ورود

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : شعر اشعار استاد احمد شاملو



صفحه ها : 1 [2]

*FATIMA*
8th November 2014, 01:10 AM
آیدا : درخت و خنجر و خاطره

...و تباهی آغاز یافت



پس پاي ها استوارتر بر زمين بداشت، تيره ي پشت راست كرد، گردن به غرور برافراشت، و فرياد برداشت:اينك من! آدمي! پادشاه زمين!

و جانداران همه از غريو او بهراسيدند، و غروري كه خود به غرش او پنهان بود بر جانداران همه چيره شد و آدمي جانوران را همه در راه نهاد و از ايشان برگذشت و بر ايشان سر شد از آن پس كه دستان خود را از اسارت خاك باز رهانيد.
پس پشته ها و خاك به اطاعت آدمي گردن نهادند و كوه به اطاعت آدمي گردن نهاد و درياها و رود به اطاعت آدمي گردن نهادند و تاريكي و نور به اطاعت آدمي گردن نهادند و هم چنان كه بيشه ها و باد و آتش، آدمي را بنده شد و از جانداران هرچه بو آدمي را بنده شدند، در آب و به خاك و بر آسمان؛ هر چه بودند و به هر كجاي. و ملك جهان او را شد و پادشاهي آب و خاك، او را مسلم شد.و جهان به زير نگين او شد به تمامي. و زمان در پنجه ي قدرت او قرار گرفت.و زر آفتاب را سكه به نام خويش كرد از آن پس كه دستان خود را از بنده گي خاك باز رهانيد.
پس صورت خاك را بگردانيد.و رود را و دريا را به مهر خويش داغ برنهاد به غلامي.و به هر جاي، با نهاد خاك پنجه در پنجه كرد به ظفر.و زمين را يكسره بازآفريد به دستان.و خداي را،هم به دستان؛ با خاك و چوب و خرسنگ. وبه حيرت در آفريده ي خويش نظر كرد،چرا كه با زيبايي دست كار او زيبايي هيچ آفريده به كس نبود.و او را نماز برد، چرا كه معجزه ي دستان او بود از آن پس كه از اسارت خاك شان وارهانيد.
پس خداي را كه آفريده ي دستان معجزگر او بود با انديشه ي خويش وانهاد.و دستان خداي آفرين خود را كه سلاح پادشاهي او بودند به درگاه او گسيل كرد به گدايي نياز و بركت.
كفران نعمت شد،
و دستان توهين شده ي آدمي را لعنت كردند چرا كه مقام ايشان بر سينه نبود به بنده گي.
و تباهي آغاز يافت.

*FATIMA*
13th November 2014, 01:17 PM
آیدا : درخت و خنجره و خاطره

شبانه

عصر عظمت های غول آسای ...


عصر عظمت های غول آسای عمارت ها

و دروغ.
عصر رمه های عظیم گرسنگی
و وحشت بارترینِ سکوت ها
هنگامی که گله های عظیم انسانی به دهان ِ کوره ها می رفت
{وحالا اگه دلت بخواد
می تونی با یه فریاد
گلوتو پاره کنی :
دیوارا از بتن مسلحن}

عصری که شرم و حق حسابش جداست
و عشق
سوء تفاهمی ست
که با (متاسف ام)گفتنی فراموش می شود
{وقتی که با ادب
کلاتو برمیداری
وبا اتکیت
لبخند میزنی
وپشت شمشادا
اشکتو پاک میکنی
با پوشِتت}.

عصری که
فرصتی شورانگیز است
تماشای محکومی که بردار می کنند
سپیدی ارزان ابتذال و سقوط نیست
مبداء بسیاری خاطره هاست:

{هیفده روز بعدش بود
که اول دفعه
تورو دیدم عشق من}

وهنِ عظیم و اوجِ رسوایی نیست
سیاحتی ست با تلاش ها ودست و پا کردن ها
برسر جایی بهتر:
{از رو تاق ماشین
جون کندنِ شو بهتر میشه دید
تا از تو غرفه هایِ شهرداری}

وغیبت ها و تخمه شکستن
به انتظارپرده که بالا رود
هم راهِ جنازه ای
که تهمت ُزیستن برخود بسته بود
از آن پیشتر که بمیرد.

عصر کثیف ترینِ دندان ها
در خنده یی
ومستاصل ترینِ ناله ها
در نومیدی.
عصری که دست ها
سرنوشت را نمی سازد
واراده
به جایی ت نمی رساند.
عصری که ضمانِ کام کاریِ تو
پول چایی ست که به جیب میزنی
به پشتوانه ی قدرتت از سمسارها

ورییسه گان
ویک دستی مضامینی از این گونه است
که شهر رابه هیات غزلی می آراید
با قافیه و ردیف
ومصراع ها همه هم ساز
ونمای نردبانیِ ظاهرش که خود شعار تعلی ست

واز میانِ اوباشان وباج گیران را اگر
نسترن شوی
وبه زورقِ یقینِ آن کسان بشینی که هیچ گاه
تردید نمی کنند
وآدمی را
هم بدان چرب دستی گردن می زنند
که مشاق ژنده پوش دبستان ما
قلم های نیین را قط می زد
ودر دکه ی بی ایمانیشان
همه چیزی را توان خرید
در برابر سکه ای.
عصر پشت ورو که ژنرال ها
درسته می میرند
بی آن که
ککی حتا گزیده باشدِشان
ومردان متنفر ازجنگ
باسینه های دریده
وپوستی
که به کیسه هایِ انباشته از سرب
می ماند

عصری که مردانِ دانش
اندوه و پلشتی را
با موشک ها
به اعماق خدا می فرستند
ونان شبانه ی فرزندان خودرا
از سرباز خانه ها
گدایی می کنند
وزندان ها انباشته از مغزهایی ست
که اونیفرم هارا وهنی به شمارآورده اند
چرا رسالت انسان
هرگز این نبوده است
هرگز این نبوده است!
عصرتوهین آمیزی که آدمی
مرده یی ست
با اندک فرصتی برای جان کندن
وبه شایستگی های خویش
از همه ی افق ها
دورتر است.

عصری چنان عظیم چنان عظیم که سفر را

در سفره ی نان نیز
هم بدان دشواری به پیش می باید برد
که در پهنه ی نام.

*FATIMA*
13th November 2014, 01:20 PM
آیدا : درخت و خنجر و درخت

شبانه

قصدم آزار شماست! (http://tanhatarazsokut.blogsky.com/1386/03/01/post-2/)



اگر این گونه به رندی


با شما
سخن از کام یاریِ خویش در میان می گذارم ،
- مستی و راستی-
به جز آزارِ شما
هوایی
در سر
ندارم !

اکنون که زیر ستاره ی دور
بر بامِ بلند
مرغِ تاریک است
که می خواند ،
اکنون که جدایی گرفته سیم از سنگ و حقیقت از رویا ،
و پناهِ از توفان را
بردگانِ فراری
حلقه بر دروازه ی سنگینِ اربابانِ خویش
بازکوفته اند ،
و آفتابگردان های دو رنگ
ظلمت گردانِ شب شده اند ،

و مردی و مردمی را
همچون خرما و عدس به ترازو می سنجند
با وزنه های زر ،
و هر رفعت را
دست مایه
زوالی ست ،
و شجاعت را قیاس از زر و سیمی می گیرند
که به انبان کرده باشی ؛

اکنون که مسلک
خاطره یی بیش نیست
یا کتابی در کتاب دان ؛

و دوست
نردبانی ست
که نجات از گودال را
پا بر گرده ی او می توان نهاد
و کلمه ی انسان
طلسمِ احضارِ وحشت است و
اندیشه ی آن
کابوسی که به رویای مجانین می گذرد ؛

ای شمایان !
حکایت شادکامیِ خود را
من
رنج مایه ی جان ناباورتان می خواهم !

*FATIMA*
13th November 2014, 01:24 PM
آیدا : درخت و خنجر و خاطره

شبانه

و شما که به سالیانی ...


و شما که به سالیانی چنین دور دست به دنیا آمده اید
- خود اگر هنوز « دنیایی » به جای مانده باشد
و « کتابی » که شعر ِ مرا در آن بخوانید - !
خفت ِ ارواح ِ ما را به لعنت و دشنامی افزون مکنید
اگر مبداء ِ خراب آبادی هستیم
که نام اش دنیاست!

ما بسی کوشیده ایم
که چکش ِ خود را
بر ناقوس ها و دیگچه ها فرود آریم ،
بر خروس قندی ِ بچه ها
و بر جمجمه ی پوک ِ سیاست مداری
که لباس ِ رسمی بر تن آراسته .

ما بسی کوشیده ایم
که از دهلیز ِ بی روزن ِ خویش
دریچه یی به دنیا بگشاییم .

ما آبستن ِ امید ِ فراوان بوده ایم ،
دریغا که به روزگار ِ ما
کودکان
مُرده به دنیا می آیند !

اگر دیگر پای رفتن ِ مان نیست ،
باری
قلعه بانان
این حجت با ما تمام کرده اند
که اگر می خواهیم در این سرزمین اقامت گزینیم
می باید با ابلیس قراری ببندیم .

آمدن از روی حسابی نبود و
رفتن
از روی اختیاری .

کدبانوی بی حوصله
آینه را
با غفلتی از سر ِ دل سردی
بر لب ِ رَف نهاد .

ما همه عَذرا های آبستن ایم :
بی آنکه پستان های مان از بهار ِ سنگین ِ مردی گُل دهد
زخم ِ گُل میخ ها که به تیشه ی سنگین
ریشه ی درد را در جان ِ عیساهای اندُه گین ِ مان به فریاد آورده است
در خاطره های مادرانه ی ما به چرک اندر نشسته ؛

و فریاد ِ شهید ِ شان
به هنگامی که بر صلیب ِ نادانی ِ خلق
مصلوب می شدند :

« ای پدر ، اینان را بیامُرز
چرا که ، خود نمی دانند
که با خود چه می کنند ! »

*FATIMA*
13th November 2014, 01:28 PM
آیدا : درخت و خنجر و خاطره

شبانه

دریغا انسان ...


دريغا انسان
كه با درد قرونش خو كرده بود
دريغا
اين كه نمي توانستيم و دوشادوش
در كوچه‌هاي پر نفس رزم
فرياد مي‌زديم
خدايان از ميان بر خواسته بودند و ديگر
نام انسان بود
دستمايه افزوني كه زيباترين پهلوانان را
به عريان كردن خون خويش
انگيزه بود
دريغا انسان كه با درد قرونش خو كرده بود
با لرزشي هيجاني
چونان كبوتري كه جفتش را آواز مي‌دهد
نام انسان را فرياد مي‌كرديم
وشكفته مي‌شديم
چنان چون آفتابگرداني
كه آفتاب را با شكفتن
فرياد مي‌كند
اما انسان أي دريغ
كه با درد قرونش
خو كرده بود
پادر زنجير وبرهنه تن
تلاش ما را به گونه‌ئي مي‌نگريست
كه عاقلي
به گروه مجانين
كه در برهنه شادماني خويش
بي خبرانه هاي وهوئي ‌مي‌كنند
در نبردي كه انجام محتومش را آغازي آنچنان مشكوك مي‌بايست
بود
مارا كه به جز عرياني روح خويش سپري نمي‌داشتيم
بهسر انگشت با دشمن مي‌نمود
تا پيكان‌هاي خشمش
فرياد درد ما را
چونان دملي چركين بشكافد
وه كه جهنم نيز
چندان كه پاي فريب در ميانه باشد
زمزمه‌اش
نا‌خوشايند‌تر از زمزمه بهشت
نيست
مي‌پنداشتيم كه سپيده دمي دمي ‌رنگين
چندان كه به سنگفرش از پاي درآييم
بابوسه‌ئي
بر خون اميدوار ما بخواهد شكفت
و ياران يكايك از پادر آمدند
چرا كه انسان
أي دريغ كه به درد قرونش خو كرده بود
ونام ايشان را از خاطره‌ها برفت
شايد مرگ به گوشه دفتري پاره‌أي بر اين عقيده‌اند
چرا كه انسان أي دريغ
كه به درد قرونش خو كرده بود
در ظلماتي كه شيطان و خدا جلوه يكسان دارند
ديگر آن فرياد عبث را مكرر نمي‌كنم
مسلك‌ها به جز بهانه دعوايي نيست
برسر كرسي اقتداري
وانسان
دريغا كه به درد قرونش خو كرده است
اي يار نگاه تو سپيده دمي ديگر است
تابان‌تر از سپيده دمي كه در رؤياي من بود
سپيده دمي كه با مرثيه ياران من
در خون من بخشكيد
ودر ظلمات حقيقت فروشد
زمين خدا هموار است و
عشق
بي‌فراز و نشيب
چرا كه جهنم موعود
آغاز گشته است
نخستين بوسه‌هاي ما بگذار
يادبود آن بوسه‌ها باد
كه ياران
بادهان سرخ زخم‌هاي خويش
برزمين ناسپاس نهادند
عشق تو مرا تسلي مي‌دهد
نيز وحشتي
از آن كه اين رمه آن ارج نمي‌داشت كه من
ترا ناشناخته بميرم.

*FATIMA*
13th November 2014, 01:30 PM
آیدا : درخت و خنجر و خاطره

شبانه

ما شکیبا بودیم ...

ما شكيبا بوديم
واين است آن كلامي كه ما را به تمام
وصف مي‌تواند كرد
ما شكيبا بوديم
به شكيبائي بشكه‌ئي بر گذر گاهي نهاده
كه نظاره مي‌كند با سكوتي درد انگيز
خالي شدن سطل‌هاي زباله را در انباره خويش
و انباشته شدن را
از انگيزه‌هاي مبتذل شادي گربگان وسگان بي‌صاحب كوي
و پوزه رهگذران را
كه چون از كنارش مي‌گذرند
به شتاب
در دستمال‌هائي از درون وبرون بشكه پلشت‌تر
پنهان مي‌شود
أي محتضران
كه اميدي وقيح
خون به رگ‌هاتان مي‌گرداند
من از زوال سخن نمي‌گويم
يا خود از شما كه فتح زواليد
و وحشت‌هاي قرني چنين آلوده نامرادي ونامردي را
آن گونه به دنبال مي‌كشيد
كه ماده سگي
بوي تند ماماچگيش را
من از آن اميد بيهوده سخن مي‌گويم
كه مرگ نجاتبخش شما را
به امروز وفردا مي‌افكند
مسافري كه به انتظار و اميدش نشسته‌ايد
از كجا كه هم از نيمه راه
بازنگشته باشد

*FATIMA*
13th November 2014, 01:33 PM
آیدا : درخت و خنجر و خاطره

شبانه

اندکی بدی در نهاد تو ...


اندكي بدي در نهاد تو

اندكي بدي در نهاد من

اندكي بدي در نهاد ما

و لعنت جاودانه بر تبار انسان فرود مي‌آيد

مستراحي كوچك به سراچه هر چند كه خلوتگاه عشقي باشد

شهر را

از براي آن كه به گنداب در نشيند

كفايت است

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد