سلام دوستان
به لطف خدا می خواهیم یه رمانی رو شروع کنیم به نام
****شاه ادوارد****
که این رمان رو شما ادامه میدین و هدایتش می کنین
البته یه سیر کلی براش در نظر گرفته شده که در ضمن رمان اون رو القا می کنیم.
شروع داستان رو می گذارم براتون...
سلام دوستان
به لطف خدا می خواهیم یه رمانی رو شروع کنیم به نام
****شاه ادوارد****
که این رمان رو شما ادامه میدین و هدایتش می کنین
البته یه سیر کلی براش در نظر گرفته شده که در ضمن رمان اون رو القا می کنیم.
شروع داستان رو می گذارم براتون...
باسمه تعالی
خورشید از وسط آسمون افتاده بود تو سراشیبی غروب. یه درخت تنومند و سرسبز روی یک تپه که از روی اون مراتع و سبزه زارهای اطراف به خوبی دیده می شد.
پای این درخت ادوارد نشسته بود و داشت به افق روستا نگاه می کرد. کمی اونطرف تر از این مراتع یه روستای کوچک و قشنگ بود.
ادوارد داشت به این فکر می کرد که چجوری می تونه به بابای پیرش که سالهای سال با کشاورزی و زور بازو بزرگش کرده بود
کمک کنه.
ادوارد یه دفعه لبخند قشنگی زد که نور آفتاب روی گونه هاش برق میزد؛ اون یاد امیلی افتاده بود، دختر همسایه که هر روز اون رو در حال کار توی مزرعه و ... میدید.
وقتی به امیلی فکر می کرد بی اختیار چشماشو تو اسمون دید
چقدر قشنگ بودن!
خلاصه وقتی ادوارد به خونه برگشت دید که نوکر شاه داره با سربازاش به زور امیلی رو میبره
رفت که جلوی اونها رو بگیره که با برخورد یه چیزی به سرش از هوش رفت
وقتی به هوش اومد متوجه شد جا تره و بچه نیست امیلی رو بردن که چی به عقد شاه پیر و بی ریخت در بیارن
بنده خدا خیلی ناراحت شد
تصمیم گرفت بره و امیلی رو نجات بده که....
بودیم و کسی پاس نمی داشت که هستیمباشد که نباشیم و بدانند که بودیم
....
ادوارد با عجله ی تمام دنبال اسبش سوی اسطبل دوید، انگار اسب ادوارد هم از قضیه بو برده بود و مدام شیهه می کشید.
ادوارد مدام فریاد می زد، "هیچکس نمی تونه امیلی رو از من بگیره."
حتی یک لحظه دوری امیلی هم نمی تونست تو فکرش جا بگیره. مدام می گفت: نه ! نه!
چند دققه بعد ادوارد وار بر اسب از اسطبل بیرون جهید و جاده ی خاکی را پیش گرفت.
مادر ادوراد با گوشه ی روسری خود، اشک چشماشو پاک کرد؛ تنها چیزی که در دل زمزمه می کرد این بود: خدایا دل پسرمو نشکن. نزار اتفاقی براش بیافته.
...
هوا هم گرفته و ابری است، از ابرها معلومه که قصد باریدن دارن.
ولی ادوارد بی اعتنا به طوفانی شدن هوا، می رفت. طوفان هم نمی تونست عصبانیت ادوارد رو خالی کنه!
یا رب با تو سخن می گویم:گر به تو افتدم نظر؛ چهره به چهره، رو به روشرح دهم غم فراق؛ نکته به نکته، مو به مو
****
(پروردگارا! مرا و والدین مرا و مومنان را روزی که حساب برپا شود، ببخشا) 41سوره ی ابراهیم
مطمئنید اسم پسره اداروده !!
کوروغلی نیست
حالا . . . . .
.............................................
باران سیل آسا می بارید ولی ادوارد با تاخت می رفت ، تا اینکه از دور روشنایی دید . بدنش خیس و رنجور شده بود ، به طرف روشنایی رفت تابلوی روی در را دید به زور می شد تشخیص داد : مسافرخانه باباگوریو ( تن دوبالزاک تور گور لرزیدن گرفت )
پیاده شد اسب را در اصطبل مسافرخانه گذاشت و داخل شد .
بوی بد ماندگی به مشامش خورد ؛ با خودش گفت شبیه ای هر چیزی است غیر از مسافرخانه !
مسافرخانه نیمه تاریک بود ولی می شد میز های صندلی های زهوار درفته و چند مسافر خواب آلوده و مست رو دید
با ورود پسر جوان همه نگاهها به سوی او روانه شد مرد پشت پیشخوان با نگاهی ترحم انگیزی به پسر زل زده بود
پسر پس از دیدزدن سالن مسافرخانه تکانی خود داد به طرف مرد رفت .
رویروی او نشست.
مرد گفت : هوا بدجوری طوفانیه ؟
پسر سرش را به علامت تایید تکان داد .
و به لباس های خیس اش نگاهی انداخت . می لرزید.
مرد گفت :اگه بخوای چند دست لباس می شه این گوشه موشه پیدا کرد .
پسر پولی در بساط نداشت
گفت : فقط یه جا برا امشب می خوام که بشه توش لباس هم خشک کرد !
ناگهان صدای عربده ای بهگوش رسید .
پسر به طرف صدا برگشت . به راحتی نمی شد تشخیص داد اما صاحب صدا را شناخت
سربازان شاه . . . . .
و پیش خود گفت : امیلی
بازی تمام شد همه با هم کلاغ پر !!
- – – ––•(-•LaDy Ds DeMoNa •-)•–– – – -
ماموران شروع به حرکت کردند و مسافر خانه را ترک کردند ،ادوارد که سریع به طرف پنجره دویده بود و بیرون رو نگاه می کرد ، دید که دختری روی اسبه !
همه چیز رو فراموش کرد و به طرف اصطبل دوید ،
مامورین شاه از تو جنگل ، از جاده ی باریکی که درخت ها مثل دیوار براش بودن رد شدند ، خیلی سریع حرکت می کردن !بارش باران ادامه داشت ، صدای رعد و برق تو جنگل پیچید ، داروغه که تو راس سربازای شاه بود ترسی به جونش افتاد و گفت : سریع تر ،
ادوارد داشت با آسمون گریه می کرد ... .
مامورین شاه از تو شهر گذشتن و به قصر رسیدن ،
ادوارد ، تو کوچه های شهر خیلی ناراحت قدم میزد که ناگهان چشمش رو یه اطلاعیه که رو دیوار چسبونده بودن افتاد ، رفت جلو ، دید که .... عنوان اطلاعیه :مراسم ازدواج شاه
خشک شد ، ملت دورش جمع شدن تا ببینن اطلاعیه چیه ،چشمای ادوارد سیاهی رفت ، این جا فقط گوشاش بود که کار می کرد ،
_یکی می گفت پادشاه داره ازدواج می کنه
_ یعنی زنش کیه ؟
_ می گن دختره احل روستاس
_ اسمش چیه ؟
_ دختر کیه ؟
_ خوش به حالش !
_ حالا عروسی کی هست ؟
_ نوشته 3 هفته دیگه !!
_ یعنی بعد از مسابقه ای که تو قصره ؟؟
ادوارد که اسم مسابقه رو شنید ....
ویرایش توسط *مینا* : 7th February 2010 در ساعت 10:22 PM
ادوارد که اسم مسابقه رو شنید جلوتر رفت و اعلامیه رو از رو دیوار کند و دقیق تر بهش نگاه کرد.
با دستاش اشکایی که تو چشماش بود رو پاک کرد و یکبار دیگه از سر تا ته اعلامیه رو خوند. بغض گلو شو گرفت، اعلامیه رو تو دستاش فشرد و مچاله شد. دندوناشو از شدت ناراحتی داشت به هم می فشرد و باران هم همنوا با ادوارد اشک می ریخت.
افسار اسبش رو گرفت و به سمت قصر حرکت کرد. با خودش فکر می کرد آخه چرا ؟ چرا از بین این همه آدم امیلی ؟؟؟؟
چرا باید امیلی رو انتخاب کنه ، خیلی پسته ... اما هیچ کس بهتر از خود ادوارد جوابش رو نمی دونست . امیلی زیباترین دختر اون منطقه بود. و این رو ادوارد با تمام وجودش درک کرده بود.
شب رو هر جوری بود گذروند تا صبح شد.
صبح شد ولی چشمان ماتم زده ی ادوارد از گریه و نخوابیدن پف کرده بود. همه جور فکر به ذهنش رسید ولی عملی کردن هریک نوعی بازی با مرگ بود.
آر ی! ادوارد خوب می دونست درافتادن با مامورین شاه یعنی مرگ و گذشتی در کار نیست.
ولی او نمی توانست فکر امیلی، تمام امیدش را از ذهنش دور کند. باید سعی خود را لااقل به وجدانش نشون می داد که اینقدر هم پسر بی دست و پایی نیست.
آخرین حرکت خود را به حالت دارازکش به بدنش وارد کرد و بلند شد. زمان خوابیدن نبود.
هر چه می گذشت امیلی تمام آرزوهای ادوارد هم، ازش دور می شد. لباسهایش را مرتب کرد و سراغ اسبش رفت.
....
یا رب با تو سخن می گویم:گر به تو افتدم نظر؛ چهره به چهره، رو به روشرح دهم غم فراق؛ نکته به نکته، مو به مو
****
(پروردگارا! مرا و والدین مرا و مومنان را روزی که حساب برپا شود، ببخشا) 41سوره ی ابراهیم
خورشید طلوع کرده بود. امیلی جوان در اتاقی در بالاترین نقطه قصر بر روی تختی زرین نشسته بود. اتاق پوشیده شده بود با پرده های آبی.
امیلی به دشت می اندیشید و روزهای خوشی که داشت. به صدای پرندگان و نی لبک ادوارد!
دلش برای هر آنچه که داشت و از دست داده بود تنگ شده بود. مقصر چه کسی بود؟
کاش او پرنده بود و می توانست از روزنه های قصر بیرون برود. آزاد و رها! به آنجا که تعلق داشت.
به ادوارد فکر می کرد که آیا برای بردنش خواهد آمد؟ به اینکه چرا اینجاست؟
ناگهان صدای در آمد...
با اومدن صدای در ناخداگاه روزنه امید در دل امیلی روشن شد
با خودش گفت که خدایا چی میشد اگه الان ادوارد وارد بشه
در باز شد و امیلی در جا خشکش زد
عجب چهره کریهی پیرمرد مُردنی با شکمی هم قد و قواره خودش وارد شد
امیلی مات و مبهوت مونده بود
اون پیرمرد کسی نبود جز همون شاه خود خواه
نزدیک امیلی اومد و اروم زیر گوش اون گفت
خوشحالی که قرار عروس این کاخ بشی؟
با شنیدن این حرف امیلی کنترل خودش رو از دست داد و یک سیلی محکم به شاه زد
وقتی دید کار از کار گذشته هر چی فحش بلد بود بار شاه کرد
شاه که از گستاخی اون به ستوه اومده بود دستور داد
اول موهاش رو بتراشن بعد بندازنش تو سیاه چال
قرار بود چی به سر امیلی بیاد؟
ادوارد مشغول چه کاری بود هیچ میدونست که امیلی کجاست و داره چی کار میکنه؟
.....................
بودیم و کسی پاس نمی داشت که هستیمباشد که نباشیم و بدانند که بودیم
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)