PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : شعر اشعار استاد احمد شاملو



صفحه ها : [1] 2

بهـمن
22nd August 2011, 11:32 AM
هوای تازه


مه

بیابان را، سراسر، مه گرفته است
چراغ قریه پنهان است
موجی گرم در خون بیابان است
بیابان، خسته
لب بسته
نفس بشکسته
در هذیان گرم مه ، عرق می ریزدش آهسته
از هر بند .
***
" بیابان را سراسر مه گرفته است . {می گوید به خود عابر }
سگان قریه خاموشند
در شولای مه پنهان، به خانه می رسم گل کو نمی داند مرا ناگاه
در درگاه می بیند به چشمش قطره
اشکی بر لبش لبخند، خواهد گفت:
"- بیابان را سراسر مه گرفته است... با خود فکر می کردم که مه، گر
همچنان تا صبح می پائید مردان جسور از
خفیه گاه خود به دیدار عزیزان باز می گشتند "
***
بیابان را
سراسر
مه گرفته است
چراغ قریه پنهانست، موجی گرم در خون بیابان است
بیابان، خسته لب بسته نفس بشکسته در هذیان گرم مه عرق میریزدش
آهسته از هر بند...


منبع اشعار: آ و ا ی آ ز ا د

بهـمن
22nd August 2011, 11:33 AM
مرگ نازلی

نازلی! بهارخنده زد و ارغوان شکفت
در خانه، زیر پنجره گل داد یاس پیر
دست از گمان بدار!
با مرگ نحس پنجه میفکن!
بودن به از نبود شدن، خاصه در بهار...
نازلی سخن نگفت،
سر افراز
دندان خشم بر جگر خسته بست رفت
***
نازلی ! سخن بگو!
مرغ سکوت، جوجه مرگی فجیع را
در آشیان به بیضه نشسته ست!

نازلی سخن نگفت
چو خورشید
از تیرگی بر آمد و در خون نشست و رفت
***
نازلی سخن نگفت
نازلی ستاره بود:
یک دم درین ظلام درخشید و جست و رفت
نازلی سخن نگفت
نازلی بنفشه بود:
گل داد و
مژده داد: زمستان شکست!
و
رفت...

بهـمن
22nd August 2011, 11:33 AM
مرغ باران

در تلاش شب که ابر تیره می بارد
روی دریای هراس انگیز

و ز فراز برج باراند از خلوت، مرغ باران می کشد فریاد خشم آمیز

و سرود سرد و پر توفان دریای حماسه خوان گرفته اوج
می زند بالای هر بام و سرائی موج

و عبوس ظلمت خیس شب مغموم
ثقل ناهنجار خود را بر سکوت بندر خاموش می ریزد، -
می کشد دیوانه واری
در چنین هنگامه
روی گام های کند و سنگینش
پیکری افسرده را خاموش.

مرغ باران می کشد فریاد دائم:
- عابر! ای عابر!
جامه ات خیس آمد از باران.
نیستت آهنگ خفتن
یا نشستن در بر یاران؟ ...

ابر می گرید
باد می گردد
و به زیر لب چنین می گوید عابر:
- آه!
رفته اند از من همه بیگانه خو بامن...
من به هذیان تب رؤیای خود دارم
گفت و گو با یار دیگر سان
کاین عطش جز با تلاش بوسه خونین او درمان نمی گیرد.
***
اندر آن هنگامه کاندر بندر مغلوب
باد می غلتد درون بستر ظلمت
ابر می غرد و ز او هر چیز می ماند به ره منکوب،
مرغ باران می زند فریاد:
- عابر!
درشبی این گونه توفانی
گوشه گرمی نمی جوئی؟
یا بدین پرسنده دلسوز
پاسخ سردی نمی گوئی؟

ابر می گرید
باد می گردد
و به خود این گونه در نجوای خاموش است عار:
- خانه ام، افسوس!
بی چراغ و آتشی آنسان که من خواهم، خموش و سرد و تاریک است.
***
رعد می ترکد به خنده از پس نجوای آرامی که دارد با شب چرکین.
وپس نجوای آرامش
سرد خندی غمزده، دزدانه از او بر لب شب می گریزد
می زند شب با غمش لبخند...

مرغ باران می دهد آواز:
- ای شبگرد!
از چنین بی نقشه رفتن تن نفرسودت؟

ابر می گرید
باد می گردد
و به خود این گونه نجوا می کند عابر:
- با چنین هر در زدن، هر گوشه گردیدن،
در شبی که وهم از پستان چونان قیر نوشد زهر
رهگذار مقصد فردای خویشم من...
ورنه در این گونه شب این گونه باران اینچنین توفان
که تواند داشت منظوری که سودی در نظر با آن نبندد نقش؟
مرغ مسکین! زندگی زیباست
خورد و خفتی نیست بی مقصود.
می توان هر گونه کشتی راند بر دریا:
می توان مستانه در مهتاب با یاری بلم بر خلوت آرام دریا راند
می توان زیر نگاه ماه، با آواز قایقران سه تاری زد لبی بوسید.
لیکن آن شبخیز تن پولاد ماهیگیر
که به زیر چشم توفان بر می افرازد شراع کشتی خود را
در نشیب پرتگاه مظلم خیزاب های هایل دریا
تا بگیرد زاد و رود زندگی را از دهان مرگ،
مانده با دندانش ایا طعم دیگر سان
از تلاش بوسه ئی خونین
که به گرما گرم وصلی کوته و پر درد
بر لبان زندگی داده ست؟

مرغ مسکین! زندگی زیباست ...
من درین گود سیاه و سرد و توفانی نظر باجست و جوی گوهری دارم
تارک زیبای صبح روشن فردای خود را تا بدان گوهر بیارایم.
مرغ مسکین! زندگی، بی گوهری این گونه، نازیباست!
***
اندر سرمای تاریکی
که چراغ مرد قایقچی به پشت پنجره افسرده می ماند
و سیاهی می مکد هر نور را در بطن هر فانوس
و زملالی گنگ
دریا
در تب هذیانیش
با خویش می پیچد،
وز هراسی کور
پنهان می شود
در بستر شب
باد،
و ز نشاطی مست
رعد
از خنده می ترکد
و ز نهیبی سخت
ابر خسته
می گرید،-
در پناه قایقی وارون پی تعمیر بر ساحل،
بین جمعی گفت و گوشان گرم،
شمع خردی شعله اش بر فرق می لرزد.

ابر می گرید
باد می گردد
وندر این هنگام
روی گام های کند و سنگینش
باز می استد ز راهش مرد،
و ز گلو می خواند آوازی که
ماهیخوار می خواند
شباهنگام
آن آواز
بر دریا
پس به زیر قایق وارون
با تلاشش از پی بهزیستن، امید می تابد به چشمش رنگ.
***
می زند باران به انگشت بلورین
ضرب
با وارون شده قایق
می کشد دریا غریو خشم
می کشد دریا غریو خشم
می خورد شب
بر تن
از توفان
به تسلیمی که دارد
مشت
می گزد بندر
با غمی انگشت.

تا دل شب از امید انگیز یک اختر تهی گردد.
ابر می گرید
باد می گردد...

بهـمن
22nd August 2011, 11:34 AM
بودن

گر بدین سان زیست باید پست
من چه بی شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوائی نیاویزم
بر بلند کاج خشک کوچه بن بست

گر بدین سان زیست باید پاک من چه ناپاکم اگر ننشانم از ایمان خود، چون کوه
یادگاری جاودانه بر تراز بی بقای خاک!

بهـمن
22nd August 2011, 11:35 AM
پریا

یکی بود یکی نبود
زیر گنبد کبود
لخت و عور تنگ غروب سه تا پری نشسته بود.
زار و زار گریه می کردن پریا
مث ابرای باهار گریه می کردن پریا.
گیس شون قد کمون رنگ شبق
از کمون بلن ترک
از شبق مشکی ترک.
روبروشون تو افق شهر غلامای اسیر
پشت شون سرد و سیا قلعه افسانه پیر.

از افق جیرینگ جیرینگ صدای زنجیر می اومد
از عقب از توی برج ناله شبگیر می اومد...

« - پریا! گشنه تونه؟
پریا! تشنه تونه؟
پریا! خسته شدین؟
مرغ پر بسه شدین؟
چیه این های های تون
گریه تون وای وای تون؟ »

پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه میکردن پریا
مث ابرای باهار گریه می کردن پریا
***
« - پریای نازنین
چه تونه زار می زنین؟
توی این صحرای دور
توی این تنگ غروب
نمی گین برف میاد؟
نمی گین بارون میاد
نمی گین گرگه میاد می خوردتون؟
نمی گین دیبه میاد یه لقمه خام می کند تون؟
نمی ترسین پریا؟
نمیاین به شهر ما؟

شهر ما صداش میاد، صدای زنجیراش میاد-

پریا!
قد رشیدم ببینین
اسب سفیدم ببینین:
اسب سفید نقره نل
یال و دمش رنگ عسل،
مرکب صرصر تک من!
آهوی آهن رگ من!

گردن و ساقش ببینین!
باد دماغش ببینین!
امشب تو شهر چراغونه
خونه دیبا داغونه
مردم ده مهمون مان
با دامب و دومب به شهر میان
داریه و دمبک می زنن
می رقصن و می رقصونن
غنچه خندون می ریزن
نقل بیابون می ریزن
های می کشن
هوی می کشن:
« - شهر جای ما شد!
عید مردماس، دیب گله داره
دنیا مال ماس، دیب گله داره
سفیدی پادشاس، دیب گله داره
سیاهی رو سیاس، دیب گله داره » ...
***
پریا!
دیگه توک روز شیکسه
درای قلعه بسّه
اگه تا زوده بلن شین
سوار اسب من شین
می رسیم به شهر مردم، ببینین: صداش میاد
جینگ و جینگ ریختن زنجیر برده هاش میاد.
آره ! زنجیرای گرون، حلقه به حلقه، لابه لا
می ریزد ز دست و پا.
پوسیده ن، پاره می شن
دیبا بیچاره میشن:
سر به جنگل بذارن، جنگلو خارزار می بینن
سر به صحرا بذارن، کویر و نمکزار می بینن

عوضش تو شهر ما... [ آخ ! نمی دونین پریا!]
در برجا وا می شن، برده دارا رسوا می شن
غلوما آزاد می شن، ویرونه ها آباد می شن
هر کی که غصه داره
غمشو زمین میذاره.
قالی می شن حصیرا
آزاد می شن اسیرا.
اسیرا کینه دارن
داس شونو ور می میدارن
سیل می شن: گرگرگر!
تو قلب شب که بد گله
آتیش بازی چه خوشگله!

آتیش! آتیش! - چه خوبه!
حالام تنگ غروبه
چیزی به شب نمونده
به سوز تب نمونده،
به جستن و واجستن
تو حوض نقره جستن

الان غلاما وایسادن که مشعلا رو وردارن
بزنن به جون شب، ظلمتو داغونش کنن
عمو زنجیر بافو پالون بزنن وارد میدونش کنن
به جائی که شنگولش کنن
سکه یه پولش کنن:
دست همو بچسبن
دور یارو برقصن
« حمومک مورچه داره، بشین و پاشو » در بیارن
« قفل و صندوقچه داره، بشین و پاشو » در بیارن

پریا! بسه دیگه های های تون
گریه تون، وای وای تون! » ...

پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه می کردن پریا
مث ابرای باهار گریه می کردن پریا ...
***
« - پریای خط خطی، عریون و لخت و پاپتی!
شبای چله کوچیک که زیر کرسی، چیک و چیک
تخمه میشکستیم و بارون می اومد صداش تو نودون می اومد
بی بی جون قصه می گف حرفای سر بسه می گف
قصه سبز پری زرد پری
قصه سنگ صبور، بز روی بون
قصه دختر شاه پریون، -
شما ئین اون پریا!
اومدین دنیای ما
حالا هی حرص می خورین، جوش می خورین، غصه خاموش می خورین
که دنیامون خال خالیه، غصه و رنج خالیه؟

دنیای ما قصه نبود
پیغوم سر بسته نبود.

دنیای ما عیونه
هر کی می خواد بدونه:

دنیای ما خار داره
بیابوناش مار داره
هر کی باهاش کار داره
دلش خبردار داره!

دنیای ما بزرگه
پر از شغال و گرگه!

دنیای ما - هی هی هی !
عقب آتیش - لی لی لی !
آتیش می خوای بالا ترک
تا کف پات ترک ترک ...

دنیای ما همینه
بخوای نخواهی اینه!

خوب، پریای قصه!
مرغای شیکسه!
آبتون نبود، دونتون نبود، چائی و قلیون تون نبود؟
کی بتونه گفت که بیاین دنیای ما، دنیای واویلای ما
قلعه قصه تونو ول بکنین، کارتونو مشکل بکنین؟ »

پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه می کردن پریا
مث ابرای باهار گریه می کردن پریا.
***
دس زدم به شونه شون
که کنم روونه شون -
پریا جیغ زدن، ویغ زدن، جادو بودن دود شدن، بالا رفتن تار شدن
[ پائین اومدن پود شدن، پیر شدن گریه شدن، جوون شدن
[ خنده شدن، خان شدن بنده شدن، خروس سر کنده شدن،
[ میوه شدن هسه شدن، انار سر بسّه شدن، امید شدن یاس
[ شدن، ستاره نحس شدن ...

وقتی دیدن ستاره
یه من اثر نداره:
می بینم و حاشا می کنم، بازی رو تماشا می کنم
هاج و واج و منگ نمی شم، از جادو سنگ نمی شم -
یکیش تنگ شراب شد
یکیش دریای آب شد
یکیش کوه شد و زق زد
تو آسمون تتق زد ...

شرابه رو سر کشیدم
پاشنه رو ور کشیدم
زدم به دریا تر شدم، از آن ورش به در شدم
دویدم و دویدم
بالای کوه رسیدم
اون ور کوه ساز می زدن، همپای آواز می زدن:

« - دلنگ دلنگ، شاد شدیم
از ستم آزاد شدیم
خورشید خانم آفتاب کرد
کلی برنج تو آب کرد.
خورشید خانوم! بفرمائین!
از اون بالا بیاین پائین
ما ظلمو نفله کردیم
از وقتی خلق پا شد
زندگی مال ما شد.
از شادی سیر نمی شیم
دیگه اسیر نمی شیم
ها جستیم و واجستیم
تو حوض نقره جستیم
سیب طلا رو چیدیم
به خونه مون رسیدیم ... »
***
بالا رفتیم دوغ بود
قصه بی بیم دروغ بود،
پائین اومدیم ماست بود
قصه ما راست بود:

قصه ما به سر رسید
کلاغه به خونه ش نرسید،
هاچین و واچین
زنجیرو ورچین!

بهـمن
22nd August 2011, 11:35 AM
ایدا در اینه


آغاز

بی گاهان
به غربت
به زمانی که خود در نرسیده بود -

چنین زاده شدم در بیشه جانوران و سنگ،
و قلبم
در خلاء
تپیدن آغاز کرد
***
گهواره تکرار را ترک گفتم
در سرزمینی بی پرنده و بی بهار

نخستین سفرم باز آمدن بود ازچشم اندازهای امید فرسای ماسه و خار،
بی آن که با نخستین قدم های نا آزموده نوپائی خویش
به راهی دور رفته باشم

نخستین سفرم
باز آمدن بود
***
دور دست
امیدی نمی آموخت
لرزان
بر پاهای نوراه
رو در افق سوزان ایستادم
دریافتم که بشارتی نیست
چرا که سرابی در میانه بود
***
دور دست امیدی نمی آموخت
دانستم که بشارتی نیست:
این بی کرانه
زندانی چندان عظیم بود
که روح
از شرم ناتوانی
دراشک
پنهان می شد

بهـمن
22nd August 2011, 11:35 AM
شبانه -2

میان خورشید های همیشه
زیبائی تو
لنگری ست -
خورشیدی که
از سپیده دم همه ستارگان
بی نیازم می کند
نگاهت
شکست ستمگری ست -
نگاهی که عریانی روح مرا
از مهر
جامه ئی کرد
بدان سان که کنونم
شب بی روزن هرگز
چنان نماید
که کنایتی طنز آلود بوده است

و چشمانت با من گفتند
که فردا
روز دیگری ست -

آنک چشمانی که خمیر مایه مهر است!
وینک مهر تو:
نبرد افزاری
تا با تقدیر خویش پنجه در پنجه کنم
***
آفتاب را در فراسوهای افق پنداشته بودم
به جز عزیمت نابهنگامم گزیری نبود
چنین انگاشته بودم

ایدا فسخ عزیمت جاودانه بود
***
میان آفتاب های همیشه
زیبائی تو
لنگری ست -
نگاهت شکست ستمگری ست -
و چشمانت با من گفتند
که فردا
روز دیگری ست

بهـمن
22nd August 2011, 11:35 AM
تکرار

جنگل اینه ها به هم درشکست
و رسولانی خسته بر این پهنه نومید فرود آمدند
که کتاب رسالت شان
جز سیاهه آن نام ها نبود
که شهادت را
در سرگذشت خویش
مکرر کرده بودند
***
با دستان سوخته
غبار از چهره خورشید سترده بودند
تا رخساره جلادان خود را در اینه های خاطره باز شناسند
تا در یابند که جلادان ایشان، همه آن پای در زنجیرانند
که قیام در خون تپیده اینان
چنان چون سرودی در چشم انداز آزادی آنان رسته بود، -
هم آن پای در زنجیرانند که، اینک!
بنگرید
تا چه گونه
بی ایمان و بی سرود
زندان خود و اینان را دوستاقبانی می کنند،

بنگرید!
بنگرید!
***
جنگل اینه ها به هم درشکست
و رسولانی خسته بر گستره تاریک فرود آمدند
که فریاد درد ایشان
به هنگامی که شکنجه بر قالبشان پوست می درید
چنین بود:
« - کتاب رسالت ما محبت است و زیبائی ست
تا بلبل های بوسه بر شاخ ارغوان بسرایند

شور بختان را نیکفرجام
بردگان را آزاد و
نومیدان را امیدوار خواسته ایم
تا تبار یزدانی انسان
سلطنت جاویدانش را
در قلمرو خاک
باز یابد

کتاب رسالت ما محبت است و زیبائی ست
تا زهدان خاک
از تخمه کین
بار نبندد »
***
جنگل آئینه فرو ریخت
و رسولان خسته به تبار شهیدان پیوستند،
و شاعران به تبار شهیدان پیوستند
چونان کبوتران آزاد پروازی که به دست غلامان ذبح می شوند
تا سفره اربابان را رنگین کنند
و بدین گونه بود
که سرود و زیبائی
زمینی را که دیگر از آن انسان نیست
بدرود کرد

گوری ماند و نوحه ئی
و انسان
جاودانه پا دربند
به زندان بندگی اندر
بماند

بهـمن
22nd August 2011, 11:35 AM
سرودی برای سپاس و پرستش

بوسه های تو
گنجشککان پر گوی باغند
و پستان هایت کندوی کوهستان هاست
و تنت
رازی ست جاودانه
که در خلوتی عظیم
با منش در میان می گذارند

تن تو آهنگی ست
و تن من کلمه ئی ست که در آن می نشیند
تا نغمه ئی در وجود اید :
سرودی که تداوم را می تپد

در نگاهت همه مهربانی هاست :
قاصدی که زندگی را خبر می دهد
و در سکوتت همه صداها :
فریادی که بودن را تجربه می کند

بهـمن
22nd August 2011, 11:36 AM
ایدا در اینه

لبانت
به ظرافت شعر
شهوانی ترین بوسه ها را به شرمی چنان مبدل می کند
که جاندار غار نشین از آن سود می جوید
تا به صورت انسان دراید

و گونه هایت
با دو شیار مّورب
که غرور ترا هدایت می کنند و
سرنوشت مرا
که شب را تحمل کرده ام
بی آن که به انتظار صبح
مسلح بوده باشم،
و بکارتی سر بلند را
از روسپیخانه های داد و ستد
سر به مهر باز آورده م

هرگز کسی این گونه فجیع به کشتن خود برنخاست
که من به زندگی نشستم!

و چشمانت راز آتش است

و عشقت پیروزی آدمی ست
هنگامی که به جنگ تقدیر می شتابد

و آغوشت
اندک جائی برای زیستن
اندک جائی برای مردن
و گریز از شهر
که به هزار انگشت
به وقاحت
پاکی آسمان را متهم می کند
کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود
و انسان با نخستین درد

در من زندانی ستمگری بود
که به آواز زنجیرش خو نمی کرد -
من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

توفان ها
در رقص عظیم تو
به شکوهمندی
نی لبکی می نوازند،
و ترانه رگ هایت
آفتاب همیشه را طالع می کند

بگذار چنان از خواب بر ایم
که کوچه های شهر
حضور مرا دریابند
دستانت آشتی است
ودوستانی که یاری می دهند
تا دشمنی
از یاد برده شود
پیشانیت ایینه ای بلند است
تابناک و بلند،
که خواهران هفتگانه در آن می نگرند
تا به زیبایی خویش دست یابند

دو پرنده بی طاقت در سینه ات آوازمی خوانند
تابستان از کدامین راه فرا خواهد رسید
تا عطش
آب ها را گوارا تر کند؟

تا در آیینه پدیدار آئی
عمری دراز در آن نگریستم
من برکه ها ودریا ها را گریستم
ای پری وار درقالب آدمی
که پیکرت جزدر خلواره ناراستی نمی سوزد!
حضورت بهشتی است
که گریز از جهنم را توجیه می کند،
دریائی که مرا در خود غرق می کند
تا از همه گناهان ودروغ
شسته شوم
وسپیده دم با دستهایت بیدارمی شود

بهـمن
22nd August 2011, 11:36 AM
پایتخت عطش

(1)

آفتاب آتش بی دریغ است
و رویای آبشاران
در مرز هر نگاه

بر در گاه هر ثقبه
سایه ها
روسبیان آرامشند. پیجوی آن سایه بزرگم من که عطش خشکدشت را باطل می کند
***
چه پگاه و چه پسین،
اینجا نیمروز
مظهرهست است:
آتش سوزنده را رنگی و اعتباری نیست
دروازه امکان بر باران بسته است
شن از حرمت رود و بستر شنپوش خشکرود از وحشت هرگز سخن می گوید
بوته گز به عبث سایه ئی در خلوت خویش می جوید
***
ای شب تشنه! خدا کجاست؟
تو
روزی دگر گونه ای
به رنگ دگر
که با تو
در آفرینش تو
بیدادی رفته است:
تو زنگی زمانی
*****
(2)

کنار تو را ترک گفته ام
و زیر آسمان نگونسار که از جنبش هر پرنده تهی است و
هلالی کدر چونان مرده ماهی سیمگونه
فلسی بر سطح موجش می گذرد
به باز جست تو برخواستم
تا در پایتخت عطش
در جلوه ئی دیگر
بازت یابم
ای آب روشن!
ترا با معیار عطش می سنجم
***
در این سرا بچه
ایا
زورق تشنگی است
آنچه مرا به سوی شما می راند.
یا خود
زمزمه شماست
ومن نه به خود می روم
که زمزمه شما
به جانب خویشم می خواند؟
نخل من ای واحه من!
در پناه شما چشمه سار خنکی هست
که خاطره اش عریانم می کند

بهـمن
22nd August 2011, 11:36 AM
سخنی نیست

چه بگویم؟ سخنی نیست

می وزد از سر امید، نسیمی؛
لیک تا زمزمه ای ساز کند
در همه خلوت صحرا
به رهش
نارونی نیست
چه بگویم؟ سخنی نیست
***
پشت درهای فرو بسته
شب از دشنه و دشمن پر
به کنج اندیشی
خاموش
نشسته ست
بام ها
زیرفشار شب
کج،
کوچه
از آمدو رفت شب بد چشم سمج
خسته ست
***
چه بگویم ؟ سخنی نیست

در همه خلوت این شهر،آوا
جز زموشی که دراند کفنی
نیست
وندر این ظلمت جا
جزسیا نوحه شو مرده زنی
نیست

ورنسیمی جنبد
به رهش نجوا را
نارونی نیست
چه بگویم؟
سخنی نیست...

بهـمن
22nd August 2011, 11:36 AM
مرگ ‚ من را

اینک موج سنگین گذرزمان است که در من می گذرد
اینک موج سنگین زمان است که چون جوبار آهن در من می گذرد
اینک موج سنگین زمان است که چو نان دریائی از پولاد و سنگ در من می گذرد
***
در گذر گاه نسیم سرودی دیگرگونه آغاز کرده ام
در گذرگاه باران سرودی دیگرگونه آغاز کرده ام
در گذر گاه سایه سرودی دیگرگونه آغاز کرده ام

نیلوفر و باران در تو بود
خنجر و فریادی در من
فواره و رؤیا در تو بود
تالاب و سیاهی در من

در گذرگاهت سرودی دگر گونه آغاز کردم
***
من برگ را سرودی کردم
سر سبز تر ز بیشه

من موج را سرودی کردم
پرنبض تر ز انسان

من عشق را سرودی کردم
پر طبل تر زمرگ

سر سبز تر ز جنگل
من برگ را سرودی کردم

پرتپش تر از دل دریا
من موج را سرودی کردم

پر طبل تر از حیات
من مرگ را
سرودی کردم

بهـمن
22nd August 2011, 11:37 AM
وصل

(1)
در برابر بی کرانی سکن
جنبش کوچک گلبرگ
به پروانه ئی ماننده بود

زمان با گام شتابناک بر خواست
و در سرگردانی
یله شد
در باغستان خشک
معجزه وصل
بهاری کرد

سراب عطشان
برکه ئی صافی شد
و گنجشکان دست آموز بوسه
شادی را
در خشکسار باغ
به رقص در آوردند
(2)
اینک چشمی بی دریغ
که فانوس را اشکش
شور بختی مردمی را که تنها بودم وتاریک
لبخند می زند

آنک منم که سرگردانی هایم را همه
تا بدین قله جل جتا
پیموده ام
آنک منم
میخ صلیب از کف دستان به دندان برکنده

آنک منم
پا بر صلیب باژگون نهاده
با قامتی به بلندی فریاد
(3)
در سرزمین حسرت معجزهای فرود آ مد
[ واین خود معجزه ئی دیگر گونه بود ]

فریاد کردم،:
«- ای مسافر!
با من از زنجیریان بخت که چنان سهمنک دوست می داشتم
این مایه ستیزه چرا رفت؟
با ایشان چه می باید کرد؟»

«- بر ایشان مگیر!»

چنین گفت و چنین کردم

لایه تیره فرو نشست
آبگیر کدر
صافی شد
و سنگریزه های زمزمه
در ژرفای زلال
درخشید

دندانهای خشم
به لبخندی
زیبا شد

رنج دیرینه
همه کینه هایش را
خندید

پای آبله در چمنزار آفتاب
فرود آمد
بی آنکه از شب نا آشتی
داغ سیاهی بر جگر نهاده باشم
(4)
نه!
هرگز شب را باور نکردم
چرا که
در فراسوهای دهلیزش
به امید دریچه ئی
دل بسته بودم
(5)
شکوهی در جانم تنوره می کشد
گوئی از پاک ترین هوای کوهستان
لبالب
قدحی در کشیده ام

در فرصت میان ستاره ها
شلنگ انداز
رقصی میکنم-
دیوانه
به تماشای من بیا!

بهـمن
22nd August 2011, 11:37 AM
ققنوس در باران



سفر

خدای را
مسجد من کجاست
ای ناخدای من؟
در کدامین جزیره آن آبگه ایمن است
که راهش
از هفت دریای بی زنهار
می گذرد؟
***
از تنگابی پیچاپیچ گذشتیم
- با نخستین شام سفر -
که مزرعه سبز آبگینه بود.

و با کاهش شب
- که پنداری
در تنگه سنگی
جای خوش تر داشت -
به در یائی مرده درآمدیم
- با آسمان سربی ِ کوتاهش -
که موج و باد را
به سکونی جاودانه مسخ کرده بود.
و آفتابی رطوبت زده
- که در فراخی ِ بی تصمیمی خویش
سر گردانی می کشید،
و در تردید ِ میان فرو نشستن یا بر خاستن
به ولنگاری
یله بود-.
***
ما به سختی در هوای کندیده طاعونی ‎‏َدم می زدیم و
عرق ریزان
در تلاشی نو میدانه
پارو می کشیدم
بر پهنه خاموش ِ دریائی پوسیده
که سراسر
پوشیده ز اجسادی ست که چشمان ایشان
هنوز
از وحشت توفان بزرگ
بر گشاده است
و از آتش خشمی که به هر جنبنده
در نگاه ایشان است
نیزه های شکن شکن تندر
جستن می کند.
***
و تنگاب ها
و دریاها.
تنگاب ها
و دریاهای دیگر...
***
آنگاه به دریائی جوشان در آمدیم،
با گرداب های هول
وخرسنگ های تفته
که خیزاب ها
بر آن
می جوشید.

((-اینک دریای ابرهاست...

اگر عشق نیست
هرگز هیچ آدمیزاده را
تاب سفری اینچن
نیست!))
چنین گفتی
با لبانی که مدام
پنداری
نام گلی
تکرار می کنند.

و از آن هنگام که سفر را لنگر بر گرفتیم
اینک کلام تو بود از لبانی
که تکرار بهار و باغ است.

و کلام تو در جان من نشست
و من آ ن را
حرف
به حرف
باز گفتم.
کلماتی که عطر دهان تو را داشت.

و در آن دوزخ
- که آب گندیده
دود کنان
بر تابه های تفته ی سنگ
می سوخت ـ
رطوبت دهانت را
از هر یکان ِ حرف
چشیدم.

و تو به چربدستی
کشتی را
بر دریای دمه خیز ِ جوشان
می گذراندی.
و کشتی
با سنگینی سیــّالش
با غـّژا غـّژ ِ د گل های بلند
- که از بار غرور بادبان ها
پست می شد -
در گذار ِاز دیوارهای ِ پوک ِ پیچان
به کابوسی می مانست
که در تبی سنگین
می گذرد.
***
امـّا
چندان که روز بی آفتاب
به زردی نشست،
از پس تنگابی کوتاه
راه
به دریایی دیگر بردیم
که پاکی
گفتی
زنگیان
غم غربت را در کاسه مرجانی آن گریسته اند و
من اندوه ایشان را و
تو اندوه مرا
***
و مسجد من
در جزیره ئی ست
هم از این دریا.
اما کدامین جزیره، کدامین جزیره،نوح من ای ناخدای من؟
تو خود ایا جست و جوی جزیره را
از فراز کشتی
کبوتری پرواز می دهی؟
یا به گونه ای دیگر؟ به راهی دیگر؟
- که در این دریا بار
همه چیزی
به صداقت
از آب تا مهتاب گسترده است
و نقره کدر فلس ماهیان
در آب
ماهی دیگریست
در آسمانی
باژ گونه -.
***
در گستره خلوتی ابدی
در جزیره بکری فرود آمدیم.
گفتی
((- اینت سفر، که با مقصود فرجامید:
سختینه ئی ته سرانجامی خوش!))
و به سجده
من
پیشانی بر خاک نهادم.
***
خدای را
نا خدای من!
مسجد من کجاست؟
در کدامین دریا
کدامین جزیره؟-
آن جا که من از خویش برفتم تا در پای تو سجده کنم
و مذهبی عتیق را
- چونان مومیائی شده ئی از فراسوهای قرون -
به ورود گونه ئی
جان بخشم.

مسجد من کجاست؟

با دستهای عاشقت
آن جا
مرا
مزاری بنا کن!

بهـمن
22nd August 2011, 11:37 AM
شبانه ( سه سرود برای آفتاب )

اعترافی طولانیست شب اعترافی طولانیست
فریادی برای رهائیست شب فریادی برای رهائیست
و فریادی برای بند.

شب
اعترافی طولانیست.
***
اگر نخستین شب زندان است
یا شام واپسین
- تا آفتاب دیگررا
در چهار راه ها فرایاد آری
یا خود به حلقه دارش از خاطر
ببری-،
فریادی بی انتهاست شب فریادی بی انتهاست
فریادی از نوامیدی فریادی از امید،
فریادی برای رهائیست شب فریادی برای بند.

شب فریادی طولانیست.

بهـمن
22nd August 2011, 11:37 AM
چلچلی

من آن مفهوم مجــّرد را جسته ام.

پای در پای آفتابی بی مصرف
که پیمانه می کنم
با پیمانه روزهای خویش که به چوبین کاسه ی جذامیان ماننده است.
من آن مفهوم مجــّرد را می جویم.
پیمانه ها به چهل رسید و آن نیز برگذشت.
افسانه های سرگردانیت
- ای قلب در به در! -
به پایان خویش نزدیک میشود.

بیهوده مرگ
به تهدید
چشم می دراند.
ما به حقیقت ساعت ها
شهادت نداده ایم
جز به گونه این رنجها
که از عشق های رنگین آدمیان
به نصیب برده ایم
چونان خاطره ئی هر یک
در میان نهاده
از نیش خنجری
با درختی.
***
با این همه از یاد مبر
که ما
- من وتو -
انسان را
رعایت کرده ایم.
***
درباران وبه شب
به زیر دو گوش ما
در فاصله ئی کوتاه از بسترهای عفاف ما
روسبیان
به اعلام حضور خویش
آهنگ های قدیمی را
با سوت
میزنند.
(در برابر کدامین حادثه
ایا
انسان را
دیده ای
با عرق شرم
بر جبینش؟)
***
آنگاه که خوشتراش ترین تن ها را به سکه سیمی
توان خرید،
مرا
- دریغا دریغ -
هنگامی که به کیمیای عشق
احساس نیاز
می افتد
همه آن دم است .
همه آن دم است .
***
قلبم را در مجری ِ کهنه ئی
پنهان می کنم
در اتاقی که دریچه ئیش
نیست.
از مهتابی
به کوچه تاریک
خم می شوم
وبه جای همه نومیدان
میگریم.

آه
من
حرام شده ام!
***
با این همه - ای قلب در به در!-
از یاد مبر
که ما
- من وتو -
عشق را رعایت کرده ایم،
از یاد مبر
که ما
- من و تو -
انسان را
رعایت کرده ایم،
خود اگر شاهکار خدابود
یا نبود

بهـمن
22nd August 2011, 11:37 AM
مرگ ناصری

با آوازی یکدست،
یکدست
دنباله چوبین بار
در قفایش
خطّی سنگین و مرتعش
بر خاک می کشید.

((-تاج خاری برسرش بگذارید!))
و آواز ِ دراز ِ دنباله بار
در هذیان ِ دردش
یکدست
رشته ئی آتشین
می رشت.

((- شتاب کن ناصری، شتاب کن!))

از رحمی که در جان خویش یافت
سبک شد
و چونان قوئی مغرور
در زلالی خویشتن نگریست

((- تازیانه اش بزنید!))

رشته چر مباف
فرود آمد.
و ریسمان ِ بی انتهای ِ سرخ
در طول ِ خویش
از گرهی بزرگ.
بر گذشت.

((- شتاب کن ناصری، شتاب کن!))
***
از صف غوغای تماشا ئیان
العازر
گام زنان راه خود را گرفت
دست ها
در پس ِ پشت
به هم در افکنده،
و جانش را ار آزار ِ گران ِ دینی گزنده
آزاد یافت:

((- مگر خود نمی خواست، ورنه میتوانست!))
***
آسمان کوتاه
به سنگینی
بر آواز ِ روی در خاموشی ِ رحم
فرو افتاد.
سوگواران، به خاکپشته بر شدند
و خورشید و ماه
به هم
بر آمد.

بهـمن
22nd August 2011, 11:38 AM
که زندان مرا باور مباد ...

که زندان مرا بارو مباد
جز پوستی که بر استخوانم.

باروئی آری،
اما
گرد بر گرد جهان
نه فرا گرد تنهائی جانم.

آه
آرزو! آرزو!
***
پیازینه پوستوار حصاری
که با خلوت خویش چون به خالی بنشینیم
هفت دربازه فراز اید
بر نیاز و تعلق جان.

فرو بسته باد و
فرو بسته تر،
و با هر در بازه
هفت قفل ِ آهنجوش ِگران!

آه
آرزو!آرزو

بهـمن
22nd August 2011, 11:38 AM
صبوحی

به پرواز
شک کرده بودم
به هنگامی که شانه هایم
از توان سنگین بال
خمیده بود،
و در پاکبازی معصومانه گرگ ومیش
شبکور گرسنه چشم حریص
بال می زد.
به پرواز شک کرده بودم من.
***
سحرگاهان
سحر شیری رنگی ِ نام بزرگ
در تجلی بود.

با مریمی که می شکفت گفتم«شوق دیدار خدایت هست؟»
بی که به پاسخ آوائی بر آورد
خسته گی باز زادن را
به خوابی سنگین
فروشد
همچنان
که تجلی ساحرانه نام بزرگ؛
و شک
بر شانه های خمیده ام
جای نشین ِ سنگینی ِ توانمند
بالی شد
که دیگر بارش
به پرواز
احساس نیازی
نبود

بهـمن
22nd August 2011, 11:38 AM
دشنه در دیس



شبانه

یلهِ
بر ناز کای ِ چمن
رها شده باشی
پا در خنکای ِ شوخ ِ چشمه ئی
و زنجره
زنجیر بلورین ِ صدایش را ببافد
در تجــّرد شب
واپسین وحشت جانت
نا آگاهی از سر نوشت ستار ه باشد،
غم سنگینت
تلخی ِ ساقه علفی که به دندان می فشری

همچون حبابی نا پایدار
تصویر ِ کامل ِ گنبد ِ آسمان باشی
و روئینه
به جادوئی که اسفندیار

مسیرِ سوزان ِ شهابی
خــّط رحیل به چشمت زند
و در ایمن تر کنج ِ گمانت
به خیال سست ِ یکی تلنگر
آبگینه عمرت
خاموش
در هم شکند

بهـمن
22nd August 2011, 11:39 AM
گفتی که باد مرده است

گفتی که:
« باد، مرده ست!
از جای بر نکنده یکی سقف راز پوش
بر آسیاب ِ خون،
نشکسته در به قلعه بیداد،
بر خاک نفکنیده یکی کاخ
باژگون.
مرده ست باد!»
گفتی:
« بر تیزه های کوه
با پیکرش،فروشده در خون،
افسرده است باد!»

تو بارها و بارها
با زندگیت
شرمساری
از مردگان کشیده ای.
این را،من
همچون تبی
ـ درست
همچون تبی که خون به رگم خشک می کند
احساس کرده ام.)

وقتی که بی امید وپریشان
گفتی:
«مرده ست باد!
بر تیزه های کوه
با پیکر کشیده به خونش
افسرده است باد!» ـ
آنان که سهم شان را از باد
با دوستا قبان معاوضه کردند
در دخمه های تسمه و زرد آب،
گفتند در جواب تو، با کبر دردشان:
« ـ زنده ست باد!
تازَنده است باد!
توفان آخرین را
در کار گاه ِ فکرت ِ رعد اندیش
ترسیم می کند،
کبر کثیف ِ کوه ِ غلط را
بر خاک افکنیدن
تعلیم می کند !»

(آنان
ایمانشان
ملاطی
از خون و پاره سنگ و عقاب است.)
***
گفتند:
«- باد زنده است،
بیدار ِ کار ِ خویش
هشیار ِ کار ِ خویش!»
گفتی:
«- نه ! مرده
باد!
زخمی عظیم مهلک
از کوه خورده
باد!»

