دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 9 , از مجموع 9

موضوع: حکایت های طنز و آموزنده

  1. #1
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    مکانیک (سیالات)
    نوشته ها
    1,738
    ارسال تشکر
    7,810
    دریافت تشکر: 3,457
    قدرت امتیاز دهی
    50
    Array

    پیش فرض حکایت های طنز و آموزنده

    حکایت شیری که عاشق آهو شد شير نري دلباخته‏ي آهوي ماده شد.

    شير نگران معشوق بود و مي‏ترسيد بوسيله‏ي حيوانات ديگر دريده شود.

    از دور مواظبش بود…

    پس چشم از آهو برنداشت تا يك بار كه از دور او را مي نگريست،

    شيري را ديد كه به آهو حمله كرد. فوري از جا پريد و جلو آمد.

    ديد ماده شيري است. چقدر زيبا بود، گردني مانند مخمل سرخ و بدني زيبا و طناز داشت.

    با خود گفت: حتما گرسنه است. همان جا ايستاد و مجذوب زيبايي ماده شير شد.

    و هرگز نديد و هرگز نفهميد که آهو خورده شد…

    نتیجه اخلاقی : هیچ وقت به امید معشوقتون نباشید !! و در دنیا رو سه چیز حساب نکنید اولی خوشگلی تون دومی معشوقتون و سومی را یادم رفت. اها اینکه تو یاد کسی بمونید وقتی لازمه .
    بودیم و کسی پاس نمی داشت که هستیم
    باشد که نباشیم و بدانند که بودیم

  2. #2
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    مکانیک (سیالات)
    نوشته ها
    1,738
    ارسال تشکر
    7,810
    دریافت تشکر: 3,457
    قدرت امتیاز دهی
    50
    Array

    پیش فرض پاسخ : حکایت های طنز و آموزنده

    ماه عسل و مراحل ازدواج
    گویند: پسری قصد ازدواج داشت.
    پدرش گفت: بدان ازدواج سه مرحله دارد.
    مرحله اول ماه عسل است كه در آن تو صحبت می‌كنی و زنت گوش می‌دهد.
    مرحله دوم او صحبت می‌كند و تو گوش می‌كنی،
    اما مرحله سوم كه خطرناكترین مراحل است
    و آن موقعی است كه هر دو بلند بلند داد می‌كشید و همسایه‌ ها گوش می‌كنند!
    بودیم و کسی پاس نمی داشت که هستیم
    باشد که نباشیم و بدانند که بودیم

  3. #3
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    مکانیک (سیالات)
    نوشته ها
    1,738
    ارسال تشکر
    7,810
    دریافت تشکر: 3,457
    قدرت امتیاز دهی
    50
    Array

    پیش فرض پاسخ : حکایت های طنز و آموزنده

    اعتراف نزد کیشیش در باره یهودی بزدل
    مرد برای اعتراف نزد کشیش رفت.
    «پدر مقدس، مرا ببخش. در زمان جنگ جهانی دوم من به یک یهودی پناه دادم»
    «مسلماً تو گناه نکرده ای پسرم»
    «اما من ازش خواستم برای ماندن در انباری من هفته ای بیست شیلینگ بپردازد»
    «خوب البته این یکی زیاد خوب نبوده. اما بالاخره تو جون اون آدم رو نجات دادی، بنابر این بخشیده می شوی»
    «اوه پدر این خیلی عالیه. خیالم راحت شد. حالا میتونم یه سئوال دیگه هم بپرسم؟»
    «چی می خوای بپرسی پسرم؟»
    «به نظر شما باید بهش بگم که جنگ تموم شده؟
    بودیم و کسی پاس نمی داشت که هستیم
    باشد که نباشیم و بدانند که بودیم

  4. #4
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    مکانیک (سیالات)
    نوشته ها
    1,738
    ارسال تشکر
    7,810
    دریافت تشکر: 3,457
    قدرت امتیاز دهی
    50
    Array

    پیش فرض پاسخ : حکایت های طنز و آموزنده

    لطیفه خدا ناظر نیست !! بچه‌ها در ناهارخورى مدرسه به صف ایستاده بودند.

    سر میز یک سبد سیب بود که روى آن نوشته بود:

    فقط یکى بردارید. خدا ناظر شماست.

    در انتهاى میز یک سبد شیرینى و شکلات بود.

    یکى از بچه‌ها رویش نوشت: هر چند تا مى‌خواهید بردارید! خدا مواظب سیب‌هاست
    بودیم و کسی پاس نمی داشت که هستیم
    باشد که نباشیم و بدانند که بودیم

  5. #5
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    مکانیک (سیالات)
    نوشته ها
    1,738
    ارسال تشکر
    7,810
    دریافت تشکر: 3,457
    قدرت امتیاز دهی
    50
    Array

    پیش فرض پاسخ : حکایت های طنز و آموزنده

    عکس یادگاری

    عکاس سر کلاس درس آمده بود تا از بچه‌هاى کلاس عکس یادگارى بگیرد.

    معلم هم داشت همه بچه‌ها را تشویق می‌کرد که دور هم جمع شوند.

    معلم گفت: ببینید چقدر قشنگه که سال‌ها بعد وقتى همه‌تون بزرگ شدید به این عکس نگاه کنید و

    بگوئید : این احمده، الان دکتره. یا اون مهرداده، الان وکیله.

    یکى از بچه‌ها از ته کلاس گفت: این هم آقا معلمه، الان مرده.
    بودیم و کسی پاس نمی داشت که هستیم
    باشد که نباشیم و بدانند که بودیم

  6. #6
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    مکانیک (سیالات)
    نوشته ها
    1,738
    ارسال تشکر
    7,810
    دریافت تشکر: 3,457
    قدرت امتیاز دهی
    50
    Array

    پیش فرض پاسخ : حکایت های طنز و آموزنده

    بحث حضرت یونس و جواب دندان شکن کودک

    دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگ‌ها بحث مى‌کرد.

    معلم گفت: از نظر فیزیکى غیرممکن است که نهنگ بتواند یک آدم را ببلعد زیرا با وجود اینکه پستاندار عظیم‌الجثه‌اى است امّا حلق بسیار کوچکى دارد.

    دختر کوچک پرسید: پس چطور حضرت یونس به وسیله یک نهنگ بلعیده شد؟

    معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که نهنگ نمى‌تواند آدم را ببلعد. این از نظر فیزیکى غیرممکن است.

    دختر کوچک گفت: وقتى به بهشت رفتم از حضرت یونس مى‌پرسم.

    معلم گفت: اگر حضرت یونس به جهنم رفته بود چى؟

    دختر کوچک گفت: اونوقت شما ازش بپرسید.
    بودیم و کسی پاس نمی داشت که هستیم
    باشد که نباشیم و بدانند که بودیم

  7. #7
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    مکانیک (سیالات)
    نوشته ها
    1,738
    ارسال تشکر
    7,810
    دریافت تشکر: 3,457
    قدرت امتیاز دهی
    50
    Array

    پیش فرض پاسخ : حکایت های طنز و آموزنده

    امان از تعجیل در قضاوت و نتیجه گیری عجولانه !

    مرد مسنی به همراه پسر ۲۵ ساله اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.
    به محض شروع حرکت قطار پسر ۲۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می کرد فریاد زد: “پدر نگاه کن درختها حرکت می کنند” مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد. کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک بچه ۵ ساله رفتار می کرد، متعجب شده بودند.
    ناگهان پسر دوباره فریاد زد: ” پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می کنند.” زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می کردند. باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد:” پدر نگاه کن باران می بارد،‌ آب روی من چکید.
    زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: “‌چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی کنید؟!”
    مرد مسن گفت: ” ما همین الان از بیمارستان بر می گردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می تواند ببیند!”
    نتیجه ی اخلاقی داستان: ” ما نباید بدون دانستن تمام حقایق نتیجه گیری کنیم.”
    بودیم و کسی پاس نمی داشت که هستیم
    باشد که نباشیم و بدانند که بودیم

  8. #8
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    مکانیک (سیالات)
    نوشته ها
    1,738
    ارسال تشکر
    7,810
    دریافت تشکر: 3,457
    قدرت امتیاز دهی
    50
    Array

    پیش فرض پاسخ : حکایت های طنز و آموزنده

    حکایت جذاب آغا محمد خان و شکایت شاکی

    در زمان آغا محمد خان قاجار، شخصى از حاکم شهر خود که با صدر اعظم نسبت داشت، نزد صدر اعظم شکايت برد.
    صدر اعظم دانست حق با شاکى است گفت: اشکالى ندارد، مى توانى به اصفهان بروى.
    مرد گفت: اصفهان در اختيار پسر برادر شماست.
    گفت : پس به شيراز برو.
    او گفت : شيراز هم در اختيار خواهر زاده شماست.
    گفت : پس به تبريز برو.
    گفت : آنجا هم در دست نوه شماست.
    صدر اعظم بلند شد و با عصبانيت فرياد زد: چه مى دانم برو به جهنم.
    مرد با خونسردى گفت: متاسفانه آنجا هم مرحوم پدر شما حضور دارد.
    بودیم و کسی پاس نمی داشت که هستیم
    باشد که نباشیم و بدانند که بودیم

  9. #9
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    مکانیک (سیالات)
    نوشته ها
    1,738
    ارسال تشکر
    7,810
    دریافت تشکر: 3,457
    قدرت امتیاز دهی
    50
    Array

    پیش فرض پاسخ : حکایت های طنز و آموزنده

    کل کل حمید مصدق و فروغ فرخ زاد در شعر معروف سیب


    ”’حمید مصدق خرداد ۱۳۴۳″
    تو به من خندیدی و نمی دانستی
    من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
    باغبان از پی من تند دوید
    سیب را دست تو دید
    غضب آلود به من کرد نگاه
    سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
    و تو رفتی و هنوز،
    سالهاست که در گوش من آرام آرام
    خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
    و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
    که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت


    “جواب زیبای فروغ فرخ زاد به حمید مصدق”
    من به تو خندیدم
    چون که می دانستم
    تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
    پدرم از پی تو تند دوید
    و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
    پدر پیر من است
    من به تو خندیدم
    تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
    بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و
    سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
    دل من گفت: برو
    چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را….
    و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام
    حیرت و بغض تو تکرار کنان
    می دهد آزارم
    و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
    که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت
    بودیم و کسی پاس نمی داشت که هستیم
    باشد که نباشیم و بدانند که بودیم

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. حکایت های طنز آمیز
    توسط Admin در انجمن طنز و فکاهی
    پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: 11th December 2009, 08:47 AM
  2. آموزشی: دانلود نسخه نمایشی سی دی حکایت های مدیریتی
    توسط MR_Jentelman در انجمن سایر موضوعات مدیریت
    پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: 6th October 2009, 06:15 AM
  3. نکات آموزنده در زندگی حضرت فاطمه (سلام الله علیها) چیست؟
    توسط MR_Jentelman در انجمن پرسش و پاسخ و مشاوره
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 3rd August 2009, 06:49 PM
  4. حکایت پاره آجر ...
    توسط A.L.I در انجمن خواندنی ها و دیدنی ها
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 29th January 2009, 08:15 PM
  5. نکته های آموزنده و کاربردی مخصوص پاکت پی سی
    توسط SOURCE MOBILE در انجمن آموزش
    پاسخ ها: 9
    آخرين نوشته: 11th September 2008, 09:41 AM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •