دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 10

موضوع: رمان شرق بهشت اثر فریده رهنما

  1. #1
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    برق الکترونیک
    نوشته ها
    935
    ارسال تشکر
    10,457
    دریافت تشکر: 3,396
    قدرت امتیاز دهی
    418
    Array

    پیش فرض رمان شرق بهشت اثر فریده رهنما

    نام کتاب: شرق بهشت
    نویسنده : فریده راهنما
    انتشارات : فروغ قلم
    تعداد صفحات:
    ۶۴۳


    من و تو در شرق بهشت ایستاده بودیم . درست در جایی که انوار طلائی خورشیدش خوابت از طلوع آفتاب خوشبختی مان را داد .



    اما



    همین که تابش نور درخشانش لبخند را بر روی لبانمان نشاند



    به ناگهان



    از آنجا رانده شدیم و به غروبش رسیدیم .



  2. 2 کاربر از پست مفید Only Math سپاس کرده اند .


  3. #2
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    برق الکترونیک
    نوشته ها
    935
    ارسال تشکر
    10,457
    دریافت تشکر: 3,396
    قدرت امتیاز دهی
    418
    Array

    پیش فرض پاسخ : رمان شرق بهشت اثر فریده رهنما

    فصل ۱


    لحظه ها از قطره چکان زندگی چکه چکه فرو می افتادند و در بی کران زمان گم می شدند . هوای فرودگاه دم کرده و خفه بود ، معجون درهم آمیخته با بوی عرق تن و بوی انواع و اقسام عطر و ادکلن های پاریسی که در فضا پراکنده میشد ، نفس کشیدن را مشکل می کرد.
    زنها با این تصور که طولانی بودن لحظات انتظار آرایش صورتشان را کمرنگ کرده ، هر چند لحظه یکبار بی توجه به نگاه کنجکاو اطرافیان ، بر رنگ و روغن چهره و قرمزی لبها می افزودند . طره گیسووانشان را که از زیر روسری کوچک چهار گوش بیرون بود ، با انگشت تاب میدادند تا جلوه بیشتری داشته باشد و در نگاه اول در چشم مسافرشان اثر مطلوبی به جای بگذارند .
    از آن همه ازدحام و سر و صدا داشتم سرسام می گرفتم . لحظات به کندی می گذشت و انتظار ، زجر آور و کشنده بود.
    پاهای ناتوانم یک بار دیگر قدرت جوانی را بازیافتند و همراه با هیجانات درونی ام به تقلا افتادند .
    به زحمت از میان جمعیت راه باز کردم و خودم را به مسافران خسته و خواب الودی که از گمرک وارد سالن فرودگاه میشدند رساندم تا به راحتی با نگاه دیدگان کم سوی از نزدیک تماشایشان کنم و به انتظارم پایان بخشم .
    چطور میتوانستم بین آن همه مسافر پیدایش کنم ؟ بعد از آن همه سال دوری ، بعد از آن همه نقش و نگاری که زمانه در گذر ایام بر روی چهره هایمان کشیده ، بعید میدانستم تصویر دست نخورده و بدون روتوش جوانی مان از پشت آن ماسک های پرچن و چروک قابل رویت باشد .
    هیچ وقت برایم مفهوم آن چند شاخه گل سرخ یا گلایولی که مستقبلین برای هدیه به مسافران خود می آوردند ، قابل درک نبود . چون همین که به هم می رسیدند ، آنقدر در آغوش هم فشرده می شدند که غنچه گل سرخها یک وری کج میشد ، می پلاسید و شاخه گلایول ها از وسط می شکست .
    چشمها همیشه گریان بود ، چه در موقع استقبال و چه در موقع بدرقه . فقط مفهوم اشک ها فرق می کرد . گاه از شوق دیدار بود و گاه از غم نزدیکی فراغ.
    کم کم پاهایم به گز گز افتادند . درد کمرم می داد . به دنبال صندلی خالی گشتم . اکثر صندلی ها در اشغال جوان ها بود و جایی برای نشستن از توان افتاده ای چون من نبود .
    مسافران یکی پس از دیگری می آمدند . در اسارت حلقه ای از نزدیکان قرار می گرفتند و همراه با آنان به طرف در ورودی کشانده می شدند .پس مسافر من کجا بود ! چرا نمی آمد ؟ نکند آمده بود و من ندیدمش ؟ حتی چه بسا از مقابلم عبور کرده و همدیگر را به جا نیاورده ایم .
    یعنی این قدر تغییر کرده ام که قابل شناسایی نیستم ؟
    به هوس افتادم ادای جوان ها را در بیاورم . دزدکی سرم را داخل کیف دستی ام فرو بردم و به تماشای چهره ام در آینه کوچک دستی پرداختم .
    حسرتهایم را بر سر سفره نگاهم چیدم . خط های دور لب و گوشه چشم ، چین پلیسه های روی پیشانی که در موقع اخم پر چین می شد . من به دنبال جوانی ام می گشتم ، نه تصویر کنونی که در حین گریز از آن عین سگ هار دنبالم می کرد .
    برای اولین بار احساس پیری کردم . تا همین دیروز به مرحله این باور نرسیده بودم . هر وقتی در موقع خرید فروشنده ای مادر صدایم میزد از شنیدن این کلمه که مفهومش پیری بود ، احساس نفرت از مخاطب وجودم را فرا می گرفت .
    آغاز پیری دو مرحله ایست . مرحله اول زمانی است که اطرافیان آن را حس میکنند و دومی با فاصله چند سال ، زمانی که خود شخص بر این باور میرسد .
    باید همان موقع که اولین چین بر روی پیشانی ام افتاد می فهمیدم که جوانی ام تعادلش را از دست داده و تلو تلو خوران در آستانه سقوط در سراشیبی است .
    مالیدن کرم های ضدّ چروک ، گذاشتن آن ماسک های زیبایی مسخره همراه با شکنجه نیم ساعت بی حرکت نگاه داشتن عضلات صورت ، هیچ دردی دوا نمی کرد و هیچ کدام قادر به از بین بردن اثر جای پای زمان که سخت و سنگین از روی چهره ام می گذشت نبود .
    چهره ای را که در آینه میدیدم نمی شناختم ، اما با تصویری که نگاهم داشت فلاش میزد و آن را به جای آن چهره می نشاند سالها زندگی کرده بودم . شیشه عمر لحظات زندگی دست ماست . بعضی از آنها را به راحتی زمین میزنیم تا بشکند ، نابود شود و اثری از خود باقی نگذارد . اما شیشه عمر بعضی از آنها را عزیز تر از جان میداریم ، در محل امنی در ذهن مان جای میدهیم و در حریمش جای برای اغیار نیست .
    وقتی دوباره میدیدمش چه باید می گفتم ؟ کدام جمله و کدام کلمه قادر به بیان احساسم در آن لحظه بود ؟ خیلی " سال است که همدیگر را ندیده ایم . چقدر ! چقدر تغییر کرده ای ، انتظار نداشتم این قدر تغییر کرده باشی ، بنظرت چطور میام؟"
    نه ، این جملات آنقدر سرد و بی معنی بود که از شنیدنش وا می رفت .کلماتی که میتوانست احساس را بیان کند ، فقط زمانی بر زبان جاری می شد که در لحظه موعود ایستاده باشم . نه نیاز به دیکته کردن داشت و نه نیاز به تمرین .
    برق نگاهی که بعد از سال ها خاموشی دوباره درخشان می شد . پاهای ناتوانی که ناگهان توان جوانی را باز می یافت و به سویش میدوید ، خون تازه ای که ناگهان در رگهای یک قلب مرده چون چشم های می جوشید و فوران می کرد ، به تنهای گویای هزاران نکته بود .
    عقربه های ساعت بی شتاب و به کندی می گذاشتند و من برخلاف مستقبلینی که در گروه های پنج و شش نفری سرگرم گپ زدن بودند همدستی برای کشتن لحظات سخت انتظار نداشتم .
    کاش ساعت زمان می شکست و لحظه جدایی از کار می افتاد . چه سالهایی را به امید چنین روزی لگد مال کردم و از رویشان گذشتم .
    صدای پسر جوانی به گوشم رسید که میگفت :
    _مادر شما خسته شدید ، بفرمائید جای من بنشینید .
    باز هم این کلمه و باز هم این خطاب .
    جمله مودبانه اش دلم را شکست . فقط با یک کلمه داشت واقعیتی را بیان میکرد که میخواستم از آن غافل باشم .
    خسته تر از آن بودم که دعوتش را نپذیرم . تشکر کردم و نشستم . تازه چشمم به تابلوی مقابل افتاد که ساعت ورود پروازهای مختلف را نشان میداد .
    آن موقع بود که فهمیدم هواپیمای مورد نظرم دو ساعت دیگر به زمین خواهد نشست . بین ترتیب چند ساعت دیگر باید در آنجا منتظر می ماندم تا مسافرم از گمرک بیرون بیاید .
    چشمهایم را بر روی زمان حال بستم . به گذشته برگشتم و در ذهنم به جستجوی لحظاتی از زندگیام گشتم که شیشه عمرشان در جای امنی پنهان بود و هنوز در خاطرم جان داشتند .
    کند ذهن شده بودم . انگار خاطره ها هم با من قصد قایم موشک بازی را داشتند . عین پسر بچه بازی گوشی دنبالشان کردم . در جستجوی شان به گوشه کنار مغزم سرک کشیدم و به محض یافتنشان سُک سُک کنان گوش به همهمه و سر و صدایشان دادم .



    جمعه که می شد ، از صبح دامن مادرم را می گرفتیم و به هر طرف می رفت دنبالش می کردیم . آن قدر زبان می ریختیم ، التماسش می کردیم تا بالاخره او و پدر راضی می شدند ما را به بوت کلاب ببرند .
    امروز بوت کلاب یک نام فراموش شده است ، حتی هم سنّ و سال های من هم به زحمت به یادش می آورند . چه بسا باید خیلی به مغزشان فشار بیاورند تا بتوانند خاطره ای را که در زمان کودکی در آنجا داشتند در ذهنشان زنده کنند ، ولی آن زمان دنیا بچه ها بود .
    فقط کافی ست کنترل مغزم را فشار بدهم تا به راحتی خاطره هایی که از شهر بازی آن زمان داشتم ، در مقابل دیده گانم رژه بروند .
    محلش خیابان پهلوی بالاتر از سینما رادیوسیتی بود . سر در آن کله حیوانی شبیه دیو نصب کرده بودند که ماسک وحشتناکی داشت . در دهان گشاد حیوان ذره بینی کار گذاشته بودند که تصویر استخر داخل محوطه در آن دیده می شد . و مردم در حین عبور از جلوی در ، به راحتی میتوانستند فضای داخل و بچه هایی را که در استخر سرگرم قایق سواری بودند ببینند . برای سوار شدن به قایق میبایستی ساعتی در صاف طولانی نوبت و تهیه بلیت می ایستادیم .
    خوب به یاد دارم یک بار که سیما بینا خواننده برنامه کودک آن زمان رادیو برای تفریح به آنجا آمده بود ، برو بچههای هم سنّ و سال من توی قایق به دورش جمع شده بودند و هم صدا با او آهنگ هایش را زمزمه میکردند و دست میزدند .
    یک طرف استخر بساط شعبده بازی بر پا بود . یک بار موقعی که شعبده باز به طور نمایشی بدن دختری را با اره از وسط به دو نیم می کرد ، من که آن موقع هشت سال داشتم ، چشمهایم را بستم تا آن صحنه را به چشم نبینم . خواهر چهار ساله ام ژیلا گریه افتاد و هق هق کنان از مادر پرسید " مگه این طفلی چه گناهی کرده که دارن میکشنش ؟" برادر شش ساله ام عطا بادی در غبغب انداخت و به جای مادرم پاسخش را داد و گفت :" گریه نکن ژیلا ، اون نمرده ، زنده ست . اینها همش شعبده بازیه . نترس "
    کمی دورتر از استخر ، تعدادی صندلی در چند ردیف پشت سر هم مقابل پرده سینما چیده شده بود و تماشای قیلم نیاز به خرید بلیت نداشت . اولین قیلم سینمایی که در آنجا دیدم ، مار کبری نام داشت که هنوز خاطره آن فیلم و هنر پیشه اش " ماریا مونتز " را که با مار میرقصید ، از یاد نبرده ام . در حال لیس زدن به الاسکای چوبی ، روی یکی از صندلی ها مینشستم و چشم به پرده سینما میدوختم . بعد از آلاسکا نوبت ساندویچ بود و لیموناد خنک و آخر شب ، چشم های نیمه خواب مان را سواری بر روی سبهای چوبی ، یا چرخ و فلک و تیر اندازی باز نگاه میداشت و خواب را از سرمان می پراند .
    اکثر اوقات پسر خاله ام مهران که هم سنّ عطا بود و در بیشتر تفریحات به اتفاق خاله و مادر بزرگم بی بی ما را همراهی می کرد ، برای اثبات عشقش به من الاسکای پرتقالی اش را به من می بخشید و وقت و بی وقت کنار گوشم زمزمه سر میداد و با زبان کودکانه اش ازم می پرسید :"
    " بزرگ شدیم زن من میشیً یا نه ؟"
    و من با نازی دخترانه پاسخ میدادم :
    " نمیدونم حالا کو تا بزرگ شیًم ."
    و بعضی اوقات که هنوز در رویای آرتیست فیلمی که دیده بودم سیر می کردم می گفتم :"
    " اگه اون موقع مث آرتیست این فیلم خوشگل بودی ، حتما زنت میشم ."
    آخر شبها در حین خروج از بوت کلاب پدرم غرلند کنان خطاب به مادرم میگفت :" پریرخ ، این بچه ها فقط بلدند جیب ما را خالی کنند ."
    مادر بزرگم بی بی چپ چپ نگاهش می کرد و می گفت :
    این چه حرفیه میزنی ، الهی همیشه داشته باشی و خرج این جوجه ها کنی ."
    از زمانی که خودم را شناختم بیبی با ما زندگی می کرد . بچه که بودم دلیلش را نمیفهمیدم . بزرگتر که شدم دانستم پدر بزرگم در موقع بازگشت از سفر حج که آن موقع ها تقریبا سفر بی بازگشتی بود و کمتر کسی پیدا می شد که خطرات این سفر پر مخاطره را پشت سر بگذارد و به سلامت به وطن بازگردد ، در راه مراجعت جان سپرده است .
    دنیای بچگی ، دنیای زیبایی ست که در آن جایی برای زشتی ها نیست . درست مانند دنیای کوچک بوت کلاب که در آن فقط زیبایی و صفا بود و خاطره های آن دوران با طنازی و بشکن زنان در مقابل دیده گانم صاف کشیده بودند . مزه شیرینشان را نه تنها زیر زبانم میچشیدم ، بلکه تمام وجودم غرق لذت می شد .
    در رویاهای کودکانه ام مهران نقش اول را به عهده داشت. ادا و اطوارهایم در مقابل او ، تقلیدی از حرکات هنرپیشه های فیلمهایی بود که در بوت کلاب میدیدم . لب های قلوه ای ام را غنچه می کردم و به موهای مدل خرگوشی ام با حرکت سر پیچ و تاب میدادم .
    هر وقت قرار بود به منزلمان بیایند ، دزدکی در مقابل آینه میز آرایش مادرم می ایستادم و به تقلید از وی ، گونه ها و لبهایم را با ناشی گری به طور مسخره ای قرمز می کردم و گاه به اشتباه به جای سایه ، به پشت چشمم روژگونه می مالیدم . حالا چقدر طول می کشید تا آن دو خط کج که در انتهای برجستگی گونه و در دو طرف لبهایم به ودود آمده ، عمق بیشتری یابد . چروک های دور چشمهایم گسترده تر شود و زمانی فرا رسد که دیگر نتوانم به چهره ام در آینه بنگرم و از خودم و تصویر درهم شکسته بیگانه ای می دیدم گریزان شوم؟
    کاش گذشته چنگ انداختنی بود و کشیدنی ، به راحتی میشد به دامشان انداخت و اسیرشان ساخت تا برای همیشه در کنارمان بمانند و به همان شکل جلوه گر شوند . اما این گذشته ها هستند که ما را به عقب می کشاند ، هر وقت دلشان خواست به داممان می اندازند و با جلوه گری هایشان صدای حسرت ها را در می آورند .



  4. کاربرانی که از پست مفید Only Math سپاس کرده اند.


  5. #3
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    برق الکترونیک
    نوشته ها
    935
    ارسال تشکر
    10,457
    دریافت تشکر: 3,396
    قدرت امتیاز دهی
    418
    Array

    پیش فرض پاسخ : رمان شرق بهشت اثر فریده رهنما

    فصل ۲





    سر پر باد مادرم ، انباشته از رویاهای طلائی بود برای دختر دم بختش که تازه دیپلم گرفته .
    هر جا پسر اصل و نسب داری را نشان می کرد ، امان نمیداد پاتوقش آرایشگاه مادام اوبری بود . در یکی از کوچه های فرعی خیابان فردوسی که آنجا در جمع خانم های متشخص ، در وصف زیبایی و متانت دخترش معرکه می گرفت .
    از این اخلاقش خوشم نمی آمد . هر وقت بر خلاف میل قلبی ام ، مرا هم در موقع زیر ابرو برداشتن و رنگ کردن موهایش به بهانه های مختلف ، به آنجا می کشاند از شنیدن سخنان غلو آمیزش از خجالت آب می شدم و حاضر بودم زمین دهان باز کند و مرا درسته ببلعد .
    بخصوص وقتی خانوم ها با نگاه خریدارانه برندازم می کردند و پیچ پیچ کنان در گوشی حرف میزدند ، سخنان شماتت آمیز بی بی مادر پدرم در گوشم صدا می کرد که در مقابل این حرکات عروسش اختیار از کف میداد و خطاب به او میگفت :
    _ زمونه عوض شده ، اون موقعه ها وقتی کسی دختر دم بخت داشت مرد عزب به خونه اش راه نمیداد و دخترشم دنبال خودش راه نمی انداخت به این و اون نشون بده و انگشت نماش کنه .
    نور به قبرش بباره با آن چادر سفید و چادر گلدار همیشه سجاده نمازش گسترده بود و زیر لب دعا می خواند و تسبیح می گرداند ، هر از گاهی که گوش می ایستادم ، می شنیدم که داشت دعا می کرد معصیت دیگران دامن خانواده را نگیرد و گریبان گیرمان نشود.
    زمستان ها وسیله گرمایی کرسی بود که یکی دم دستی برای پدر و مادرم و دیگری در اتاق پذیرایی با پشتی های فرش بافت برای مهمانان و سومی مخصوص بچه ها و بی بی بر پا می شد .
    بچه که بودیم با قصه های شیرین و لالایی بی بی به خواب می رفتیم و گاه خر خر شبانه اش خواب از دیدگانمان می ربود .
    هر روز صبح زود نرگس در ایوان خانگ آتش گردان انباشته از زغال را در ایوان آن قدر چرخ می داد تا گداخته شود و جای آتش های خاکستر شده در منقل را بگیرد . من و ژیلا عاشق آبگوشتی بودیم که نرگس در چاله های حلبی کرسی اش می پخت که به جای منقل در وسط اتاقش کنده بود . زغال گذاشته را در آن می گذاشت ، دیزی آبگوشت را به قلابی از سقف کرسی به روی آتش آویزان می کرد و از آن ، هم برای گرم شدن استفاده می کرد و هم پخت و پز .
    کارت دعوت جشن عروسی روزبه پسر آقای خلج جواهر فروش به نام آن زمان که به دستمان رسید . مادر دست و پایش را گم کرد و کلافه شد .
    گرمای مرداد ماه آتش به جان شهر انداخته بود . به خصوص برای ما که در خیابان امیریه در محله اعیان نشین شهر زندگی می کردیم ، گرما بیشتر از قسمت شمالی محسوس بود .
    بعد از ظهرها بساط خاکشیر یخ مال و شربت سکنجبین در اقامتگاه تابستانی مان در زیرزمین خانه به راه بود که رشته قناتی از وسط آن می گذشت و هوا را خنک و مطبوع می ساخت .
    در دو طرف سالن ، پره پنکه ها عین فرفره به دور خود می چرخیدند و پرده حصیری را می لرزاندند .
    آن موقع ها به جای کولر از هوا گیر استفاده می شد که در بالای بام ها از چهار طرف باد می گرفت و به وسیله مجرایی به داخل ساختمان و زیرزمین می فرستاد .
    بیرون در حیاط بزرگ و وسیع خانه ، شاخه های درختان هلاک از حرارت آفتاب خمود و بی حرکت بودند و نای جنبیدن نداشتند .
    صدای فوران آب زلال از بالای فواره های دو حوضی که به موازات هم در وسط باغچه ها قرار داشتند ، دست و صورت های عرق کرده هر تازه از راه رسیده ای را به سویی خود می خواند .
    بی سر و صدا و دزدکی از بی بی و حرارت عطش زغال گداخته سر قلیانش فاصله گرفتم و کمی دورتر نزدیک مادر و خاله ام که مثل همیشه سرگرم غیبت کردن و گپ زدن بودند ، نشستم .
    ژیلا و دختر خاله ام روشنک کنار پنجره در گوش هم پیچ پیچ می کردند . نرگس با لیوان های شربت ، تازه از راه رسیده بود که در زدند .
    در آن ساعت روز منتظر هیچ کس نبودیم . بی بی پکی به قلیان زد و نفس دودزده اش را از سینه بیرون فرستاد . سپس در حالی که آماده پکی دیگر می شد پرسید :
    _ منتظر کسی هستی رخی ؟
    مامان که از گرما لخت بود و حوصله هیچ مهمانی را نداشت ، چشمها را به حالت اخم تنگ کرد ، لب ورچید و پاسخ داد :
    _ نه ، بی بی جان . ولی خب شاید خانم جانم به دیدنمان آمده .
    نرگس با حرکت تندی سینی محتوی شربت را روی فرش رها کرد . سپس به قصد گشودن در پرده حصیری را کنار زد و از زیر زمین انگشتان دست لاغر و چروکیده بی بی ، دور چوب قلیان حلقه شد . مامان پریرخ و خاله رخساره موضوع بحث یادشان رفت و ساکت شدند .
    بالاخره صدای لق لق دم پایی نرگس خبر از نزدیک شدنش داد . از لای پرده حصیری به درون اتاق سرک کشید و گفت :
    - خانوم جون آقا مرتضی شوفر آقای خلج تو هشتی خونه ست . کارت عروسی آقا روزبه رو واستون آورده . اجازه بدین یه لیوان از این شربت به اون بنده خدا که از گرما هلاک شده بدم .
    مادرم عین فشفشه از جا پرید و هیجان زده گفت :
    - اول اون کارت ها رو بده بیبینم عروسی کجاست و چه موقع است . بعد شربت را بردار ببر .
    عجول بود و طاقت صبر نداشت . به جای گرفتن ، تقریبا کارت ها را از دست نرگس بیرون کشید و با ولع مشغول خواندن یکی از آنها شد و گفت :
    - وای خدای من ، عروسی پنجشنبه هفته دیگر است . آن هم در کافه شهرداری ! آخر با این فرصت کم چه کار می توانیم بکنیم . باید بجنبیم رخساره جان.
    خاله رخساره با شوقی آمیخته با تعجب پرسید :
    _ مگر ما هم دعوت داریم ؟!
    _خب نه ، تو که با آنها رفت و آمد نداری که دعوتت کنن . فقط باید با من بیائی برویم لاله زار و کوچه مهران پارچه بخریم . تازه باید کلی ناز معصی خانم خیاط را بکشم تا به موقع لباس من و بچه ها را حاضر کند .
    چهره بی بی درهم رفت و در حال پک زدن به قلیان گفت :
    _ای بابا ، حوصله داریها ! این همه لباس دارین ، مگه چه خبره ، هول ورتون داشته . یکی از همونا رو بپوشین .
    مامان رخی که مثل همیشه از دخالت مادر شوهرش دل خوشی نداشت ، ابرو بالا انداخت و گفت :
    _ بی بی جان هر کدام از آن لباس ها را صد بار تن ما دیده اند . مگر می شود دوباره آنها را تو همچین عروسی پوشید . عروسی پسر حاج خلج است . شوخی که نیست .
    بی بی با بیزاری سر تکان داد و گفت :
    _ خوبه خوبه ، مگه حاج خلج چه چیزش سر تر از شوهر خودته که این طور به هول و ولا افتادی ؟!
    مادرم در حالت خشم به زور و با صبوری لبخند بر لب نشاند و گفت :
    _ اتفاقا شما من دعوت دارید . وقتی بیایید میبینید آنجا توی کافه شرداری چه خبر است .
    پیشانی بی بی پر چین شد ، گونه هایش فرو افتادند و با لحن پر تشری گفت :
    _ همینم مونده که آخر عمری معصیت کنم بیام میون یک کرور مرد ، وستشون وول بخورم . همین شماها برین خوش بگذرونین به من کاری نداشته باشین .
    خاله رخساره دزدکی سقلمه آرامی به پشت امر خواهرش زد و با زبان بی زبان به او فهماند که " چقدر تحمل داری تو "
    مادرم برای اینکه بحث را کوتاه کند بی یتنا به غرولند مادر شوهرش برخاست و گفت :
    - وقت تنگ است رخساره جان . بلند شو زمان را نباید از دست داد . اول میریم لاله زار و کوچه مهران پارچه میخریم. از آنجا سری به معصی خانم خیاط میزنیم . مدل انتخاب میکنیم . بعد میریم کفاشی جانیک کفش سفارش می دهیم .


    _وای جاییک نه ، او را بکشی تا دو هفته دیگر نمیتواند حاضرش کند .
    _ نترس ، هر طور شده قولش را ازش میگیرم .
    لب برخید ، سپس با بی اعتنایی شانه بالا انداخت و گفت :
    _ مثل خودته ، ولی یادت باشد به ات گفتم پشیمان میشوی و روز آخر حیران میمانی که چه کنی .


    می گفتند کفاش دربار است و اکثر والاحضرت ها مشتری اش هستند . آن موقع ها کفاشی جاییک در یکی از کوچه های فری خیابان شاه رضا روی بورس بود و هر کس کفش دوخت او به پا می کرد متشخص به حساب می آمد . ولی وای از بد قولی اش . اشک آدم را در می آورد ، همیشه یکی دو ماه از سفارش عقب بود .
    در جواب غرولند و اخم و تخم مشتری ها با خونسردی لبخندی تحویل می داد و می گفت " اگر کفش دوخت جاییک می خواهی باید صبر ایوب داشته باشی ."
    چه کسانی که قسم می خوردند دیگر پا به مغازه اش نخواهند گذاشت ، اما باز می آمدند و باز فقط به او سفارش می دادند .
    بازار چشم هم چشمی به راه بود . من هم از قافله عقب نماندم و به تقلید از مادرم مشتری اش شدم .
    با وجود این که بارها پیه بد قولی اش به تنم خورده بود ، از رو نمیرفتم و همیشه به این خیال بودم که سفارش بعدی به موقع به دستم خواهد رسید . دوستم پرتو که در پیروی از مد دنباله روی من بود ، این یکی کار مرا نمی پسندید و می گفت :" سگ کفش های پشت باغ سپهسالار می ارزد به کفش های کفاشی که برای قولش ارزش قایل نیست "
    مامان رخی آن قدر قربان صدقه اش رفت ،لی لی به لالایش گذاشت ، حتی از خیر سفارش برای خودش گذشت تا بالاخره جاییک قول داد و قسم خورد که کفش شیری رنگ مرا که هم آهنگ با لباس شب ساتن دوشسی بود که معصی خانم داشت طبق آخرین مد پاریسی با پیش سینه منجوق دوزی شده برایم میدوخت ، یکی دو روز قبل از عروسی تحویلم دهد .
    ولی امان از آن روزی که همه چیز حاضر بود و جاییک با همان لبخند همیشگی حرص آدم را در می آورد ، دست به کمر زد و با لهجه غلیظ ارمنی گفت :
    _ چرم شیری رنگ تازه دیروز به دستم رسیده . خودت میدانی که چقدر سرم شلوغ است . با وجود این که قول دادم ، شرمنده تو دختر گل خودم شدم یک هفته به من فرصت بده ، شهلا جان .
    انگار سقف همه عالم به سرم ریخت . یعنی چه ! مگر می شود ؟ مادر بیچاره ام به خاطر من سفارش جدید نداده بود ، لااقل مال من یکی را میتوانست حاضر کند .
    طاقت نیاوردم ، از لابلای گلوله بغض که به اندازه یک توپ تخم مرغی راه گلویم را بسته بود . صدای لرزانم را بیرون فرستادم و گفتم :
    - اما من کفش را برای فردا شب میخواهم نه هفته دیگر .
    مثل همیشه جواب حاضر داشت و با خونسردی گفت :
    _ سخت نگیر عزیزم . یکی از همان ها را که قبلاً برایت دوخته ام بپوش . هزار ما شا الله یک دوجین قطار کرده ای .
    _ هیچ کدامشان رنگ لباسم نیست . یک کاری بکن جاییک .
    در حال بسته بندی یک جفت کفش کروکدیل مشکی در داخل جعبه
    مقوایی ،گفت :
    _ معجزه که نمیتوانم بکنم عزیز دلم . سلام مرا به مادرت برسان و عذر بخواه ، به اش بگو دفعه دیگر تلافی میک نم .
    پلک چشمهایم بر روی هم افتادند و مژه هایم به آرامی قطرات اشک را بیرون راندند .
    پرتو بازویم را گرفت و گفت :
    _ بیا بریم شهلا . تقصیر خودته که به حرفم گوش نکردی . حالا هم دیر نشده . نظیر همان را که میخواهی ، خودم پشت باغ سپهسالار برایت پیدا می کنم .
    موقعی که می خواستم بدون خداحافظی از در بیرون بروم ، نگاه موشکاف مرد جوان چشم ابرو مشکی را که در کنار زن جا افتاده و آراسته ای روی صندلی مقابل نشسته بود متوجه خودم دیدم .
    عصبانی تر از آن بودم که فکرم را مشغولش کنم .
    اصلاً نفهمیدم چطور و در چه وضعیتی خود را به خانه رساندم . کار از کار گذشته بود و تلفن سرزنش آمیز مادرم به جاییک کارساز نشد . چاره ای به غیر از این نداشتم که از خیر کفش سفارشی بگذارم و به کفش عاریه مامان رخی قانع باشم .



  6. #4
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    برق الکترونیک
    نوشته ها
    935
    ارسال تشکر
    10,457
    دریافت تشکر: 3,396
    قدرت امتیاز دهی
    418
    Array

    پیش فرض پاسخ : رمان شرق بهشت اثر فریده رهنما

    فصل ۳





    اولین بار بود که من به کافه شهرداری ( کافه شهرداری ، در چهار راه پهلوی ولی عصر فعلی قرار داشت . در سال ۱۳۴۵ در محل کافه تئاتر شهر احداث شد و فضای باغ کلّاً تبدیل به پارک دانشجو شد ) میرفتم. اما مادرم که بارها با پدرم به مناسبت های مختلف به آنجا رفته بود . همیشه با آب و تاب در مورد برنامه ها و آتراکسیون هایش سخن می گفت .
    باغ محل برگزاری گاردن پارتی و جشن عروسی بود . هر از گاهی از رقاصه های اسپانیولی یا هنرپیشگان خارجی برای اجرای برنامه در سنّ تئاتر دعوت به عمل می آمد .
    در مراسم جشن عروسی گارسون ها لباس فرم می پوشیدند و با پیراهن سفید آهار زده و پاپیون مشکی از مدعوین پذیرایی می کردند .
    بر خیابان فضای باغچه مانندی بود که در آنجا بساط خیمه شب بازی بر پا می شد و تماشاچیان در اطراف باغچه بر روی نیمکت های سفید می نشستند و در حال تماشای برنامه ، ساندویچ و بستنیٔ میخوردند .
    در شب عروسی روزبه ، پدر آقای خلج باغ را چراغانی کرده بودند . هوا لطیف و دلپذیر بود . ماه با زیبایی تمام میدرخشید و در زیر درختان سر به فلک کشیده دو طرف فضای باز ، صدای حرکت آب در جویبارها ترنم دلنشینی داشت . کفش عاریه ای مادرم به پایم گشاد بود و با وجود کفّه ای که به کف آن انداخته بودم . در موقع راه رفتن به پایم لق میزد .
    از چند روز مانده به جشن رژیم گرفتم تا کمر تنگ و دامن پرچین فنر دار پیراهن ام جلوه بیشتری به تنم داشته باشد.
    موهای بلند مایل به زیتونی ام به صورت گل در بالای سرم جمع شده بود ، بینی قلم ام در بالای لب های قلوه ای و چشمان درشت سبز در پوست سفید و گونه های صورتی رنگم جلوه خاصی داشتند و نگاه ها را به دنبالم میکشاندند .
    ترنم آوای والس دانوب آبی روح را نوازش می داد .
    خواهرم ژیلا با تحسین چشم به اطراف گرداند و گفت :
    _ چه جشن باشکوهی !
    مادرم در میان مدعوین به دنبال چهره آشنا می گشت و خود را در جمع غریبه حس می کرد .
    بالاخره آقای خلج و همسرش متوجه ما شدند و به استقبالمان آمدند . خانم خلج با نگاه تحسین آمیزی به من خیره شد و خطاب به مادرم گفت :
    _ دختر بین خوشگلی را کجا قایم کرده بودی پریرخ جان ؟
    مامان رخی که کشته مرده این تعریف ها بود و داشت قند توی دلش آب می شد پاسخ داد:
    _ نظر لطف توست گلی جان .
    سپس سرگرم تعارف های معمولی شدند . از سینی طلائی رنگی که پیشخدمت به طرفم گرفت یک لیوان لیموناد برداشتم و در حالی که شیرینی اش را با زبانم می لیسیدم ،نگاهم را در اطراف باغ به گردش در آوردم .
    زوج های پیر و جوان بر روی پیست ، همراه با آهنگ ملایم والس با حرکاتی موزون میرقصیدند . آنهایی که با این هنر آشنایی نداشتند ، پشت میزها در حال گپ زدن با هم نشسته بودند و با نگاه های کنجکاوشان تازه واردین را برانداز می کردند .
    انگار تمام جواهرات ، جواهر فروشی آقای خلج زینت بخش دست و سینه همسرش بود و در مقابل درخشش آنها بقیه زیور آلات گرانقیمت زن های حاضر در مجلس بدلی جلوه می کرد .
    مادرم که خود را زنی شیک پوش و آلامد میدانست ، در مقابل او کم آورده بود و همین مسأله باعث دلخوری اش می شد .
    پدرم که زرگری داشت، به همراه آقای خلج به جمع هم صنف هایش پیوست . به دنبال جای خالی برای نشستن می گشتم که یک نفر از پشت گلی خانم را صدا زد وگفت :
    _ گلی جان ما را به مهمان هایت معرفی نمی کنی ؟
    به طرف صدا برگشتم و بهت زده بر جا ماندم . چشم های درشت و سیاهی که لایه ای از ریمل مژه هایش را بهم چسبانده بود برایم نااشنا نبود . من این چهره و این نگاه را یک جایی دیده بودم ، اما کجا ؟
    خانم خلج فرصت اندیشیدن به من نداد و خطاب به مادرم گفت :
    _ با ایراندخت خانم مادر عروسم مرجان آشنا شوید. ایشان هم آقای اشکان فرشچی پسرشان هستند .
    بی اختیار نظری به مرد جوان همراهش انداختم و بالافاصله آن دو را به یاد آوردم . کفاشی جاییک و آبغوره هایی که در مقابل آن دو ریخته بودم . پسر جوان هم داشت با یاداوری خاطره اولین دیدارمان زیر لبی میخندید .
    نگاهش سیر نزولی را طی کرد و بر روی کفش هایم متوقف شد . مادرم مشغول احوالپرسی با ایراندخت خانم بود و توجهی به ما نداشت .

    احساس شرم کردم . بدنم به سردی یک تکه یخ شده بود .
    هرگز به خاطرم خطور نمی کرد که ممکن است یک روز دوباره با هم روبرو شویم . اولین دیدار فقط یک نظر بود و یک نگاه و لحظه ای کوتاه تر از گذاشتن یک رهگذر از کنارمان که لااقل در حال عبور عطر تنش را در فضای اطراف متراکم می سازد.
    همان طور که سر به زیر داشتم ، نگاهم بر روی پاهای خانم فرشچی مکث کوتاهی کرد . همان کفش های کروکودیل مشکی دوخت جاییک را به پا داشت . در فضای سرد این دیدار صدای گلی خانم به گوش رسید که میگفت :
    _ اشکان جان ، شهلا جان را با خودت ببر به جمع جوان ها ، با ما دلش می گیرد .
    بدون دلیل از تنها ماندن با وی وحشت داشتم . به دنبال ژیلا و عطا گشتم که انگار غیب شده بودند . به هر طرف نظر انداختم ، آن دو را ندیدم . صدای اشکان آرام و پر از امواج مهربانی بود :
    _ با رقص چطورید ، شهلا خانم ؟
    سفارش مادرم را که می گفت باید همیشه متانت و شخصیت خود را حفظ کنم و به کسی اجازه سواستفاده را ندهم از یاد نبرده بودم و در پاسخ گفتم :
    _ فقط دوست دارم تماشا کنم .
    _ پس بیایید برویم نزدیک پیست .
    با نگاه از مامان رخی کسب تکلیف کردم و او با اشاره سر به من فهماند که عیبی ندارد ، برو .
    از جمع خانواده که فاصله گرفتیم ، و لحن شیطنت آمیزی پرسید :
    _ بالاخره مجبور شدید سری به باغ سپهسالار بزنید یا نه ؟
    از سوال بی جایش حرصم گرفت و با لحن تندی پاسخ دادم :
    _ نخیر به آنجا نرفتم . فقط ناچار شدم کفش مادرم را که رنگ لباسم بود از او قرض بگیرم .
    _حدس زدم که عاریه ای است .
    - چطور مگر ؟!
    _ چون به پایتان کمی گشاد است .
    با تعجب پرسیدم :
    _ از کجا فهمیدید ؟!
    _ از طرز راه رفتنتان .
    وا رفتم . پس لابد همه حاضرین فهمیده اند که من کفش عاریه ای به پا دارم .
    شاید بهتر بود تا آخر مجلس یک گوشه ای می نشستم و از جایم جوم نمی خوردم . با ناامیدی پرسیدم :
    _ یعنی خیلی معلوم است ؟
    _ نه چندان . فقط یک آدم تیزبینی مثل من که سابقه ذهنی هم دارد متوجه می شود . خب بگذاریم ، جلوی در شلوغ است . موزیک هم ساکت شده به گمانم میخواهند به افتخار ورود عروس و داماد آهنگ مبارکباد بزنند . اگر به دنبال خواهر و برادرتان می گردید آنها هم جلوی در هستند .
    یعنی چه از کجا فهمیده بود من به دنبال آنها می گردم ؟! تیزبینی اش باعث دردسر بود ، انگار فکر آدم را می خواند .
    صدای آهنگ مبارکباد که برخاست ، دلم گرفت . نمیدانم چرا همیشه این آهنگ برای من در عین شادی ، حزن خاصی را به همراه داشت .
    چشمان سیاه و جذاب مرجان و حالت نگاهش شباهت کاملی به چشم های مادر و برادرش داشت .

    درست مانند اشکان ، تبسمش شیرین بود و خنده بر روی لب های کوچک و جمع و جورش دلنشین . با اندام کشیده و کفش پاشنه بلند ، تقریبا هم قد داماد بود .

    به دیدن من در کنار برادرش ، چشمکی به او زد و در اولین فرصت از میان جمعیت راه باز کرد و به همراه داماد به طرفمان آمد . تشعشع شوقی که در درونش جریان داشت ، در اطراف پراکند و با لحنی پر شوری خطاب به اشکان گفت :
    _ چطوری داماد آینده ؟
    اشکان با شور و شوق خندید و گفت :
    _ تو چطوری عروس خوشگل نازنازی ؟ بیا با شهلا خانم دختر آقای امجد آشنا شو.
    مرجان دستم را به گرمی فشرد و گفت :
    _ خوش آمدید .
    اولین باری بود که روزبه را میدیدم ، ولی از گفته های پدرم میدانستم که او بعد از گرفتن دیپلم به دنبال ادامه تحصیل نرفته و شریک پدرش در مغازه جواهر فروشی است .
    ناگهان برق خوشبختی در نگاه مرجان خاموش شد و خطاب به برادرش گفت :
    _ کاش پدرمان زنده بود .
    اشکان که دلش نمی خواست خواهرش در چنین شبی به خاطرات تلخ گذشته بیاندیشد ، با محبّت دستی به شانه او زد و گفت :
    _ با تقدیر نمی شود جنگید . برو عزیزم . مهمان ها منتظرتان هستند .
    آقای خلج در میان هلهلهٔ مهمانان یک بسته اسکناس ده تومانی را که آن موقع ارزش زیادی داشت ، به طور پراکنده روی سر عروس و داماد ریخت .
    اشکان به سرعت خم شد و چند تایی از آنها را از زیر دست و پای جمعیت بیرون آورد. سپس دستش را با اسکناس ها به طرف من گرفت و گفت :
    _ بفرمائید شهلا خانم . به خاطر شما بود که خط اتوی شلوارم را شکستم . چون بعید میدانستم به خاطر چند تا اسکناس ده تومانی حاضر شوید پیراهن تیی تیش مامانی و کفش های عاریه تان را به خطر بیندازید و زیر دست و پا بلولید .
    از طرز حرف زدنش حرصم گرفت . اولین بار بود که کسی با این لحن با من سخن می گفت .
    شاید دلیلش ضعفی بود که بریروز در کفاشی جاییک از خود نشان داده بودم واگر نه چه دلیلی داشت که به خود اجازه چنین گستاخی را بدهد .
    با لخوری و خشمی آشکار دستش را پس زدم و گفتم :
    _ نه ممنون . مال شماست نگاهش دارید .
    با تبسم شیرینی گفت :
    _ درست است از نظر قیمت ارزشی ندارند ، ولی خوش امن است . به خاطر شما کلی زحمت کشیدم ، مشت و لگد خوردم . انصاف داشته باشید ، خواهش می کنم دستم را پس نزنید .
    سپس با اشاره چشم و ابرو خواهشش را تکرار کرد .
    این بار دست پیش بردم و اسکناسها را گرفتم و به تقلید از او ، به طعنه گفتم :
    _ راضی به زحمت شما نبودم . دلم نمیخواست به خاطر من خواست اتوی شلوارتان را بشکنید و زیر دست و پا بلولید .
    با شیطنت خندید و گفت :
    _پس این مشت و لگدهایی که خوردم چی ؟ آنها را فراموش کردید ؟
    در چهره اش دقیق شدم . درست مثل خواهرش قد بلند و لب های کوچک و جمع و جور داشت و لبخندش به دل می نشست .
    تنها نقطه نامانوس در چهره اش سبیل های پر پشت سیاهش بود که من آن را نمی پسندیدم .
    نگاهم را متوجه خودش دید ، گفت :
    _ انتظار نداشتید امشب مرا اینجا ببینید . از دیدنم جا خوردید . اصلاً به فکرتان نمیرسید که ممکن است عروس نسبتی با من داشته باشد . راستش را بخواهید من هم از دیدنتان جا خوردم . از شما چه پنهان برخورد اتفاقی در مغازه کفاشی بدجوری به دلم نشسته بود ، ولی اصلاً امیدوار نبودم که دوباره تکرار شود . در واقع از تکرارش هم جا خوردم و هم خوشحال شدم . بعضی لحظه ها در زندگی ما جا خوش می کنند ، عین کنه به یک گوشه از مغز میچسبند و ماندنی می شوند و این برای من از همان لحظات به یاد ماندنی بود .
    هضم سخنانش برایم آسان نبود . آخر چطور ممکن است آن لحظه گذرا تا به این حد فکرش را به خود مشغول کرده باشد ؟!
    بی اختیار گفتم :
    _ ولی برای من این طور نبود . بد قولی جاییک آن قدر اعصابم را خورد کرده بود که در آن لحظه هیچ چیز دیگر برایم اهمیت نداشت. ناچارم اقرار کنم وقتی دوباره با شما و مادرتان در اینجا روبرو شدم ، از اینکه آن روز شاهد گریه ام بودید خجالت کشیدم .
    _ برای چی ؟ مطمئنم اگر خواهم مرجان هم در موقعیت شما قرار می گرفت اشکش در می آمد . از آن گذشته آن بد قولی تا حدودی تقصیر خانواده ما بود . چون به خاطر عروسی مرجان بدجوری سر جاییک را شلوغ کرده بودند . خب حالا دوست دارید برویم برقصیم یا اینکه خیمه شب بازی تماشا کنیم ؟
    _ هیچ کدام ، عادت به کفش پاشنه بلند ندارم . پاهایم درد گرفته ، فقط دلم میخواهد یک گوشه ای بنشینم و پاهایم را از قید کفش آزاد کنم .
    _ اختیار من دست شماست شهلا خانم .
    به نظر میرسید بدجوری به من چسبیده . چه بسا این مساله از دید خانواده ام صورت خوشی نداشت .
    پدر و مادرم هر کدام در جامعه آشنایان خود سرگرم گپی زدن بودند ، معلوم نبود ژیلا و عطا هم کجا سرشان گرم شده بود .
    اشکان به چند صندلی خالی اشاره کرد و گفت :
    _ چطور است اینجا بنشینیم ؟
    به یاد نصایح مادرم افتادم که هر وقت فرصتی میی افت ، کنار گوشم تکرار می کرد :" سعی کن همیشه در عین جلب نظر ، متانت خودت را حفظ کنی . به کسی اجازه نده پشت سرت لغز بخواند و تو را دختر سبکسر و سهل الوصولی بداند ."
    نشستن من در آنجا پشت میز و صندلی خالی در کنار یک مرد غریبه که فقط چند ساعت از آشناییمان میگذشت ، چه مفهومی میتوانست داشته باشد ؟
    قبل از اینکه تصمیم به دادن پاسخ منفی بگیرم ، یک خوشه انگور یاقوتی از داخل ظرف برداشت ، آن را در بشقاب میوه خوری جا داد و خطاب به من گفت :
    _ بفرمائید میل کنید. شما از وقتی آمدید هیچ چی نخوردید . فقط مواظب باشید قبل از خوردن انگور را دون کنید . چون ممکن است کفش دوزک لا به لای دانه هایش ، لانه کرده باشد و زهرش را بریزد .
    طوری حرف میزد انگار با بچه طرف است . با حرص گفتم :


    _ از راهنمایی تان ممنون . فکر میکنم خودم بلدم چطور باید انگور یاقوتی را بخورم . و الان میل ندارم .
    سپس بی اعتنا به او که هنوز بشقاب میوه را در دستش داشت راهم را کج کردم و به طرف میزی که مادرم در آنجا نشسته بود رفتم .
    روی صندلی ولو شدم و کفشم را از پا بیرون آوردم . دامن ماکسی ام به اندازه کافی بلند بود که کسی متوجه پاهای برهنه ام نشود .
    صحبت مامان رخی با چند نفر از خانم ها که کم و بیش آنها را می شناختم گل انداخته بود .
    آسمان و ریسمان را بهم می بافتند ، زن های حاضر در مجلس را زیر ذره بین بدگویی و غیبت قرار می دادند ، نمک می خوردند و نمکدان می شکستند . خانم خلج را ندید بدید و تازه به دوران رسیده مینامیدند و مسخره اش می کردند که چرا این همه طلا و جواهر به سر و گردن و دست هایش آویزان کرده .
    موقع صرف شام که شد کفش های گشاد عاریه ای برایم تنگ شده بود و پای باد کرده ام در آنجا نمی گرفت .
    ناله ای از درد سر دادم و از رفتن به سالن غذاخوری منصرف شدم .مادر حواسش به من نبود و داشت با دیگر همراهان به سر میز شام می رفت .
    ژیلا و عطا که تحمل گرسنگی را نداشتند ، زودتر از بقیه خود را به سر سفره رنگین غذا رسانده بودند .
    لب بر چیدم و با خودم گفتم :" مهم نیست ، یک شب هزار شب نمی شود . بالاخره یک جوری با شکم گرسنه ام کنار می آیم "
    سپس غرلند کنان در دل گفتم :" گور پدر مد . آخر دختر مگر آیه آمده بود که حتما باید کفش هم رنگ لباس باشد . این همه کفش داشتی ،چه میشد یکی از همان ها را می پوشیدی ؟"
    دور و برم خلوت شده بود . این طرف باغ پرنده هم پر نمیزد . مگس ها فرصت یافته بودند تا روی ظرف های میوه جولان بدهند و دلی از عزا در بیاورند . خودم را تنها و رها شده حس می کردم . انگار هیچ کس به فکر من نبود . چندین بار پاهایم را حرکت دادم تا شاید ورم شان بخوابد ، اما انگار سنگ شده بودند و خیال برگشت به شکل سابق را نداشتند .
    پیشخدمت ها برای سر و سامان دادن و نظافت میزها و پر کردن ظرف های نیمه خالی میوه آمدند و رفتند . سکوت هراس آوری اطراف را فرا گرفت. ناگهان از شنیدن صدای پایی که هر لحظه به من نزدیک تر می شد ، احساس وحشت کردم . رنگم پرید و ضربان قلبم سینه ام را هدف قرار داد .
    چشم هایم را بستم و گوش به ندای درونم دادم که مرا دعوت به آرامش می کرد . ترس معنی نداشت . هر چه باداباد، بالاخره یک طوری می شود .
    از لای چشمهای نیمه بازم سایه مردی که روبرویم ایستاده بود هر لحظه پر رنگ تر می شد . لرزشی محسوس سراپایم را فرا گرفت و بعد بوی مطبوع انواع اغذیه معطر بزاق دهانم را به ترشح واداشت .
    سپس صدای آشنایی را شنیدم که میگفت :
    _ حالا چه وقت خواب است شهلا خانم ؟ سر میز شام هر چه چشم انداختم ندیدمتان . همه به فکر شکم خودشان بودند و من به فکر شما . صدایم را می شنوید یا هنوز خواب هستید ؟
    بشقاب های غذا را روی میز گذاشت و ادامه داد ؛
    _ بفرمائید نوش جان کنید . غذای خودم را هم آوردم که با هم بخوریم .
    بشقاب انباشته از انواع و اقسام خوراکی های موجود در سر میز شام بود که با سلیقه خاصی به فاصله از هم در چهار گوشه اش جای داشت .
    با لحنی آمیخته به حیرت گفتم :
    _ این همه غذا ! مگر شکم من چقدر گنجایش دارد ! در حالت عادی من یک چهارم آن را هم نمیتوانم بخورم . چه برسد به امشب که حتی اگر گرسنه هم باشم حق زیاده روی را ندارم .
    _ چرا ؟ مگر امشب چه عیبی دارد ؟!
    _ عیبش این است که کمر لباسم تنگ است و اگر پر خوری کنم به شکمم فشار می آورد .
    زیر چشمی نگاهم کرد و همراه پوزخندی پرسید :
    _ ببینم نکنه لباس هم عاریه است ؟
    خودم را ملامت کردم و در دل گفتم :" آخر دختر مگر مجبوری نسنجیده حرف بزنی ؟"
    سپس با صدای بلند افزودم :
    _ خیالتان راحت عاریه نیست و همین دو سه روز پیش خیاطم آن را به تن خودم پروو کرده ، ولی خب مدلش این است و باید کمرش تنگ و دامنش پرچین باشد .
    _ پس این طور ، ببخشید که من از مد سر رشته ندارم . راستی چرا به سر میز غذا نیامدید ؟
    _ چون پاهایم وارم کرده و همان کفش گشاد برایم تنگ شده ، هر کاری کردم نتوانستم دوباره بپوشم .
    _ منظورتان این است که الان پا برهنه هستید ؟! شما ضرب المثل بکش و خوشگلم کن را در ذهنم تداعی می کنید .
    با اطمینان گفتم :
    _ مطمئن باشید این اولین تجربه آخرین تجربه خواهد بود و دیگر تکرار نمی شود . الان داشتم با خودم می گفتم چه دلیل دارد حتما کفش رنگ لباس باشد .
    تبسمش در عین شیرینی پر تمسخر بود و لحن کلامش آمیخته با طعنه :
    _ و حالا لابد دارید با خودتان میگویید " به چه دلیلی باید کمر لباس تنگ باشد تا دامن فنر دار بهتر خود را نشان بدهد " درست میگویم یا نه ؟ بی خود با آن یک تکه گوشت ماهیچه بازی نکنید ،چون زشت است اگر ظرف غذا نیم خورده باقی بماند .
    _مجبور نبودید اینقدر پرش کنید .
    _ حالا بیا خوبی کن . همیشه این قلب است که تکلیف انسان را روشن می کند . همین الان به زبان آمده بود و با سر و صدا داشت ملامتم می کرد و می گفت " نکند این آخرین دیدارمان باشد ؟" تو چون رایحه سکر آور نیستی که فقط یک آن و یک لحظه سرمستی میدهد ، بلکه خیلی راحت جایگاه خودت را پیدا میکنی و سر نشین می شوی . در عین تظاهر به سادگی ، زیرکی و حد فاصله ها را حفظ می کنی .
    _ از روانشناس ها خوشم نمی آید . چون پر مدعا هستند و بی جهت گمان می کنند با یک نگاه به طرف مقابل ، تا کنه وجودش را میخواند . من نه ساده دلم نه زیرک . بلکه خودم هستم و دوست ندارم یک شبه با کسی که چند ساعتی بیشتر نیست با او آشنا شده ام آنقدر احساس نزدیکی کنم که عین کنه به اش بچسبم و به دیگران فرصت بدهم پشت سرم لغز بخوانند .
    _ آنهایی که به لغز خوانی ولیچار گویی عادت دارند . منتظر استفاده از فرصت ها نیستند . بلکه فرصت ها را خودشان ایجاد می کنند و از کاهی کوهی می سازند .من روانشناس نیستم ، ولی حاضرم قسم بخورم که نود درصد خانم های حاضر در مجلس داشتند پشت سر خانم خلج حرف می زدند و بحث داغشان زیاده روی او در استفاده از زیورالات بود .
    دوست نداشتم با دهان پر حرف بزنم . سر فرصت و با تانی مشغول جویدن لقمه ای که در دهان داشتم شدم سپس گفتم :



    _ شاید همان طور که حدس می زدم یک روانشناسید . شاید هم سر همه میزها گوش ایستادید و یا فقط نظر خود شماست .
    _ من از غیبت و خاله زنک بازی خوشم نمی آید . ولی اگر نظرم را بخواهید بدانید باید بگویم . به نظر من یک سینه ریز ظریف و زیبا به تنهایی بر روی گردن یک زن جلوه بیشتری دارد تا این همه طلا و جواهر ناهماهنگ که فقط به درد نمایش در پشت ویترین مغازه جواهر فروشی میخورد . از گوشت ژیگو قافل نشوید ، خیلی خوشمزه است .
    دست روی شکمم گذاشتم و گفتم :
    _ به اندازه کافی پر خوری کردم . دیگر جا ندارم .
    _ ولی من غذاها را برایتان دست چین کردم ، باید بخورید واگر نه من هم مجبورم نیمه سیر بشقابم را کنار بزنم . چون بی اشتهایی شما اشتهای مرا هم کور می کند .
    به اجبار چنگال را در گوشت ژیگو فرو کردم و گفتم :
    _ حالا که زوری است ، میخورم . لابد پدر شما هم جواهر فروش بوده و از این طریق با خانواده خلج آشنا شدید !
    چنگال در نیمه راه دهنش متوقف شد و پس از لحظه ای تامل درون بشقاب رها شد . برق نگاهش در سیاهی مردمک دیدگانش به خاموشی گرایید . غباری از اندوه پوست سبزه اش را کدر کرد . لب هایش چندین بار تکان خوردند تا بالاخره توانست بگوید :
    _دلم نمیخواهد شب عروسی خواهرم غمگین باشم و خاطره های تلخ را به یاد بیاورم . بگذاریم وقت بسیار است . سر فرصت همه چیز را برایتان تعریف می کنم .
    صدای قهقهه خنده و گفتگوی دسته جمعی حالی از آن بود که مهمانان دلی از عزا در آوردند و در حال بازگشت به سر میزهایشان هستند .
    اشکان که به دنبال بهانه برای گریز از پاسخ بود ، بالافاصله برخاست و در حال برداشتن بشقاب ها از روی میز گفت :
    _ بهتر است تا دور برمان شلوغ نشده تنهایتان بگذارم . نمیدانم این حالت هیچ وقت به شما دست داده یا نه ؟ بعضی وقتها زمانی که غمگینی ، حتی یک موسیقی شاد هم میتواند به اندازه یک آهنگ آرام و غمناک برایت حزن انگیز باشد و تحمل شنیدنش را نداشته باشی . شب بخیر .



  7. #5
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    برق الکترونیک
    نوشته ها
    935
    ارسال تشکر
    10,457
    دریافت تشکر: 3,396
    قدرت امتیاز دهی
    418
    Array

    پیش فرض پاسخ : رمان شرق بهشت اثر فریده رهنما

    فصل ۴





    در راه مراجعت مادرم هنوز در رویای شب خوشی که گذرانده سیر می کرد .پدرم به تازگی شوفری را که داشت جواب کرده بود و خود پشت فرمان می نشست . آهسته و با احتیاط میراند . حواسش ششدانگ به مسیر مقابل بود و چون طفلی که اسباب بازی تازه ای یافته ،بیشتر از آن که دلبسته زن و بچه هایش باشد . شیفته اتومبیل زرشکی بیوک آخرین مدلش بود .
    وای از آن روزی که غلام همسر نرگس . در برق انداختن ماشین اربابش کوتاهی به خرج میداد. آن موقع بود که صدای فریاد او سقف ایوان خانه را می لرزاند .
    گنجشکان جیک جیک مستانه سر داده بودند و بال و پر زنان بر روی شاخه درختان دنبال هم می کردند .
    ژیلا نیمه خواب چشم بر هم نهاده بود و گاه به حالت خمیازه دهان گشاد می کرد . عطا با پیشانی پر چین و اخمو به نظر میرسید . بالاخره این او بود که سکوت را شکست و تشر زنان خطاب به من گفت :
    _ امشب چته شده بود ، کی به تو اجازه داد دنبال آن پسره پررو راه بیفتی این طرف آن طرف بروی ؟
    انتظار این بر خورد را از برادر کوچکترم نداشتم . اختیار از کف دادم و گفتم :
    _ به تو چه . من بزرگتر دارم . وقتی از همان اول مجلس تو و ژیلا غیب تان زد می خواستی چه کار کنم ؟!
    _ لابد از خدا میخواستی ماغیب مان بزند که تو به آرزویت برسی و خوش بگذرانی .
    بغض کردم ،مادرم را به کمک طلبیدم و گفتم :
    _ مامان رخی می شنوید عطا چه میگوید ، مگر خودتان به من اجازه ندادید بروم جلوی در منتظر آمدن عروس شوم ؟
    خمیازه ای کشید و گفت :
    _ چرا من خودم اجازه دادم .
    سپس خطاب به عطا گفت :
    _ فضولی به تو نیامده ! چه کار به این کارها داری ؟
    عطا از رو نرفت و با ناباوری گفت:
    _یعنی شما اجازه دادید با آن پسره ول بگردد ؟
    پدرم در حالی که حواسش به رانندگی بود پرسید :
    _ کدام پسره پریرخ ؟ مگر چه خطایی از شهلا سر زده ؟
    مادرم برای این که غایله بخوابد گفت :
    _ هیچی بابا . منظورش اشکان برادر عروس است این پسر هیچی نشده غیرتش به جوش آمده و چهار چشمی خواهرش را می پاید .
    پدرم نرم خندید و با صدای آرامی گفت :
    _ آفرین به این پسر که چهار چشمی مواظب خواهرش است .البته وقتی این اجازه را دارد که من و تو غایب باشیم .
    از فرصت استفاده کردم و گفتم :
    _ خب من هم همین را میگویم . وقتی بزرگ ترهایم اجازه دادند چه معنی دارد عطا خودش را نخود آش کند .
    این بار پدرم صدایش را بلند کرد و گفت :
    _ساکت . بس کنید بگذارید حواسم به رانندگی باشد و سالم به خانه برسیم .
    عطا دستش را تهدید کنان به طرفم تکان داد و چشم غره ای به من رفت . خواب چون نسیم ملایمی پلک چشمهایم را به بازی گرفت ، گاه آنها را بر روی هم می آورد و گاه از هم می گشود .
    کافه شهرداری و جشن عروسی پسر آقای خلج تبدیل به خاطره شیرینی شد و در ذهنم جا گرفت .
    آخرین جملات اشکان در پرده خیالم با کلمات درشت و برجسته خود را نشان میدادند.
    چه چیز باعث شد که آن طور ناگهانی غم جای شادی هایش را تنگ کند و حالت چهره اش را تغییر دهد ؟ چه اتفاقی در زندگی اش افتاده بود که یاداوری اش تا به آن حد سخت و دردناک بود ؟ افکارم در پرده خیال چرخیدند و ذهنم را تحت فشار قرار دادند .
    به خانه که رسیدیم ساعتی از نیمه شب گذشته بود ، به سرعت لباس عوض کردم و پاهای باد کردهام را در آب خنک حوض شوستشو دادم . سپس در ایوان خانه داخل پشه بند مشترکی که با ژیلا داشتم دراز کشیدم و تظاهر به خواب کردم .
    خانه ما یک طبقه بود و در موقع ورود وارد محوطه سر پوشیده ای به نام هشتی می شدیم که به حیاط ، اتاق پنج دری ، سه دری پذیرایی و اتاق های مسکونی راه داشت که در چهار طرف حیاط وسیع هزار متری ساخته شده بودند و اتاق های زاویه که از برخورد قسمت های شرقی و شمالی یا غربی و جنوبی به وجود می آمد با دو پنجره هواگیر و سقفی بلند تر به دور از تابش نور خورشید مخصوص استراحت در تابستان بود .
    در پاشیر آب انبار میوه و تاره بار نگهداری می کردیم . تابستانها بی بی از پشت بام پشه بند میزد ، می خوابیدیم . ما در ایوان خانه و پدر و مادرم در مهتابی جلوی تالار بزرگ .
    صدای نجوای پدرم از داخل پشه بند در مهتابی به گوش میرسید که داشت از مادرم در مورد علت پرخاش عطا به من توضیح می خواست .
    صدای شبگرد محل آرام و دلنشین بود که داشت میخواند :



    در آغاز محبّت اگر پشیمانی بگو با من
    که من هم دل ز مهرت برکنم تا فرصتی دارم



    همین که ساکت شد ، سکوت بر روی خانه افتاد و فقط صدای حرکت آب در حال ریزش از بالای فواره به درون حوض لالایی شبانه ام شد .
    یک نفر داشت توی کوچه داد میزد . انگار شبگرد آوازه خوان نیم ساعت پیش دزد گرفته بود و داشت با چماق دنبالش می کرد و در حال دویدن یک بند کلمات رکیک و ناسزا بر زبان می آورد . صدای نفس های آرام و یکنواخت ژیلا و لبخندی که وقت و بی وقت گوشه لبانش را کش میداد ، حکایت از شیرینی رویاهایش داشت .
    برادر کوچک غیرتی ام چون من بی خواب بود . مدام از یک پهلو به پهلوی دیگر می غلطید و به نظر میرسید هنوز نتوانسته خشمش را مهار کند .
    این اولین بار نبود که چنین عکس العملی را نشان میداد . همین که موهای پشت لب عطا سبز شد ، خون غیرت در رگه هایش به جریان افتاد .
    اکثر اوقات از مدرسه که بیرون می آمد ،بالافاصله با شتاب خود را به جلوی دبیرستان ما می رساند و پنهانی به تعقیبم می پرداخت تا به قول خودش مواظبم باشد .
    وای به روزی که جوانی در حین عبور از کنارم متلکی بارم می کرد ، آن موقع دیگر کسی جلودارش نبود . مشت هایش حواله سر و صورتشان می شد و چه غوغایی که به راه می انداخت .

    بازار تهدیدهایش به راه بود . باد لاستیک دوچرخه جوان عاشق پیشه ای را که هر روز در راه دبیرستان انوشیروان دادگر در تعقیبم بود و از ترس عطا جرات نزدیک شدن به مرا نداشت ،، خالی می کرد . بالاخره چون از این راه به نتیجه نرسید و عاشق سمج به تعقیبش ادامه داد ، با چنان خشمی او را به داخل جوی آب هل داد که هم پای آن جوان شکست و هم دوچرخه اش آسیب دید .
    آفتاب صبحگاهی گرمای مطبوعی داشت و همین که بر روی صورت و شانه هایم پهن شد از خواب پریدم . همه به غیر از من بیدار شده بودند و در زیرزمین در کنار آب قنات سرگرم صرف صبحانه بودند .
    صدای عطا بلند تر از بقیه به گوش میرسید . انگار هنوز بحث جشن شب گذشته داغ بود . کنار حوض نشستم ، کف دستم را از آب زلال فواره انباشتم و به صورتم زدم . با غیظ زیر لب گفتم :
    _ اه ، این پسره دست بردار نیست .
    راهم را کج کردم . دلم نمیخواست به جمعشان بپیوندم . هنوز چند قدم از ایوان دور نشده بودم که مادرم صدایم زد :
    _ کجا میروی شهلا ؟ زودتر بیا صبحانه ات را بخور میخواهیم سفره را جمع کنیم .
    کار از کار گذشته بود . فرصتی برای طفره رفتن از حضور در جمعشان باقی نمانده بود .
    وارد اتاق که شدم عطا اخم کرد و جواب سلامم را نداد . بی بی کنار سفره نشسته بود و عادت داشت توی نعلبکی چای می نوشید با خود گفتم :" نمی دانم این پسر دیشب در کافه شهرداری سرش کجا گرم بود که اصلاً رگ غیرتش به جوش نیامد و حالا تازه یادش آمده که باید تعصب به خرج دهد ." اهمیتی به بدعنقی هایش ندادم و خطاب به نرگس که داشت برایم چای میریخت گفتم :
    _کمرنگ باشد.
    جمعه ها ناهار منزل خانم جان مهمان بودیم . دلم میخواست بهانه ای بیاورم و نروم . حوصله نداشتم تمام روز عطا عین عنق منکسره روبرویم بنشیند و حرصم را در بیاورد .
    اقاجان قلیان چاق کرد و مشغول پک زدن به آن شد . لب هایش در لا به لای سبیل های سیاه و پر پشتش بالا و پایین میرفت وبا لذت دود آن را در فضا می پراکند .
    شباهت چشم های درشت و سیاه ، ابروان پیوسته و بینی گوشتی و گردی صورت عطا و پدرم با هم چشمگیر بود . شاید اگر سبیل های پر پشت و چین های روی پیشانی ، دور چشم را بر میداشتیم این شباهت کامل می شد .
    من و ژیلا شبیه مادرم بودیم و مادرم شبیه خانم جان که در زمان کودکی با خانواده اش از بادکویه به ایران مهاجرت کرده بود .
    سفره را که جمع کردند، بی بی گفت :
    _اگه قراره بریم خونه خانم جون ، زودتر برین به قر و فرتون برسین که حوصله ندارم صلات ظهر تو گرما راه بیفتیم .
    بی بی عین پدرم عجول و بی صبر بود . هر وقت قرار بود با هم جایی برویم ، یک ساعت زودتر از دیگران چادر به سر توی ایوان می ایستاد و به جان همه غر میزد که چرا آماده نیستند .
    عطا این پا و اون پا کرد و گفت :
    _آقا جاب اجازه میدهید امروز من به منزل خانم جان نیایم ؟
    پدرم با اخم پرسید :
    _ چرا ؟ برای چی ؟ باز میخواهی صدای خانم جانت را در بیاری ؟
    _ من و مهران با هم قرار گذاشتیم ، با دوچرخه بریم سر پل تجریش دل و جگر بخوریم .
    بی بی به کسی مجال پاسخ نداد وگفت :
    _ وای چه حرفا ! میخواهی از اینجا تا تجریش پا بزنی ، خودتو خسته کنی که چی ! که دل و جگر بخوری . خب ننه بگو غلام یه دست دل و جگر واستون بگیره کباب کنه همین جا بخورین .
    من که میدانستم هدف برادر غیرتی ام از رفتن به سر پل تجریش چشم چرانی و خوشگذرانی است ، پوزخند تمسخر آمیزی زدم و طوری نگاهش کردم که متوجه منظورم بشود . تا تلافی بدعنقی هایش را در بیاورم .
    آقا جان که عاشق پسر یکی یکدانه اش بود ، اعتراضی نکرد . اما مادرم به طرف او براق شد و با لحن تندی گفت :
    _ یعنی چه باز نوبت رفتن به منزل خانم جان که شد تو بامبول در آوردی ؟ چرا یاد نمیگیری وقت شناس باشی و احترام بزرگترها را حفظ کنی ؟
    عطا با دلخوری گفت :
    _ای بابا من که هر جمعه آنجا پلاسم . حالا یک بار برنامه دیگری جور کردم شما ایراد میگیرید . از آن گذشته من و مهران هیچ کدام حوصله انوش پسر دائی خلیل را نداریم . با آن اخلاق سگش کفری مان می کند.
    از شنیدن این جمله مامان رخی از کوره در رفت و با لحن تندی گفت :
    _ یعنی چه ! کم حرف مفت بزن . مگر انوش چه هیزم تری به تو فروخته که این مزخرف ها را میگویی ؟
    می دانستم که بحث بالا خواهد گرفت و بالاخره با پادرمیانی آقا جان به نفع پسرش به پایان خواهد رسید .
    حوصله گوش کردن به جر و بحثشان را نداشتم . هنوز چشم هایم از بی خوابی شب گذشته می سوخت از زیرزمین بیرون آمدم ، دوباره آبی به صورتم زدم و به اطاقم رفتم تا آماده رفتن به منزل خانم جان شوم .



  8. #6
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    برق الکترونیک
    نوشته ها
    935
    ارسال تشکر
    10,457
    دریافت تشکر: 3,396
    قدرت امتیاز دهی
    418
    Array

    پیش فرض پاسخ : رمان شرق بهشت اثر فریده رهنما

    فصل ۵


    خانه خانم جان در خیابان فرهنگ ، فاصله چندانی با منزل ما نداشت و همیشه پیاده این مسیر را طی می کردیم .
    نیم ساعتی طول کشید تا بالاخره عطا توانست حرف خود را به کرسی بنشاند و همراه پسر خاله ام مهران با دوچرخه به سر پل تجریش برود .
    بی بی که از یکه تازی عطا دل خوشی نداشت و از میدانی که پدرم به او میداد دلخور بود ، یک بند داشت به مادرم غر میزد که چرا این بچه را این قدر لوس بار آوردید .
    آقا جان شال و کلاه کرد و گفت :
    _ من میروم به مغازه سری بزنم . سر ظهر می آیم منزل خانم جان .
    با وجود این که هیچ وقت در روزهای تعطیل مغازه زرگری را باز نمی کرد ، اما عادتش بود که هر صبح جمعه در آنجا یکی دو ساعتی پشت در بسته به حساب های عقب افتاده رسیدگی کند .
    عطا را کرد کار نمیدانست و همیشه نگران آینده بود که بعد از مرگش چه به روز مال و منالش خواهد آمد .
    بعد از رفتن او ، بی بی خطاب به من که بی خیال به پشتی سلام داده بودم گفت :
    _مگر نمی خواهی حاضر شوی ؟ پاشو زود باش .
    با بی حالی گفتم :
    _ شما بروید ، من بعد می آیم .
    داشت آماده اعتراض می شد که مادرم مجال نداد و گفت :
    _ کارش نداشته باشید دیشب نخوابیده . بی حوصله است ، هر وقت دلش خواست خودش می آید .
    بی بی اخم کرد و گفت :
    _ پس بگو امروز همه آستین سر خود شدن . هر کی یه سازی میزنه .
    بی آنکه به پلک چشمهایم حرکتی برای باز شدن بدهم گفتم :
    _ تا شما برسید من هم حاضر میشوم ، می آیم .
    نیاز به تنهایی داشتم تا افکارم را جمع و جور کنم و به آنها سر و صورتی بدهم . ژیلا که عاشق خانم جان و مغز پسته هایش بود ، زودتر از آن دو حاضر شد و همراهشان از خانه بیرون رفت .
    سر و صداها خوابید ، خانه آرام گرفت . سرم را طوری روی پشتی قرار دادم که باد پنکه به صورتم بخورد و خنک شوم . در همان حالت خوابم برد .
    نزدیک ظهر بود که نرگس بالای سرم آمد و گفت :
    _ شهلا خانم جون . چیزی به ظهر نمونده . مگه نمیخواین برین خونه خانم بزرگ .
    از خواب پریدم . هنوز گیج بودم . درست نمیدانستم شب است یا روز .
    با تعجب پرسیدم :
    _ظهر ؟
    _ خب آره ،مگه یادتون رفته همه رفتن خونه خانم بزرگ .
    زهنم به کار افتاد و فکرم آزاد شد . چیزی به ظهر نمانده بود . باید زودتر حاضر می شدم .
    مهمانی جمعه ها برای بزرگترها و بچه هایشان سالن مد بود و مرکز رقابت . پیراهن سبز کاهویی گلدار کتانی را که با رنگ چشمهایم هماهنگی داشت پوشیدم.
    در گرمترین ساعت روز ، سنگفرش خیابان چون اجاق روشنی بود که گرما را بیرون می داد .
    خیابان خلوت بود . حتی فروشندگان دوره گرد میلی به کاسبی نداشتند . درختان هلاک از گرما ، تشنه چند قطره آب بودند تا ریشه هایشان را آبیاری کنند .
    به سر خیابان فرهنگ که رسیدم ، احساس کردم یک نفر دارد تعقیبم میکند . با خودم گفتم :" این دیگر کیست ؟! جای عطا خالی که غیرتی شود " به رویم نیاوردم و به راهم ادامه دادم . فروشنده دوره گردی که با صدای ناهنجاری فریاد میزد " رخت کهنه میخریم ، کاسه بشقاب می فروشیم ، سکوت ظهر جمعه را می شکست .
    تعقیب کننده ،شانه به شانه ام قرار گرفت . جرات نمی کردم برگردم و نگاهش کنم ، صدای آشنایش را که شنیدم آرام گرفتم .
    _ سلام شهلا خانم ، شما اینجا چکار می کنید ؟
    انتظار دیدن هر کسی را داشتم به غیر از اشکان . کسی که داشت با من حرف میزد ، یک مزاحم خیابانی نبود که بشود بی اعتنا از کنارش گذشت و رفت ، اما در هر صورت به خودم اجازه نمیدادم که در کنارش قدم بزنم و با او هم کلام شوم .
    - من باید از شما بپرسم که اینجا چه کار می کنید .
    _ من دارم از نانوایی بر میگردم .
    چشمم به نان سنگک برشته ای که در دست داشت افتاد و پرسیدم :
    _ مگر شما خانه شاگرد ندارید که برایتان خرید کند ؟!
    خندید و پاسخ داد :
    _ مگر خودم چلاقم.
    _ نمیدانستم شما هم در همین محل زندگی می کنید .
    _ من هم نمیدانستم خانه شما همین دور و بر هاست . من این تصادف را به فال نیک میگریم . این طور که معلوم است ما همسایه ایم.
    _ نه آن طور که شما فکر می کنید . منزل مادر بزرگم در این خیابان است . معمولاً جمعه ها ناهار مهمان او هستیم . همه رفته اند ، فقط من چون دیشب خوب نخوابیده بودم اصلا متوجه نشدم چطور شد که یکدفعه خوابم برد و جا ماندم .
    _ شانس من بود که دوباره شما را ببینم . من هم دیشب خوابم نبرد . یک بند از خودم می پرسیدم " یعنی ممکن است یک بار دیگر او را ببینم ."
    پوزخندی زدم و گفتم :
    _ لابد توی صف نانوایی دنبالم می گشتید .
    _ دارید مسخره ام می کنید و می خواهید تلافی حرف های دیشب را در بیاورید . راستی پایتان چطور است ؟ بالاخره توی کفش جا گرفت یا نه ؟
    _ شما در عوض کردن صحبت استادید . بهتر است تا نان بیات نشده به خانه برگردید .
    _ مهم نیست بر میگردم یکی دیگر میخرم مرا از چه می ترسانید . صد تا نان فدای یک کلام محبّت آمیز از زبان شما !
    _ از محبّت تان ممنونم . اما من هم باید زودتر به منزل خانم جان بروم . چون اصلاً صورت خوشی ندارد که اینجا در کنار شما قدم بزنم . وای به این که یکی از افراد فامیل که هر آن ممکن است سر و کله شان پیدا شود مرا با شما ببینند .
    _ دلم نمیخواهد باعث دردسرتان بشوم .ای کاش مجبور نبودید به این زودی بروید . دیشب شما از من سوالی پرسیدید که دنبال فرصتی می گشتم تا جوابتان را بدهم . ولی جواب آن سوال فقط چند جمله کوتاه نیست . در واقع خودش یک قصه طولانی است . طفلکی مرجان خیلی راحت به آرزویش نرسید .
    _ در هر صورت بالاخره آنچه را که می خواست بدست آورده . خیلی ها ستاره بختشان پشت ابرهای تیره پنهان می ماند و شب تارشان سپیده دمی را به دنبال ندارد .
    _ این حرف ها از دختر جوانی مثل شما که آفتاب زندگی اش درخشان است بایید به نظر میرسد .
    _ هر آفتابی ابری را در پی دارد .
    به سر کوچه بن بستی که در انتهایش خانه خانم جان قرار داشت رسیدیم . ایستادم و گفتم :
    _ خب من به مقصد رسیدم . منزل مادر بزرگم ته همین کوچه است . حالا وقت خداحافظی است .
    _ پس قرار بعدی چه می شود ؟
    _ این دیدارها همه تصادفی بود و در جاهایی که اصلاً انتظار برخورد با هم را نداشتیم . چه بسا باز هم این اتفاق بیفتد . خداحافظ .
    مجال ندادم حرفی بزند . قدمهایم را تند کردم و از او فاصله گرفتم .
    بعد از فوت پدر بزرگ و تقسیم ارثیه که قسمت عمده اش را دائی خلیل در زمان حیات پدرش خدا میداند با چه ترفندی به نام خود کرده بود ، آنچه برای خانم جان باقی ماند همین خانه بود و تنها یک ملک که دائی خلیل اداره اش را بر عهده داشت و هر ماه عایدی اش را به مادرش می داد .
    برای املاک از دست رفته دل نمی سوزاند . آنچه برایش به اندازه همه زندگی اش ارزش داد ، همین خانه هزار متری قدیمی ساز بود و هزار و یک خاطره و اثر انگشت مرد زندگی اش در موقع چسباندن پوست حیواناتی که شکار کرده بود ، بر در و دیوار های آن .
    کله قوچ و گوزن در دو طرف سالن پذیرایی انگار به او حرف می زدند و خنده های پر شور و شوق جوانی اش را در موقع استقبال از همسر شکارچی خود به یادش می آوردند .
    شمشیر و تفنگ شکاری آویخته به دیوار از تمیزی برق میزد و در گذر زمان در اثر مراقبت های خانم جان ، چون خود او فرتوت و فرسوده نشده بودند .
    به محض باز شدن در ، پسر دائی ام انوش را در مقابلم دیدم . مثل همیشه خنده زشتی بر لب داشت . هیچ وقت از او خوشم نمی آمد . شاید یک دلیلش این بود که پدرش غاصب ثروت پدر بزرگم بود و همیشه این تصور برایم وجود داشت که او سهم بقیه وراث را بالا کشیده .
    بیشتر از این حس می خوردم که مادر و خاله ام آن طور که با آب و تاب برادرشان را داداش خلیل جان صدا می زدند و خانم جان روزی صد بار قربان صدقه قد و بالای خودش و پسر بیکار و بی عارش میرفت .
    از همه بدتر این که انوش دائم دور و بر من می پلکید و دهان گشادش را با خنده های بی معنی کش میداد و چشم های خمارش را که تنها عضو زیبا در چهره اش بود ، به تعقیب نگاهم می فرستاد .
    _ دیر کردی ؟
    کاش جرات داشتم و می گفتم :" به تو چه مربوط است ." اما از ترس خانم جان که عاشق نوه ارشدش بود ، گفتم :
    _ کار داشتم .
    سپس قدمهایم را تند کردم تا از وی فاصله بگیرم . خانم جان توی تالار صدر مجلس نشسته بود و به پشتی تکّیه داشت . در چهره شکسته او چشمهای سبز چمنی رنگش هنوز چون جوانی هایش درخشان بود و لب های باریک و جمع و جورش بدون هیچ آرایشی گلگون . مامان رخی به دیدن حرف انوش را تکرار کرد و گفت :
    _ دیر کردی !
    _ این بار ناچار به جواب دادن شدم و گفتم :
    _ یکی دو ساعتی خوابیدم .
    دائی خلیل با لحن معنی داری گفت :
    _ مگر دیشب را از دستت گرفته بودند که روز خوابیدی ؟
    دوست نداشتم جوابش را بدهم . از آمدنم پشیمان شدم . خانم جان با لهجه شیرین ترکی گفت :
    _ سر به سر دختر چشم چمنی خوشگلم نذارین . بیا عزیزم اینجا پیش خودم بشین .
    زن دائی قمر طعنه اش را در قالب شوخی بر زبان آورد و گفت :
    _ عزیز دردانه خانم جان آمد . بقیه کنار .
    خانم جان که از شوخی بیمزه عروسش دلخور بود ، با آرامش همیشگی جواب داد :
    _همه نوه هام واسم عزیزان ، فرقی نمی کنه .
    از حرص او ، لبهایم را بر روی گونه مادر بزرگ فشردم . خودم را برایش لوس کردم و گفتم :
    _ قربان خانم جان خوشگل خودم برم .
    اشک کب چشم آورد و در حال بوسیدنم گفت :
    _ من و همین جمع شدن روزهای جمعه . دلم به شماها خوشه اگه اینم آزم بگیرن دیگه هیچ چی واسم نمیمونه .
    دائی خلیل چشم تنگ کرد ، حالت اخم به چهره داد و گفت :
    _ وای خانم جان . باز که شما شروع کردید به آبغوره گرفتن . خدا را شکر کنید که سلامتید و به غیر از سلطان نوکر دست بسینه ای هم مثل من دارید .
    توی دلم گفتم :" آره جون خودت خوب همه ما را دست انداختی "
    شوهر خاله ام آقای کاتبی که دست برادر زنش برای او رو بود و میدانست که چشم به این خانه و بقیه سهم ارث مادرش دوخته ، با لحن گزنده ای گفت :
    _ اختیار دارید شما که آقا بالا سر همه ما هستید.
    خاله رخساره از ترس این که متلک پرانی کار دستمان بدهد و میانه شوهر و برادرش را بهم بزند گفت :
    _ کم تعارف تیکه پاره کنید . کافیست حرف دیگری ندارید بزنید .
    انوش به مزه پرانی پرداخت و گفت :
    _ چه حرفی بهتر از این که من بزرگ شده ام و وقتش شده خانم جان دست بالا کند و برایم زن بگیرد .
    خانم جان که از این پزه پرانی غرق لذت شده بود گفت :
    _ هنوز دهنت بوی شیر میده . وقتش که بشه خودم واسط یه زن میگریم مثه دسته گل.
    انوش دهان گشاد کرد و با خنده گفت :
    _ وقتش شده خانم جان ، پس کی ؟
    _ کم پرویی کن پسر ، یه کم مجال بده .
    بی بی ابرو بالا انداخت و گفت :
    _ زمونه عوض شده . اون موقع ها کدوم بچه ای جرات میکرد حرف از زن گرفتم و شوهر کردن بزنه . حرفش که می شد هزار رنگ عوض می کردند .آقا جان دیر کرده بود . مامان رخی دلش شور میزد و حواسش به جمع نبود. میدانستم درد پدرم چیست . او وقتی می آمد که موقع صرف ناهار باشد و بعد از آن هم به بهانه نماز خواندن و چرت زدن به طبقه بالا برود و از مصاحبت خانواده دائی ام گریز بزند .
    حدسم درست بود . همین که سفره را انداختند ، پیدایش شد . انگار پشت در کمین کرده بود تا صدای بهم خوردن کاسه و بشقاب ها را بشنود و داخل شود .
    به روی همسر اخمویش لبخند زد و چهار زانو در کنار آقای کاتبی نشست .
    بی بی با نگرانی چشم به پسرش دوخت ، چون میدانست که او چون آتشفشانی آماده انفجار است و تحمل گنده گویی های برادر زنش را ندارد .می دانستم که آقا جان دفعه قبلی خیلی خودش را کنترل کرده بود تا جواب نیش های دائی ام را ندهد با خودم گفتم :" خدایا امروز را به خیر بگذران ."
    بوی سبزی معطر قورمه سبزی که برخاست ، خیالم راحت شد که دیگر سر سفره هر کس به فکر سیر کردن شکم گرسنه خود خواهد بود . سفره مثل همیشه الوان بود ، با غذاهای رنگا رنگ و سرویس بلور روسی ، با کنگرههای کمر باریک دوغ که گرد کاکوتی و گل سرخ بر رویشان شناور بود .
    بوی عطر ترشی میوه و لیته که مادر بزرگ در تهیه اش مهارت داشت دهانم را آب انداخت .
    منتظر شدیم تا خانم جان و بی بی در صدر سفره بنشینند. سلطان دست به سینه منتظر دستور بود تا اگر چیزی کم و کسر است ، برای آوردنش اقدام کند . همین که نشستند دایی خلیل حاضرین را از نظر گذراند و گفت :
    _ پس عطا و مهران کجا هستند ؟ به گمانم کم کم سفره خانم جان حرمتش را برای نوه هایش از دست داده و حالا که موهای پشت لبشان سبز شده ، رسم و رسومات را از یاد برده اند .
    مامان رخی و خاله رخساره لب به دندان گزیدند . آقا جان و آقای کاتبی براق شدند و حالت حمله به خود گرفتند .
    قاشق مربا خوری را که قصد داشتم با آن مزه ترشی انگور را بچشم درون کاسه رها کردم .
    آقا جان با یک خیز تند برخاست و در حالی که گونه هایش از خون غضب گلگون شده بود ، با لحنه آمیخته با بیزاری گفت :
    _ لعنت به این رسم و رسومات که کم کم دارد حالم را بهم میزند . مرا ببخشید خانم جان . من و بی بی میرویم . پریرخ و بچه ها میل خودشان است ، اگر می خواهند می توانند بمانند .
    آقای کاتبی هم برخاست و در منتهای خشم گفت :
    _ من هم با اجازه شما میروم . آقا خلیل شورش را در آورده . انگار مخصوصا می خواهد کاری کند که پای ما از اینجا بریده شود .
    خانم جان رنگ به چهره نداشت . پوست صورتی رنگش عین گچ دیوار شده بود و چشمهای سبزش بی رنگ .
    دست بی بی را محکم گرفت تا به او فرصت برخاستن را ندهد ، سپس با لحن تحکم آمیزی گفت :
    _ اینجا خونه منه. نه خونه خلیل . هیچ کس حق نداره به این سفره بی حرمتی کنه . شما اگه از همدیگه دلخوری دارین یه جای دیگه خالیش کنین . بی بی از کنار من تکون نمیخوره . ما دو تا بهم بندیم . جوونا حق دارن هر جا که خوش هستن همونجا باشن . این منم که باید بپرسم مهران و عطا کجا هستم ، نه خلیل . سلطان برای تهیه غذاها زحمت کشیده دلشو نشکنین ، تو هم خوب گوش کن خلیل از بچگی بهت یاد دادم که سر سفره دهنت فقط باید برای جایدن غذا بجنبه و زبون به دهان بگیری و ساکت

    باشی . از حالا اگه کسی یه کلوم حرف بزنه با من طرفه . خونمو جوش نیارین ، فهمیدین چی گفتم ؟
    آقا جان و آقای کاتبی هنوز سر پا بودند ، این بار بی بی آن دو را مورد خطاب قرار داد و گفت :
    _ مگه خانم جون نگفتن بشینین . پس چرا سراپا ایستادین ؟
    هر دو در حالی که از خشم سبیل هایشان را می تاباندند ، نشستند . همه در سکوت سرگرم کشیدن غذا شدند . هیچ کس جیکش در نمی آمد . دائی خلیل ککش نمی گزید . انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود با اشتها غذا می خورد و تربچه های نقلی در حال جایدن زیر دندان هایش صدا می دادند .
    بشقاب غذایش که خالی شد ، دوباره آن را از پلو انباشت . انواع و اقسام خورش را خوراک را به رویش کود کرد . لیوان دوغش پی در پی خالی می شد . یک نفس هورت هورت با سر و صدا آن را سر می کشید .
    پدرم کفرش در آمده بود . گاه زیر چشمی چشم قرعه ای به مادرم می رفت و با اشاره چشم و ابرو به او می فهماند که این آخرین بار است که دارد تحمل می کند .
    با وجود باد خنک بدنم گر گرفته بود و عرق از سر و رویم جاری بود .سفره که جمع شد آقا جان قلیان چاق کرد و مشغول کشیدن شد . دستش را روی دسته نی قلیان می لرزید . میدانستم که برای ماندن چه شکنجه ای را تحمل می کند .
    من و دختر دائی ام اختر هیچ وقت حرف مان نمی گرفت و فقط کلمات معمولی بینمان ردّ و بدل می شد . ژیلا و روشنک سر درگوش هم پیچ پیچ می کردند و همیشه جیک و پیکشان با هم بود .
    پسر پنج ساله قمر ، ابی آتشپاره ای بود که دومی نداشت . از در و دیوار بالا می رفت . شاخه های درختان باغچه خانم جان را که گل و گیاهانش به جان او بسته بود می شکست . بوته گلها را لگد می کرد . حتی اگر جلویش را نمی گرفتند ستون های گچی دو طرف ایوان را هم با دندان میجوید.
    صدای قل قل قلیان بی بی و خانم جان هم آهنگ با هم به گوش می رسید . سلطان که به وظیفه خود آشنایی کامل داشت ، سینی چای به دست وارد شد و استکان نعلبکی لب طلائی را جلوی یک یک مهمانان که در سر تا سر سالن به پشتی تکّیه داده بودند گذاشت .
    ابی دست در قندان کرد ،مشتی از قند برداشت و به اطراف اتاق پاشید . سپس به جان ظرف های میوه و آجیل افتاد و محتویاتشان را بر روی ترمه گرانقیمت که در زیرشان قرار داشت سرازیر ساخت .
    این بار بالاخره قمر تکانی به خود داد و هیکل سنگینش را از جا کند ، سیلی محکمی به صورت ابی زد و نعره او را به آسمان رساند .
    جو اتاق متشنج شد . هر کس به دنبال بهانه ای برای رفتن می گشت . خانم جان و بی بی داشتند سرسام می گرفتند. ابی یک بند لگد پرانی می کرد و فریاد می کشید .
    قمر که دیگر حریف پسر تخس خود نمی شد طاقت از دست داد . در نهایت درماندگی میدان را خالی کرد و خطاب به همسرش گفت :
    _ بلند شو بریم خلیل ، این بچه نحس شده و آرام نمیگیره .
    دائی خلیل که میلی به رفتن نداشت و ترجیح میداد ما برویم و او بماند با غیظ گفت :
    _ غلط کرده ، بزن تو سرش .
    هیچ کس اعتراضی به رفتنشان نکرد . حتی خانم جان یک کلام نگفت که "حالا چه خبر است . به این زودی کجا میروید ."
    در خانه که به رویشان بسته شد ، همه نفسی به راحتی کشیدند .
    سلطان به جمع آوری ریخت و پاش های ابی پرداخت . آقا جان که بی طاقت شده بود و می خواست هر چه زودتر عقده دلش را خالی کند رو به خانم جان کرد و گفت :
    _ ببخشید خانم جان ، ولی باید بگویم نه پدر خوب تربیت شده ، نه پسر . هر کدام به نوعئ باعث آزار بقیه می شوند .من کوچک شما هستم ،اما باید بگویم امروز هم به خاطر گل روی شما تحمل کردم . بعد از این هر وقت قرار است آقا خلیل و خانواده اش مهمان شما باشند دور من یکی را خط بکشید .
    سپس آقای کاتبی رشته سخن را به دست گرفت و گفت :
    _ اصلاً بهتر است مهمانی روز جمعه را دو قسمت کنید . این جوری هم ما راحت تر هستیم هم شما . رخساره و پریرخ هر وقت دلشان بخواهد میتوانند برادرشان را ببینند . این دیگر به خودشان مربوط است . چه دلیلی دارد من امجدی معذّب باشیم .
    بی بی برای این که آن دو را آرام کند گفت :
    _ خیلی خب ، حالا شما دو تا جوش نزنین . خود خانم جون بلده چی کار کنه که دیگه مشکلی پیش نیاد . برو یه قلیون دیگه واسم چاق کن سلطان این که دود نداره .
    خانم جان گفت :
    _ یادم نمیاد تو تربیتش کوتاهی کرده باشم ولی از همون بچگی زبون دراز و تخس بود . نمیدونم امروز از چه دندهای بلند شده بود که هی زبون میریخت . دلم به این خوش بود که جمعه ها بچه ها و نوه هام دورم جمع بشن . حالا شما دارین این دلخوشی رو از من میگیرین . آخه چرا همه تون این قدر کم تحمل شدیم و زود از جا در میرین !
    مامان رخی گفت :
    _این حرفها نیست مادر داداش خلیل می خواهد با حرفهایش ما را به نوعئ بیازارد . بهتر است یک مدتی کمتر همدیگر را ببینیم وگرنه کار به جایی میرسد که برای همیشه بین ما قطع رابطه می شود . این جوری که بدتر است .
    بی بی میانجیگری کرد و گفت :
    _ رخی راست میگه . حالا چه عیبی داره یه مدت دخترا جدا از برادرشون به اینجا بیان ، عیبی داره خانوم جون ؟
    _ عیبی نداره ، فقط عادت میشه . فردا اگه یه جایی همدیگه رو ببینن ، روشونو بر میگردونن . من نمیخوام کار به اونجا بکشه .
    خاله رخساره گفت :
    _ ما چه خیری از برادرمان دیدیم که حالا غصه قطع رابطه با او را بخوریم ؟ حالا که رفتند ، اقلا یک نفس راحت کشیدیم . اگر ابی اینجا بود یک ماچ گنده از لپش می کردم که با شیطنت باعث شد ننه باباش زحمت را کم کنند .



  9. #7
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    برق الکترونیک
    نوشته ها
    935
    ارسال تشکر
    10,457
    دریافت تشکر: 3,396
    قدرت امتیاز دهی
    418
    Array

