PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : آموزشی نامه ای از سوی پروردگار!!!!(حتما بخونید)



آسد مرتضي
17th July 2012, 01:30 PM
سوگند به روز وقتی نور می گیرد و به شب وقتی آرام می گیرد که من نه تو را رها کرد ه‌ام و نه با تو دشمنی کرده‌ام(ضحی 1-2)

افسوس که هر کس را به تو فرستادم تا به تو بگویم دوستت دارم و راهی پیش پایت بگذارم او را به سخره گرفتی. (یس30)

و هیچ پیامی از پیام هایم به تو نرسید مگراز آن روی گردانیدی.(انعام 4)

و با خشم رفتی و فکر کردی هرگز بر تو قدرتی نداشته ام(انبیا 87)

و مرا به مبارزه طلبیدی و چنان متوهم شدی که گمان بردی خودت بر همه چیز قدرت داری. (یونس 24)

و این در حالی بود که حتی مگسی را نمی توانستی و نمی توانی بیافرینی و اگر مگسی از تو چیزی بگیرد نمی توانی از او پس بگیری (حج 73)

پس چون مشکلات از بالا و پایین آمدند و چشمهایت از وحشت فرورفتند و تماموجودت لرزید چه لرزشی، گفتم کمک هایم در راه است و چشم دوختم ببینم که باورم میکنی اما به من گمان بردی چه گمان هایی .( احزاب 10)

تا زمین با آن فراخی بر تو تنگ آمد پس حتی از خودت هم به تنگ آمدی و یقین کردی که هیچ پناهی جز من نداری، پس من به سوی تو بازگشتم تا تو نیز به سوی من بازگردی ، که من مهربانترینم در بازگشتن. (توبه 118)

وقتی در تاریکی ها مرا به زاری خواندی که اگر تو را برهانم با من می‌مانی، تو را از اندوه رهانیدم اما باز مرا با دیگری در عشقت شریک کردی .(انعام63-64)

این عادت دیرینه ات بوده است، هرگاه که خوشحالت کردم از من روی گردانیدی و رویت را آن طرفی کردی و هروقت سختی به تو رسید از من ناامید شده‌ای. (اسرا 83)

آیا من برنداشتم از دوشت باری که می شکست پشتت؟ (سوره شرح 2-3)

غیر از من خدایی که برایت خدایی کرده است ؟ (اعراف 59)

پس کجا می روی؟ (تکویر26)

پس از این سخن دیگر به کدام سخن می خواهی ایمان بیاوری؟ (مرسلات 50)

چه چیز جز بخشندگی ام باعث شد تا مرا که می بینی خودت را بگیری؟(انفطار 6)

مرا به یاد می آوری ؟ من همانم که بادها را می فرستم تا ابرها را در آسمان پهنکنندو ابرها را پاره پاره به هم فشرده می کنم تا قطره ای باران از خلال آن ها بیرون آید و به خواست من به تو اصابت کند تا تو فقط لبخند بزنی، و این در حالی بود که پیش از فرو افتادن آن قطره باران، ناامیدی تو را پوشانده بود (روم 48)

من همانم که می دانم در روز روحت چه جراحت هایی برمی دارد ، و در شب روحت را در خواب به تمامی بازمی ستانم تا به آن آرامش دهم و روز بعد دوباره آن را به زندگی برمی انگیزانم و تا مرگت که به سویم بازگردی به این کار ادامه می دهم. (انعام 60)

من همانم که وقتی می ترسی به تو امنیت می‌دهم (قریش 3)

برگرد، مطمئن برگرد، تا یک بار دیگر با هم باشیم (فجر 28-29)

تا یک بار دیگه دوست داشتن همدیگر را تجربه کنیم. (مائده 54)

l.ghasemi
17th July 2012, 01:56 PM
خیلی جالب بود.

l.ghasemi
17th July 2012, 02:03 PM
(http://ma3ta.com/post/58) پناهم می دهی آیا؟


دستانم را

كه به ریسمان محكم نام تو گره می زنم

احساس تلخ سقوط
در دلم محو می شود

چقدر با نام تو فاصله گرفته ام؟!

تو بگو...
می دانم...
دور شده ام...
به وسعت تمام ثانیه ها،
دقیقه ها،
ساعت ها
و روزهایی كه
غفلت كردم

دامان پرمهر تو را رها كردم...

و محو زیبایی های دنیا شدم

و گم كردم تو را...
و گم شدم...

در این بازار پر همهمه دنیا

و حالا
پس از گذشت روزهای از دست رفته

دوباره بازگشته ام

و بین من و تو به اندازه كوهی از گناه و غفلت
فاصله افتاده است

و تو خود می دانی
كه هیچ حاصلی از این فاصله نبردم
جز قلب و روحی زخمی و خسته
و كوله باری سنگین از گناه
اما حالا من برگشته ام
امیدوار به رحمت بی انتهای تو
می خواهم این فاصله ها را پر كنم
پناهم می دهی آیا؟
دستانم را این بار محكم تر به نام تو گره می زنم
و احساس تلخ سقوط در دلم محو می شود
چشمان گریانم را می بندم
و چیزی در دلم جاری می شود
چیزی شبیه صدای سبز دعا
«اَمَنْ یجیب» دلم در دل كوه، طنین می افكند
و صدای آمین را از تمام ذرات زمین و آسمان می شنوم
انگار تمام ذرات هستی در تكاپو هستند
تا مرا به تو برسانند
و من
دوباره نام تو را صدا می زنم
دستانم را محكم تر به نام تو گره می زنم
و دستان ناامیدی را می بینم
كه از قلبم فرو می افتد
حالا چقدر با نام تو فاصله دارم
تو بگو
ای خدای مهربان من!

دختر
22nd July 2012, 11:45 PM
مردی با خود زمزمه کرد: خدایا با من حرف بزن.
یک سار شروع به خواندن کرد.
اما مرد نشنید.
فریاد برآورد: خدایا با من حرف بزن، آذرخش در آسمان غرید.
اما مرد گوش نکرد.
مرد به اطراف خود نگاه کرد و گفت: خدایا بگذار تو را ببینم.
ستاره‌ای درخشید.
اما مرد ندید.
مرد فریاد کشید: یک معجزه به من نشان بده. نوزادی متولد شد.
اما مرد توجهی نکرد.
پس مرد در نهایت یأس فریاد زد: خدایا لمس کن و بگذار بدانم که اینجا حضور داری.
در همین زمان خداوند پایین آمد و مرد را لمس کرد.
اما مرد پروانه را با دستش پراند و به راهش ادامه داد

ساتین
27th July 2012, 12:50 AM
وآآآآآآآآآآآی
خییییلی عالیییی بود

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد