در آنجا او پاپ را دست می اندازد و بعد نزد امپراطور شارل پنجم می رود و امپراطور از او می خواهد که اسکندر و همسرش را نزد او حاضر کند و فاستوس آندو را حاضر می کند و بر سر یکی از درباریان پر مدّعا دو شاخ گوزن می رویاند سپس چون دوک ونهولت تقاضای دیدار او دارد، فاستوس همراه مفیستوفلس نزد او می روند و هنرهای خود را نمایش می دهند. سپس فاستوس از همسر دوک می پرسد چه میل دارید تا برایتان حاضر کنم و دوشس پاسخ می دهد اگر تابستان بود چیزی بیش از یک خوشه انگور نمی خواستم و فاستوس پس از لحظه ای آن را بدست دوشس می دهد ولی حالا دیگر فاستوس به پایان راه خود رسیده است. پیمان او پیمان بی تاریخ و بی مدت نبوده است. در ابتدای راه فاستوس از انجیل این آیه را خوانده بود که پاداش گناه مرگ است و او کم کم باید آماده مرگ باشد. در این ایام آخر عمر دانشجویان از استاد می خواهند که هلن، زیباترین زن یونانی را ببینند. هلن ظاهر می شود اما فاستوس با درد خویش گلاویز است. اینجا پیرمردی هم که او را نمی شناسیم حاضر می شود و به فاستوس نصیحت می کند که از راه ابلیس بازگردد و به رحمت الهی امیدوار باشد. ظاهراً این پیرمرد خود فاستوس قبل از گمراه شدن یا شأن الهی وجود اوست. سخن پیرمرد اثر می کند اما بمحض اینکه فاستوس تنها می شود، مفیستوفلس می آید و به او نهیب می زند که چنین فکرهایی بخود راه ندهد. فاستوس عذرخواهی می کند و تقصیر را به گردن پیرمرد می اندازد و می خواهد که مفیستوفلس او را با سخت ترین عذاب دوزخ عقوبت کند. مفیستوفلس می گوید ایمان او قوی است و روح او در برابر من تسلیم نمی شود و سعی می کند که جسمش را دچار عذاب کند و فاستوس برای اینکه از افکار مخالف ابلیس آزاد شود از هلن، زنی که بخاطر او شهر تروا به آتش کشیده شد، کامجویی می کند و می گوید من بجای تروا شهر ورتامبورگ را آتش خواهم زد و . . . اما پیرمرد دوباره وارد می شود و به فاستوس لعنت می کند و چون شیاطین وارد می شوند که او را عذاب کنند او ایمان خود را در بوته آزمایش می گذارد و آتش مهیبی را که شیطان افروخته است، مقهور ایمان خود می سازد و چون شیاطین از صحنه می گریزند به آنان می گوید: « نگاه کنید چطور آسمان از فرار شما می خندد و به شما به دیده حقارت می نگرد. ای دوزخیان بهمان دوزخ بازگردید که من پیش خدای خود پرواز خواهم کرد» (ص 77).
صحنه دهم، صحنه آخر نمایش است. شاگردان فاستوس به کتابخانه می آیند و حال استاد را دگرگون می یابند. فاستوس در آستانه مرگ است و ساعتی دیگر باید به دوزخ برود. او به شاگردانش آنچه را که واقع شده است می گوید. آنها می خواهند به استاد خود کمک کنند اما فاستوس به آنها می گوید که از عذاب الیم دوزخ نمی تواند برهد. به او می گویند خدا را بخواند اما او دست خود را نمی تواند بلند کند زیرا ابلیس و مفیستوفلس دستهای او را گرفته اند. او به شاگردانش می گوید که از آنجا دور شوند که مبادا به آتش عذاب او بسوزند. دانشجویان که بیرون می روند زنگ ساعت یازده صدا می کند. فقط یک ساعت به زمان مرگ فاستوس مانده است. اکنون او آرزو می کند که چرخ از گردش باز ایستد تا آن ساعت نرسد و مهلتی می طلبد تا شاید راه توبه گشوده شود اما زمان می گذرد و ابلیس خواهد آمد ولی او همچنان چشم امید به خداوند و عیسی بن مریم دارد. در این یکساعت استغاثه و تضرّع می کند و باران ملامت بر وجود خود می بارد تا اینکه صدای زنگ نیمه شب بگوش می رسد: « این صدای زنگ نیمه شب است که بگوش تو می رسد. ای تن چالاک باش و خود را در میان ذرات هوا متلاشی ساز تا شیطان نتواند ترا به دوزخ بکشاند» (ص 93) اما شیطانها وارد می شوند و فاستوس را کشان کشان می برند. پرده می افتد و پیشخوان می خواند:
نهالی که ممکن بود روزی درخت تنومندی شود، قطع شد. گلهای دانش و ذوق که روزی در مغز این مرد دانشمند روئیده بود، همه پاک بسوخت و فاستوس از میان رفت. خردمندان باید از تباهی او سرمشق بگیرند و سر در پی کشف اسراری که رخصت افشای آن نیست، نگذارند و راز آفرینش را همراه با شگفتی بنگرند زیرا هوش دانشمندان گاهی آنها را اغوا می کند که بیش از آنچه خداوند مقرر داشته است، در رازهای جهان حیات کنجکاو شوند.
به مهمترین نکات تراژدی کریستوفر مارلو که تراژدی تاریخ جدید است توجه کنیم:
1- ابلیس سراغ مردی می رود که دانشمندترین و داناترین مردم زمانه خویش است.
2- مرد دانشمند به فکر دانشی افتاده است که با آن بتواند زمین و زمان و چرخ و گردون را مطیع خویش سازد و به استخدام درآورد.
3- شیطان به او وعده می دهد که اگر روح خود را به او بفروشد در ازاء آن قدرت و توانایی بر هر کار به او می بخشد.
4- فاستوس عهد قدیم را از یاد می برد و با شیطان عهد می بندد و با خون بازوی خود پیمان نامه را می نویسد و امضاء می کند و در طی مدت بیست و چهار سال به کامجویی و کامروایی و بازی قدرت مشغول می شود.
5- گهگاه ندامت به سراغ فاستوس می آید اما مفیستوفلس و ابلیس نمی گذارند این ندامت او را از راه دوزخ بازگرداند.
6- فاستوس که بکلّی تباه نشده است با دانایی و ایمان خود شیاطین را می ترساند و متواری می سازد اما جلوه خودبین او اسیر ابلیس و دوزخ است.
7- مهلت بیست و چهار سال که بسر می رسد، فاستوس عاقبت گمراهی خود و فرا رسیدن عذاب را می بیند و به خدا پناه می برد اما دیگر دیر شده است و شیاطین او را با خود به دوزخ می برند.
چنانکه گفته شد این تراژدی، تراژدی تاریخ جدید است. فاستوس دانشمند بزرگ قرون وسطایی، طالب علمی می شود که عین قدرت باشد و او را به قدرت برساند. او این علم را باید به بهایی گران بخرد و می خرد و همه وجودش به علم عین قدرت مبدل می شود. او دیگر شأن آدمی خود را از دست داده است (فاستوس، دانشمند الهی که مظهر آن پیرمرد نمایشنامه کریستوفر مارلو است، به آسمان رفته است) و فقط گهگاه در آناتی عهد آدمیت خود را بیاد می آورد و در پایان کار که مصیبت فرا می رسد، به فکر بازگشت می افتد. آیا این سرگذشت صورت مثالی تاریخ جدید است؟ در چندین کتاب که در صدر تجدد نوشته شده است می توان صورت کلی و اجمالی ماجرای تاریخ جدید را دید. یکی کتاب پرنس ماکیاول است که در آن سیاست جهان جدید تصویر شده است. کتاب دیگر، آتلانتیس جدید فرانسیس بیکن است که در آن علمی که قدرت است، دائر مدار همه چیز می شود. تقریر در باب روش دکارت را هم می توان با اندکی تکلّف در عداد این کتابها آورد اما در مورد دکتر فاستوس هیچ تکلّفی وجود ندارد. اگر پرنس ماکیاول و آتلانتیس جدید فرانسیس بیکن وصف صورت اجمالی جامعه جدید باشند، اثر کریستوفر مارلو شرح رمزی حادثه را از آغاز تا پایان باز می گوید. آیا نویسنده و شاعر در زمانی که هنوز علم جدید بوجود نیامده بود، می دید و می اندیشید که بشر جدید می خواهد با شیطان عهد ببندد و از ایمان بگذرد تا قدرت تصرّف در جهان و موجودات را بدست آورد؟ نمی توان گفت که کریستوفر مارلوی لاابالی که در میخانه کشته شده است نگران بر باد رفتن ایمان بوده و علمی را که در طلیعه تاریخ جدید پیدا شده بود، شیطانی و هدیه شیطان می دانسته است. شاعر در شعر خود قصد اثبات و نفی ندارد بلکه آنچه را می یابد باز می گوید و نکته مهم اینکه هیچیک از کسانی که علم جدید را شیطانی می خوانند به دکتر فاستوس کریستوفر مارلو استناد نکرده اند. به مقصود و نیت شاعر کاری نداشته باشیم. آیا دانش جدید سحر و جادوگری است و آیا این دانش ببهای از دست شدن آسمان بدست آمده است و راه آن به تباهی ختم می شود؟ درست است که بعضی از مردم شناسان مدل علم جدید را ساحری دانسته اند اما این علم را جادوگری نمی توان دانست ولی توجه کنیم که جادوگری فاستوس هم از سنخ جادوگری دیگر جادوگران نیست. او می خواهد با جادوگری خود بر دریاها پل ببندد و سلاحهای مخوف بسازد و دل کوهها را بشکافد و . . . پس جادوگری او بی شباهت به تکنولوژی جدید نیست. آیا علم جدید با بی ایمانی ملازمت دارد و در ازاء از دست شدن ایمان و پناه آسمان بدست آمده است؟ علم جدید ظاهراً با دین و ایمان منافات ندارد اما کارهای دکتر فاستوس هم خلاف دیانت نبود. این شخص فاستوس بود که روح خود را فروخته بود. اگر بگویند که او را مظهر علم باید دانست می پرسیم که آیا حساب دانشمندان را از نظم علمی جدا باید کرد؟ یعنی آیا دانشمند می تواند معتقد باشد اما در نظم تکنولوژی جایی برای اعتقاد دینی و ایمان وجود ندارد و بالاخره آیا پایان تاریخ جدید به دوزخ باز می شود؟ از زاویه دیگر نگاه کنیم. آیا دانشمندان به مسائلی جز مسائل علمی می اندیشند و آیا در روش علمی جایی برای هیچ مسئله ای که در عداد مسائل علمی نباشد وجود دارد؟ پیداست که دانشمندان گهگاه احوال دینی و شاعرانه دارند و کسانی در تاریخ پیدا می شوند که می توانند درس عبرت و تذکر بدهند و غفلت را بیاد مردمان بیاورند اما دانشمند بکار خویش سرگرم است و به اینکه گذشته چه بوده است و آینده چه خواهد شد معمولاً وقعی نمی گذارد. او همان سخن را که ارنست رنان به نویسنده جوان رومن رولان گفت، می گوید: «آینده بشر مهم نیست بگذار علم پیشرفت کند» ولی دانشمند با شیطان معامله نکرده و چیزی نخریده است که در ازاء آن ایمان خود را واگذار کند. آری، او ایمان خود را واگذار نکرده است اما شاید بگویند که عالم او چنین کرده است. من دیگر می ترسم نتیجه گیری کنم و مثلاً بگویم آیا شیطان بر عالم جدید حکومت می کند و قدرت این عالم قدرت شیطانی است؟ تکنولوژی را همگان وسیله ای برای زندگی مرفه می دانند و اهل دین و اخلاق هم استفاده معقول از آن را نه فقط مباح بلکه لازم می شمارند پس چگونه آن را شیطانی بخوانیم. هرچه هست داده حق است. آنچه اهمیت دارد اینست که تکنولوژی را با حقیقت یکی نینگاریم. کریستوفر مارلو در یافت شاعرانه خود، دیده بود که سودای قدرت می تواند بشر را چنان بخود مشغول سازد که از همه چیز و حتی از روح و حقیقت خود غافل شود. این سوداگری درست در مقابل قمار عارفانه و عاشقانه است . در درام مارلو همه سودای تصرّف و قدرت و بدست آوردن است و با این سودا هیچ چیز بدست نمی آید و در پایان همه چیز از دست می رود و اینجا در قمار عاشقانه همه چیز در پای دوست ریخته می شود و آنکه چنین می کند شرمسار است که چرا چیزی که لایق دوست باشد، نیاورده است و وصف حال خود را این چنین بزبان می آورد که:
خنک آن قمار بازی که بباخت هرچه بودش بنماند هیچش الّا هوس قمار دیگر
در قمارخانه جهانی که شاعر قرن شانزدهم بریتانیایی نگران پدید آمدن آن بوده است دیگر چنین قمارهایی صورت نمی گیرد ولی قمار بر سر هستی و زندگی بشر بسیار محتمل می نماید و شاید با این قمار آتش دوزخی که دکتر فاستوس را بسوی آن می کشیدند در زمین افروخته شود.....
نوشته :سید مرتضی موسوی تبار