جورج و نيكل دو زوج جوان بودند كه به تازگي با هم ازدواج كردند و راهي ماه عسل

شده بودند. مقصدشون روستاي قديمي ساوانا بود و كلبه ي كهنه اي

كه پدر جورج برايش به ارث گذاشته بود.

و فاصله ي زيادي از شهر تا آنجا داشت.بنابراين وقتي كه

به روستا رسيدند شب شده و هوا تاريك اما مهتابي بود.

و در زير نور ماه در جاده ي پر پيچ و خم در حال حركت بودند

نيكل از شدت خواب آلودي چشماش مدام روي هم ميرفت

اما بر عكسش جورج شاداب و پر انرژي به نظر ميرسيد

و مدام موجهاي راديو رو دست كاري ميكرد و با لجبازي ميگفت:

بالاخره يه شبكه راديويي توي اين دهكده پيدا ميكنم.خلاصه به جلوي كلبه رسيدند.

نيكل كه براي اولين بار بود به اين دهكده گمنام مي آمد

با لبخندي از شادي پياده شد و از شدت سرماي آنجا

سريع به خودش پيچيد و به دهكده كوهستاني و جنگلي ساوانا نگاه كرد.

و با نگاهي كنجكاوانه پرسيد : خوب پس كلبه ي شما كجاست؟


جورج كه داشت از صندوق ماشين وسايل لازمو بيرون مي آورد.

گفت: داخل جنگله راه ماشين رو نداره.

نيكل با دلخوري گفت: نگفته بودي بايد نصفه شبي بريم داخل جنگل!

جورج با لبخندي گفت: تازه خبر نداري

بايد از يك رودخانه كوچك و يك قبرستون رد بشيم.

نيكل با عصبانيت گفت: خيلي خوب حالا كه

اينطوره پس حداقل تا صبح صبر كنيم بعد بريم.

جورج با حالتي تحقير آميز گفت: راه بيوفت موش كوچولو اينقدر بچه بازي در نيار!

خلاصه به اجبار جورج بسمت جنگل رفتند. نور مهتاب

همچون يك چراغ خواب از لاي شاخه هاي درخت

جنگلو تا حدودي روشن كرده بود. حدود چند دقيقه رفتند

تا به يك رودخانه بزرگ رسيدند كه يك پل معلق كهنه ي

چوبي داشت با طنابهاي فرسوده جورج با يك كوله پشتي

پر از اساس با بدبختي رد شد اما نيكل با ترديد و ترس

همانجا ايستاده بود.جورج از آنور روخانه گفت: زود باش نيكل بيا هواتو دارم.

نيكل با لرزش و ترس فراوان شروع به قدم گذاشتن روي پل كرد.

صداي غرش آب رودخانه فضارا پر كرده بود و جو خوفي را پرپا كرده بود.

نيكل تغريبا نصف بيشتر پلو رد كرد و داشت به جورج نزديك ميشد كه يكدفعه

يكي از چوبهاي زير پايش شكست و پايش بين چوب گير كرد و زخمي شد.

و شروع به جيغ كشيدن كرد.جورج با عجله بروي پل آمد

و پاي شارلوتو بيرون كشيد و سريعا پلو رد كردنند

و همانجا پل كنده و داخل آب افتاد. شاروت با حالتي ترسيده

و عصبي بر سر جورج فرياد زد: حالا چجوري برگرديم هان؟

جورج گفت: نگران نباش يكاريش ميكنيم بهش فكر نكن

نيكل همچنان با خودش غر ميزد و راه ميرفت تا اينكه چند

دقيقه بعد به يك قبرستان وسيع رسيدند.

كه فضاي مه آلودي داشت كه خوف قبرستانو در آن سكوت صدبرابر ميكرد.

اينبار خود جورج هم احساس ترس ميكرد و در حاليكه آرام بسمت

كلبه كه روبروي قبرستان بود قدم برميداشت.

نيكل با اعتراض ميگفت: اينه هتل چهارستاره لب دريا؟

ببينم صبحا كه از خواب پاميشيم بايد از پنجره به قبرستان نگاه كنيم؟

جورج گفت: شارلوت بس كن!

و سپس داخل كلبه رفتند.

كلبه پوشيده از تارعنكبوت و گردخاك بود.

جورج گفت: خيلي كار داره اما امشب كار تعطيله

همون كف اتاق ملافه پهن كردند و خوابيدند.

فردا صبح شروع به گرد گيري و تميز كردن خانه كردند.

چند ساعتي طول كشيد تا خانه فضاي معمولي و عادي گرفت.

جورج هم هيزم جمع كرد و تا شب آتيش داشته باشند.

هوا بسوي تاريكي رفت و دوباره جو خوف و مه گرفته قبرستان برگشت.

صداي هو هو جغد ها در فضا شناور بود.

نيكل وقتي آمد آتش درست كنه در زير شومينه يك پاكت پيدا كرد.

و وقتي پاكتو باز كرد يك نامه دستنويس بود از طرف زني بنام شارلوت كه براي

جورج نوشته بود!

با تعجب شروع به خواندن نامه كرد:

سلام جورج عزيز

من براي مدتي به شهر كراتو رفتم تو هم خوب فكرات بكن.

وقتي برگردم احتمالا فرزند عزيزمان بدنيا خواهد آمد.

و تو ميتوني براش پدري دلسوز باشي

اميدوارم بتوني اين قضيه رو درك كني...

همسرت شارلوت

.........

نيكل از شدت تعجب داشت شاخ در مياورد.

اول فكر كرد شايد يه شوخي بوده اما نميتوانست خودش را توجيح كنه.

همان لحظه جورج از در داخل شد.

و با لبخندي گفت: اون چيه دستت؟

نيكل در حالي بغض كرده بود با عصبانيت از جايش برخواست.

و نامه را به سينه ي جورج كوبيد و گفت: بگير بخونش...براي توهه!

جورج اخماشو درهم كشيد و شروع به خوندن نامه كرد.

و وقتي نامكه را خوند رنگش پريد و چهرش حقيقتو افشا كرد.

اما سريع بخودش آمد و گفت: خوب كه چي ؟

نيكل جيغ زد: كه چي؟!

جورج گفت: ببين عزيزم اين به شوخي بي مزه است

من اصلا كسي رو به اسم شارلوت نميشناسم.

همان لحظه يك قاب عكس از راه پله ها در حالي كه شيشه اش

خورد ميشد افتاد.

كه داخلش عكس عروسي جورج و نيكل بود!

جورج ديگر نتوانست چيزي بگه فقط با تعجب به سمت بالاي پله ها دويد.

نيكل در حالي كه اشك ميريخت قاب عكسو برداشت و نگاه كرد.

چند لحظه بعد از داخل قاب عكس خون بيرون زد و تمام عسكو خون گرفت.

و بدنبال جورج از پله ها بالا رفت اما كسي آنجا نبود.

داخل يك اتاق رفت كه ديوارشو خون گرفته بود از شدت ترس تمام بدنش ميلرزيد.

يك دفعه از پشت سرش صداي گريه ي يك بچه آمد.

و وقتي داخل اتاق شد يك بچه را ديد كه با چاقو داشت به خودش ضربه ميزد و حمام خون

داحل اتاق راه انداخته بود.

از شدت وحشت از راه پله بدوبدو پايين امد و از كلبه بيرون زد.

درآن مه وارد قبرستان شد و همينطور ميدويد تا اينكه پايش به يك چيزي گير كرد.

و زمين خورد و روبروي يك سنگ قبر افتادكه رويش نوشته بود.شارلوت تيوانس.

سال مرگ 1960!

نيكل از شدت تعجب فرياد بلندي كشيد كه سرتاسر جنگل پيچيد.

همان لحظه انگار كه زلزله آمده باشه زمين شروع به لرزش كرد و مانند باتلاق

نيكلو داخل خود كشيد نيكل همينطور كه جيغ ميزد و دست و پا ميزد

به داخل قبرستان فرو ميرفت تا اينكه كاملا غرق شد

احساس كرد بيهوش شده...

چشماشو باز كزد داخل يك قبري بود كه نور شمع مانند ضعيفي روشنايش بود.

جلويش يك پيرزن بود كه تور عروسي روي سرش بود.

اما همان لحظه تور اتاش گرفت و چهرش نمايان شد.

پيرزن سوخته كه چشم و بين نداشت و مثل مار پير وحشتناكي بود.

با صداي وحشتناكتري شروع به صحبت كرد:

اون قاتله اون منو كشت اون شيطانه!

اونو بكش و بد فريادي زد و پودر شد.

قبرلرزيد انبوه خاك بود كه آنجا رو پر كرد.

بعد نيكل چشماشو باز كرد.

بروي زمين و روبروي قبر شارلوت افتاده بود.

فكر ميكرد ديوانه شده از جايش پاشد.

يكنفر از دور داشت بسمتش ميامد.

يك پيرمرد با چهره اي شيطاني و چاقويي بزرگ بهش نزديك شد.

او شباهت بينظيري به جورج داشت.

نيكل شروع به فرار بسمت كلبه كرد.

اما كلبه يكدفعه كلبه آتش گرفت و شروع به سوختن كرد.

همين كه برگشت جورج را ديد جورج لبخندي زد وگفت: ترسيدي؟

و دوباره به چهره همان پيرمرد برگشت.

نيكل گفت: تو اونو كشتي ؟ تو شارلوتو كشتي.

جورج قهقهه زد و گفت: آره خودم با دستاي خودم كشتمش.

من بچه نميخواستم نميخواستم اون بدنيا بياد

اما شارلوت با من لجبازي كرد و رفت به شهري ديگه تا بچه اش دنيا بياد.

اما من رفتم سراغش و گفتم مشكلي با بچه ندارم آوردمش همينجا

و بعد با همين چاقو خودشو بچشو به جهنم فرستادم...

امانميدونم بعد اين همه سال اون نامه چجوري سالم مونده

من خودم توي شومنه سوزوندمش.

نيكل كه كنار هيزم ها ايستاده بود به آهستگي تبرو برداشت و

ضربه اي بسمت جورج زد. كه باعث شد دست چپ جورج قطع بشه.

سپس جورج ضربه اي به پهلوي نيكل زد و زخميش كرد.

همان لحظه جورج تبرو برداشت و همينكه بلندش كرد از بالاي كلبه

يك تكه چوب بزگ و آتش گرفته از زيرشيرواني قل خورد و از آنجا بر سر جورج افتاد و

جورجو نقش زمين كرد و در حالي كه ناله ميكرد شروع به سوختن كرد.

نيكل از جايش پاشد و در حالي كه خونريزي داشت تبر برداشتو

شروع به تكه تكه كردن جورج كرد.

بعد در حالي كه از شدت درد اشك ميريخت لنگان لنگان بسوي رود خانه رفت.

اما تازه يادش افتاد كه شب قبل پل كنده شده بود.

بار ديگر به سوي قبرستان برگشت.

كلبه همچنان داشت در دل آتش ميسوخت.

كمي جلوتر رفت تا اينكه يك لحظه شوك بزرگي بهش دست داد.

اثري از جسد جورج نبود.

با ترس و تعجب داخل قبرستان اينور و انور

ميرفت تا اينكه يك دست پوسيده و جسد گونه از قبرستان

نيكل را داخل قبر كشيد نيكل از شدت وحشت

با آخرين توانش جيغ ميزد در همان حال نگاهش به سنگ قبر افتاد.

كه رويش نوشته بود: جورج جانسون

تاريخ مرگ: 1960

ديگه وقتي براي تعحب نبود و دست اورا داخل قبر كشيد.

او آنجا چيزي نميديد جز اينكه تمام وجودشو خاك گرفته بود و

از دهن و بيني خاك به داخل بدنش ميرفت و

از طرفي يك دست همچنان او را پايين ميكشيد.

چند لحظه بعد چشماش سياهي رفت و خفه شد.

فرداي آنروز نيروهاي پليس جلوي كلبه ايستاده بودند.

افسر پليس داشت از يك روستايي باز جويي ميكرد: خوب بگو چي ديدي؟

مرد گفت: ديشب داشتم از آنور رودخانه رد ميشدم كه شعله هاي آتيش

توجهمو جلب كرد بعدش يك صداي جيغ شنيدم و اما نتوانستم جلو برم

چون پل كنده شده بود.بنابراين اومدم پيش ما.

افسر گفت: صداي جيغ چه كسي بود؟

مرد: صداي يك زن بود.

چيز ديگه اي نميدونم هر چي ميدونستم گفتم.

و هیچوقت اثری از نیکل پیدا نشد.