشری من،
ابدیت تکرار می شود
به شادی میلاد یک حباب و غم ترکیدن حبابی دیگر!
تکرار می شود
آری زوزه جگرسوز سگهای معصوم غرایزم از کشیدن این سورتمه لت و پار...

ریپورتر
4th September 2012, 07:47 PM
شما حساب کن ببین چقدر قیافه‌های دخترای دوران حافظ و سعدی ضایع و لهِ داغون بوده که ،خال کنج لب یار آپشن محسوب میشد واسشون[nishkhand][khande]

r321.r
4th September 2012, 08:15 PM
شما حساب کن ببین چقدر قیافه‌های دخترای دوران حافظ و سعدی ضایع و لهِ داغون بوده که ،خال کنج لب یار آپشن محسوب میشد واسشون[nishkhand][khande]






اينم حرفيه![nishkhand]

يا شايد شاعر جماعت خال پسندند [tafakor]





.

ریپورتر
4th September 2012, 08:26 PM
ولی فکر نکنما این همون آپشن بوده که خیلی مهم بوده[nishkhand][khande]





اينم حرفيه![nishkhand]

يا شايد شاعر جماعت خال پسندند [tafakor]





.

ریپورتر
6th September 2012, 10:18 AM
هیچ چیز عوض نمیشود! شما دیدتان را عوض کنید.رمز کار این است

ریپورتر
6th September 2012, 10:19 AM
ســـقوط !
تــاوان پریــدن بــا بعضــی هــاست .. .

- - - به روز رسانی شده - - -

انتقام مي گيرم از چشم هايت

براي تمام لحظه هايي كه

... ... بهانۀ اشكهايم ؛

تــــــو بودي !!

ریپورتر
6th September 2012, 10:20 AM
خدا كه فقط متعلق به آدم های خوب نیست.
خدا خدای آدم های خلافكار هم هست
و فـقـط خــودِ خـداســت كـه بـیـن بـنـدگـانـش فـرقـی نـمـیـگـذارد,
فی الواقع او:
اند ِ لطافت,
اند ِ‌بخشش
انـد ِ بـیـخـیـال شـدن
انـد ِ چـشـم پـوشــی
و انــد رفـاقـت اسـت ...
رفــــیق خــــوب و بـــــامــرام هـــمـــه چـــیـــزش را پـــای رفـــاقــت میـــگــذارد!
پرویز پرستوئی ( مارمولک )

ریپورتر
6th September 2012, 10:22 AM
تــــو دنيــــا هميـــــــشه

بعضــي ها بــراي بــه جــايـــي رسيــدن

و بعضـي ها بـعـد از به جـايــي رسيــدن

هــمــه چيــز را زيـــر پــا مي گــذارنـــد

ریپورتر
6th September 2012, 10:23 AM
خدايا حواست هست...؟؟؟
صداي گريه ام از همان گلويي مي آيد که تو گفتي از رگ گردن به من نزديکتري...

ریپورتر
6th September 2012, 10:23 AM
ميپسندم زمستان را
كه معافم ميكند از پنهان كردن دردي كه در صدايم ميپيچد ،
و اشكي كه در نگاهم ميچرخد،
و به همه ميگويم سرما خورده ام...

ریپورتر
6th September 2012, 10:25 AM
اگر می خواهی فردا یك "فرانك"منفعت كنی هر چیزی را امروز بخر!

ریپورتر
6th September 2012, 10:26 AM
شاید دل من عروسکی از چوب است

مثل قصـــــه ی پینوکیــو محبوب است

اما چه دماغـــــــــــی داره این بیچاره

از بس که نوشته: “حال من هم خوب است..!!

ریپورتر
6th September 2012, 10:27 AM
دردم این نیست که او عاشق نیست ، دردم این نیست که معشوق من از عشق تهی است ، دردم این است که با دیدن این سردی ها من چرا دل بستم

ریپورتر
6th September 2012, 10:28 AM
چه بر یاران رفت؟

کمان‌گیری٬
که خود در تیر نشست...

شاهزاده‌ای٬
که خود بر خاک نشست...

هیچ بارگاهی از ما نماند.

بارگاه ما٬
آرام‌گاهمان بود...

ریپورتر
6th September 2012, 10:30 AM
عشـق هايـت را
مثـل کـانـال تـلويـزيون عـوض مي کـني
و با افـتخار مي گـويي ، که عـشـق بـرايت اين چنـين است !
و مـن مي خـندم ...
به برنـامه هايـي که هيـچکـدام ،
ارزش ديـدن نـدارند!

ریپورتر
6th September 2012, 10:32 AM
مرغِ باران می‌کشد فرياد دائم: ــ عابر! ای عابر! جامه‌ات خيس آمد از باران. نيست‌ات آهنگِ خفتن يا نشستن در برِ ياران؟... ابر می‌گريد باد می‌گردد و به زيرِ لب چنين می‌گويد عابر: ــ آه! رفته‌اند از من همه بيگانه‌خو با من... من به هذيانِ تبِ رويایِ خود دارم گفتگو با يارِ ديگرسان کاين عطش جز با تلاشِ بوسه‌یِ خونينِ او درمان‌نمی‌گيرد

ریپورتر
6th September 2012, 10:33 AM
هر نتی که از عشق بگوید زیباست

حالا سمفونی پنجم بتهوون باشد

یا زنگ تلفنی که در انتظار صدای توست

گروس عبدالملکیان

ریپورتر
6th September 2012, 10:34 AM
نمی خواستم نام چنگيز را بدانم

نمی خواستم نام نادر را بدانم

نام شاهان را

محمد خواجه و تيمور لنگ ،

نام خفت دهنده گان را نمی خواستم

و خفت چشنده گان را .

می خواستم نام تو را بدانم .

و تنها نامی را که می خواستم

ندانستم .

ریپورتر
6th September 2012, 10:36 AM
نه کسی منتظر است ... نه کسی چشم به راه...
نه خیال گذر از کوچه ی ما دارد ماه....
بین عاشق شدن ومرگ مگر فرقی است؟؟؟؟؟؟؟؟؟
وقتی از عشق سهمی نبری غیر از آه.................

ریپورتر
6th September 2012, 10:38 AM
خدایا داغونم خدمات پس از خلقتت کجاست!!!!!!!!!!....

- - - به روز رسانی شده - - -

امشب را هم اضافه کن...
به همه ی آن شب هایی
که با دلتنگی سر کردم..

ریپورتر
6th September 2012, 10:40 AM
نگاهم کرد،
پنداشتم دوستم دارد
نگاهم کرد،
در نگاهش هزاران شوق عشق را خواندم
نگاهم کرد،
دل به او بستم
نگاهم می کرد،
اما بعد ها فهمیدم که
فقط نگاهم می کرد ...

ریپورتر
6th September 2012, 10:40 AM
خیلی کم
از خودمان می دانیم
یا ...
پشت ابرهای
خودخواهی پنهان شده ایم
تنها ...

ریپورتر
6th September 2012, 10:42 AM
مخاطب های امروزی رو هر چی بیشتر "خاص" کنی "بی خاصیت تر" میشن...

ریپورتر
6th September 2012, 10:43 AM
دلم با تو بود

تو ولی سرد شدی

آنقدر سرد که به ناچار گرمایم را به تو بخشیدم

و تو به من تهمت سرد شدن زدی …

ریپورتر
6th September 2012, 10:45 AM
ایــن روزهـــآ
بیشــتر از هــر زمــآنی
دوسـتــ دارمــ خــودمــ باشــمــ !!
دیگــر نـه حــرص بدســت آوردنــ را دارمــ
و نه هـــراس از دســت دادنــ را ..
هرکـــس مـــرا میـــخواهد بـخـــآطــر خــودمــ بخواهــد
دلــم هـــوای خـــودم را کـــرده اســت ..

ریپورتر
6th September 2012, 10:48 AM
هیچکس نفهمید که زلیخا مرد بود نه زن
مردانگی می‌خواهد ماندن پای
عشقی‌ که تو را پس میزند

ریپورتر
6th September 2012, 10:51 AM
ویرگول هم نشدیم هر کی بهمون رسید مکث کنه !

قره قوروتم نشدیم دهن همه رو آب بندازیم !

خربزه هم نشدیم هر کی می خورتمون پای لرزش هم بشینه !

موبایل هم نشدیم ، روزی هزار بار نگامون کنی !

پایان نامه هم نشدیم ازمون دفاع کنن !

آهنگ هم نشدیم ، دو نفر بهمون گوش کن !

مانیتور هم نشدیم ازمون چشم بر ندارن !

ریپورتر
6th September 2012, 10:53 AM
چه عجیبه که ما در عرض یک دقیقه به پزشک اعتماد می کنیم...
در عرض چند ساعت به کلاهبردار...
در چند روز به دوست اعتماد میکنیم......
در چند ماه هم به همکار.....
در چند سال به همسایه ای....
پس چرا بعد از یک عمر هنوز به خدا اعتماد نداریم!!!!!!!!!!!

ریپورتر
6th September 2012, 10:55 AM
تقصیر برگ ها نیست ، آدم ها همینند !
نفس می دهی ، لهت می کنند …

ریپورتر
7th June 2013, 10:11 AM
با تو دیشب تا کجا رفتم!
تا خدا و آنسوی صحرای خدا رفتم
من نمی‌گویم ملائک بال در بالم شنا کردند
من نمی‌گویم که باران طلا آمد
پا به پای تو که می‌بردی مرا با خویش
_ همچنان کز خویش و بی‌خویشی _
در رکاب تو که می‌رفتی
هم عنان با نور
پا به پای تو تا تجرد, تا رها رفتم!
شکرها بود و شکایتها
رازها بود و تامل بود
با همه سنگینی بودن
و سبکبالی بخشودن
تا ترازوئی که یکسان بود در آفاق عدل او
عزت و عزل و عزا رفتم
چند و چونها در دلم مردند
که به سوی بی‌چرا رفتم
شکر پراشکم نثارت باد!
خانه‌ات آباد ای ویرانی سبز عزیز من
تا کجا بردی مرا دیشب؟
با تو دیشب تا کجا رفتم!

ریپورتر
7th June 2013, 10:12 AM
امشب از آسمان دیدۀ تو
روی شعرم ستاره می‌بارد
در سکوت سپید کاغذها
پنجه‌هایم جرقه می‌کارد

آری، آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست

از سیاهی چرا هراسیدن
شب پر از قطره‌های الماس است
آنچه از شب به جای می‌ماند
عطر سکرآور گل یاس است

ریپورتر
7th June 2013, 10:13 AM
رنده گفت:" چه بویی چه آفتابی، آه
بهار آمده است
و من به جستجوی جفت خویش خواهم رفت."
پرنده از لب ایوان
پرید، مثل پیامی پرید و رفت
http://up.toca.ir/images/260ua917lcmpz2fwn3uk.jpg

پرنده کوچک بود
پرنده فکر نمی کرد
پرنده روزنامه نمی خواند
پرنده قرض نداشت
پرنده آدمها را نمی شناخت
پرنده روی هوا
و برفراز چراغهای خطر
در ارتفاع بی خبری می پرید
و لحظه های آبی را
دیوانه وار تجربه می کرد
پرنده، آه، فقط یک پرنده بود.

ریپورتر
7th June 2013, 10:17 AM
شنیده ام سخنی خوش که پیرکنعان گفت
فراق یار نه آن می کند که بتوان گفت
حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر
کنایتی است که از روزگار هجران گفت
فغان که آن مه نامهربان دشمن دوست
بترک صحبت یاران خود چه آسان گفت
من و مقام رضا و بعد ازین و جور رقیب
که دل به درد تو خو کرد و ترک درمان گفت
نشان یار سفر کرده از که پرسم باز
که هرچه گفت برید صبا پریشان گفت
غم کهن به می سالخورده دفع کنید
که تخم خوشدلی اینست، پیر دهقان گفت
گره به باد مزن گرچه بر مراد رود
که این سخن به مثل باد با سلیمان گفت
به عشوه ای که سپهرت دهد زراه مرو
تورا که گفت که این زال ترک دستان گفت
مزن زچون و چرا دم که بنده ی مقبل
قبول کرد به جان هرسخن که جانان گفت
که گفت حافظ از اندیشه ی تو آمد باز
من این نگفته ام هرکس که گفت بهتان گفت

ریپورتر
7th June 2013, 10:19 AM
مژده وصل تو کو کز سرجان برخیزم
طایر قدسم و از دام جهان برخیزم
بولای تو که گر بنده ی خویشم خوانی
از سرخواجگی کون و مکان برخیزم
یارب از ابر هدایت برسان بارانی
پیشتر زانکه چو گردی زمیان برخیزم
برسرتربت من با می و مطرب بنشین
تا ببویت زلحد رقص کنان برخیزم
خیزوبالابنما ای بت شیرین حرکات
کزسرجان و جهان دست فشان برخیزم
گرچه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم گیر
تا سحرگه زکنار تو جوان برخیزم
روز مرگم نفسی مهلت دیدار بده
تا چو حافظ زسرجان و جهان برخیزم

- - - به روز رسانی شده - - -

گرچه افتاد ززلفش گرهی درکارم
همچنان چشم گشادازکرمش می دارم
بطرب حمل مکن سرخی رویم که چوجام
خون دل عکس برون می دهد از رخسارم
پرده ی مطربم از دست برون خواهد برد
آه اگرزانکه دراین پرده نباشدبارم
پاسبان حرم دل شده ام شب همه شب
تادراین پرده جزاندیشه ی اونگذارم
منم آن شاعر ساحر که به افسون سخن
ازنی کلک همه قند و شکر می بارم
دیده ی بخت به افسانه ی اوشددرخواب
کونسیمی زعنایت که کند بیدارم
چون تورادرگذرای یار نمی یارم دید
باکه گویم که بگوید سخنی بایارم
به صدامید نهادیم دراین بادیه پای
ای دلیل دل گمگشته فرو مگذارم
دوش می گفت که حافظ همه رویست و ریا
بجز از خاک درش باکه بود بازارم

ریپورتر
7th June 2013, 10:21 AM
گیوه ها را کندم و نشستم، پاها در آب:
"من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هشیار است!
نکند اندوهی، سررسد از پس کوه
چه کسی پشت درختان است؟
هیچ، می چرخد گاوی در کرد
ظهر تابستان است
سایه ها می دانند که چه تابستانی است
سایه هایی بی لک
گوشه ای روشن و پاک
کودکان احساس! جای بازی اینجاست

زندگی خالی نیست:
مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست
آری
تا شقایق هست، زندگی باید کرد

در دل من چیزی است
مثل یک بیشه نور،
مثل خواب دم صبح
و چنان بی تابم، که دلم می خواهد
بدوم تا ته دشت، بروم تا سرکوه
دورها آوایی است، که مرا می خواند.

ریپورتر
7th June 2013, 10:24 AM
ای سنگفرش راه که شبهای بی سحر
تک بوسه های پای مرا نوش کرده ای!
ای سنگفرش راه که در تلخی سکوت
آواز گامهای مرا گوش کرده ای
هر رهگذر ز روی تو بگذشت و دور شد
جز من که سالهاست کنار تو مانده ام
بر روی سنگهای تو با پای خسته ... آه!
عمری به خیره پیکر خود را کشانده ام
ای سنگفرش! هیچ در این تیره شام ژرف
آواز آشنای کسی را شنیده ای؟
در جستجوی او به کجا تن کشم، دگر
ای سنگفرش، گمشده ام راندیده ای؟

- - - به روز رسانی شده - - -

دلم گرفته ای دوست هوای گریه با من
گراز قفس گریزم کجا روم، کجا من!
کجا روم که راهی به گلشنی ندارم
که دیده برگشودم به کنج تنگنا من
نه بسته ام به کس دل نه بسته کس به من دل
چو تخت پاره بر موج رها رها رها من
زمن هر آنکه او دور چو دل به سینه نزدیک
به من هر آنکه نزدیک از او جدا جدا من
نه چشم دل به سویی نه باده در سبویی
که ترکنم گلویی به یاد آشنا من
زبودنم چه افزود! نبودنم چه کاهد!
که گوید به پاسخ که زنده ام چرا من
ستاره ها نهفتم در آسمان ابری
دلم گرفته، ای دوست هوای گریه با من.

ریپورتر
7th June 2013, 10:25 AM
آسمان همچو صفحهء دل من
روشن از جلوه‌های مهتاب است
امشب از خواب خوش گریزانم
که خیال تو خوشتر از خواب است

خیره برسایه‌های وحشی بید
می‌خزم در سکوت بستر خویش
باز دنبال نغمه‌ای دلخواه
می‌نهم سر به روی دفتر خویش

تن صدها ترانه می‌رقصد
در بلور ظریف آوایم
لذتی ناشناس و رویا رنگ
می‌دود همچو خون به رگهایم

آه... گوئی زدخمهء دل من
روح شبگرد مه گذر کرده
یا نسیمی در این ره متروک
دامن از عطر یاس تر کرده

برلبم شعله‌های بوسهء تو
می‌شکوفد چو لاله گرم نیاز
در خیالم ستاره‌ای پرنور
می‌درخشد میان هالهء راز

ناشناسی درون سینهء من
پنجه بر چنگ و رود می‌ساید
همره نغمه‌های موزونش
گوئیا بوی عود می‌آید

آه ... باور نمی‌کنم که مرا
با تو پیوستنی چنین باشد
نگه آن دو چشم شورافکن
سوی من گرم و دلنشین باشد

بی‌گمان زان جهان رویایی
زهره برمن فکنده دیدهء عشق
می‌نویسم به روی دفتر خویش
"جاودان باشی ای سپیدهء عشق"

ریپورتر
7th June 2013, 10:28 AM
خوشست خلوت اگر یار یار من باشد
نه من بسوزم و او شمع انجمن باشد
من آن نگین سلیمان به هیچ نستانم
که گاه گاه بر او دست اهرمن باشد
روا مدار خدایا که در حریم وصال
رقیب محرم و حرمان نصیب من باشد
همای گو مفکن سایه‌ی شرف هرگز
در آن دیار که طوطی کم از زغن باشد
بیان شوق چه حاجت که سوز آتش دل
توان شناخت زسوزی که در سخن باشد
هوای کوی تو از سر نمی‌رود ما را
غریب را دل سرگشته با وطن باشد
بساز سوسن اگر ده زبان شود حافظ
چو غنچه پیش تواش مهر بر دهن باشد

ریپورتر
7th June 2013, 10:29 AM
ای رفته زدل، رفته زبر، رفته زخاطر!
برمن منگر؛ تاب نگاه تو ندارم
برمن منگر؛ زانکه به جز تلخی اندوه
در خاطر از آن چشم سیاه تو ندارم

ای رفته زدل، راست بگو، بهر چه امشب
با خاطره ها آمده ای باز به سویم؟
گرآمده ای از پی آن دلبر دلخواه
من اونیم، او مرده و من سایه اویم!

من او نیم آخر دل من سرد و سیاه است
او در دل سودازده از عشق، شررداشت
او درهمه جا، با همه کس، در همه احوال
سودای تو را ای بت بی مهر، به سرداشت!

من او نیم این دیده ی من گنگ و خموش است
در دیده ی او آن همه گفتار، نهان بود
وان عشق غم آلوده در آن نرگس شبرنگ
مرموزتر از تیرگی شامگهان بود

من او نیم آری، لب من_ این لب بی رنگ_
دیریست که با خنده ای از عشق تو نشکفت
اما به لب او همه دم خنده ی جان بخش
مهتاب صفت برگل شبنم زده می خفت

برمن منگر؛ تاب نگاه تو ندارم
آن کس که تو می خواهیش از من به خدا مرد!
او در تن من بود و ندانم که به ناگاه
چون دید و چه ها کردو کجا رفت و چرا مرد!

من گور وی ام، گور وی ام، برتن گرمش
افسردگی و سردی کافور نهادم
او مرده و در سینه ی من، این دل بی مهر
سنگی است که من بر سر آن گور نهادم.

ریپورتر
7th June 2013, 10:38 AM
من سکوت خویش را گم کرده ام
لاجرم در این هیاهو گم شدم
من که خود افسانه می پرداختم
عاقبت افسانه مردم شدم!
ای سکوت، ای مادر فریادها
سازجانم از تو پرآوازه بود

تا در آغوش تو راهی داشتم
چون شراب کهنه شعرم تازه بود
در پناهت برگ و بار من شکفت
تو مرا بردی به شهر یادها
من ندیدم خوش تر از جادوی تو
ای سکوت، ای مادر فریادها!

گم شدم در این هیاهو، گم شدم
تو کجایی تا بگیری داد من؟
گرسکوت خویش را می داشتم
زندگی پربود از فریاد من!

- - - به روز رسانی شده - - -

دیشب ای بهتر زگل! در عالم خوابم شکفتی
شاخ نیلوفر شدی در چشم پرآبم شکفتی
ای گل وصل از تو عطرآگین نشد آغوش گرمم
گرچه بشکفتی ولی در عالم خوابم شکفتی
برلبش، ای بوسه شیرین تر از جان! غنچه کردی
گل شدی، برسینه همرنگ سیمایم شکفتی
شام ابرآلود طبعم را دمی چون روزکردی
آذرخشی بودی و در جان بی تابم شکفتی
یک رگم خالی نماند از گردش تند گلابت
ای گل مستی که در جام می نابم شکفتی
بستر خویش از حریری نرم چون مهتاب کردم
تاتو چون گلهای شب در باغ مهتابم شکفتی
خوابگاهم شد بهشتی، بسترم شد نوبهاری
تاتو، ای بهتر زگل! در عالم خوابم شکفتی

ریپورتر
7th June 2013, 10:40 AM
دود می‌خیزد زخلوتگاه من
کس خبر کی یابد از ویرانه‌ام؟
با درون سوخته دارم سخن
کی به پایان می رسد افسانه‌ام؟

دست از دامان شب برداشتم
تا بیاویزم به گیسوی سحر
خویش را از ساحل افکندم در آب
لیک از ژرفای دریا بی‌خبر

برتن دیوارها طرح شکست
کس دیگر رنگی در این سامان ندید
چشم می‌دوزد خیال روز وشب
از درون دل به تصویر امید

تا بدین منزل نهادم پای را
از درای کاروان بگسسته‌ام
گرچه می سوزم از این آتش به جان
لیک بر این سوختن دلبسته‌ام

تیرگی پا می‌کشد از بام‌ها
صبح می‌خندد به راه شهر من
دود می‌خیزد هنوز از خلوتم
با درون سوخته دارم سخن

ریپورتر
7th June 2013, 10:41 AM
فقط با کلید حقیقت می‌شود قفل حقیقت را بازکرد.

ما می‌توانیم چشمانمان را به روی حقیقت‌ببندیم
اما حقیقت هرگز چشمانش را بر روی ما نمی‌بنند.

حقیقت گاهی روشنایی است و گاهی تاریکی
این ما هستیم که باید بدانیم چه وقت‌فانوسمان
را روشن و چه وقت خاموش کنیم.

حقیقت آینه شکسته‌ای است
که هروقت به آن نگاه می‌کنیم
به جای آنکه خودمان را در آن چند تکه ببینیم
باید آن چند تکه را در خودمان ببینیم.

ریپورتر
7th June 2013, 10:42 AM
دعایت می کنم، عاشق شوی روزی

بفهمی زندگی بی عشق نازیباست

دعایت می کنم با این نگاه خسته، گاهی مهربان باشی

به لبخندی تبسم را به لب های عزیزی هدیه فرمایی

بیابی کهکشانی را درون آسمان تیره شب ها

بخوانی نغمه ای با مهر

دعایت می کنم، در آسمان سینه ات

خورشید مهری رخ بتاباند

دعایت می کنم، روزی زلال قطره اشکی

بیاید راه چشمت را

سلامی از لبان بسته ات، جاری شود با مهر

دعایت می کنم، یک شب تو راه خانه خود گم کنی

با دل بکوبی کوبه مهمانسرای خالق خود را

دعایت می کنم، روزی بفهمی با خدا

تنها به قدر یک رگ گردن، و حتی کمتر از آن فاصله داری

و هنگامی که ابری، آسمان را با زمین پیوند خواهد داد

مپوشانی تنت را از نوازش های بارانی

دعایت می کنم، روزی بفهمی

گرچه دوری از خدا، اما خدایت با تو نزدیک است

دعایت می کنم، روزی دلت بی کینه باشد، بی حسد

با عشق، بدانی جای او در سینه های پاک ما پیداست

شبانگاهی، تو هم با عشق با نجوا

بخوانی خالق خود را

اذان صبحگاهی، سینه ات را پر کند از نور

ببوسی سجده گاه خالق خود را

دعایت می کنم، روزی خودت را گم کنی

پیدا شوی در او

دو دست خالیت را پرکنی از حاجت و

با او بگویی:

بی تو این معنای بودن، سخت بی معناست

دعایت می کنم، روزی

نسیمی خوشه اندیشه ات را

گرد و خاک غم بروباند

کلام گرم محبوبی

تو را عاشق کند بر نور

دعایت می کنم، وقتی به دریا می رسی

با موج های آبی دریا به رقص آیی

و از جنگل، تو درس سبزی و رویش بیاموزی

بسان قاصدک ها، با پیامی نور امیدی بتابانی

لباس مهربانی بر تن عریان مسکینی بپوشانی

به کام پرعطش، یک جرعه آبی بنوشانی

دعایت می کنم، روزی بفهمی

در میان هستی بی انتها باید تو می بودی

بیابی جای خود را در میان نقشه دنیا

برایت آرزو دارم

که یک شب، یک نفر با عشق در گوش تو

اسم رمز بگذشتن ز شب، دیدار فردا را به یاد آرد

دعایت می کنم، عاشق شوی روزی

بگیرد آن زبانت

دست و پایت گم شود

رخساره ات گلگون شود

آهسته زیر لب بگویی، آمدم

به هنگام سلام گرم محبوبت

و هنگامی که می پرسد ز تو، نام و نشانت را

ندانی کیستی

معشوق عاشق؟

عاشق معشوق؟

آری، بگویی هیچ کس

دعایت می کنم، روزی بفهمی ای مسافر، رفتنی هستی

ببندی کوله بارت را

تو را در لحظه های روشن با او

دعایت می کنم ای مهربان همراه

تو هم ای خوب من

گاهی دعایم کن

ریپورتر
7th June 2013, 10:44 AM
روز هجران و شب فرقت یار آخر شد

زدم‌این فال وگذشت اختروکارآخرشد

آن همه نازوتنعم که خزان می‌فرمود

عاقبت در قدم باغ بهار آخر شد

شکرایزدکه به اقبال کله گوشه گل

نخوت باد دی و شوکت خارآخر شد

صبح امید که شدمعتکف پرده غیب

گوبرون آی که کار شب تارآخرشد

بعدازاین نوربه‌آفاق دهم‌ازدل‌خویش

که به خورشیدرسیدیم وغبارآخرشد

آن پریشانی شبهای درازوغم دل

همه در سایه گیسوی نگارآخر شد

باورم نیست زبدعهدی ایام هنوز

قصه غصه که در دولت یارآخر شد

ساقیالطف نمودی قدحت پرمی باد

که به تدبیرتوتشویش خمارآخرشد

درشمارارچه نیاوردکسی حافظ را

شکرکان محنت بیرون زشمارآخرشد

ریپورتر
7th June 2013, 10:45 AM
به عدالت چه دروغ بگوییم

و چه حقیقت را نگوییم ظلم کرده‌ایم.



وقتی به فکر نابود کردن چیز باارزشی می‌افتیم

قبل از آن ارزشهای خود را از بین برده‌ایم.



برای خوب زندگی کردن

باید خودرا به دیگران و دیگران را به خداوند ببخشیم.



کسی دلش نمی‌خواهد فراموش شود

مگر آنکه بخواهد خیلی چیزهارا از یاد ببرد.



سرنوشت نمی تواند ما را راضی نگهدارد

اگر فقط به دنبال راضی کردن خود باشیم.



اگر به فردا چشم بدوزیم و امروز را نبینیم

در گذشته زندگی می کنیم.



تنها لباسی که برتن ما خیلی بزرگ است

اما وقتی آن را می پوشیم اندازه‌مان می‌شود

لباس ایمان است.

ریپورتر
7th June 2013, 10:46 AM
ای دل ریش مرابا لب تو حق نمک

حق نگهدار که من می‌روم الله معک

تویی آن گوهرپاکیزه که درعالم قدس

ذکرخیرتو بود حاصل تسبیح ملک

درخلوص منت ارهست شکی تجربه کن

کس عیارزرخالص نشناسد چو محک

بگشا پسته خندان و شکرریزی کن

خلق راازدهن خویش مینداز به شک

چرخ برهم زنم ارغیرمرادم گردد

من نه‌آنم که‌زبونی کشم ازچرخ فلک

چون برحافظ خویشش نگذاری باری

ای رقیب ازبراو یکدوقدم دورترک

رضا66
7th June 2013, 11:15 AM
نه اینکه زانو زده باشم...
نه...
فقط تنهایی سنگین است...

ریپورتر
14th July 2014, 06:43 PM
کم کم یاد خواهی گرفت
تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست
و زنجیر کردن یک روح را
اینکه عشق تکیه کردن نیست و رفاقت، اطمینان خاطر
و یاد میگیری که بوسه ها قرارداد نیستند
و هدیه ها، معنی عهد و پیمان نمیدهند.
کم کم یاد میگیری
که حتی نور خورشید هم میسوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری
باید باغ ِ خودت را پرورش دهی به جای اینکه
منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد.
یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی
که محکم باشی پای هر خداحافظی
یاد می گیری که....
خیلی می ارزی



- - - به روز رسانی شده - - -

دیدی که سخــــت نیســـــت تنها بدون مــــــــــن ؟!!
دیدی صبح می شود شب ها بدون مـــــــــن !!
این نبض زندگی بــــــــی وقفه می زند…
فرقی نمی کند با مــــــن …بدون مــــــن…
دیــــــروز گر چه ســـــــخت امروزم هم گذشت …!!!
طوری نمی شود فردا بدون مــــــن !!! هه


- - - به روز رسانی شده - - -

این روزها دلم اصرار دارد
فریاد بزند؛
اما . . .
من جلوی دهانش را می گیرم،
وقتی می دانم کسی تمایلی به شنیدن صدایش ندارد!!!
این روزها من . . .
خدای سکوت شده ام؛
خفقان گرفته ام تا آرامش اهالی دنیا،
خط خطی نشود . . .!!!

ریپورتر
14th July 2014, 06:45 PM
سـرد اسـت و مـن تـنهایـم “
چـه جمـلـه ای !
پــــُر از کـلیـشه …
پـــُـر از تـهـوع …
جـای ِ گـرمی نـشستـه ای و می خـوانـی :
” ســرد اسـت “…
یـخ نمـی کنـی …
حـس نـمی کنـی …
کـه مـن بـرای ِ نـوشتـن ِ همیـن دو کلمـه
چـه سرمایـی را گـذرانـدم

ریپورتر
14th July 2014, 06:48 PM
چه کسی می پرسید
خانه دوست کجاست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟
خانه ی دوست زمانی به پس کوچه ی تنهایی بود
با دری باز، و یک پنجره ی رو به خدا
باغچه ای داشت پر از اطلسی همدردی
بوی عطر دل پاک، همه جا حس می شد
تک درخت ته باغ، پُر ز برگ دلِ خوش
که به آهنگ نسیم سحری می رقصید
ولی امروز دگر خانه تهی ست
قفل نفرت بدرش بسته کسی
در پس پنجره اش پرده ی رخوت پیداست
بوی حسرت ز در و پیکر خانه جاری ست
خانه متروک شده از نم بیرحمی ها
تک درخت ته باغ، شده مسموم ز هوای نفرت
.. . دیر زمانیست که در این خانه کسی

ننهادست قدم با دل باز

ریپورتر
15th September 2014, 12:54 PM
تو کیستی که من اینگونه بی تو بی تابم
شب از هجوم خیالت نمیبرد خوابم

تو چیستی که من از موج هر تبسم تو

بسان قایق سرگشته روی کردابم
تو در کدام سحر بر کدام اسب سپید
تورا کدام خدا

تو را کدام جهان

تو از کدام ترانه تو از کدام صدف

تو در کدام چمن همره کدام نسیم

تو از کدام سبو

من از کجا سر راه تو آمدم ناگاه

چه کرد با دل من آن نگاه شیرین ، آه

مدام پیش نگاهی ، مدام پیش نگاه

کدام نشاه دمیده از تو در تن من

که ذره ها وجود تو را که می بیند

به رقص می آیند

سرود می خوانند

چه آرزوی محالیست زیستن با تو

مرا همین بگذارند یک سخن با تو

به من بگو که مرا از دهان شیر بگیر!

به من بگو که برو در دهان شیر بمیر

بگو برو جگر کوه قاف را بشکاف

ستاره ها را از آسمان بیار به زیر

تو را به هر چه تو گویی به دوستی سوگند

هر آنچه خواهی از من بخواه ، صبر مخواه

که صبر راه درازی ، به مرگ پیوسته ست

تو آرزوی بلندی و دست من کوتاه

تو دور دست امیدی و پای من خسته ست

همه وجود تو مهر است و جان من محروم

چراغ چشم تو باز است و راه من بسته ست

ریپورتر
15th September 2014, 12:55 PM
هر شب به ذهن خسته من میکنی خطور


بانـــــــــــــو، شبیه خودت؛ ساده - پر غرور

من خواب دیده ام که شبی با ستاره ها


از کوچـــــــه های شهر دلم میکنی عبور

یا خواب من مثال معجزه تعبیر میشود


یا اینکه آرزوی تو را میبرم به گــــــــــور

بی تو، خراب، گنگ، زمینگیر میشوم

مانند شعرهای خودم؛ شکل بوف کور

کِی میشود میان کوچه... نه، صبر کن، نیا


میترسم از حسادت این چشـم های شور

تقدیر من طلسم تو بود و عذاب و شعر

از چشــــم های شرجیت اما بلا یه دور

ر، کامرانی

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد