تا عاشقان به بوی نسیمش دهند جان
بگشود نافه ای و در آرزو ببست
تا عاشقان به بوی نسیمش دهند جان
بگشود نافه ای و در آرزو ببست
زندگی در صدف خویش گهر ساختن است
از همین خاک جهان دگری ساختن است
تا بهار دلنشین آمده سوی چمن
ای بهار آرزو بر سر من سایه فکن
نه چنان گناهکارم که دیگرم سپاری
تو به دست خویش فرما اگرم کنی عذابی
زندگی در صدف خویش گهر ساختن است
از همین خاک جهان دگری ساختن است
يکي ابر سيه آمد که روي ماه تابان را بپوشانيد
صبا را ديدم و گفتم صبا دستم به دامانت
بگو از من به دلدارم تو را من دوست مي دارم
ولي افسوس و صد افسوس
زابر تيره برقي جست
که قاصد را ميان ره بسوزانيد
فریدون مشیری
ده روز مهر گردون افسانه است و افسون / نیکی بجای یاران فرصت شمار یارا
اسرار ازل را نه تو دانی و نه من
وین حل معما نه تو دانی و نه من
هست از پس پرده گفتگوی من و تو
چون پرده برافتد نه تو مانی و نه من
نامه ام را به من باز ده- وای!...
آنچه در او نوشتم، فریب است:
کی مرا عشقی و آتشی هست؟
کی مرا از محبت نصیب است؟
ترسم که روز حشر عنان بر عنان رودتسبیح شیخ و خرقه رند شرابخوار
زندگی بهتر ازاین نمیشه
رشته تسبیح گر بگست معذورم بدار / دستم اندر ساعد ساقی سمین بود
عـالـم مـجـازي هـم مـحـضـر خـداسـت...
يـادت بـاشـد خـدا يـک کـاربـر هـمـيـشـه آنـلايـن ايـنـجـاسـت...
در اين دنيای دَرَندَشت
هر چيزی به نحوی بالاخره زندگی میکند.
باران که بيايد
بيد هم دشمنیهای خود را با اَرّه
فراموش خواهد کرد.
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)