    پیش فرض پاسخ : رمان شرق بهشت اثر فریده رهنما

    فصل ۶





    دوشنبه بعد کفشم حاضر بود . باید برای گرفتنش میرفتم .هیچ کس حاضر به همراهی ام نشد . مامان رخی و بی بی سفره دعوت داشتند . پرتو سرمای سختی خورده بود و از شدت گلو درد صدایش در نمی آمد .
    با وجود این که دیگر انگیزه ای برای استفاده از آن کفش نداشتم ، ولی خب سفارشی بود که داده بودم وبالاخره باید آن را می گرفتم . چه بسا باز مناسبتی برای استفاده اش پیش می آمد .
    به استگاه اتوبوس رفتم و توی صاف طویل آن ایستادم . توجه ای به پشت سری هایم نداشتم . سوار که شدم در ردیف جلو صندلی کنار پنجره را نشان کردم و نشستم . با خودم گفتم :" خدا کند صندلی کنار دستیام خالی بماند و مرا از نعمت استشمام بوی عرق تن محروم کند ." اما از بخت بد درست یک لحظه بعد از این که این فکر از مغزم گذشت ، آن صندلی خالی اشغال شد و به جای عرق تن بوی خوشی به مشامم رسید .
    چشمهایم را بستم و در دل گفتم :" هر که میخواهد باشد ، خدا را شکر که مسیر طولانی نیست و چند ایستگاه بالاتر پیاده می شوم ."
    صدای آشنایی کنار گوشم زمزمه کرد :
    _ سلام شهلا خانم ، باز که شما خوابتان می آید .
    " یعنی چه ؟ او اینجا چکار می کرد ؟! انگار مویش را آتش زده اند ."
    ابرو تاباندم و گفتم :
    _ باور کنم که این برخورد هم تصادفی است؟
    _ شکی نداشته باشید . من دارم میروم کفاشی جاییک تا کفش سفارشی مرجان را بگیرم . خودش هنوز از ماه عسل برنگشته ، شما دارید کجا میروید ؟
    لبهایم را به حالت غنچه کردم ، ابروانم را تا روی پلکهایم پایین کشیدم و گفتم :
    _ درست همانجایی که من دارم میرم ، خیلی عجیبه !
    _ زیاد هم عجیب نیست . لابد سفارش ها همه با هم حاضر شده .
    پوزخندی زدم و گفتم :
    _ آنوقت من و شما در یک آن تصمیم گرفتیم به آنجا برویم .
    _ من که از این تصادف خیلی خوشحال شدم . چون روز جمعه صبح تا ظهر با دوچرخه صد بار خیابان فرهنگ را دور زدم تا بلکه شما را در حال رفتن به منزل مادر بزرگتان ببینم ، اما خبری نشد .
    _ چون برنامه عوض شده و ما بعد از این غروب های جمعه برای صرف شام به آنجا میرویم .
    _ چرا ؟!
    _ چرایش بی جواب است . چون دلیلش یک مشکل خانوادگی است .
    _ معذرت میخواهم . قصد فضولی نداشتم . راستش را بخواهید امیدوار بودم امروز شما را ببینم . چون وقتی جاییک تلفن کرد و گفت کفش مرجان خانم حاضر است ، دل به دریا زدم و ازش پرسیدم ، کفش شهلا خانم امجدی چی ؟
    _ لابد از همان موقع تا حالا داشتید با دو چرخه خیابان امیریه را دور میزدید تا ببینید من چه موقع به کفاشی میروم ؟!
    _ نه به این شوری شوری ، تقریبا یک هم چین چیزی شبیه به آن .
    _می شود به من بگویید دلیلش چیست ؟
    _می خواهید از من اقرار بگیرید ؟ از شما چه پنهان آن سه دیدار قبلی تصادفی بود ، ولی این یکی نه . لازم نیست اخم کنید . خودم میدانم حق ندارم شما را تعقیب کنم . خودم میدانم بچه ژیگول های محل سر کوچه مزلتان کشیک می کشاند تا یک نظر شما را ببینند و برادر غیرتی تان لاستیک دوچرخه شئم را پنچر می کند . اما من بچه ژیگول نیستم . نه موهایم را با روغن پارافین چرب میکنم ، نه اهل متلک پرانی و چشم چرانیام و خیلی زودتر از آن که باید سر و گرم زندگی را چشیده ام . به شما گفتم قصه اش طولانی است . به مدرسه که میرفتم آسمان رویاهایم پر از ستاره های طلائی بود .ستاره های پر تلالویی که نه فقط شب بلکه صبح تا غروب بالای سرم نور افشانی می کردند . پدرم در کار تجارت فرش ، تاجر موفقی بود . مرجان کلاس دهم بود که خانواده خلج به خواستگاری اش آمدند . قرار شد مدتی نامزد باشند و بعد عقد کنند . بعد از مراسم نامزدی که آن دو کم کم با هم انس گرفتند و عاشق هم شدند . بعد اتفاقی افتاد که ستاره های طلائی پشت ابرهای تیره پوشیده شدند و آفتاب زندگی مان بی نور شد .
    مدتها بود که احساس می کردم دیگر پدرم نه آن شور و نشاط سابق را دارد و نه آن ریخت و پاش را . تاول های زخم دلش خیلی وقت بود که چرکی شده بود و آزارش میداد و ما غافل از آنچه که به او می گشت سر خوش از باده زندگی ، دل به سر مستی اش میدادیم و لحظات زودگذرش را با ظواهرش بزک می کردیم تا خاطره هایمان پر نقش و نگار تر شوند .
    در چهره همیشه شادانش خط اندوه هر لحظه پر رنگ تر می شد . تازه در دانشسرای عالی نام نویسی کرده بودم و شوق ادامه تحصیل را داشتم . یک شب روزبه به اصرار از من دعوت کرد که به همراه او و مرجان به سینما مایاک برویم که فیلم دزد بغداد را می داد .
    اول سینما ، بعد صرف شام در کافه شمیران که ویگن خواننده ای که تازه صدایش گل کرده بود در آنجا آواز میخواند .
    آخر شب شاد و شنگول از شب پر خاطره ای که گذرانده بودیم با مرجان به خانه برگشتیم .
    شادی های زندگی لحظه ای و گذرا هستند . چون موجی آرام می آیند ، در ساحل خاطره ها به گل می نشینند و در همان جا ماندنی می شوند .
    وارد خانه که شدیم صدای ضجه مادرم را شنیدم . لبهای نیمه بازم که هنوز حالت خنده داشت در همان وضعیت مات شد . قبلم داشت از جا کنده میشد . جرات رویارویی با واقعیتی را که صد قدم آن طرف تر انتظارمان را می کشید نداشتم .
    صدای نعره ماندی که در یک آن از حنجره چند نفر بیرون میآمد ضجه های عزیز را تحت شعاع قرار داد . به دنبال مرجان که داشت میدوید شروع به دویدن کردم .
    سالن پذیرایی شلوغ بود و چهره آنهایی که فریاد میزدند و پدرم را تهدید می کردند آشنا . آنها را در حجره فرش فروشی اش در بازار دیده بودم .
    با خشم و خروش پرسیدم :
    _ چه خبر است ؟ از جان آقا جان چه میخواهید ؟!
    پدرم رنگ به چهره نداشت. بگونه های فرو افتاده بدن لرزان و نگاه ملتمسانه به من خیره شد .
    اختیار از کف دادم . خودم را به میانشان انداختم . با دست آنها را کنار زدم و گفتم :
    _ از اینجا بروید بیرون .
    عزیز و مرجان چنگ به صورت می زدند و فریاد می کشیدند . یکی از آنها که از همه قوی هیکل تر بود ، مشت به سینه ام کوفت و با خشمی آمیخته با تمسخر گفت :
    _برو گم شو جوجه فکلی . حالا به ات حالی میکنم یک من ماست چقدر کره داره .
    پدرم با صدای ناله مانندی گفت:
    _ تو دخالت نکن اشکان ، این موضوع بین من و این آقایان است . بالاخره یک جوری حالش می کنیم.
    یکی از آنها نعره زد :
    _ چه جوری ؟ با جیب خالی میخواهی حالش کنی ؟ دیگه کارت تموم شده ، آقای فرشچی یه آدم ورشکسته دیگه مال با منالی نداره که بتونه باهاش معامله کنه . هر چی داشتی از دستت رفت بیچاره بینوا .
    آنچه می گفتند برایم مفهوم نبود . منظورشان را از کلمه ورشکسته نمی فهمیدم . مگر می شود یک شبه ورشکست شد و همه چیز را از دست داد .
    پدرم مظلوم وار نگاهم می کرد و می خواست اثر شنیدن این جمله را در چهره ام ببیند . مرجان با ناخن گونه هایش را می خراشید و یک بند فریاد میزد :
    _ نه ، نه امکان ندارد . این غیر ممکن است .
    قدرت تکلّم را از دست دادم . مات و مبهوت بر جا ماندم . انگار سنگ شده بودم . دوباره نعره کشید :
    _ حالا فهمیدی داشتی زیر زیادی میزدی جوجه . اونی که باید از اینجا بره تو وخونوادتین نه من . حجره و املاک پدرت توقیفه . دیگه اه نداره با ناله سودا کنه . یعنی تو نمیدونستی ؟
    همه چیز بر باد رفته بود . همه ی آنچه که داشتیم ، دیگر نه سقفی بالای سرمان بود و نه حجره و ملکی .
    جلو رفتم تا در آغوشش بگیرم و دلداری اش بدهم . ولی دست های بیرحم طلبکاران مانعم شد . سپس آن کسی که از همه گردن کلفت تر بود گفت :
    _ تا یکی دو روز دیگه حکم توقیف این خونه رو هم میگریم . به خیالتون رسید میذاریم مال مفت از گلوی این پیرد مرد پایین بره . با زبون خوش خودتون جول و پلاستونو جمع کنین برین .
    در منتهای ناامیدی از شنیدن جمله ای که پدرم بر زبان آورد ، هاج و واج ماندم .
    _ هیچ بالایی نمیتوانید سر این خانه بیاورید چون قباله اش به اسم من نیست .
    _ بچه گول میزنی ، مملکت قانون داره ، واسه چی دروغ میگی مرد ؟
    _ دروغ نمیگم . این ساختمان به اسم زن من است . این یکی را دیگر نمیتوانید از چنگ ما بیرون بیاورید .
    شک و تردید سکوت شد و به جانشان افتاد . در عین ناباوری از امکان واقعیتش می ترسیدند .
    انچهرا که حتی من نمیتوانستم باور کنم . آنها چطور میتوانستند باور کنند . عزیز هم چون من بهت زده به نظر میرسید . چه موقع پدرم این کار را کرده بود که ما خبر نداشتیم .
    مرد قد کوتاه و خپل های که بارها او را در حال تعظیم و تکریم به پدر دیده بودم مشتی حواله سینه او کرد و گفت :
    _ دروغ که نیست . بازم بهم میرسیم ، اونوقت میفهمی یه من ماست چقدر کره داره .
    پس از ادتی بحث و جدال بالاخره آنها به این امید که پدرم بلوف میزند و با کمی تلاش خواهند توانست مالک این خانه شوند ما را با اهی پریشان و درونی آشفته به حال خود گذاشتند و رفتند .
    مرجان اشک چشمش را بر گونه های پدرم جاری ساخت و من در حال بوسیدن دست های لرزانش پرسیدم :
    _ چی شده آقا جان ؟ چرا نگذاشتید ما بفهمیم چه اتفاقی افتاده ؟
    سرم را میان دستانش گرفت و گفت :
    _ فکر می کردم یک جوری قضیه را راست و ریس می کنم و نمی گذار م کار به اینجا بکشد . همین بی شرفها مرا به این روز انداختند و به خاطر ناف خودشان باعث معامله ای شدند که سودش در جیب آنها رفت و باعث ورشکستگی من شد . همین که فهمیدم چی دارد به سرم می آید بدون معطلی این خانه را به نام مادرتان کردم تا لااقل اگر همه چیز بر باد رفت ، شما سر پناهی داشته باشید . به غیر از این خانه همه چیز توقیف است .زحمات یک عمر زندگی با سر بلندی ام بر باد رفته . فقط توانستم مقداری پول نقد و سکه هایم را نجات دهم . همین الان برو زیرزمین توی دبه خالی ترشی پنهانشان کرده ام . بعد از این تو نان آور این خانه ای . به مادر و خواهرت برس . شاید امروز فردا دوباره آن لاشخورها بیایید و هر چه در این خانه است غارت کنند . همه چیز از دستم رفت،حتی آن فرش های ابریشمی که برای جهاز مرجان کنار گذاشته بودم مرا به خاطر حماقتم ببخشید .
    رنگ چهره اش عین گچ دیوار بود . انگار تمام شریان هایی که خون را به تمام عضا بدنش میرساند قطع شده .
    سر مرجان را به سینه فشرد و با صدای ضعیف و بریده ای که به زحمت از گلو بیرون می آمد ، گفت :
    _مرا ببخش عزیز دلم که باعث بدبختی ات شدم ، یک عمر تلاش کردم تا تو را با آبرو روانه خانه شوهر کنم و حالا دستم خالی است .
    این بار عزیز را مورد خطاب قرار داد و گفت :
    _یادت میآید ایراندخت ، وقتی تو را به این خانه آوردم ، ده سال بیشتر نداشتی . بدن ظریفت هنوز شکل نگرفته بود و توی لباس عروسی می لرزید . از من می ترسیدی ، به ات گفتم :" نترس ، اذیتت نمی کنم " آن وقت تو آرام گرفتی . به من خندیدی و حالت ترسی که در چشمهایت بود ناپدید شد . شبها قبل از خواب عروسکهایت را ردیف می کردی و برایشان قصه می گفتی . تا وقتی خودت نیاز به نوازش را حس نکردی ، راحت گذاشتم .
    پانزده ساله بودی که اولین بچه مان به دنیا آمد . بچه زودرسی که فقط سه روز عمر کرد . یادت میآید چقدر اشک ریختی و چشم های شهلایت را غرق خون کرد ! آن موقع درست شکل حالای مرجان بودی . به همین خوشگلی و با همین نگاهی که آتش به جان میزند . این اولین گریه ات در خانه من بود . از خدا خواستم آخرینش باشد و دیگر تو را گریان نبینم و حالا دوباره چشم های قشنگت پر از امواج پر تلاتم اشک است . لعنت به من چرا این طور شد . کجای کارم اشتباه بود ؟ چرا این قدر خام شدم و عقلم را دست آن بی شرف ها دادم که زندگی ام را بر باد دهند .
    گریه به عزیز امان سخن گفتن را نمیداد . خیلی به خودش فشار آورد تا توانست صدایش را از میان آن بغض های گره خورده در گلو بیرون فرستد و گفت :
    _ این قدر خودت را اذیت نکن . شاید پشت این گرد باد روشنایی باشد و دوباره نوبت به روزهای روشن زندگی مان برسد . آن کسی که در خوشی ها
    و لذت زندگی همراهت بود تحمل سختی هایش را هم خواهد داشت . از چه می ترسی مرد ؟ وقتی که زنت شدم تازه صاحب ام حجره شده بودی . مگر خودت به من نگفتی که قبلاً مدتی توی همان حجره شاگری می کردی ؟ باز هم اگر همت کنی ، صاحب همه چیز خواهی شد . حتی اگر این خانه را هم از دستمان بگیرند ، روی یک گلیم پاره من در کنارت هستم .
    آهی کشید و گفت :
    _ تو این حرف ها را میزنی که به من قوت قلب بدهی . ولی افسوس که قلبی در سینه ام باقی نمانده تا قوت بگیرد . مرا ببخش ایراندخت .
    فشار دستش بر روی دست من و مرجان شل شد و با بیان کلمه اه باز و بسته . سرش بر روی پشتی که به آن تکّیه داده بود بی حرکت ماند .
    در صبحی به تیرگی و سیاهی شب با او وداع کردیم . آنچه که از ما گرفتند در مقابل آنچه از دست دادیم بی ارزش بود .
    لابد حوصله تان را سر بردم شهلا خانم . حتما از خودتان می پرسید این حرف ها چه ربطی به من دارد . حق با شمات . هیچ دختری انتظار ندارد جوانی که در کنارش نشست به جای زمزمه های عاشقانه ، از ورشکستگی و نعش کشی حرف بزند . عیب من این است که هدفم فریب نیست . حالا که تصادف بارها ما را سر راه هم قرار داده ، فکر می کنم بهتر باشد مرا همان طور که هستم بشناسید .
    عزیز جون کودک بی پناهی بود که پناهگاهش را از دست داده بود . از ده سالگی عادت کرده بود در سایه مردی پنهان شود که محبتش هم عاشقانه بود و هم پدرانه . میخواستم نقش پدرم را در مقابلش ایفا کنم راه سختی در پیش داشتم .
    به غیر از خانه همه چیز را از دست دادیم . مرجان بهت زده بود و نمیتوانست آنچه را که اتفاق افتاده باور کند . روز به روز افسرده تر و دل مرده تر می شد. درد دلش را به من نمی گفت . خودم را با این تصور گول می زدم که شاید در لباس عزا آن طور تکیده و افسرده به نظر میرسد . غرق مبارزه با مشکلات زندگی شدم . با وجود این که سخت بود تصمیم گرفتم تا مدعی به فکر ادامه تحصیل نباشم و قید درس و دانشگاه را بزنم . در شروع کار دست و دلم می لرزید از یک طرف مزاحمت طلبکاران پدرم امانم را می برید و از طرف دیگر تجربه کافی نداشتم .
    از برو بیاها و رفت و آمدهای روزبه به خانه ما خبری نبود . مرجان سکوت اختیار کرده بود و حرفی نمیزد .
    یک سال از مرگ پدرمان می گذشت که یک روز در حال گریستن غافلگیرش کردم . کنارش نشستم دستش را که هنوز از اشک چشم مرطوب بود در دست گرفتم و در حال نوازش پرسیدم :
    _ چی شده مرجان ؟ چرا به من نمی گویی دردت چیست ؟ درد دل بار غصه را سبک می کند . مدت هاست که روزبه را این طرفها نمی بینم ، اتفاقی برایش افتاده ؟
    دستش حفاظی شد برای پنهان ساختن چشم های گریانش . صدای هق هق اش هر لحظه بیشتر اوج می گرفت .
    به نرمی دستش را از روی صورتش کنار زدم و گفتم :
    _ نمیفهمم آخر مگر چی شده ؟ حرف بزن . به خدا اگر اذیتت کرده باشد روزگارش را سیاه می کنم . اگر نگویی چه اتفاقی افتاده ، همین الان میروم سراغ روزبه ، به زور از خانه می کشمش بیرون پدر آن کسی را که اشک تو را در آورده در می آورم .
    در حالی که گونه هایش زیر باران اشک دوش می گرفتند گفت :
    _ نه اشکان نه ، روزبه تقصیر ندارد . آقای خلج هر دو پایش را در یک کفش کرده که این نامزدی باید بهم بخورد .
    یکه خوردم و با تعجب پرسیدم :
    _ نمیفهمم برای چی ؟! مگر این آقای خجل نبود که با اصرار می خواست شما زودتر نامزد شوید . مگر همین او نبود که در موقع خواستگاری امان ما را برید تا توانست از پدر خدا بیامزمان بله بگیرد ، پس حالا چی شده که میخواهد با آبروی تو بازی کند ؟
    هق هق گریه صدایش را در گلو پیچاند و به زحمت بیرون فرستاد .
    _ آن موقع که آقا جان برو بیایی داشت و آبرو و اعتباری ، وصلت با خانواده فرشچی افتخاری بود ، نه حالا که اه در بساط نداریم و آبرو و اعتبارمان در بازار رفته .
    با لحن مصممی گفتم:
    _ غلط کرده اند . حرفی را که زده اند نمی توانند پس بگیرند . مگر این که خود روزبه تو زرد از آب در آمده و به دنبال بهانه است .
    _ غیر ممکن است . باور نمی کنم .او مرا دوست دارد و نمی خواهد زیر بار برود . ولی از خودش اختیاری ندارد و در ظاهر صاحب همه چیز است در اصل هیچ چیز به نامش نیست .
    _ در عوض جواهری مثل تو دارد .اگر بخواهد به پدرش متکی باشد هیچ وقت به جایی نخواهد رسید . بنابرین هر چه زودتر با او قطع رابطه کنی بهتر است .
    صورتش را با دو دست پوشاند و گفت :
    _ نه اشکان ، نه . نمیتوانم . مقیاس آقای خلج در مورد ازدواج بچه هایش با دانه های درشت الماس در ترازو سنجیده می شود و درست ماند معامله با سیم و زر است . آن موقع وصلت با خانواده فرشچی کفه های ترازو را میان می کرد ، حالا دیگر آن کفه ها یک وری کج ایستاده .
    _ تو خودت را دست کم گرفته ای . در اولین فرصت تکلیفم را با روزبه روشن می کنم . باید بداند که زندگی بچه بازی نیست
    فردای آن روز به بازار زرگرها رفتم و به دنبال روزبه گشتم . ولی در مغازه پدرش نبود . از دور آقای خلج را که سرگرم چانه زدن با مشتری بود میدیدم .
    پرسه زدن در بازار در جایی که همه همدیگر را می شناختند صورت خوشی نداشت به منزل برگشتم و از مرجان پرسیدم :
    _ آخرین باری که روزبه را دیدی چه موقع بود ؟
    _ حدود یک ماه پیش که قرار بود با هم به سینما برویم . به جای روزبه پدرش به محل قرار آمد . عصبی با خشمگین به نظر میرسید . شاکی نداشتم که بعد از یک جدال سخت با پسرش نوبت به برخورد با من رسیده . پاسخ سلامم را نداد. فقط گفت :" منتظر روزبه نشو. او دیگر نباید تو را ببیند . بیا این هم حلقه ای که به انگشتش کردی . حالا نوبت توست که حلقه اش را پس بدهی ." انتظار این برخورد را نداشتم . باورم نمی شد که روزبه به میل خودش نشان عشق مان را پس فرستاده باشد . تنها پاسخم اشک بود . قطرات اشکی به درشتی دانه های میروارید غلطان جواهر فروشی خلج که صدا راه خوشبخی مان می شد . حلقه از انگشتم بیرون نمی آمد ، اما او به زور آن را از انگشتم بیرون آورد . درد و رنج حس پاهایم را گرفت و راه رفتن را برایم دشوار ساخت . اگر دستم را به دیوار نمی گرفتم همانجا کف خیابان از حال می رفتم .
    به مرجان فرصت ندادم جمله اش را تمام کند . خشمگین تر از آن بودم که تحمل شنیدن بقیه ماجرا را داشته باشم . به طرف در خیز برداشتم تا هر چه زودتر حق آن کسی را که به خود جرات داده بود چنین معامله ای با خواهرم بکند کف دستش بگذارم،اما مرجان به دنبالم دوید قبل از من خود را به در حیاط رساند و چون سدی در مقابلم ایستاد و گفت :
    _ نه ، نه اشکان نمیگذارم به سراغشان بروی ، خواهش می کنم این کار را نکن . اگر روزبه مرا بخواهد مقاومت میکند و در مقابلشان می ایستد وقتی به این سادگی از میدان به در شود بهتر است همین جا تمامش کنیم . مردی که تا این حد از خود ضعف نشان میدهد به درد من نمی خورد . ما به اندازه کافی صدمه دیده ایم ، تو را به روح پدرمان قسم نگذار بیشتر از این صدمه ببینم . به خصوص که قلب ضعیف عزیز بیش از این تحمل فشات زندگی را ندارد و اگر بداند چه اتفاقی افتاده خدا میداند چه به روزش خواهد آمد .
    جمله آخرش پاهایم را سست کرد و از رفتن باز داشت. مرجان می کوشید تا به زندگی عادی اش برگردد اما حزن دیده گانش چون آینه ای آنچه را که در قلبش می گذشت به تصویر می کشید . خنده بر روی لبانش بی روح بود و تظاهرش به شادی فقط میتوانست مادرم را که از ماجرای پشت پرده بی خبر بود گول بزند ، نه مرا .
    مراسم سالگرد فوت پدرم را که بر سر مزارش در مسگر آباد برگزار کردیم ، عزیز از غیبت خانواده خلج به شک افتاد و از من پرسید :
    _ روزبه کجاست؟ نه خودش آمده ، نه پدر و مادرش . خیلی وقت است که دیگر به ما سر نمیزنند . طوری با من رفتار می کنید که انگار غریبه ام و لازم نیست خیلی چیزها را بدانم . راست بگو نامزدیشان بهم خورده ؟
    پنهان کاری بی فایده بود . بالاخره دیر یا زود همه چیز را میفهمید . از زبان من شنیدن تحملش آسانتر بود تا از زبان آنهایی که آب و روغنش را زیاد می کنند . پس از مرگ همسرش این دومین سوک بود که به او وارد شد . گریه اش همراه با ضجه بود به زحمت آرامش کردم و به اش فهماندم که اگر مرجان او را به این حال ببیند ، بیشتر غصه خواهد خورد .
    بعد از آن دیگر نیازی به پنهان کاری نبود. مادرم راه میرفت و نفرینشان می کرد .
    یک سالی میشد که در حجره یکی از دوستان قدیمی پدرم مشغول کار بودم و به کمک او بود که توانستم سرمایه ای فراهم کنم و به تنهایی مشغول اداره دکانی که اجاره کرده بودم شوم . کم کم زندگی مان سر و سامان گرفت . مرجان هنوز سودای گذشته را در سر داشت و خواستگارانی را که برایش می آمدند جواب می کرد .
    عزیز مشغول خانه تکانی شب عید بود . من و مرجان توی حیاط داشتیم تخته های روی حوض را که زمستان به رویش کشیده بودیم تا کاشی هایش تارک بر ندارد بر میداشتیم که در زدند . منتظر کسی نبودیم و هیچ کدام لباس مناسبی به تن نداشتیم. مرجان دست به روی قلبش گذاشت و گفت :
    _ شبیه در زدن روزبه است .
    با لحنی آمیخته به ملامت گفتم :
    _ بس کن دختر ، حرف این پسره را نزن . معلوم نیست کدام گوری رفته .
    سپس غرولند کنان به طرف در رفتم و به محض گشودنش آن کسی را که اصلاً انتظار دیدنش را نداشتم در مقابلم دیدم .
    دستهایم مشت شد تا به روی سینه اش فرود آید . صدایم را در گلو پیچاندم تا نعره زنان دشنامش دهم ، اما مرجان از پشت دستهایم را گرفت و گفت :
    _ نه اشکان ، نه .
    روزبه جلو آمد با در مقابلم ایستاد . لاغر و رنگ پریده به نظر میرسید . با شیفتگی به مرجان خیره شد. مرجان دودل بود . نمیدانست چه عکس العملی باید نشان دهد غرور شکسته اش به شوق دیدار فرصت ابراز نمی داد .
    بالاخره این روزبه بود که سکوت را شکست و گفت :
    _ لابد خیال میکردی که فراموشت کردم . با خودت گفتی آن پست فطرت ارزش دوست داشتن را ندارد . کسی که قدر محبّت را نمیداند به لعنت خدا نمی ارزد . ملامتت نمی کنم ، حق داری این طور فکر کنی . من تو را گذاشتم رفتم . باید میرفتم . مرضی که به جانم افتاده بود بین ما فاصله انداخت . یعنی تو نمیدیدی که روز به روز رنجور تر و رنگ پریده تر می شدم . پزشکان چون از بیماری ام سر در نمی آوردند ، آنرا مرضی ناشناخته که علاجش آسان نبود و چه بسا اصلاً علاجی نداشت می پنداشتند . پدرم داشت وسایل سفرمان به فرانسه را فراهم می کرد ، با این امید که شاید آنجا راهی برای معالجه ام پیدا شود .
    این من بودم که از او خواستم آن نقش را بازی کند ، با وجود این که عاشقانه دوستت داشتم ، دلم میخواست نفرت جای عشق را در قلبت بگیرد . مادرم اشک میریخت و به پدرم می گفت :" قلبم روشن است که روزبه در فرانسه معالجه می شود و بر میگردد به حرف این پسر گوش نکن . چرا نمیخواهی به مرجان حقیقت را بگویی ؟ آنها همدیگر را دوست دارند و این حق آن دختر است که بداند دلیل دوری روزبه ازش چیست ، وگرنه منتظرش نمی شود و شوهر می کند . آن وقت پسر نازنین من باید یک عمر اه بکشد و حسرت بخورد ،" اما من زیر بار نرفتم و گفتم :"آقا جان خواهش می کنم نگذارید مرجان بفهمد من مریضم ، بهتر است از من متنفر شود و دنبال زندگی اش برود . " آنقدر التماسش کردم تا بالاخره زیر بار رفت و به جای من سر قرار آمد . نگاه کن ببین حلقه ای که به انگشتم کردی هنوز به دستم است و همیشه خواهد بود .
    مرجان با ناباوری گفت :
    _ نه غیر ممکن است ! پدرت آن را به من پس داد و الان اینجاست پیش من .
    تبسمی کرد و گفت :
    _ مثل اینکه یادت رفته نظیر آن در جواهر فروشی ما فراوان است . حلقه ای که تو داری یکی از همان هاست . نه آن که به انگشتم کردی . آن بیماری ناشناخته پس از آزمایشات مختلف در فرانسه تشخیص داده شد . معالجه زمان می برد ، اما قابل درمان بود . پس از چند ماه درمان با آنتی بیوتیک های قوی آخرین آزمایش ثابت کرد که دیگر اثری از آب ویروس در خونم نیست . با وجود این باید چند ماه دیگر هم صبر می کردم تا اطمینان یابند که کاملا درمان شده ام . تو همیشه در خاطرم بودی . شبها خوابت را میدیدم و روزها به خاطره هایت جان میدادم تا تو را در نزدیکی خود حس کنم . مادرم که در طول سفر با من بود ملامتم می کرد و می گفت :" دیدی حق با من بود که می گفتم نباید در مقابل مرجان نقش بازی کنید " و حالا من برگشته ام تا ازت عذر گناهم را بخواهم و حلقه ای را که پدرم پس گرفت دوباره به انگشتت کنم . به من بگو که مرا بخشیده ای .
    من و عزیز چشم به دهان مرجان دوخته بودیم که اشک شوق به چشم داشت و برق نگاهش به درخشندگی خورشیدی بود که داشت در آسمان نور افشانی می کرد .
    حرکتی به خود داد و دستش را بسوی روزبه گرفت تا او حلقه را به انگشتش کند . آن دو را به حال خود گذاشتیم تا در خلوت تنهایی حرف هایشان را بزنند و قرارهایشان را بگذارند . سر تان را درد آوردم شهلا خانم . خیلی وقت است از چهار راه پهلوی گذشته ایم و سه ایستگاه بیشتر باقی نمانده که به تجریش برسیم . بهتر است همین جا پیاده شویم و با کرایه به شهر برگردیم .

    به خود آمدم ، از غفلتم به وحشت افتادم و گفتم :
    _ وای خدای من خیلی دیر شد تا برگردیم و کفش را بگیریم دو ساعت طول میکشد .
    با شرمندگی گفت :
    _ تقصیر من بود که روده درازی کردم .
    در راه بازگشت هر دو ساعت بودیم . دلشوره داشتم و می ترسیدم قبل از من پدر و مادرم یا بدتر از همه عطا برگشته باشد و بازخواستم کند .
    با فاصله از هم به کفاشی رفتیم . طبق معمول آنجا غلغله بود به التماس افتادم و گفتم :
    _ زود باش جاییک ، من عجله دارم کفشم را بده برم .
    با خونسردی گفت :
    _ چه خبر شده ؟ مگر سر آوردی . صبر کن دختر . آسیاب به نوبت چند دقیقه بنشین الان حاضرش می کنم .
    جعبه کفش را که گرفتم ، به طرف ایستگاه اتوبوس شروع به دویدن کردم . تازه سوار شده بودم که صندلی کنارم اشغال شد . دوباره همان بوی آشنا به مشامم خورد و صدای اشکان را شنیدم که می گفت :
    _ میدانید برای چه آن حرف ها را به شما زدم ؟ چون دلم میخواهد دستم برایتان رو باشد و هیچ علامت سوالی بین ما فاصله نیندازد . دوباره دارم خودم را آماده ادامه تحصیل میکنم . میخواهم شاگرد بگیرم مغازه را دستش بسپارم و درسم را بخوانم . به نظر شما تصمیم درستی گرفته ام یا نه ؟
    با حرص گفتم :
    _ نمیدانم ،این مربوط به خودتان است . من اصلاً حوصله جواب دادن ندارم . چون به اندازه کافی دیر کرده ام و باید حساب پس بدهم . لطفا بعد از این سعی نکنید هر کجا که می روم آنجا سبز شوید و از دیدار تصادفی حرف بزنید.
    _ ولی به غیر از امروز بقیه دیدارها تصادفی بوده باور کنید . برای جبران خطاهایم هر کاری بگویید می کنم . اصلاً چطور است با شما به خانه تان نییم و بهشان بگویم تقصیر من است که دخترتان دیر کرده .
    با دستپاچگی گفتم :
    _ خواهش میکنم این کار را نکنید . من خودم بلدم توضیح بدهم .
    کاش ساکت میشد و دیگر حرفی نمیزد . مضطرب بودم و حوصله سوال جواب نداشتم . دوباره گفت :
    _ پنج شنبه آینده قرار است مادرم مهمانی پا قشای مرجان را بدهد . شما هم دعوت دارید .
    چشمهایم را به علامت تعجب تنگ کردم و پرسیدم :
    _ ما دیگر چرا ؟!
    چرخش آرامی به لبهایش داد و با تبسم گفت :
    _ اختیار دارید شما مهمان خاص ما هستید .
    به مقصد رسیده بودیم . برخاستم و گفتم :
    _ خداحافظ آقای فرشچی . فکر نمی کنم مناسبتی داشته باشد ما هم به مهمانی پاگشای منزل شما دعوت شویم . بهتر است مادرتان را وادار به این دعوت نکنید .
    _ من وادارش نکردم . این پیشنهاد خودش بود. او حواسش جمع است و میداند چه کار باید بکند . به امید دیدار .



  10. #8
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    برق الکترونیک
    نوشته ها
    935
    ارسال تشکر
    10,457
    دریافت تشکر: 3,396
    قدرت امتیاز دهی
    418
    Array

    پیش فرض پاسخ : رمان شرق بهشت اثر فریده رهنما

    فصل ۷





    از پشت بام خانه قدیمی همسایه بوی خوش کاهگل آب داده می آمد . اشرف خانم سرگرم آب و جاروی آنجا بود تا آماده پذیرایی از مردش جواهر خان که دو زنه بود شود .
    هر وقت نوبت آمدن شوهرش به این خانه می شد ، دیگر وقت سر خاراندن نداشت . از یک طرف بابت رنگ او حنا گذاشتن به سر و وسمه ابرو ، بزک صورت ، سرمه کشیدن به چشم به راه بود و از طرف دیگر بساط پخت و پاز غذای مورد علاقه همسرش .
    دیگر نه پشت پنجره می نشست تا رفت و آمد همسایه ها را زیر نظر بگیرد و موضوعی برای لغز خوانی پیدا کند و نه روی پله در حیاط منزلش ولو می شد تا نظر بازی و قول و قرارهای پسر دخترهای محله را دید بزند و سر از کارشان در بیاورد .
    به جلوی در خانه که رسیدم مرا دید و با خوشرویی از پشت بام به طرفم دست تکان داد و گفت :
    _ بالاخره آمدی نرگس نگرانت بود .
    با خودم گفتم :" خدا را شکر ، پس بقیه اعضای خانواده هنوز به منزل بر نگشته اند ." پس با ذوقی آشکار پرسیدم :
    _ فقط نرگس ؟!
    چشمکی به من زد و گفت :
    _ اره فقط نرگس . بقیه هنوز بیرون هستند . ژیلا رفته منزل خاله ات تا فردا بر نمی گردد .
    با وجود این که سرش گرم بود ،از همه چیز خبر داشت .
    خطر رفع شده بود . نفس راحتی کشیدم و با خیال آسوده چندین بار پی در پی کوبه در را به صدا در آوردم .
    صدای حرکت دمپایی های نرگس که عجولانه قدم بر میداشت به گوش رسید . به محض باز شدن در مجال سوال را به او ندادم و گفتم :
    _ زود باش یک شربت خنک با خاکشیر یخ مال به من بده که دارم از گرما هلاک می شوم .
    مثل همیشه در اطاعت امر فرز بود . به اطاقم رفتم لباس راحتی پوشیدم و در حال شانه زدن به موهایم با خودم گفتم :" کارم درست نبود . نباید آن قدر از خود بی خود می شدم که تا نزدیکی های تجریش همراهش بروم و برگردم . کور که نبودم . باید میفهمیدم خیلی وقت است از چهار راه پهلوی گذشته ایم . حالا لابد دارد با خودش فکر می کند خیلی راحت میتوانم این دختر را به هر جایی که بخواهم بکشانم . فقط کافی است مثل امروز قصه ای سر هم کنم تا بی چون و چرا دنبالم راه بیفتد و اختیارش را دستم بدهد . اما نه این آخرین بار بود و هرگز تکرار نمی شود . شانس آوردم که کسی خانه نبود وگرنه روزگارم سیاه می شد ."
    نرگس لیوان شربت را به دستم داد و گفت :
    _ آقا عطا ، با آقا مهران رفتن شمرون ، پس قلعه گمون نکنان واسه شام برگردن . خانوم و بی بی هم لابد همون جا سر سفره غذاشونو میخورن . آقا هم که دیر میان . هر وقت گشنه تون شد بگین شامو بکشم .
    خندیدم و گفتم :
    _ حالا که هوا هنوز روشنه به وقتش خبرت می کنم .
    سپس لیوان شربت را سر کشیدم و گیلاس خالی را به اوو برگرداندم تا زودتر تنهایم بگذارد تا به جدالی که با خود شروع کرده بودم ادامه بدهم .
    به خیال خود عقلم را به کار انداختم و در دل گفتم :" دفعه دیگر اگر او را ببینم جواب سلامش را نمیدهم . زیادی پررو شده . خیال می کند آش دهان سوزی است . باید به اش بفهمانم که از این خبرها نیست ."
    موهای بلندما کرک شده بود . شانه در لا به لایش گیر می کرد و پایین نمی رفت . در حال گشودن گره هایش از لا به لای شانه ، دوباره سرگرم مبارزه با وسواسه های دلم شدم " راستی اگر من جای مرجان بودم وقتی روزبه و پدرش آن معامله را با من می کردند باز هم منتظرش می ماندم ؟"
    جواب این سوال آسان نبود و تا در آن موقعیت قرار نمی گرفتم نمی توانستم نمی توانستم اظهار نظری کنم . هنوز عشق را تجربه نکرده بودم و نمیدانستم در این مورد قلب است که تصمیم میگیرد نه خود شخص .
    هوا داشت رو به تاریکی می رفت . شاخه های درختان همراه با حرکت آرام باد بر روی دیوار روبرو سایه افکنده بودند .
    کنار حوض نشستم ، دستم را داخل آب فرو بردم و کوشیدم تا ماهی قرمزی را بگیرم که با ناز و غمزه دم تکان میداد و از لای انگشتانم می لغزید و از دستم می گریخت .
    از پشت بام همسایه هنوز بوی عطر کاهگل آب زده به مشام می رسید . سفره شامشان همانجا کنار پشه بند پهن بود و قهقهه مستانه شان در حین صرف غذا ، حکایت از سر خوشی آن دو داشت .
    دلم گرفت . بدون مقدمه احساس دلتنگی کردم :" سر در نمی آوردم این چه حالی است که به من دست داده ؟ به چه داشتم فکر می کردم؟! کافه شهرداری و جوان چشم سیاهی که یک لحظه هم از من غافل نمی شد. یا به صلات ظهر جمعه هفته گذشته و قدم زدن در خیابان خلوت فرهنگ در کنار همان جوان که نان سنگک به دست از کنارم تکان نمی خورد و به اتوبوس شمیران و در دلهایش که پایانی نداشت و هیچ کدام به من مربوط نمی شد .؟!"
    سپس از خودم پرسیدم :" اگر به من مربوط نمی شد ، پس چرا فکرم را به خود مشغول کرده ؟!"
    باز هم ماهی قرمز از لای انگشتانم لغزید و گریخت . دوباره صدای قهقهه های خنده اشرف خانم و جواهر خان سکوت مزاحم خانه را شکست . پاهایم به روی لبه حوض میخ شده بود . حال تکان خوردن را نداشتم . صدای زیر و جیغ مانند نرگس دوباره به گوش رسید .
    _ مگه نمیخواین شام بخورین خانوم کوچیک ؟
    خیالش را راحت کردم و گفتم :
    _ نه ، گرسنه ام نیست . تو و غلام غذایتان را بخورید .
    انگار منتظر شنیدن همین جمله بود ، چون بالافاصله به آشپزخانه رفت تا غذایشان را بکشد .
    نور چراغ سقفی ایوان سایه مرا در آب زلال حوض نمایان می ساخت . دوباره مشتی آب به صورتم زدم . نوازش باد که به روی خیسی گونه هایم حس کردم ، لذت مطبوعی در وجودم دیوید و سرحال آمدم .
    نرگس با دهان پر از اطاقه مخصوص خدمه در نزدیکی هشتی با صدای جیغ مانندی پرسید :
    _ خانوم کوچیک هنوز گشنه تون نشده ؟
    با اطمینان پاسخ دادم :
    _ نه
    نگاه حیرت زده اش را که متوجه خود دیدم به یاد آوردم که بعد از ظهر وقتی آماده رفتن می شدم به او گفتم " نمیدانی چقدر گرسنه ام شده " و نرگس پاسخ داده بود " پس صبر کنید عصرونه حاضر کنم بخورین ، بعد برین " و من در جوابش گفتم " نه میرم بر میگردم سر فرصت شام مفصلی میخورم ."
    و حالا بی آنکه حتی یک لقمه از گلویم پایین رفته باشد سیر بودم . چه به سرم آمده بود ؟ این چه حالی است که من دارم ؟ گوشهایم را گرفتم تا صدای قلبم را که پاسخ را حاضر داشت نشنوم .
    دوباره از خودم پرسیدم :" چرا شنیدن صدای هر دق البابی قلبم را میلرزاند ؟ انگار منتظر رسیدن خبری هستم ، اما خبر از طرف چه کسی ؟" به خود نهیب زدم :" نه ، نه ، حتی اگر دعوت مان کنند من نمیروم ."
    اعضای خانواده یکی پس از دیگری پیدایشان شد. مامان رخی سرحال به نظر میرسید . مرا که لب حوض نشسته بودم دید و با تعجب پرسید :
    _ چرا اینجا نشستی ؟!
    جواب حاضر داشتم .
    _ از همه جا خنک تر است
    _ شام خوردی ؟
    _ نه ، میل نداشتم .
    _ چرا مگر اشتهایت را گربه خورده ؟ تو که طاقت یک ساعت گرسنگی را نداشتی ، نکند مریضی ؟!
    _ نه اتفاقا ، بر عکس حالم خیلی خوب است .
    _ پس چرا اینجا نشستی ؟
    حوصله ام سر رفته بود ، نمیدانستم چه کار باید بکنم .
    تقصیر خودت است که نیامدی سر سفره . پنج شنبه مهمانیم . بالاخره مناسبتی پیدا شد که کفش تازه ات را بپوشی .
    قلبم ماتم گرفت ." پس تکلیف مهمانی پاگشای خانم فرشچی چه می شود ؟ اگر دعوت کنند لابد مادرم جواب ردّ خواهد داد . خیلی بد شد ." بعد به قلب سر به حوایم نهیب زدم :" تو که میگفتی اگر دعوتت هم کنند نمیروی . لعنت به من ، معلوم نیست چه مرگم شده ."
    با ناامیدی پرسیدم :
    _ کجا مهمانیم ؟
    _ خانم فرشچی دخترش را پاگشا کرده . ما هم دعوت داریم . اصلا انتظار این دعوت را نداشتم .
    قلبم تکان خورد و از عزلتکده خود بیرون آمد . انگار منتظر همین یک جمله بود تا دوباره شروع به جاست و خیز کند .
    آهنگ صدای مادرم طرب انگیز و دلنشین بود . منتظر جواب نشد و ادامه داد :
    _ جای تو خالی بود . همه آنجا جمع بودند . خانم فرشچی مرا که دید آمد کنارم نشست . با چنان صمیمیتی حال یکایک اعضای خانواده را پرسید که انگار سال هاست ما را می شناسد و بعد سر فرصت همه ما را به مهمانی پاگشای مرجان دعوت کرد .
    خودم را بی خبر نشان دادم و گفتم :
    _ ما که تا حالا به خانه آنها نرفته ایم و باهاشان معاشرت نداریم . پس برای چی دعوتمان کرده ؟!
    _ خب حالا بعد از این با هم معاشرت میکنیم ، این طور به گردن ما هم می افتاد که عروس آقای خلج را پاگشا کنیم . اتفاقا خوب شد ، چون اگر یادت باشد مرجان فردای عروسی با شوهرش به سفر ماه عسل رفت و مراسم پاتختی نداشت . لااقل حالا میتوانیم هدیه عروسی اش را به منزل مادرش ببریم .
    بی بی به تنه گفت:
    _ ببینم نکنه بازم میخوای از فردا لاله زار ، استانبول رو زیر پا بذاری و دنبال پارچه و لباس واسه خودت و بچه ها بگردی ؟
    مامان با حرص گفت:
    _ نه بی بی چیزی لازم نداریم . حالا فقط به فکر خرید یک هدیه قیمتی مناسب برای مرجان هستم که از پیشکشی بقیه دست کمی نداشته باشد .
    بی بی حرکت دست و زبان را با هم هماهنگ کرد و گفت :
    _ خب اینم خودش یه بهونس واسه خیابانگردی تو و خواهرت .
    مادرم همیشه از نیشهای بی بی در عذاب بود . اما هیچ وقت لب به شکایت نمی گشود . دندان بر روی جگر می گذاشت و با بردباری تحمل می کرد . دلم که به مالش افتاد ، به یاد آوردم که هنوز شام نخورده ام . نرگس که داشت پشه بندها را می بست ، انگار فکرم را خواند و گفت :
    _ غذا روی اجاقه ، هر وقت گشنه تون شد بگین برم بکشم .
    با چهره بشاش و لبی خندان سر تکان دادم و گفتم :
    _ اتفاقا خیلی گرسنه ام .
    نرگس از ترس اعتراض مادرم که چرا تا به حالا به فکر شکم گرسنه ام نبوده پیش دستی کرد و گفت :
    _ خوب شد شما اومدین خانم جون .از غروب تا حالا هر چی بهش گفتم شام حاضره زیر بار خوردنش نرفت و جواب داد گشنم نیس .
    بی بی دوباره نیشش را زد و گفت :
    _ بچه های این دوره زمونه هستن دیگه نرگس . سر سفره حضرت ابولفضل نمیاد . اما اسم مهمونی پاگشا که اومد نیشش باز شد و دهانش آب افتاد .
    مادرم با اشاره چشم و ابرو به من فهماند که ساکت باشم و چیزی نگویم . نیازی به سفارش نبود . بی بی را دوست داشتم و حرف هایش را به دل نمی گرفتم .می دانستم که او هم همان به همان نسبت و شاید هم بیشتر دلبسته عروس و نوه هایش است .
    ناگهان مامان رخی به خود آمد و نگاهی به پشت بام همسایه که از آنجا صدای گفت گو می آمد انداخت و با پیشانی پر چین ابروان افتاده ، چشم تنگ کرد و با صدای آهسته ای گفت :
    _ از کی تا حالا اینجا نشستی ؟ چه معنی دارد وقتی اشرف خانم وجواهر خان پشت بام هستند لب حوض بشینی و به آنها زل بزنی ؟ بلند شو برو توی اتاق شامت را بخور .
    چطور میتوانستم به او بفهمانم که تا چه حد افکارم با آنچه که در پشت بام مجاور میگشت فاصله دارد و اصلاً وجودشان را حس نمی کنم . شتابزده برخاستم و گفتم :
    _ ولی من اصلاً حواسم به آنها نبود .
    _ آنها چه میدانستند حواس تو به آنجا هست یا نه . فضولی در زندگی دیگران معنی ندارد .
    بی بی با لحن نیشداری گفت :

    _ چه خوب شد بالاخره از خماری در اومدی و یادت افتاد که دختر تو جمع و جور کنی .
    این بار چیزی نمانده بود مادرم از کوره در برود ، اما باز هم خودش را کنترل کرد و به دنبال من از پله هایی که به زیرزمین میرسید پایین رفت .



  11. #9
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    برق الکترونیک
    نوشته ها
    935
    ارسال تشکر
    10,457
    دریافت تشکر: 3,396
    قدرت امتیاز دهی
    418
    Array

    پیش فرض پاسخ : رمان شرق بهشت اثر فریده رهنما

    فصل ۸





    نباید به افکارم اجازه میدادم ذهنم را مشغول کنند . نباید دل به پریشانی می سپردم . نباید بر روی نقشی که در زندگی ام کمرنگ بود ، رنگ و روغن می پاشیدم و پر رنگش می کردم .
    نباید بین اشکان و جوان های علافی که در راه مدرسه به تعقیبم می پرداختند و با زمزمه های عاشقانه و نامه پرانی قصد بردن دلم را داشتند فرق می گذاشتم . ولی این تفاوت محسوس بود . نمی شد آنها را در یک ردیف قرار داد و همه را به یک چون راند . بین هوس و عشق فاصله زیاد بود ، اما کدام عشق و کدام هوس ؟
    زمزمه های شبانه شبگرد محل حال و هوای دیگری برایم داشت و پر سوز و گداز بود .
    پنهان از چشم برادرم ، تنها رادیویی را که داشتیم به اطاقم می بردم همراه با نوای آرام داشتی و آواز خوش خوانندگان برنامه گلها به رویاهایم بال و پر میدادم و آرزوهایم را به پرواز در می آوردم .
    آن موقع عطا که به قول خودش برنامه گلها حالش را بهم میزد سربزنگاه سر می رسید و پس از مدتی کشمکش که پایانش پیروزی او بود ، آن را از دستم می قاپید و به اتاقش میبرد تا با عوض کردن موج از رادیوی نیریی هوایی به ترانه های خوانندگان مورد علاقه اش گوش کند
    بی بی با لحن نیشداری گفت :
    _ چه خوب شد بالاخره از خماری در اومدی و یادت افتاد که دختر تو جمع و جور کنی .
    این بار چیزی نمانده بود مادرم از کوره در برود ، اما باز هم خودش را کنترل کرد و به دنبال من از پله هایی که به زیرزمین می رسید پایین رفت .

    نباید به افکارم اجازه میدادم ذهنم را مشغول کنند . نباید دل به پریشانی می سپردم . نباید بر روی نقشی که در زندگی ام کمرنگ بود ، رنگ و روغن می پاشیدم و پر رنگش می کردم .
    نباید بین اشکان و جوان های علافی که در راه مدرسه به تعقیبم می پرداختند و با زمزمه های عاشقانه و نامه پرانی قصد بردن دلم را داشتند فرق می گذاشتم . ولی این تفاوت محسوس بود . نمی شد آنها را در یک ردیف قرار داد و همه را به یک چون راند . بین هوس و عشق فاصله زیاد بود ، اما کدام عشق و کدام هوس ؟
    زمزمه های شبانه شبگرد محل حال و هوای دیگری برایم داشت و پر سوز و گداز بود .
    پنهان از چشم برادرم ، تنها اردیویی را که داشتیم به اطاقم می بردم همراه با نوای آرام داشتی و آواز خوش خوانندگان برنامه گلها به رویاهایم بال و پر میدادم و آرزوهایم را به پرواز در می آوردم .
    آن موقع عطا که به قول خودش برنامه گل ها حالش را بهم می زد سربزنگاه سر میرسید و پس از مدتی کشمکش که پایانش پیروزی او بود ، آن را از دستم می قاپید و به اتاقش میبرد تا با عوض کردن موج از رادیوی نیریی هوایی به ترانه های خوانندگان مورد علاقه اش گوش کند .


    هیچ وقت از دستش آسایش نداشتم و خیلی راحت مغلوبش می شدم . گرامافون بوقی آقا جان از دست او در امان نبود . صفحه هات بنان و بدعی زاده را بگوشه ای می انداخت و خط خطی شان می کرد تا جا برای استفاده از صفحه های خوانندگان کوچه بازاری خالی کند و صدای بقیه افراد خانواده را که علاقه ای به چنین آهنگ هایی نداشتند در بیاورد .
    قبل از همه صدای بی بی در می آمد و فریاد زنان می گفت :
    _ تو دیگه وا بده عطا . من یکی اصلاً حوصله این زلنبو زمبو را ندارم .
    آن روزها خانم جان و بی بی در تدارک سفر زیارتی به امامزاده داود بودند که رفت و برگشتش حدود دو هفته و شاید هم بیشتر طول می کشید و راه سخت و دشواری را در پیش رو داشتند که لذت زیارت آسانش می ساخت .
    قرار بود آقا جان و عطا با اتومبیل آن دو را به باغ مستوفی ( ونک) برساند تا از آنجا به همراه سایر زایرین روانه فرحزاد که در چند کیلومتری اش قرار داشت شوند .
    در آن زمان روستای فرحزاد در گذرگاه امامزاده ، با قهوه خانه های پر جمعیت ، درختان سر به فلک کشیده ، قالیچه های گسترده بر روی نیمکت و تخت ها با استکان نعلبکی های لب طلائی کمر باریک ، چای خبر کن های قبراق ، سماورهای جوشان صفای خاصی داشت . بوی دود کباب کبابی های پای مسافران را در حین عبود از مقابل دکّانها سست می کرد . شکمی از عزا در می آوردند و خستگی تنشان در میرفت ،فقط شوق زیارت بود که باعث می شد از آنجا دل بکنند و به ادامه سفر بپردازند .
    بقیه مسیر ، از فرحزاد تا امامزاده که چهار فرسخ بیشتر نبود به دلیل خرابی جاده می بایست پیاده یا با الاغ و قاطر طی می شد . با وجود این خانم جان و بی بی مانند سایر تهرانی ها هر تابستان بخصوص اواخر مرداد یا اوایل شهریور که هوا خنک بود و تحمل گرما آسانتر ، رفتن به امامزاده و حاجت گرفتن را از واجبات میدانستند .
    یک روز مانده به مهمانی پاگشا مامان رخی و خاله رخساره برای خرید هدیه عروسی مرجان به لاله زار رفتند و من از ترس مزاحمت های جوجه فکلی ها و ولگردان علاف آن خیابان با وجود عشقی که به خرید داشتم ترجیح دادم از همراهی شان چشم پوشی کنم .
    صبح زود خانم جان و بی بی به همراه آقا جان و عطا راهی باغ مستوفی شده بودند تا به سفر بروند .
    در اواخر مرداد ماه شور آفتاب آن حرارت سابق را برای داغ کردن سنگفرش های کف حیاط نداشت و در حال احتضار بود . چند روزی بیشتر به شروع امتحان تجدیدی نمانده بود و ژیلا و روشنک در منزل خاله رخساره سرگرم دوره کردن کتاب حساب و هندسه بودند و من با استفاده از خلوتی خانه داشتم پیچ رادیو را از مجی به موج دیگر می چرخاندم که در زدند .
    با دلخوری گفتم :" وای خدایا ، حتما عطا است که برگشته و الان است که دوباره جنگ مغلوبه شود و ما دو تا به جان هم بیفتیم و سرانجام من از میدان به در شوم ."
    به غیر از من و نرگس کس دیگری در خانه نبود . تصمیم گرفتم خود را نشانش ندتم تا زودتر گورش را گم کند و برود . قبل از اینکه فکری برای پنهان شدنم کنم . نرگس پنجره اطاقم را نشان کرد و با صدای جیغ مانند آشنایش گفت :
    _خانوم کوچیک آقا انوش اومدن با شما کار دارن .
    با حرص فر دلم گفتم :
    _ لعنت به تو نرگس که هیچ وقت تو باغ نیستی و اصلا نمیدانی در دنیا چه خبر است ."
    می دانستم که اگر اقاجان بفهمد او به اینجا آمده قیامت به پا خواهد کرد ، و این را هم میدانستم که اگر از اتاق خارج نشوم و به سراغش نروم ، آن پسره پررو و سمج خودش به سراغم خواهد آمد .
    به ناچار از اتاق بیرون آمدم ، روی اولین پله ایوان ایستادم و با لحن سردی گفتم :
    _ اتفاقی افتاده ؟!
    با همان لبخند نفرت انگیز همیشگی لب هایش را کش داد او گفت :
    _ مگر حتما باید اتفاقی افتاده باشد که به اینجا بیایم ؟ من اصلاً کاری به اختلاف دو خانواده ندارم . اگر آنها تحمل همدیگر را ندارند به من مربوط نیست . هیچ کس نمیتواند در این خانه را به رویم ببندد . هر وقت دلم بخواهد می آیم تو را ببینم . مخالفتی که نداری؟
    آب پاکی را روی دستش ریختم و گفتم :
    _البته که دارم ، آقا جانم رفت و آمد ما را با خانواده دائی خلیل قدغن کرده و من تابع او هستم . تو نباید به اینجا می آمدی انوش .
    جلوتر آمد ، پای پله ایستاد و گفت :
    _ دست بردار شهلا . آنها صد بار با هم قهر و آشتی می کنند . چه دلیلی دارد که ما قربانی این اختلاف شویم ، من تو را دوست دارم . حتی اگر لازم باشد حاضرم جلوی عمه رخی و آقای امجدی هم فریاد بزنم و اقرار کنم که عاشقت هستم . نمیتوانم خفه خون بگیرم و صبر کنم تا شوهر کنی بعد صدایم در بیاید . نمی خواهد به من بگویی که غیر از تو و نرگس کس دیگری هم خانه است . چون میدانم که نیست . خیلی وقت است همین دور و برها کشیک میدهم ، خبر دارم آقا جانت و عطا رفته اند خانم جان و بی بی را به باغ مستوفی برسانند . همین چند دقیقه پیش غلام را دیدم که داشت می رفت بازار و از او شنیدم که بقیه افراد خانواده کجا هستند آن وقت به اینجا آمدم تا اول نظر خودت را بپرسم ، بعد بیاییم خواستگاری ات .
    پوزخندی زدم و گفتم :
    _ چه کسی را میخواستی بفرستی خواستگاری ام ؟ آقا جان سایه زن دائی قمر و دائی خالی را با تیر میزند .
    _ تو غصه این چیزها را نخور . من خودم کاری می کنم که صلح و صفا بینشان برقرار شود . فقط نظر خودت مهم است ، بقیه اش با من .
    آب از بالای فواره رقصان فوران می کرد . بر روی حوض دایره وار می چرخید و نقش زیبایی را به تصویر می کشید . شاخه درختان همراه با نسیم برگهای سر سبزشان را کش و قوس میدادند و نوازش باد چون زمزمه عاشقانه ای شاخ و برگ ها را به پیچ و تاب می افتند . آخرین ماه تابستان با بیم و هراس همراه بود. به زودی رنگ سبزشان به زردی می گرایید و نوبت به برگ ریزان و نابودیشان می رسید .
    چطور انوش نمیتوانست از نفرتی که در نگاهم آشکار بود پی به احساسم ببرد !
    نرگس که بی خیال از آنچه در دلم می گذشت سر گرم آب و جاروی حیاط بود گاه از دور چشمکی به من میزد و در خیالش خواب عروسی باشکوهی را در این خانه می دید .
    می دانستم که حتی جواب منفی من هم انوش را از رو نخواهد برد و باز به فکر تاره نقشه دیگری برای بردن دلم خواهد افتاد . با وجود این باید رک و پوست کنده حرفم را میزدم و خیالش را راحت میکردم .
    در نگاه هرزه اش برق شیطنت می درخشید . یک لحظه احساس موذی ترس ، شهامتم را به بازی گرفت و سینه ام را به تلاطم افکند . با خود گفتم :"ای غلام ، حالا چه وقت بازار رفتن بود ؟" اما خیلی زود شهامت را به جای ترس نشاندم و صدایش را در آوردم و گفتم :
    _ اگر جواب مرا بخواهی باید بگویم حتی اگر این اختلاف بین دو خانواده پیش نمی آمد ، من زن تو نمی شدم . این فکر را از سرت بیرون کن . ما دو تا اصلاً با هم جور نیستیم .
    فرصت نداد جمله ام را تمام کنم . گونه هایش به طور محسوسی لرزیدند ، برق شیطنت در نگاهش جای خود را به غضبی آشکار داد و با صدای بلندی فریاد کشید :
    _ منظورت از این که ما با هم جور نیستیم چیست ؟ تمام ثروت پدرم در اختیار من است . همه آنها را به پای تو میریزم . دور دنیا می گردانمت . هر جا که بخواهی همانجا می مانیم .
    از خودم تعجب می کردم که چطور میتوانم در مقابل مرد خشمگینی که روبرویم ایستاده ، آن طور راحت افکارم را بر زبان بیاورم .
    _ من به این چیزها اهمیت نمیدهم ، هر وقت زمان انتخاب برسد از احساسم جواب می گیرم نه از حرص و آز .
    نرگس جارو به دست به دیوار تکّیه داده بود و از وحشت می لرزید . رویای شیرین عروسی باشکوه دختر ارباب از سرش پریده بود و از عاقبت این دیدار می ترسید .
    انوش دست مشت کرده اش را به طرفم تکان داد و گفت :
    _ تو بی عقلترین دختری هستی که من به عمرم دیده ام . دختری که فرق بین احساس و عقل تا نمیداند و خوب و بد را از هم تشخیص نمیدهد . باز هم به هم میرسیم و من جوابم را از تو خواهم گرفت . وای به حال مردی که قدم جلو بگذارد و بخواهد تو را از من بگیرد .
    حرف آخر را زدم و گفتم :
    _ تو پسر دائی ام هستی نه مالک من و هرگز نمیتوانی آن جواب را که می خواهی از من بگیری . دیگر حاضر نیستم حتی یک کلمه در این مورد بشنوم . آمدنت به اینجا اشتباه بود . برو بیرون .
    _ این حرف آخر تو بود ، ولی من سر حرف اولم هستم . اگر به این خیالی که مرا از رو بردی ، خواهی دید که چطور تو را از رو خواهم برد . وادارت می کنم که حرفت را پس بگیری و از رو بروی . خداحافظ تا بعد .
    صدای بهم خوردن در حیاط را که شنیدم نفس راحتی کشیدم . نرگس با چشم های وحشت زده و از حدقه در آمده قدم هایش را به جلو کشید ، در کنارم زانوزد و گفت :
    _ کناه داره ، واسه چی جوابش کردیم . اون دلش تو این خونه س . حتی اگه بشکنه . بازم شکسته هاشو جمع میکنه و زیر پاتون میندازه .
    عصبی تر از آن بودم که طاقت شنیدن حرفهایش را داشته باشم .
    تشر زنان گفتم :
    _ حرف مفت نزن نرگس . من نه از خودش خوشم می اد نه از مادر آب زیرکاه و موذی اش . یادت باشه اصلاً به کسی نگویی که انوش امروز اینجا بود وگرنه خون به پا می شود . خودت که میدانی که آقا جان با دائی خلیل قهر است و اگر بداند پسرش اینجا بوده پست از سرت خواهند کند که چرا در را به رویش باز کردی .
    انوش که رفت شک و تردید به جانم افتاد . نمیدانستم کار درستی میکنم یا نه ! اما در هر صورت بیان آنچه بین ما گذشته بود هیچ نتیجه ای به غیر از این نداشت که بلوای میان دو خانواده دوباره شروع شود.
    از یک طرف می ترسیدم نرگس نتواند زبانش را نگاه دارد و راز این خواستگاری عجیب و غیر منتظره را فاش کند و از طرف دیگر از دهان لقی اشرف خانم که یقین میدانستم از پشت پنجره اتاقش از ابتدا تا انتها شاهد ماجرا بوده وحشت داشتم .
    با وجود این مهر سکوت بر لب زدم و ساکت ماندم .
    صدای در زدن آشنای مادرم را کشنیدم هول برم داشت و با خودم گفتم :" نکند خبر دارد که یک ساعت پیش اینجا چه خبر بود ؟"
    به گمانم نرگس هم داشت همین جمله را در ذهنش تکرار میکرد ، چون برای گشودن در که رفت یکی دو بار نزدیک بود از هول و هراس زمین بخورد .
    برخلاف تصورم مامان رخی شاد و سرحال بود .کنار حوض ایستاد آبی به سر و صورتش زد ، سپس از نرگس سراغ مرا گرفت .زبان نرگس بند آمد و با انگشت لرزانش اشاره به زیرزمین کرد . با وجود طوفانی که در قلبم بر پا بود لبخندی زورکی بر لب آوردم و از پشت شیشه به طرفش دست تکان دادم .
    پاسخ لبخندم را با خوشرویی داد . خیالم راحت شد که روحش از این ماجرا خبر ندارد .
    وارد زیرزمین که شد ، نفسی تازه کرد و گفت :
    _ خیلی خسته شدم . با رخساره استانبول را زیر پا گذاشتیم جایی نماند که نرفته باشیم . هیچ چیز مورد پسندم نبود . داشتم ناامید می شدم که ناگهان پشت ویترین نمایندگی سینگر چرخ خیاطی برقی جدیدی که تازه به بازار آمده به چشمم خورد . این همان چیزی بود که میخواستم . یک دستگاه جدید و سوای آن چرخ خیاطی های جاگیر پایی قدیمی .
    با کنجکاوی پرسیدم :
    _ پس کجاست چرا نخریدی ؟
    _ چرا خریدم ، قیمتش گران است ، ولی خب عوضش توی چشم می آید و چیز قابل داری است . همین الان غلام را فرستادم از نمایندگی تحویلش بگیرد . خب تو چه کار کردی ؟
    جواب من دروغ بود . یک دروغ بزرگ .
    _ هیچ چی .
    _ پس چرا اوقاتت تلخ است ! اتفاقی افتاده ؟
    _ نه چطور مگر ؟
    _ به نظر میرسد پکری .
    دستپاچه شدم . عجیب بود . همیشه به راحتی افکارم را می خواند . انگار آنچه در قلبم میگشت با حروف درشت بر روی خطوط چهره ام نقش می بست و به آسانی خود را نشان می داد .
    لبهایم را به حالت تعجب جمع کردم ، به علامت منفی سر تکان دادم و گفتم :
    _ اصلاً این طور نیست .
    حرکت آرام نگاهش مستقیم و بدون مکث بر روی چشم هایم متوقف ماند تا اثر جمله ای را که می خواست بر زبان بیاورد در آن بخواند .
    _ غلام می گفت امروز صبح انوش این دور و برها می پلکیده . نکند آمده بود سراغت .
    قلبم به همراه لب هایم لرزید . از نگاهش گریز زدم و پلک هایم را بر روی چشمانم خواباندم . نرگس با گیلاس شربت بین دو لنگه در ایستاده بود و جرات داخل شدن نداشت . لغوه به جان دست هایش افتاده و سینی شربت را لرزاند . رنگ صورتش مات بود . چه بسا در دل داشت به خاطر این فضولی شوهرش را الان و نفرین می کرد . با خود گفتم :" یعنی چه من که نمی خواسیم آن لعنتی به این خانه بیاید پس چرا احساس گناه

    می کنم ؟
    سکوت ممتد و طولانی بود انگار قصد شکستن را نداشت . دوباره با بی صبری پرسید :
    _ بالاخره اینجا اومده بود یا نه ؟
    زبان الکنم را گشودم و پاسخ دادم :
    _ درست است اینجا بود و نرگس بیچاره بی خبر از همه جا در را به رویش باز کرد .
    از شدت خشم دندان هایش را بهم فشرد و گفت :
    _ آمده بود اینجا که چه غلطی کند . آن هم وقتی که هیچ کدام از ما خانه نبودیم ؟!
    _ غافلگیر شدم . نتوانستم خودم را یک جایی دور از چشمش پنهان کنم ، شما که انوش را می شناسید . هر جهنم داره ای می رفتم پیدایم می کرد .
    _ حالا با تو چکار داشت ؟
    نرگس غیبش زد. اصلاً نفهمیدم چه موقع از اتاق بیرون رفت . حتی یک کلمه را هم از قلم نینداختم . با دقت گوش به سخنانم داد . سپس به زحمت خشمش را مهار کرد و با لحن تندی گفت :
    _ بیجا کرده . از برادرم چه خیری دیده ام که از پسرش ببینم . مگر دیوانه ام که دختر دسته گلم را زیر دست قمر بیندازم ؟! باید خواب ببیند که تو عروسش شوی . مبادا به آقا جانت بگویی انوش این حرفها را به تو زده . داغ دلش را تازه نکن . باید به غلام و نرگس هم بسپارم که چیزی به او نگویند .
    دلشوره و اضطرابم در یک چشم بهم زدن ناپدید شدند . قلبم آرام گرفت و از قید فشاری که بر سینه ام وارد می شد رهایی یافت .



  12. #10
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    برق الکترونیک
    نوشته ها
    935
    ارسال تشکر
    10,457
    دریافت تشکر: 3,396
    قدرت امتیاز دهی
    418
    Array

    پیش فرض پاسخ : رمان شرق بهشت اثر فریده رهنما

    فصل ۹





    از کندی حرکت لحظه ها حرص می خوردم . کاش این قدرت را داشتم که می توانستم به آنها شتاب بدهم تا سریعتر بگذارند . پاورقی " شهر آشوب " را در مجله " تهران مصور " که قبلاً با علاقه دنبال می کردم ، چندین بار خواندم ، اما نتوانستم کلمات را در کنار هم بچینم و از مطالب آن سر در بیاورم .
    جملات به راحتی از مغزم می پرید و برایم مفهوم نبود . در ظاهر گوش به سخنان مامان رخی می دادم که داشتند با هم در مورد اسم نویسی روشنک و ژیلا در مدرسه انوشیروان دادگر یا نوربخش بحث می کردند . نظرشان متفاوت بود و نمیتوانستند باهم به توافق برساند .
    بالاخره کار به جایی رسید که تصمیم گرفتند نظر مرا که سال گذشته از دبیرستان انوشیروان دادگر دیپلم گرفته بودم و از آنجا خاطرات خوشی داشتم بپرسند .
    مادرم چندین بار جمله اش را تکرار کرد تا توانستم افکارم را جمع و جور کنم و پاسخ جمله اش را بدهم .
    _ حواست کجاست .. مگر نشنیدی که چه گفتم ؟
    _ نه حواسم نبود . نشنیدم چه گفتید ؟
    یه حالت اخم پیشانی اش را پر چین ساخت و گفت :
    _ یعنی چه ؟! عاشقی ؟ پرسیدم انوشیروان دادگر بهتر است یا نوربخش ؟
    با بی تفاوتی سر تکان دادم و گفتم :
    _ فرقی نمی کند هر دو خوب است .
    ژیلا به طعنه گفت :
    _ به خودش زحمت فکر کردن نمی دهد. انگار از سر سیری حرف می زند . دوست های من و روشنک همه در انوشیروان دادگر اسم نویسی کرده اند . ما هم دلمان میخواهد این سه سال آخر را همانجا ادامه تحصیل بدهیم .
    نمی دانستم عیب از حس شنوایی ام است ، یا اینکه افکارم مغشوش شده و بین من و آنچه در اطرافم می گذشت فاصله انداخته . انگار ژیلا تصمیم داشت جواب را که می خواست از من بگیرد این بار با سماجت تکرار کرد:
    _ راست بگو اگر هنوز شاگر مدرسه بودی ترجیح می دادی کجا ادامه تحصیل بدهی ؟
    فرار از کلاس جبر و هندسه ، پنهان شدن در زیر پله ها در گوشی حرف زدن ها و نجواها درد دلهایی که پایانی نداشت . نامه های عاشقانه ای که هم خواندنش لذتبخش بود و هم شنیدنش از زبان سایر همکلاسی ها . زنگ ورزش ،زنگ خاصی بود ، زنگی که می شد به جای آبشار زدن در زمین والیبال به بهانه دل درد و سر درد توی حیاط مدرسه یا پشت اتاق فراش گوشه دنجی یافت و از نظر بازی های پسر همسایه گفت و از نامه های رونویسی شده جوان هایی که انگار فتوکپی برابر اصل بود .
    آن خاطرات را کول کردن و به دنبال خود کشیدن درست به اندازه به کول کشیدن طفل عزیزی به گرده مادر شیرین و لذت بخش بود .مگر می شد از لذت یاداوری شان گذشت و آرزوی تکرارشان را نداشت .
    کلمه انوشیروان دادگر به راحتی بر زبانم جاری شد و این همان پاسخی بود که ژیلا منتظر شنیدنش نبود.
    باز هم ماند دوران کودکی منتظر رسیدن پنج شنبه بودم . اما این بار دامن مادرم را نمی گرفتم که مرا به بوت کلاب ببرد بلکه انتظار رسیدن لحظه ای را می کشیدم تا به آنجایی بروم که احساسم مرا به آن سود می کشاند . نسیم ، بوی نم باران را به داخل پشه بند کشاند . سرخوشی مطبوعی وجودم را فرا گرفت .
    سحرگاه پنج شنبه بود ، انتظاری شیرین رایحه سکر آور و دلپذیرش را درون وجودم میپراکند ، بی دلیل احساس سر خوشی میکردم .
    ژیلا در بستر کناری زیر ملافه مچاله شده بود و متکای زیر سرش را در بغل داشت . قطرات باران چون زمزمه عاشقانه ای نجوا کنان بی صدا و آرام سنگفرش حیاط را لمس می کردند و بر روی آن می نشستند . به غیر از من هیچ کدام از خفتگان در بستر حرکتی نداشتند .
    کوچه ساکت بود . انگار مسافرین مزاحم که دائم با بوق زدن بی موقع سکوت شب را می شکستند ، اعتصاب کرده اند و اسب های خسته درشکه ها نای حرکت ندارند .
    لابد شبگرد محل هم خسته از گشت شبانه روی پله در حیاط یکی از خانه ها به چوبدستی اش تکّیه داده و به خواب رفته است .
    جیک جیک گنجشک بر روی شاخه درخت سیب اولین صدائی بود که سکوت را شکست .
    ژیلا زبان دار بود و بزرگ و کوچک سرش نمی شد . همین که یکی دو بار در رختخواب غلت زدم بی آنکه سر از زیر ملافه بیرون بیاورد ، با توپ و تشر گفت :
    _ چت شده ؟ چرا نمیگذاری بخوابم ؟ این قدر وول نخور .
    تظاهر به نشنیدن کردم و جوابش را ندادم .
    باید در رختخواب می ماندم تا بقیه بیدار شوند . کم کم جنب و جوش در کوچه افتاد . بوق اتومبیل ها به صدا در آمد و حرکت سم اسب درشکه ها در کوچه و خیابان به گوش رسید .
    آقا جان داشت کنار حوض وضو می گرفت ، مامان رخی درون پشه بند خمیازه می کشید و بدنش را کش و قوس می داد .
    شب به صبح رسیده بود و دوباره به شب می رسید و در پایان حسرت گذاشتنش را به دل می گذاشت .
    جای بی بی خالی بود که به قول خودش با هزار و یک جمله کلفت و زمخت و متلک های جانانه تنبلی ما را به رخ مان بکشد و از خواب ناز بیدارمان کند .
    نبودنش به راحتی حس می شد و نرفته دلتنگش بودم . صدای حرکت آب حوض در زیر دستان پدرم و بوی عطری که گل های یاس درون گلدان ها به اطراف پراکنده بودند فضا را لبریز از هوای زندگی می ساخت .
    روز نه نور آفتاب بعد از بارانش به چهره ام خندید . بی دلیل احساس سرخوشی می کردم . شاید هم بی دلیل نبود و علتش مهمانی پاگشای آن شب می شد .
    مادرم کنار حوض به آقا جان پیوست و همراه او وارد زیرزمین شد. نرگس آماده به خدمت از مطبخ بیرون آمد تا وسایل صبحانه آن دو را آماده کند . عادت سحر خیزی نداشتم ، اما دیگر نمیتوانستم در رختخواب آرام بگیرم . پدرم داشت آماده بیرون رفتن که می شد که از پشه بند بیرون آمدم ، پا به روی اولین پله ایوان که گذاشتم مرا دید و با تعجب پرسید :
    _سحر خیس شدی دختر ؟ مادرت جیب من را خالی کرده و خرج سلمانی خودش و دخترهایش را از من گرفته . هر وقت یک جا دعوت می شوم باید تا ته جیبم را هم جلویش بتکانم . آن مال عروسی روزبه ، این هم پاگشایش .
    تکه کلامهایش یاد بی بی را در دلم زنده می کرد . با وجود این که در مقابل همسرش خلع سلاح بود و از هیچ خرجی دریغ نداشت ، ولی نیش زبان هایش مغایر با گشاده دستی اش بود .
    مامان رخی از زیرزمین صدایم زد و گفت :
    _ دست و رویت را بشو بیا اینجا صبحانه ات را بخور . به حرف آقا جانت گوش نده . او از این حرف ها زیاد میزند . پنج شنبه ها آرایشگاه شلوغ است . هر چه زودتر برویم بهتر است .
    سپس رو به نرگس کرد و افزود :
    _ برو ژیلا را هم بیدار کن آماده شود . موهایش زیادی بلند شده . میخواهم بدهم یک کمی کوتاهش کند که عین دم است پشت سرش آویزان نشود . این بچه هم کم کم باید یاد بگیرد چطور به سر و وضع اش برسد .
    به نظر میرسید او هم چون من برای مهمانی آن شب هیجان زده است . عطا از داخل پشه بند سر بیرون کرد و با غیظ گفت :
    _ این هم از تابستان ما ، هر روز صبح کله سحر سر و صدای یک کدامتان بیدارم میک ند . برای من خواب حمام و سلمانی نبینید چون خیال ندارم به خانه کسی که نمی شناسم بیایم . قرار است با بچه محله مهران برویم سینما .
    مامان از زیرزمین بیرون آمد ، روی آخرین پله ایستاد و با لحن تندی گفت :
    _ باز تو خرجت را از ما جدا کردی ؟
    _بیایم اونجا که چه ؟ میدانم که خوش نمی گذارد . پس برای چه باید برنامه شب جمعه را خراب کنم ؟
    ته دلم دعا می کردم مادرم کوتاه بیاید و عطا حرفش را به کرسی بنشاند . از خدا میخواستم که او در این مهمانی غایب باشد و من از شر فضولی های بی جایش در امان بمانم .
    دست و صورتم را شستم و با حوله ای که نرگس به دستم داد خشک کردم . مامان رخی حالت تسلیم به خود گرفت و گفت :
    _ من نمیدانم ، هر کاری دلت میخواهد بکن . فقط جواب پدرت را خودت بده .
    انگار ساعت زمان نیروی حرکت را از دست داده بود و نیاز به هل دادن داشت . وقت به کندی می گذشت .
    نرگس از گرمابه محل برایمان نمره گرفته بود که زیاد معطل نشویم . پشت سرمان وسایل حمام را حمل می کرد . به سر کوچه که رسیدیم اشکان را دیدم که اصلاح کرده و آراسته از آرایشگاهی که در آن حوالی قرار داشت بیرون می آمد . از نوازش نگاهش بر روی چهره ام ، حرارت مطبوعی را در وجودم احساس کردم . انگار با زبان بی زبانی میخواست به من بفهماند ، باز هم یک بر خورد اتفاقی دیگر .
    قلبم بی وقفه و بی امان سینه ام را هدف ضربات پی در پیاش قرار داد . پاهایم همانجا میخکوب شدند و قدرت پیشروی را نیافتند . مادرم و ژیلا چند قدم جلو تر از من در حرکت بودند و متوجه این برخورد نشدند .
    به نزدیکم که رسید ، زیر لب گفت :
    _ باور کن انتظار دیدنت را نداشتم . به گمانم شانس با من یار است . چون تردید داشت دیوانه ام می کرد . مرتب از خودم می پرسیدم :" نکند پنج شنبه شب به منزلمان نیایند ؟" و حالا میتوانم این سوال را از خودت بکنم .
    بقیه داخل کوچه شده بودند و فقط من آنجا ایستاده بودم . اگر مادرم به عقب بر می گشت و مرا در حال گفتگو با او میدید ، چه می گفت ؟ انگار دستی قلبم را گرفته بود و داشت توی سینه ام مشت می کرد .
    با صدای آهسته ای گفتم :
    _ می بینی که آماده رفتن به مهمانی می شوم .
    با شوق آشکاری پرسید :
    _ منظورت این است که می آیی ؟
    _ مگر قرار بود نیاییم ؟
    _ چرا ، اما می ترسیدم نخواهی دوباره مرا ببینی .
    با تعجب پرسیدم :
    _ برای چه این فکر را کردی ؟!
    _ بعد از این که پته زندگی ام را روی آب ریختم و از سیر تا پیازش را برایت تعریف کردم ، به این فکر افتادم که شاید به این نتیجه برسی که بین ما فاصله زیاده .
    _ من این فاصله را حس نمی کنم و باید میدانم وجود داشته باشد . از دیدنت خوشحال شدم . بهتر است تا قبل از اینکه مادر و خواهرم از تاخیرم نگران شوند و به دنبالم بیایند به آنها ملحق شوم . خداحافظ تا شب .
    حرف هایی که نباید گفته می شد ، بی اختیار بر زبانم جاری شده بود . احساسم زبان دراز بود ، حد خود را نمیدانست و دلیلی نمیدید با کلمات بازی کند .
    لبخند رضایت آمیز اشکان شور و شوق را به همراه داشت . قبل از اینکه به او فرصت پاسیخ بدهم روی برگرداندم و با قدم های پر شتاب داخل کوچه شدم .


    از دیدن موهای پوش داده ام در آینه وحشت برم داشت . درست عین یک قابلمه بزرگ بالای سرم سنگینی می کرد .از مدل های عجیب و غریب خوشم نمی آمد . ترجیح می دادم موهای بلندم صاف و بدون چین و شکن بر روی شانه هایم افشان باشد نه اینکه به این شکل بالای سرم به شکل یک قابلمه جمع شود .
    سنجاق هایش را باز کردم . طره های درهم گره خورده اش را از لا به لای شانه عبور دادم و زیر لب گفتم :
    _ حالا شلک آدمیزاد شدم . آن طوری بیشتر شبیه ال شده بودم تا آدم .
    پیراهن حریر گلداری را که زمینه شیری داشت به تن کردم و همان کفش های پر ماجرا را به پا کردم .
    مادرم از بر باد رفتن زحمات آرایشگر ماهرش دلخور شد و با تعجب پرسید :
    _ یعنی چه ! پس چرا موهایت را صاف کردی ؟!
    با بی اعتنایی شانه بالا افکندم و گفتم :
    _این طوری قشنگ تر است . از مدل های دیگ قابلمه ای خوشم نمی آید .
    چشمهایش را به حالت اخم تنگ کرد و گفت :
    _ سلیقه نداری . از مد چیزی سرت نمی شود . بیچاره مادام این همه زحمت کشید موهایت را پوش داد . حالا انگار نه انگار که به سلمانی رفته ای .
    _ من که نمیخواهم پز سلمانی رفتن بدهم ، این جوری بیشتر احساس راحتی میکنم .
    با تأسف سر تکان داد و گفت :
    _ حیف آن ده تومانی که خرج آرایشگاه تو کردم .
    بوسه ای بر گونه اش زدم و گفتم :
    _ این مدل بیشتر به شما می آید تا من .
    آقا جان به محض ورود به خانه و دیدن موهای پوش داده همسرش به حالت اخم به پیشانی اش چین افکند و گفت :
    _ پس چرا خودت را این شکلی کردی ؟!
    همراه لبخند چشمکی به مادرم زدم و او در جواب پدرم گفت :
    _ مدل جدید است .
    _ لعنت به مدل جدید ، پول بی زبان را همین جوری دور میریزید .
    دوباره یاد بی بی کردم و دل تنگش شدم . اولین بار بود که به منزل خانم فرشچی میرفتیم . پدرم سبد گلی سفارش داد و توسط غلام به همراه چرخ خیاطی به منزل آنها فرستاد .
    در عین شادی دلهره داشتم با نمیدانستم چه پیش خواهد آمد .. بیشتر مهمانها قبل از ما آمده بودند . در حیاط باز بود و کرمعلی پیشخدمت آقای خلج تازه واردین را به داخل سالن دعوت می کرد .
    بوی عطر برنج دم کشیده و کباب بره از اجاق هایی که در حیاط پشتی بر پا بود به مشام می رسید . اشکان در ایوان سر تا سری جلوی ساختمان ایستاده بود و چشم به در داشت . همین که ما را دید ، به استقبالمان آمد . آقا جان نجوا کنان با صدای آهسته ای خطاب به مادرم گفت :
    _ پسر مودبی است . افسوس که پدر مرحومش گول یک مشت آدم نابکار را خورد . سرمایه اش را از دست داد و از غصه سکته کرد .
    صدایش گرم و آرامش بخش بود .
    _ خوش آمدید ، قدم رنجه فرمودید . خانه بی نور ما را روشن کردید .
    سپس یک لحظه نگاهش بر روی کفش های من مکث کرد و لبخند شیطنت آمیزی بر لب آورد .
    پدرم دستش را فشرد و در کنار او به راه افتاد . مامان رخی کنار گوشم زمزیه کرد :
    _ کاش یک کم از ادب این پسر را عطا داشت . همیشه انگار از مردم طلبکار است .
    حرف دل مرا میزد . با لحن آمیخته به شوخی گفتم :
    _ عزیز دردانه شما و آقا جان است دیگر مامان جان .
    استقبال خانم فرشچی گرم و صمیمانه بود . لب هایش را به گرمی روی گونه ام فشرد و گفت :
    _ چقدر خوشگل شدی عزیزم .
    مهمانان در گوشه کنار تالار سرگرم گپی زدن بودند . مرجان دست مرا گرفت و کنار خود نشاند و گفت :
    _ هیچ فکر نمی کردم برادرم این قدر خوش سلیقه باشد .
    سپس تن صدایش را پایین آورد و افزود :
    _ بدجوری دلش را بردی .
    اشکان به موقع خود را به ما رساند . دستش را به حالت تهدید به طرف خواهرش تکان داد و با خنده گفت :
    _ داری پشت سر من حرف میزنی چشمم را دور دیدی ، دور برداشتی بلند تر بگو من هم بشنوم .
    سپس اشاره به کفش هایم کرد و همراه با تبسم معنی داری گفت :
    _ مبارک است .
    این پسر دست بردار نبود . چپ چپ نگاهش کردم و گفتم :
    _ وقتی مبارک بود که به موقع به دستم میرسید نه بعد از عروسی مرجان جان .
    در صندلی کنار خواهرش نشست و خطاب به من گفت :
    _ در هر صورت مناسبتی برای استفاده اش پیدا شد .
    مرجان به بهانه استقبال از اقوام شوهرش به طرف در ورودی تالار رفت . تنها که شدیم اشکان گفت :
    _ من دوست ندارم مثل بقیه همسالانم سر کوچه و گذر در کمین دخترهای محل باشم و متلک بارانشان کنم . دوست ندارم به دروغ به آنها وعده بدهم و قصد فریبشان را داشته باشم . راستش را بخواهی دلم نمیخواست به این زودی گرفتار کسی بشوم . ولی شده ام . اصلاً نمیدانم چرا این طوری شد . همیشه به خودم میگ فتم تا وقتی مادرم به من نیاز دارد زن نمی گیرم . حالا به جایی رسیدهام که نیازهایم با صدائی بلند تر از صدای خودم به این گفته ام می خندند . دیشب تا صبح خوابم نبرد . خیالت لحظه ای آسوده ام نمی گذارد . بهترین دوستم که همسایه مار بزرگ توست ، وقتی فهمید در دلم چه میگذارد به من گفت که تو شیرینی خورده پسر دائی ات هستی ، راست می گوید یا نه؟
    از جا در رفتم و پاسخ دادم :
    _ نه ، این طور نیست . من شیرینی خورده کسی نیستم و هرگز زن پسر دائی ام نمی شوم . از تو چه پنهان از ریختش بیزارم .
    _ خیالم را راحت کردی . چیزی نمانده بود از غصه دق کنم . میخواهم بیایم خواستگاری ، قبول میکنی ؟ تا از تو جواب نگیرم قدم پیش نمی گذارم ، چون نمی خواهم سنگ رو یخ شوم و خانواده ات جوابم کنند . لابد در دل خودت میگویی چه مرد خودخواهی . موضوع این نیست این اختلافات وقتی ریشه دار می شوند که از ابتدا جدی گرفته نشوند . به پدرم قول داده ام مواظب مادرم باشم . باید بدانی که عزیز جزئی از وجود من است و نمیتوانم تنهایش بگذارم . خوب فکرهایت را بکن ببین میتوانی با او زیر یک سقف زندگی کنی یا نه ؟ مجبور نیستی الان جوابم را بدهی . منتظر می شوم تا تصمیمت را بگیری . همان طور که میدانی قباله این خانه به نام عزیز است و این ما هستیم که باید در منزل او زندگی کنیم .
    با صدای آرامی گفتم :
    _ از وقتی خودم را شناختم مادر بزرگم بی بی با ما زندگی می کرد ، هیچ وقت ندیدم بین مادر شوهر و عروس اختلافی پیش بیاید .
    لبهایش متبسم شد و نگاهش خندید . شوق صدایش را لرزاند :
    _ منظورت این است که پیشنهادم را قبول میکنی ؟
    _ من بزرگتر دارم ، شرطش این است که آنها قبول کنند .
    _ برای من مهم این است که تو مرا بخواهی . آن موقع دیگر همه چیز قابل حل است .
    غوغایی که در قلبم بر پا بود داشت رسوایم می کرد . دلم نمی خواست به این سادگی در مقابل احساسم تسلیم شوم . حرفهایی که نسنجیده از زبانم بیرون پریده بود . این تصور را به وجود می آورد که من دختر سهل الوصولی هستم . باید به او می فهماندم که این طور نیست ، اما چطور ؟ بعد از اینکه پته خودم را به روی آب ریخته بودم کتمان ثمری نداشت .
    سکوت طولانی شده بود . با بی قراری انتظار پاسخم را می کشید . سر به زیر افکندم تا از نگاهش بگریزم . شب به سر می رسید و معلوم نبود چه موقع دوباره همدیگر را خواهیم دید . چه بسا اگر غرورش را می شکستم ، دیگر هرگز دوباره نمیدیدمش . احساس مزاحم چون زالویی از درون خون شادی هایم را می مکید و یاس و ناامیدی را به جایش می نشاند .
    زیر چشمی حاضرین در تالار از نظر گذراند . مادرم داشت در حین گفت گو با خانم خلج بلند میخندید . آقا جان در جمع دوستان و آشنایان گرم صحبت بود . ایراندخت خانم در حال خوش و بش کردن با مهمانان ، با نگرانی چشم به ما داشت. در دل گفتم :" من نمیتوانم فقط پاسخم را از قلبم بگیرم . هنوز به آن حدی نرسیده ام که آستین سر خود بدون دخالت بزرگترها خودم را پای بند قولی که داده ام کنم ."
    فقط کافی بود حرفی برخلاف میل پدرم در خانه زده شود . آن موقع بالافاصله آن روی آقا جان بالا می آمد و صدای فریادهایش در و دیوار خانه را می لرزاند . عطا دمار از روزگارم در می آورد و پوستم را می کند . مادرم و بی بی هر کدام به نحوی مقابلم می ایستادند . از همه بدتر از کینه توزی های انوش می ترسیدم . اگر بفهمید پای رقیب در میان است ساکت نمی نشست . از فکر این که آسیبی به اشکان برساند دلم میلرزید . مظلوم وار چشم به من داشت . شاید نصف بیشتر افکارم را در نگاهم می خواند . فشار انگشتانش پوست دستش را می خراشیدند . پنج شنبه شب بود ، ولی نه " ماریا منتز " هنرپیشه فیلم با مار کبری اش می رقصید و نه " سیما بینا " با صدای گرم و کودکانه اش درون قایق همراه با دست زدن بچه های شاد و بی خیال آواز می خواند . اما انگار شعبده باز آنجا بود و با همان اره ای که بدن آن دختر بچه را از وسط به دو نیم کرد ، قلبم را نشان گرفته بود تا از وسط نصفش کند . اشکان متوجه التهابم شد و گفت :
    _ خودت را ناراحت نکن . معلوم می شود هنوز آمادگی پاسخ را نداری . شاید اشکال از من است که برای گرفتن جواب بی صبرم . یکی نیست به من بگوید مگر این دختر چند وقت است تو را می شناسد چطور به فکرت رسید به همین راحتی تو را به هواخواهان دیگرش ترجیح میدهد .
    صدای شکستن سکوت را بر روی لبانم شنیدم :
    _ موضوع این نیست .
    _ پس موضوع چیست ؟ راستش را بگو ! شاید میان من و تصوراتت خیلی فاصله است.
    _اصلاً بین موضوع فکر نکردم .
    صدایش آرام و پر نوازش بود .
    _ به کدام موضوع به من یا تصوراتت ؟
    شهامتم را به دست آوردم و گفتم :
    _ تو مرا گیج می کنی . هر چه از پاسخ می گریزم ، باز از راه دیگری وارد می شوی و با حرکتی دورانی دوباره به همان حرف اولت میرسی و سوالت را تکرار میکنی . دوست ندارم نقش بازی کنم و احساسم را وارانه جلوه دهم . همین که خانواده ام اجازه دادند در کنارت بنشینم و باهات حرف بزنم دلیل بر آن است که تاییدت می کنند . اما فراموش نکن صحبت یک عمر زندگیست و نباید بی گدار به آب زد .
    از یاد برده بود که میزبان است و باید به مهمانان دیگر برسد . انگار به غیر از من کس دیگری را در آن مجلس نمیدید . تنها هدفی که از ضیافت آن شب داشت گرفتن جواب از من بود . بدون لحظه ای تامل گفت :
    _اگر منظورت این است که مرا بهتر بشناسی ، پس نباید به امید دیدارهای اتفاقی بنشینم .
    _ قرار است هفته دیگر مادرم مرجان را پاگشا کند ، آن موقع دوباره همدیگر را خواهیم دید .
    با بی قراری گفت :
    _ نه شهلا. من نمیتوانم یک هفته انتظار بکشم و چشم به عقربه های ساعت بدوزم که در مقابل بی صبری ام خونسرد و بی تفاوت میگذرند . به مرجان میگویم اجازه ات را بگیرد تا یکی از همین شبها با آنها به سینما برویم .
    چهره غضب الود پدرم در مقابل دیده گانم مجسم شد و گفتم :
    _ خواهش میکنم این کار را نکن . چون آقا جان در این موارد خیلی سخت گیر است و اجازه نخواهد داد. بهتر است صبر کنی تا در مهمانی پاگشای مادرم همدیگر را ببینیم .
    پشت دست آرزوهایم را داغ کردم تا بال و پر نگیرند و حد خودشان را نگاه دارند . حرف دلم را که نوک زبانم رسیده بود قورت دادم و راه گلویم را بستم تا سدی باشد در مقابل فشارش برای جاری شدن بر زبانم .
    ترانه تک درخت از خواننده ای که آن روزها صدایش با نام مستعار " ناشناس " { پوران شاپوری } گل کرده بود بر روی صفحه گرامافون پخش میشد .


    تک درختی بی پناهم که در سکوت شب ها
    فریاد من شکسته در گلویم



    از ایوان صدای کرمعلی و دستیارانش در حال چیدن میز شام به گوش می رسید . اشکان این پا آن پا میکرد و به دنبال راهی می گشت تا به طریقی جواب را که می خواست از من بگیرد . به اشاره مادرش به او و مرجان به پا خواست و برای نزارت به کار خدمه به ایوان رفت .
    رایحه خوشی که بعد از رفتنش به جای ماند وجودش را قابل لمس می ساخت . نگاهم را به تعقیبش فرستادم و او را دیدم که در حال پیچ پیچ کردن با مرجان وارد ایران شد .
    حرکت دستها تکان آنها و هر مژه بهم زدنش دلم را می لرزاند . با خود گفتم :
    _ یعنی به همین زودی گرفتار شدم ؟
    منتظر نشدم جوابم را از قلبم بگیرم . چون جوابش را میدانستم .
    اصلاً نفهمیدم چه موقع مادرم آمد کنارم نشست . فقط صدایش را شنیدم که می پرسید :
    _ این پسر چی داشت در گوش تو زمزمه می کرد ؟
    برای پاسخ تامل کردم . دیروز انوش و امروز اشکان به تفاوتی که بین آن دو بود اندیشیدم و به طرز بیان احساسشان .
    لزومی نداشت در مقام مقایسه برایم ، چون تفاوت ها به راحتی خود را نشان می دادند . یک بار دیگر جمله اش را تکرار کرد تا بالاخره ناچار به پاسخ شدم :
    _ موضوع ورشکستگی پدرش بود و این که چطور همه چیز را از دست داده اند و چطور او دوباره همه چیز را از نو ساخته .
    ترجیح دادم در مورد خواستگاری حرفی نزنم . چون میدانستم اگر بفهمد این پیشنهاد برخلاف رسوم آن زمان که دختر حق انتخاب را نداشت قبل از مطرح شدن با خانواده ام به من شده به شدت عصبی خواهد شد . فکرم را نخواند و پی به پنهان کاری ام نبرد و گفت :


    _ اتفاقا ایراندوخت خانم مو به مو همه چیز را برایم تعریف کرد . زن بیچاره روزهای سختی را پشت سر گذاشته . خدا برای هیچ کس نیاورد ، اما الهی شکر توانسته اند گوشه ای از آنچه را که از دست داده اند به دست بیاورند . خب دیگر چه گفت ؟
    _ هیچ چی !
    زبانم از بیان این کلمات سوخت . عادت به دروغ گفتم نداشتم . شاید اگر در همان لحظه به سر میز شام دعوت مان نمی کردند پی به واقعیتی که پشت این دروغ پنهان بود می برد .
    همین که برخاستم گفت :
    _ بعد از شام بیا پیش خودم بنشین . صورت خوشی ندارد تمام مدت ور دل این پسر بنشینی و گوش به درد دلش بدهی . ممکن است مردم پشت سرت هزار حرف در بیاورند . خدا رحم کرد سر آقا جانت با دوستانش گرم بود وگرنه از کوره در می رفت .
    ژیلا هیجان زده خود را به ما رساند و گفت :
    _ مامان رخی ، رابعه هم میخواهد اسمش را در دبیرستان انوشیروان دادگر بنویسد .
    به طعنه گفت :
    _ او همیشه شاگرد اول است ، تو چی که چند تا تجدیدی آوردی و مایه آبروریزی هستی ؟!
    خط آرزوهایم پر از انحنا بود . انحناهایی که راه عبورشان را می بستند و تحققشان را زیر سوال می بردند .


    در راه مراجعت از خانه بود که تازه فهمیدم چرا مادرم ناگهان تغییر اخلاق داد و از نشستن من در کنار اشکان دلخور شد .
    چشمان خمار ژیلا پر از خواب بود و یک بند غرولند می کرد که چرا آقا جان اتومبیل نیاورده و ما مجبوریم مسیر کوتاه راه تا منزل را پیاده طی کنیم . از تفاوتی که میان من و خواهرم کم تحرکم وجود داشت همیشه در عجب بودم . در زمستان ها بزرگترین لذت زندگی اش لم دادم در زیر کرسی بود که به محض ورق زدن اولین صفحه کتاب درسی ، پلک چشم هایش بر روی هم فرو می افتادند و بالافاصله به خواب عمیقی فرو می رفت و درس و مدرسه را فراموش می کرد ،و در پاییز دراز کشیدن در کنار پنجره و خواب خوشی که گرمای نور آفتاب لذتبخش ترش می ساخت .
    مادرم اهمیتی به غرولندش نداد . به نظر میرسید در رویاهای شیرینی غوطه ور است . لبهایش به نشانه لبخند باز و بسته می شد و بتق نگاهش حکایت از سر خوشی اش داشت .
    همین که اطمینان یافت سایر از سایر مهمانان فاصله گرفته ایم و هیچ آشنایی دور و برمان نیست ، قدام آهسته کرد ، شانه به شانه پدرم قرار گرفت و با شور و هیجان خاصی خطاب به او گفت :
    _ خبر داری پسر آقای خلج قرار است همین چهارشنبه از فرانسه به ایران بیاید ؟ گلی خانم می گفت خیال دارد این بار نگذارد قصر در برود و دختران فرنگی از راه بدرش کنند و می خواهد هر طور شده برایش زن نگیرند ، خبر داشتی یا نه ؟
    _ خودم میدانم ، مگر خلج حرفی را ناگفته می گذارد . یک بند داشت سنگ پسرش را بسینه میزد و از او تعریف می کرد . انگار می خواست دختر ترشیده اش را شوهر بدهد .
    مادرم با ناز و غمزه خاصی که مناسب سنش نبود چشمکی به همسرش زد و با لحن معنی داری گفت :
    _ لابد دلیلی دارد که این حرفها را به من و تو میزنند !
    _ باز تو تفسیرش کردی خانم ؟!
    _ حالا خواهی دید که حدسم درست است و اشتباه نمی کنم .
    قلبم هیچ حرکتی نداشت و مات شده بود این یک فاجعه بود ، فاجعه ای که اگر به وقوع می پیوست همه امیدهایم را بر باد می داد .
    پس بی دلیل نبود که اشکان با این عجله می خواست زبان احساسم را وادار به اعتراف کند و جوابش را از من بگیرد . چه بسا او هم از طریق مرجان دانسته بود که خبرهایی هست . در حالت عادی عروس خانواده خلج شدن برای پدر و مادرم غرور آفرین بود . چه برسد به این که داماد در رشته مهندسی ساختمان در فرانسه مشغول تحصیل باشد .
    نه این امکان نداشت . نباید بگذارم این اتفاق بیفتد . هر طور شده باید جلویش را می گرفتم ، اما چطور ؟
    قلبم از حالت بهت خارج شد ، نفس هایش به شمارش افتاد و با حرکت تندی شروع به تپیدن کرد .
    مادرم هنوز با حرارت سرگرم تکرار سخنان گلی خانم بود . چشمان نیمه خواب ژیلا همراه با خمیازه های مداوم باز و بسته می شد و گاه در
    همان حالت با دست پلک هایش را مالش می داد .
    شبگرد محل صدای پایمان را که شنید چوبدستی اش را به حرکت در آورد و آماده تهاجم شد. سپس در تاریک روشن کوچه به دنبال چهره نااشنایی گشت که در آن موقع شب با قصد قبلی به آنجا آمده .
    همین که پدرم را دید چوبدستی اش را به آرامی پایین آورد و لب های نازکش را از زیر سبیل چخماقی پر پشت ، با لبخندی کش و قوس داد .
    انگار غلام پشت در کمین کرده بود و منتظر ورودمان بود . چون همین که کوبه در را به صدا در آوردیم ، بالافاصله در را به رویمان گشود .
    می دانستم که آن شب خواب از جزیره پر آب دیده گانم گریزان خواهد شد و به داشت خیال پناه خواهد برد . حتی چه بسا ناا آرامی در بستر ، خواهر خمارم را بی خواب می کرد و صدایش را در می آورد .
    بالش پر قویم را از داخل پشه بند برداشتم و به اطاقم پناه بردم تا در خلوت تنهایی ام با غمی که بی خبر از راه رسیده تنها بمانم .
    دیگر نمیتوانستم به این امید باشم که خانواده ام به خواستگاری اشکان جواب مثبت بدهند.
    هوای اتاق خفه بود و از لای پنجره باز ، با د هیچ حرکتی به درون نداشت . قبل از این که تلاشی برای شکستن بغض گلویم بکنم ، مادرم داخل اتاق شد و در حالی که نگاه موشکافانه اش دلیل ناارامی ام را در تغییر حالات چهرهام جست و جو می کرد پرسید :
    _ چرا توی ایوان نمیخوابی ؟ هوای اتاق دم کرده و خفه است . آدم عاقل آن هوای لطیف و روح بخش را نمی گذارد بیاید اینجا.
    _ زیادی غذا خوردم . با شکم پر تا صبح توی رختخواب پر پر میزنم . دوست ندارم با ول خوردنم ژیلا را هم بد خواب کنم .
    قانع نشد و با کنجکاوی پرسید :
    _ چته شده ؟انگار سر حال نیستی ؟!
    _ دلیلی ندارد سر حال نباشم .
    _ شنبه صبح با هم میرویم خرید . میخواهم چند دست لباس دوخته برایت بخرم .
    بالافاصله منظورش را فهمیدم، اما به رویم نیاوردم و گفتم :
    _ چرا ؟! برای چه ؟ من که این همه لباس دارم .
    _ هیچ کدام به درد نمی خوره و دمده شده . باید مطابق ژورنال پاریسی باشد که به چشم بیاید . از حرف های گلی خانم فهمیدم که خیال هایی برایت دارد . شانس در خانه ات را زد . باید حواست را جمع کنی که در مقابل مقایسه با دخترهای دیار فرنگ کفّه ترازو به نفع تو سنگین شود .
    سعی نکردم مغزم را تحت فشار قرار دهم تا چهره برزو را به خاطر بیاورم ، خطوط چهره اش در ذهنم محو و بی رنگ بود .
    با بیزاری سر تکان دادم و گفتم :
    _ مفت چنگ همان دخترهای فرنگی .
    _ خیلی بی عقلی دختر ، فکر نان کن که خربزه آب است . مطمئنم که همین حالا دوست و آشناهایی که دختر دم بخت دارند برای پسر خلج دندان تیز ارده اند . من نمی گذارم هیچ کدام به مراد دلشان برساند .
    می دانستم بحث با او فایده ندارد. دلیلی نمیدیدم با مخالفتم باعث تحریک حس کنجکاوی اش شوم . به قول معروف هنوز نه به دار بود نه به بار.
    در حالی که آماده رفتن به بستر می شدم گفت :
    _ بچه که نیست . بیست و شش سال دارد برادر کوچکترش عروسی کرده ، چیزی نمانده درسش تمام شود . وضع مالی شان هم که خوب است . دیگر چه میخواهی ؟!
    سرم را روی بالش فشردم تا به او بفهمانم که خوابم می آید .
    نمی دانم صدای شبگرد محل بود یا صدای رهگذری که از آن حدود می گذشت و میخواند .



    مرده بودم زنده شدم ، گریه بودم خنده شدم
    دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
    گفت که دیوانه نشی ، لایق این خانه نشی
    رفتم و دیوانه شدم ، سلسله بنده شدم
    گفت که تو شمع شدی قبله این جمع شدی
    شمع نیم ، جمع نیم ، دود پراکنده شدم



    مادرم میرفت تا رویاهای نیمه تمامش را تمام کند و با تجسم یک شب پر خاطره دیگر در کفه شهرداری دل خوش کند و من می ماندم و لذت یاداوری خاطره خوشی در همان کفه حسرت تکرارش به دلم می ماند .


    حوصله خرید را نداشتم . روز شنبه سر درد را بهانه کردم و در بستر ماندم . قرص مسکنی را که مادرم برای تسکین دردم آورد زیر فرش اطاقم پنهان ساختم . یکی دو بار به من سر زد و با این تصور که خواب هستم بالاخره از خیر خرید گذشت و راحتم گذاشت .
    قلبم بیتاب و بی قرار با فشار بر قفسه سینه ام مرا وادار به مبارزه با آنچه که خواسته ام نبود می کرد .
    به خودم نوید دادم " هنوز وقتش نیست ، از کجا معلوم اصلاً برزو تو را بخواهد !" تا چند سال پیش ، قبل از سفرش به فرانسه هیچ وقت ندیده بودم توجه خاصی به من داشته باشد . حتی شاید اصلاً مرا به یاد نمی آورد .
    بر روی احساس بدم پرده سیاهی کشیدم و خوش بینی را به جایش نشاندم و با خودم گفتم :" بهتر است عکس العمل نشان ندهم و منتظر بمانم تا ببینم چه پیش خواهد آمد ."
    اما اگر اشکان به طریقی سر راهم می ایستاد تا جوابش را از من بگیرد چه جواب برایش داشتم ؟
    تصمیم گرفتم خانه نشین شوم تا فرصتی برای دیدار پیش نیاید . فردای آن روز مادرم در مقابل بدعنقی و گریزم از خرید تسلیم شد و گفت :
    _ حالا که این طور است امروز بعد از ظهر خودم با رخساره می روم خرید . اگر لباسی چشمم را گرفت با شرط برایت می خرم که در مهمانی پاگشای مرجان بپوشی . اگر نپسندیدی عوضش می کنم . من هزار و یک نقشه برای مهمانی روز پنج شنبه دارم . کلی مهمان دعوت کرده ام ولی مهم برایم خانواده خلج هستند . اگر می خواهی لباس مطابق سلیقه ات باشد بلند شو بیا بریم .
    به خوب و بدش فکر نمی کردم . مهم این بود که دست از اصرار بردارد و تنهایم بگذارد . به همین جهت گفتم :
    _ هر چه شما بخرید قبول .
    چرت بعد از ظهر به راه بود .هر کس با شکم پر یک گوشه سالن در زیرزمین لمید. ژیلا بالافاصله خوابش برد .مامان رخی که منتظر خواهرش بود ، در خواب و بیداری چشم به دق الباب در حیاط داشت تا به محض رسیدن او عازم خرید شوند .
    بعضی وقت ها حق را به بی بی میدادم که در مقابل ریخت و پاش و ولخرجی های مادرم از کوره در می رفت .
    در که زدند ، بالافاصله چرتش پاره شد . شتابزده برخاست تا آماده رفتن شود .
    خاله رخساره با سر و صدای زیاد وارد زیرزمین شد و با توپ و تشر خطاب به من گفت :
    _چرا حاضر نیستی دختر ؟! همه این کارها برای خاطر توست . پس چرا ناز می کنی ؟
    مثل همّیشه در مقابل او کم می آوردم و زبانم بسته میشد . بی آنکه انتظار جوابم را بکشد ادامه داد :
    _ زود باش آماده شو .
    این بار ناچار به جواب شدم و گفتم :
    _ من نمیایم خاله جان . هر چه شما و مامان رخی بخرید قبول . اصلاً حوصله خیابانگردی را ندارم .
    زیر لب گفت :
    _ دختر سرتق . همیشه حرف ، حرف خودته . خیلی دلت بخواد مادرت این قدر به فکرت باشد و هر چه دستش می آید خرج عطینایت کند . دخترهای هم سنّ و سال تو حسرت یک دست لباس نو را دارند .
    برای اولین بار در مقابلش زبان دراز شدم و گفتم :
    _ آن موقع بیشتر قدر همان یک دست لباس نو را میدانند خاله جان .
    مامان ریخی با لحنی که حاکی از رنجیدگی بود گفت :
    _ای نمک ناشناس .
    ژیلا با چشمهای نیمه بسته سر از روی متکا بلند کرد و گفت :
    _ تقصیر مامان است که این قدر لی لی به لالایش می گذارد و می خواهد با این ریخت و پاشها هر طوری شده یک جایی آبش کند تا از دست زبان درازی هایش راحت شود .
    مامان رخی به او توپید و گفت :
    _تو حق نداری در مورد خواهر بزرگت این حرفها را بزنی . فضولی موقوف ساکت باش .
    دل شکسته تر از آن بودم که حوصله مشاجره و جدال با ژیلا را داشته باشم . دلم میخواست آن قدر با خواهرم احساس نزدیکی کنم که درد دلم را با وی در میان بگذارم ، اما افسوس که فاصله سنی بین افکار و خواسته هایمان فاصله افکنده بود .
    خاله رخساره خطاب میمادرم گفت :
    _ بیا بریم رخی . هوا ابری است . هر لحظه ممکن است باران بگیرد . بد روزی را برای خرید انتخاب کردی . یادت نرود حتما چترت را بردار .
    _ چاره دیگری نداشتم چین از فردا باید به کار مهمانی پنج شنبه شب برسم . من حاضرم برویم .
    آنچه که در اطرافم می گذشت ، راهی به اندیشه هایم نداشت . باید به اطاقم می رفتم تا شاید افکارم در تنهایی و خلوت مجالی برای تجلی یابند .
    صدای باز و بسته شدن در حیاط را که شنیدم برخاستم و در حال بیرون آمدن از زیر زمین گفتم :
    _ من میروم به اطاقم ژیلا خانم تا تو راحت باشی و تا بوق سگ بخوابی .
    آسمان سیاه بود و آماده باریدن . نرگس کنار حوض نشسته بود و داشت لباس های شسته شده را توی تشت آبکشی می کرد . مرا که دید گفت :
    _ آسمون مثل شب سیاهه . الانه که بارون بگیره . نمیدونم حالا رختامو کجا پهن کنم . یکی نیس به من بگه حالا چه وقت لباس شستن بود . اینم از شانس من .
    پا به روی اولین پله ایوان نهادم که صدای دق الباب در برخاست . صدای زیرش قلبم را درون سینه شنیدم ." این دیگر کیست ؟! نکند باز انوش باشد ؟"
    نرگس نیم خیز شد ، اما قبل از آنکه برخیزد ، غلام از مطبخ بیرون آمد و گفت :

    _ تو کار خودتو بکن من در رو باز می کنم .
    آن روزها هر لحظه ای آبستن یک اتفاق بود و همه چیز غیر مترقبه و بدون پیش بینی بوقوع می پیوست .
    تنها کسی که میتوانست به راحتی خرده ریزهای سفره دلم را جمع کند و بر روی دل خود بتکاند ، پرتو بود .
    با اشتیاق به استقبالش رفتم و با شوقی آمیخته با ملامت گفتم :
    _ای بی معرفت ، هیچ معلوم است تو کجایی .
    ابروان پیوستهاش به حالت اخم بر روی دیده گانش سر خرد و با دلخوری گفت :
    _ بی معرفت تویی که اصلاً سراغی از من نمی گیری . معلوم نیست سرت کجا گرم شده که انگار نه انگار یک زمان مرا می شناختی .
    _ معلوم نیست آفتاب از کدام طرف در آمده که تو هم آفتابی شدی . حالا بیا بریم تو اتاق من ، بعد سر گله را باز کن .
    نرگس دست های خیسش را با گوشه چادرخشک کرد و گفت :
    _ داره بارون میگیره . دیگه رخت شستن فایده ای نداره ، برم واستون خوراکی بیارم .
    اولین قطره باران نوک بینی ام را نوازش داد . از پله های ایوان بالا رفتم . وارد اتاق که شدیم ، لبه لخت فنری نشست انگشتش را به حالت تهدید به طرفم تکان داد و گفت :
    _ حالا دیگه ما غریبه شدیم ، شهلا خانم ؟!!
    _ نمیدانم منظورت چیست ؟!
    _ لازم نیست خودت را به آن راه بزنی . خودت میفهمی چه میگویم .
    _ نه ، نمیفهمم .
    _ چرا میفهمی . آخرین باری که همدیگر را دیدیم توی کفاشی جاییک بود . از آن روز به بعد دیگر سراغی از من نگرفتی . امروز تصمیم گرفتم بیایم اینجا پپوست از سرت بکنم و بگویم این بود رسم دوستی ؟ اما همین که سر کوچه تان رسیدم . یک نفر از پشت سر صدایم زد و گفت :" یک لحظه صبر کنید پرتو خانم ." با تعجب به عقب برگشتم و نگاهش کردم . صدایش آشنا نبود ، اما چهره اش خاطره مبهمی از یک دیدار را به یادم می آورد . کفاشی جاییک ، مادر و پسری که بهت زده چشم به ادعا و اطوارهای تو دوخته بودند . چه موقع آن جوان را تور زدی که من نفهمیدم ؟
    _این حرفها را نزن که خوشم نمی آید .
    _ منظورت این است که دروغ میگویم . چیزی که عیان است ، نیازی به حاشا ندارد . یک کار جلوی مرا گرفت و گفت " همان روز توی کفاشی وقتی تو صدایم می زدی اسمم را یاد گرفته ." اول فکر کردم چشمش مرا گرفته و دنبالم آمده . بعد فهمیدم این یکی را کور خواندم و خاطر خواه توست . حالا هم توی خیابان انتظام منتظر است و کار فوری باهات دارد .
    اشکان آنجا بود . در چند قدمی ام . درست در لحظه ای که در چهار سوی زندگی همه درها را به روی خودم بسته میدیدم و راهی به بیرون نمی یافتم . قفل بسته اش داشت گشوده می شد و نور درخشانش چشمم را میزد . آرزوهایم چون غریقی در دریای متلاطم ناامیدی ها دست و پا میزد و فریاد کمک طلبی اش به جایی نمیرسید . با تعجب نگاهم کرد و گفت :
    _ چته ! چرا ماتت برده ؟! تا زیر باران موش آب کشیده نشده برو سراغش .
    احساسم یدک کش قلبم شد تا مرا به دنبال بکشاند . پاهایم بی قرار و بیتاب ، وجودم را در محاصره خود گرفتند و با شتاب به حرکت در آمدند .
    نرگس با ظرف شیرینی و شربت سینه به سینه ام قرار گرفت و پرسید :
    _ کجا میرین ؟ دارم واستون شیرینی و شربت می ارم .
    به جای من پرتو که پشت سرم در حرکت بود جواب داد :
    _ بگذار توی اتاق الان بر می گردیم.



اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. اسکنر اثر انگشت چگونه کار می کند؟
    توسط uody در انجمن برنامه نویسی تحت سیستم عامل
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 3rd April 2011, 12:39 PM
  2. مروری کوتاه بر رمان « آخرین انار دنیا »
    توسط MR_Jentelman در انجمن نقد و بررسی ادبی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 8th January 2011, 06:08 PM
  3. چه کسی نخستین رمان فارسی را نوشت؟
    توسط A M S E T I S در انجمن مشاهیر ادبی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 5th December 2010, 07:32 AM
  4. مقاله: رمان؛ رمزآلود فردا
    توسط AreZoO در انجمن کارگاه داستان نویسی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 12th October 2010, 06:43 PM
  5. مقاله: خارج شدن نویسنده از سیاره ذهن خود
    توسط AreZoO در انجمن نقد و بررسی ادبی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 2nd October 2010, 12:29 PM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •