دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 3 , از مجموع 3

موضوع: لذت پیاده روی

  1. #1
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    علوم کامپیوتر
    نوشته ها
    806
    ارسال تشکر
    3,312
    دریافت تشکر: 3,315
    قدرت امتیاز دهی
    57
    Array

    Cool لذت پیاده روی

    اولين ملاقات٬ ايستگاه اتوبوس بود.
    ساعت هشت صبح.
    من و اون تنها.
    نشسته بود روی نيمکت چوبی و چشاش خط کشيده بود به اسفالت داغ خيابون.
    سير نگاش کردم.
    هيچ توجهی به دور و برش نداشت.’
    ترکيب صورت گرد و رنگ پريدش با ابروهای هلالی و چشمای سياه يه ترکيب استثنايی بود.
    يه نقاشی منحصر به فرد.
    غمی که از حالت صورتش می خوندم منو هم تحت تاثير قرار داده بود.
    اتوبوس که می اومد اون لحظه ساکت و خلسه وار من و شايد اون تموم می شد.
    ديگه عادت کرده بودم.


    ديدن اون دختر هر روز در همون لحظه برای من حکم يه عادت لذت بخش رو پيدا کرده بود.
    نمی دونم چرا اون روزای اول هيچوقت سعی نکردم سر صحبت رو با اون باز کنم.
    شايد يه جور ترس از دست دادنش بود.
    شايدم نمی خواستم نقش يه مزاحم رو بازی کنم.
    من به همين تماشای ساده راضی بودم.
    دختر هر روز با همون چشم های معصوم و غمگين با همون روسری بنفش بی حال و با همون کيف مشکی رنگ و رو رفته می اومد و همون جای هميشگی خودش می نشست.
    نمی دونم توی اون روزها اصلا منو ديده بود يا نه.
    هر روز زودتر از او می اومدم و هر روز ترس اينکه مبادا اون نياد مثل خوره توی تنم می افتاد

    و هر روز ترس اينکه مبادا اون نياد مثل خوره توی تنم می افتاد.
    هيچوقت برای هيچ کس همچين احساس پر تشويش و در عين حال لذت بخشی رو نداشتم.
    حس حضور دختر روی اون نيمکت برای من پر بود از آرامش ...



    آرامش و شايد چيزديگه ای شبيه نياز.
    اعتراف می کنم به حضورش هرچند کوتاه و هر چند در سکوت نياز داشتم.
    هفته ها گذشت و من در گذشت اين هفته ها اون قدر تغيير کردم که شايد خودمم باور نمی کردم.
    ديگه رفتنم به ايستگاه مثل هميشه نبود.
    مثل ديوانه ها مدام ساعت رو نگاه می کردم و بی تابی عجيبی روحم رو اسير خودش کرده بود.
    ديگه صورتم اصلاح شده و موهام مرتب نبود.
    بی خوابی شبها و سيگار های پی در پی.
    خواب های آشفته لحظه ای و تصور گم کردن يا نيامدن او تموم شب هامو پر کرده بود.


    نمی دونم چرا و چطور به اين روز افتادم.
    فقط باور کرده بودم که من عوض شدم و اينو همه به من گوشزد می کردن.
    يه روز صبح وسوسه عجيبی به دلم افتاد که اون روز به ايستگاه نرم.
    شايد می خواستم با خودم لجبازی کنم و شايد ... نمی دونم.
    اون روز صدای تيک تاک ساعت مثل پتک به سرم کوبيده می شد و مدام انگشتام شقيقه های داغمو فشارمی داد.
    نمی تونستم.
    دو دقيقه مونده به ساعت هشت ديوانه وار بدون پوشيدن لباس مناسب و بدون اينکه حتی کيفم رو بردارم دوان دوان از خونه زدم بيرون و به سمت ايستگاه رفتم.



    از دور اتوبوس رو ديدم که بعد از مکثی کوتاه حرکت کرد و دور شد و غباری از دود پشت سرش به جا گذاشت.
    من ... درست مثل يک دونده استقامت که در آخرين لحظه از رسيدن به خط پايان جا می مونه دو زانو روی آسفالت افتادم و بدون توجه به نگاه های متعجب و خيره مردم با چشمای اشک آلود رفتن و درو شدن اتوبوس رو نگاه می کردم.
    حس می کردم برای هميشه اونو از دست دادم.
    کسی که اصلا مال من نبود و حتی منو نمی شناخت.
    از خودم و غرورم بدم می اومد.

    با اينکه چيزی در اعماق دلم به من اميد می داد که فردا دوباره تو و اون روی همون نيمکت کنار هم می نشينيد و دوباره تو می تونی اونو برای چند لحظه برای خودت داشته باشی ... بازم نمی دونستم چطور تا شب می تونم اين احساس دلتنگی عجيب رو که مثل دو تا دست قوی گلومو فشار می داد تحمل کنم.
    بلند شدم و ايستادم.


    در اون لحظه که مضحکه عام و خاص شده بودم هيچی برام مهم نبود جز ديدن اون.
    درست لحظه ای که مثل بچه های سرخورده قصد داشتم به خونه برگردم و تا شب در عذاب اين روز نکبت وار توی قفس تنهايی خودم اسير بشم تصويری مبهم از پشت خيسی چشمام منو وادار به ايستادن کرد.
    طرح اندام اون ( که مثل نقاشی پرتره صورت مادرم از بر کرده بودم ) پشت نيمکت ايستگاه اتوبوس شکل گرفته بود.
    دقيق که نگاه کردم ديدمش.
    خودش بود.
    انگار تمام راه رو دويده بود.
    داشت به من نگاه می کرد.
    نفس نفس می زد و گونه های لطيفش گل انداخته بود.
    زانوهام بدون اراده منو به جلو حرکت داد و وقتی به خودم اومدم که چشمام درست روبروی چشم های بی نظيرش قرار گرفته بود.
    دسته ای از موهای مشکی و بلندش روی پيشونيشو گرفته بود و لايه ای شبيه اشک صفحه زلال چشمشو دوست داشتنی و معصومانه تر از قبل کرده بود.


    نمی دونستم بايد چی بگم که اون صميمانه و گرم سکوت سنگين بينمونو شکست.
    - شما هم دير رسيديد؟
    و من چی می تونستم بگم.
    - درست مثل شما.
    و هر دو مثل بچه مدرسه ای ها خنديديم.
    - مثه اينکه بايد پياده بريم.
    و پياده رفتيم ...
    و هيچوقت تا اون موقع نمی دونستم پياده رفتن اينقدر خوب باشه
    sokutam miad... slm,hamin:-)

  2. 6 کاربر از پست مفید 7raha7 سپاس کرده اند .


  3. #2
    کاربر اخراج شده
    رشته تحصیلی
    مهندسی نفت - بهره برداری
    نوشته ها
    2,645
    ارسال تشکر
    1,565
    دریافت تشکر: 2,101
    قدرت امتیاز دهی
    0
    Array

    پیش فرض پاسخ : لذت پیاده روی

    احسنت بارک الله

  4. کاربرانی که از پست مفید RezaOnlinE سپاس کرده اند.


  5. #3
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    English Methadology
    نوشته ها
    339
    ارسال تشکر
    233
    دریافت تشکر: 1,114
    قدرت امتیاز دهی
    40
    Array
    انریکه's: جدید71

    Post پاسخ : لذت پیاده روی

    جالب بود
    just for today

  6. کاربرانی که از پست مفید انریکه سپاس کرده اند.


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. چه موقع باید پیاده روی کنیم؟
    توسط غزل بارون در انجمن بخش سوالات پزشکی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 16th March 2011, 08:59 AM
  2. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 5th February 2011, 08:56 PM
  3. معرفی: پیاده روی
    توسط *میشا* در انجمن دو و میدانی
    پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: 20th December 2010, 03:02 PM
  4. آموزشی: پاسخ : آفات و بيماري هاي گياهي
    توسط m0na در انجمن آفات گیاهی
    پاسخ ها: 5
    آخرين نوشته: 26th November 2010, 01:31 AM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •