یک روزی از روزها یک پیرمرد و پیرزن که خیلی تنها بودن زندگی فقیرانه ای داشتن و همیشه آرزو می کردن یک بچه داشته باشن . یک روزی پیرمرد چند کیلو نخود خریده بود و آورده بود خونشون و به همسرش داد . وقتی پیرزن داشت اونا رو پاک می کرد یک دفعه دید یه نخود داره تتکون میخوره ، اول ترسید و فرار کرد ولی وقتی دوباره برگشت دید اون نخود که از بقیه کوچیکتر بود شروع به صحبت با او کرد . زن ، شوهرش رو صدا کرد و تصمیم گرفته بود اونو بندازه بیرون ولی هرکاری میکردن دوباره برمی گشت ، از در مینداختنش بیرون از پنجره میومد می گفت فکر کنین من بچه تونم میتونم بهتون کمک کنم . آخر پیرمرد گفت این میتونه به من کمک کنه ، خلاصه کلام با همه اصرارها پیرزن قبول کرد ، اسمشو گذاشتن پله نخودک و حالا مونده بودن چطور با این جثه کوچیکش میتونه بهش کمک کنه ولی پله نخودک هوش زیادی داشت و برای کارهای کشاورزی از هوشش استفاده می کرد .................... دیگه این پیرمرد و پیرزن به پله نخودک عادت کرده بودن ولی یک روز غم انگیز پاییزی وقتی پیرمرد برای شخم زدن با پله نخودک رفته بود سر زمین ، پله نخودک از روی دوش پیرمرد افتاد پایین و زیر پاهای گاو ماند و مرد . از اون به بعد پیرمرد و پیرزن تنهای نتنها شده بودن.و جای خالیشو احساس می کردن .
خیلی غم انگیز بود ولی دوست داشتمممممممم
علاقه مندی ها (Bookmarks)