خوب نظر دیگه ای نیست؟
روزی امپراطور یونان به کوروش کبیر گفت:
«ما برای شرف می جنگیم و شما برای پول»
کوروش پاسخ داد:«هرکس برای نداشته هایش می جنگد»
واسه شادی روحش صلوات بفرست
به این قسمت حتما سر بزننید:
http://njavan.com/forum/group.php?do...iscussionid=67
راستی کسی داستان سرزمین اشباح یا نبرد با شیاطین را خونده؟
روزی امپراطور یونان به کوروش کبیر گفت:
«ما برای شرف می جنگیم و شما برای پول»
کوروش پاسخ داد:«هرکس برای نداشته هایش می جنگد»
واسه شادی روحش صلوات بفرست
به این قسمت حتما سر بزننید:
http://njavan.com/forum/group.php?do...iscussionid=67
من نخوندم
چطور؟
چرا نخواندی؟برو صفحه 2 هست(داستان خودمو می گم)
این یه جورایی مثل اون میشه
ویرایش توسط pooriarezai7 : 4th April 2010 در ساعت 08:07 PM
روزی امپراطور یونان به کوروش کبیر گفت:
«ما برای شرف می جنگیم و شما برای پول»
کوروش پاسخ داد:«هرکس برای نداشته هایش می جنگد»
واسه شادی روحش صلوات بفرست
به این قسمت حتما سر بزننید:
http://njavan.com/forum/group.php?do...iscussionid=67
من چشمانم از ترس بیرون زده بود.یعنی با من چیکار داشت؟ اومدیم ثواب کنیم کباب شدیم. یکی نیست بهش بگه آخه آقاجون من از فضولیم تعقیبتون کردم. حالا شدم پایه ی ماجرا؟!تو همین فکرها بودم که یکدفعه دیدم پس گردنم داغ شد. برگشتم یک فحش ناجور بدم که وقتی قدش را دیدم منصرف شدم.خودش بود. همون درازه!داد زد:ایناهاش. این فضول کوچولو را پیدا کردم. هولم داد به سمت پله های طبقه پایین. یکدفعه چشمانم سیاهی رفت. اگر نرده ها را نگرفته بودم نقش زمین بودم. هرچه به در نزدیکتر می شدیم صداها واضح تر می شد. هرچقدر زور زدم دیدم نمی شود کاری کرد. پس منصرف از فرار شدم. امیر با صدای بلندی داد و بیداد می کرد. هنوز نمی دانستم جریان چیه که صاف تو چشمان اون پیرمرد زل زده و نمی ترسد.به در که رسیدیم من را هل داد تو سالن و افتادم جلوی پای امیر و آمانج.امیر که داشت از تعجب شاخ درمی آورد گفت:«وااای.تو اینجا چیکار می کنی؟» ولی انگار پیرمرد انتظار حضور من را داشت و اصلا تعجبی نکرده بود.چند ثانیه بعد به امیر گفت:«خوب. مثل اینکه کارم داشتی. چرا تعقیبم می کردی؟»امیر هم که تو چشمانش زل زده بود گفت:« تو آدم نیستی! من مشخصات تو را توی یک کتاب تاریخی در مورد جزیره ی گم شده ی آتلانتیس خواندم. تو یک آتلانتیک هستی!»من که تازه فهمیده بودم جریان چیه وارد بحث شدم:«پس چرا اومدی مدرسه ی ما؟»ولی انگار نه انگار من حرفی زدم. پیرمرد به امیر گفت:«خوب. تو پسر باهوشی هستی. چرا من را تعقیب کردی؟»امیر جواب داد:«بخاطر کشف یکسری حقایق. اینکه تو چرا به مدرسه ی ما آمدی و اینکه دقیقا آخرالزمان چه زمانی اتفاق می افتد و از همه مهم تر اینکه...»-اینکه چی؟-اینکه من قصد دارم آتلانتیک شوم!!!ادامه دارد...
روزی امپراطور یونان به کوروش کبیر گفت:
«ما برای شرف می جنگیم و شما برای پول»
کوروش پاسخ داد:«هرکس برای نداشته هایش می جنگد»
واسه شادی روحش صلوات بفرست
به این قسمت حتما سر بزننید:
http://njavan.com/forum/group.php?do...iscussionid=67
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)