تو بارها و بارها
با زندگیت شر مساری
از مردگان کشیده ای،
این را من
همچون تبی که خون به رگم خشک می کند
احساس کرده ام

بهـمن
22nd August 2011, 11:39 AM
فراقی

چه بی تابانه می خواهمت ای دوریت آزمون تلخ زنده به گوری!
چه بی تابانه تو را طلب می کنم!
بر پشت ِ سمندی
گویی
نو زین
که قرارش نیست.
و فاصله
تجربه یی بیهوده است.
بوی پیرهنت،
این جا
و اکنون. ـ

کوه ها در فاصله
سردند.
دست
در کوچه و بستر
حضور مانوس ِ دست تو را می جوید،
و به راه اندیشیدن
یأس را
رج می زند

بی نجوای ِ انگشتانت
فقط.-
و جهان از هر سلامی خالی است

بهـمن
22nd August 2011, 11:39 AM
سمیرمی

با ُسمضَربه رقصان اسبش می گذرد
از کوچه سر پوشیده
سواری،
بر َتسمه َبند ِ
قرابینش
برق ِ هر سکه
ستاره ئی
بالای خرمنی
در شب بی نسیم
در شب ایلاتی عشقی.
چار سوار از َ تـنگ در اومد

چار تفنگ بر دوش ِ شون.
دختر از مهتابی نظاره می کند
و از عبور ِ سوار خاطره ئی
همچون داغ خاموش ِ زخمی
چارتا مادیون پشت ِ مسجد
چار جنازه پشت ِ شون
با ُسمضَربه رقصان اسبش می گذرد
از کوچه سر پوشیده
سواری،
بر َتسمه َبند ِ
قرابینش
برق ِ هر سکه
ستاره ئی
بالای خرمنی
در شب بی نسیم
در شب ایلاتی عشقی.
چار سوار از َ تـنگ در اومد

چار تفنگ بر دوش ِ شون.
دختر از مهتابی نظاره می کند
و از عبور ِ سوار خاطره ئی
همچون داغ خاموش ِ زخمی
چارتا مادیون پشت ِ مسجد
چار جنازه پشت ِ شون

بهـمن
22nd August 2011, 11:39 AM
ترانه آبی

قیلوله ناگزیر
در طاق طاقی ِ حوضخانه،
تا سالها بعد
آبی را
مفهومی از وطن دهد.

امیر زاده ای تنها
با تکرار ِ چشمهای بادام ِ تلخش
در هزار آئینه شش گوش ِ کاشی.
لالای نجوا وار ِ فـّواره ای خرد
که بروقفه خواب آلوده اطلسی ها
می گذشت
تا سالها بعد
آبی را
مفهومی
ناآگاه
از وطن دهد.

امیر زاده ای تنها
با تکرار چشمهای بادام تلخش
در هزار آئینه شش گوش کاشی.

روز
بر نوک پنجه می گذشت
از نیزه های سوزان نقره
به کج ترین سایه،
تا سالها بعد
تکـّرر آبی را
عاشقانه
مفهومی از وطن دهد
طاق طاقی های قیلوله
و نجوای خواب آلوده فــّواره ئی مردد
بر سکوت اطلسی های تشنه،
و تکرار ِ نا باورِ هزاران بادام ِتلخ
در هزار آئینه شش گوش کاشی
سالها بعد
سالها بعد
به نیمروزی گرم
ناگاه
خاطره دور دست ِ حوضخانه.
آه امیر زاده کاشی ها
با اشکهای آبیت

بهـمن
22nd August 2011, 11:39 AM
از منظر

در دل ِ مه
لنگان
زارعی شکسته می گذرد
پا در پای سگی
گامی گاه در پس او
گاه گامی در پیش.
وضوح و مه
در مرز ویرانی
در جدالند،
با تو در این لکه قانع آفتاب امــّا
مرا
پروای زمان نیست.

خسته
با کوله باری از یاد امــّا،
بی گوشه بامی بر سر
دیگر بار.
اما کنون بر چار راه ِزمان ایستاده ایم
و آنجا که بادها را اندیشه فریبی در سر نیست
به راهی که هر خروس ِ باد نمات اشارت می دهد
باور کن!
کوچه ما تـنگ نیست
شادمانه باش!
و شاهراه ما
از منظر ِ تمامی ِ آزادیها می گذرد

بهـمن
22nd August 2011, 11:39 AM
شبانه آخر

زیبا ترین تماشاست
وقتی
شبانه
بادها
از شش جهت به سوی تو می ایند،
و از شکوهمندی یاس انگیزش
پرواز ِشامگاهی ِدرناها را
پنداری
یکسر به سوی ماه است.
***
زنگار خورده باشد بی حاصل
هر چند
از دیر باز
آن چنگ تیز پاسخ ِ احساس
در قعر جان ِ تو، ـ
پرواز شامگاهی درناها
و باز گشت بادها
در گور خاطر تو
غباری
از سنگی می روبد،
چیزنهفته ئی ت می آموزد:
چیزی که ای بسا می دانسته ئی،
چیزی که
بی گمان
به زمانهای دور دست
می دانسته ئی

بهـمن
22nd August 2011, 11:39 AM
باغ اینه


بر سنگفرش

یاران ناشناخته ام
چون اختران سوخته
چندان به خاک تیره فرو ریختند سرد
که گفتی
دیگر، زمین، همیشه، شبی بی ستاره ماند.
***
آنگاه، من، که بودم
جغد سکوت لانه تاریک درد خویش،
چنگ زهم گسیخته زه را
یک سو نهادم
فانوس بر گرفته به معبر در آمدم
گشتم میان کوچه مردم
این بانگ بالبم شررافشان:

(( - آهای !
از پشت شیشه ها به خیابان نظر کنید!
خون را به سنگفرش ببینید! ...
این خون صبحگاه است گوئی به سنگفرش
کاینگونه می تپد دل خورشید
در قطره های آن ...))
***
بادی شتابناک گذر کرد
بر خفتگان خاک،
افکند آشیانه متروک زاغ را
از شاخه برهنه انجیر پیر باغ ...

(( - خورشید زنده است !
در این شب سیا [که سیاهی روسیا
تا قندرون کینه بخاید
از پای تا به سر همه جانش شده دهن،
آهنگ پر صلابت تپش قلب خورشید را
من
روشن تر،
پر خشم تر،
پر ضربه تر شنیده ام از پیش...

از پشت شیشه ها به خیابان نظر کنید!

از پشت شیشه ها
به خیابان نظر کنید !

از پشت شیشه ها به خیابان
نظر کنید ! ... ))

از پشت شیشه ها ...
***
نو برگ های خورشید
بر پیچک کنار در باغ کهنه رست .
فانوس های شوخ ستاره
آویخت بر رواق گذرگاه آفتاب ...
***
من بازگشتم از راه،
جانم همه امید
قلبم همه تپش .

چنگ ز هم گسیخته زه را
ره بستم
پای دریچه،
بنشستم
و زنغمه ئی
که خوانده ای پر شور
جام لبان سرد شهیدان کوچه را
با نوشخند فتح
شکستم :

(( - آهای !
این خون صبحگاه است گوئی به سنگفرش
کاینگونه می تپد دل خورشید
در قطره های آن ...

از پشت شیشه ها به خیابان نظر کنید

خون را به سنگفرش ببینید !

خون را به سنگفرش
بینید !

خون را
به سنگفرش ...))

بهـمن
22nd August 2011, 11:39 AM
کیفر

در این جا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب، در هر نقب چندین حجره، در هر
حجره چندین مرد در زنجیر ...

از این زنجیریان، یک تن، زنش را در تب تاریک بهتانی به ضرب
دشنه ئی کشته است .
از این مردان، یکی، در ظهر تابستان سوزان، نان فرزندان خود
را، بر سر برزن، به خون نان فروش
سخت دندان گرد آغشته است .
از اینان، چند کس، در خلوت یک روز باران ریز، بر راه ربا خواری
نشسته اند
کسانی، در سکوت کوچه، از دیوار کوتاهی به روی بام جسته اند
کسانی، نیم شب، در گورهای تازه، دندان طلای مردگان را
می شکسته اند.

من اما هیچ کس را در شبی تاریک و توفانی نکشته ام
من اما راه بر مرد ربا خواری نبسته ام
من اما نیمه های شب ز بامی بر سر بامی نجسته ام .
***
در این جا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب و در هر نقب چندین حجره، در هر
حجره چندین مرد در زنجیر ...

در این زنجیریان هستند مردانی که مردار زنان را دوست می دارند .
در این زنجیریان هستند مردانی که در رویایشان هر شب زنی در
وحشت مرگ از جگر بر می کشد فریاد .

من اما در زنان چیزی نمی یابم - گر آن همزاد را روزی نیابم ناگهان، خاموش -
من اما در دل کهسار رویاهای خود، جز انعکاس سرد آهنگ صبور
این علف های بیابانی که میرویند و می پوسند
و می خشکند و می ریزند، با چیزی ندارم گوش .
مرا گر خود نبود این بند، شاید بامدادی همچو یادی دور و لغزان،
می گذشتم از تراز خاک سرد پست ...

جرم این است !
جرم این است !

بهـمن
22nd August 2011, 11:40 AM
ماهی

من فکر می کنم
هرگز نبوده قلب من
این گونه
گرم و سرخ:

احساس می کنم
در بدترین دقایق این شام مرگزای
چندین هزار چشمه خورشید
در دلم
می جوشد از یقین؛
احساس می کنم
در هر کنار و گوشه این شوره زار یاس
چندین هزار جنگل شاداب
ناگهان
می روید از زمین.
***
آه ای یقین گمشده، ای ماهی گریز
در برکه های اینه لغزیده تو به تو!
من آبگیر صافیم، اینک! به سحر عشق؛
از برکه های اینه راهی به من بجو!
***
من فکر می کنم
هرگز نبوده
دست من
این سان بزرگ و شاد:
احساس می کنم
در چشم من
به آبشر اشک سرخگون
خورشید بی غروب سرودی کشد نفس؛

احساس می کنم
در هر رگم
به تپش قلب من
کنون
بیدار باش قافله ئی می زند جرس.
***
آمد شبی برهنه ام از در
چو روح آب
در سینه اش دو ماهی و در دستش اینه
گیسوی خیس او خزه بو، چون خزه به هم.

من بانگ بر کشیدم از آستان یاس:
(( - آه ای یقین یافته، بازت نمی نهم! ))

بهـمن
22nd August 2011, 11:40 AM
طرح

شب با گلوی خونین
خوانده ست
دیر گاه.

دریا نشسته سرد.
یک شاخه
در سیاهی جنگل
به سوی نور
فریاد می کشد.

بهـمن
22nd August 2011, 11:42 AM
ارابه ها

ارابه هائی از آن سوی جهان آمده اند
بی غوغای آهن ها
که گوش های زمان ما را انباشته است .

ارابه هائی از آن سوی زمان آمده اند .
***
گرسنگان از جای بر نخواستند
چرا که از بار ارابه ها عطر نان گرم بر نمی خاست

برهنگان از جای بر نخاستند
چرا که از بار ارابه ها خش خش جامه هائی برنمی خاست

زندانیان از جای برنخاستند
چرا که محموله ارابه ها نه دار بود نه آزادی

مردگان از جای برنخاستند
چرا که امید نمی رفت تا فرشتگانی رانندگان ارابه ها باشند .
***
ارابه هائی از آن سوی زمان آمده اند
بی غوغای آهن ها
که گوش های زمان ما را انباشته است .

ارابه هائی از آن سوی زمان آمده اند
بی که امیدی با خود آورده باشند

بهـمن
22nd August 2011, 11:42 AM
دو شبح

ریشه در خاک
ریشه در آب
ریشه در فریاد
***
شب از ارواح سکوت سرشار است .
و دست هائی که ارواح را می رانند
و دست هائی که ارواح را به دور، به دور دست، می تارانند .
***
- دو شبح در ظلمات
تا مرزهای خستگی رقصیده اند .

- ما رقصیده ایم .
ما تا مرزهای خستگی رقصیده ایم .

- دو شبح در ظلمات
در رقصی جادوئی، خستگی ها را باز نموده اند .

- ما رقصیده ایم
ما خستگی ها را باز نموده ایم .
***
شب از ارواح سکوت سرشار است
ریشه از فریاد
و
رقص ها از خستگی .

بهـمن
22nd August 2011, 11:42 AM
اصرار

خسته
شکسته و
دلبسته
من هستم
من هستم
من هستم
***
از این فریاد
تا آن فریاد
سکوتی نشسته است.

لب بسته
در دره های سکوت
سرگردانم.

من میدانم
من میدانم
من میدانم
***
جنبش شاخه ئی از جنگلی خبر می دهد
و رقص لرزان شمعی ناتوان
از سنگینی پا بر جای هزاران جار خاموش.

در خاموشی نشسته ام
خسته ام
درهم شکسته ام
من دلبسته ام.

بهـمن
22nd August 2011, 11:42 AM
از نفرتی لبریز

ما نوشتیم و گریستیم
ما خنده کنان به رقص بر خاستیم
ما نعره زنان از سر جان گذشتیم ...

کسی را پروای ما نبود.
در دور دست مردی را به دار آویختند :
کسی به تماشا سر برنداشت

ما نشستیم و گریستیم
ما با فریادی
از قالب خود بر آمدیم

بهـمن
22nd August 2011, 11:42 AM
فریاد و دیگر هیچ

فریادی و دیگر هیچ .
چرا که امید آنچنان توانا نیست
که پا سر یاس بتواند نهاد.
***
بر بستر سبزه ها خفته ایم
با یقین سنگ
بر بستر سبزه ها با عشق پیوند نهاده ایم
و با امیدی بی شکست
از بستر سبزه ها
با عشقی به یقین سنگ برخاسته ایم
***
اما یاس آنچنان تواناست
که بسترها و سنگ ها زمزمه ئی بیش نیست !
فریادی
و دیگر
هیچ !

بهـمن
22nd August 2011, 11:42 AM
شبانه -1

شب، تار
شب، بیدار
شب، سرشار است.
زیباتر شبی برای مردن.

آسمان را بگو از الماس ستارگانش خنجری به من دهد.
***
شب، سراسر شب، یک سر
ازحماسه دریای بهانه جو
بیخواب مانده است.

دریای خالی
دریای بی نوا ...
***
جنگل سالخورده به سنگینی نفسی کشید و جنبشی کرد
و مرغی که از کرانه ماسه پوشیده پر کشیده بود
غریو کشان به تالاب تیره گون در نشست.
تالاب تاریک
سبک از خواب بر آمد
و با لالای بی سکون دریای بیهوده
باز
به خوابی بی رؤیا فرو شد...
***
جنگل با ناله و حماسه بیگانه است
و زخم تر را
با لعاب سبز خزه
فرو می پوشد.

حماسه دریا
از وحشت سکون و سکوت است.
***
شب تار است
شب بیمار ست
از غریو دریای وحشت زده بیدار است
شب از سایه ها و غریو دریا سر شار است،
زیبا تر شبی برای دوست داشتن.

با چشمان تو
مرا
به الماس ستاره های نیازی نیست،
با آسمان
بگو

بهـمن
22nd August 2011, 11:43 AM
باران

آنگاه بانوی پر غرور عشق خود را دیدم
در آستانه پر نیلوفر،
که به آسمان بارانی می اندیشید

و آنگاه بانوی پر غرور عشق خود را دیدم
در آستانه پر نیلوفر باران،
که پیرهنش دستخوش بادی شوخ بود

و آنگاه بانوی پر غرور باران را
در آستانه نیلوفرها،
که از سفر دشوار آسمان باز می آمد.

بهـمن
22nd August 2011, 11:43 AM
لوح گور

نه در رفتن حرکت بود
نه درماندن سکونی.

شاخه ها را از ریشه جدایی نبود
و باد سخن چین
با برگ ها رازی چنان نگفت
که بشاید.

دوشیزه عشق من
مادری بیگانه است
و ستاره پر شتاب
در گذرگاهی مایوس
بر مداری جاودانه می گردد.

بهـمن
22nd August 2011, 11:44 AM
باغ ایینه

چراغی به دستم، چراغی در برابرم:
من به جنگ سیاهی می روم.

گهواره های خستگی
از کشاکش رفت و آمدها
باز ایستاده اند،
و خورشیدی از اعماق
کهکشان های خاکستر شده را
روشن می کند.
***
فریادهای عاصی آذرخش -
هنگامی که تگرگ
در بطن بی قرار ابر
نطفه می بندد.
و درد خاموش وار تک -
هنگامی که غوره خرد
در انتهای شاخسار طولانی پیچ پیچ جوانه می زند.
فریاد من همه گریز از درد بود
چرا که من، در وحشت انگیز ترین شبها، آفتاب را به دعائی
نومیدوار طلب می کرده ام.
***
تو از خورشید ها آمده ای، از سپیده دم ها آمده ای
تو از اینه ها و ابریشم ها آمده ای.
***
در خلئی که نه خدا بود و نه آتش
نگاه و اعتماد ترا به دعائی نومیدوار طلب کرده بودم.
جریانی جدی
در فاصله دو مرگ
در تهی میان دو تنهائی -
[ نگاه و اعتماد تو، بدینگونه است!]
***
شادی تو بی رحم است و بزرگوار،
نفست در دست های خالی من ترانه و سبزی است

من برمی خیزم!

چراغی در دست
چراغی در دلم.
زنگار روحم را صیقل می زنم
اینه ئی برابر اینه ات می گذارم
تا از تو
ابدیتی بسازم.

بهـمن
22nd August 2011, 11:44 AM
از شهر سرد

صحرا آماده روشن بود
و شب، از سماجت و اصرار خویش دست می کشید

من خود، گرده های دشت را بر ارابه ئی توفانی در نور دیدم:
این نگاه سیاه آزرمند آنان بود - تنها، تنها - که از روشنائی صحرا
جلوه گرفت
و در آن هنگام که خورشید، عبوس و شکسته دل از دشت می گذشت،
آسمان ناگزیر را به ظلمتی جاودانه نفرین کرد.

بادی خشمناک، دو لنگه در را بر هم کوفت
و زنی در انتظار شوی خویش، هراسان از جا برخاست.
چراغ، از نفس بوینک باد فرو مرد
و زن، شرب سیاهی بر گیسوان پریش خویش افکند.

ما دیگر به جانب شهر تاریک باز نمی گردیم
و من همه جهان را در پیراهن روشن تو خلاصه می کنم.
***
سپیده دمان را دیدم که بر گرده اسبی سرکش، بر دروازه افق به انتظار
ایستاده بود
و آنگاه، سپیده دمان را دیدم که، نالان و نفس گرفته، از مردمی که
دیگر هوای سخن گفتن به سر نداشتند،
دیاری نا آشنا را راه می پرسید.
و در آن هنگام، با خشمی پر خروش به جانب شهر آشنا نگریست
و سرزمین آنان را، به پستی و تاریکی جاودانه دشنام گفت.

پدران از گورستان باز گشتند
و زنان، گرسنه بر بوریاها خفته بودند.
کبوتری از برج کهنه به آسمان ناپیدا پر کشید
و مردی، جنازه کودکی مرده زاد را بر درگاه تاریک نهاد.

ما دیگر به جانب شهر سرد باز نمی گردیم
و من، همه جهان را در پیراهن گرم تو خلاصه می کنم.
***
خنده ها، چون قصیل خشکیده، خش خش مرگ آور دارند.
سربازان مست در کوچه های بن بست عربده می کشند
و قحبه ئی از قعر شب با صدای بیمارش آوازی ماتمی می خواند.

علف های تلخ در مزارع گندیده خواهد رست
و باران های زهر به کاریزهای ویران خواهد ریخت
مرا لحظه ئی تنها مگذار،
مرا از زره نوازشت روئین تن کن:
من به ظلمت گردن نمی نهم
همه جهان را در پیراهن کوچک روشنت خلاصه کرده ام و دیگر
به جانب آنان باز نمی گردم

بهـمن
22nd August 2011, 11:49 AM
ایدا، درخت خنجر و خاطره



غزلی در نتوانستن

دستهای گرم تو
کودکان توامان آغوش خویش
سخن ها می توانم گفت
غم نان اگر بگذارد.
نغمه در نغمه درافکنده
ای مسیح مادر، ای خورشید!
از مهربانی بی دریغ جانت
با چنگ تمامی ناپذیر تو سرودها می توانم کرد
غم نان اگر بگذارد.
***
رنگ ها در رنگ ها دویده،
ای مسیح مادر ، ای خورشید!
از مهربانی بی دریغ جانت
با چنگ تمامی نا پذیر تو سرودها می توانم کرد
غم نان اگر بگذارد.
***
چشمه ساری در دل و
آبشاری در کف،
آفتابی در نگاه و
فرشته ای در پیراهن
از انسانی که توئی
قصه ها می توانم کرد
غم نان اگر بگذارد.

بهـمن
22nd August 2011, 11:49 AM
از مرگ ‚ من سخن گفتم

چندان که هیاهوی سبز بهاری دیگر
از فرا سوی هفته ها به گوش آمد،
با برف کهنه
که می رفت
از مرگ
من
سخن گفتم.
و چندان که قافله در رسید و بار افکند
و به هر کجا
بر دشت
از گیلاس بنان
آتشی عطر افشان بر افروخت،
با آتشدان باغ
از مرگ
من
سخن گفتم.
***
غبار آلود و خسته
از راه دراز خویش
تابستان پیر
چون فراز آمد
در سایه گاه دیوار
به سنگینی
یله داد
و کودکان
شادی کنان
گرد بر گردش ایستادند
تا به رسم دیرین
خورجین کهنه را
گره بگشاید
و جیب دامن ایشان را همه
از گوجه سبز و
سیب سرخ و
گردوی تازه بیا کند.
پس
من مرگ خویشتن را رازی کردم و
او را
محرم رازی؛
و با او
از مرگ
من
سخن گفتم.

و با پیچک
که بهار خواب هر خانه را
استادانه
تجیری کرده بود،
و با عطش
که چهره هر آبشار کوچک
از آن
با چاه
سخن گفتم،

و با ماهیان خرد کاریز
که گفت و شنود جاودانه شان را
آوازی نیست،

و با زنبور زرینی
که جنگل را به تاراج می برد
و عسلفروش پیر را
می پنداشت
که باز گشت او را
انتظاری می کشید.

و از آ ن با برگ آخرین سخن گفتم
که پنجه خشکش
نو امیدانه
دستاویزی می جست
در فضائی
که بی رحمانه
تهی بود.
***
و چندان که خش خش سپید زمستانی دیگر
از فرا سوی هفته های نزدیک
به گوش آمد
و سمور و قمری
آسیه سر
از لانه و آشیانه خویش
سر کشیدند،
با آخرین پروانه باغ
از مرگ
من
سخن گفتم.
***
من مرگ خوشتن را
با فصلها در میان نهاده ام و
با فصلی که در می گذشت؛
من مرگ خویشتن را
با برفها در میان نهادم و
با برفی که می نشست؛

با پرنده ها و
با هر پرنده که در برف
در جست و جوی
چینه ئی بود.

با کاریز
و با ماهیان خاموشی.
من مرگ خویشتن را با دیواری در میان نهادم
که صدای مرا
به جانب من
باز پس نمی فرستاد.
چرا که می بایست
تا مرگ خویشتن را
من
نیز
از خود نهان کنم

بهـمن
22nd August 2011, 11:49 AM
شکاف

جادوی تراشی چربدستانه
خاطره پا در گریز عشقی کامیاب را
که کجا بود و چه وقت،
به بودن و ماندن
اصرار می کند:
بر آبگینه این جام فاخر
که در آن
ماهی سرخ
به فراغت
گامهای فرصت کوتاهش را
نان چون جرعه زهری کشتیار
نشخوار
می کند.
***
از پنجره
من
در بهار می نگرم
که عروس سبز را
از طلسم خواب چوبینش
بیدار می کند.

من و جام خاطره را،و بهار را
و ماهی سرخ را
که چونان « نقطه پایانی » رنگین و ’مذ ّ هب
فرجام بی حصل تبار تزئینی خود را
اصرار می کند.

بهـمن
22nd August 2011, 11:49 AM
از قفس

در مرز نگاه من
از هرسو
دیوارها
بلند،
دیوارها
بلند،
چون نومیدی
بلندند.
ایا درون هر دیوار
سعادتی هست
وسعادتمندی
و حسادتی؟-
که چشم اندازها
از این گونه مشبکند
و دیوارها ونگاه
در دور دست های نومیدی
دیدار می کنند،
و آسمان
زندانی است
از بلور؟

بهـمن
22nd August 2011, 11:50 AM
شبانه 2

دوستش می دارم
چرا که می شناسمش،
به دو ستی و یگانگی.
- شهر
همه بیگانگی و عداوت است.-
هنگامی که دستان مهربانش را به دست می گیرم
تنهائی غم انگیزش را در می یابم.
اندوهش غروبی دلگیر است
در غربت و تنهایی.
همچنان که شادیش
طلوع همه آفتاب هاست
و صبحانه
و نان گرم،
و پنجره ئی
که صبحگا هان
به هوای پاک
گشوده می شود،
وطراوت شمعدانی ها
در پاشویه حوض.
***
چشمه ئی،
پروانه ئی، وگلی کوچک
از شادی
سر شارش می کند
و یاس معصو مانه
از اندوهی
گران بارش:
این که بامداد او، دیری است
تا شعری نسروده است.

چندان که بگویم
«ـ امشب شعری خواهم نوشت»
با لبانی متبسم به خوابی آرام فرو میرود
چنان چون سنگی
که به دریاچه ئی
و بودا
که به نیروانا.

و در این هنگام
دخترکی خردسال را ماند
که عروسک محبوبش را
تنگ در آغوش گرفته باشد.
اگر بگویم که سعادت
حادثه ئی است بر اساس اشتباهی؛
اندوه سرا پایش رادر بر می گیرد
چنان چون دریاچه ئی
که سنگی را
ونیروانا
که بودا را.

چرا که سعادت را.
جز در قلمرو عشق باز نشناخته است
عشقی که
به جز تفاهمی آشکار
نیست.
بر چهره زندگانی من
که بر آن
هر شیار
از اندوهی جانکاه حکایتی می کند
ایدا!
لبخند آمرزشی است.
نخست
دیر زمانی در او نگریستم
چندان که،چون نظری از وی باز گرفتم
درپیرامون من
همه چیزی
به هیات او در آمده بود.
آنگاه دانستم که مرادیگر
از او گزیر نیست.

بهـمن
22nd August 2011, 11:50 AM
شبانه 3

دریغا دره سر سبز و گردوی پیر،
و سرود سر خوش رود
به هنگا می که ده
در دو جانب آب خنیاگر
به خواب شبانه فرو می شد
و خواهش گرم تن ها
گوش ها را به صدا های درون هر کلبه
نا محرم می کرد،
وغیرت مردی و شرم زنانه
گفت گوهای شبانه را
به نجوا های آرام
بدل می کرد

وپرندگان شب
به انعکاس چهچه خویش
جواب
می گفتند.-

دریغا مهتاب و
دریغا مه
که در چشم اندازما
کهسار جنگلپوش سر بلند را
در پرده شکی
میان بود و نبود
نهان می کرد.-

دریغا باران
که به شیطنت گوئی
دره را
ریز و تند
در نظر گاه ما
هاشور می زد.-
دریغا خلوت شب های به بیداری گذشته،
تا نزول سپیده دمان را
بر بستر دره به تماشا بنشینیم،
ومخمل شالیزار
چون خاطره ئی فراموش
که اندک اندک فریاد آند
رنگ هایش را به قهر و به آشتی
از شب بی حوصله
بازستاند.-

و دریغا بامداد
که چنین به حسرت
دره سبزرا وانهاد و
به شهر باز آمد؛

چرا که به عصری چنین بزرگ
سفر را
در سفره نان نیز، هم بدان دشواری بخ پیش می باید برد
که در قلمرو نام

بهـمن
22nd August 2011, 11:50 AM
مرگ را دیده ام من
در دیدا ری غمناک،من مرگ را به دست
سوده ام
من مرگ را زیسته ام،
با آوازی غمناک
غمناک،
و به عمری سخت دراز و سخت فرساینده
آه، بگذاریدم! بگذاریدم!
اگر مرگ
همه آن لحظه آشناست که ساعت سرخ
از تپش باز می ماند
و شمعی- که به رهگذار باد-
میان نبودن و بودن
درنگی نمی کند،-
خوشا آن دم که زن وار
با شاد ترین نیاز تنم به آغوشش کشم
تا قلب
به کاهلی از کار
باز ماند
و نگاه چشم
به خالی های جاودانه
بر دو خته
و تن
عاطل!

دردا
دردا که مرگ
نه مردن شمع و
نه بازماندن
ساعت است،
نه استراحت آغوش زنی
که در رجعت جاودانه
بازش یابی،

نه لیموی پر آبی که می مکی
تا آنچه به دور افکندنیاست
تفاله ای بیش
نباشد:
تجربه ئی است
غم انگیز
غم انگیز
به سال ها و به سال ها و به سال ها...
وقتی که گرداگرد ترا مردگانی زیبا فرا گرفته اند
یا محتضرانی آشنا
-که ترا بدنشان بسته اند
با زنجیرهای رسمی شناسنامه ها
و اوراق هویت
و کاغذهائی
که از بسیاری تمبرها و مهرها
و مرکبی که به خوردشان رفته است
سنگین شده اند،-

وقتی که به پیرامون تو
چانه ها
دمی از جنبش بعجز نمی ماند
بی آن که از تمامی صدا ها
یک صدا
آشنای تو باشد،-

وقتی که دردها
از حسادت های حقیر
بر نمی گذرد
و پرسش ها همه
در محور روده ها هست...

آری ،مرگ
انتظاری خوف انگیز است؛
انتظاری
که بی رحمانه به طول می انجامد
مسخی است دردناک
که مسیح را
شمشیر به کف می گذارد
در کوچه هائی شایعه،
تا به دفاع از عصمت مادر خویش
بر خیزید،

و بودا را
با فریاد های شوق و شور هلهله ها
تا به لباس مقدس سربازی در اید،
یا دیوژن را
با یقه شکسته و کفش برقی،
تا مجلس را به قدوم خویش مزین کند
در ضیافت شام اسکندر
***
من مرگ را زیسته ام
با آوازی غمناک
غمناک،
وبه عمری سخت دراز و سخت فرساینده

بهـمن
22nd August 2011, 11:50 AM
شبانه 10

رود
قصیده بامدادی را
در دلتای شب
مکرر می کند
و روز
از آخرین نفس شب پر انتظار
آغاز می شود
و- اینک- سپیده دمی که شعله چراغ مرا
در طاقچه بی رنگ می کند
تا مر غکان بومی رنک را
در بوته های قالی از سکوت خواب بر انگیزد،
پنداری آفتابی است
که به آشتی
در خون من طالع می شود
***
اینک محراب مذهبی جاودانی که در آن
عابد و معبود عبادت و معبد
جلوه یی یکسان دارند:
بنده پرستش خدای می کند
هم از آن گونه
که خدای
بنده را

همه برگ وبهار
در سر انگشتان تست
هوای گسترده
در نقره انگشتانت می سوزد
و زلالی چشمه ساران
از باران وخورشید سیر آ ب می شود
***
زیبا ترین حرفت را بگو
شکنجه پنهان سکوتت را آشکار کن
و هراس مدار از آن که بگویند
ترانه بیهودگی نیست
چرا که عشق
حرفی بیهوده نیست

حتی بگذارآفتاب نیز برنیاید
به خاطر فردای ما اگر
بر ماش منتی است؛
چرا که عشق،
خود فرداست
خود همیشه است
بیشترین عشق جهان را به سوی تو میاورم
از معبر فریادها و حماسه ها
چرا که هیچ چیز در کنار من
از تو عظیم تر نبوده است
که قلبت
چون پروانه یی
ظریف و کوچک وعاشق است

ای معشوقی که سرشار از زنانگی هستی
و به جنسیت خود غره ای
به خاطر عشقت!-
ای صبور! ای پرستار!
ای مومن!
پیروزی تو میوه حقیقت توست

رگبارها و برفها را
توفان و آفتاب آتش بیز را
به تحمل صبر
شکستی
باش تا میوه غرورت برسد
ای زنی که صبحانه خورشید در پیراهن تست،
پیروزی عشق نصیب تو باد!
***
از برای تو، مفهومی نیست -
نه لحظه ئی:
پروانه ئیست که بال میزند
یا رود خانه ای که در حال گذر است -

هیچ چیز تکرار نمی شود
و عمر به پایان می رسد:
پروانه
بر شکوفه یی نشست
و رود به دریا پیوست

بهـمن
22nd August 2011, 11:51 AM
شبانه

با گیاه بیابانم
خویشی و پیوندی نیست
خود اگر چه درد رستن و ریشه کردن با من است وهراس بی بار و بری

و در این گلخن مغموم
پا در جای چنانم
که ما ز وی پیر
بندی دره تنگ
و ریشه فولادم
در ظلمت سنگ
مقصدی بی رحمانه را
جاودنه در سفرند
***
مرگ من سفری نیست،
هجرتی است
از وطنی که دوست نمی داشتم
به خاطر نا مردمانش

خود ایا از چه هنگام این چنین
آئین مردمی
از دست
بنهاده اید؟
پر پرواز ندارم
اما
دلی دارم و حسرت درناها

و به هنگامی که مرغان مهاجر
در دریاچه ماهتاب
پارو می کشند،
خوشا رها کردن و رفتن؛
خوابی دیگر
به مردابی دیگر!
خوشا ماندابی دیگر
به ساحلی دیگر
به دریائی دیگر!
خوشا پر کشیدن خوشا رهائی،
خوشا اگر نه رها زیستن، مردن به رهائی!
آه ، این پرنده
در این قفس تنگ
نمی خواند
***
نهادتان، هم به وسعت آسمان است
از آن بیشتر که خداوند
ستاره و خورشید بیا فریند

برد گانتان را همه بفروخته اید
که برده داری
نشان زوال و تباهی است
و کنون به پیروزی
دست به دست می تکانید
که از طایفه برده داران نئید (آفرینتان!)
و تجارت آدمی
از دست
بنهاده اید؟
***
بندم خود اگر چه بر پای نیست
سوز سرود اسیران با من است،
وامیدی خود برهائیم ار نیست
دستی است که اشک از چشمانم می سترد،
و نویدی خود اگر نیست
تسلائی هست

چرا که مرا
میراث محنت روزگاران
تنها
تسلای عشقی است
که شاهین ترازو را
به جانب کفه فردا
خم می کند

بهـمن
22nd August 2011, 11:51 AM
مرثیه های خاک


مرثیه

به جست و جوی تو
بر درگاه ِ کوه میگریم،
در آستانه دریا و علف.

به جستجوی تو
در معبر بادها می گریم
در چار راه فصول،
در چار چوب شکسته پنجره ئی
که آسمان ابر آلوده را
قابی کهنه می گیرد.
. . . . . . . . . . . .
به انتظار تصویر تو
این دفتر خالی
تاچند
تا چند
ورق خواهد زد؟
***
جریان باد را پذیرفتن
و عشق را
که خواهر مرگ است.-

و جاودانگی
رازش را
با تو درمیان نهاد.

پس به هیئت گنجی در آمدی:
بایسته وآزانگیز
گنجی از آن دست
که تملک خاک را و دیاران را
از این سان
دلپذیر کرده است!
***
نامت سپیده دمی است که بر پیشانی آفتاب می گذرد
- متبرک باد نام تو -

و ما همچنان
دوره می کنیم
شب را و روز را
هنوز را...

بهـمن
22nd August 2011, 11:51 AM
هملت

بودن
یا نبودن...

بحث در این نیست
وسوسه این است.
***
شراب ِ زهر آلوده به جام و
شمشیر به زهر آب دیده
در کف دشمن.-

همه چیزی
از پیش
روشن است و حساب شده
و پرده
در لحظه معلوم
فرو خواهد افتاد.

پدرم مگر به باغ جتسمانی خفته بود
که نقش من میراث اعتماد فریبکار اوست
وبستر فریب او
کامگاه عمویم!

[ من این همه را
به ناگهان دریافتم،
با نیم نگاهی
از سر اتفاق
به نظاره گان تماشا]
اگر اعتماد
چون شیطانی دیگر
این قابیل دیگر را
به جتسمانی دیگر
به بی خبری لا لا نگفته بود،-
خدا را
خدا را !
***
چه فریبی اما،
چه فریبی!
که آنکه از پس پرده نیمرنگ ظلمت به تماشا نشسته
از تمامی فاجعه
آگاه است
وغمنامه مرا
پیشاپیش
حرف به حرف
باز می شناسد
***
در پس پرده نیمرنگ تاریکی
چشمها
نظاره درد مرا
سکه ها از سیم وزر پرداخته اند.
تا از طرح آزاد ِ گریستن
در اختلال صدا و تنفس آن کس
که متظاهرانه
در حقیقت به تردید می نگرد
لذتی به کف آرند.

از اینان مدد از چه خواهم، که سرانجام
مرا و عموی مرا
به تساوی
در برابر خویش به کرنش می خوانند،
هرچندرنج ِمن ایشان را ندا در داده باشد که دیگر
کلادیوس
نه نام عــّم
که مفهومی است عام.

وپرده...
در لحظه محتوم...
***
با این همه
از آن زمان که حقیقت
چون روح ِ سرگردان ِ بی آرامی بر من آشکاره شد
و گندِِِ جهان
چون دود مشعلی در صحنه دروغین
منخرین مرا آزرد،
بحثی نه
که وسوسه ئی است این:
بودن
یا
نبودن

بهـمن
22nd August 2011, 11:51 AM
تمثیل

در یکی فریاد
زیستن -
[ پرواز ِ عصبانی ِ فـّواره ئی
که خلاصیش از خاک
نیست
و رهائی را
تجربه ئی می کند.]
و شکوهِ مردن
در فواره فریادی -
[زمینت
دیوانه آسا
با خویش می کشد
تا باروری را
دستمایه ئی کند؛
که شهیدان و عاصیان
یارانند
بار آورانند.]
ورنه خاک
از تو
باتلاقی خواهد شد
چون به گونه جوباران ِ حقیر
مرده باشی.
***
فریادی شو تا باران
وگرنه
مرداران!

بهـمن
22nd August 2011, 11:51 AM
ابراهیم در آتش



شبانه

اگر که بیهده زیباست شب
برای چه زیباست
شب
برای که زیباست؟-
شب و
رود بی انحنای ستارگان
که سرد می گذرد.
و سوگواران دراز گیسو
بر دو جانب رود
یاد آورد کدام خاطره را
با قصیده نفسگیر غوکان
تعزیتی می کنند
به هنگامی که هر سپیده
به صدای همآو از ِ دوازده گلوله
سوراخ
می شود؟
***
اگر که بیهده زیباست شب
برای که زیباست شب
برای چه زیباست؟

بهـمن
22nd August 2011, 11:51 AM
در میدان

آنچه به دید می اید و
آنچه به دیده می گذرد.

آنچنان که سپاهیان
مشق قتال میکنند
گستره چمنی می تواند باشد،
و کودکان
رنگین کمانی
رقصنده و
پر فریاد.
***
اما آن
که در برابر ِ فرمان ِ واپسین
لبخند می گشاید،
تنها
می تواند
لبخندی باشد
که در برابر ِ فرمان ِ واپسین
لبخند می گشاید
تنها
می تواند
لبخندی باشد
در برابر« آتش!»

بهـمن
22nd August 2011, 11:51 AM
شبانه -14

مرا
تو
بی سببی
نیستی.
به راستی
صلت کدام قصیده ای
ای غزل؟
ستاره باران جواب کدام سلامی
به آفتاب
از دریچه تاریک؟
کلام از نگاه تو شکل می بندد.
خوشا نظر بازیا که تو آغاز می کنی!
***
پس پشت مردمکانت
فریاد کدام زندانی است
که آزادی را
به لبان بر آماسیده
گل سرخی پرتاب می کند؟-
ورنه
این ستاره بازی
حاشا
چیزی بدهکار آفتاب نیست.

نگاه از صدای تو ایمن می شود.
چه مؤمنانه نام مرا آواز می کنی!
***
و دلت
کبوتر آشتی ست،
در خون تپیده
به بام تلخ.

با این همه
چه بالا
چه بلند
پرواز می کنی

بهـمن
22nd August 2011, 11:52 AM
تعویذ

به چرک می نشیند
خنده
به نوار ِ زخمبندیش ار
ببندبی.
رهایش کن
رهایش کن
اگر چند
قیوله دیو
آشفته می شود.
***
چمن است این
چمن است
بالکه های آتشخون ِ گل

بگو چمن است این، تیماج ِ سبز ِ میر غضب نیسب
حتی اگر
دیری است
تا بهار
بر این مسلخ
بر نگذشته باشد.
***
تا خنده مجروحت به چرک اندرر نشیند
رهایش کن
چون ما
رهایش کن

بهـمن
22nd August 2011, 11:52 AM
بر سرمای درون

همه
لرزش دست و دلم
از آن بود که
که عشق
پناهی گردد،
پروازی نه
گریز گاهی گردد.

ای عشق ای عشق
چهره آبیت پیدا نیست
***
و خنکای مرحمی
بر شعله زخمی
نه شور شعله
بر سرمای درون

ای عشق ای عشق
چهره سرخت پیدا نیست.
***
غبار تیره تسکینی
بر حضور ِ وهن
و دنج ِ رهائی
بر گریز حضور.
سیاهی
بر آرامش آبی
و سبزه برگچه
بر ارغوان
ای عشق ای عشق
رنگ آشنایت
پیدا نیست

بهـمن
22nd August 2011, 11:52 AM
از اینگونه مردن

می خواهم خواب اقاقیا ها را بمیرم.

خیالگونه،
در نسیمی کوتاه
که به تردید می گذرد
خواب ِ اقاقیاها را
بمیرم.
***
می خواهم نفس ِ سنگین ِ اطلسی ها را پرواز گیرم.

در باغچه هایِ تابستان،
خیس و گرم
به نخستین ساعاتِ عصر
نفس ِ اطلسی ها را
پرواز گیرم.
***
حتی اگر
زنبق ِ کبود ِ کارد
بر سینه ام
گُل دهد-
می خواهم خواب اقاقیاها را بمیرم در آخرین فرصتِ گُل،
و عبورِ سنگین ِ اطلسی ها باشم
بر تالار ِ ارسی
در ساعتِ هفتِ عصر.

بهـمن
22nd August 2011, 11:52 AM
محاق

به
نو کردن ماه
بر بام شدم
با عقیق و سبزه و اینه.
داسی سرد بر آسمان گذشت
که پرواز کبوتر ممنوع است.

صنوبرها به نجوا چیزی گفتند
و گزمگان به هیاهوی شمشیر در پرندگان نهادند.


ماه
بر نیامد

بهـمن
22nd August 2011, 11:52 AM
در آمیختن

مجال
بی رحمانه اندک بود و
واقعه
سخت
نامنتظر.

از بهار
حظ ّ تماشائی نچشیدم،
که قفس
باغ را پژمرده می کند.
***
از آفتاب و نفس
چنان بریده خواهم شد
که لب از بوسه نا سیراب.

برهنه
بگو برهنه به خاکم کنند
سرا پا برهنه
بدان گونه که عشق را نماز می بریم،-
که بی شایبه حجابی
با خاک
عاشقانه
در آمیختن می خواهم

بهـمن
22nd August 2011, 11:52 AM
میلاد آنکه عاشقانه بر خاک مرد

(1)
نگاه کن چه فرو تنانه بر خاک می گسترد
آنکه نهال نازک دستانش
از عشق
خداست
و پیش عصیانش
بالای جهنم
پست است.
آن کو به یکی « آری » می میرد
نه به زخم صد خنجر،
و مرگش در نمی رسد
مگر آنکه از تب وهن
دق کند.

قلعه یی عظیم
که طلسم دروازه اش
کلام کوچک دوستی است.

(2)
انکار ِ عشق را
چنین که بر سر سختی پا سفت کرده ای
دشنه ای مگر
به آستین اندر
نهان کرده باشی.-
که عاشق
اعتراف را چنان به فریاد آمد
که وجودش همه
بانگی شد.

(3)
نگاه کن
چه فرو تنانه بر در گاه نجابت
به خاک می شکند
رخساره ای که توفانش
مسخ نیارست کرد.
چه فروتنانه بر آستانه تو به خاک می افتد
آنکه در کمر گاه دریا
دست
حلقه توانست کرد.
نگاه کن
چه بزرگوارانه در پای تو سر نهاد
آنکه مرگش
میلاد پر هیا هوی هزار شهزاده بود.
نگاه کن

ستاره ی قطبی
13th August 2013, 07:58 AM
http://www.ispsp.ir/wp-content/uploads/2013/07/k3etvgzv8b8tbpqkddor.jpg

قصه ی دخترای ننه دریا


یکی بود یکی نبود.
جز خدا هیچ‌چی نبود
زیر ِ این طاق ِ کبود،

نه ستاره
نه سرود.

عموصحرا، تُپُلی
با دو تا لُپ ِ گُلی
پا و دست‌اِش کوچولو
ریش و روح‌اِش دوقلو
چپق‌اِش خالی و سرد
دلک‌اِش دریای ِ درد،
دَر ِ باغو بسّه بود
دَم ِ باغ نشسّه بود:

«ــ عموصحرا! پسرات کو؟»

«ــ لب ِ دریان پسرام.

دخترای ِ ننه‌دریارو خاطرخوان پسرام.
طفلیا، تنگ ِ غلاغ‌پر، پاکشون
خسته و مرده، میان
از سر ِ مزرعه‌شون.
تن ِشون خسّه‌ی ِ کار
دل ِشون مُرده‌ی ِ زار
دسّاشون پینه‌تَرَک
لباساشون نمدک
پاهاشون لُخت و پتی
کج‌کلاشون نمدی،
می‌شینن با دل ِ تنگ
لب ِ دریا سر ِ سنگ.

طفلیا شب تا سحر گریه‌کنون
خوابو از چشم ِ به‌دردوخته‌شون پس می‌رونن
توی ِ دریای ِ نمور
می‌ریزن اشکای ِ شور
می‌خونن آخ که چه دل‌دوز و چه دل‌سوز می‌خونن! ــ:

«ــ دخترای ِ ننه‌دریا! کومه‌مون سرد و سیاس
چش ِ امید ِمون اول به خدا، بعد به شماس.

کوره‌ها سرد شدن
سبزه‌ها زرد شدن
خنده‌ها درد شدن.

از سر ِ تپه، شبا
شیهه‌ی ِ اسبای ِ گاری نمیاد،
از دل ِ بیشه، غروب
چهچه ِ سار و قناری نمیاد،

دیگه از شهر ِ سرود
تک‌سواری نمیاد.

دیگه مهتاب نمیاد
کرم ِ شب‌تاب نمیاد.
برکت از کومه رفت
رستم از شانومه رفت:
تو هوا وقتی که برق می‌جّه و بارون می‌کنه
کمون ِ رنگه‌به‌رنگ‌اِش دیگه بیرون نمیاد،
رو زمین وقتی که دیب دنیارو پُرخون می‌کنه
سوار ِ رخش ِ قشنگ‌اِش دیگه میدون نمیاد.

شبا شب نیس دیگه، یخ‌دون ِ غمه
عنکبوتای ِ سیا شب تو هوا تار می‌تنه.

دیگه شب مرواری‌دوزون نمی‌شه
آسمون مثل ِ قدیم شب‌ها چراغون نمی‌شه.

غصه‌ی ِ کوچیک ِ سردی مث ِ اشک ــ
جای ِ هر ستاره سوسو می‌زنه،
سر ِ هر شاخه‌ی ِ خشک
از سحر تا دل ِ شب جغده که هوهو می‌زنه.

دلا از غصه سیاس
آخه پس خونه‌ی ِ خورشید کجاس؟

قفله؟ وازش می‌کنیم!
قهره؟ نازش می‌کنیم!
می‌کِشیم منت ِشو
می‌خریم همت ِشو!

مگه زوره؟ به خدا هیچ‌کی به تاریکی‌ی ِ شب تن نمی‌ده
موش ِ کورم که می‌گن دشمن ِ نوره، به تیغ ِ تاریکی گردن نمی‌ده!

دخترای ِ ننه‌دریا! رو زمین عشق نموند
خیلی وخ پیش باروبندیل ِشو بست خونه تکوند

دیگه دل مثل ِ قدی م عاشق و شیدا نمی‌شه
تو کتابم دیگه اون‌جور چیزا پیدا نمی‌شه.

دنیا زندون شده: نه عشق، نه امید، نه شور،
برهوتی شده دنیا که تا چِش کار می‌کنه مُرده‌س و گور.

نه امیدیچه امیدی؟ به‌خدا حیف ِ امید! ــ
نه چراغیچه چراغی؟ چیز ِ خوبی می‌شه دید؟ ــ
نه سلامیچه سلامی؟ همه خون‌تشنه‌ی ِ هم! ــ
نه نشاطیچه نشاطی؟ مگه راه‌اِش می‌ده غم؟ ــ :

داش آکل، مرد ِ لوتی،
ته خندق تو قوتی!
توی ِ باغ ِ بی‌بی‌جون
جم‌جمک، بلگ ِ خزون!

دیگه دِه مثل ِ قدیم نیس که از آب دُر می‌گرفت

باغاش انگار باهارا از شکوفه گُر می‌گرفت:

آب به چشمه! حالا رعیت سر ِ آب خون‌می‌کنه
واسه چار چیکه‌ی ِ آب، چل‌تارو بی‌جون می‌کنه.
نعشا می‌گندن و می‌پوسن و شالی می‌سوزه
پای ِ دار، قاتل ِ بی‌چاره همون‌جور تو هوا چِش می‌دوزه

«چی می‌جوره تو هوا؟
رفته تو فکر ِ خدا؟...»

«نه برادر! تو نخ ِ ابره که بارون بزنه
شالی از خشکی درآد، پوک ِ نشا دون بزنه:
اگه بارون بزنه!
آخ! اگه بارون بزنه!».

دخترایِ ننه‌دریا! دل ِمون سرد و سیاس
چِش ِ امیدمون اول به خدا بعد به شماس.

اَزَتون پوست ِ پیازی نمی‌خایم
خود ِتون بس ِمونین، بقچه‌جاهازی نمی‌خایم.

چادر ِ یزدی و پاچین نداریم
زیر ِ پامون حصیره، قالی‌چه و قارچین نداریم.

بذارین برکت ِ جادوی ِ شما
دِه ِ ویرونه‌رو آباد کنه

شبنم ِ موی ِ شما
جیگر ِ تشنه‌مونو شاد کنه
شادی از بوی ِ شما مَس شه همین‌جا بمونه
غم، بره گریه‌کنون، خونه‌ی ِ غم جابمونه...»



پسرای ِ عموصحرا، لب ِ دریای ِ کبود
زیر ِ ابر و مه و دود
شبو از راز ِ سیا پُرمی‌کنن،
توی ِ دریای ِ نمور
می‌ریزن اشکای ِ شور
کاسه‌ی ِ دریارو پُردُر می‌کنن.

دخترای ِ ننه‌دریا، تَه ِ آب
می‌شینن مست و خراب.

نیمه‌عُریون تن ِشون
خزه‌ها پیرهن ِشون
تن ِشون هُرم ِ سراب
خنده‌شون غُل‌غُل ِ آب
لب ِشون تُنگ ِ نمک
وصل ِشون خنده‌ی ِ شک
دل ِشون دریای ِ خون،
پای ِ دیفار ِ خزه
می‌خونن ضجه‌کنون:

«ــ پسرای ِ عموصحرا لب ِ تون کاسه‌نبات
صدتا هجرون واسه یه وصل ِ شما خمس و زکات!
دریا از اشک ِ شما شور شد و رفت
بخت ِمون از دَم ِ در دور شد و رفت.
راز ِ عشقو سر ِ صحرا نریزین
اشک ِتون شوره، تو دریا نریزین!
اگه آب شور بشه، دریا به زمین دَس نمی‌ده
ننه‌دریام دیگه مارو به شما پس نمی‌ده.
دیگه اون‌وخ تا قیامت دل ِ ما گنج ِ غمه
اگه تا عمر داریم گریه کنیم، باز کمه.
پرده زنبوری‌ی ِ دریا می‌شه بُرج ِ غم ِمون
عشق ِتون دق می‌شه، تا حشر می‌شه هم‌دَم ِمون!»



مگه دیفار ِ خزه موش نداره؟
مگه موش گوش نداره؟ ــ

موش ِ دیفار، ننه‌دریا رو خبردار می‌کنه:
ننه‌دریا، کج و کوج
بددل و لوس و لجوج،
جادو در کار می‌کنه. ــ
تا صداشون نرسه
لب ِ دریای ِ خزه،
از لج‌اِش، غیه‌کشون ابرارو بیدار می‌کنه:

اسبای ِ ابر ِ سیا
تو هوا شیهه‌کشون،
بشکه‌ی ِ خالی‌ی ِ رعد
روی ِ بوم ِ آسمون.
آسمون، غرومب‌غرومب!
طبل ِ آتیش، دودودومب!
نعره‌ی ِ موج ِ بلا
می‌ره تا عرش ِ خدا;
صخره‌ها از خوشی فریاد می‌زنن.
دخترا از دل ِ آب داد می‌زنن:

«ــ پسرای ِ عموصحرا!
دل ِ ما پیش ِ شماس.
نکنه فکر کنین
حقه زیر ِ سر ِ ماس:
ننه‌دریای ِ حسود
کرده این آتش و دود!»


پسرا، حیف! که جز نعره و دل‌ریسه‌ی ِ باد
هیچ صدای ِ دیگه‌ ای
به گوشاشون نمیاد! ــ
غم ِشون سنگ ِ صبور
کج‌کلاشون نمدک
نگاشون خسته و دور
دل ِشون غصه‌تَرَک،
تو سیاهی، سوت و کور
گوش می‌دن به موج ِ سرد
می‌ریزن اشکای ِ شور
توی ِ دریای ِ نمور...



جُم جُمَک برق ِ بلا
طبل ِ آتیش تو هوا!
خیزخیزک موج ِ عبوس
تا دَم ِ عرش ِ خدا!
نه ستاره نه سرود
لب ِ دریای ِ حسود،
زیر ِ این طاق ِ کبود
جز خدا هیچ‌چی نبود
جز خدا هیچ‌چی نبود!



http://25.media.tumblr.com/d5effb423d4f555eb46ebcbc20b1f774/tumblr_mjoeebO5GG1s6z2vpo1_500.jpg

ستاره ی قطبی
13th August 2013, 08:29 AM
من و تو،درخت و بارون
من باهارم تو زمين
من زمينم تو درخت
من درختم تو باهار-
ناز انگشتاي بارون تو باغم مي‌كنه
ميون جنگلا طاقم مي‌كنه.
تو بزرگي مث شب.
اگه مهتاب باشه يا نه
تو بزرگي
مث شب.
خود مهتابي تو اصلا،خود مهتابي تو.
تازه،وقتي بره مهتاب و
هنوز
شب تنها
بايد
راه دوري رو بره تا دم دروازه روز-
مث شب گود و بزرگي
مث شب.
تازه ، روزم كه بياد
تو تميزي
مث شبنم
مث صبح.
تو مث مخمل ابري
مث بوي علفي
مث اون ململ مه نازكي.
اون ململ مه
كه رو عطر علفا،مثل بلاتكليفي
هاج و واج مونده مردد
ميون موندن ورفتن
ميون مرگ وحيات
مث برفایي تو.
تازه آبم كه بشن برفا و عريون بشه كوه
مث اون قله ی مغرور بلندي
كه به ابراي سياهي و به باداي بدي مي‌خندي…
من باهارم تو زمين
من زمينم تو درخت
من درختم تو باهار،
ناز انگشتاي بارون تو باغم مي‌كنه
ميون جنگلا طاقم مي‌كنه.


http://t2.gstatic.com/images?q=tbn:ANd9GcSQ1K9svZjSW4llsxoX3xEKb-3YgE--oIV-aEct2DNY-E4SEiUbnA

ستاره ی قطبی
13th August 2013, 08:33 AM
من و تو
من وتو يكي دهانيم
كه به همه آوازش
به زيباتر سرودي خواناست.
من و تو يكي ديدگانيم
كه دنيا را هردم
در منظر خويش
تازه‌تر مي‌سازد.
نفرتي
از هر آنچه بازمان دارد
از هز آنچه محصورمان كند
از هر آنچه واداردمان
كه به دنبال بنگريم،
من و تو يكي شوريم
از هر شعله‌ئي برتر،
كه هيچ گاه شكست را بر ما چيرگي نيست
چرا كه از عشق
روئينه تنيم.
و پرستوئي كه در سرپناه ما آشيان كرده است
با آمد شدني شتابناك
خانه را
از خدائي گمشده
لبريز مي‌كند.
http://t0.gstatic.com/images?q=tbn:ANd9GcQGOfzT01bKCCltMkAwUQg4LNT5LRLBi 0m1Y-KlGLn0BQYErs23

ستاره ی قطبی
13th August 2013, 08:40 AM
ميعاد
در فراسوي مرزهاي تنت تو را دوست مي‌دارم.

آينه‌ها و شب‌پره‌هاي مشتاق را به من بده

روشني و شراب را

آسمان بلند و كمان‌گشاده پل

پرنده‌ها و قوس و قزح را به من بده

و راه آخرين را

در پرنده‌اي كه مي‌زني مكرركن.

در فراسوي مرزهاي تنم
تو را دوست مي‌دارم.
در آن دور دست بعيد
كه رسالت اندام‌ها پايان مي‌پذيرد
و شعله و شور تپش‌ها و خواهش‌ها
به تمامي
فرو مي‌نشيند
و هر معنا قالب لفظ را وا مي‌گذارد
چنان چون روحي
كه جسد را در پايان سفر،
تا به هجوم كركس‌هاي پايانس وانهد..
در فراسوهاي عشق
تو را دوست مي‌دارم،
در فراسوهاي پرده و رنگ.
در فراسوهاي پيكرهايمان
با من وعده ی ديداري بده.

http://www.freewebheaders.com/wordpress/wp-content/gallery/love-emotions/love-meeting-header-37215.jpg

ستاره ی قطبی
13th August 2013, 03:59 PM
در آستانه



باید اِستاد و فرود آمد

بر آستانِ دری که کوبه ندارد،
چرا که اگر به‌گاه آمده‌باشی دربان به انتظارِ توست
اگر بی‌گاه
به درکوفتن‌ات پاسخی نمی‌آید.

کوتاه است در،
پس آن به که فروتن باشی.
آیینه‌یی نیک‌پرداخته توانی بود
آنجا
تا آراستگی را
پیش از درآمدن
در خود نظری کنی
هرچند که غلغله‌ی آن سوی در زاده‌ی توهمِ توست نه انبوهی‌ِ مهمانان،
که آنجا
تو را
کسی به انتظار نیست.
که آنجا
جنبش شاید،
اما جُنبنده‌یی در کار نیست:
نه ارواح و نه اشباح و نه قدیسانِ کافورینه به کف
نه عفریتانِ آتشین‌گاوسر به مشت
نه شیطانِ بُهتان‌خورده با کلاهِ بوقیِ منگوله‌دارش
نه ملغمه‌ی بی‌قانونِ مطلق‌های مُتنافی. ــ
تنها تو
آنجا موجودیتِ مطلقی،
موجودیتِ محض،
چرا که در غیابِ خود ادامه می‌یابی و غیابت
حضورِ قاطعِ اعجاز است.
گذارت از آستانه‌ی ناگزیر
فروچکیدن قطره‌ قطرانی‌ست در نامتناهی‌ ظلمات:
«ــ دریغا
ای‌کاش ای‌کاش
قضاوتی قضاوتی قضاوتی
درکار درکار درکار
می‌بود!» ــ
شاید اگرت توانِ شنفتن بود
پژواکِ آوازِ فروچکیدنِ خود را در تالارِ خاموشِ کهکشان‌های بی‌خورشیدــ
چون هُرَّستِ آوارِ دریغ
می‌شنیدی:
«ــ کاشکی کاشکی
داوری داوری داوری
درکار درکار درکار درکار...»
اما داوری آن سوی در نشسته است، بی‌ردای شومِ قاضیان.
ذاتش درایت و انصاف
هیأتش زمان. ــ
و خاطره‌ات تا جاودانِ جاویدان در گذرگاهِ ادوار داوری خواهد شد.



بدرود!
بدرود! (چنین گوید بامدادِ شاعر:)
رقصان می‌گذرم از آستانه‌ی اجبار
شادمانه و شاکر.

از بیرون به درون آمدم:
از منظر
به نظّاره به ناظر. ــ
نه به هیأتِ گیاهی نه به هیأتِ پروانه‌یی نه به هیأتِ سنگی نه به هیأتِ برکه‌یی، ــ
من به هیأتِ «ما» زاده شدم
به هیأتِ پُرشکوهِ انسان
تا در بهارِ گیاه به تماشای رنگین‌کمانِ پروانه بنشینم
غرورِ کوه را دریابم و هیبتِ دریا را بشنوم
تا شریطه‌ی خود را بشناسم و جهان را به قدرِ همت و فرصتِ خویش معنا دهم
که کارستانی از این‌دست
از توانِ درخت و پرنده و صخره و آبشار
بیرون است.

انسان زاده شدن تجسّدِ وظیفه بود:
توانِ دوست‌داشتن و دوست‌داشته‌شدن
توانِ شنفتن
توانِ دیدن و گفتن
توانِ اندُهگین و شادمان‌شدن
توانِ خندیدن به وسعتِ دل، توانِ گریستن از سُویدای جان
توانِ گردن به غرور برافراشتن در ارتفاعِ شُکوهناکِ فروتنی
توانِ جلیلِ به دوش بردنِ بارِ امانت
و توانِ غمناکِ تحملِ تنهایی
تنهایی
تنهایی
تنهایی عریان.

انسان
دشواری وظیفه است.



دستانِ بسته‌ام آزاد نبود تا هر چشم‌انداز را به جان دربرکشم
هر نغمه و هر چشمه و هر پرنده
هر بَدرِ کامل و هر پَگاهِ دیگر
هر قلّه و هر درخت و هر انسانِ دیگر را.

رخصتِ زیستن را دست‌بسته دهان‌بسته گذشتم دست و دهان بسته
گذشتیم
و منظرِ جهان را
تنها
از رخنه‌ی تنگ‌چشمی‌ حصارِ شرارت دیدیم و
اکنون
آنک دَرِ کوتاهِ بی‌کوبه در برابر و
آنک اشارتِ دربانِ منتظر! ــ

دالانِ تنگی را که درنوشته‌ام
به وداع
فراپُشت می‌نگرم:

فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود
اما یگانه بود و هیچ کم نداشت.

به جان منت پذیرم و حق گزارم!
(چنین گفت بامدادِ خسته.)


منبع (http://moraffah.blogfa.com/tag/%D8%A7%D8%B4%D8%B9%D8%A7%D8%B1-%D8%B4%D8%A7%D9%85%D9%84%D9%88)

http://t3.gstatic.com/images?q=tbn:ANd9GcQYt88fhWhwWtWenfJT8x8Q83Vk-QitZZnw2eJ8_hq2dt_1cKgm

ستاره ی قطبی
13th August 2013, 04:04 PM
اشارتی (http://moraffah.blogfa.com/post-1525.aspx)


به ایران درودی

پیش از تو
صورتگران
بسیار
از آمیزه‌ی برگ‌ها
آهوان برآوردند؛
یا در خطوطِ کوهپایه‌یی
رمه‌یی
که شبان‌اش در کج و کوجِ ابر و ستیغِ کوه
نهان است؛
یا به سیری و سادگی
در جنگلِ پُرنگارِ مه‌آلود
گوزنی را گرسنه
که ماغ می‌کشد.
تو خطوطِ شباهت را تصویر کن:
آه و آهن و آهکِ زنده
دود و دروغ و درد را. ــ
که خاموشی
تقوای ما نیست.



سکوتِ آب
می‌تواند خشکی باشد و فریادِ عطش؛
سکوتِ گندم
می‌تواند گرسنگی باشد و غریوِ پیروزمندِ قحط؛
همچنان که سکوتِ آفتاب
ظلمات است ــ
اما سکوتِ آدمی فقدانِ جهان و خداست:
غریو را
تصویر کن!

عصرِ مرا
در منحنی‌ تازیانه به نیش‌خطِ رنج؛
همسایه‌ی مرا
بیگانه با امید و خدا؛
و حرمتِ ما را
که به دینار و درم برکشیده‌اند و فروخته.



تمامی‌ِ الفاظِ جهان را در اختیار داشتیم و
آن نگفتیم
که به کار آید
چرا که تنها یک سخن
یک سخن در میانه نبود:
ــ آزادی!

ما نگفتیم
تو تصویرش کن!




http://t0.gstatic.com/images?q=tbn:ANd9GcR_vWbrpK3g49zC3GGQ5SdeionqorYeA Vglwh1ldQ2LuJ65qRP69A

Sa.n
7th September 2013, 02:11 PM
جاده های آن سوی پل (احمد شاملو )
مرا ديگر انگيزه سفر نيست.
مرا ديگر هواي سفري به‌سر نيست.
قطاري كه نيمشبان نعره‌كشان از ده ما مي‌گذرد
آسمان مرا كوچك نمي‌كند
و جاده‌ئي كه از گرده پل مي‌گذرد
آرزوي مرا با خود
به افق‌هاي ذيگر نمي‌برد.
آدم‌ها و بويناكي دنياهاشان
يكسر
دوزخي است در كتابي
كه من آن را
لغت به لغت
از بر كرده‌ام
تا راز بلند انزوا را
دريابم-
راز عميق چاه را
از ابتذال عطش.
بگذار تا مكان‌ها و تاريخ به خواب اندر شود
در آن سوي پل ده
كه به خميازه خوابي جاودانه دهان گشوده است
و سرگرداني‌هاي جست و جو را
در شيبگاه گرده خويش
از كلبه پا بر جاي ما
به پيچ دوردست جادّه
مي‌گريزاند.
مرا ديگر
انگيزه سفر نيست.
حقيقت ناباور
چشمان بيداري كشيده را بازيافته است:
رؤياي دلپذير زيستن
در خوابي پا در جاي تراز مرگ،
از آن پيش‌تر كه نوميدي انتظار
تلخ‌ترين سرود تهي دستي را بازخوانده باشد.
و انسان به معبد ستايش‌هاي خويش
فرود آمده است.
انساني در قلمرو شگفت‌زده نگاه من
انساني با همه ابعادش- فارغ از نزديكي و بعد –
كه دستخوش زواياي نگاه نمي‌شود.
با طبيعت همگانه بيگانه‌ئي
كه بيننده را
از سلامت نگاه خويش
در گمان مي‌افكند
در عظمت او
تاثير نيست
و نگاه‌ها
در آستان رؤيت او
قانوني ازلي و ابدي را
بر خاك
مي‌ريزند…
انسان
به معبد ستايش خويش باز آمده است.
انسان به معبد ستايش خويش
باز آمده است.
راهب را ديگر
انگيزه سفر نيست.
راهب را ديگر
هواي سفري به سر نيست.

Sa.n
7th September 2013, 02:12 PM
مرگ (احمد شاملو)
هرگز از مرگ نهراسيده‌ام
گرچه دستانش از ابتذال شكننده‌تر بود.
هراس من-باري-همه از مردن در سرزميني‌ست
كه مزد گوركن
از آزادي آدمي
افزون باشد.
جستن
يافتن
و آنگاه
به اختيار برگزيدن
و از خويشتن خويش
باروئي پي افكندن-
اگر مرگ را از اين همه ارزشي بيش‌تر باشد
حاشا كه هرگز از مرگ هراسيده باشم.

mahmoodmah
14th October 2013, 12:41 PM
در تاریکی چشمانت را جستم
در تاریکی چشمهایت را یافتم
و شبم پر ستاره شد
× × ×
تو را صدا کردم
در تاریکترین شب ها
دلم صدایت کرد
و تو با طنین صدایم به سوی من آمدی
با دست هایت برای دست هایم آواز خواندی
× × ×
با تنت برای تنم لالا گفتی
چشم‌های تو با من بود
و من چشم‌هایم را بستم
چرا که دست‌های تو اطمینان بخش بود
× × ×
صدایت می‌زنم گوش بده
قلبم صدایت می‌زند
× × ×
شب، گرداگردم حصار کشیده است
و من به تو نگاه می‌کنم
× × ×
از پنجره‌های دلم
به ستاره‌هایت نگاه می‌کنم
چرا که هر ستاره آفتابی است
× × ×
من آفتاب را باور دارم
من دریا را باور دارم
و چشم‌های تو سرچشمه ‌دریاهاست
انسان سرچشمه دریاهاست


« احمد شاملو »

mahmoodmah
14th October 2013, 12:44 PM
روزی که کم ترین سرود
بوسه است
و هر انسان
برایِ هر انسان
برادری ست.
روزی که دیگر درهایِ خانه شان را نمی بندند
قفل
افسانه یی ست
و قلب
برای زنده گی بس است.
روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطرِ آخرین حرف دنبالِ سخن نگردی.
روزی که آهنگِ هر حرف، زنده گی ست
تا من به خاطرِ آخرین شعر رنجِ جُست و جویِ قافیه نبرم.
روزی که هر لب ترانه یی ست
تا کم ترین سرود، بوسه باشد.
روزی که تو بیایی، برایِ همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود.
روزی که ما دوباره برای کبوترهایٍ مان دانه بریزیم...
***
و من آن روز را انتظار می کشم
حتی روزی
که دیگر
نباشم.



( احمد شاملو )

*FATIMA*
22nd October 2013, 02:15 PM
حدیث بی قراری ماهان

سراسر روز


سراسر روز

پیرزنانی آراسته

آسان گیر و مهدبان و خندان از برابر خواب گاه من گذشتند .

نیم شب پلنگک پر هیاهوی قاشقکی برخاست

از خیال ام گذشت که پیرزنان باید به پایکوبی برخاسته باشند .

سحرگاهان پرستار گفت بیمار اتاق مجاور مرده است .

پاریس
بیمارستان لاری بوازیه
1351

*FATIMA*
23rd October 2013, 04:50 PM
حدیث بی قراری ماهان

نوروز در زمستان


سالی

نوروز

بی چلچله بی بنفشه می آید ،

بی جنبشِ سردِ برگِ نارنج بر آب

بی گردشِ مرغانه ی رنگین بر آینه .

سالی

نوروز

بی گندم سبز و سفره می آید ،

بی پیغام خموش ماهی از تنگ بلور

بی رقص عفیف شعله در مردنگی .

سالی

نوروز

هم راه به در کوبی مردانی

سنگینی بار سال هاشان بر دوش :

تا لاله ی سوخته به یاد آرد باز

نام ممنوع اش را

و تاقچه ی گناه

دیگر بار

با احساس کتاب های ممنوع

تقدیس شود .

در معبر قتل عام

شمع های خاطره افروخته خواهد شد .

دروازه های بسته

به ناگاه

فراز خواهد شد

دستان اشتیاق

از دریچه ها دراز خواهد شد

لبان فراموشی

به خنده باز خواهد شد

و بهار

در معبری از غریو

تا شهر خسته

پیش باز خواهد شد .

سالی

آری

بی گاهان

نوروز

چنین

آغاز خواهد شد .

*FATIMA*
23rd October 2013, 04:58 PM
حدیث بی قراری ماهان

می دانستند دندان برای ...


می دانستند دندان برای تبسم نیز هست و

تنها

بر دریدند .

چند دریا اشک می باید

تا در عزای اردو اردو مرده بگرییم ؟

چه مایه نفرت لازم است

تا بر این دوزخ دوزخ نابه کاری بشوریم ؟

1363

*FATIMA*
23rd October 2013, 05:08 PM
حدیث بی قراری ماهان

از خود با خویش


اکنون که چنین

زبان ناخشکیده به کام اندر کشیده خموش ام

از خود می پرسم :

" - هر آنچه گفته باید باشم

گفته ام آیا ؟ "

در من اما ، او

( چه کند ؟ )

دهان و لبی می بیند ماهی وار

بی امان در کار

و آوایی نه .

" - عصمت نا به کار آب و بلور آیا

( از خویش می پرسم )

در این قضاوت مشکوک

به گمراهی مرسوم قاضیان اش نمی کشاند ؟ "

یا انفجار تندری که کنون را در خود می خروشد ؛

یا خود به هیأت فریاد دیرباور ناگاه

حصار قلعه ی نجد سوسمار و شتر را

چندین پوک و پوسیده یافتن .

فریاد رهایی و

از پوچ پایه گی به در جستن ،

یا بیداری کوتوالان حمق را

آژیر دربندان شدن

در پوچ پایه گی امان جستن ...

تشنه کام کلام اند ؟

نه !

این جا

سخن

به کار

نیست ،

نه آن را که در جبه و دستار

فضاحت می کند

نه آن را که در جامعه ی عالم

تعلیم سفاهت می کند

نه آن را که در خرقه ی پوسیده

فخر به حماقت می کند

نه آن را که چون تو

در این وانفسا

احساس نیاز

به بلاغت می کند . "

هی بر خود می زنم که مگر در واپسین مجال سخن

هر آنچه می توانستم گفته باشم گفته ام ؟

- نمی دانم .

این قدر هست که در آوار صدا ، در لجه ی غریو خویش مدفون شده ام

و این

فرو مردن غمناک فتیله یی مغرور را ماند

در انباره ی پر روغن چراغ اش .

30 مرداد 1363

*FATIMA*
23rd October 2013, 05:22 PM
حدیث بی قراری ماهان

آشتی


" - اقیانوس است آن :

ژرفا و بی کرانه گی ،

پرواز و گردابه و خیزاب

بی آن که بداند .

کوه است این :

شکوه پادرجایی ،

فراز و فرود و گردن کشی

بی این که بداند .

مرا اما

انسان آفریده ای :

ذره ی بی شکوهی

گدای پشم و پشک جانوران ،

تا تو را به خواری تسبیح گوید

از وحشت قهرت بر خود بلرزد

بیگانه از خود چنگ در تو زند

تا تو

کل باشی .

مرا انسان آفریده ای :

شرم سار هر لغزش ناگزیر تن اش

سرگردان عرصات دوزخ و سرنگون چاه سارهای عَفِن :

یا خشنود گردن نهادن به غلامی تو

سرگردان باغی بی صفا با گل های کاغذین .

فانی ام آفریده ای

پس هرگزت دوستی نخواهد بود که پیمان به آخر برد .

بر خود مبال که اشرف آفرینه گان توأم من :

با من

خدایی را

شکوهی مقدر نیست "

" - نقش غلط مخوان

هان !

اقیانوس نیستی تو

جلوه ی سیال ظلمات درون .

کوه نیستی

خشکینه ی بی انعطافی محض .

انسانی تو

سرمست خمب فرزانه گی یی

که هنوز از آن قطره یی بیش در نکشیده

از معماهای سیاه سر برآورده

هستی

معنای خود را با تو محک می زند .

از دوزخ و بهشت و فرش و عرش برمی گذری

و دایره ی حضورت

جهان را

در آغوش می گیرد .

نام تواَم من

به یاوه معنایم مکن ! "

فروردین 1364

*FATIMA*
23rd October 2013, 05:40 PM
حدیث بی قراری ماهان

غرش خام تندرهای پوده ...


غرش خام تندرهای پوده گذشت

و تند بارهای عنان گسسته فرو نشست.

اینک چشمه سار زمزمه :

زلال

( چرا که از صافی های اعماق می جوشد )

و خروشان

( چرا که ریشه هایش دریاست )

هنگامی که مجاب ام کرد

دختر بچه یی بیش نبود :

نهالی خرد

در معرضی بی آفتاب .

از خود می پرسیدم :

" - آیا چون مشاطه یی سفیه

صفای کودکانه اش را

به پیرایه و آرایه ی فوت و فن سخن وری مخدوش نمی کنم ؟ "

باز با خود می گفتم :

" - بودن دیگر است و شدن دیگر ...

آن که شد

باری

از شدن تر باز نخواهد ماند :

کشیده گام و سرودخوان به راه ادامه خواهد داد

و قانون زرین خود را

در گستره ی اعتماد خویش مستقر خواهد کرد . "

هنگامی که مجاب ام کرد

نهالی خرد بود

در معرضی بی آفتاب .

کنونش درختی می بینم بر بالیده و گسترده شاخ سار

که سایه اش به فتح زمین سوزان می رود . -

نگاه اش کنید !

18 بهمن 1364

*FATIMA*
23rd October 2013, 05:43 PM
حدیث بی قراری ماهان

زنان و مردان سوزان ...


زنان و مردان سوزان

هنوز

دردناک ترین نرانه هاشان را نخوانده اند .

سکوت سرشار است .

سکوت بی تاب

از انتظار

چه سرشار است .

18 خرداد 1367

*FATIMA*
23rd October 2013, 05:46 PM
حدیث بی قراری ماهان

ما فریاد میزدیم " چراغ ! چراغ ! " ...



ما فریاد میزدیم : " چراغ ! چراغ ! "

و ایشان در نمی یافتند .

سیاهی چشم شان

سپیدی کدری بود اسفنج وار

شکافته

لایه بر لایه بر

شباهت برده از جسمیت مغزشان .

گناهی شان نبود :

از جنمی دیگر بودند .

21 خرداد 1367

*FATIMA*
23rd October 2013, 05:55 PM
حدیث بی قراری ماهان

The Day After


در واپسین دم

واپسین خردمند غم خوار حیات

ارابه ی جنگی را تمهیدی کرد

که از دود سوخت رانه و احتراق خرج سلاح اش

اکسیری می ساخت

که خاک را بارورتر می کرد و

فضا را از آلوده گی مانع میشد !

2 بهمن 1371

*FATIMA*
23rd October 2013, 06:30 PM
حدیث بی قراری ماهان

سرود ششم


شگفتا

که نبودیم

عشق ما

در ما

حضورمان داد .

پیوندیم اکنون

آشنا

چون خنده با لب و اشک با چشم

واقعه ی نخستین دم ماضی .

غریویم و غوغا

اکنون ،

نه کلامی به مثابه مصداقی

که صوتی به نشانه ی رازی .

هزار معبد به یکی شهر ...

بشنو :

گو یکی باشد معبد به همه دهر

تا من آن جا برم نماز

که تو باشی .

چندان دخیل مبند که بخشکانی ام از شرم ناتوانی خویش :

درخت معجزه نیستم

تنها یک درخت ام

نوجی در آب کندی ،

و جز این ام هنری نیست

که آشیان تو باشم ،

تخت ات و

تابوت ات .

یادگاریم و خاطره اکنون ، -

دو پرنده

یادمان پروازی

و گلویی خاموش

یادمان آوازی .

9 فروردین 1372

*FATIMA*
23rd October 2013, 06:52 PM
حدیث بی قراری ماهان

شب بیداران


همه شب حیران اش بودم ،

حیران شهر بیدار

که پیسوز چشمان اش می سوخت و

اندیشه ی خوابش به سر نبود

و نجوای اورادش

لخت لخت

آسمان سیاه را می انباشت

چون لَتِرمَه باتلاقی دمه بوناک

که فضا را .

حیران بودم همه شب

شهر بیدار را

که آواز دهان اش

تنها

همهمه ی عَفِن اذکارش بود :

شهر بی خواب

با پیسوز پر دود بیداری اش

در شب قدری چنان -

در شب قدری .

گفتم : " بنخفتی ، شهر !

همه شب

به نجوا

نگران چه بودی ؟ "

گفتند :

" برآمدن روز را

به دعا

شب زنده داری کردیم .

مگر به یمن دعا

آفتاب

برآید . "

گفتم : " حاجت روا شدید

که آنک سپیده ! "

به آهی گفتند : " کنون

به جمعیت خاطر

دل به دریای خواب می زنیم

که حاجت نومیدانه

چنین معجز آیت

برآمد . "

8 فروردین 1373

*FATIMA*
23rd October 2013, 06:57 PM
حدیث بی قراری ماهان

شبانه


- بی آرزو چه می کنی ای دوست ؟

- به ملال ،

در خود به ملال

با یکی مرده سخن می گویم .

شب ، خامش استاده هوا

وز آخرین هیاهوی پرنده گان کوچ

دیرگاه ها می گذرد .

اشک بی بهانه ام آیا

تلخه ی این تالاب نیست ؟

- از این گونه

بی اشک

به چه می گریی ؟

- مگر آن زمستان خاموش خشک

در من است

به هر اندازه که بیگانه وار

به شانه برت سر نهم

سنگ باری آشناست

سنگ باری آشناست غم .

22 خرداد 1373

*FATIMA*
23rd October 2013, 07:00 PM
حدیث بی قراری ماهان

شرقا شرق شادیانه ...


شرقا شرق شادیانه به اوج آسمان

شبنم خسته گی بر پیشانی مادر و

کاکل پریشان آدمی

در نقطه ی خجسته ی میلادش .

*FATIMA*
23rd October 2013, 07:03 PM
حدیث بی قراری ماهان

نگران آن دو چشم است


نگران ،

آن دو چشمان است ،

دور سوی آن سهیل که بر سیبستان حیات من می نگرد

تا از سبزینه ی نارس خویش

سرخ برآید .

سخت گیر و آسان مهر

در فراز کن که سهیل می زند !

سهیلان من اند

ستاره گان هماره بیدارم ،

و دروازه های افق

بر نگرانی شان گشوده است .

بیمارستان مهرداد
13 اسفند 1375

*FATIMA*
23rd October 2013, 07:09 PM
حدیث بی قراری ماهان

با تخلص خونین بامداد


مرگ آن گاه پاتابه همی گشود که خروس سحرگهی

بانگی همه از بلور سر می داد -

گوش به بانگ خروسان در سپردم

هم از لحظه ی ترد میلاد خویش .

مرگ آن گاه پاتابه همی گشود که پوپک زرد خال

بی شانه ی نقره به صحرا سر می نهاد -

به چشم ، تاجی به خاک اگنده جستم

هم از لحظه ی نگران میلاد خویش .

مرگ آن گاه پاتابه همی گشود که کبک خرامان

خنده ی غفلت به دامنه سر میداد -

به در کشیدن جام قهقهه همت نهادم

هم از لحظه ی گریان میلاد خویش .

مرگ آن گاه پاتابه همی گشود که درخت بهارپوش

رخت غبارآلوده به قامت می آراست -

چشم به راه خزان تلخ نشستم

هم از لحظه ی نومید میلاد خویش .

مرگ آن گاه پاتابه همی گشود که هزار سیاه پوش

بر شاخ سار خزانی ترانه ی بدرود ساز می کرد -

با تخلص سرخ بامداد به پایان بردم

لحظه لحظه ی تلخ انتظار خویش

27 آبان 1376

*FATIMA*
23rd October 2013, 07:11 PM
حدیث بی قراری ماهان

چاه شغاد را ماننده ...


چاه شغاد را ماننده

حنجره یی پر خنجر در خاطره ی من است :

چون اندیشه به گوراب تلخ یادی درافتد

فریاد

شرحه شرحه برمی آید .

*FATIMA*
23rd October 2013, 07:15 PM
حدیث بی قراری ماهان

چون فوران فحل مست آتش ...


چون فوران فحل مست آتش بر کره ی خمیری

به جانب ماه آهکی غریو می کشیدیم .

حنجره ی خون فشان مان

دشنامیه های عصب را کفر شفاف عصیان بود

ای مرارت بی فرجام حیات ، ای مرارت بی حاصل !

غلظه ی خون اسارت مستمر در میدانچه های تلخ ورید

در میدانچه های سنگی بی عطوفت ...

- فریب مان مده اِی !

حیات ما سهم تو از لذت کشتار قصابانه بود .

لعنت و شرم بر تو باد !

1377

*FATIMA*
23rd October 2013, 07:23 PM
حدیث بی قراری ماهان

نخستین که در جهان دیدم ...


نخستین که در جهان دیدم

از شادی غریو برکشیدم :

" من ام ، آه

آن معجزت نهایی

بر سیاره ی کوچک آب و گیاه ! "

آن گاه که در جهان زیستم

از شگفتی بر خود تپیدم :

میراث خوار آن سفاهت ناباور بودن

که به چشم و به گوش می دیدم و می شنیدم !

چندان که در پیرامن خویشتن دیدم

به ناباوری گریه در گلو شکسته بودم :

بنگر چه درشتناک تیغ بر سر من آخته

آن که باور بی دریغ در او بسته بودم .

اکنون که سراچه ی اعجاز پس پشت می گذارم

به جز آه حسرتی با من نیست :

تبری غرقه ی خون

بر سکوی باور بی یقین و

باریکه ی خونی که از بلندای یقین جاری ست .

12 اسفند 1377

*FATIMA*
23rd October 2013, 08:03 PM
حدیث بی قراری ماهان

نخستین / از غلظه ی پنیرک ...


نخستین

از غلظه ی پنیرک و مامازی سر برآورد .

( نخستین خورشید ...

بی خبر ... )

و دومین

از جیفه زار مداهنت سر بر کرد .

( دیگر روز ...

از جیفه زار مداهنت ...

خورشید روز دیگر ... )

سومین

اندوه انتظار را بود از اندوه انتظار بی خبر .

و چارمین

حیرت بی حاصلی را بود

از حیرت بی حاصلی

بهره سوته تر .

پنجمین

آه سیاهی را مانستی

یکی آه سیاه را .

آن گاه

خورشید ششم

ملال مکرر شد :

اونگ یکی ماه ناتمام

به بدل چینی کاسه ی آسمانی شکسته درآویخته .

و آن گاه

خورشید هفتمین در اشکی بی قرار غوطه خورد :

اشکی بی قرار ،

بدری سیا قلم

جویده جویده ریخته واریخته .

و بی هوده

ما

هنوز

انتظاری بی تاب می بردیم :

ما

هنوز

هشتمین خورشید را چشم همی داشتیم :

( شاید را و مگر را

بر دروازه ی طلوع ) -

که خورشید نخستین

هم به تکرار سر برآورد

تا عرصه کند

آسمان پیرزاد را

به بازی بازی

در غلطه ی بوناک پنیرک و مامازی

24 فروردین 1378

*FATIMA*
23rd October 2013, 08:33 PM
حدیث بی قراری ماهان

کژ مژ و بی انتها


کژ مژ و بی انتها

به طول زمان های پیش و پس

ستون استخوان ها

چشم خانه ها تهی

دنده ها عریان

دهان

یکی بر نامده فریاد

فرو ریخته دندان ها همه ،

سوت خارج خوان ترانه ی روزگاران از یاد رفته

در وزش باد کهن

فرو نستاده هنوز

از کی باستان .

باد اعصار کهن در جمجمه های روفته

بر ستون بی انتهای آهکین

فرو شده در ماسه های انتظاری بدوی .

دفترهای سپید بی گناهی

به تشتی چوبین

بر سر

معطل مانده بر دروازه ی عبور :

نخ پرکی چوکین

بر سوراخ جوال دوزی .

اما خیال ات را هنوز

فرا گرد بسترم حضوری به کمال بود

از آن پیش تر که خواب ام به ژرفای ژرف اندر کشد .

گفتم اینک ترجمان حیات

تا قیلوله را بی بایست نپنداری .

آن گاه دانستم

که مرگ

پایان نیست .

1378

*FATIMA*
25th October 2013, 05:13 PM
در آستانه

حکایت


مطرب درآمد

با چکاوک سر زنده یی بر دسته ی سازش .

مهمانان سرخوشی

به پایکوبی برخاستند .

از چشم ینگه ی مغموم

آنگاه

یاد سوزان عشقی ممنوع را

قطره یی

به زیر غلتید .

عروس را

بازوی آز با خود برد .

سرخوشان خسته پراکندند .

مطرب بازگشت

با ساز و

اخرین زخمه ها در سرش

شاباش کلان در کلاه اش .

تالار آشوب تهی ماند

با سفره ی چیل و

کرسی باژگون و

سکوب خاموش نوازنده گان

و چکاوکی مرده

بر فرش سرد آجرش .

6 فروردین 1364

*FATIMA*
25th October 2013, 05:37 PM
در آستانه

هاسمیک


با خوشه های یاس آمده بودی

تأیید حضورت

کس را به شانه بر

باری نمی نهاد .

بلور سر انگشتان ات که ده هلاکت ماه بود

در معرض خورشید از حکایت مردی می گفت

که صفای مکاشفه بود

و هراس بیشه ی غربت را

هجا به هجا

دریافته بود .

می خفتی

می آمدیم و می دیدیم

که جان ات

ترنم ، بی گناهی ست

راست همچون سازی در توفان سازها

که تنها

به صدای خویش

گوش نمی دهد :

کلافی سر در خویش

گشوده می شود ،

نغمه یی هوش ربا

که جز در استدراک همه گان

خودی نمی نماید .

نگاه ات نمی کردیم ، دریغا !

به مایه یی شیفته بودیم که در پس پشت حضور مهتابی ات

حیات را

به کنایه درمی یافت .

کی چنین بربالیده بودی ای هلاکت ناخن هایت ده بار بلور حیات !

به کدام ساعت سعد

بربالیده بودی ؟

آذر 1368

*FATIMA*
25th October 2013, 05:40 PM
در آستانه

ظلمات مطلق نابینایی


ظلمات مظلق نابینایی .

احساس مرگ زای تنهایی .

" _ چه ساعتی ست ؟ ( از ذهن ات می گذرد )

چه روزی

چه ماهی

از چه سال کدام قرن کدام تاریخ کدام سیاره ؟ "

تک سرفه یی ناگاه

تنگ از کنار تو .

آه احساس رهایی بخش هم چراغی !

1 مهر 1370

*FATIMA*
25th October 2013, 05:44 PM
در آستانه

حجم قیرین نه در کجایی ...


حجم قیرین نه در کجایی ،

نادر کجایی و بی در زمانی .

و آن گاه

احساس سر اگشتان نیاز کسی را جستن

در زمان و مکان

به مهربانی :

" _ من هم این جا هستم ! "

پچپچه یی که غلتا غلت تکرار می شود

تا دوردست های لامکانی .

کشف سحابی مرموز هم داستانی

در تلنگر زودگذر شهابی انسانی .

1 مهر 1370

*FATIMA*
25th October 2013, 05:47 PM
در آستانه

در پیچیده به خویش ...


در پیچیده به خویش جنین وار

که پیرامن ات انکار تو می کند ،

در چنبره ی خوف سیاهی به زهدان ماننده

در ظلماتی از غلظت سرخ کینه یا تحقیر .

" _ رها شو تا به معرکه ی جدال درآیی

حتا به هیأت شکل نایافته جنینی ! "

میلادت مبارک ای واحد آماری

ای قربانی کاهش نوزادمرگی !

1 مهر 1370

*FATIMA*
25th October 2013, 05:49 PM
در آستانه

طبیعت بی جان


دسته ی کاغذ

بر میز

در نخستین نگاه آفتاب .

کتابی مبهم و

سیگاری خاکستر شده کنار فنجان چای از یاد رفته .

بحثی ممنوع

در ذهن .

آذر 1371

*FATIMA*
25th October 2013, 05:52 PM
در آستانه

خلاصه ی احوال


چیزی به جا نماند

حتا

که نفرینی

بدرقه ی راه ام کند .

با اذان بی هنگام پدر

به جهان آمدم

در دستان ماماچه پلیدک

که قضا را

وضو ساخته بود

هوا را مصرف کردم

اقیانوس را مصرف کردم

سیاره را مصرف کردم

خدا را مصرف کردم

و لعنت شدن را ، بر جای ،

چیزی به جای بنماندم .

4 آبان 1371

*FATIMA*
25th October 2013, 05:55 PM
در آستانه

آن روز در این وادی ...


آن روز در این وادی پاتاوه گشادیم

که مرده یی این جا در خاک نهادیم .

چراغ اش به پفی مرد و

ظلمت به جان اش در نشست

اما

چشم انداز جهان

هم چنان شناور ماند

در روز جهان .

مرده گان

در شب خویش

از مشاهده بی بهره می مانند

اما بند ناف پیوند

هم از آن دست

به جای است . _

یکی واگرد و به دیروز نگاهی کن :

آن سوی فرداها بود که جهان به آینده پا نهاد .

7 فروردین 1372

*FATIMA*
25th October 2013, 05:59 PM
در آستانه

خاطره


شب

سراسر

زنجیر زنجره بود

تا سحر ،

سحرگه

به ناگاه با قُشَعریره ی درد

در لطمه ی جان ما

جنگل

از خواب واگشود

مژگان حیران برگ اش را

پلک آشفته ی مرگ اش را ،

و نعره ی اُزگل اره زنجیری

سرخ

بر سبزی نگران دره

فرو ریخت .

تا به کسالت زرد تابستان پناه آریم

دل شکسته

به ترک کوه گفتیم .

12 شهریور 1372

*FATIMA*
25th October 2013, 06:04 PM
در آستانه

بر کدام جنازه زار می زند ...


بر کدام جنازه زار می زند این ساز ؟

بر کدام مرده ی پنهان می گرید

این ساز بی زمان ؟

در کدام غار

بر کدام تاریخ می موید این سیم و زه ، این پنجه ی نادان ؟

بگذار برخیزد مردم بی لبخند

بگذار برخیزد !

زاری در باغچه بس تلخ است

زاری بر چشمه ی صافی

زاری بر لقاح شکوفه بس تلخ است

زاری بر شراع بلند نسیم

زاری بر سپیدار سبز بالا بس تلخ است .

بر برکه ی لاجوردین ماهی و باد چه می کند این مدیحه گوی تباهی ؟

مطرب گورخانه به شهر اندر چه می کند

زیر دریچه های بی گناهی ؟

بگذار برخیزد مردم بی لبخند

بگذار برخیزد !

18 شهریور 1372

*FATIMA*
25th October 2013, 06:08 PM
در آستانه

ما نیز روزگاری ...


ما نیز روزگاری

لحظه ای سالی قرنی هزاره یی از این پیش ترک

هم در این جای ایستاده بودیم ،

بر این سیاره بر این خاک

در مجالی تنگ - هم از این دست _

در حریر ظلمات ، در کتان آفتاب

در ایوان گسترده ی مهتاب

در تارهای باران

در شادروان بوران

در حجله ی شادی

در حصار اندوه

تنها با خود

تنها با دیگران

یگانه در عشق

یگانه در سرود

سرشار از حیات

سرشار از مرگ .

ما نیز گذشته ایم

چون تو بر این سیاره بر این خاک

در مجال تنگ سالی چند

هم از اینجا که تو ایستاده ای اکنون

فروتن یا فرومایه

خندان یا غمین

سبک پای یا گران بار

آزاد یا گرفتار .

ما نیز

روزگاری

آری .

آری

ما نیز

روزگاری ...

22 مهر 1372

*FATIMA*
25th October 2013, 06:13 PM
در آستانه

قناری گفت : ...


قناری گفت : _ کره ما

کره ی قفس ها یا میله های زرین و چینه دان چینی .

ماهی سرخ سفره ی هفت سین اش به محیطی تعبیر کرد

که هر بهار

متبلور می شود .

کرکس گفت : _ سیاره ی من

سیاره ی بی هم تایی که در آن

مرگ

مائده می آفریند .

کوسه گفت : _ زمین

سفره ی برکت خیز اقیانوس ها .

انسان سخنی نگفت

تنها او بود که جامه به تن داشت

و استین اش از اشک تر بود .

1373

*FATIMA*
25th October 2013, 06:22 PM
در آستانه

نه عادلانه نه زیبا ...


نه عادلانه نه زیبا بود

جهان

پیش از آنکه ما به صحنه برآییم .

به عدل دست نایافته اندیشیدیم

و زیبایی

در وجود آمد .

*FATIMA*
25th October 2013, 06:23 PM
در آستانه

ان روی دیگرت


آن روی دیگرت

زشتی هلاکت باری ست

ای نیم رخ حیات بخش ژانوس !

*FATIMA*
25th October 2013, 06:26 PM
در آستانه

یکی کودک بودن


یکی کودک بودن

آه !

یکی کودک بودن در لحظه ی غرش آن توپ آشتی

و گردش مبهوت سیب سرخ

بر آیینه .

یکی کودک بودن

در این روز دبستان بسته

و خش خش نخستین برف سنگین بار

بر آدمک سرد باغچه .

در این روز بی امتیاز

تنها

مگر

یکی کودک بودن

26 فروردین 1373

*FATIMA*
25th October 2013, 11:12 PM
در آستانه

ترانه


بر این کناره تا کرانه ی آمو دریا

آبی می گذشت که دگر نیست :

رودی که به روزگاران دراز سرید و از یاد شد

رودی که فرو خشکید و بر باد شد .

بر این امواج تا رودباران سند

زورقی می گذشت که دگر نیست :

زورقی که روزی چند دز خاطری نقش بست

و ان گه به خرسنگی برآمد و درهم شکست .

بر این زورق از بندری به شهر بندری

زورق بانی پارو می کشید که دگر نیست :

پاروکشی که هر سفر شوریده دختری ش دیده به راه داشت

که به امیدی مبهم نهال آرزویی به دل می کاشت .

بر این رود پا در جای

امیدی درخشید که دگر نیست :

امید سعادتی که پابرجا می نمود

لیکن در بستر خویش به جز خوابی گذرا نبود .

تیر 1373

*FATIMA*
25th October 2013, 11:27 PM
در آستانه

سفر شُهود


زمین را انعطافی نبود

سیاه یی آتی بود

لکه سنگی بود

آونگ

که هنوز مدار نمی شناخت زمین ،

و سرگذشت سرخ اش

تنها

التهابی درک نا شده بود

فراپیش زمان .

سنگ پاره یی بی تمیز که در خشکای خمیره اش هنوز

" خود " را خبر از " خویشتن " نبود ،

که هنوز نه بهشتی بود

نه ماری و سیبی ،

نه انجیربنی که برگ اش

درز گندم را

شرم آموزد

از آن پس که بشکافد

از آن پس که سنگ پاره واشکافد

و زمین به الگوی ما شیار و تخمه شود :

سیاره یی به عشوه گریزان

بر مدار خشک و خیس اش

نا آگاه از میلاد و

بی خبر از مرگ

چه به یک دیگر ماننده ! شگفتا ، چه به یک دیگر ماننده !

حضوری مشکوک در درون و

حضوری مشکوک در برون

مرزی مشکوک میان برون و درون _

عشق را چه گونه باز شناختی ؟

کجا پنهان بود حضور چنین آگاه ات

بر آن توده ی بی ادراک

در آن رستاق کو تا هنوز ؟

خفته ی بیدار کدام بستر بودی

کدام بستر ناگشوده ؟

نوزاده ی بالغ کدام مادر بودی

کدام دوشیزه مادر نابسوده ؟

سنگ

از تو

خاک بستانی شدن چه گونه آموخت ؟

خاک

از تو

شیار پذیرا شدن چه گونه آموخت ؟

بذر

از شیار

امان محبت جستن

جهان را

مضیف مهربان گرسنه گی خواستن

زنبور و پرنده را

بشارت شهد و سرود آوردن

ریشه را در ظلمات

به ضیافت آب و آفتاب بردن

چشم

بر جلوه ی هستی گشودن و

چشم از حیات بربستن و

باز

گرسنه گداوار

دیده به زنده گی گشودن

مردن و باز آمدن و دیگرباره بمردن ...

این همه را

از کجا آموختی ؟

آن پاره سنگ بی نشان بودم من در آن التهاب نخستین

آن پاره سکون خاموش بودم من در آن ملال بی خویشتنی

آن بوده ی بی مکان بودم من

آن باشنده ی بی زمان . _

به کدام ذکرم آزاد کردی

به کدام طلسم سر انگشت جادوی ؟

از کجا دریافتی درخت اسفندگان

بهاران را با احساس سبز تو سلام می گوید

و ببر بیشه

غرورش را در آیینه ی احساس تو می آراید ؟

از کجا دانستی ؟

هنوز این آن پرسش سوزان است ،

و چراغ کهکشان را

به پفی چه دردناک خاموش می کند اندوه این ندانستن :

برگ بی ظرافت آن باغ هرگز تا هنوز

عشق را

ناشناخته

برابر نهاد آزرم

چه گونه کرد ؟

( هنوز

این

آن پرسش سوزان است . )

7 دی 1373

*FATIMA*
25th October 2013, 11:37 PM
در آستانه

قفس


قفس این قفس این قفس ...

پرنده

در خواب اش از یاد می برد

من اما در خواب می بینم اش

که خود

به بیداری

نقشی به کمال ام

از قفس .

از ما دو

کدام ؟ _

تو که زندان ات تو را زمزمه می کند

یا من

که غریو خود را نیز

نمی شنوم ؟

تو که زندان ات مرا غریو می کشد ،

یا من

که زمزمه ی تو

در این بهاران ام

مجال باغ و دماغ سبزه زار نمی دهد ؟ _

از ما دو

کدام ؟

قفس

این زمزمه

این غریو

این بهاران

این قفس این قفس این قفس ای امان !

22 فروردین 1374

*FATIMA*
25th October 2013, 11:39 PM
در آستانه

جوشان از خشم


جوشان از خشم

مسلسل را به زمین کوفت

دندان به دندان برفشرده

کلوخ پاره یی برداشت با دشنامی زشت

و با دشنامی زشت

برابریان را هدف گرفت .

هم سنگران خنده ها نهان کردند .

سهراب گفت :

_ آه ! دیدی ؟

سرانجام

او نیز ...

11 اردیبهشت 1374

*FATIMA*
25th October 2013, 11:44 PM
در آستانه

بوسه


لب را با لب

در این سکوت

در این خاموشی گویا

گویاتر از هر آن چه شگفت انگیز تر کرامت آدمی شمار است

در رشته ی بی انتهای معجزتی که اوست ...

در این اعتراف خاموش ،

در این " همان "

که تواند در میان نهاد

با لبی

لبی

بی وساطت آن چه شنودن را باید ...

آن احساس عمیق امان ، در این پیرانه سر

که هنوز

پرواز در تداوم است

هم از آن گونه کز آغاز :

رابطه یی معجز آیت

از یقینی که در آن آشیان گذشت

در پایان این بهاران

تا گمانی که به خاطری گذرد

در آغاز ، یکی خزان .

15 خرداد 1374

*FATIMA*
25th October 2013, 11:46 PM
در آستانه

گدایان بیابانی


سر به سر سرتاسر در سراسر دشت

راه به پایان برده اند

گدایان بیابانی .

پای آبله

مرده اند

بر دو راهه ها همه ،

در تساوی فاصله با تو _ ای نزدیک ترین چی خانه ی اتراق ! _

از له له سوزان باد سام

تا لاه لاه بی امان سوز زمستانی

گدایان بیابانی .

28 مرداد 1374

*FATIMA*
25th October 2013, 11:51 PM
در آستانه

ببر


آن دلادل حیات

که استتار مراقب اش

در زخم خاک

سراسر

نفسی فرو خورده را ماند .

سایه و زرد

مرگ خاموش را ماند ،

مرگ خفته را و قیلوله ی خوف را .

هر کشاله اش کیفی بی قرار است

نهان

در اعصاب گرسنه گی ،

سایه ی بهمنی

به خویش اندر چپیده به هیأت اعماق .

هر سکون اش

لحظه ی مقدر چنگال نامنتظر ،

جلگه ی برف پوش

سراسر

اعلام حضور پنهان اش :

به خون در غلتیدن خفته گان بی خبری

در گرده گاه تاریخ .

ای به خواب خرگوران فرو شده

به نوازش دستان شرور یکی بد نهاد !

ای زنجیر خواب گسسته به آواز پای ره گذری خوش سگال !

17 آذر 1375

*FATIMA*
25th October 2013, 11:56 PM
در آستانه

طرح های زمستانی

1


چرک مرده گی پر جوش و جنجال کلاغان و

سپیدی درازگوی برف ...

ته سفره ی تکانیده به مرز کرت

تنها حادثه است .

مرد پشت دریچه ی زردتاب

به خورجین کنار در می نگرد .

جهان

اندوه گن

رها شده با خویش .

و در آن سوی نهالستان عریان

هیچ چیز زا واقعه سخنی نمی گوید .

21 بهمن 1375



2


آسمان

بی گذر از شفق

به تاریکی درنشست .

دود رقیق

از در و درز بام

بوی تپاله می پراکند .

کنار چراغ کلبه

نقلی ناشنیده می گوید بوته ی زرد و سرخ سربند

و در تویله ی تاریک

هنوز از گرده ی یابوی خسته

بخار برمی خیزد .

31 بهمن 1375

*FATIMA*
26th October 2013, 12:00 AM
در آستانه

طرح بارانی


چیزی به دمب سکوت سیاسنگین فضا آویخت

تا لحظه ی انفجار کبریت خفه در صندوق افق

خاموشی شود

و عبور فصیح موکب رگ بار

بیاغازد .

برق و

ناوک پر انکسار پولاد سپید و

طبله طبله

غلت بی کوک طبل رعد

بر بستر تشنه ی خاک .

خاک و

پای کوبان فصیح نوباوه گان شاد باران

در بارانی های خیس خویش .

آن گاه

جهان به تمامی :

زمین و زمان به تمامی و

آسمان به تمامی .

و ان گاه

سکوت مقدس خورشید بنشسته روی

بر سجاده ی خاک ،

و درنگ سنگین ساتور خونین

در قربان گاه بی داعیه ی فلق .

درنگ سنگین ساتور خونین و

نزول لختالخت تاریکی

چون خواب ،

چونان لغزش خاکستری خوابی بی گاه

بر خاک .

28 فروردین 1376

*FATIMA*
26th October 2013, 12:03 AM
در آستانه

میلاد


ناگهان

عشق

آفتاب وار

نقاب برافکند

و بام و در

به صورت تجلی

درآکند ،

شعشعه ی آذرخش وار

فرو کاست

و انسان

برخاست .

5 اردیبهشت 1376

*FATIMA*
26th October 2013, 12:45 AM
در آستانه

قصه مردی که لب نداشت


یه مردی بود حسین قلی

چشاش سیا لپاش گلی

عصه و قرض و تب نداشت

اما واسه خنده لب نداشت . _

خنده ی بی لب کی دیده ؟

مهتاب بی شب کی دیده ؟

لب که نباشه خنده نیس

پر نباشه پرنده نیس .

شبای دراز بی سحر

حسین قلی نِشِس پکر

تو رخت خوابش دمرو

تا بوق سگ اوهو اوهو .

تموم دنیا جم شدن

هی راس شدن هم خم شدن

فرمایشا طبق طبق

همه گی به دورش وق و وق

بستن به نافش چپ و راس

جوشونده ی ملاپیناس

دم اش دادن جوون و پیر

نصیحتای بی نظیر :

" _ حسین قلی غصه خورک

خنده نداری به درک !

خنده که شادی نمیشه

عیش دومادی نمیشه

خنده لب پشک خره

خنده ی دل تاج سره

خنده لب خاک و گله

خنده ی اصلی به دله ... "

حیف که وقتی خوابه دل

وز هوسی خرابه دل ،

وقتی که هوای دل پسه

اسیر چنگ هوسه ،

دل سوزی از قصه جداس

هر چی بگی باد هواس !

حسین قلی با اشک و آه

رف دم باغچه لب چاه

گف : " _ ننه چاه ، هلاکتم

مرده ی خلق پاکتم !

حسرت جونم رُ دیدی

لب تو امونت نمی دی ؟

لب تو بده خنده کنم

یه عیش پاینده کنم . "

ننه چاهه گف : " _ جسین قلی

یاوه نگو ، مگه تو خلی ؟

اگه لب مو بدم به تو

صبح ، چه امونت چه گرو ،

واسه یی که لب تر بکنن

چی چی تو سماور بکنن ؟

" ضو " بگیرن " رت " بگیرن

وضو بی طاهارت بگیرن ؟

ظهر که می باس آب بکشن

بالای باهار خواب بکشن ،

یا شب میان آب ببرن

سبو رُ به سرداب ببرن ،

سطلو که بالا کشیدن

لب چاهو این جا ندیدن

کجا بذارن که جا باشه

لایق سطل ما باشه ؟ "

دید که نه وال لا ، حق می گه

گرچه یه خورده لق می گه .

حسین قلی با اشک و آ

رف لب حوض ماهیا

گف : " بابا حوض ترتری

به آرزوم راه می بری ؟

می دی که امانت ببرم

راهی به حاجت ببرم

لب تو مرد و مردونه

با خودم یه ساعت ببرم ؟ "

حوض بابا غصه دار شد

غم به دلش هوار شد

گفت : " _ ببه جان ، بگم چی

اگر نخوام که هم چی

نشکنه قلب نازت

غم نکنه درازت :

حوض که لبش نباشه

اوضاش به هم می پاشه

آبش میره تو پی گا

به کل می رمبه از جا "

دید که نه وال لا ، حقه

فوقش یه خورده لقه .

حسین قلی اوهون اوهون

رف تو حیاط ، به پشت بون

گف : " _ بیا و ثواب بکن

یه خیر بی حساب بکن :

آباد شه خونمونت

سالم بمونه جونت !

با خلق بی بائونه ت

لب تو بده امونت

باش یه شیکم بخندم

غصه ر بار ببندم

نشاط یامُف بکنم

کفش غمو چن ساعتی

جلو پاهاش جف بکنم . "

بون به صدا دراومد

به اشک و آ دراومد :

" _ حسین قلی ، فدات شم ،

وصله ی کفش پات شم

می بینی چی کردی با ما

که خجلتیم سراپا ؟

اگه لب من نباشه

جانودونی م کجا شه ؟

بارون که شر شرو شه

تو مخ دیفار فرو شه

دیفار که نم کشینه

یه هو از پا نشینه ،

هر بابایی می دونه

خونه که رو پاش نمونه

کار بونش م خرابه

پلش اون ور آبه .

دیگه چه بومی چه کشکی ؟

آب که نبود چه مشکی ؟ "

دید که نه وال لا ، حق می گه

فوقش به خورده لق می گه .

حسین قلی زار و زبون

ویله زنون گریه کنون

لبش نبود خنده می خواس

شادی پاینده می خواس .

پا شد و به بازارچه دوید

سفره و دستارچه خرید

مچ پیچ و کول بار و سبد

سبوچه و لولنگ و نمد

دوید این سر بازار

دوید اون سر بازار

اول خدا رُ یاد کرد

سه تا سکه جدا کرد

آجیل کارگشا گرفت

از هم دیگه سوا گرفت

که حاجتش روا بشه

گره ش ایشال لا وابشه

بعد سر کیسه وا کرد

سکه ها رو جدا کرد

عرض به حضور سرورم

چی بخرم چی چی نخرم :

خرید انواع چیزا

کیشمیشا و مویزا ،

تا نخوری ندانی

حلوای تن تنانی ،

لواشک و مشغولاتی

آجیلای قاتی پاتی

آرده و پادرازی

پنیر لقمه ی قاضی ،

خانمایی که شومایین

آقایونی که شومایین :

با هف عصای شیش منی

با هف تا کفش آهنی

تو دشت نه آب نه علف

راه شو کشید و رفت و رف

هرجا نگاش کشیده شد

هیچ چیز جز این دیده نشد :

خشکه کلوخ و خار و خس

تپه و کوه لخت و بس :

قطار کوهای کبود

مث شترای تشنه بود

پستون خشک تپه ها

مث پیره زن وخت دعا .

" _ حسین قلی غصه خورک

خنده نداشتی به درک !

خوشی بیخ دندونت نبود

راه بیابونت چی بود ؟

راه دراز بی حیا

روز راه بیا شب راه بیا

هف روز و شب بکوب بکوب

نه صب خوابیدی نه غروب

سفره ی بی نونو ببین

دشت و بیابونو ببین :

کوزه ی خشکت سر راه

چشم سیات حلقه ی چاه

خوبه که امیدت به خداس

وگرنه لاش خور تو هواس ! "

حسین قلی ، تلو خورون

گشنه و تشنه نصبه جون

خسه خسه پا می کشید

تا به لب دریا رسید .

از همه چی وامونده بود

فقط ام به دریا مونده بود .

" _ ببین ، دریای لَم لَم

فدای هیکلت شم

نمیشه عزتت کم

از اون لب درازوت

درازتر از دو بازوت

یه چیزی خیر ما کن

حسرت ما دوا کن :

لبی بده امونت

دعا کنیم به جون ات "

" _ دلت خوشه حسین قلی

سر پا نشسته چوتولی .

فدای موی بورت !

کو عقلت کو شعورت ؟

ضررای کارو جم بزن

بساط ما رو هم نزن !

مَچِده و مناره ش

یه دریاس و کناره ش .

لب شو بدم ، کو ساحلش ؟

کو جیگر کیش کو جاهلش ؟

کو سایبونش کو مشتریش ؟

کو فوفولش و کو نازپریش ؟

کو ناز فروش و نازخرش ؟

کو عشوه یی ش کو چش چر ش ؟ "

حسن قلی ، حسرت به دل

یه پاش رو خاک یه پاش تو گل

دساش از پاهاش دراز ترک

برگشت خونه ش به حال شگ .

دید سر کوچه راه به راه

باغچه و حوض و بوم و چاه

هرته زنون ریسه می رن

میخونن و بشکن می زنن :

" _ آی خنده خنده خنده

رسیدی به عرض بنده ؟

دشت و هامونو دیدی ؟

زمین و زمونو دیدی ؟

انار گل گون می خندید ؟

پسه ی خندون می خندید ؟

خنده زدن لب نمی خواد

داریه و دمبک نمی خواد :

یه دل می خواد که شاد باشه

از بند غم آزاد باشه

یه بر عروس غصه رُ

به تَئنایی دوماد باشه !

حسین قلی !

حسین قلی !

حسین قلی حسین قلی حسین قلی ! "


تابستان 1338

*FATIMA*
22nd November 2013, 06:25 PM
مدايح بى صله

روزنامه ى انقلابى



هنگامى كه مسلسل به غشغشه افتاد

مرگ برابر من نشسته بود

_ آن سوى ميز كنكاش " چه بايد كرد و چه گونه " _

و نمونه هاى حروف را اصلاح ميكرد .

از خاطرم گذشت كه : " چرا برنمى خيزد پس ؟

مگر نه قرار است

كه خون بيايد و

چرخ چاپ را

بگرداند ؟ "

*FATIMA*
22nd November 2013, 06:34 PM
مدايح بى صله

و چون نوبت ملاحان ما ...



و چون نوبت ملاحان ما فرا رسد

آن خون ريز بى دادگر

در جزيره ى مغناتيس

بر دو پاى

استوار بايستد

زخم آخرين را

خنجرى برهنه به دندان اش .

پس دريا

به بانگى خاموش

ايشان را آواز در دهد .

ملاحان

از زيباترين دختران

دست بازدارند

و در بالا خانه هاى محقر ميكده ى بار انداز

به خود رها كنند ،

خواب گردوار

در زورق هاى زنگار

پارو بردارند .

و به جانب ميعاد مقدر ظلمت

شتاب كنند .




​١٣٥٧

*FATIMA*
22nd November 2013, 06:39 PM
مدايح بى صله

ميان كتاب ها گشتم



ميان كتاب ها گشتم

ميان روزنامه هاى پوسيده ى پر غبار ،

در خاطرات خويش

در حافظه يي كه ديگر مدد نمى كند

خود را جستم و فردا را .

عجبا !

جست و جو گرم من

نه جست و جو شونده .

من اين جاى ام و آينده

در مشت هاى من .

*FATIMA*
22nd November 2013, 09:13 PM
مدایح بی صله

خواب آلوده هنوز


خواب آلوده هنوز

در بستری سپید

صبح کاذب

در بوران پاکیزه ی قطبی .

و تکبیر پر غریو قافله

که : " رسیدیم

آنک چراغ و آتش مقصد ! "

- گرگ ها

بی قرار از خمار خون

حلقه بر بار افکن قافله تنگ می کنند

و از سر خوشی

دندان به گوش و گردن یک دیگر می فشرند .

" - هان !

چند قرن ، چند قرن به انتظار بوده اید ؟ "

و بر سفره ی قطبی

قافله ی مرده گان

نماز استجابت را آماده می شود

شاد از آن که سرانجام به مقصد رسیده است .

*FATIMA*
22nd November 2013, 09:18 PM
مدایح بی صله

من هم دست توده ام ...


من هم دست توده ام

تا آن دم که توطئه می کند گسستن زنجیر را

تا آن دم که زیر لب می خندد

دل اش غنج می زند

و به ریش جادوگر آب دهن پرتاب می کند .

اما برادری ندارم

هیچ گاه برادری از آن دست نداشته ام

که بگوید " آری " :

ناکسی که به طاعون آری بگوید و

نان آلوده اش را بپذیرد .

*FATIMA*
22nd November 2013, 11:34 PM
مدایح بی صله

جهان را که آفرید ...


" - جهان را که آفرید ؟ "

" - جهان را ؟

من

آفریدم !

به جز آن که چون من اش انگشتان معجزه گر باشد

که را توان آفرینش این هست ؟

جهان را

من آفریدم . "

" - جهان را

چه گونه آفریدی ؟ "

" - چه گوه ؟

به لطف کودکانه ی اعجاز !

به جز آنکه رؤیتی چو من اش باشد

که را طاقت پاسخ گفتن این هست ؟

به کرشمه دست برآورده

جهان را

به الگوی خویش

بریدم . "

مرا اما محرابی نیست ،

که پرسش من

همه

" برخوردار بودن " است

مرا بر محرابی کتابی نیست ،

که زبان من

همه

" امکان سرودن " است .

مرا بر آسمان و زمین

قرار

نیست

چرا که مار

منیتی در کار نیست :

نه من ام من .

به زبان تو سخن می گویم

و در تو می گذرم .

فرصتی تپنده ام در فاصله ی میلاد و مرگ

تا معجزه را

امکان عشوه

بر دوام ماند .





​3 تیر 1362

*FATIMA*
22nd November 2013, 11:39 PM
مدایح بی صله

نمی توانم زیبا نباشم ...


نمی توانم زیبا نباشم

عشوه یی نباشم در تجلی جاودانه .

چنان زیبای ام من

که گذرگاه ام را بهاری نا به خویش آذین می کند :

در جهان پیرامن ام

هرگز

خون

عریانی جان نیست

و کبک را

هراسناکی سرب

از خرام

باز

نمی دارد .

چنان زیبای ام من

که الله اکبر

وصفی ست ناگزیر

که از من می کنی .

زهری بی پادزهرم در معرض تو .

جهان اگر زیباست

مجیز حضور مرا می گوید . -

ابلها مردا

عدوی تو نیستم من

انکار تواَم .





​1362

*FATIMA*
22nd November 2013, 11:43 PM
مدایح بی صله

نمی خواستم ...


نمی خواستم نام چنگیز را بدانم

نمی خواستم نام نادر را بدانم

نام شاهان را

محمد خواجه و تیمور لنگ ،

نام خفت دهنده گان را نمی خواستم و

خفت چشنده گان را .

می خواستم نام تو را بدانم .

و تنها نامی را که می خواستم

ندانستم .





​1363

*FATIMA*
22nd November 2013, 11:45 PM
مدایح بی صله

اندیشیدن


اندیشیدن

در سکوت

آن که می اندیشد

به ناچار دم فرو می بندد

اما آن گاه که زمانه

زخم خورده و معصوم

به شهادت اش طلبد

به هزار زبان سخن خواهد گفت .

*FATIMA*
22nd November 2013, 11:48 PM
مدایح بی صله

سحر به بانگ ...


سحر به بانگ زحمت و جنون

ز خواب ناز چشم باز می کنم .

کنار تخت چاشت حاضر است

- بیات وهن و مغز خر -

به عادت همیشه دست سوی آن دراز می کنم .

تمام روز را پکر

به کار هضم چاشتی چنین غروب می کنم ،

شب از شگفت این که فکر

باز

روشن است

به کورچشمی حسود لمس چوب می کنم .

*FATIMA*
22nd November 2013, 11:52 PM
مدایح بی صله

تو باعث شده ای ...


تو باعث شده ای که آدمی از آدمی بهراسد .

تراشنده ی آن گنده بتی تو

که مرا به وهن در برابرش به زانو می افکنند .

تو جان مرا از تلخی و درد آکنده ای

و من تو را دوست داشته ام

با بازوهای ام و در سرودهای ام .

تو مهیب ترین دشمنی مرا

و تو را من ستوده ام ،

رنج برده ام ای دریغ

و تو را

ستوده ام .





​1363

*FATIMA*
22nd November 2013, 11:55 PM
مدایح بی صله

دست زی دست نمی رسد ...


دست زی دست نمی رسد

که سد سفاهتی سیمانی در میان است :

" ما " در ذهن ات می گذرد " آن ها " بر زبان ات

نگران و ترس مرده

چون دهن بگشایی !

کابوس ات آشفته تر باد !

باشد که چو از خواب برآیی

تعبیرش را تدبیری کنی .





​11 خرداد 1363

*FATIMA*
23rd November 2013, 12:02 AM
مدایح بی صله

همیشه همان ...


همیشه همان ...

اندوه

همان :

تیری به جگر درنشسته تا سوفار .

تسلای خاطر

همان :

مرثیه یی ساز کردن . -

غم همان و غم واژه همان

نام صاحب مرثیه

دیگر .

همیشه همان

شگرد

همان ...

شب همان و ظلمت همان

تا " چراغ "

همچنان نماد امید بماند .

راه

همان و

از راه ماندن

همان ،

تا چون به لفظ " سوار " رسی

مخاطب پندارد نجات دهنده یی در راه است .

و چنین است و بود

که کتاب لغت نیز

به بازجویان سپرده شد

تا هر واژه را که معنایی داشت

به بند کشند

و واژه گان بی آرش را

به شاعران بگذارند .

و واژه ها

به گنه کار و بی گناه

تقسیم شد ،

به آزاده و بی معنی

سیاسی و بی معنی

نمادین و بی معنی

ناروا و بی معنی . -

و شاعران

از بی آرش ترین الفاظ

چندان گناه واژه تراشیدند

که بازجویان به تنگ آمده

شیوه دیگر کردند ،

و از آن پس ،

سخن گفتن

نفس جنایت شد .





​1363

*FATIMA*
23rd November 2013, 12:03 AM
مدایح بی صله

سلاخی می گریست ...


سلاخی

می گریست

به قناری کوچکی

دل باخته بود .





​1363

*FATIMA*
23rd November 2013, 12:08 AM
مدایح بی صله

شبانه ( به فریادی ... )


به فریادی خراشنده

بر بام ظلمت بیمار

کودکی

تکبیر می گوید

گرسنه روسبی یی

می گرید

آلوده دامنی

از پیروزی برده گان دلیر

سخن می گوید .

لجه ی قطران و قیر

بی کرانه نیست

سنگین گذر است .

روز اما پایدار نماند نیز

که خورشید

چراغ گذرگاه ظلماتی دیگر است :

بر بام ظلمت بیمار

آنکه کسوف را تکبیر می کشد

نوزادی بی سر است .

و زمزمه ی ما

هرگز آخرین سرود نیست

هرچند بارها

دعای پیش از مرگ بوده است .





​8 مهر 1363

*FATIMA*
28th November 2013, 05:08 PM
مدایح بی صله

این صدا ...


این صدا

دیگر

آواز آن پرنده ی آتشین نیز نیست

که خود از نخست اش باور نمی داشتم _

آهن

اکنون

نشتر نفرتی شده است

که درد حقارت اش را

در گلوگاه تو می کاود .

این ژیغ ژیغ سینه در

دیگر

آواز آن غلتک بی افسار نیز نیست

که خود از نخست اش باور نمی داشتم _

غلتک کج پیچ

اکنون

درهم شکننده ی برده گانی شده است

که روزی

با چشمان بربسته

به حرکت

نیرویش داده اند .

*FATIMA*
29th November 2013, 12:23 AM
مدایح بی صله

بهتان مگوی ...


بهتان مگوی

که آفتاب را با ظلمت نبردی در میان است .

آفتاب از حضور ظلمت دل تنگ نیست

با ظلمت در جنگ نیست .

ظلمت را به نبرد آهنگ نیست ،

چندان که آفتاب تیغ برکشد

او را مجال درنگ نیست .

همین بس که یاری اش مدهی

سواری اش مدهی .





​دی 1363

*FATIMA*
29th November 2013, 12:30 AM
مدایح بی صله

با " برونی یفسکی "


آن گاه که شماطه ی مقدر به صدا درآید

شیون مکن

سوگندت می دهم

شیون مکن

که شیون ات به تردیدم می افکند .

رقص لنگری در فضای مقدر و ، آن گاه

نومیدی شیون افرینی از آن دست ؟ _

نه ، سنجیده تر آن که خود برگزینی و

شماطه را خود به قرار آری .

مرگ مقدر

ان لحظه ی منحمد نیست

که بدان باور داری

خایف و لرزان

بارها از این پیش

این سخن را

با تو

در میان نهاده ام .

حمال شکی بوده ام من

که در امکان تو نمی گنجد

و کفایت باور آن ات نیست .

کجا دانستی که ربع آسمان

گنجینه یی ست ناپایدار

سقف لایدرک

شادروانی بی اعتماد و

سرپناهی بی متکا تو را ،

وجود تو را

که مسافری یک شبه ای

در معرض باران و بادی بی هنگام .

شماطه ی لحظه ی مقدر . _

به دوزخ اش افکن

آه

به دوزخ اش اندر افکن !

*FATIMA*
29th November 2013, 12:33 AM
مدایح بی صله

کریه اکنون ...


" کریه " اکنون سفتی ابتر است

چرا که به تنهایی گویای خون تشنه گی نیست

تحمیق و گران جانی را افاده نمی کند

نه مفت خواره گی را

نه خودباره گی را .

تاریخ

ادیب نیست

لغت نامه ها را اما

اصلاح می کند .

*FATIMA*
29th November 2013, 12:36 AM
مدایح بی صله

سپیده دم


بانگ در بانگ

خروسان می خوانند .

تا دوردست های گمان اما

در این پهنه ی ماسه و شوراب

روستایی نیست .

روز است که دیگر باره باز می گردد

یادآور صبح و سلام و سبزه ،

و تحقیر است که هر سپیده دم

از نو

اختراع می شود

در تجربه ی گریان همیشه .

*FATIMA*
29th November 2013, 12:39 AM
مدایح بی صله

کویری


نیمی ش آتش و نیمی اشک

می زند زار

زنی

بر گهواره ی خالی

گل ام وای !

در اتاقی که در آن

مردی هرگز

عریان نکرده حسرت جان اش را

بر پینه های کهنه نهالی

گل ام وای

گل ام !

در قلعه ی ویران

به بی راهه ی ریگ

رقصان در هرم سراب

به بی خیالی .

گل ام وای

گل ام وای

گل ام !





​1364

*FATIMA*
29th November 2013, 12:49 AM
مدایح بی صله

کجا بود آن جهان


کجا بود آن جهان

که کنون به خاطه ام راه بر بسته است ؟ _ :

آتش بازی بی دریغ شادی و سرشاری

در نه توهای بی روزن آن فقر صادق .

قصری از آن دست پر نگار و به آیین

که تنها

سرپناهی بود و

بوریایی و

بس .

کجا شد آن تنعم بی اسباب و خواسته ؟

کی گذشت و کجا

آن وقعه ی ناباور

که نان پاره ی ما برده گان گردن کش را

نان خورشی نبود

چرا که لئامت هر وعده ی گمج

بی نیازی هفته یی بود

که گاه به ماهی می کشید و

گاه

دزدانه

از مرزهای خاطره

می گریخت ،

و ما را

حضور ما

کفایت بود ؟

دودی که از اجاق کلبه برنمی آمد

نه نشانه ی خاموشی دیگ دان

که تاراندن شور چشمان را

کلکی بود

پنداری .

تن از سرمستی جان تغذیه می کرد

چنان که پروانه از طراوت گل .

و ما دو

دست در انبان جادویی شاه سلیمان

بی تاب ترین گرسنه گان را

در خوانچه های رنگین کمان

ضیافت می کردیم .

هنوز آسمان از انعکاس هلهله ی ستایش ما

( که بی ادعاتر کسان ایم )

سنگین است .

این اتش بازی بی دریغ

چراغان حرمت کیست ؟

لیکن خدای را

با من بگوی کجا شد آن قصر پر نگار به آیین

که کنون

مرا

زندان زنده بیزاری ست

و هر صبح و شام ام

در ویرانه هایش

به رگ بار نفرت می بندند .

کجایی تو ؟

که ام من ؟

و جغرافیای ما

کجاست ؟





​25 بهمن 1364

*FATIMA*
29th November 2013, 09:36 AM
مدایح بی صله

بوتیمار


چه لازم است بگویم

که چه مایه می خواهم ات ؟

چشمان ات ستاره است و

دل ات شک .

جرعه یی نوشیدم و خشکید .

دریاچه ی شیرین

با آن عطش که مرا بود

برنمی آمد ،

می دانستم .

چه لازم بود بگویم

که چه مایه می خواستم اش ؟

*FATIMA*
29th November 2013, 09:38 AM
مدایح بی صله

ترانه ی اشک و آفتاب


_ دریا دریا

چه ت اوفتاد

که گریستی ؟

_ تاریک ترک یافتم از آفتاب

خود را .

_ پیسوز اندیشه را

چه ت اوفتاد

که برافراشتی ؟

_ تابان ترک یافتم از آفتاب

خود را





​خرداد 1365

*FATIMA*
29th November 2013, 09:40 AM
مدایح بی صله

بسوده ترین کلام است ...


بسوده ترین کلام است

دوست داشتن .

رذل

آزار ناتوان را

دوست می دارد

لئیم

پشیز را و

بزدل

قدرت و پیروزی را .

آن نابسوده را

که بر زبان ماست

کجا آموخته ایم ؟





​تیر 1365

*FATIMA*
29th November 2013, 09:45 AM
مدایح بی صله

تنها اگر دمی ...


تنها

اگر دمی

کوتاه آیم از تکرار این پیش پا افتاده ترین سخن که " دوست ات می دارم "

چون تن دیسی بی ثبات بر پایه های ماسه

به خاک درمی غلتی

و پیش از آنکه لطمه ی درد درهم ات شکند

به سکوت

می پیوندی .

پس ، از تو چه خواهد ماند

چون من بگذرم ؟

تعویذ ناگزیر تداوم تو

تنها

تکرار " دوست ات می دارم " است ؟

با این همه

بغض ام اگر بترکد ... _

نه

پر کاهی حتا بر آب بنخواهد رفت

می دانم !




تیر 1365

*FATIMA*
6th December 2013, 11:54 PM
مدایح بی صله

جانی پر از زخم


جانی پر از زخم به چرک در نشسته _

چنین ام .

اما فردای تو چه خواهد بود

گر به ناگاه

هم در این شب بی تسلا

پلاس برچینم ؟ _

تداوم بی علاج دل شوره یی سمج

یا طنین سرگردان لطمه ی صدایی تنها ؟

هر چند صدا بر آب خواهد غلتید

و آب بر خاک می گذرد

که پژواکی ست پر اعتماد

از بشارت جاودانه گی




​3 خرداد 1366

*FATIMA*
6th December 2013, 11:58 PM
مدایح بی صله

شب غوک


خش خش بی خا و شین برگ از نسیم

در زمینه و

وِرِّ بی واو و رای غوکی بی جفت

از برکه ی همسایه _

چه شبی چه شبی !

شرم ساری را به آفتاب پرده در واگذار

که هنوز از ظلمات خجلت پوش

نفسی باقی ست .

دیو عربده در خواب است ،

حالی سکوت را بنگر .

آه

چه زلالی !

چه فرصتی !

چه شبی !





​26 تیر 1366

*FATIMA*
23rd December 2013, 11:13 PM
مدایح بی صله

ترجمان فاجعه


صحنه چه می تواند گفت

به هنگامی که از بازیگر و بازی

تهی است ؟

این جا مطلق زیبایی به کار نیست

که کاغذ دیوار پوش نیز

می باید

زیبا باشد

در غیاب انسان

جهان را هویتی نیست ،

در غیاب تاریخ

هنر

عشوه ی بی عار و دردی ست ،

دهان بسته

وحشت فریب کار از لو رفتن است ،

دست بسته

بازداشتن آدمی ست از اعجازش

خون ریخته

حرمتی به مزبله افکنده است

ما به ازای سیر خواری شکم باره یی

هنر شهادتی ست از سر صدق :

نوری که فاجعه را ترجمه می کند

تا آدمی

حشمت موهون اش را باز شناسد .

نور

شب کور ...

نو

شب کور ...

نور

شب کور ...

نور

شب کور ...

*FATIMA*
23rd December 2013, 11:19 PM
مدایح بی صله

در کوچه ی آشتی کنان


پیش می آید و پیش می آید

به ضرب آهنگ طبلی از درون پنداری ،

خیره در چشمان ات

بی پروای تو

که راه بر او بربسته ای انگاری .

در تو می رسد از تو برمی گذرد بی آن که واپس نگرد

در گذرگاه بی پرهیز آشتی کنان پنداری ،

بی آن که به راستی بگذرد

چرا که عبورش تکراری ست بی پایان انگاری .

یکی بیش نیست

گرچه صفی بی انتها را ماند

- تداوم انعکاسی در آیینه های رو در رو پنداری -

و به هر اصطکاک ناملموس اما

چیزی از تو می کاهد در تو

بی این که تو خود دریابی

انگاری .

چهره در چهره بازش نمی شناسی

چنان است که ره گذری بیگانه ، پنداری ،

اما چندان که وا پس نگری

در شگفت با خود می گویی :

- سخت آشنا می نماید

دیروز است انگاری .




​9 اردیبهشت 1367

*FATIMA*
23rd December 2013, 11:24 PM
مدایح بی صله

سرود قدیمی قحط سالی


سال بی باران

جل پاره یی ست نان

به رنگ بی حرمت دل زده گی

به طعم دشنامی دشخوار و

به بوی تقلب .

ترجیح می دهی که نبویی نچشی ،

ببینی که گرسنه به بالین سر نهادن

گواراتر از فرو دادن آن ناگوار است .

سال بی باران

آب

نومیدی ست .

شرافت عطش است و

تشریف پلیدی

توجیه تیمم .

به جد می گویی : " خوشا عطشان مردن ،

که لب تر کردن از این

گردن نهادن به خفت تسلیم است . "

تشنه را گرچه از آب ناگزیر است و گشنه را از نان ،

سیر گشنه گی ام سیراب عطش

گر اب این است و نان است آن !




​16 اردیبهشت 1367

*FATIMA*
23rd December 2013, 11:28 PM
مدایح بی صله

ترانه ی اندوه بار سه حماسه


" مرگ را پروای آن نیست

که به انگیزه یی اندیشد . "

اینو یکی می گف

که سر پیچ خیابون وایساده بود .

" - زنده گی را فرصتی آن قدر نیست

که در آیینه به قدمت خویش بنگرد

یا از لبخنده و اشک

یکی را سنجیده گزین کند . "

اینو یکی می گف

که سر سه راهی وایساده بود .

" - عشق را مجالی نیست

حتا آن قدر که بگوید

برای چه دوست ات می دارد . "

والاّهه این ام یکی دیگه می گف :

سرو لرزونی که

راست

وسط چارراه هروَر باد

وایساده بود .




​16 اردیبهشت 1367

*FATIMA*
23rd December 2013, 11:33 PM
مدایح بی صله

شبانه


کی بود و چه گونه بود

که نسیم

از خرام تو می گفت ؟

از آخرین میلاد کوچک ات

چند گاه می گذرد ؟

کی بود و چه گونه بود

که آتش

شور سوزان مرا قصه می کرد ؟

از آتش فشان پیشین

چند گاه می گذرد ؟

کی بود و چه گونه بود

که آب

از انعطاف ما می گفت ؟

به توفیدن دیگر باره ی دریا

چند گاه باقی ست ؟

کی بود و چه گونه بود

که زیر قدم هامان

خاک

حقیقتی انکارناپذیر بود ؟

به زایش دیگر باره ی امید

چند گاه باقی ست ؟




​20 خرداد 1367

*FATIMA*
23rd December 2013, 11:38 PM
مدایح بی صله

دوست ات می دارم ...


دوست ات می دارم بی آن که بخواهم ات .

سال گشته گی ست این

که به خود درپیچی ابر وار

بغری بی آن که بباری ؟

سال گشته گی ست این

که بخواهی اش

بی این که بیفشاری اش ؟

سال گشته گی ست این ؟

خواستن اش

تمنای هر رگ

بی آن که در میان باشد

خواهشی حتا ؟

نهایت عاشقی ست این ؟

آن وعده ی دیدار در فراسوی پیکرها ؟




​22 خرداد 1367

*FATIMA*
23rd December 2013, 11:42 PM
مدایح بی صله

سرود آواره گان


در معبر من

دیگر

هیچ چیز نجوا نمی کند :

نه نسیم و نه درخت

نه آبی در گذر .

شره شره نوحه یی گسیخته می جنبد

تنها

سیاه تر از شب

بر گرده ی سرگردانی باد .

دور

شهر من آن جاست

تنها مانده

در غروبی هموار

که آسان نمی گذرد . -

شهر تاریک

با دو دریچه ی مهربان

که بازگشت دردناک مرا انتظار می کشد

در پس کوچه ی پنهان .




28 خرداد 1367

*FATIMA*
23rd December 2013, 11:46 PM
مدایح بی صله

نلسن مانده لا



تو آن سوی زمینی در قفس سوزان ات

من این سوی :

و خط رابط ما فارغ از شایبه ی زمان است

کوتاه ترین فاصله ی جهان است .

زی من به اعتماد دستی دراز کن

ای همسایه ی درد .

مردنگی شمعی لرزانی تو در وقاحت باد ،

خنیاگر مدیحی از یاد رفته ایم ما

در ارجوزه ی وهن .

نه تو تنها

خوش نشین نه توی ایثاری

که عاشقان

همه

خویشاوندانند

تا بیگانه نه انگاری .

با ما به اعتماد سرودی ساز کن

ای همسایه ی درد .




​بهمن 1367

*FATIMA*
14th February 2014, 12:30 PM
مدایح بی صله

یک مایه در دو مقام

دل ام کپک زه ...


دل ام کپک زده ، آه

که سطری بنویسم از تنگی دل ،

همچون مهتاب زده یی از قبیله ی آرش بر چکاد صخره یی

زه جان کشیده تا بن گوش

به رها کردن فریاد آخرین .

کاش دل تنگی نیز نام کوچکی می داشت

تا به جان اش می خواندی :

نام کوچکی

تا به مهر آوازش می دادی ،

همچون مرگ

که نام کوچک زنده گی ست

و بر سکوب وداع اش به زبان می آوری

هنگامی که قطاربان

آخرین سوت اش را بدمد

و فانوس سبز

به تکان درآید :

نامی به کوتاهی آهی

که در غوغای آهنگین غلتیدن سنگین پولاد بر پولاد

به لب جنبه یی بدل می شود:

به کلامی گفته و ناشنیده انگاشته

یا ناگفته یی شنیده پنداشته .

سطری

شطری

شعری

نجوایی یا فریادی گلودر

که به گوشی برسد یا نرسد

و مخاطبی بشنود یا نشنود

و کسی دریابد یا نه

که " چرا فریاد ؟ "

یا " با چه مایه از نیاز ؟ "

و کسی دریابد یا نه

که " مفهومی بود این یا مصداقی ؟

صوت واژه یی بود این در آستانه ی زایشی یا فرسایشی ؟

ناله ی مرگی بود این یا میلادی ؟

فرمان رحیل قبیله مردی بود این یا نامردی ؟

خانی که به وادی برکت راه می نماید

یا خائنی که به کج راهه ی نامرادی می کشاند ؟ "

و چه بر جای می ماند آن گاه

که پیکان فریاد

از چله

رها شود ؟ _ :

نیازی ارضا شده ؟

پرتابه یی

به در از خویش

یا زخمی دیگر

به آماج خویشتن ؟

و بگو با من بگو با من :

که می شنود

و تازه

چه تفسیر می کند ؟

*FATIMA*
14th February 2014, 01:05 PM
مدایح بی صله

یک مایه در دو مقام

غریوی رعد آسا ...


غریوی رعد آسا

از اعماق نهان گاه طاقت زده گی :

غریو شوریده حال گونه یی گریخته از خویش

از برج واره ی بامی بی حفاظ ...

غریوی

بی هیچ مفهوم آشکار در گمان

بی هیچ معادلی در قاموسی ، بی هیچ اشارتی به مصداقی .

به یکی "نه "

غریو کش شوریده حال را غربت گیرتر می کنی :

به یکی " آری " اما

_ چون با غرور هم زبانی در او نظر کنی

خود به پژواک غریوی رهاتر از او بدل می شوی :

به شیهه واره ی دردی بی مرزتر از غریو شوریده سر به بام و بارو گریخته _ :

و بیگار دل تنگی را

به مشغله ی جنون اش

میخ کوب می کنی .



9 مرداد 1368

*FATIMA*
14th February 2014, 01:11 PM
مدایح بی صله

پرتوی که می تابد ...


پرتوی که می تابد از کجاست ؟

یکی نگاه کن

در کجای کهکشان می سوزد این چراغ ستاره تا ژرفای پنهان ظلمات را به اعتراف بنشاند :

انفجار خورشید آخرین

به نمایش اعماق غیاب

در ابعاد دلهره .

آن

ماه نیست

دریچه ی تجربه است

تا یقین کنی که در فراسوی این جهاز شکسته سکان نیز

آنچه می شنوی ساز کج کوک سکوت است .

تا یقین کنی .

تنها

ماییم

_ من و تو _

نظاره گان خاموش این خلاء

دل افسرده گان پا در جای

حیران دریچه های انجماد هم سفران .

دستادست ایستاده ایم

حیران ایم اما از ظلمات سرد جهان وجشت نمی کنیم

نه

وحشت نمی کنیم .

تو را من در تابش فروتن این چراغ می بینم آن جا که تویی ،

مرا تو در ظلمتکده ی ویران سرای من در می یابی

این جا که من ام .



5 شهریور 1368

*FATIMA*
14th February 2014, 01:16 PM
مدایح بی صله

حوای دیگر


می شناسی _ به خود گفته ام _

همان ام که تو را سفته ام

بسی پیش از آن که خدا را تنهایی آدمک اش بر سر رحم آرد :

بسی پیش از آن که جان آدم را

پوک ترین استخوان تن اش هم دمی شود برنده

جامه به سیب و گندم بردرنده

از راه دربرنده

یا آزاد کننده به گردن کشی . _

غضروف پاره ی جداسری .

می شناسی _ به خود گفته ام _

همان ام که تو را ساخته ام تو را پرداخته ام

غره سرترین و خاک سارترین . _

مهری بی داعیه به راه ات آورد

گرفت ات

آزادت کرد

بازت داشت

بر پای ات داشت

و آن گاه

گردن فراز

به پای غرور آفرین ات سر گذاشت .

می شناسی ، می دانم همان ام .



5 شهریور 1368

*FATIMA*
14th February 2014, 01:24 PM
مدایح بی صله

ای کاش آب بودم



ای کاش آب بودم

گر می شد آن باشی که خود می خواهی . _

آدمی بودن

حسرتا !

مشکلی ست در مرز ناممکن . نمی بینی ؟

ای کاش آب بودم _ به خود می گویم _

نهالی نازک به درختی گشن رساندن را

( _ تا به زخم تبر بر خاک اش افکنند

در آتش سوختن را ؟ )

یا نشای سست کاجی را سرسبزی جاودانه بخشیدن

( _ از آن بیش تر که صلیبی ش آلوده کنند

به لخته لخته ی خونی بی حاصل ؟ )

یا به سیراب کردن لب تشنه یی

رضایت خاطری احساس کردن

( _ حتا اگرش به زانو نشانده اند

در میدانی جوشان از آفتاب و عربده

تا به شمشیری گردن اش بزنند ؟

حیرت ات را برنمی انگیزد

قابیل برادر خود شدن

یا جلاد دیگر اندیشان ؟

یا درختی بالیده نابالیده را

حتا

هیمه یی انگاشتن بی جان ؟ )

می دانم می دانم می دانم

با این همه کاش ای کاش آب می بودم

گر توانستمی آن باشم که دل خواه من است .

آه

کاش هنوز

به بی خبری

قطره یی بودم پاک

از نم باری

به کوه پایه یی

نه در این اقیانوس کشاکش بی داد

سرگشته موج بی مایه یی .



30 شهریور 1368

*FATIMA*
14th February 2014, 01:30 PM
مدایح بی صله

تک تک ناگزیر را ...


تک تک ناگزیر را برمشمار که مهره های شمرده

نیم شمرده به جام می ریزد

به سکوت رامش گری گوش دار که وقعه یی چنان پرملاط را حکایت می کند به صیغه ی ماضی

که قائمه های حقیقتی سرشار بود

گرچه چندین پر خار .

به غیاب اندیشه مکن

گشت و مشت بی تاب و قرار این نگاه را دریاب

نگران اندیشناکی فردای تو به صیغه ی حال .

نه

به غیاب من منگر که هرگز حضوری به کمال نیز نبوده ام ،

به طنین آوایی گوش دار که

تنها

به کوک زیر و بم موسیقیایی نام توست

اسماء طلسمات حرفا حرف نام تو را می داند

و از ژرفاهای ظلمات تا پشنگ شعشعه ی الماس گون تاج بلند آخرین خورشید

تو را

تو را

تو را

هم چنان تو را

می خواند .




21 آبان 1368

*FATIMA*
14th February 2014, 01:35 PM
مدایح بی صله

توازی رد ممتد ...


توازیرد ممتد دو چرخ یکی گردونه

در علف زار ...

جز بازگشت به چه می انجامد

راهی که پیموده ام ؟

به کجا ؟

سامان اش کدام رباط بی سامانی ست

با نهال خشکی کج مج

کنار آب دانی تشنه ، انباشته به آخال

درازگوشی سوده پشت در ابری از مگس

و کجاوه یی درهم شکسته ؟ _ :

کجاست بار انداز این تلاش به جان خزیده به نقد تمامت عمر ؟

کدام است دست آورد این همه راه ؟ _ :

کر گوشان را

به چاووشی

ترانه یی خواندن

و کوران را

به ره آورد

عروسکانی رنگین از کول بار وصله بر وصله برآوردن ؟



28 آبان 1368

*FATIMA*
14th February 2014, 01:40 PM
مدایح بی صله

چشم های دیوار ...


چشم های دیوار

چشم های دریچه

چشم های در

چشم های آب

چشم های نسیم

چشم های کوه

چشم های خیر و چشم های شر

چشم های ریجه و رخت و پخت

چشم دریا و چشم ماهی

چشم های درخت

چشم های برگ و ریشه

چشم های برکه و نی زار

چشم سنگ و چشم های شیشه

چشم رشک

چشم های نگرانی

چشم های اشک

بهت زده در ما می نگرند

نه از آن رو که تو را دوست می دارم من

از آن رو که ما

جهان را دوست می داریم .



11 آذر 1368

*FATIMA*
14th February 2014, 01:42 PM
مدایح بی صله

شیهه و ...



شیهه و سم ضربه .

چهار سمند سرخوش

در شیب علف چر رو در رو :

دوردست تاریخ

در فاصله ی یک سنگ انداز .



29 مرداد 1369

*FATIMA*
14th February 2014, 01:48 PM
مدایح بی صله

پاییز سن هوزه


گرما و سرما در تعادل محض است و

همه چیزی در خاموشی مطلق

تا هیچ چیز پارسنگ هم سنگی کفه ها نشود

و شاهینک میزان

به وسواس تمام

لحظات شباروزی کامل را

دادگرانه

میان روز و شبی که یکی درگذر است و یکی در راه

تقسیم می کند

و اکنون

زمین مادر

در مدارش

سبک پای

از دروازه ی پاییز

می گذرد .

پگاه

چون چشم می گشایم

عطر شکوفه های چتر بی ادعای لیموی ترش

یورت همسایه گان را

به ناز

با هم پیوسته است .

آن گاه درمی یابم

به یقین

که ماه نیز

شب دوش

می باید

بدر تمام

بوده باشد !

کنار جهان مهربان

به مو رمور اغواگر برکه می نگرم ،

چشم برهم می نهم

و برانگیخته از بلوغی رخوتناک

به دعوت مقاومت ناپذیر آب

محتاطانه

به سایه ی سوزان اندام اش

انگشت

فرو می برم .

احساس عمیق مشارکت .




10 شهریور 1369

*FATIMA*
14th February 2014, 05:31 PM
مدایح بی صله

غم ام مدد نکرد ...

غم ام مدد نکرد :

چنان از مرزهای تکاثف برگذشت

که کس به اندهناکی جان پر دریغ ام ره نبرد

نگاه ام به خلاء خیره ماند

گفتند

به ملال گذشته می اندیشد .

از سخن باز ماندم

گفتند

مانا کف گیر روغن زبانی اش

به ته دیگ آمده .

اشکی حلقه به چشم ام نبست ،

گفتندب

ه خاک افتادن آن همه سروش

به هیچ نیست .

بی خود از خویش

صیحه برنیاوردم ،

گفتند

در حضور

متظاهر مهر است

اما چون برفتی

خاطر

بروفتی .

پس

سوگ واران حرفت

عزاخانه تهی کردند :

به عوض دادن اندوه

سر جنبانده ،

درمانده از درک مرگی چنین

شورابه ی بی حاصل به پهنای رخساره بر دوانده ،

آیین پرستش مرده گان مرگ را

سیاه پوشیده ،

القای غمی بی مغز را

مویه کنان

جامه

به قامت

بر دریده .

چون با خود خالی ماندم

تصویر عظیم غیاب اش را

پیش نگاه نهادم

و ابر و ابرینه ی زمستانی تمامت عمر

یک جا

در جان ام

به هم درفشرد

هر چند که بی مرزینه گی دریای اشک نیز مرا

به زدودن تلخی درد

مددی

نکرد .

آن گاه بی احساس سرزنشی هیچ

آیینه ی بهتان عظیم را بازتاب نگاه خود کردم :

سرخی حیلت باز چشمان اش را ،

کم قدری آب گینه ی سست خل مستی ناکام اش را .

کاش ای کاش می بودی ، دوست ،

تا به چشم ببینی

به جان بچشی

سرانجامش را

( گرچه از آن دشوارتر است

که یکی ، بر خاک شکست ،

سور مستی دوقازی حریفی بی بها را

نظاره کند ) . _

شاهد مرگ خویش بود

پیش از آنکه مرگ از جام اش گلویی تر کند .

اما غریو مرگ را به گوش می شنید

( انفجار بی حوصله ی خفت جاودانه را

در پیچ و تاب ریشخندی بی امان ) :

" _ در برزخ احتضار رها می کنم ات تا بکشی !

ننگ حیات ات را

تلخ تر از زخم خنجر

بچشی

قطره به قطره

چکه به چکه ...

تو خود این سنت نهاده ای

که مرگ

تنها

شایسته ی راستان باشد . "



4 دی 1363

*FATIMA*
14th February 2014, 05:42 PM
مدایح بی صله

جخ امروز از مادر ...

جخ امروز

از مادر نزاده ام

نه

عمر جهان بر من گذشته است .

نزدیک ترین خاطره ام خاطره ی قرن هاست .

بارها به خون مان کشیدند

به یاد آر ،

و تنها دست آورد کشتار

نان پاره ی بی قاتق سفره ی بی برکت ما بود .

اعراب فریب ام دادند

برج موریانه را به دستان پر پینه ی خویش بر ایشان در گشودم ،

مرا و همه گان را بر نطع سیاه نشاندند و

گردن زدند .

نماز گزاردم و قتل عام شدم

که رافضی ام دانستند .

نماز گزاردم و قتل عام شدم

که قرمطی ام دانستند .

آن گاه قرار نهادند که ما و برادران مان یک دیگر را بکشیم و

این

کوتاه ترین طریق وصول به بهشت بود !

به یاد آر

که تنها دست آورد کشتار

جل پاره ی بی قدر عورت ما بود .

خوش بینی برادرت ترکان را آواز داد

تو را و مرا گردن زدند .

سفاهت من چنگیزیان را آواز داد

تو را و همه گان را گردن زدند .

یوغ ورزاو بر گردن مان نهادند .

گاوآهن بر ما بستد

بر گرده مان نشستند

و گورستانی چندان بی مرز شیار کردند

که بازمانده گان را

هنوز از چشم

خونابه روان است .

کوچ غریب را به یاد آر

از غربتی به غربت دیگر ،

تا جست و جوی ایمان

تنها فضیلت ما باشد .

به یاد آر :

تاریخ ما بی قراری بود

نه باوری

نه وطنی .

نه ،

جخ امروز

از مادر

نزاده ام .



1363

*FATIMA*
6th July 2014, 11:58 AM
ترانه های کوچک غربت

بچه‌های اعماق



در شهرِ بی‌خیابان می‌بالند

در شبکه‌ی مورگی پس‌کوچه و بُن‌بست،

آغشته‌ی دودِ کوره و قاچاق و زردزخم

قابِ رنگین در جیب و تیرکمان در دست،

بچه‌های اعماق

بچه‌های اعماق

باتلاقِ تقدیرِ بی‌ترحم در پیش و

دشنامِ پدرانِ خسته در پُشت،

نفرینِ مادرانِ بی‌حوصله در گوش و

هیچ از امید و فردا در مشت،

بچه‌های اعماق

بچه‌های اعماق

بر جنگلِ بی‌بهار می‌شکفند

بر درختانِ بی‌ریشه میوه می‌آرند،

بچه‌های اعماق

بچه‌های اعماق

با حنجره‌ی خونین می‌خوانند و از پا درآمدنا

درفشی بلند به کف دارند

بچه‌های اعماق

بچه‌های اعماق


۱۳۵۴

*FATIMA*
6th July 2014, 12:04 PM
ترانه های کوچک غربت

مترسک




جایی پنهان در این شبِ قیرین

اِستاده به جا، مترسکی باید؛

نه‌ش چشم، ولی چنان که می‌بیند

نه‌ش گوش، ولی چنان که می‌پاید.

بی‌ریشه، ولی چنان به جا سُتوار

که‌ش خود به تَبَر کَنی ز جای، اِلاّک.

چون گردوی پیرِ ریشه در اعماق

می نعره زند که از من است این خاک.

چون شبگذری ببیندش، دزدی‌ش

چون سایه به شب نهفته پندارد

کز حیله نفس به سینه درچیده‌ست

تا رهگذرش مترسک انگارد.

آری، همه شب یکی خموش آنجاست

با خالی‌ بودِ خویش رودررو.

گر مَشعله نیز می‌کشد عابر

ره می‌نبرد که در چه کار است او.

۲۸ اسفندِ ۱۳۵۶

*FATIMA*
6th July 2014, 12:14 PM
ترانه های کوچک غربت

هجرانی




چه هنگام می‌زیسته‌ام؟

کدام مجموعه‌ی پیوسته‌ی روزها و شبان را

من ــ

اگر این آفتاب

هم آن مشعلِ کال است

بی‌شبنم و بی‌شفق

که نخستین سحرگاهِ جهان را آزموده است.

چه هنگام می‌زیسته‌ام،

کدام بالیدن و کاستن را

من

که آسمانِ خودم

چترِ سرم نیست؟ ــ

آسمانی از فیروزه نیشابور

با رگه‌های سبزِ شاخساران،

همچون فریادِ واژگونِ جنگلی

در دریاچه‌یی،

آزاد و رَها

همچون آینه‌یی

که تکثیرت می‌کند.

بگذار

آفتابِ من

پیرهنم باشد

و آسمانِ من

آن کهنه‌کرباسِ بی‌رنگ.

بگذار

بر زمینِ خود بایستم

بر خاکی از بُراده‌ی‌ الماس و رعشه‌ی‌ درد.

بگذار سرزمینم را

زیرِ پای خود احساس کنم

و صدای رویشِ خود را بشنوم:

رُپ‌رُپه‌ی طبل‌های خون را

در چیتگر

و نعره‌ی ببرهای عاشق را

در دیلمان.

وگرنه چه هنگام می‌زیسته‌ام؟

کدام مجموعه‌ی پیوسته‌ی روزها و شبان را من؟


۱5 اسفندِ ۱۳۵۶

*FATIMA*
6th July 2014, 12:30 PM
ترانه های کوچک غربت
هجرانی


تلخ

چون قرابه‌ی زهری

خورشید از خراشِ خونینِ گلو می‌گذرد.

سپیدار

دلقکِ دیلاقی‌ست

بی‌مایه

با شلوارِ ابلق و شولای سبزش،

که سپیدیِ خسته‌ْخانه را

مضمونی دریده کوک می‌کند.

مرمرِ خشکِ آبدانِ بی‌ثمر

آیینه‌ی عریانیِ‌ شیرین نمی‌شود،

و تیشه‌ی کوه‌کن

بی‌امان‌ْتَرَک اکنون

پایانِ جهان را

در نبضی بی‌رؤیا تبیره می‌کوبد.

کُند

همچون دشنه‌یی زنگاربسته

فرصت

از بریدگی‌های خونبارِ عصب می‌گذرد.

۱۳ تیرِ ۱۳۵۷
لندن

*FATIMA*
6th July 2014, 12:35 PM
ترانه های کوچک غربت

هجرانی




که‌ایم و کجاییم

چه می‌گوییم و در چه کاریم؟

پاسخی کو؟

به انتظارِ پاسخی

عصب می‌کِشیم

و به لطمه‌ی پژواکی

کوهوار

درهم می‌شکنیم.


آذرِ ۱۳۵۷
لندن

*FATIMA*
6th July 2014, 12:38 PM
ترانه های کوچک غربت

هجرانی




شبِ ایرانشهر

جهان را بنگر سراسر

که به رختِ رخوتِ خوابِ خرابِ خود

از خویش بیگانه است.

و ما را بنگر

بیدار

که هُشیوارانِ غمِ خویشیم.

خشم‌آگین و پرخاشگر

از اندوهِ تلخِ خویش پاسداری می‌کنیم،

نگهبانِ عبوسِ رنجِ خویشیم

تا از قابِ سیاهِ وظیفه‌یی که بر گِردِ آن کشیده‌ایم

خطا نکند.

و جهان را بنگر

جهان را

در رخوتِ معصومانه‌ی خوابش

که از خویش چه بیگانه است!

ماه می‌گذرد

در انتهای مدارِ سردش.

ما مانده‌ایم و

روز

نمی‌آید.

۲۳ آذرِ ۱۳۵۷
لندن

*FATIMA*
6th July 2014, 02:21 PM
ترانه های کوچک غربت

هجرانی




غم

اینجا نه

که آنجاست

دل

امّا

در سرمای این سیاه‌خانه می‌تپد.

در این غُربتِ ناشاد

یأسی‌ست اشتیاق

که در فراسوهای طاقت می‌گذرد.

بادامِ بی‌مغزی می‌شکنیم

یادِ دیاران را

و تلخای دوزخ

در هر رگِمان می‌گذرد.

دیِ ۱۳۵۷
لندن

*FATIMA*
6th July 2014, 04:08 PM
ترانه های کوچک غربت

ترانه‌ی کوچک




ــ تو کجایی؟

در گستره‌ی بی‌مرزِ این جهان

تو کجایی؟

ــ من در دورترین جای جهان ایستاده‌ام:

کنارِ تو

ــ تو کجایی؟

در گستره‌ی ناپاکِ این جهان

تو کجایی؟

ــ من در پاک‌ترین مُقامِ جهان ایستاده‌ام:

بر سبزه‌شورِ این رودِ بزرگ که می‌سُراید

برای تو.

دیِ ۱۳۵۷
لندن

*FATIMA*
6th July 2014, 04:10 PM
ترانه های کوچک غربت

آخر بازی




عاشقان

سرشکسته گذشتند،

شرمسارِ ترانه‌های بی‌هنگامِ خویش.

کوچه‌ها

بی‌زمزمه ماند و صدای پا.

سربازان

شکسته گذشتند،

خسته

بر اسبانِ تشریح،

و لَتّه‌های بی‌رنگِ غروری

نگونسار

بر نیزه‌هایشان.

تو را چه سود

فخر به فلک بَر

فروختن

هنگامی که

هر غبارِ راهِ لعنت‌شده نفرینَت می‌کند؟

تو را چه سود از باغ و درخت

که با یاس‌ها

به داس سخن گفته‌ای.

آنجا که قدم برنهاده باشی

گیاه

از رُستن تن می‌زند

چرا که تو

تقوای خاک و آب را

هرگز

باور نداشتی.

فغان! که سرگذشتِ ما

سرودِ بی‌اعتقادِ سربازانِ تو بود

که از فتحِ قلعه‌ی روسبیان

بازمی‌آمدند.

باش تا نفرینِ دوزخ از تو چه سازد،

که مادرانِ سیاه‌پوش

ــ داغدارانِ زیباترین فرزندانِ آفتاب و باد ــ

هنوز از سجاده‌ها

سر برنگرفته‌اند!

۲۶ دیِ ۱۳۵۷
لندن

*FATIMA*
6th July 2014, 04:14 PM
ترانه های کوچک غربت

هجرانی




سینِ هفتم

سیبِ سُرخی‌ست،

حسرتا

که مرا

نصیب

ازاین سُفره‌ی سُنّت

سروری نیست.

شرابی مردافکن در جامِ هواست،

شگفتا

که مرا

بدین مستی

شوری نیست.

سبوی سبزه‌پوش

در قابِ پنجره ــ

آه

چنان دورم

که گویی جز نقشِ بی‌جانی نیست.

و کلامی مهربان

در نخستین دیدارِ بامدادی ــ

فغان

که در پسِ پاسخ و لبخند

دلِ خندانی نیست.

بهاری دیگر آمده است

آری

اما برای آن زمستان‌ها که گذشت

نامی نیست

نامی نیست.

اسفندِ ۱۳۵۷
لندن

*FATIMA*
6th July 2014, 04:18 PM
ترانه های کوچک غربت

صبح





ولرم و

کاهلانه

آبدانه‌های چرکی‌ِ بارانِ تابستانی

بر برگ‌های بی‌عشوه‌ی خطمی

به ساعتِ پنجِ صبح.

در مزارِ شهیدان

هنوز

خطیبانِ حرفه‌یی درخوابند.

حفره‌ی معلقِ فریادها

در هوا

خالی‌ست.

و گُلگون‌کفنان

به خستگی

در گور

گُرده تعویض می‌کنند.

به تردید

آبله‌های باران

بر الواحِ سَرسَری

به ساعتِ پنجِ صبح.

۲ اردیبهشتِ ۱۳۵۸

*FATIMA*
6th July 2014, 04:20 PM
ترانه های کوچک غربت

در این بن‌بست




دهانت را می‌بویند

مبادا که گفته باشی دوستت می‌دارم.

دلت را می‌بویند

روزگارِ غریبی‌ست، نازنین

و عشق را

کنارِ تیرکِ راهبند

تازیانه می‌زنند.

عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد

در این بُن‌بستِ کج‌وپیچِ سرما

آتش را

به سوخت‌بارِ سرود و شعر

فروزان می‌دارند.

به اندیشیدن خطر مکن.

روزگارِ غریبی‌ست، نازنین

آن که بر در می‌کوبد شباهنگام

به کُشتنِ چراغ آمده است.

نور را در پستوی خانه نهان باید کرد

آنک قصابانند

بر گذرگاه‌ها مستقر

با کُنده و ساتوری خون‌آلود

روزگارِ غریبی‌ست، نازنین

و تبسم را بر لب‌ها جراحی می‌کنند

و ترانه را بر دهان.

شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد

کبابِ قناری

بر آتشِ سوسن و یاس

روزگارِ غریبی‌ست، نازنین

ابلیسِ پیروزْمست

سورِ عزای ما را بر سفره نشسته است.

خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد

۳۱ تیرِ ۱۳۵۸

*FATIMA*
6th July 2014, 04:23 PM
ترانه های کوچک غربت

عاشقانه





آنکه می‌گوید دوستت می‌دارم

خنیاگرِ غمگینی‌ست

که آوازش را از دست داده است.

ای کاش عشق را

زبانِ سخن بود

هزار کاکُلی شاد

در چشمانِ توست

هزار قناری خاموش

در گلوی من.

عشق را

ای کاش زبانِ سخن بود

آنکه می‌گوید دوستت می‌دارم

دلِ اندُه‌گینِ شبی‌ست

که مهتابش را می‌جوید.

ای کاش عشق را

زبانِ سخن بود

هزار آفتابِ خندان در خرامِ توست

هزار ستاره‌ی گریان

در تمنای من.

عشق را

ای کاش زبانِ سخن بود

۳۱ تیرِ ۱۳۵۸

*FATIMA*
6th July 2014, 04:25 PM
ترانه های کوچک غربت

ترانه‌ی همسفران




سرِ دوراهی

یه قلعه بود

یه خشت از مهتاب و

یه خشت از سنگ

سرِ دوراهی

یه قلعه بود

یه خشت از شادی و

یه خشت از جنگ

سرِ دوراهی

یه قلعه بود

دو خشت از اشک و

دو خشت از خنده

سرِ دوراهی

یه قلعه بود

سه خشت از شغال و

یه خشت از پرنده.

۱۳۵۹

*FATIMA*
6th July 2014, 04:28 PM
ترانه های کوچک غربت

خطابه‌ی آسان، در اميد





وطن کجاست که آوازِ آشنای تو چنین دور می‌نماید؟
امید کجاست
تا خود
جهان
به قرار
بازآید؟
هان، سنجیده باش
که نومیدان را معادی مقدر نیست!



معشوق در ذره‌ذره‌ی جانِ توست
که باور داشته‌ای،
و رستاخیز
در چشم‌اندازِ همیشه‌ی تو
به کار است.
در زیجِ جُستجو
ایستاده‌ی ابدی باش
تا سفرِ بی‌انجامِ ستارگان بر تو گذر کند،
که زمین
از اینگونه حقارت‌بار نمی‌مانْد
اگر آدمی
به هنگام
دیده‌ی حیرت می‌گشود.



زیستن
و ولایتِ والای انسان بر خاک را
نماز بردن؛
زیستن
و معجزه کردن؛
ورنه
میلادِ تو جز خاطره‌ی دردی بیهوده چیست
هم از آن دست که مرگت،
هم از آن دست که عبورِ قطارِ عقیمِ اَسترانِ تو
از فاصله‌ی کویری میلاد و مرگت؟
مُعجزه کن مُعجزه کن
که مُعجزه
تنها
دست‌کارِ توست
اگر دادگر باشی؛
که در این گُستره
گُرگانند
مشتاقِ بردریدنِ بی‌دادگرانه‌ی آن
که دریدن نمی‌تواند. ــ
و دادگری
معجزه‌ی نهایی‌ست.
و کاش در این جهان
مردگان را
روزی ویژه بود،
تا چون از برابرِ این همه اجساد گذر می‌کنیم
تنها دستمالی برابرِ بینی نگیریم:
این پُرآزار
گندِ جهان نیست
تعفنِ بی‌داد است.



و حضورِ گرانبهای ما
هر یک
چهره در چهره‌ی جهان
(این آیینه‌یی که از بودِ خود آگاه نیست
مگر آن دَم که در او درنگرند) ــ
تو
یا من،
آدمی‌یی
انسانی
هر که خواهد گو باش
تنها
آگاه از دست‌کارِ عظیمِ نگاهِ خویش ــ
تا جهان
از این دست
بی‌رنگ و غم‌انگیز نماند
تا جهان
از این دست
پلشت و نفرت‌خیز نماند.



یکی
از دریچه‌ی ممنوعِ خانه
بر آن تلِّ خشکِ خاک نظر کن:
آه، اگر امید می‌داشتی
آن خُشکسار
کنون اینگونه
از باغ و بهار
بی‌برگ نبود
و آنجا که سکوت به ماتم نشسته
مرغی می‌خوانْد.



نه
نومیدْمردم را
معادی مقدّر نیست.
چاووشیِ‌ امیدانگیزِ توست
بی‌گمان
که این قافله را به وطن می‌رساند.

۲۳ تیرِ ۱۳۵۹

*FATIMA*
6th July 2014, 04:32 PM
ترانه های کوچک غربت

شبانه




نه

تو را برنتراشیده‌ام از حسرت‌های خویش:

پارینه‌تر از سنگ

تُردتر از ساقه‌ی تازه‌روی یکی علف.

تو را برنکشیده‌ام از خشمِ خویش:

ناتوانیِ‌ خِرَد

از برآمدن،

گُر کشیدن

در مجمرِ بی‌تابی.

تو را بر نَسَخته‌ام به وزنه‌ی اندوهِ خویش:

پَرِّ کاهی

در کفّه‌ی حرمان،

کوه

در سنجشِ بیهودگی

تو را برگزیده‌ام

رَغمارَغمِ بیداد.

گفتی دوستت می‌دارم

و قاعده

دیگر شد.

کفایت مکن ای فرمانِ «شدن»،

مکرّر شو

مکرّر شو!

۱۷ مردادِ ۱۳۵۹

*FATIMA*
6th July 2014, 04:34 PM
ترانه های کوچک غربت

رستاخیز




من تمامی‌ مُردگان بودم:

مُرده‌ی پرندگانی که می‌خوانند

و خاموشند،

مُرده‌ی زیباترینِ جانوران

بر خاک و در آب،

مُرده‌ی آدمیان

از بد و خوب.

من آن‌جا بودم

در گذشته

بی‌سرود. ــ

با من رازی نبود

نه تبسمی

نه حسرتی.

به‌مهر

مرا

بی‌گاه

در خواب دیدی

و با تو

بیدار شدم.

۱۹ مردادِ ۱۳۵۹

*FATIMA*
6th July 2014, 04:36 PM
ترانه های کوچک غربت

در لحظه





به تو دست می‌سایم و جهان را درمی‌یابم،

به تو می‌اندیشم

و زمان را لمس می‌کنم

معلق و بی‌انتها

عُریان.

می‌وزم، می‌بارم، می‌تابم.

آسمانم

ستارگان و زمین،

و گندمِ عطرآگینی که دانه می‌بندد

رقصان

در جانِ سبزِ خویش.

از تو عبور می‌کنم

چنان که تُندری از شب. ــ

می‌درخشم

و فرومی‌ریزم.

۱۹ مردادِ ۱۳۵۹

*FATIMA*
6th July 2014, 04:39 PM
ترانه های کوچک غربت

عاشقانه




بیتوته‌ی کوتاهی‌ست جهان

در فاصله‌ی گناه و دوزخ

خورشید

همچون دشنامی برمی‌آید

و روز

شرمساری جبران‌ناپذیری‌ست.

آه

پیش از آنکه در اشک غرقه شوم

چیزی بگوی

درخت،

جهلِ معصیت‌بارِ نیاکان است

و نسیم

وسوسه‌یی‌ست نابکار.

مهتاب پاییزی

کفری‌ست که جهان را می‌آلاید.

چیزی بگوی

پیش از آنکه در اشک غرقه شوم

چیزی بگوی

هر دریچه‌ی نغز

بر چشم‌اندازِ عقوبتی می‌گشاید.

عشق

رطوبتِ چندش‌انگیزِ پلشتی‌ست

و آسمان

سرپناهی

تا به خاک بنشینی و

بر سرنوشتِ خویش

گریه ساز کنی.

آه

پیش از آن که در اشک غرقه شوم چیزی بگوی،

هر چه باشد

چشمه‌ها

از تابوت می‌جوشند

و سوگوارانِ ژولیده آبروی جهان‌اند.

عصمت به آینه مفروش

که فاجران نیازمندتران‌اند.

خامُش منشین

خدا را

پیش از آن که در اشک غرقه شوم

از عشق

چیزی بگوی!

۲۳ مردادِ ۱۳۵۹

*FATIMA*
6th July 2014, 04:42 PM
ترانه های کوچک غربت

شبانه




گویی

همیشه چنین است

ای غریوِ طلب ــ:

تو در آتشِ سردِ خود می‌سوزی

و خاکسترت

نقره‌ی ماه است

تا تو را

در کمالِ بَدرِ تو نیز

باور نکنند.

چه استجابتِ غمناکی!

زخم‌ات

از آن

بَدرِ تمام بود

تا مجوسان

بر گُرده‌ی ارواحِ کهن

به قلعه درتازند.

همیشه چنین بوده؟

همیشه چنین است؟

مردادِ ۱۳۵۹

*FATIMA*
6th July 2014, 04:45 PM
دشنه در دیس

ضیافت





راوی

اما
تنها
یکی خنجرِ کج بر سفره‌ی سور
در دیسِ بزرگِ بَدَل‌ْچینی.

میزبان

سرورانِ من! سرورانِ من!
جداً بی‌تعارف!

راوی

میهمانان را
غلامان
از میناهای عتیق
زهر در جام می‌کنند.
لبخندِشان
لاله و تزویر است.
انعام را
به طلب
دامن فراز کرده‌اند
که مرگِ بی‌دردسر
تقدیم می‌کنند.
مردگان را به رَف‌ها چیده‌اند
زندگان را به یخدان‌ها.
گِرد
بر سفره‌ی سور
ما در چهره‌های بی‌خونِ هم‌کاسگان می‌نگریم:
شگفتا!
ما
کیانیم؟ ــ
نه بر رَف چیدگانیم کز مردگانیم
نه از صندوقیانیم کز زندگانیم؛
تنها
درگاهِ خونین و فرشِ خون‌آلوده شهادت می‌دهد
که برهنه‌پای
بر جادّه‌یی از شمشیر گذشته‌ایم...

مدعیان

... که بر سفره فرودآیید؟
زنان را به زردابه‌ی درد
مُطَلاّ کرده‌اند!

دلقک

باغِ
بی‌تندیسِ فرشتگان
زیباییِ ناتمامی‌ست!
خنده‌های ریشخندآمیز

ولگرد

[شتابان نزدیک و به همان سرعت دور می‌شود]
گزمه‌ها قِدّیسانند
گزمه‌ها قِدّیسانند
گزمه‌ها قِدّیسانند
گزمه‌ها قِدّـ
قطع با صدای گلوله
[سکوتِ ممتد.
طبل و سنجِ عزاداران از خیلی دور.
صدای قدم‌های عزاداران که به‌آهستگی در حرکتند، در زمینه‌ی خطبه‌ی مداح.
صدای سنج و طبل گهگاه بسیار ضعیف شنیده می‌شود.]

مداح

[سنگین و حماسی]
با طنینِ سرودی خوش بدرقه‌اش کنید
که شیطان
فرشته‌ی برتر بود
مجاور و همدم.
هراس به خود نگذاشت
گرچه بال‌هایش جاودانگی‌اش بود،
فریاد کرد «نه»
اگرچه می‌دانست
این
غریوِ نومیدانه‌ی مرغی شکسته‌پَر است
که سقوط می‌کند.
شرمسارِ خود نبود و
سرافکنده
در پناهِ سردِ سایه‌ها نگذشت:
راهش در آفتاب بود
اگرچند می‌گُداخت
و طعمِ خون و گُدازه‌ی مِس داشت؛
و گردن افراشته،
هرچند
آن که سر به گریبان درکشد
از دشنامِ کبودِ دار
ایمن است.

راوی

[با همان لحن]
گفتندش:
«ــ چنان باشد
که آوازِ کَرَّک را انکار کنی
و زمزمه‌ی آبی را
که در رهایی
می‌سُراید.»

ولگرد

لیکن این خُردْنُمون
حقیقتِ عظیمِ جهان است.
و عظمتِ هر خورشید
در مهجوری‌ چشم
خُردی اختر می‌نماید،
و ماه
ناخنِ کاغذینِ کودکی
که نخستین‌بار
سکه‌یی‌ش به مشت اندر نهاده‌اند
تا به مقراضش
بچینند.
ماه
ناخنِ کوچک
و تک‌شاهیِ سیمینِ فریب! ــ
اما آن کو بپذیرد
خویشتن را انکار کرده است.
این تاج نیست کز میانِ دو شیر برداری،
بوسه بر کاکُلِ خورشید است
که جانت را می‌طلبد
و خاکسترِ استخوانت
شیربهای آن است.

مداح

زنان
عشق‌ها را آورده بودند،
اندام‌هایشان
از حرارتِ پذیرفتن و پروردن
تب‌دار می‌نمود،
طلب
از کمرگاه‌هاشان زبانه می‌کشید
و غایت رهایی
بر عُریانی‌شان
جامه‌ی عصمت بود.

زنانِ عاشق

[با خود در نوحه]
ریشه
فروترین ریشه
از دلِ خاک ندا داد:
«ــ عطرِ دورترین غنچه
می‌باید
عسل شود!»

مداح

مادران
در طلبِ شما
عشق‌های از یاد رفته را باز آفریده‌اند،
که خونِ شما
تجربه‌یی سربلند بوده است.

مادران

ریشه، فروترین ریشه
از دلِ خاک
نداد داد:
«ــ عطرِ دورترین غنچه
می‌باید عسل شود!»

آه، فرزندان!
فرزندانِ گرم و کوچکِ خاک
ــ که بی‌گناه مرده‌اید
تا غرفه‌های بهشت را
بر والدانِ خویش
در بگشایید! ــ
ما آن غرفه را هم‌اکنون به چشم می‌بینیم
بر زمین و، نه در سرابِ لرزانِ بهشتی فریبناک،
با دیوارهای آهن و
سایه‌های سنگ
و در پناهِ درختانی
سایه‌گستر
که عطرِ گیاهی‌اش یادآورِ خونِ شماست
که در ریشه‌های ایثاری عمیق
می‌گذرد.

مداح

مردان از راه‌کوره‌های سبز
به زیر می‌آیند.
عشق را چونان خزه‌یی
که بر صخره
ناگزیر است
بر پیکره‌های خویش می‌آرند
و زخم را بر سینه‌هایشان.
چشمانِشان عاطفه و نفرت است
و دندان‌های اراده‌ی خندانِشان
دشنه‌ی معلقِ ماه است
در شبِ راهزن.
از انبوهیِ عبوس
به سیاهی
نقبی سرد می‌بُرند
(آن‌جا که آلش و اَفرا بیهوده رُسته است
و رُستن
وظیفه‌یی‌ست
که خاک
خمیازه‌کشان انجام می‌دهد
اگرچند آفتاب
با تیغِ براقش
هر صبح
بندِ نافِ گیاهی نورُسته را قطع می‌کند؛
خود به روزگاری
که شرف
نُدرتی‌ست
بُهت‌انگیز
که نه آسایشِ خفتگان
که سکونِ مردگان را
آشفته می‌کند.)

خطیب

خودشیفتگان، ای خودشیفتگان!
قِدّیس وانمودن را
چه لازم است
که پُشت بر مغربِ روزی چنین سنگین‌گذر
بنشینید
و سر
در مجمرِ زرّینِ آفتاب
بگذارید؟
چه لازم است
چنان بنشینید
که آفتاب
هاله بر گِردِ صورت‌هاتان شود؟
که آن دشنه‌ی پنهان‌ْآشکار
از پیش
حجّت
به حَقّانیتِ این رسالتِ یزدانی
تمام کرده است!
[دُهُلِ بزرگ که با ضربه‌های چهارتایی از خیلی دور به گوش می‌رسد ناگهان قطع می‌شود. سکوتِ سنگینِ ممتد.]

راوی

دُروج
استوار نشسته است
بر سکوی عظیمِ سنگ
و از کنجِ دهانش
تُف‌خنده‌ی رضایت
بر چانه می‌دود.
ایلچیان
از دریا تا دریا، بر چارگوشه‌ی مُلک
هر دری را به تفحّص می‌کوبند
و جارچیان از پسِ ایشان بانگ بر می‌دارند:
[از دور و نزدیک درهایی به‌شدت کوفته می‌شود]

جارچی‌ها

[در فواصل و با حجم‌های مختلف]
«ــ باکرگانی
شایسته‌ی خداوندگار!
باکرگانی شایسته
شایسته‌ی خداوندگار!»

دلقک

[پنداری با خود]
که باغِ عفونت
میراثی گران است!
باغِ عفونت
باغِ عفونت
باغِ عفونت...

راوی

امّا
رعشه‌افکن
پرسشی
تنوره‌کشان
گِرد بر گِردِ تو
از آفاق
برمی‌آید:
شهادت داده‌اند
که وسعتِ بی‌حدودِ زمان را
در گردشِ چارهجاییِ‌ سال دریافته‌ای،
شهادت داده‌ای
که رازِ خدا را
در قالبِ آدمی به چشم دیده‌ای
و تداوم را
در عشق.

مدعیان

هنگامی که آفتاب
در پولکِ پوکِ برف
هجّی می‌شود
آیا بهار را
از بوی تلخِ برگ‌های خشک
که به گُلخن می‌سوزد
تبسمی به لب خواهد گذشت؟

دلقک

نیشخندی
آری.
گزمه‌ها قِدّیسانند!
گزمه‌ها
قِدّیسانند!

مدعیان

... و حقیقتِ مطلقِ جهان، اکنون
به جز این دو چشمِ بداندیشِ خون‌چکان نیست ــ

یک مدعی

این دو چشمِ خیره
بر این سر
که از پسِ شیشه و سنگ
دزدانه
تو را می‌پاید.

دلقک

می‌دانم!
و به صداقتِ چشمانِ خویش اگر اعتماد می‌داشتم
دیری از این پیش دانسته بودم
که آنچه در پاکی آسمان نقش بسته است
به جز تصویرِ دوردستِ من نیست.

خطیب

تو می‌باید خامُشی بگزینی
به جز دروغ‌ات اگر پیامی
نمی‌تواند بود،
اما اگرت مجالِ آن هست
که به آزادی
ناله‌یی کنی
فریادی درافکن
و جانت را به‌تمامی
پشتوانه‌ی پرتابِ آن کن!

بهارِ ۱۳۵۰

*FATIMA*
6th July 2014, 05:38 PM
دشنه در دیس

شبانه





یَلِه

بر نازُکای چمن

رها شده باشی

پا در خُنکای شوخِ چشمه‌یی،

و زنجره

زنجیره‌ی بلورینِ صدایش را ببافد.

در تجرّدِ شب

واپسین وحشتِ جانت

ناآگاهی از سرنوشتِ ستاره باشد

غمِ سنگینت

تلخی ساقه‌ی علفی که به دندان می‌فشری.

همچون حبابی ناپایدار

تصویرِ کاملِ گنبدِ آسمان باشی

و رویینه

به جادویی که اسفندیار.

مسیرِ سوزانِ شهابی

خطِّ رحیل به چشمت زند،

و در ایمن‌تر کُنجِ گمانت

به خیالِ سستِ یکی تلنگر

آبگینه‌ی عمرت

خاموش

درهم شکند.

مهرِ ۱۳۵۳

*FATIMA*
6th July 2014, 05:45 PM
دشنه در دیس

در شب





فردا تمام را سخن از او بود. ــ

گفتند:

«ــ بر زمینه‌ی تاریکِ آسمان

تنها

سیاهی شنلش نقش بسته است،

و تا زمانِ درازی

جز جِنْگ جِنْگِ لُختِ رکابش بر آهنِ سَگَکِ تَنگِ اسب

و تیک و تاکِ رو به افولِ سُمَش به سنگ

نشنیده گوشِ شبْ‌بیداران

آوازی.»

تنها، یکی دو تنی گفتند:

«ــ از هیبتِ سکوتِ به‌ناهنگام در شگفت،

از پشتِ قابِ پنجره در کوچه دیده‌یم،

انبوهِ ظلمتی متفکر را

که می‌گذشته است

و اسبِ خسته‌یی را از دنبال

می‌کشیده است

و سگ‌ها

احساسِ رازناکِ حضوری غریب را

تا دیرگاه در شبِ پاییزی

لاییده‌اند؛

زیرا چنان سکوتِ شگرفی با او بر دشت نقش بسته‌ست

کآوازِ رویِشِ نگرانِ جوانه‌ها بر توسه‌های آن سویِ تالاب

چون غریو

در گوش‌ها نشسته‌ست!»

یادش به خیر مادرم!

از پیش

در جهد بود دایم، تا پایه‌کَن کند

دیوارِ اندُهی که، یقین داشت

در دلم

مرگش به جای خالی‌اش احداث می‌کند. ــ

خندید و

آنچنان که تو گفتی من نیستم مخاطبِ او

گفت:

«ــ می‌دانی؟

این جور وقت‌هاست

که مرگ، زلّه، در نهایتِ نفرت

از پوچیِ وظیفه‌ی شرم‌آورش

ملال


بهمنِ ۱۳۵۳

*FATIMA*
6th July 2014, 05:50 PM
دشنه در دیس

گفتی که باد مرده‌ست ...




گفتی که:

«ــ باد، مُرده‌ست!

از جای برنکنده یکی سقفِ رازپوش

بر آسیابِ خون،

نشکسته در به قلعه‌ی بی‌داد،

بر خاک نفکنیده یکی کاخ

باژگون

مُرده‌ست باد!»

گفتی:

«ــ بر تیزه‌های کوه

با پیکرش، فروشده در خون،

افسرده است باد!»

تو بارها و بارها

با زندگی‌ت

شرمساری

از مردگان کشیده‌ای.

(این را، من

همچون تبی

ــ دُرُست

همچون تبی که خون به رگم خشک می‌کند ــ

احساس کرده‌ام.)

وقتی که بی‌امید و پریشان

گفتی:

«ــ مُرده‌ست باد!

بر تیزه‌های کوه

با پیکرِ کشیده‌به‌خونش

افسرده است باد!» ــ

آنان که سهمِ هواشان را

با دوستاقبان معاوضه کردند

در دخمه‌های تسمه و زرداب،

گفتند در جواب تو، با کبرِ دردِشان:

«ــ زنده است باد!

تازَنده است باد!

توفانِ آخرین را

در کارگاهِ فکرتِ رعدْاندیش

ترسیم می‌کند،

کبرِ کثیفِ کوهِ غلط را

بر خاک افکنیدن

تعلیم می‌کند.»

(آنان

ایمانِشان

ملاطی

از خون و پاره‌سنگ و عقاب است.)

گفتند:

«ــ باد زنده‌ست،

بیدارِ کارِ خویش

هشیارِ کارِ خویش!»

گفتی:

«ــ نه! مُرده

باد!

زخمی عظیم مُهلک

از کوه خورده

باد!»

تو بارها و بارها

با زندگی‌ت

شرمساری

از مُردگان کشیده‌ای،

این را من

همچون تبی که خون به رگم خشک می‌کند

احساس کرده‌ام.

۸ بهمنِ ۱۳۵۳

*FATIMA*
6th July 2014, 05:54 PM
دشنه در دیس

فراقی




چه بی‌تابانه می‌خواهمت ای دوری‌ات آزمونِ تلخِ زنده‌به‌گوری!

چه بی‌تابانه تو را طلب می‌کنم!

بر پُشتِ سمندی

گویی

نوزین

که قرارش نیست.

و فاصله

تجربه‌یی بیهوده است.

بوی پیرهنت،

این‌جا

و اکنون. ــ

کوه‌ها در فاصله

سردند.

دست

در کوچه و بستر

حضورِ مأنوسِ دستِ تو را می‌جوید،

و به راه اندیشیدن

یأس را

رَج می‌زند.

بی‌نجوای انگشتانت

فقط. ــ

و جهان از هر سلامی خالی‌ست.

فروردینِ ۱۳۵۴

*FATIMA*
6th July 2014, 05:56 PM
دشنه در دیس

شبانه




شانه‌ات مُجابم می‌کند

در بستری که عشق

تشنگی‌ست

زلالِ شانه‌هایت

همچنانم عطش می‌دهد

در بستری که عشق

مُجابش کرده است.

اردیبهشتِ ۱۳۵۴

*FATIMA*
6th July 2014, 05:58 PM
دشنه در دیس

زبانِ دیگر




مگو

کلام

بی‌چیز و نارساست

بانگِ اذان

خالیِ‌ نومید را مرثیه می‌گوید، ــ

وَیْلٌ لِلْمُکَذّبین!

. . . . . . . . . . .
. . . . . . . . . . .

به نمادی ریاضت‌کشانه قناعت کن

قلندرانه به هویی،

همچنان که «تو»

ابلاغِ ژرفِ محبت است

و «سُرخی»

حُرمتی

که نمازش می‌بری.

از کلامت بازداشتند

آنچنان که کودک را

از بازیچه،

و بر گُرده‌ی خاموشِ مفاهیم از تاراجِ معابدی بازمی‌آیند

که نمازِ آخرین را

به زیارت می‌رفتیم.

چگونه با کلماتی سخن باید گفت کهِ‌شان به زباله‌دان افکنده‌اند؟

ــ با «چرک‌ْتابی»

از «سپیدی»

از آنگونه که شاعران

با ظلماتِ بی‌عدالتِ مرگِ خویش از طبیعتِ آفتاب سخن گفتند.

پاییزِ ۱۳۵۴

*FATIMA*
6th July 2014, 06:03 PM
دشنه در دیس

هنوز در فکر آن کلاغم





هنوز

در فکرِ آن کلاغم در دره‌های یوش:

با قیچی سیاهش

بر زردی‌ِ برشته‌ی گندمزار

با خِش‌خِشی مضاعف

از آسمانِ کاغذی مات

قوسی بُرید کج،

و رو به کوهِ نزدیک

با غار غارِ خشکِ گلویش

چیزی گفت

که کوه‌ها

بی‌حوصله

در زِلِّ آفتاب

تا دیرگاهی آن را

با حیرت

در کَلّه‌های سنگی‌شان

تکرار می‌کردند.

گاهی سوآل می‌کنم از خود که

یک کلاغ

با آن حضورِ قاطعِ بی‌تخفیف

وقتی

صلاتِ ظهر

با رنگِ سوگوارِ مُصرّش

بر زردیِ برشته‌ی گندمزاری بال می‌کشد

تا از فرازِ چند سپیدار بگذرد،

با آن خروش و خشم

چه دارد بگوید

با کوه‌های پیر

کاین عابدانِ خسته‌ی خواب‌آلود

در نیمروزِ تابستانی

تا دیرگاهی آن را با هم

تکرار کنند؟

شهریورِ ۱۳۵۴

*FATIMA*
6th July 2014, 06:07 PM
دشنه در دیس

خطابه‌ی تدفین




برای چه‌گوارا

غافلان

هم‌سازند،

تنها توفان

کودکانِ ناهمگون می‌زاید.

هم‌ساز

سایه‌سانانند،

محتاط

در مرزهای آفتاب.

در هیأتِ زندگان

مردگانند.

وینان

دل به دریا افگنانند،

به‌پای دارنده‌ی آتش‌ها

زندگانی

دوشادوشِ مرگ

پیشاپیشِ مرگ

هماره زنده از آن سپس که با مرگ

و همواره بدان نام

که زیسته بودند،

که تباهی

از درگاهِ بلندِ خاطره‌شان

شرمسار و سرافکنده می‌گذرد.

کاشفانِ چشمه

کاشفانِ فروتنِ شوکران

جویندگانِ شادی

در مِجْری‌ِ آتشفشان‌ها

شعبده‌بازانِ لبخند

در شبکلاهِ درد

با جاپایی ژرف‌تر از شادی

در گذرگاهِ پرندگان.

در برابرِ تُندر می‌ایستند

خانه را روشن می‌کنند.

و می‌میرند.

۲۵ اردیبهشتِ ۱۳۵۴

*FATIMA*
6th July 2014, 06:10 PM
دشنه در دیس

شکاف






زاده شدن

بر نیزه‌ی تاریک

همچون میلادِ گشاده‌ی زخمی.

سِفْرِ یگانه‌ی فرصت را

سراسر

در سلسله پیمودن.

بر شعله‌ی خویش

سوختن

تا جرقّه‌ی واپسین،

بر شعله‌ی حُرمتی

که در خاکِ راهش

یافته‌اند

بردگان

این‌چنین.

اینچنین سُرخ و لوند

بر خاربوته‌ی خون

شکفتن

وینچنین گردن‌فراز

بر تازیانه‌زارِ تحقیر

گذشتن

و راه را تا غایتِ نفرت

بریدن. ــ

آه، از که سخن می‌گویم؟

ما بی‌چرازندگانیم

آنان به چِرامرگِ خود آگاهانند.

۱۳۵۴

*FATIMA*
6th July 2014, 06:12 PM
دشنه در دیس

سِمیرُمی





با سُم‌ضربه‌ی رقصانِ اسبش می‌گذرد

از کوچه‌ی سرپوشیده

سواری،

بر تَسمه‌بندِ قَرابینش

برقِ هر سکّه

ستاره‌یی

بالای خرمنی

در شبِ بی‌نسیم

در شبِ ایلاتیِ عشقی.

چار سوار از تَنگ دراومد

چار تفنگ بر دوشِشون.

دختر از مهتابی نظاره می‌کند

و از عبورِ سوار

خاطره‌یی

همچون داغِ خاموشِ زخمی.

چارتا مادیون پُشتِ مسجد

چار جنازه پُشتِشون.

شهریورِ ۱۳۵۴

*FATIMA*
6th July 2014, 06:15 PM
دشنه در دیس

سپیده‌دم




به هزار زبان

وَلْوَله بود.

بیداری

از افق به افق می‌گذشت

و همچنان که آوازِ دوردستِ گردونه‌ی آفتاب

نزدیک می‌شد

وَلْوَله‌ی پراکنده

شکل می‌گرفت

تا یکپارچه

به سرودی روشن بدل شود.

پیش‌ْبازیان

تسبیح‌گوی

به مطلعِ آفتاب می‌رفتند

و من

خاموش و بی‌خویش

با خلوتِ ایوانِ چوبین

بیگانه می‌شدم.

مردادِ ۱۳۵۵

*FATIMA*
6th July 2014, 06:17 PM
دشنه در دیس

ترانه آبی






قیلوله‌ی ناگزیر

در تاق‌تاقیِ‌ حوضخانه،

تا سال‌ها بعد

آبی را

مفهومی از وطن دهد.

امیرزاده‌یی تنها

با تکرارِ چشم‌های بادامِ تلخش

در هزار آینه‌ی شش‌گوشِ کاشی.

لالای نجواوارِ فوّاره‌یی خُرد

که بر وقفه‌ی خواب‌آلوده‌ی اطلسی‌ها

می‌گذشت

تا سال‌ها بعد

آبی را

مفهومی

ناگاه

از وطن دهد.

امیرزاده‌یی تنها

با تکرارِ چشم‌های بادامِ تلخش

در هزار آینه‌ی شش‌گوشِ کاشی.

روز

بر نوکِ پنجه می‌گذشت

از نیزه‌های سوزانِ نقره

به کج‌ترین سایه،

تا سال‌ها بعد

تکرّرِ آبی را

عاشقانه

مفهومی از وطن دهد

تاق‌تاقی‌های قیلوله

و نجوای خواب‌آلوده‌ی فوّاره‌یی مردّد

بر سکوتِ اطلسی‌های تشنه

و تکرارِ ناباورِ هزاران بادامِ تلخ

در هزار آینه‌ی شش‌گوشِ کاشی

سال‌ها بعد

سال‌ها بعد

به نیمروزی گرم

ناگاه

خاطره‌ی دوردستِ حوضخانه.

آه امیرزاده‌ی کاشی‌ها

با اشک‌های آبی‌ات!

آذرِ ۱۳۵۵

*FATIMA*
6th July 2014, 07:50 PM
دشنه در دیس

از منظر





در دلِ مِه

لنگان

زارعی شکسته می‌گذرد

پادرپای سگی

گامی گاه در پس و

گاه گامی در پیش.

وضوح و مِه

در مرزِ ویرانی

در جدالند،

با تو در این لکّه‌ی قانعِ آفتاب امّا

مرا

پروای زمان نیست.

خسته

با کولباری از یاد امّا،

بی‌گوشه‌ی بامی بر سر

دیگربار.

اما اکنون بر چارراهِ زمان ایستاده‌ایم

و آنجا که بادها را اندیشه‌ی فریبی در سر نیست

به راهی که هر خروسِ بادنمات اشارت می‌دهد

باور کن!

کوچه‌ی ما تنگ نیست

شادمانه باش!

و شاهراهِ ما

از منظرِ تمامی آزادی‌ها می‌گذرد!

دیِ ۱۳۵۵

*FATIMA*
6th July 2014, 07:52 PM
دشنه در دیس

باران





تارهای بی‌کوک و

کمانِ بادِ ولنگار

باران را

گو بی‌آهنگ ببار!

غبارآلوده، از جهان

تصویری باژگونه در آبگینه‌ی بی‌قرار

باران را

گو بی‌مقصود ببار!

لبخندِ بی‌صدای صد هزار حباب

در فرار

باران را

گو به ریشخند ببار!

چون تارها کشیده و کمانکشِ باد آزموده‌تر شود

و نجوای بی‌کوک به ملال انجامد،

باران را رها کن و

خاک را بگذار

تا با همه گلویش

سبز بخواند

باران را اکنون

گو بازیگوشانه ببار!

۲۶ دیِ ۱۳۵۵

*FATIMA*
6th July 2014, 07:54 PM
دشنه در دیس

شبانه




زیباترین تماشاست

وقتی

شبانه

بادها

از شش جهت به سوی تو می‌آیند،

و از شکوهمندیِ یأس‌انگیزش

پروازِ شامگاهی‌ دُرناها را

پنداری

یکسر به‌سوی ماه است.

زنگار خورده باشد و بی‌حاصل

هرچند

از دیرباز

آن چنگِ تیزْپاسخِ احساس

در قعرِ جانِ تو، ــ

پروازِ شامگاهی دُرناها

و بازگشتِ بادها

در گورِ خاطرِ تو

غباری

از سنگی می‌روبد،

چیزِ نهفته‌یی‌ت می‌آموزد:

چیزی که ای‌بسا می‌دانسته‌ای،

چیزی که

بی‌گمان

به زمان‌های دوردست

می‌دانسته‌ای.

دیِ ۱۳۵۵

*FATIMA*
6th July 2014, 07:57 PM
دشنه در دیس

ترانه‌ی بزرگ‌ترين آرزو




آه اگر آزادی سرودی می‌خواند

کوچک

همچون گلوگاهِ پرنده‌یی،

هیچ‌کجا دیواری فروریخته بر جای نمی‌ماند.

سالیانِ بسیار نمی‌بایست

دریافتن را

که هر ویرانه نشانی از غیابِ انسانی‌ست

که حضورِ انسان

آبادانی‌ست.

همچون زخمی

همه عُمر

خونابه چکنده

همچون زخمی

همه عُمر

به دردی خشک تپنده،

به نعره‌یی

چشم بر جهان گشوده

به نفرتی

از خود شونده، ــ

غیابِ بزرگ چنین بود

سرگذشتِ ویرانه چنین بود.

آه اگر آزادی سرودی می‌خواند

کوچک

کوچک‌تر حتا

از گلوگاهِ یکی پرنده!

دیِ ۱۳۵۵

*FATIMA*
6th July 2014, 07:59 PM
دشنه در دیس

پریدن




رها شدن بر گُرده‌ی باد است و

با بی‌ثباتی سیماب‌وارِ هوا برآمدن

به اعتمادِ استقامتِ بال‌های خویش؛

ورنه مسأله‌یی نیست:

پرنده‌ی نوپرواز

بر آسمانِ بلند

سرانجام

پَر باز می‌کند.

جهانِ عبوس را به قواره‌ی همّتِ خود بُریدن است،

آزادگی را به شهامت آزمودن است و

رهایی را اقبال کردن

حتا اگر زندان

پناهِ ایمنِ آشیانه است

و گرم‌ْجای بی‌خیالی‌ سینه‌ی مادر،

حتا اگر زندان

بالشِ گرمی‌ست

از بافه‌ی عنکبوت و تارَکِ پیله.

رهایی را شایسته بودن است

حتا اگر رهایی

دامِ باشه و قِرقی‌ست

یا معبرِ پُردردِ پیکانی

از کمانی؛

وگرنه مسأله‌یی نیست:

پرنده‌ی نوپرواز

بر آسمانِ بلند

سرانجام

پَر باز می‌کند.

۲۱ آذرِ ۱۳۵۶

*FATIMA*
7th July 2014, 12:12 AM
ابراهیم در آتش

شبانه





در نیست
راه نیست
شب نیست
ماه نیست
نه روز و
نه آفتاب،
ما
بیرونِ زمان
ایستاده‌ایم
با دشنه‌ی تلخی
در گُرده‌هایِمان.
هیچ‌کس
با هیچ‌کس
سخن نمی‌گوید
که خاموشی
به هزار زبان
در سخن است.
در مردگانِ خویش
نظر می‌بندیم
با طرحِ خنده‌یی،
و نوبتِ خود را انتظار می‌کشیم
بی‌هیچ
خنده‌یی!

۱۵ فروردینِ ۱۳۵۱

*FATIMA*
7th July 2014, 12:16 AM
ابراهیم در آتش

شبانه




اگر که بیهده زیباست شب
برای چه زیباست
شب
برای که زیباست؟ ــ
شب و
رودِ بی‌انحنای ستارگان
که سرد می‌گذرد.
و سوگوارانِ درازگیسو
بر دو جانبِ رود
یادآوردِ کدام خاطره را
با قصیده‌ی نفس‌گیرِ غوکان
تعزیتی می‌کنند
به هنگامی که هر سپیده
به صدای هم‌آوازِ دوازده گلوله
سوراخ
می‌شود؟
اگر که بیهده زیباست شب
برای که زیباست شب
برای چه زیباست؟

۲۶ اسفندِ ۱۳۵۰

*FATIMA*
7th July 2014, 12:18 AM
ابراهیم در آتش

نشانه




شغالی
گَر
ماهِ بلند را دشنام گفت ــ
پیرانِشان مگر
نجات از بیماری را
تجویزی اینچنین فرموده بودند.
فرزانه در خیالِ خودی را
لیک
که به تُندر
پارس می‌کند،
گمان مدار که به قانونِ بوعلی
حتا
جنون را
نشانی از این آشکاره‌تر
به دست کرده باشند.

۱۳۵۲

*FATIMA*
7th July 2014, 12:26 AM
ابراهیم در اتش

برخاستن





چرا شبگیر می‌گرید؟
من این را پرسیده‌ام
من این را می‌پرسم.
عفونتت از صبری‌ست
که پیشه کرده‌ای
به هاویه‌ی وَهن.
تو ایوبی
که از این پیش اگر
به پای
برخاسته بودی
خضروارت
به هر قدم
سبزینه‌ی چمنی
به خاک
می‌گسترد،
و بادِ دامانت
تندبادی
تا نظمِ کاغذینِ گُل‌بوته‌های خار
بروبد.
من این را گفته‌ام
همیشه
همیشه من این را می‌گویم.

۲۵ تیرِ ۱۳۵۱

*FATIMA*
7th July 2014, 12:28 AM
ابراهیم در آتش

در میدان




آنچه به دید می‌آید و
آنچه به دیده می‌گذرد.
آنجا که سپاهیان
مشقِ قتال می‌کنند
گستره‌ی چمنی می‌تواند باشد،
و کودکان
رنگین‌کمانی
رقصنده و
پُرفریاد.
اما آن
که در برابرِ فرمانِ واپسین
لبخند می‌گشاید،
تنها
می‌تواند
لبخندی باشد
در برابرِ «آتش!»

۱۳۵۲

*FATIMA*
7th July 2014, 12:34 AM
ابراهیم در آتش

شبانه





مردی چنگ در آسمان افکند،
هنگامی که خونش فریاد و
دهانش بسته بود.
خنجی خونین
بر چهره‌ی ناباورِ آبی! ــ
عاشقان
چنینند.
کنارِ شب
خیمه برافراز،
اما چون ماه برآید
شمشیر
از نیام
برآر
و در کنارت
بگذار.

۱۳۵۲

*FATIMA*
7th July 2014, 12:37 AM
ابراهیم در آتش

تابستان




پردگیانِ باغ
از پسِ معجر
عابرِ خسته را
به آستینِ سبز
بوسه‌یی می‌فرستند.
بر گُرده‌ی باد
گَرده‌ی بویی دیگر است.
درختِ تناور
امسال
چه میوه خواهد داد
تا پرندگان را
به قفس
نیاز
نماند؟

۲۵ تیرِ ۱۳۵۱

*FATIMA*
7th July 2014, 12:40 AM
ابراهیم در آتش

شبانه





کلیدِ بزرگِ نقره
در آبگیرِ سرد
شکسته‌ست.
دروازه‌ی تاریک
بسته‌ست.
«ــ مسافرِ تنها !
با آتشِ حقیرت
در سایه‌سارِ بید
چشم‌انتظارِ کدام
سپیده‌دمی؟»
هلالِ روشن
در آبگیرِ سرد
شکسته‌ست
و دروازه‌ی نقره‌کوب
با هفت قفلِ جادو
بسته‌ست.

۱۳۴۹

*FATIMA*
7th July 2014, 12:44 AM
ابراهیم در آتش

شبانه




مرا
تو
بی‌سببی
نیستی.
به‌راستی
صلتِ کدام قصیده‌ای
ای غزل؟
ستاره‌بارانِ جوابِ کدام سلامی
به آفتاب
از دریچه‌ی تاریک؟
کلام از نگاهِ تو شکل می‌بندد.
خوشا نظربازیا که تو آغاز می‌کنی!
پسِ پُشتِ مردمکانت
فریادِ کدام زندانی‌ست
که آزادی را
به لبانِ برآماسیده
گُلِ سرخی پرتاب می‌کند؟ ــ
ورنه
این ستاره‌بازی
حاشا
چیزی بدهکارِ آفتاب نیست.
نگاه از صدای تو ایمن می‌شود.
چه مؤمنانه نامِ مرا آواز می‌کنی!
و دلت
کبوترِ آشتی‌ست،
در خون تپیده
به بامِ تلخ.
با این همه
چه بالا
چه بلند
پرواز می‌کنی!

فروردینِ ۱۳۵۱

*FATIMA*
7th July 2014, 12:47 AM
ابراهیم در آتش

تعویذ




به چرک می‌نشیند
خنده
به نوارِ زخم‌بندی‌اش ار
ببندی.
رهایش کن
رهایش کن
اگر چند
قیلوله‌ی دیو
آشفته می‌شود.
چمن است این
چمن است
با لکه‌های آتش‌خونِ گُل
بگو چمن است این، تیماجِ سبزِ میرِ غضب نیست
حتا اگر
دیری‌ست
تا بهار
بر این مَسلخ
برنگذشته باشد.
تا خنده‌ی مجروحت به چرک اندر ننشیند
رهایش کن
چون ما
رهایش کن!

۲۶ تیرِ ۱۳۵۱

*FATIMA*
7th July 2014, 12:50 AM
ابراهیم در آتش

سرودِ ابراهیم در آتش




در آوارِ خونینِ گرگ‌ومیش
دیگرگونه مردی آنک،
که خاک را سبز می‌خواست
و عشق را شایسته‌ی زیباترینِ زنان
که این‌اش
به نظر
هدیّتی نه چنان کم‌بها بود
که خاک و سنگ را بشاید.
چه مردی! چه مردی!
که می‌گفت
قلب را شایسته‌تر آن
که به هفت شمشیرِ عشق
در خون نشیند
و گلو را بایسته‌تر آن
که زیباترینِ نام‌ها را
بگوید.
و شیرآهن‌کوه مردی از اینگونه عاشق
میدانِ خونینِ سرنوشت
به پاشنه‌ی آشیل
درنوشت.ــ
رویینه‌تنی
که رازِ مرگش
اندوهِ عشق و
غمِ تنهایی بود.
«ــ آه، اسفندیارِ مغموم!
تو را آن به که چشم
فروپوشیده باشی!»
«ــ آیا نه
یکی نه
بسنده بود
که سرنوشتِ مرا بسازد؟
من
تنها فریاد زدم
نه!
من از
فرورفتن
تن زدم.
صدایی بودم من
ــ شکلی میانِ اشکال ــ،
و معنایی یافتم.
من بودم
و شدم،
نه زانگونه که غنچه‌یی
گُلی
یا ریشه‌یی
که جوانه‌یی
یا یکی دانه
که جنگلی ــ
راست بدانگونه
که عامی‌مردی
شهیدی؛
تا آسمان بر او نماز بَرَد.
من بی‌نوا بند‌گکی سربراه
نبودم
و راهِ بهشتِ مینوی من
بُز روِ طوع و خاکساری
نبود:
مرا دیگرگونه خدایی می‌بایست
شایسته‌ی آفرینه‌یی
که نواله‌ی ناگزیر را
گردن
کج نمی‌کند.
و خدایی
دیگرگونه
آفریدم».
دریغا شیرآهن‌کوه مردا
که تو بودی،
و کوهوار
پیش از آن که به خاک افتی
نستوه و استوار
مُرده بودی.
اما نه خدا و نه شیطان ــ
سرنوشتِ تو را
بُتی رقم زد
که دیگران
می‌پرستیدند.
بُتی که
دیگران‌اش
می‌پرستیدند.


۱۳۵۲

*FATIMA*
7th July 2014, 12:55 AM
ابراهیم در آتش

غریبانه





دیری‌ست تا سوزِ غریبِ مهاجم
پا سست کرده است،
و اکنون
یالِ بلند یابویی تنها
که در خلنگزارِ تیره
به فریادِ مرغی تنها
گوش می‌جُنباند
جز از نسیمِ مهربانِ ولایت
آشفته نمی‌شود.
من این را می‌دانم، برادران!
من این را می‌بینم
هر چند
میانِ من و خلنگزارانِ خاموش
اکنون
بناهای آسمان‌سای است و
درّه‌های غریو
که گیاه و پرنده
در آن
رویش و پروازِ حسرت است.
بر آسمان
اما
سرودی بلند می‌گذرد
با دنباله‌ی طنین‌اش، برادران!
من این‌جا پا سفت کرده‌ام که همین را بگویم
اگر چند
دور از آن جای که می‌باید باشم
زندانیِ سرکشِ جانِ خویشم و
بی من
آفتاب
بر شالیزارانِ دره‌ی زیراب
غریب و دلشکسته می‌گذرد.
بر آسمان سرودی بلند می‌گذرد
با دنباله‌ی طنین‌اش، برادران!
من این‌جا مانده‌ام از اصلِ خود به دور
که همین را بگویم؛
و بدین رسالت
دیری‌ست
تا مرگ را
فریفته‌ام.
بر آسمان
سرودی بلند می‌گذرد.

۳۱ شهریورِ ۱۳۵۱

*FATIMA*
7th July 2014, 12:59 AM
ابراهیم در آتش

ترانه تاریک




بر زمینه‌ی سُربی‌ صبح
سوار
خاموش ایستاده است
و یالِ بلندِ اسبش در باد
پریشان می‌شود.
خدایا خدایا
سواران نباید ایستاده باشند
هنگامی که
حادثه اخطار می‌شود.
کنارِ پرچینِ سوخته
دختر
خاموش ایستاده است
و دامنِ نازکش در باد
تکان می‌خورد.
خدایا خدایا
دختران نباید خاموش بمانند
هنگامی که مردان
نومید و خسته
پیر می‌شوند.

۱۳۵۲

*FATIMA*
7th July 2014, 01:01 AM
ابراهیم در آتش

واپسين تير ترکش آنچنان که می‌گويند




من کلامِ آخرین را
بر زبان جاری کردم
همچون خونِ بی‌منطقِ قربانی
بر مذبح
یا همچون خونِ سیاوش
(خونِ هر روزِ آفتابی که هنوز برنیامده است
که هنوز دیری به طلوع‌اش مانده است
یا که خود هرگز برنیاید).
همچون تعهدی جوشان
کلامِ آخرین را
بر زبان
جاری کردم
و ایستادم
تا طنین‌اش
با باد
پرت‌افتاده‌ترین قلعه‌ی خاک را
بگشاید.
اسمِ اعظم
(آنچنان
که حافظ گفت)
و کلامِ آخر
(آنچنان
که من می‌گویم).
همچون واپسین نفسِ بره‌یی معصوم
بر سنگِ بی‌عطوفتِ قربانگاه جاری شد
و بوی خون
بی‌قرار
در باد
گذشت.

۲۰ مهرِ ۱۳۵۱

*FATIMA*
7th July 2014, 01:07 AM
ابراهیم در آتش

بر سرمای درون




همه
لرزشِ دست و دلم
از آن بود
که عشق
پناهی گردد،
پروازی نه
گریزگاهی گردد.
آی عشق آی عشق
چهره‌ی آبی‌ات پیدا نیست.
و خنکای مرهمی
بر شعله‌ی زخمی
نه شورِ شعله
بر سرمای درون.
آی عشق آی عشق
چهره‌ی سُرخ‌ات پیدا نیست.
غبارِ تیره‌ی تسکینی
بر حضورِ وَهن
و دنجِ رهایی
بر گریزِ حضور،
سیاهی
بر آرامشِ آبی
و سبزه‌ی برگچه
بر ارغوان
آی عشق آی عشق
رنگِ آشنایت
پیدا نیست.

۱۳۵۱

*FATIMA*
7th July 2014, 01:10 AM
ابراهیم در آتش

از این گونه مردن...





می‌خواهم خوابِ اقاقیاها را بمیرم.
خیال‌گونه
در نسیمی کوتاه
که به تردید می‌گذرد
خوابِ اقاقیاها را
بمیرم.
می‌خواهم نفسِ سنگینِ اطلسی‌ها را پرواز گیرم.
در باغچه‌های تابستان،
خیس و گرم
به نخستین ساعاتِ عصر
نفسِ اطلسی‌ها را
پرواز گیرم.
حتا اگر
زنبقِ کبودِ کارد
بر سینه‌ام
گُل دهد ــ
می‌خواهم خوابِ اقاقیاها را بمیرم در آخرین فرصتِ گُل،
و عبورِ سنگینِ اطلسی‌ها باشم
بر تالارِ ارسی
به ساعتِ هفتِ عصر.

۱۸ آذرِ ۱۳۵۱

*FATIMA*
7th July 2014, 01:16 AM
ابراهیم در آتش

محاق




به گوهر مراد
به نوکردنِ ماه
بر بام شدم
با عقیق و سبزه و آینه.
داسی سرد بر آسمان گذشت
که پروازِ کبوتر ممنوع است.
صنوبرها به نجوا چیزی گفتند
و گزمگان به هیاهو شمشیر در پرندگان نهادند.
ماه
برنیامد.

۹ آبانِ ۱۳۵۱

*FATIMA*
7th July 2014, 01:18 AM
ابراهیم در آتش

درآمیختن




مجال
بی‌رحمانه اندک بود و
واقعه
سخت
نامنتظر.
از بهار
حظِّ تماشایی نچشیدیم،
که قفس
باغ را پژمرده می‌کند.
از آفتاب و نفس
چنان بریده خواهم شد
که لب از بوسه‌ی ناسیراب.
برهنه
بگو برهنه به خاکم کنند
سراپا برهنه
بدانگونه که عشق را نماز می‌بریم، ــ
که بی‌شایبه‌ی حجابی
با خاک
عاشقانه
درآمیختن می‌خواهم.

دی‌ماه ۱۳۵۱

*FATIMA*
7th July 2014, 01:20 AM
ابراهیم در آتش

اشارتی




به ایران درودی
پیش از تو
صورتگران
بسیار
از آمیزه‌ی برگ‌ها
آهوان برآوردند؛
یا در خطوطِ کوهپایه‌یی
رمه‌یی
که شبان‌اش در کج و کوجِ ابر و ستیغِ کوه
نهان است؛
یا به سیری و سادگی
در جنگلِ پُرنگارِ مه‌آلود
گوزنی را گرسنه
که ماغ می‌کشد.
تو خطوطِ شباهت را تصویر کن:
آه و آهن و آهکِ زنده
دود و دروغ و درد را. ــ
که خاموشی
تقوای ما نیست.
سکوتِ آب
می‌تواند خشکی باشد و فریادِ عطش؛
سکوتِ گندم
می‌تواند گرسنگی باشد و غریوِ پیروزمندِ قحط؛
همچنان که سکوتِ آفتاب
ظلمات است ــ
اما سکوتِ آدمی فقدانِ جهان و خداست:
غریو را
تصویر کن!
عصرِ مرا
در منحنی‌ تازیانه به نیش‌خطِ رنج؛
همسایه‌ی مرا
بیگانه با امید و خدا؛
و حرمتِ ما را
که به دینار و درم برکشیده‌اند و فروخته.
تمامی‌ِ الفاظِ جهان را در اختیار داشتیم و
آن نگفتیم
که به کار آید
چرا که تنها یک سخن
یک سخن در میانه نبود:
ــ آزادی!
ما نگفتیم
تو تصویرش کن!

۱۴ اسفندِ ۱۳۵۱

*FATIMA*
7th July 2014, 01:24 AM
ابراهیم در آتش

مجال




جوجه‌یی در آشیانه
گُلی در جزیره
ستاره‌یی در کهکشان.
با پیشانی بلندت به جِرمی اندیشیدی
که در پوسته می‌رُست
تا باغچه را
به نغمه
سرشار کند
همچنان که عصاره‌ی خاک
از دهلیزِ ساقه می‌گذشت
تا چشم‌اندازِ تابستانه را
به رنگی دیگر
بیاراید
بر جزیره‌یی که می‌گذرد
با گردشِ تپنده‌ی روزان و شبان
از برابرِ خورشیدی
که در خود
می‌سوزد.
تو میلاد را
دیگربار
در نظامِ قوانینش دوره می‌کنی،
و موریانه‌ی تاریک
تپش‌های زمانت را
می‌شمارد.

۹ آبانِ ۱۳۵۱

*FATIMA*
7th July 2014, 01:28 AM
ابراهیم در آتش

ميلاد آن که عاشقانه بر خاک مُرد




۱
نگاه کن چه فروتنانه بر خاک می‌گستَرَد
آن که نهالِ نازکِ دستانش
از عشق
خداست
و پیشِ عصیانش
بالای جهنم
پست است.
آن کو به یکی «آری» می‌میرد
نه به زخمِ صد خنجر،
و مرگش در نمی‌رسد
مگر آن که از تبِ وهن
دق کند.
قلعه‌یی عظیم
که طلسمِ دروازه‌اش
کلامِ کوچکِ دوستی‌ست.
۲
انکارِ عشق را
چنین که به سرسختی پا سفت کرده‌ای
دشنه‌یی مگر
به آستین‌اندر
نهان کرده باشی. ــ
که عاشق
اعتراف را چنان به فریاد آمد
که وجودش همه
بانگی شد.
۳
نگاه کن
چه فروتنانه بر درگاهِ نجابت به خاک می‌شکند
رخساره‌یی که توفان‌اش
مسخ نیارست کرد.
چه فروتنانه بر آستانه‌ی تو به خاک می‌افتد
آن که در کمرگاهِ دریا
دست حلقه توانست کرد.
نگاه کن
چه بزرگوارانه در پای تو سر نهاد
آن که مرگش میلادِ پُرهیاهای هزار شهزاده بود.
نگاه کن!

۱۳۵۲

MD.PhD.Medical biotech
7th July 2014, 12:06 PM
قطره ها باید آگاه شوند که به همکوشی
بی شک
میتوان برجهت تقدیری فایق شد
بی گمان ناآگاه است
آنچه آسان جو را وامی دارد که
سراشیبی را نام بگذارد تقدیر
و مقدر را چیزی پندارد که نمی یابد تغییر!!!....

*FATIMA*
8th July 2014, 04:50 PM
شکفتن در مه

نامه





بدان زمان که شود تیره روزگار، پدر!

سراب و هستو روشن شود به پیشِ نظر.

مرا ــ به جانِ تو ــ از دیرباز می‌دیدم

که روزِ تجربه از یاد می‌بری یکسر

سلاحِ مردمی از دست می‌گذاری باز

به دل نمانَد هیچ‌ات ز رادمردی اثر

مرا به دامِ عدو مانده‌ای به کامِ عدو

بدان امید که رادی نهم ز دست مگر؟

نه گفته بودم صدره که نان و نور، مرا

گر از طریق بپیچم شرنگِ باد و شرر؟

کنون من ایدر در حبس و بندِ خصم نی‌اَم

که بند بگسلد از پای من بخواهم اگر:

به سایه‌دستی بندم ز پای بگشاید

به سایه‌دستی بردارَدَم کلون از در.

من از بلندی‌ِ ایمانِ خویشتن ماندم

در این بلند که سیمرغ را بریزد پر.

چه درد اگر تو به خود می‌زنی به درد انگشت؟

چه سجن اگر تو به خود می‌کنی به سجن مقر؟

به پهن دریا دیدی که مردمِ چالاک

برآورند ز اعماقِ آبِ تیره دُرَر

به قصه نیز شنیدی که رفت و در ظلمات

کنارِ چشمه‌ی جاوید جُست اسکندر

هم این ترانه شنفتی که حق و جاهِ کسان

نمی‌دهند کسان را به تخت و در بستر.

نه سعدِ سلمانم من که ناله بردارم

که پستی آمد از این برکشیده با من بر.

چو گاهِ رفعتم از رفعتی نصیب نبود

کنون چه مویم کافتاده‌ام به پست اندر؟

مرا حکایتِ پیرار و پار پنداری

ز یاد رفته که با ما نه خشک بود نه تر؟

نه جخ شباهتِمان با درختِ باروری

که یک بدان سال افتاده از ثمر دیگر،

که سالیانِ دراز است کاین حکایتِ فقر

حکایتی‌ست که تکرار می‌شود به‌کرر.

نه فقر، باش بگویمت چیست تا دانی:

وقیح‌مایه درختی که می‌شکوفد بر

در آن وقاحتِ شورابه، کز خجالتِ آب

به تنگبالی بر خاک تن زند آذر!

تو هم به پرده‌ی مایی پدر. مگردان راه

مکن نوای غریبانه سر به زیر و زبر.

چه‌ت اوفتاده؟ که می‌ترسی ار گشایی چشم

تو را مِس آید رؤیای پُرتلألؤِ زر؟

چه‌ت اوفتاده؟ که می‌ترسی ار به خود جُنبی

ز عرشِ شعله درافتی به فرشِ خاکستر؟

به وحشتی که بیفتی ز تختِ چوبیِ خویش

به خاک ریزدت احجارِ کاغذین‌افسر؟

تو را که کسوتِ زرتارِ زرپرستی نیست

کلاهِ خویش‌پرستی چه می‌نهی بر سر؟

تو را که پایه بر آب است و کارمایه خراب

چه پی فکندن در سیل‌بارِ این بندر؟

تو کز معامله جز باد دستگیرت نیست

حدیثِ بادفروشان چه می‌کنی باور؟

حکایتی عجب است این! ندیده‌ای که چه‌سان

به تیغِ کینه فکندندِمان به کوی و گذر؟

چراغِ علم ندیدی به هر کجا کُشتند

زدند آتش هر جا به نامه و دفتر؟

زمین ز خونِ رفیقانِ من خضاب گرفت

چنین به سردی در سرخی‌ِ شفق منگر!

یکی به دفترِ مشرق ببین پدر، که نبشت

به هر صحیفه سرودی ز فتحِ تازه‌بشر!

بدان زمان که به گیلان به خاک و خون غلتند

به پایمردی، یارانِ من به زندان در،

مرا تو درسِ فرومایه بودن آموزی

که توبه‌نامه نویسم به کامِ دشمن بر؟

نجاتِ تن را زنجیرِ روحِ خویش کنم

ز راستی بنشانم فریب را برتر؟

ز صبحِ تابان برتابم ــ ای دریغا ــ روی

به شامِ تیره‌ی رو در سفر سپارم سر؟

قبای دیبه به مسکوکِ قلب بفروشم

شرف سرانه دهم وانگهی خرم جُلِ خر؟

مرا به پندِ فرومایه جانِ خود مگزای

که تفته نایدم آهن بدین حقیر آذر:

تو راهِ راحتِ جان گیر و من مقامِ مصاف

تو جای امن و امان گیر و من طریقِ خطر!


۱۳۳۳
زندانِ قصر

*FATIMA*
8th July 2014, 05:01 PM
شکفتن در مه

که زندانِ مرا بارو مباد




که زندانِ مرا بارو مباد

جز پوستی که بر استخوانم.

بارویی آری،

اما

گِرد بر گِردِ جهان

نه فراگردِ تنهاییِ جانم.

آه

آرزو! آرزو!

پیازینه پوستوار حصاری

که با خلوتِ خویش چون به خالی بنشینم

هفت دربازه فراز آید

بر نیاز و تعلقِ جان.

فروبسته باد

آری فروبسته باد و

فروبسته‌تر،

و با هر دربازه

هفت قفلِ آهن‌جوشِ گران!

آه

آرزو! آرزو!

۱۳۴۸

*FATIMA*
8th July 2014, 05:03 PM
شکفتن در مه

عقوبت




برای ایرج گُُردی

میوه بر شاخه شدم

سنگپاره در کفِ کودک.

طلسمِ معجزتی

مگر پناه دهد از گزندِ خویشتنم

چنین که

دستِ تطاول به خود گشاده

منم!

بالابلند!

بر جلوخانِ منظرم

چون گردشِ اطلسیِ ابر

قدم بردار.

از هجومِ پرنده‌ی بی‌پناهی

چون به خانه بازآیم

پیش از آن که در بگشایم

بر تختگاهِ ایوان

جلوه‌یی کن

با رُخساری که باران و زمزمه است.

چنان کن که مجالی اَندَکَک را درخور است،

که تبردارِ واقعه را

دیگر

دستِ خسته

به فرمان

نیست.

که گفته است

من آخرین بازمانده‌ی فرزانگانِ زمینم؟ ــ

من آن غولِ زیبایم که در استوای شب ایستاده است

غریقِ زلالیِ همه آب‌های جهان،

و چشم‌اندازِ شیطنتش

خاستگاهِ ستاره‌یی‌ست.

در انتهای زمینم کومه‌یی هست، ــ

آنجا که

پادرجاییِ خاک

همچون رقصِ سراب

بر فریبِ عطش

تکیه می‌کند.

در مفصلِ انسان و خدا

آری

در مفصلِ خاک و پوکم کومه‌یی نااستوار هست،

و بادی که بر لُجِّه‌ی تاریک می‌گذرد

بر ایوانِ بی‌رونقِ سردم

جاروب می‌کشد.

بردگانِ عالی‌جاه را دیده‌ام من

در کاخ‌های بلند

که قلاده‌های زرین به گردن داشته‌اند

و آزاده‌مَردُم را

در جامه‌های مرقع

که سرودگویان

پیاده به مقتل می‌رفته‌اند.

خانه‌ی من در انتهای جهان است

در مفصلِ خاک و

پوک.

با ما گفته بودند:

«آن کلامِ مقدس را

با شما خواهیم آموخت،

لیکن به خاطرِ آن

عقوبتی جانفرسای را

تحمل می‌بایدِتان کرد.»

عقوبتِ جانکاه را چندان تاب آوردیم

آری

که کلامِ مقدسِمان

باری

از خاطر

گریخت !

۱۳۴۹

*FATIMA*
8th July 2014, 05:06 PM
شکفتن در مه

عقوبت





میوه بر شاخه شدم

سنگپاره در کفِ کودک.

طلسمِ معجزتی

مگر پناه دهد از گزندِ خویشتنم

چنین که

دستِ تطاول به خود گشاده

منم!

بالابلند!

بر جلوخانِ منظرم

چون گردشِ اطلسیِ ابر

قدم بردار.

از هجومِ پرنده‌ی بی‌پناهی

چون به خانه بازآیم

پیش از آن که در بگشایم

بر تختگاهِ ایوان

جلوه‌یی کن

با رُخساری که باران و زمزمه است.

چنان کن که مجالی اَندَکَک را درخور است،

که تبردارِ واقعه را

دیگر

دستِ خسته

به فرمان

نیست.

که گفته است

من آخرین بازمانده‌ی فرزانگانِ زمینم؟ ــ

من آن غولِ زیبایم که در استوای شب ایستاده است

غریقِ زلالیِ همه آب‌های جهان،

و چشم‌اندازِ شیطنتش

خاستگاهِ ستاره‌یی‌ست.

در انتهای زمینم کومه‌یی هست، ــ

آنجا که

پادرجاییِ خاک

همچون رقصِ سراب

بر فریبِ عطش

تکیه می‌کند.

در مفصلِ انسان و خدا

آری

در مفصلِ خاک و پوکم کومه‌یی نااستوار هست،

و بادی که بر لُجِّه‌ی تاریک می‌گذرد

بر ایوانِ بی‌رونقِ سردم

جاروب می‌کشد.

بردگانِ عالی‌جاه را دیده‌ام من

در کاخ‌های بلند

که قلاده‌های زرین به گردن داشته‌اند

و آزاده‌مَردُم را

در جامه‌های مرقع

که سرودگویان

پیاده به مقتل می‌رفته‌اند.

خانه‌ی من در انتهای جهان است

در مفصلِ خاک و

پوک.

با ما گفته بودند:

«آن کلامِ مقدس را

با شما خواهیم آموخت،

لیکن به خاطرِ آن

عقوبتی جانفرسای را

تحمل می‌بایدِتان کرد.»

عقوبتِ جانکاه را چندان تاب آوردیم

آری

که کلامِ مقدسِمان

باری

از خاطر

گریخت !


۱۳۴۹

*FATIMA*
8th July 2014, 05:10 PM
شکفتن در مه

صبوحی




به پرواز

شک کرده بودم

به هنگامی که شانه‌هایم

از وبالِ بال

خمیده بود،

و در پاکبازیِ معصومانه‌ی گرگ و میش

شب‌کورِ گرسنه‌چشمِ حریص

بال می‌زد.

به پرواز

شک کرده بودم من.

سحرگاهان

سِحرِ شیری‌رنگیِ نامِ بزرگ

در تجلی بود.

با مریمی که می‌شکفت گفتم: «شوقِ دیدارِ خدایت هست؟»

بی‌که به پاسخ آوایی برآرد

خستگی باز زادن را

به خوابی سنگین

فرو شد

همچنان

که تجلّی ساحرانه‌ی نامِ بزرگ؛

و شک

بر شانه‌های خمیده‌ام

جای‌نشینِ سنگینی‌ِ توانمندِ بالی شد

که دیگر بارَش

به پرواز

احساسِ نیازی

نبود.

۱۳۴۷ توس

*FATIMA*
8th July 2014, 05:14 PM
شکفتن در مه

رستگاران




در غریوِ سنگینِ ماشین‌ها و اختلاطِ اذان و جاز

آوازِ قُمری‌ِ کوچکی را

شنیدم،

چنان که از پسِ پرده‌یی آمیزه‌ی ابر و دود

تابشِ تک‌ستاره‌یی.

آنجا که گنه‌کاران

با میراثِ کمرشکنِ معصومیتِ خویش

بر درگاهِ بلند

پیشانیِ‌ درد

بر آستانه می‌نهند و

بارانِ بی‌حاصلِ اشک

بر خاک،

و رهایی و رستگاری را

از چارسویِ بسیطِ زمین

پای‌درزنجیر و گم‌کرده‌راه می‌آیند،

گوش بر هیبتِ توفانی‌ِ فریادهای نیاز و اذکارِ بی‌سخاوت بسته

دو قُمری

بر کنگره‌ی سرد

دانه در دهانِ یکدیگر می‌گذارند

و عشق

بر گردِ ایشان

حصاری دیگر است.

۱۳۴۹ توس

*FATIMA*
8th July 2014, 05:16 PM
شکفتن در مه

فصلِ دیگر




بی‌آنکه دیده بیند،

در باغ

احساس می‌توان کرد

در طرحِ پیچ‌پیچِ مخالف‌سرای باد

یأسِ موقرانه‌ی برگی که

بی‌شتاب

بر خاک می‌نشیند.

بر شیشه‌های پنجره

آشوبِ شبنم است.

ره بر نگاه نیست

تا با درون درآیی و در خویش بنگری.

با آفتاب و آتش

دیگر

گرمی و نور نیست،

تا هیمه‌خاکِ سرد بکاوی

در

رؤیای اخگری.

این

فصلِ دیگری‌ست

که سرمایش

از درون

درکِ صریحِ زیبایی را

پیچیده می‌کند.

یادش به خیر پاییز

با آن

توفانِ رنگ و رنگ

که برپا

در دیده می‌کند!

هم برقرارِ منقلِ اَرزیزِ آفتاب،

خاموش نیست کوره

چو دی‌سال:

خاموش

خود

منم!

مطلب از این قرار است:

چیزی فسرده است و نمی‌سوزد

امسال

در سینه

در تنم!

۱۳۴۹

*FATIMA*
8th July 2014, 05:18 PM
شکفتن در مه

سرود برای مردِ روشن که به سایه رفت





قناعت‌وار

تکیده بود

باریک و بلند

چون پیامی دشوار

که در لغتی

با چشمانی

از سوآل و

عسل

و رُخساری برتافته

از حقیقت و

باد.

مردی با گردشِ آب

مردی مختصر

که خلاصه‌ی خود بود.

خرخاکی‌ها در جنازه‌ات به سوءِظن می‌نگرند.

پیش از آن که خشمِ صاعقه خاکسترش کند

تسمه از گُرده‌ی گاوِ توفان کشیده بود.

آزمونِ ایمان‌های کهن را

بر قفلِ معجرهای عتیق

دندان فرسوده بود.

بر پرت‌افتاده‌ترینِ راه‌ها

پوزار کشیده بود

رهگذری نامنتظر

که هر بیشه و هر پُل آوازش را می‌شناخت.

جاده‌ها با خاطره‌ی قدم‌های تو بیدار می‌مانند

که روز را پیشباز می‌رفتی،

هرچند

سپیده

تو را

از آن پیش‌تر دمید

که خروسان

بانگِ سحر کنند.

مرغی در بال‌هایش شکفت

زنی در پستان‌هایش

باغی در درختش.

ما در عتابِ تو می‌شکوفیم

در شتابت

ما در کتابِ تو می‌شکوفیم

در دفاع از لبخندِ تو

که یقین است و باور است.

دریا به جُرعه‌یی که تو از چاه خورده‌ای حسادت می‌کند.

تهران ۱۳۴۸

*FATIMA*
8th July 2014, 05:21 PM
شکفتن در مه

پدران و فرزندان





هستی

بر سطح می‌گذشت

غریبانه

موج‌وار

دادش در جیب و

بی‌دادش بر کف

که ناموس و قانون است این.

زندگی

خاموشی و نشخوار بود و

گورزادِ ظلمت‌ها بودن

(اگر سرِ آن نداشتی

که به آتشِ قرابینه

روشن شوی!)

که درک

در آن کتابتِ تصویری

دو چشم بود

به کهنه‌پاره‌یی بربسته

(که محکومان را

از دیرباز

چنین بر دار کرده‌اند).

چشمانِ پدرم

اشک را نشناختند

چرا که جهان را هرگز

با تصورِ آفتاب

تصویر نکرده بود.

می‌گفت «عاری» و

خود نمی‌دانست.

فرزندان گفتند «نع!»

دیری به انتظار نشستند

از آسمان سرودی برنیامد ــ

قلاده‌هاشان

بی‌گفتار

ترانه‌یی آغاز کرد

و تاریخ

توالی فاجعه شد.

۱۳۴۹

*FATIMA*
8th July 2014, 06:10 PM
مرثیه های خاک

و حسرتی



۱

نه
این برف را
دیگر
سرِ بازایستادن نیست،
برفی که بر ابروی و به موی ما می‌نشیند
تا در آستانه‌ی آیینه چنان در خویشتن نظر کنیم
که به وحشت
از بلندِ فریادوارِ گُداری
به اعماقِ مغاک
نظر بردوزی.
باری
مگر آتشِ قطبی را
برافروزی.
که برقِ مهربانِ نگاهت
آفتاب را
بر پولادِ خنجری می‌گشاید
که می‌باید
به دلیری
با دردِ بلندِ شبچراغی‌اش
تاب آرم
به هنگامی که انعطافِ قلبِ مرا
با سختی‌ِ تیغه‌ی خویش
آزمونی می‌کند.
نه
تردیدی بر جای بِنمانده است
مگر قاطعیتِ وجودِ تو
کز سرانجامِ خویش
به تردیدم می‌افکند،
که تو آن جُرعه‌ی آبی
که غلامان
به کبوتران می‌نوشانند
از آن پیش‌تر
که خنجر
به گلوگاهِشان نهند.


۲
کجایی؟ بشنو! بشنو!
من از آنگونه با خویش به مهرم
که بسمل شدن را به جان می‌پذیرم
بس که پاک می‌خواند این آبِ پاکیزه که عطشانش مانده‌ام!
بس که آزاد خواهم شد
از تکرارِ هجاهای همهمه
در کشاکشِ این جنگِ بی‌شکوه!
و پاکیزگی‌ِ این آب
با جانِ پُرعطشم
کوچ را
همسفر خواهد شد.
و وجدان‌های بی‌رونق و خاموشِ قاضیان
که تنها تصویری از دغدغه‌ی عدالت بر آن کشیده‌اند
به خود بازم می‌نهند.


۳
منم آری منم
که از اینگونه تلخ می‌گریم
که اینک
زایشِ من
از پسِ دردی چهل‌ساله
در نگرانی‌ِ این نیمروزِ تفته
در دامانِ تو که اطمینان است و پذیرش است
که نوازش است و بخشش است. ــ
در نگرانی‌ِ این لحظه‌ی یأس،
که سایه‌ها دراز می‌شوند
و شب با قدم‌های کوتاه
دره را می‌انبارد.
ای کاش که دستِ تو پذیرش نبود
نوازش نبود و
بخشش نبود
که این
همه
پیروزیِ حسرت است،
بازآمدنِ همه بینایی‌هاست
به هنگامی که
آفتاب
سفر را
جاودانه
بار بسته است
و دیری نخواهد گذشت
که چشم‌انداز
خاطره‌یی خواهد شد
و حسرتی
و دریغی.
که در این قفس جانوری هست
از نوازشِ دستانت برانگیخته،
که از حرکتِ آرامِ این سیاه‌جامه مسافر
به خشمی حیوانی می‌خروشد.


۴
با خشم و جدل زیستم.
و به هنگامی که قاضیان
اثباتِ آن را که در عدالتِ ایشان شایبه‌ی اشتباه نیست
انسانیت را محکوم می‌کردند
و امیران
نمایشِ قدرت را
شمشیر بر گردنِ محکوم می‌زدند،
محتضر را
سر بر زانوی خویش نهادم.
و به هنگامی که همگنانِ من
عشق را
در رؤیای زیستن
اصرار می‌کردند
من ایستاده بودم
تا زمان
لنگ‌لنگان
از برابرم بگذرد،
و اکنون
در آستانه‌ی ظلمت
زمان به ریشخند ایستاده است
تا منش از برابر بگذرم
و در سیاهی فروشوم
به دریغ و حسرت چشم بر قفا دوخته
آنجا که تو ایستاده‌ای.


۵
من درد بوده‌ام همه
من درد بوده‌ام.
گفتی پوست‌واره‌یی
استوار به دردی،
چونان طبل
خالی و فریادگر
[درونِ مرا
که خراشید
تام
تام از درد
بینبارد؟]
و هر اندامم از شکنجه‌ی فسفرینِ درد
مشخص بود.
در تمامتِ بیداریِ خویش
هر نماد و نمود را
با احساسِ عمیقِ درد
دریافتم.
عشق آمد و دردم از جان گریخت
خود در آن دَم که به خواب می‌رفتم.
آغاز از پایان آغاز شد.
تقدیرِ من است این همه، یا سرنوشتِ توست
یا لعنتی‌ست جاودانه؟
که این فروکشِ درد
خود انگیزه‌ی دردی دیگر بود؛
که هنگامی به آزادیِ عشق اعتراف می‌کردی
که جنازه‌ی محبوس را
از زندان می‌بردند.
نگاه کن، ای!
نگاه کن
که چگونه
فریادِ خشمِ من از نگاهم شعله می‌کشد
چنان که پنداری
تندیسی عظیم
با ریه‌های پولادینِ خویش
نفس می‌کشد.
از کجا آمده‌ای
ای که می‌باید
اکنونت را
این‌چنین
به دردی تاریک کننده
غرقه کنی! ــ
از کجا آمده‌ای؟
و ملال در من جمع می‌آید
و کینه‌یی دَم‌افزون
به شمارِ حلقه‌های زنجیرم،
چون آب‌ها
راکد و تیره
که در ماندابی.


۶
نفسِ خشم‌آگینِ مرا
تُند و بریده
در آغوش می‌فشاری
و من احساس می‌کنم که رها می‌شوم
و عشق
مرگِ رهایی‌بخشِ مرا
از تمامیِ تلخی‌ها
می‌آکند.
بهشتِ من جنگلِ شوکران‌هاست
و شهادتِ مرا پایانی نیست.

۱۰ تیرماه ۱۳۴۷

*FATIMA*
8th July 2014, 06:24 PM
مرثیه های خاک

حکایت




اینک آهوبره‌یی

که مجالِ خود را

به تمامی

زمان‌مایه‌ی جُستجویش کردم.

خسته خسته و

پای‌آبله

تَنگ‌خُلق و

تهی‌دست

از پَست‌ْپُشته‌های سنگ

فرود می‌آیم

و آفتاب بر خط‌الرأسِ برترین پشته نشسته است

تا شب

چالاک‌تَرَک

بر دامنه دامن گُستَرَد.

اکنون کمندِ باطل را رها می‌کنم

که احساسِ بطلانش

خِفت

پنداری بر گردنِ من خود می‌فشارد،

که آنک آهوبره

آنک!

زیرِ سایبانِ من ایستاده است

کنارِ سبوی آب

و با زبانِ خشکش

بر جدارِ نمورِ سبو

لیسه می‌کشد؛

آهوبره‌یی

که مجالِ خود را به‌تمامی

زیان‌مایه‌ی جُستجویش کردم

و زلالی‌ِ محبتش

در خطوطِ مهربانی

که چشمانش را تصویر می‌کند

آشکار است.

آفتاب در آن سوی تپه

فروتر می‌نشیند.

مرا زمان‌مایه به آخر رسیده

که شب بر سرِ دست آمده است

و در سبو

جز به میزانِ سیرابیِ یک تن

آب نیست.

۱۳۴۷

*FATIMA*
8th July 2014, 06:28 PM
مرثیه های خاک

در آستانه




نگر

تا به چشمِ زردِ خورشید اندر

نظر

نکنی

که‌ت افسون

نکند.

بر چشم‌های خود

از دستِ خویش

سایبانی کن

نظاره‌ی آسمان را

تا کلنگانِ مهاجر را

ببینی

که بلند

از چارراهِ فصول

در معبرِ بادها

رو در جنوب

همواره

در سفرند.

دیدگان را به دست

نقابی کن

تا آفتابِ نارنجی

به نگاهیت

افسون

نکند،

تا کلنگانِ مهاجر را

ببینی

بال‌دربال

که از دریاها همی گذرند. ــ

از دریاها و

به کوه

که خوش به‌غرور ایستاده است؛

و به توده‌ی نمناکِ کاه

بر سفره‌ی بی‌رونقِ مزرعه؛

و به قیل و قالِ کلاغان

در خرمن‌جای متروک؛

و به رسم‌ها و

بر آیین‌ها،

بر سرزمین‌ها.

و بر بامِ خاموشِ تو

بر سرت؛

و بر جانِ اندُه‌گینِ تو

که غمین نشسته‌ای

هم از آنگونه

به زندانِ سال‌های خویش.

و چندان که بازپسین شعله‌ی شهپرهاشان

در آتشِ آفتابِ مغربی

خاکستر شود،

اندوه را ببینی

با سایه‌ی درازش

که پاهم‌پای غروب

لغزان

لغزان

به خانه درآید

و کنارِ تو

در پسِ پنجره بنشیند.

او به دستِ سپیدِ بیمارگونه

دستِ پیرِ تو را...

و غروب

بالِ سیاهش را...

۱۳۴۷

*FATIMA*
25th July 2014, 09:40 PM
ققنوس در باران

مجله‌ی کوچک



۱
آه، تو می‌دانی
می‌دانی که مرا
سرِ بازگفتنِ بسیاری حرف‌هاست.
هنگامی که کودکان
در پسِ دیوارِ باغ
با سکه‌های فرسوده
بازی‌ کهنه‌ی زندگی را
آماده می‌شوند.
می‌دانی
تو می‌دانی
که مرا
سرِ بازگفتنِ کدامین سخن است
از کدامین درد.


۲
دوره‌های مجله‌ی کوچک ــ
کارنامه‌ی بردگی
با جلدِ زرکوبش...
ای دریغ! ای دریغ
که فقر
چه به‌آسانی احتضارِ فضیلت است
به هنگامی که
تو را
از بودن و ماندن
گزیر نیست.
ماندن
ــ آری! ــ
و اندوهِ خویشتن را
شامگاهان
به چاهساری متروک
درسپردن،
فریادِ دردِ خود را
در نعره‌ی توفان
رها کردن،
و زاریِ جانِ بی‌قرار را
با هیاهوی باران
درآمیختن.
ماندن
آری
ماندن
و به تماشا نشستن
آری
به تماشا نشستن
دروغ را
که عمر
چه شاهانه می‌گذارد
به شهری که
ریا را
پنهان نمی‌کنند
و صداقتِ همشهریان
تنها
در همین است.


۳
به هنگامی که همجنس‌باز و قصاب
بر سرِ تقسیمِ لاشه
خنجر به گلوی یکدیگر نهادند
من جنازه‌ی خود را بر دوش داشتم
و خسته و نومید
گورستانی می‌جُستم.
کارنامه‌ی من
«کارنامه‌ی بردگی»
بود:
دوره‌های مجله‌ی کوچک
با جلدِ زرکوبش!
دریغا که فقر
ممنوع ماندن است
از توانایی‌ها
به هیأتِ محکومیتی؛ ــ
ورنه، حدیثِ به هر گامی
ستاره‌ها را
درنوشتن.
ورنه حدیث شادی و
از کهکشان‌ها
برگذشتن،
لبخنده و
از جرقه‌ی هر دندان
آفتابی زادن.


۴
صبحِ پاییزی
دررسیده بود
با بوی گرسنگی
در رهگذرها
و مجله‌ی کوچک
در دست‌ها
با جلدِ طلاکوبش.
لوطی و قصاب
بر سرِ واپسین کفاره‌ی مُردنِ خلق
دست‌وگریبان بودند و
مرا
به خفّتِ از خویش
تابِ نظر کردن در آیینه نبود:
احساس می‌کردم که هر دینار
نه مزدِ شرافتمندانه‌ی کار،
که به رشوت
لقمه‌یی‌ست گلوگیر
تا فریاد برنیارم
از رنجی که می‌برم
از دردی که می‌کشم


۵
ماندن به‌ناگزیر و
به ناگزیری
به تماشا نشستن
که روتاتیف‌ها
چگونه
بزرگ‌ترینِ دروغ‌ها را
به لقمه‌هایی بس کوچک
مبدل می‌کنند.
و دَم فروبستن ــ آری ــ
به هنگامی که سکوت
تنها
نشانه‌ی قبول است و رضایت.
دریغا که فقر
چه به‌آسانی
احتضارِ فضیلت است
به هنگامی که تو را
از بودن و ماندن
چاره نیست؛
بودن و ماندن
و رضا و پذیرش.


۶
در پسِ دیوارِ باغ
کودکان
با سکه‌های کهنه‌بِسوده
بازیِ زندگی را
آماده می‌شوند...
آه، تو می‌دانی
می‌دانی که مرا
سرِ بازگفتنِ کدامین سخن است
از کدامین درد.

۲۳ اسفندِ ۱۳۴۴

*FATIMA*
25th July 2014, 09:44 PM
ققنوس در باران

چشم‌اندازی دیگری




با کلیدی اگر می‌آیی
تا به دستِ خود
از آهنِ تفته
قفلی بسازم.
گر باز می‌گذاری در را،
تا به همتِ خویش
از سنگ‌پاره‌سنگ
دیواری برآرم. ــ
باری
دل
در این برهوت
دیگرگونه چشم‌اندازی می‌طلبد.
قاطع و بُرّنده
تو آن شکوهپاره پاسخی،
به هنگامی که
اینان همه
نیستند
جز سؤالی
خالی
به بلاهت.
هم بدانگونه که باد
در حرکتِ شاخساران و برگ‌ها، ــ
از رنگ‌های تو
سایه‌یی‌شان باید
گر بر آن سرند
که حقیقتی یابند.
هم به گونه‌ی باد
ــ که تنها
از جنبشِ شاخساران و برگ‌ها ــ
و عشق
ــ کز هر کُناکِ تو ــ
باری
دل
در این برهوت
دیگرگونه چشم‌اندازی می‌طلبد.

خردادِ ۱۳۴۵

*FATIMA*
25th July 2014, 09:48 PM
ققنوس در باران


Postumus



۱
سنگ
برای سنگر،
آهن
برای شمشیر،
جوهر
برای عشق...
در خود به جُستجویی پیگیر
همت نهاده‌ام
در خود به کاوش‌ام
در خود
ستمگرانه
من چاه می‌کَنَم
من نقب می‌زنم
من حفر می‌کُنَم.
در آوازِ من
زنگی بیهوده هست
بیهوده‌تر از
تشنجِ احتضار:
این فریادِ بی‌پناهی‌ زندگی
از ذُروه‌ی دردناکِ یأس
به هنگامی که مرگ
سراپا عُریان
با شهوتِ سوزانش به بسترِ او خزیده است و
جفتِ فصل ناپذیرش
ــ تن ــ
روسبیانه
به تفویضی بی‌قیدانه
نطفه‌ی زهرآگینش را پذیرا می‌شود.
در آوازِ من
زنگی بیهوده هست
بیهوده‌تر از تشنجِ احتضار
که در تلاشِ تاراندنِ مرگ
با شتابی دیوانه‌وار
باقیمانده‌ی زندگی را مصرف می‌کند
تا مرگِ کامل فرارسد.
پس زنگِ بلندِ آوازِ من
به کمالِ سکوت می‌نگرد.
سنگر برای تسلیم
آهن برای آشتی
جوهر
برای
مرگ!
۱۵ مردادِ ۱۳۴۵


۲
از بیم‌ها پناهی جُستم
به شارستانی که از هر شفقت عاری بود و
در پسِ هر دیوار
کینه‌یی عطشان بود
گوش با آوای پای رهگذری،
و لُختیِ هر خنجر
غلافِ سینه‌یی می‌جُست،
و با هر سینه‌ی مهربان
داغِ خونینِ حسرت بود.
تا پناهی از بیم‌ام باشد
محرابی نیافتم
تا پناهی
از ریشخندِ امیدم باشد.
سهمی را که از خدا داشتم
دیری بود تا مصرف کرده بودم.
پس، صعودِ روان را از تنِ خویش نردبانی کردم.
به‌گشاده‌دستی دست به مصرفِ خود گشودم
تا چندان که با فرازِ تیزه فرودآیم خود را به‌تمامی رها کرده باشم.
تا مرا گُساریده باشم تا به قطره‌ی واپسین.
پس، من، مرا صعودافزار شد؛ سفرتوشه و پای‌ابزار.
من، مرا خورش بود و پوشش بود.
به راهی سخت صعب، مرا بارکش بود به شانه‌های زخمین و پایَکانِ پُرآبله.
تا به استخوان سودم‌اش.
چندان که چون روح به سرمنزل رسید از تن هیچ مانده نبود.
لاجرم به تنهایی‌ِ خود وانهادمش به گونه‌یِ مُردارْلاشه‌یی.
تا در آن فراز از هر آنچه جِسرگونه‌یی باشد میانِ فرودستی و جان،
پیوندی بر جای بنماند.
تن، خسته ماند و رهاشده؛
نردبانِ صعودی بی‌بازگشت ماند.
جان از شوقِ فصلی از این‌دست
خروشی کرد.
پس به نظاره نشستم
دور از غوغای آزها و نیازها.
و در پاکیِ خلوتِ خویش نظر کردم که بیشه‌یی باران‌شُسته را می‌مانست.
در نشاطِ دورماندگی از شارستانِ نیازهای فرومایه‌ی تن نظر کردم و در شادی‌ِ جانِ رهاشده.
و در پیرامنِ خویش به هر سویی نظر کردم.
و در خطِ عبوسِ باروی زندانِ شهر نظر کردم.
و در نیزه‌های سبزِ درختانی نظر کردم که به اعماق رُسته بود
و آزمندانه به جانبِ خورشید می‌کوشید
و دستانِ عاشقش در طلبی بی‌انقطاع از بلندیِ انزوای من برمی‌گذشت.
و من چون فریادی به خود بازگشتم
و به سرشکستگی در خود فروشکستم.
و من در خود فروریختم، چنان که آواری در من.
و چنان که کاسه‌ی زهری
در خود فروریختم.
دریغا مسکین‌تنِ من! که پَستَش کردم به خیالی باطل
که بلندی‌ِ روح را به جز این راه نیست.
آنک تنم، به‌خواری بر سرِ راه افکنده!
وینک سپیدارها که به‌سرفرازی از بلندیِ انزوای من بر می‌گذرد
گرچه به انجامِ کار، تابوت اگر نشود اجاقِ پیرزنی را هیمه خواهد بود!
وینک باروی سنگی‌ِ زندان،
به اعماق رُسته و از بلندی‌ها برگذشته،
که در کومه‌های آزاده‌مردم از این‌سان به‌پستی می‌نگرد،
و امید و جسارت را در احشاءِ سیاهِ خویش می‌گوارد!
«ــ آه، باید که بر این اوجِ بی‌بازگشت
در تنهایی بمیرم!»
بر دورترین صخره‌ی کوهساران، آنک «هفت‌خواهران»‌اند
که در دل‌ْافساییِ غروبی چنین بیگاه،
در جامه‌های سیاهِ بلند، شیون کردن را آماده می‌شوند.
ستارگان سوگند می‌خورند ــ گر از ایشان بپرسی ــ که مرا دیده‌اند
به هنگامی که بر جنازه‌ی خویش می‌گریستم و
بر شاخسارانِ آسمان
که می‌خشکید
چرا که ریشه‌هایش در قلبِ من بود و
من
مُرداری بیش نبودم
که دور از خویشتن
با خشمی به رنگِ عشق
به حسرت
بر دوردستِ بلندِ تیزه
نگرانِ جانِ اندُه‌گینِ خویش بود.
۱۸ مردادِ ۱۳۴۵


۳
بی‌خیالی و بی‌خبری.
تو بی‌خیال و بی‌خبری
و قابیل ــ برادرِ خونِ تو ــ
راه بر تو می‌بندد
از چار جانب
به خونِ تو
با پریده‌رنگی‌ِ گونه‌هایش
کز خشم نیست
آن‌قدر
کز حسد.
و تو را راهِ گریز نیست
نز ناتوانایی و بربسته‌پایی
آن‌قدر
کز شگفتی.
شد آن زمان که به جادوی شور و حال
هر برگ را
بهاری می‌کردی
و چندان که بر پهنه‌ی آبگیرِ غوکان
نسیمِ غروبِ خزانی
زرین‌زرهی می‌گسترد
تو را
از تیغِ دریغ‌ها
ایمنی حاصل بود،
هر پگاهت به دعایی می‌مانست و
هر پسین
به اجابتی،
شادوَرزی
چه ارزان و
چه آسان بود و
عشق
چه رام و
چه زودبه‌دست!
به کدام صدا
به کدامین ناله
پاسخی خواهی گفت
وگر
نه به فریادی
به کدامین آواز؟
پریده‌رنگیِ شامگاهان
دنباله‌ی رو در سکوتِ فریادِ وحشتی رو در فزون است.
به کدامین فریاد
پاسخی خواهی گفت؟

۲۰ مردادِ ۱۳۴۵

*FATIMA*
25th July 2014, 09:52 PM
ققنوس در باران

پاییز



گویِ طلای گداخته
بر اطلسِ فیروزه‌گون
[سراسرِ چشم‌انداز
در رؤیایی زرین می‌گذرد.]
و شبحِ آزادْگَردِ هَیونی یال‌افشان،
که آخرین غبارِ تابستان را
کاهلانه
از جاده‌ی پُرشیب
بر می‌انگیزد.
و نقشِ رمه‌یی
بر مخملِ نخ‌نما
که به زردی
می‌نشیند.
طلا
و لاجورد.
طرحِ پیلی
در ابر و
احساسِ لذتی
از آتش.
چشم‌انداز را
سراسر
در آستانه‌ی خوابی سنگین
رؤیایی زرین می‌گذرد.

۱۳۴۵

*FATIMA*
25th July 2014, 09:58 PM
ققنوس در باران

رود




خویشتن را به بستر تقدیر سپردن

و با هر سنگ ریزه
رازی به نارضایی گفتن.
زمزمه­ ی رود چه شیرین است!

از تیزه­ های غرور خویش فرود امدن
و از دل پاکی­ های سرفراز انزوا به زیر افتادن
با فریادی از وحشت هر سقوط.
غرش آب­شاران چه شکوه مند است!

و همچنان در شیب شیار فروتر نشستن
و با هر خرسنگ
به جدالی برخاستن.

چه حماسه­ یی ست رود، چه حماسه­ یی ست!


5 بهمن 1344

*FATIMA*
25th July 2014, 10:04 PM
ققنوس در باران

نقش



دریچه :
حسرتی
نگاهی و
آهی .

هیه رُگلیف نگاهی دیگر است
در چشم به راهی .

و بی اختیاری آهی دیگر است
از پس آهی .

و چشمی ست _ راه کشیده ، به حسرت _
به تشییع مسکینانه ی تابوتی
از برابر زال کومایی .

دریجه :
حسرتی
نگاهی و
آهی .

21 بهمن 1344

*FATIMA*
25th July 2014, 10:07 PM
ققنوس در باران

چه راه دور ...



چه راه دور !
چه راه دور بی پایان !
چه پای لنگ !

نفس با خسته گی در جنگ
من با خویش
پا با سنگ !

چه راه دور
چه پای لنگ !

1341

*FATIMA*
25th July 2014, 10:25 PM
ققنوس در باران

مرثیه



گفتند :
" _ نمی خواهیم
نمی خواهیم
که بمیریم ! "

گفتند :
" _ دشمن اید !
دشمن اید !
خلقان را دشمن اید ! "

چه ساده
چه به ساده گی گفتند و
ایشان را
چه ساده
چه به ساده گی
کشتند !

و مرگ ایشان
چندان موهن بود و ارزان بود
که تلاش از پی زیستن
به رنج بارتر گونه یی
ابلهانه می نمود :
سفری دشخوار و تلخ
از دهلیزهای خم اندر خم و
پیچ اندر پیچ
از پی هیچ !

نخواستند
که بمیرند
یا از آن پیش تر که مرده باشند
بار خفتی
بر دوش
برده باشند .

لاجرم گفتند :
" _ نمی خواهیم
نمی خواهیم
که بمیریم ! "

و این خود
ورد گونه یی بود
پنداری
که اسبانی
ناگاهان به تک
از گردنه های گردناک صعب
با جلگه فرود آمدند
و بر گرده ی ایشان
مردانی
با تیغ ها
برآهیخته .

و ایشان را
تا در خود باز نگریستند
جز باد
هیچ
به کف اندر
نبود . _
جز باد و به جز خون خویشتن ،
چرا که نمی خواستند
نمی خواستند
نمی خواستند
که بمیرند .

7 اسفند 1344

*FATIMA*
25th July 2014, 10:57 PM
ققنوس در باران

اسباب



آنچه جان
از من
همی ستاند
ای کاش دشنه یی باشد
یا خود
گلوله یی .

زهر مباد ای کاشکی ،
زهر کینه و رشک
یا خود زهر نفرتی .

درد مباد ای کاشکی ،
درد پرسش های گزنده
جراره به سان کژدم هایی ،
از آن گونه که ت پاسخ هست و
زبان پاسخ
نه ،
ولاجرم پنداری
گزیده ی کژدم را
تریاقی نیست ...

آنچه جان از من همی ستاند
دشنه یی باشد ای کاش
یا خود
گلوله یی .

15 اسفند 1344

*FATIMA*
8th November 2014, 12:50 AM
آیدا : درخت و خنجره و خاطره

لوح


چون ابر تيره گذشت
در سايه ی کبود ماه
ميدان را ديدم و کوچه ها را،
که هشت پايی راماننده بودازهرجانبی پايی به خسته گی رهاکرده
به گودابی تيره.

و بر سنگ فرش سرد
خلق ايستاده بود
به انبوهی.

و با ايشان
انتظار ديرپای
به ياءس و به خسته گی می گراييد.

و هر بار
بی قراری ی انتظار
که بر جمع ايشان می جنبيد
چنان بود
که پوست حيوان را لرزشی افتاده است
از سردی ی گذرای آب
يا خود از خارشی.

من از پلکان تاريک
به زيرآمدم
با لوح غبارآلوده
بر کف.

و بر پاگرد کوچک
ايستادم
که به نيم نيزه به ميدان سر بود.
و خلق را ديدم
به انبوهی
که حجره ها را همه
گرد بر گرد ميدان
انباشته بودند
هم از آن گونه که صحن را،
و دنباله ی ايشان
در قالب هر معبر که به ميدان می پيوست
تا مرز سايه ها و سياهی
ممتد می شد
و چنان مرکب آب ديده
در ظلمت
نشت می کرد
و با ايشان
انتظار بود و سکوت
بود.

پس لوح گلين را بلند
بر سر دست
گرفتم
و به جانب ايشان فريادبرداشتم:

«ــ همه هر چه هست
اين است و
در آن فراز

به جز اين هيچ
نيست.

لوحی ست کهنه
بسوده
که اينک!
بنگريد!

که اگرچند آلوده ی چرک و خون بسی جراحات است
از رحم و دوستی سخن می گويد و
پاکی.»

خلق را گوش و دل اما
با من نبود
و چنان بود که گفتی
از چشم به راهی
با ايشان
سودی هست و
لذتی.

در خروش آمدم که
«ــريگی اگر خود به پوزار نداريد
انتظاری بيهوده می بريد.
پيغام آخرين
همه اين است!»

فرياد برداشتم:
«ــ شد آن زمانه که بر مسيح مصلوب خويش به مويه می نشستيد
که اکنون
هر زن
مريمی است
و هر مريم را
عيسايی بر صليب است،
بی تاج خار و صليب و جل جتا
بی پيلات و قاضيان و ديوان عدالت.ــ

عيسايانی همه هم سرنوشت
عيسايانی يک دست
با جامه ها همه يک دست
و پاپوش ها و پاپيچ هايی يک دست ــ هم بدان قرارــ
و نان و شوربايی به تساوی
[که برابری، ميراث گران بهای تبار انسان است، آری!]
و اگر تاج خاری نيست
خودی هست که بر سر نهيد
و اگر صليبی نيست که بر دوش کشيد
تفنگی هست،

[اسباب بزرگی
همه آماده!]

و هر شام
چه بسا که «شام آخر»است
و هر نگاه
ای بسا که نگاه يهودايی.

اما به جست وجوی باغ
پای
مفرسای
که با درخت
بر صليب
ديدارخواهی کرد،
هنگامی که رويای انسانيت و رحم
در نظرگاه ات
چونان مهی
نرم و سبک خيز
بپراکند

و صراحت سوزان حقيقت
چون خنجرکان آفتاب کوير
به چشمان ات اندر خلد
و دريابی که چه شوربختی! چه شوربختی!
که کم تر مايه ايت کفايت بود
تا بيش ترين بخت ياری را احساس کنی:
سلامی به صفا
و دستی به گرمی
و لب خندی به صداقت.
و خود اين اندک مايه تو را فراهم نيامد!
نه
به جست وجوی باغ
پای
مفرسای
که مجال دعايی و نفرينی نيست
نه بخششی و
نه کينه يی.
و دريغا که راه صليب
ديگر

نه راه عروج به آسمان
که راهی به جانب دوزخ است و
سرگردانی ی جاودانه ی روح.»

من در تب سنگين خويش فريادمی کشيدم و
خلق را
گوش و دل اما به من نبود.
خبرم بود که اينان
نه لوح گلين
که کتابی را انتظارمی کشند
و شمشيری را
و گزمه گانی را که بر ايشان بتازند
با تازيانه و گاوسر،
و به زانوشان درافکنند
در مقدم آن کو
از پلکان تاريک به زيرآيد
با شمشير و کتاب.

پس من بسيار گريستم
ــ و هر قطره ی اشک من حقيقتی بود
هر چند که حقيقت
خود
کلمه يی بيش نيست.ــ
گويی من
با گريستنی از اين گونه
حقيقتی ماءيوس را
تکرارمی کردم.
آه
اين جماعت
حقيقت خوف انگيز را
تنها
در افسانه ها می جويند
وخود از اين روست که شمشير را
سلاح عدل جاودانه می شمرند،
چرا که به روزگار ما
شمشير
سلاح افسانه هاست.

نيز از اين روی
تنها
شهادت آن کس را پذيره می شوند به راه حقيقت،
که در برابر «شمشير»
از سينه ی خود
سپری کرده باشد.

گويی شکنجه را و رنج و شهادت را
ــکه چيزی سخت ديرينه سال است ــ
با ابزار نو نمی پسندند
ورنه
آن همه جان ها که به آتش باروت سوخت؟!ــ
ورنه
آن همه جان ها، که از ايشان
تنها
سايه ی مبهمی به جای ماند
از رقمی
در مجموعه ی خوف انگيز کرورها و کرورها؟!ــ

آه
اين جماعت
حقيقت را
تنها در افسانه ها می جويند
يا آن که
حقيقت را
افسانه يی بيش نمی دانند.

و آتش من در ايشان نگرفت
چرا که درباره ی آسمان
سخن آخرين را گفته بودم
بی آن که خود از آسمان
نامی
به زبان آورده باشم.

۱۶ بهمن ۱۳۴۳

*FATIMA*
8th November 2014, 12:55 AM
آیدا : درخت و خنجر و خاطره

در جدال آیینه و تصویر ...







۱

دير‌ى‌ با من‌ سخن‌ به‌ درشتى‌ گفته‌‌ايد

خود ‌آيا تاب‌تان‌ ‌هست‌ که‌ پاسخى‌ درخور بشنويد؟

رنج‌ ‌از پيچيدگى‌ مى‌بريد؛


‌از ‌ابهام‌ و




‌هر ‌آنچه‌ شعر ر‌ا




در نظرگاه‌ شما




به‌ ز‌عم‌ شما



به‌ معمائى‌ مبدل‌ مى‌کند.


‌اما ر‌استى‌ ر‌ا
‌از ‌آن‌ پيشتر



رنج‌ شما ‌از ناتو‌انائى‌ خويش‌ ‌است‌



در قلمروِ«دريافتن‌»؛


که‌ ‌اينجا‌ى‌ ‌اگر ‌از«‌عشق‌» سخنى‌ مى‌رود



‌عشقى‌ نه‌ ‌از ‌آن‌گونه‌ ‌است‌



که‌تان‌ به‌ کار ‌آيد،


و گر فرياد و فغانى‌ ‌هست‌

همه‌ فرياد و فغان‌ ‌از نيرنگ‌ ‌است‌ و فاجعه‌.

خود ‌آيا در پى‌ِ دريافت‌ چيستيد



شما که‌ خود



نيرنگيد و فاجعه‌




و لاجرم‌ ‌از خود



به‌ ستوه‌




نه‌؟




دير‌ى‌ با من‌ سخن‌ به‌ درشتى‌ گفته‌‌ايد

خود ‌آيا تاب‌ تان‌ ‌هست‌


که‌ پاسخى‌
به‌ درستى‌ بشنويد



به‌ درشتى‌ بشنويد؟





۲

زمين‌ به‌ ‌هيات‌ دستان‌ ‌انسان‌ در‌آمد


‌هنگامى‌ که‌ ‌هر بر‌هوت‌



بستانى‌ شد و با‌غى‌.




و ‌هرز‌ابه‌‌ها



‌هر يک‌




ر‌ا‌هى‌ِ برکه‌ئى‌ شد


چر‌ا که‌ ‌آدمى‌
طرح‌ ‌انگشتانش‌ ر‌ا
با طبيعت‌ در ميان‌ نهاده‌ بود.




‌از کد‌امين‌ فرقه‌‌ايد؟



بگوئيد،


شما که‌ فرياد برمى‌د‌اريد!ـ

به‌ جز ‌آن‌ که‌ سرکوفتگان‌ِ بسته‌دست‌ ر‌ا، به‌ وقاحت‌



در سايه‌ء ظفرمند‌ان‌



رجز‌ى‌ بخو‌انيد،


يا که‌ در معرکه‌ء جد‌ال‌



‌از بام‌ بلند خانه‌ء خويش‌



سنگپاره‌ئى‌ بپر‌انيد


تا بر سر کد‌امين‌ کس‌ فرود ‌آيد.

که‌ ‌اگر چه‌ ميد‌اند‌ارِ ‌هر مِيد‌انيد،
نه‌ کسى‌ ر‌ا به‌ صد‌اقت‌ ياريد
نه‌ کسى‌ ر‌ا به‌ صر‌احت‌ دشمن‌ مى‌د‌اريد.



‌از کد‌امين‌ فرقه‌‌ايد؟



بگوئيد،


شما که‌ پرستار ‌انسان‌ باز مى‌نمائيد!ـ



کد‌امين‌ د‌ا‌غ‌



بر چهره‌ء خاک‌




‌از دستکارِ شماست‌ ؟


يا کد‌امين‌ حجره‌ء ‌اين‌ مدرسه‌؟



۳



خو کرده‌‌ايد و ديگر



ر‌ا‌هى‌ به‌ جز ‌اين‌تان‌ نيست‌




که‌ ‌از بد و خوب‌



‌هم‌چنان‌


‌هر چيز ر‌ا ‌آينه‌ئى‌ کنيد،
تا با مِلاک‌ زيبائى‌ِ صورت‌ و معناتان‌
گرد بر گرد خويش‌
‌هر ‌آنچه‌ ر‌ا که‌ نه‌ ‌از شماست‌
به‌ حساب‌ زشتى‌‌ها
خطى‌ به‌ جمعيت‌ خاطر بتو‌انيد کشيد و به‌ ‌اطمينان‌،



چر‌ا که‌ خو کرده‌‌ايد و ديگر



به‌ جز ‌اين‌تان‌ ر‌ا‌هى‌ نيست‌


که‌ وجود خويشتن‌ ر‌ا نقطه‌ء ‌آ‌غاز ر‌اه‌‌ها و زمان‌‌ها بشماريد.
کرده‌‌ها ر‌ا
با کرده‌‌ها‌ى‌ خويش‌ بسنجيد و گفته‌‌ها ر‌ا
با گفته‌‌ها‌ى‌ خويش‌...

لاجرم‌ به‌ خود مى‌پرد‌ازيد
‌آنگاه‌ که‌ من‌ به‌ خود پرد‌ازم‌؛
و حماسه‌ئى‌ ‌از شجا‌عت‌ خويش‌ ‌آ‌غاز مى‌کنيد



‌آنگاه‌‌ من‌



دست‌‌اندرکار شوم‌ حتى‌


که‌ نقطه‌ء پايان‌ ر‌ا
بر ‌اين‌ تکر‌ار ‌ابلهانه‌ء بامد‌اد و شام‌ بگذ‌ارم‌
و ديگر
ر‌ا‌ى‌ تقدير ر‌ا
به‌ ‌انتظار نمانم‌.

درد‌ى‌ست‌ ،



با ‌اين‌ ‌همه‌ درد‌ى‌ست‌



درد‌ى‌ست‌


تصور نقاب‌ ‌اندو‌هى‌ که‌ به‌ رخساره‌ مى‌گذ‌اريد
‌هنگامى‌ که‌ به‌ بدرقه‌ء لاشه‌ء ناتو‌انى‌ مى‌‌آئيد
که‌ روز‌هايش‌ ر‌ا ‌همه‌



با زباله‌ و ژنده‌ جلپاره‌



به‌ زباله‌د‌انى‌ بوناک‌ زيست‌


چونان‌ ‌الماسد‌انه‌ئى‌
که‌ يکى‌ ‌غارتى‌ به‌ نهان‌ برده‌ باشد.



۴

‌آنجا که‌ ‌عشق‌


‌غزل‌ نيست‌



که‌ حماسه‌ئى‌ست‌ ،




‌هر چيز ر‌ا



صورت‌ حال‌




باژگونه‌ خو‌ا‌هد بود:






زند‌ان‌



با‌غ‌ِ ‌آز‌اده‌ مردم‌ ‌است‌


و شکنجه‌ و تازيانه‌ و زنجير



نه‌ و‌هنى‌ به‌ ساحت‌ ‌آدمى‌



که‌ معيار ‌ارزش‌ ‌ها‌ى‌ ‌اوست‌.





کشتار



تقدس‌ و ز‌هد ‌است‌ و




مرگ‌





زندگى‌ست‌.



و ‌آن‌ که‌ چوبه‌ء د‌ار ر‌ا بيالايد
با مرگى‌ شايسته‌ء پاکان‌



به‌ جاود‌انگان‌



پيوسته‌‌است‌.



{brace}



‌آنجا که‌ ‌عشق‌



‌غزل‌ نه‌




حماسه‌ ‌است‌




‌هر چيز ر‌ا



صورت‌ حال‌




باژگونه‌ خو‌ا‌هد بود:





رسو‌ائى‌



شهامت‌ ‌است‌ و




سکوت‌ و تحمل‌



ناتو‌انى‌.



‌از شهر‌ى‌ سخن‌ مى‌گويم‌ که‌ در ‌آن‌، شهر خد‌ائيد!
دير‌ى‌ با من‌ سخن‌ به‌ درشتى‌ گفتيد،
خود ‌آيا به‌ دو حرف‌ تاب‌ تان‌ ‌هست‌؟
تاب‌ تان‌ ‌هست‌؟

*FATIMA*
8th November 2014, 01:08 AM
آیدا : درخت و خنجر و خاطره

سرود آن که برفت و آن که ... (http://amirvatanhaee.blogfa.com/post-4.aspx)







بر موج کوب پست
که از نمک و دریا و سیاهی شبانگاهی سرشار بود
باز ایستادیم
تکیده
زبان در کام کشیده
از خود رمیده گانی در خود خزیده
به خود تپیده
خسته
نفس پس نشسته
به کردار از راه ماندگان.
در ظلمت لبشور ساحل
به هجای مکرر موج گوش فرا دادیم
و درین دم
سایه ی توفان
اندک اندک
آیینه ی شب را کدر میکرد.
در آوار مغرورانه ی شب
آوازی بر آمد
که نه از مرغ بود و
نه از دریا
ودر این هنگام
زورقی شگفت انگیز
با کناره ی بی ثبات مه آلود
پهلو گرفت.
که خود از بستر وتابوت
آمیزه ای وهم انگیز بود.
همه حاکمیت بود و فریاد بود
که گفتی
پروای ِ بی تابی ی سیماب آسای موج و خیزاب اش نیست....
نه زورقی بر گستره ی ِ دریا
که پنداشتی
کوهی است
استوار بر پهنه ی دشتی ؛
و در دل شب قیرین
چندان به صراحت آشکار بود
که فرمان ظلمت را
پنداشتی
در مقام او
اعتبار نیست ؛
و چالاک
بدانگونه می خزید
که تابوتی است
پنداشتیش
بر هزاران دست .
پس پدرم
زورق بان را آواز داد
و او را
در صدا
نه امیدی بود و
نه پرسشی ؛
پنداشتی
که فریادش
نه خطایی
که پاسخی است .
و پاسخ زورق بان را شنیدم
بر زمینه امواج همهمه گر،
که صریح و برنده
به فرمانی می مانست
آنگاه پاروی بلند را
که به داسی ماننده تر بود
بر کف زورق نهاد
و بی آنکه به ما در نگرد
با ما چنین گفت :

« تنها یکی .

آنکه خسته تر است.»

و صخره های ساحل
گرد بر گرد ما
سکوت بود و
پذیرش بود.

و بر تاس باژگونه
از آن پیش تر
که سایه ی توفان
صیقل ِ نیل گونه را کدر کند ،
آرامش ِ هشیار گونه چنان بود
که گفتی
خود از ازل
وسوسه ی ِ نسیمی ِ هرگز
در فواصل ِ این آفاق
به پرسه گردی
برنخاسته بود .

پس پدرم به جانب زورق بان فریاد کرد:

« اینک
دو تنیم
ما
هر دو سخت
کوفته
چرا که سراسر این ناهمواره را
به پای
در نوشته ایم
خود در شبی این گونه
بیگانه با سحر
( که در این ساحل ِ پرت
همه چیزی
به آفتاب ِ بلند
عصیان کرده است.)
باری
و از پایان ِ این سفر
ما را
هم از نخست
خبر بود
و این با خبری را
معنا
پذیرفتن است،
که دانسته ایم و
گردن نهاده ایم.
و به سر بلندی اگر چند
در نبردی این گونه موهن و ناشایست
به استقامت
پای افشرده ایم
( چونان باروی ِ بلند دژی در محاصره
که به پایداری
پای می فشارد. )
دیگر اکنون
ما را تاب ِ تحمل ِ خویشتن نیست .
قلم رو ِ سرفرازی ی ِ ما
هم در این ساحل ِ ویران بود ،
دریغا
که توان و زمان ِ ما
در جنگی چنین ذلت خیز
به سر آمد
و کنون
از آن که چون روسبیان ِ وازده
با تن خویش
هم بستر شویم
نفرت می کنیم
و دل آزرده گی می کشیم .
در این ویرانه ی ِ ظلمت
دیگر
تاب ِ بازماندن ِ مان نیست .»


زورق بان دیگر باره گفت:

« تنها یکی.

آنکه خسته تر است.

دستور چنین است. »

و پلاس ِ ژنده ئی را که بر شانه های ِ استخوانی اش افتاده بود بر سر کشید
گفتی از مهی که بر پهنه ی دریای گندیده ی ِ بی تاب آماس می کرد
آزار
می برد .
و در این هنگام نگاه ِ من از تار و پود ِ ظلمت گذشت
و در رخساره ی ِ او نشست
و دیدم که چشم خانه های اش از چشم و از نگاه تهی بود
و قطره های ِ خون
از حفره های ِ تاریک ِ چشمش
بر گونه های ِ استخوانی ی ِ وی فرو می چکید .
و غُرابی را که بر شانه ی ِ زورق بان نشسته بود
چنگ و منقار
خونین بود .
و گرد بر گرد ما
در موج کوب ِ پست ِ ساحلی
هر خرسنگ
سکوت ِ پذیرشی بود .


پدرم دیگر بار
به سخن در آمد و اینبار
دیگر چنان که گفتی

او خود مخاطب خویش است - :

« کاهش
کاهیدن
کاستن
از درون کاستن ...»

شگفت آمدم که سپاهی مردی دست به شمشیر
عیار ِ الفاظ را
چه گونه
در سنجش ِ قیمت ِ مفهوم ِ هر یک
به محک می تواند زد !
و او
هم از آن گونه
با خود بود :

« کاستن
از درون کاستن
کاسه
کاسه ای در خود کردن
چاهی در خود زدن
چاه
و به خویش اندر شدن
به جستجوی خویش...
آری
هم از اینجاست
فاجعه
کآغاز می شود :

و به خویش اندر شدن
و سرگردانی
در قلمرو ظلمت.
و نیکبختی
دردا
دردا
دردا
که آن نیز
خود سرگردانی دیگری است
در قلمرو دیگر:
میان دو قطب حمق
و وقاحت.» ( حُمق = کم عقلی ، بی خردی * وقاحت = بی شرمی )

پس دشنامی تلخی
به زبان اورد و فریاد کرد :

« گر چه در این دام چاله ی تقدیر امید ِ سپیده دمی نیست ، از برای ِ آن کس که فاتح ِ جنگی ارزان و وهن آمیز است
سپیده دمان
خطری ست
بس عظیم :
شناخته شدن
و بر سر ِ دست ها و زبان ها گشتن ،
و غریو ِ خلق
که « آنک فاتح
آنک سردار فاتح ! »
که اگر شرم ساری اش از خلق نباشد
باری با شرم ساری از خود چه تواند کرد !
لاجرم از ان پیش تر که شب به سپیدی گراید
می باید
تا از این لُجه ی ِ خوف و پریشانی
بگذرم . »


آنگاه به زورق درآمد که آمیزه ای وهم انگیز
از بستر و تابوت
بود و
پروائی بی تابی ی ِ
سیماب آسای ِموج
و خیزابش نه.
پس پهنه ی ِ پارو
بر تهی گاه ِ آب
تکیه کرد
و زورق
به چالاکی
بر دریای ِ تیره سُرید ،
چالاک و سبک خیز از آن گونه
که تابوتی ست
پنداشتی اش
بر هزاران دست ...

من تنها و حیرت زده ماندم
بر موج کوب پست
که گرد بر گرد آن
هر خرسنگ
سکوتی بود و پذیرشی بود.

من
تنها و حیرت زده ماندم
بر موج کوب ِ پست
که گرد بر گرد آن
هر خرسنگ
سکوتی بود و پذیرشی بود .
و در ظلمت ِ دَم افزون ِ ساحل مه گیر
که از هجاهای ِ مکرر امواج انباشته بود
چشم بر زورق بان ِ رعب انگیز
دوختم
که امیدی از دست جسته را می مانست
و به استواری
کوهی را ماننده بود
بر پهنه ی ِ دشتی
و پروای ِ بی تابی ی ِ سیماب گونه ی ِ موج و خیزابش نبود .

پدرم با من
سخنی نگفت
حتی
دستی به وداع برنیاورد
و حتی به وداع
نگاهی به جانب من نکرد.
کوهی بود گویی
یا صخره ای پایاب
بر ساحلی بلند
و از ما دو کس
آن یک که بر آب ِ بی تاب دریا می گذشت
نه او که من بودم .

و در این هنگام زورقی لنگر گسیخته را می مانستم
که بر سرگردانی جاودانه خویش
آگاه است ،

نیز بدین حقیقت خوف انگیز

که ** آگاهی ** در لغت

به معنی ** گردن نهادن ** است و

**پذیرفتن ** .

در آوار مغرورانه ی ِ شب ،
آوازی بر آمد
که نه از مرغ بود و نه از دریا .
و بار خستگی ِ تبار ِ خود را همه

من
بر شانه های فروافتاده خویش
احساس کردم.

دی 1343

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد